غزل و قصیده

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
باز امشب ای ستاره‌ی تابان نیامدی
باز ای سپیده‌ی شب هجران نیامدی
شمعم شکفته بود که خندد به روی تو
افسوس ای شکوفه‌ی خندان نیامدی
زندانی تو بودم و مهتاب من چرا
باز امشب از دریچه‌ی زندان نیامدی
با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز
چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی
شعر من از زبان تو خوش صید دل کند
افسوس ای غزال غزل‌خوان نیامدی
گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه
نامهربان من تو که مهمان نیامدی
خوان شکر به خون جگر دست می‌دهد
مهمان من چرا به سر خوان نیامدی
نشناختی فغان دل رهگذر که دوش
ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی
گیتی متاع چون منش آید گران به دست
اما تو هم به دست من ارزان نیامدی
صبرم ندیده‌ای که چه زورق شکسته ایست
ای تخته‌ام سپرده به طوفان نیامدی
در طبع شهریار خزان شد بهار عشق
زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی

 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
گلوی شوق

شب عبور شما را شهاب لازم نیست
که با حضور شما آفتاب لازم نیست
در این چمن که ز گلهای برگزیده پر است
برای چیدن گل ، انتخاب لازم نیست
خیال دار تو را خصم از چه می بافد ؟
گلوی شوق که باشد طناب لازم نیست
ز بس که گریه نگردم غرور بغض شکست
برای غسل دل مرده آب لازم نیست
کجاست جای تو ؟ - از آفتاب می پرسم -
سوال روشن ما را جواب لازم نیست
ز پشت پنجره بر خیز تا به کوچه رویم
برای دیدن تصویر ، قاب لازم نیست
:heart:


قیصر امین پور:gol:
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدایا عرض و طول عالمت را - توانی در دل موری کشیدن
نه وسعت در درون مور آری - نه از عالم سر مویی بریدن
عموم کوه بین شرق و مغرب - توانی در صدف جمع آوریدن
تو بتوانی که در یک طرفةالعین - زمین و آسمانی آفریدن
تو دادی بر نخیلات و نباتات - به حکمت باد را حکم ورزیدن
بناها در ازل محکم تو کردی - عُقوبت در رهت باید کشیدن
تفاوت در بنی انس و بنی جان - معیّن گشت در دیدن ندیدن
نهال فتنه در دلها تو کشتی - در آغاز خلایق آفریدن
هر آن تخمی که دهقانی بکارد - زمین و آسمان آرد شخیدن (=زبانه زدن، شعله کشیدن، فروزان شدن)
کسی گر تخم جو در کار دارد - ز جو گندم نیابد بدرویدن
تو در روز ازل آغاز کردی - عقوبت در ابد بایست دیدن
تو گر خلقت نمودی بهر طاعت - چرا بایست شیطان آفریدن؟
سخن بسیار باشد جرأتم نیست - نفس از ترس نتوانم کشیدن
ندارم اعتقادی یکسر موی - کلام زاهد نادان شنیدن
کلام عارف دانا قبولست - که گوهر از صدف باید خریدن
اگر اصرار آرم ترسم از آن - که غیظ آریّ و نتوانم جهیدن
کنی در کارها گر سختگیری - کمان سخت را نتوان کشیدن
ندانم در قیامت کار چونست - چو در پای حساب خود رسیدن
اگر می خواستی کین ها نپرسم - مرا بایست حیوان آفریدن
اگر در حشر سازم با تو دعوی - زبان را باید از کامم کشیدن؟
اگر آن دم زبان از من نگیری - نیم عاجز من از گفت و شنیدن
و گر گیری زبانم دون عدلست - چرا بایست عدلی آفریدن؟
اگر آن دم خودت باشی محالست - خیالی را ز من باید شنیدن
اگر با غیر خود وا می گذاری - چرا بیهوده ام باید دویدن؟
بفرما تا سوی دوزخ بَرَندم - چه مصرف دارد این گفت و شنیدن؟
ولی بر عدل و بر احسان نزیبد - به جای خویش غیری را گزیدن
نباشد کار عُقبی همچو دنیا - به زور و رشوه نتوان کار دیدن
فریق کارها در گردن توست - به غیر از ما تو خود خواهی رسیدن
ولی بر بنده جرمی نیست لازم - تو خود می خواستی اسباب چیدن
تو دادی رنه در قلب بشرها - فن ابلیس را بهر تنیدن
هوی را با هوس اُلفَت تو دادی - برای لذت شهوت چشیدن
نمودی تار رگها پر ز شهوت - برای رغبت بیرون کشیدن
شکمها را حریص طعمه کردی - شب و روز از پی نعمت دویدن (یا چریدن)
نمیداند حلالی یا حرامی - همی خواهد به جوف خود کشیدن
تقاضا می کند دایم سگِ نفس - درونم را ز هم خواه دریدن
به گوشم قوت مسموع و سامع - بسازد نغمه ی بربط شنیدن
به جانم رشته ی لهو لعب را - توانم دادی از لذت شنیدن
همه جور من از بلغاریانست - کز آن آهم همی باید کشیدن
گنه بلغاریان را نیز هم هست - بگویم گر تو بتوانی چشیدن
خدایا! راست گویم فتنه از توست - ولی از ترس نتوانم جغیدن (یا چخیدن=حرف زدن، گفتن)
لب و دندان ترکان ختا را - نبایستی چنین خوب آفریدن
که از دست و لب و دندان ایشان - به دندان دست و لب باید گزیدن
برون آری ز پرده گل رخان را - برای پرده ی مردم دریدن
به ما تو قوّت رفتار دادی - ز دنبال نکو رویان دویدن
تمام عضو با من در تلاشند - ز دام هیچیک نتوان رهیدن
نبودی کاش در نعمات لذت - چو خر بایست در صحرا چریدن
چرا بایست از هول قیامت - چنین تشویشها بر دل کشیدن؟
لب نیرنگ را در جام ابلیس - کند ابلیس تکلیف چشیدن
اگر ریگی به کفش خود نداری - چرا بایست شیطان آفریدن؟
اگر مرغوله را مطلب نباشد - چرا این فتنه ها بایست دیدن؟ (مرغوله=در موسیقی، آواز و تحریر نغمه، آواز مطربان و مرغان)
اگر مطلب به دوزخ بردن ماست - تعذّر چند باید آوریدن؟
بفرما بی تعذّر تا بَرندم - چرا باید به چشم عمرو دیدن؟ (آیا عمرو نامی است؟)
تو فرمایی که شیطان را نباید - کلام پرفسادش را شنیدن
تو در جلد و رگم مأواش دادی - زند چشمک به فعل بد دویدن
اگر خود داده ای در ملک جانم - نباید بر من آزارت رسیدن
مر او را خود ز حبس خود رهاندی - که شد طرّار در ایمان طریدن
ز ما حجّ و نماز و روزه خواهی - تجاوز نیست در فرمان شنیدن
بلاشُبهه چو صیّادِ غزالان - درین هنگام نخجیر افکنیدن
به آهو می کنی غغا که بگریز - به تازی هی زنی اندر دویدن
به ما فرمان دهی اندر عبادت - به شیطان در رگ و جانها دویدن
به ما اصرار داری در ره راست - به او در پیچ و تاب ره بریدن
به ذات بی زوالت دون عدلست - به روی دوست دشمن را کشیدن
تو کز درگاه خویشت باز راندی - چرا بایست بر ما ره بریدن؟
سخن کوتاه، ازین مطلب گذشتم - سر این رشته را باید بریدن
کنون در ورطه ی خوف و رجایم - ندارد دل زمانی آرمیدن
برای بیم و امیدم تهی نیست - دل از آن هر دو دایم در طپیدن
تو در اجرای طاعت وعده دادی - بهشت از مزد طاعت آفریدن
ولی آن مزد طاعت با شفاعت - چه منّت باید از تو می باید کشیدن؟
و گرنه مزد طاعت نیست منّت - به مزدش هر کسی باید رسیدن
کسی کو بایدی یابد مکافات - نیابد فرق بر ما و تو دیدن
اگر نیکم و گر بد خلقت از تست - خلیقی خوب بایست آفریدن
به ما تقصیر خدمت نیست لازم - بَدیم و بَد نبایست آفریدم
اگر بر نیک و بد قدرت بدادی - چرا بر نیک و بد باید رسیدن؟
سرشتم ز آهن و جوهر ندارم - ندانم خویش جوهر آفریدن
اگر صد بار در کوره گدازی - همانم باز وقت باز دیدن
به کس چیزی که نسپردی چه خواهی؟ - حساب اندر طلب باید کشیدن
گَرَم بخشی گَرَم تو دانی - نیارم پیش کس گردن کشیدن
همین دستی به دامان تو دارم - مروّت نیست دامن پس کشیدن
زمانی نیز از من مستمع شو - ز نقل دیگرم باید چشیدن
شبی در فکر خاطر خفته بودم - طلوع صبح صادق در دمیدن
صدایی آمد از بالا به گوشم - نهادم گوش در راه شنیدن
رسید از عالم غیبم سروشی - که فارغ باش از گفت و شنیدن
به غفّاریم چون اقرار کردی - مترس از ساغر پیشین کشیدن
ازین گفتار بخشیدم گناهت - چه حاجت از بد و نیکت شنیدن
به هر نوع که کس ما را شناسد - بود مُستوجِبِ انعام دیدن
ندارد کس ازین در ناامیدی - به امید خودش باید رسیدن
تفکّر ناصر از اندیشه دور است - پی این رشته را باید بریدن

ناصر خسرو
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت
که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت
تحمل گفتی و من هم که کردم سال‌ها اما
چقدر آخر تحمل بلکه یادت رفته پیمانت
چو بلبل نغمه‌خوانم تا تو چون گل پاکدامانی
حذر از خار دامنگیر کن دستم به دامانت
تمنای وصالم نیست
عشق من بگیر از من
به دردت خو گرفتم نیستم در بند درمانت
امید خسته‌ام تا چند گیرد با اجل کشتی
بمیرم یا بمانم پادشاها چیست فرمانت
چه شبهائی که چون سایه خزیدم پای قصر تو
به امیدی که مهتاب رخت بینم در ایوانت
دل تنگم حریف درد و اندوه فراوان نیست
امان ای سنگدل از درد و اندوه فراوانت
به شعرت
شهریارا بیدلان تا عشق میورزند
نسیم وصل را ماند نوید طبع دیوانت
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
چون زلف توام جانا!در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

من خاکم و من گردم،من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری،تو عشقی و تو جانی

خواهم که تو را در بر، بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی!در مستی و در پاکی
من چشم تو را مانم،تو اشک مرا مانی

از آتش سودایت،دارم من و دارد دل
داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی

ای چشم "رهی"سویت! کو چشم رهی جویت؟
روی از من سرگردان شاید که نگردانی
:gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
مساحت رنج

شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید
مگر مساحت رنج مرا حساب کنید
محیط تنگ دلم را شکسته رسم کنید
خطوط منحنی خنده را خراب کنید
طنین نام مرا موریانه خواهد خورد
مرا به نام دگر غیر از این خطاب کنید
دگر به منطق منسوخ مرگ می خندم
مگر به شیوه ی دیگر مرا مجاب کنید
در انجماد سکون ، پیش از آنکه سنگ شوم
مرا به هرم نفسهای عشق آب کنید
مگر سماجت پولادی سکوت مرا
درون کوره ی فریاد خود مذاب کنید
بلاغت غم من انتشار خواهد یافت
اگر که متن سکوت مرا کتاب کنید



قیصر امین پور
 

djalix

عضو جدید
کاربر ممتاز
..:: نی محزون ::..

..:: نی محزون ::..

نی محزون

امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو هم درد من مسکینی

کاهش جان تو من دارم و من می دانم
که تو از دوری خورشید چه ها میبینی

تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی

هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی

همه در چشم مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی

من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که تو هم آیینه بخت غبار آگینی

باغبان خار ندامت به جگر میشکند
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی

نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی

تو چنین خانه کن و دلشکن ای باد خزان
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی

کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد
ای پرستو که پیام آور فروردینی

شهریارا اگر آیین محبت باشد
چه حیاتی و چه دنیای بهشت آیینی

( شهریار ، دیوان )
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mmg11

عضو جدید
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را

هر ساعت از نو قبله‌ای با بت پرستی می‌رود
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را

می با جوانان خوردنم باری تمنا می‌کند
تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را

از مایه بیچارگی قطمیر مردم می‌شود
ماخولیای مهتری سگ می‌کند بلعام را

زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می‌کشد
کز بوستان باد سحر خوش می‌دهد پیغام را

غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی
باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را


جایی که سرو بوستان با پای چوبین می‌چمد
ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را

دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل
نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را

دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش
جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را

باران اشکم می‌رود وز ابرم آتش می‌جهد
با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را

سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می‌رود
صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
از شب گذشته ام همه بیدار خواب تو
ظلمت شمار سرزدن آفتاب تو
جان تهی به راه نگاهت نهاده ام
تا پر کنم هر آینه جام از شراب تو
گیسوی خود مگیر ز دستم که همچنان
من چنگ التجا زده ام در طناب تو
ای من تو را سپرده عنان ، در سکون نمان
سویی بتاز تا بدوم در رکاب تو
یک بوسه یک نگاه از آن چشم و آن دهان
اینک شراب ناب تو و شعر ناب تو
گر بین دیگران و تو پیش ایدم قیاس
دریای دیگری نه و آری سراب تو
جز عشق نیست خواندم و دیدم هزار بار
واژه به واژه سطر به سطر کتاب تو
اینجاست منزلم که بسی جستم و نبود
آبادی ای از آنسوی چشم خراب تو

حسین منزوی:gol:
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
بارید صدای تو و گل کرد ترنم
انبوه و درخشنده چنان خوشه ی انجم
تعبیرزمینی هم اگر خواسته باشی
چون خوشه ی انجم نه که چون خوشه ی گندم
عشق از دلتردید بر آمد به تجلا
چون دست تیقن ز گریبان توهم
خورشید شدی سر زدی ازخویش که من باز
روشن شوم از ظلمت و پیدا شوم از گم
آرامش مرداب به دریانبرازد
زین بیشترم دم بده آری به تلاطم
شوقی که سخن با تو بگویم ،‌ گذرمداد
موسای کلیمانه ز لکنت به تکلم
بسم الهت ای دوست بر آن غنچه که خنداند
صد باغ گل از من به یکی نیمه تبسم
شعر آمد و بارید به همراه صدایت
الهام به شکل غزلی یافت تجسم
دادم بده ای یار ! از آن پیش که شعرم
با پیرهن کاغذی اید به تظلم

حسین منزوی
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
مي پرسد از من كیستي ؟ مي گويمش، اما نمي داند
اين چهره ي گم گشته در آيينه ،خود را نمي داند
مي خواهد از من فاش سازم خويش را باور نمي دارد
آيينه در تكرار پاسخ هاي خود حاشا نمي داند
مي گويمش گم گشته اي هستم كه در اين دور بي مقصد
كاري بجز شب كردن امروز يا فردا نمي داند
مي گويمش آنقدر تنهايم كه بي ترديد ميدانم
حال مرا جز شاعري مانند من تنها نمي داند
مي گويمش ‚ مي گويمش ‚ چيزي از اين ويران نخواهي يافت
كاين در غبار خويشتن چيزي از اين دنيا نمي داند
مي گويمش ‚ آنقدر تنهايم كه بي ترديد مي دانم
حال مرا جز شاعري مانند من تنها نمي داند
مي گويم و مي بينمش او نيز با آن ظاهر غمگين
آن گونه مي خندد كه گويي هيچ از اين غمها نمي داند

 

mmg11

عضو جدید
جواب

دگر کردی سال از من که من چیست
مرا از من خبر کن تا که من کیست

چو هست مطلق آید در اشارت
به لفظ من کنند از وی عبارت

حقیقت کز تعین شد معین
تو او را در عبارت گفته‌ای من

من و تو عارض ذات وجودیم
مشبکهای مشکات وجودیم

همه یک نور دان اشباح و ارواح
گه از آیینه پیدا گه ز مصباح

تو گویی لفظ من در هر عبارت
به سوی روح می‌باشد اشارت

چو کردی پیشوای خود خرد را
نمی‌دانی ز جزو خویش خود را

برو ای خواجه خود را نیک بشناس
که نبود فربهی مانند آماس

من تو برتر از جان و تن آمد
که این هر دو ز اجزای من آمد

به لفظ من نه انسان است مخصوص
که تا گویی بدان جان است مخصوص

یکی ره برتر از کون و مکان شو
جهان بگذار و خود در خود جهان شو

ز خط وهمیی‌های هویت
دو چشمی می‌شود در وقت ریت

نماند در میانه رهرو راه
چو های هو شود ملحق به الله

بود هستی بهشت امکان چو دوزخ
من و تو در میان مانند برزخ

چو برخیزد تو را این پرده از پیش
نماند نیز حکم مذهب و کیش

همه حکم شریعت از من توست
که این بربسته‌ی جان و تن توست

من تو چون نماند در میانه
چه کعبه چه کنشت چه دیرخانه

تعین نقطه‌ی وهمی است بر عین
چو صافی گشت غین تو شود عین

دو خطوه بیش نبود راه سالک
اگر چه دارد آن چندین مهالک

یک از های هویت در گذشتن
دوم صحرای هستی در نوشتن

در این مشهد یکی شد جمع و افراد
چو واحد ساری اندر عین اعداد

تو آن جمعی که عین وحدت آمد
تو آن واحد که عین کثرت آمد

کسی این راه داند کو گذر کرد
ز جز وی سوی کلی یک سفر کرد

شیخ محمود شبستری
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
درد

درد

بدون اغراق زیباترین غزلی هست که درد رو با تک تک کلماتش نشون می ده....
از شاعر بزرگ هوشنگ ابتهاج

حکایت از چه کنم سینه سینه درد اینجاست
هزار شعله ی سوزان و آه سرد اینجاست
نگاه کن که ز هر بیشه در قفس شیری ست
بلوچ و کرد و لر و ترک و گیله مرد اینجاست
بیا که مسئله بودن و نبودن نیست
حدیث عهد و وفا می رود نبرد اینجاست
بهار آن سوی دیوار ماند و یاد خوشش
هنوز با غم این برگ های زرد اینجاست
به روزگار شبی بی سحر نخواهد ماند
چو چشم باز کنی صبح شب نورد اینجاست
جدایی از زن و فرزند سایه جان ! سهل است
تو را ز خویش جدا می کنند ، درد اینجاست

 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
سوخته خرمن

گر به گلگشت چمن می روی از من یاد آر
زین گرفتار قفس ای گل گلشن یاد آر
زان که یک عمر به پاداش وفاداری برد
لاله حسرت ازین باغ به دامن یادآر
هر زمان برق نگاهت زند آتش به دلی
ای گل ناز ازین سوخته خرمن یادآر
چون هلالم سر شوریده به زانوی غم است
از شب تار من ای کوکب روشن یادآر
ای که بی لاله ی داغ تو بهارم نشکفت
گر به گلگشت چمن می روی از من یاد آر


شفیعی کدکنی
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
عجب گر در چمن بر پای خیزی
که سرو راست پیشت خم نباشد
مبادا در جهان دلتنگ،رویی
که رویت بیند و خرم نباشد
من اول روز دانستم که این عهد
که با من می کنی،محکم نباشد
که دانستم که هرگز سازگاری
پری را بابنی آدم نباشد
مکن یارا،دلم مجروح مگذار
که هیچم در جهان مرهم نباشد
بیا تا جان شیرین در تو ریزم
که بخل و دوستی با هم نباشد
نخواهم بی تو یک دم زندگانی
که طیب عشق بی همدم نباشد
نظر گویند سعدی با که داری
که غم با یار گفتن غم نباشد
حدیث دوست با دشمن نگویم
که هرگز مدعی محرم نباشد
سعدی
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر آن ترک شيرازی به دست آرد دل مارا​

به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی يافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
فغان کاين لوليان شوخ شيرين کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان يغما را
ز عشق ناتمام ما جمال يار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زيبا را
من از آن حسن روزافزون که يوسف داشت دانست
م که عشق از پرده عصمت برون آرد زليخا را
اگر دشنام فرمايی و گر نفرين دعا گويم
جواب تلخ می‌زيبد لب لعل شکرخا را
نصيحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند
جوانان سعادتمند پند پير دانا را
حديث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشايد به حکمت اين معما را
غزل گفتی و در سفتی بيا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثريا را​

حافظه بزرگ
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
معنی جمال

ای عشق!ای ترنم نامت ترانه ها
معشوق آشنای همه عاشقانه ها


ای معنی جمال،به هر صورتی که هست
مضمون و محتوای تمام ترانه ها


با هر نسیم دست تکان می دهد گلی
هر نامه ای ز نام تو دارد نشانه ها


هر کس زبان حال خودش را ترانه گفت
گل با شکوفه،خوشه ی گندم به دانه ها


شبنم به شرم و صبح به لبخند و شب به راز
دریا به موج و موج به ریگ کرانه ها


باران قصیده ای ست تر و تازه و روان
آتش ترانه ای به زبان زبانه ها


اما مرا زبان غزل خوانی تو نیست
شبنم چگونه دم زند از بی کرانه ها


کوچه به کوچه سر زده ام کو به کوی تو
چون حلقه در به در زده ام سر به خانه ها


یک لحظه از نگاه تو کافی ست تا دلم
سودا کند دمی به همه جاودانه ها
:gol:
"قیصر امین پور"
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
روشن گویا

دیری ست که از روی دل آرای تو دوریم
محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم
تاریک و تهی پشت و پس اینه ماندیم
هر چند که همسایه ی آن چشمه ی نوریم
خورشید کجا تابد از این دامگه مرگ
باطل به امید سحری زین شب گوریم
زین قصه ی پر غصه عجب نیست شکستن
هر چند که با حوصله ی سنگ صبوریم
گنجی ست غم عشق که در زیر سرماست
زاری مکن ای دوست اگر بی زر و زوریم
با همت والا که برد منت فردوس ؟
از حور چه گویی که نه از اهل قصوریم
او پیل دمانی ست که پروای کسش نیست
ماییم که در پای وی افتاده چو موریم
آن روشن گویا به دل سوخته ی ماست
ای سایه ! چرا در طلب آتش طوریم

هوشنگ ابتهاج
 
دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست! /آنجا که باید دل به دریا زد.همین جاست:gol:
در من طلوع آبی آن چشم روشن /یاد آور صبح خیال انگیز دریاست:gol:
گل کرده باغی از ستاره در نگاهت /آنک چراغانی که در چشم تو برپاست:gol:
بیهوده می کوشی که راز عاشقی را /از من بپوشانی که در چشم تو پیداست:gol:
ما هر دوان خاموش خاموشیم.اما /چشمان ما را در خموشی گفت و گوهاست:gol:
دیروزمان را با غروری پوچ شکستیم /امروز هم زان سان.ولی آینده ما راست:gol:
دور از نوازشهای دست مهربانت/ دستان من در انزوای خویش تنهاست:gol:
بگذار دستت راز دستم را بداند /بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست:gol:
:heart:حسین منزوی:heart:
(حنجره زخمی تغزل)
 
گل بی رخ یار خوش نباشد/ بی باده بهار خوش نباشد:gol:
طرف چمن وطواف بستان/ بی لاله عذار خوش نباشد:gol:
رقصیدن سرو و حالت گل /بی صوت هزار خوش نباشد:gol:
با یار شکر لب گل اندام/ بی بوس کنار خوش نباشد:gol:
باغ گل ومل خوش است لیکن/ بی صحبت یار خوش نباشد:gol:
هر نقش که دست عقل بندد/ جز نقش نگار خوش نباشد:gol:
http://www.www.www.iran-eng.ir/images/misc/progress.gif
 

sisah

عضو جدید
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش

چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزم
که دل به دست کمان ابروییست کافرکیش

خیال حوصله بحر می‌پزد هیهات
چه‌هاست در سر این قطره محال اندیش

بنازم آن مژه شوخ عافیت کش را
که موج می‌زندش آب نوش بر سر نیش

ز آستین طبیبان هزار خون بچکد
گرم به تجربه دستی نهند بر دل ریش

به کوی میکده گریان و سرفکنده روم
چرا که شرم همی‌آیدم ز حاصل خویش

نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دنیی دون مکن درویش

بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ
خزانه‌ای به کف آور ز گنج قارون بیش
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
کهن شود همه کس را به روزگار،ارادت
مگر مرا،که همان عشق اول است و زیادت

گرم جواز نباشد به پیشگاه ِقبولت
کجا روم که نمیرم برآستان عبادت؟

مرا به روز قیامت مگر* حساب نباشد
که هجر و وصل تو دیدم،چه جای موت و اعادت؟

شنیدمت که نظر می کنی به حال ضعیفان
تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت

گرم به گوشه ی چشمی شکسته وار ببینی
فلک شوم به بزرگیّ و مشتری به سعادت

بیایمت که ببینم؟کدام زَهره و یارا؟!
روم که بی تو نشینم؟کدام صبر و جَلادت**؟!

مرا هر آینه روزی تمام کشته ببینی
گرفته دامن قاتل به هر دو دست ارادت

اگر جنازه ی سعدی به کوی دوست برآرند
زهی حیات نکونام و رفتنی به شهادت
:gol:

*مگر:در این جا به معنی "شاید"
**جَلادت:شکیبایی
 
آخرین ویرایش:

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در کوی خرابات کسی را که نیاز است
هشیاری ومستیش همه عین نماز است

آنجا نپذیرند صلاح و ورع امروز
آنچه از تو پذیرند درآنکوی نیاز است

اسرار خرابات بجز مست نداند
هشیار چه داند که درین کوی چه راز است

تامستی رندان خرابات بدیدم
دیدم بحقیقت که جزین کار مجاز است

خواهی که درون حرم عشق خرامی
در میکده بنشین که ره کعبه دراز است

هان تا ننهی پای درین راه ببازی
زیرا که درین راه بسی شیب و فراز است

از میکده ها ناله دلسوز برآمد
در زمزمه عشق ندانم که چه ساز است

چون بر در میخانه مرا بار ندادند
رفتم به در صومعه دیدم که فراز است

آواززمیخانه برآمد که عراقی
در باز تو خود راکه در میکده باز است
عراقی
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنگ غروب

یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس
بانگی بر آورم ز دل خسته ی یک نفس
تنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه ناله ی جرس
خونابه گشت دیده ی کارون و زنده رود
ای پیک آشنا برس از ساحل ارس
صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد
ای ایت امید به فریاد من برس
از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف
می خواره را دریغ بود خدمت عسس
جز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگران تو باز پس
ما را هوای چشمه ی خورشید در سر است
سهل است سایه گر برود سر در این هوس


هوشنگ ابتهاج
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظرست

عشقبازی دگر و نفس پرستی دگرست

نه هر آن چشم که بیند سیاهست و سپید

یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصرست


هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز

گو به نزدیک مرو کفت پروانه پرست


گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست

خبر از دوست ندارد که ز خود با خبرست


آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس

آدمی خوی شود ور نه همان جانورست


شربت از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ

بده ای دوست که مستسقی از آن تشنه‌ترست


من خود از عشق لبت فهم سخن می‌نکنم

هرچ از آن تلخترم گر تو بگویی شکرست


ور به تیغم بزنی با تو مرا خصمی نیست

خصم آنم که میان من و تیغت سپرست


من از این بند نخواهم به درآمد همه عمر

بند پایی که به دست تو بود تاج سرست


دست سعدی به جفا نگسلد از دامن دوست

ترک لؤلؤ نتوان گفت که دریا خطرست
سعدی :gol:
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
با این غروب از غم سبز چمن بگو
اندوه سبزه های پریشان به من بگو

اندیشه های سوخته ی ارغوان ببین
رمز خیال سوختگان بی سخن بگو

آن شد که سر به شانه ی شمشاد می گذاشت
آغوش خاک و بی کسی نسترن بگو

شوق جوانه رفت ز یاد درخت پیر
ای باد نوبهار!ز عهد کهن بگو

آن آب رفته باز نیاید به جوی خشک
با چشم تر،ز تشنگی یاسمن بگو

از ساقیان بزم طربخانه ی صبوح
با خامشان غمزده ی انجمن بگو

زان مژده گو که صد گل سوری به سینه داشت
وین موج ِخون که می زندش در دهن بگو

سرو شکسته، نقش ِدل ما بر آب زد
این ماجرا به آینه ی دل شکن بگو

آن سرخ و سبز سایه سیاه و کبود شد
سرو سیاه من ز غروب چمن بگو!
:gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران
میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیده‌ی کوته نظران
دل چون آینه‌ی اهل صفا می‌شکنند
که ز خود بی‌خبرند این ز خدا بیخبران
دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه‌ی شوریده سران
گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران
ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران
شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شمع ما شمع است کاو منظور هر پروانه نیست
گنج ما گنجیست کاو در کنج هر ویرانه نیست

هر که را سودای لیلی نیست مجنون آنکس است
ورنه مجنون را چو نیکو بنگری دیوانه نیست

حاجیان را کعبه بتخانه است وایشان بت پرست
ورببینی در حقیقت کعبه جز بتخانه نیست

هرکرا بینی در اینجا مسکن وکاشانه است
جای ماجاییست کانجا مسکن وکاشانه نیست

گر سر شه مات داری پیش اسبش رخ بنه
کانکه پیش شه دم از فرزین زند فرزانه نیست

گر چه باشد درره جانانه جسم وجان حجاب
جان خواجو جز حریم حضرت جانانه نیست
خواجوی کرمانی
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
و اعتراف،قشنگ است اگرچه با تاخیر
پرنده بودم اما پرنده ای دلگیر

پرنده بودم اما هوای باغ زمین
ازآسمان بلندم کشیده بود به زیر

پرنده بودم آری، پرنده ای بی پر
پرنده بودم آری،ولی علیل و اسیر

چقدر منتظرت بودم ای چراغ مراد!
که خطّ گمشده ام را بیاوری به مسیر

و آمدیّ و مرا زین خرابه پر دادی
به سمت باز افق های روشن تقدیر

***

میان این من حال و تو ای من ِپیشین!
تفاوتی ست اساسی؛ قبول کن،بپذیر

گذشت آن چه میان من و تو بود،گذشت
تو را ندیده گرفتم،مرا ندیده بگیر

به راز عشق بزرگی وقوف یافته ام
مرا مجاب نمی کرد عشق های حقیر

پرنده ام اینک،یک پرنده ی آزاد
پرنده ام آری،یک پرنده بی زنجیر
:gol:
"بهروز یاسمی"
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
نفسم گرفت ازين شب در اين حصار بشكن

در اين حصار جادويي روزگار بشكن
چو شقاي از دل سنگ برآر رايت خون
به جنون
صلابت صخره ي كوهسار بشكن
تو كه ترجمان صبحي به ترنم و ترانه
لب زخم ديده بگشا صف انتظار بشكن
سر آن ندارد امشب كه برآيد آفتابي؟
تو خود آفتاب خود باش و طلسم كار بشكن
بسراي تا كه هستي كه سرودن است بودن
به ترنمي دژ وحشت اين ديار بشكن
شب غارت تتاران همه سو
فكنده سايه
تو به آذرخشي اين سايه ي ديوسار بشكن
ز برون كسي نيايد چو به ياري تو اينجا

تو ز خويشتن برون آ سپه تتار بشكن
  • شفیعی

 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا