غزل و قصیده

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
زبان نگاه

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست
سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
وه ازین آتش روشن که به جان من و توست


هوشنگ ابتهاج
:gol:
 

b A N E l

عضو جدید
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها، نشیند به موجی
رود گوشه‌ای دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزلها بمیرد

گروهی بر آنند کاین مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد

شب مرگ، از بیم، آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

چو روزی ز آغوش دریا بر آمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی! آغوش واکن
که می‌خواهد این قوی زیبا بمیرد


دکتر حمیدی شیرازی
 

mmg11

عضو جدید
بس کنم کین قصه بی منتهاست
کز سخن دیگر سخن زاید بلی

گشت حاصل ارزوی دل نعم
گشت هر سعدی کنون اسعد بلی

دامن پر خاک و خاشاک زمین
پر شود از مشک از عنبر بلی

چون براق عشق از گردون رسید
وارهد عیسی جان زین خر بلی

شاهد جان چون شهادت عرضه کرد
یابد ایمان این دل کافر بلی

ملک بخشد مالک ملک از کرم
علم بخشد علم القران بلی

بلبلا بر منبر گلبن بگو
هست محسن در خور احسان بلی

گر خموش باشی سر پنهان کنی
سر شود پیدا از ان سلطان بلی

سرو رحمت چون خرامان شد به باغ
یابد ابلیس لعین ایمان بلی

جاء ربک والملائک چون رسید
هر محال اکنون شود امکان بلی

امشب ای دلدار خواب الود من
خواب را رانی زنرگسدان بلی

چشم نرگس چون به ترک خواب گفت
بر خورد از فرجه بستان بلی

روز تا شب مست وشب تا روز مست
سخت شیرین باشد این دوران بلی

من خمش کردم ولیکن در دلم
تا ابد روید نی وشکر بلی

این سر مخمور اندیشه پرست
مست گردد زان می احمر بلی

جمله خلق جهان در یک کس است
او بود از صد جهان بر تر بلی

مولانا
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدین سان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب
:heart:


محمد علی بهمنی:gol:
 

mmg11

عضو جدید
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد

من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد

عجب گر در چمن برپای خیزی
که سرو راست پیشت خم نباشد

مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد

من اول روز دانستم که این عهد
که با من می‌کنی محکم نباشد

که دانستم که هرگز سازگاری
پری را با بنی آدم نباشد

مکن یارا دلم مجروح مگذار
که هیچم در جهان مرهم نباشد

بیا تا جان شیرین در تو ریزم
که بخل و دوستی با هم نباشد

نخواهم بی تو یک دم زندگانی
که طیب عیش بی همدم نباشد

نظر گویند سعدی با که داری
که غم با یار گفتن غم نباشد

حدیث دوست با دشمن نگویم
که هرگز مدعی محرم نباشد
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
مهر خوبان دل و دین از همه بی پروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد


تو مپندار كه مجنون سر خود مجنون شد
از سمك تا به سماكش، كشش ليلى برد

من به سرچشمه خورشيد نه خود بردم راه
ذره‏اى بودم و مهر تو مرا بالا برد

من خسى بى سروپايم كه به سيل افتادم
او كه مى‏رفت مرا هم به دل دريا برد

جام صهبا ز كجا بود مگر دست كه بود
كه به يك جلوه دل و دين ز همه يكجا برد

خم ابروى تو بود و كف مينوى تو بود
كه درين بزم بگرديد و دل شيدا برد

خودت آموختيم مهر و خودت سوختيم
با برافروخته رويى كه قرار از ما برد

همه ياران به سر راه تو بوديم ولى
غم روى تو مرا ديد و ز من يغما برد

همه دل باخته بوديم و پريشان كه غمت
همه را پشت سر انداخت مرا تنها برد

علامه محمدحسين طباطبايي(صاحب الميزان)
:heart::gol:
 
آخرین ویرایش:

sisah

عضو جدید
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنه‌ای ببارد

ای بوی آشنایی دانستم از کجایی
پیغام وصل جانان پیوند روح دارد

سودای عشق پختن عقلم نمی‌پسندد
فرمان عقل بردن عشقم نمی‌گذارد

باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را
ور نه کدام قاصد پیغام ما گذارد

هم عارفان عاشق دانند حال مسکین
گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد

زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین
بر دل خوشست نوشم بی او نمی‌گوارد

پایی که برنیارد روزی به سنگ عشقی
گوییم جان ندارد یا دل نمی‌سپارد

مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق
در روز تیرباران باید که سر نخارد

بی‌حاصلست یارا اوقات زندگانی
الا دمی که یاری با همدمی برآرد

دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت
کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد
 

mahroo

عضو جدید
چون سنگها صدای مرا گوش میکنی
سنگی و ناشنیده فراموش میکنی
رگبار نو بهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی
دست مرا که ساقه سبز نوازش است
با بر گ های مرده هم آغوش میکنی
گمراه تر از روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش میکنی
ای ماهی طلایی مرداب خون من
خوش باد مستیت که مرا نوش میکنی
تو دره بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش میکنی
در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش میکنی؟


فروغ فرخزاد
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
هوای روی تو دارم،نمی گذارندم
مگر به کوی تو این ابرها ببارندم

مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که می سپارندم

مگر در این شب دیر انتظار عاشق کش
به وعده های وصال تو زنده دارندم

غمم نمی خورد ایام و جای رنجش نیست
هزار شکر که بی غم نمی گذارندم

سری به سینه فرو برده ام مگر روزی
چو گنج گم شده زین کُنج غم برآرندم

چه باک اگر به دل بی غمان نبردم راه
غم شکسته دلانم که مِی گسارندم

من آن ستاره ی شب زنده دار امّیدم
که عاشقان تو تا روز می شمارندم

چه جای خواب،که هر شب محصّلان فراق
خیال روی تو بر دیده می گمارندم

هنوز دست نشسته ست غم ز خون دلم
چه نقش ها که از این دست می نگارندم

کدام مست،می از خون سایه خواهد کرد؟
که همچو خوشه ی انگور می فشارندم
:gol:
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
امروز...!

امروز...!

از بزرگترین غزلسرای معاصر هوشنگ ابتهاج!
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام دل آدمیان است
دلبر گذر قافله ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی کهبجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه توفریاد من امروز شنیدی
دردی ست درین سینه که همزاد جهان است
از داد و دادآن همه گفتند و نکردند
یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است؟
خون می چکد ازدیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است
از راه مروسایه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است!
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
باران!

باران!

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]از خویش می گریزم در این دیار، باران
دلتنگ روزگارم بر من ببار، باران
[/FONT]


[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]بغض گلوی ما را باری تو ترجمان باش
ای بی شکیب باران ای بی قرار، باران
[/FONT]


[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]در هق هق شبانه ماند بعاشقی مست
نجوای ناودانها در رهگذار باران
[/FONT]


[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]از همرهان درین باغ با من چه مهربان بود
بیدی که گریه میکرد در جویبار باران
[/FONT]


[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]بر فرق کوه بشکن مینای همتت را
خشکید چشم چشمه از انتظار، باران
[/FONT]


[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]با خنجر زلالت بشکاف پرده ها را
اسب و سوار گم شد در این غبار، باران
[/FONT]


[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]از آن غزال زخمی برگیر خستگی را
با کاسه های سنگاب در کوهسار، باران
[/FONT]


[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]وه زانکه دل بریدن از خویش و با تو بودن
تا روزهای پیچان تا آبشار، باران
[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]دلتنگ این دیارم ای غمگسار پرتو
در من ترانه سرکن با این بهار، باران
[/FONT]

پرتو کرمانشاهی
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
چقدر اینجا هراسانم

از لرزش نگاهت

از تکانهای دستانت

می ترسم از سکوت مسخره ام

می ترسم از اینکه

بشکند عادت نگاهم

می ترسم از این نان و نمک

که مرا به حرمتش به تو گره زده

می ترسم من از قسمهای نیلوفرانه مان

از بی خوابی های شبانه مان

از تیغ تیز تردید و اضطراب

می ترسم از گریز جاده ها

این دلهره ی جاده بی برگشت

این خیال یک طرفه

این تابلوی "ایست زندگی" می کُشدم

من از اینکه شعر هایم بی تو

چگونه آغاز میشود

از اینکه غزلهایم در پایان

بی تو چگونه به خواب می رود

من از اینکه دو بیتی زندگیم

بدون تو یک بیت بماند ، می ترسم

من می ترسم اگر شب چشمانم

بی درخشش تو تاریک شود

می ترسم اگر پای رفتنم بلرزد

می ترسم اگر دست خوشبخت مرگ

بر ترس من بخندد

می ترسم اگر شاهزاده قصه قاصدک ها

از کنار جادوی دستان باد رد شود

می ترسم اگر خاک بگیرد عادتت

مرگ من شود سعادتت

می ترسم اگر دریای مواج این دل

عادت کند به این سکون

خاموش شود اگر این نَفَس

در شمعی آرمیده در بستر خون

من می ترسم اگر

از زخم زبان مردم است

که آیینه نازک تو بشکند

که فرو بریزد این دلم

هر چند که احساسم گم است

می ترسم اگر بدزدند نامت را

جنس دستفروش زبان مردم شود

می ترسم من از خدا

که بگیرد تو را ز من

به حکم سرنوشت زور

به حکم صلاح و مصلحت

تکرار شود این مکررات

" شاید قسمت تو نبود ! "

دلهره دارم از خودم

که نگیرد دلم به تیغ نگاهت

نگیرد سکوت گوش تورا

نشنود حنجره ات صدای مرا

می ترسم اگر ردپایت خالی بماند

می ترسم اگر کلاغی پیر

غزل خداحافظی را بخواند

می ترسم . . .
 

mmg11

عضو جدید
باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را
باز بر خورشيد پوش آن جوشن شمشاد را

باز چون شاگرد مومن در پس تخته نشان
آن نکو ديدار شوخ کافر استاد را

ناز چون ياقوت گردان خاصگان عشق را
هين ببند از غمزه درها کوي عشق آباد را

خويشتن بينان ز حسنت لافگاهي ساختند
هين ببند از غمزه درها کوي عشق آباد را

هر چه بيدادست بر ما ريز کاندر کوي داد
ما به جان پذرفته‌ايم از زلف تو بيداد را

گيرم از راه وفا و بندگي يک سو شويم
چون کنيم اي جان بگو اين عشق مادرزاد را

زين توانگر پيشگان چيزي نيفزايد ترا
کز هوس بردند بر سقف فلک بنياد را

قدر تو درويش داند ز آنکه او بيند مقيم
همچو کرکس در هوا هفتاد در هفتاد را

خوش کن از يک بوسه‌ي شيرين‌تر از آب حيات
چو دل و جان سنايي طبع فرخ‌زاد را

سنايي غزنوي
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
معصوم جان...گلکم:gol:...بابت شعر بی نهایت زیبایی که گذاشتی ممنونم:w27:...اما قراره اینجا غزل و قصیده بذاریم:w16:..این شعر تو جاش توی تاپیک شعر نو هستش....احتمالا اشتباه شده....ولی اومدنت باعث خوشحالی من شد..افتخار دادی گل خانوم:w30:
بازم منتظریما:lol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندان شب یلدا

چند این شب و خاموشی ؟ وقت است که برخیزم
وین آتش خندان را با صبح برانگیزم
گر سوختنم باید افروختنم باید
ای عشق بزن در من کز شعله نپرهیزم
صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد
تا خود به کجا آخر با خاک در آمیزم
چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم
برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش
وین سیل گدازان را از سینه فرو ریزم
چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افزود در صاعقه آویزم
ای سایه ! سحر خیزان دلواپس خورشیدند
زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم


هوشنگ ابتهاج(ه.الف.سایه)
 

mmg11

عضو جدید
محبوب من ! بعد از تو گیجم بی قرارم خالی ام منگم
بردار بستی از چه خواهد شد چه خواهم کرد آونگم

سازی غریبم من که در هر پرده ام هر زخمه بنوازد
لحن همایون تو می اید برون از ضرب و آهنگم

تو جرأت رو کردن خود را به من بخشیده ای ورنه
ایینه ای پنهان درون خویشتن از وحشت سنگم

صلح است عشق اما اگر پای تو روزی در میان باشد
با چنگ و با دندان برای حفظ تو با هر که می جنگم

حود را به سویت می کشانم گام گام و سنگ سنگ اما
توفان جدا می افکند با یک نهیب از تو به فرسنگم

در اشک و در لبخند و سوک و سور رنگ اصلی ام عشق است
من آسمانم در طلوع و در غروب آبی است پیرنگم

از وقت و روز و فصل عصر و جمعه و پاییز دلتنگند
و بی تو من مانند عصر جمعه ی پاییز دلتنگم

حسین منزوی
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
این شعر رو شاید قبلا دیده باشید... گلرخ دوست خوبم این رو قبلا گذاشته بود ....:gol:
من عاشق این شعرم واقعا!!!


از باغ مي‌برند چراغاني‌ات كنند
تا كاج جشنهاي زمستاني‌اتكنند

پوشانده‌اند «صبح» تو را ابرهاي تار
تنها بهاين بهانه كه باراني‌ات كنند

يوسف! به اين رها شدن از چاه دلمبند
اين بار مي‌برند كه زنداني‌ات كنند

اي گل گمان مكن به شب جشن مي‌روي
شايد به خاك مرده‌اي ارزاني‌ات كنند

يك نقطه بيش فرق رحيم و رجيم نيست
از نقطه‌اي بترس كه شيطاني‌ات كنند

آب طلب نكرده هميشه مراد نيست
گاهي بهانه‌اي است كه قرباني‌ات كنند
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران
كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران
هر كو شراب فرقت روزي چشيده باشد
داند كه سخت باشد قطع اميدواران
با ساربان بگویید احوال اب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را در ديده آب حسرت
گريان چو در قيامت چشم گناهكاران
اي صبح شب نشينان جانم به طاقت آمد
از بس كه دير ماندي چون شام روزه داران
چندين كه برشمردم از ماجراي عشقت
اندوه دل نگفتم الا يك از هزاران
سعدي به روزگاران مهري نشسته در دل
بيرون نمي‌توان كرد الا به روزگاران
چندت كنم حكايت شرح اين قدر كفايت
باقي نمي‌توان گفت الا به غمگساران
 

mmg11

عضو جدید
امشب غم تو در دل دیوانه نگنجد
گنج است و چه گنجی که به ویرانه نگنجد

تنهایی ام امشب که پر است از غم غربت
آن قدر بزرگ است که در خانه نگنجد

بیرون زده ام تا پدرم پرده ی شب را
کاین نعره ی دیوانه به کاشانه نگنجد

خمخانه بیارید که آن باده که باشد
در خورد خماریم به پیمانه نگنجد

میخانه ی بی سقف و ستون کو که جز آنجا
جای دگر این گریه ی یمستانه نگنجد

مجنون چه هنر کرد در آن قصه ؟ مرا باش
با طرفه جنونی که به افسانه نگنجد

تا رو به فنایت زدم از حیرت خود پر
سیمرغم و سیمرغ تو در لانه نگنجد

در چشم منت باد تماشا که جز اینجا
دیدار تو در هیچ پریخانه نگنجد

دور از تو چنانم که غم غربتم امشب
حتی به غزل های غیربانه نگنجد


حسین منزوی
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
بوسه باران

غیر از این داغ که در سینه سوزان دارم
چه گل از گلشن عشق تو به دامان دارم ؟
این همه خاطر آشفته و مجموعه ی رنج
یادگاری ست کزان زلف پریشان دارم
به هواداریت ای پاک نسیم سحری
شور و آشفتگی گرد بیابان دارم
مگذر ای خاطره ی او ز کنارم مگذر
موج بی ساحل اشکم سر طوفان دارم
خار خشکم مزن ای برق به جانم آتش
که هنوز آرزوی بوسه ی باران دارم
غنچه آسا نشوم خیره به خورشید سحر
من که با عطر غمت سر به گریبان دارم
شمع سوزانم و روشن بود از آغازم
که من سوخته سامان چه به پایان دارم

شفیعی کدکنی
 

b A N E l

عضو جدید
لب خاموش

لب خاموش

[FONT=&quot]امشب به قصه ي دل من گوش مي كني [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]فردا مرا چو قصه فراموش مي كني [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]اين در هميشه در صدف روزگار نيست [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]مي گويمت ولي توكجا گوش مي كني [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]دستم نمي رسد كه در آغوش گيرمت [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]اي ماه با كه دست در آغوش مي كني [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]در ساغر تو چيست كه با جرعه ي نخست [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]هشيار و مست را همه مدهوش مي كني [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]مي جوش مي زند به دل خم بيا ببين [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]يادي اگر ز خون سياووش مي كني [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]گر گوش مي كني سخني خوش بگويمت [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]بهتر ز گوهري كه تو در گوش مي كني [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]جام جهان ز خون دل عاشقان پر است [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]حرمت نگاه دار اگرش نوش مي كني[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]سايه چو شمع شعله در افكنده اي به جمع [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]زين داستان كه با لب خاموش مي كني

.
[/FONT]
 
آخرین ویرایش:

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
"مرگ حق است"

گوشه ی چشم بگردان و مقدّر گردان
ما که هستیم در این دایره ی سرگردان؟

دور گردید و به ما جرات مستی نرسید
چه بگوییم به این ساقی ساغر گردان؟

این دعایی ست که رندی به من آموخته است
بار ما را نه بیفزا ! نه سبک تر گردان!

غنچه ای را که به پژمرده شدن محکوم است
تا شکوفا نشده،بشکن و پرپر گردان!

من کجا بیشتر از حق خودم خواسته ام؟؟
مرگ حق است، به من حق مرا برگردان!

"فاضل نظری"
 

cute

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهانه

اصلا چرا دروغ همین پیش پای تو
گفتم که یک غزل بنویسم برای تو

احساس می کنم که کمی پیرتر شدم
احساس می کنم که شدم مبتلای تو

برگرد و هر چه دلت خواست بد بگو
دل می دهم دوباره به طعم صدای تو

از قول من به دلت بگو نرم تر شود
بی فایده است اینهمه دوری, فدای تو

دریای من, به ابر سپردم بیاورد
یک آسمان بهانه ی باران برای تو

ناقابل است بیشتر از این نداشتم
رخصت بده نفس بکشم در هوای تو

ناصر حامدی
 

anathema

عضو جدید
کاربر ممتاز
چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود
چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شود
گر جمال جانفزای خويش بنمايی به ما
جان ما گر در فزايد حسن تو کم کی شود
دل ز من بردی و پرسيدی که دل گم کرده‌ای
اين چنين طراريت با من مسلم کی شود
عهد کردی تا من دلخسته را مرهم کنی
چون تو گويی يا کنی اين عهد محکم کی شود
چون مرا دلخستگی از آرزوی روی توست
اين چنين دل خستگی زايل به مرهم کی شود
غم از آن دارم که بی تو همچو حلقه بر درم
تا تو از در در نيايی از دلم غم کی شود
خلوتی می‌بايدم با تو زهی کار کمال
ذره‌ای هم‌خلوت خورشيد عالم کی شود
نيستی عطار مرد او که هر تر دامنی
گر به ميدان لاشه تازد رخش رستم کی شود

عطار
 

mmg11

عضو جدید
ماندم به خماری که شراب تو بجوشد
پس مست شود در خم و از خود بخروشد

آنگه دو سه پیمانه از آن می که تو داری
با من به بهایی که تو دانی بفروشد

مستم نتوانست کند غیر تو بگذار
صد باده به جوش اید و صد بار بکوشد

وقتی که تو باشی خم و خمخانه تهی نیست
بایست دعا کرد که سرچشمه نخوشد

مستی نبود غایت تأثیر تو باید
دیوانه شود هر که شراب تو بنوشید

مستوری و مست تو به یک جامه نگنجد
عریان شود از خویش تو را هر که بپوشد

خاموش پر از نعره ی مستانه ی من ! کو
از جنس تو گوشی که سروش تو نیوشد ؟

تو ماده ی آماده دوشیدنی اما
کو شیردلی تا که شراب از تو بدوشد ؟

حسین منزوی
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
عبرت انجمن جایی است مأمنی كه من دارم‌
غیر من كجا دارد مسكنی كه من دارم‌
در بهار آگاهی ناز خود فروشی نیست‌
رنگ و بو فراموش است گلشنی كه من دارم‌
موج و گوهرم عمری است آرمیده می‌نازد
رنج پا نمی‌خواهد رفتنی كه من دارم‌
منّت كفن ننگ است بر شهید استغنا
غیرت شرر دارد مردنی كه من دارم‌
خامشی ز هیچ آهنگ زیروبم نمی‌چیند
ناشنیده‌، تحسینی است گفتنی كه من دارم‌
وضع مشرب مجنون فاشتر ز رسوایی است
در بغل نمی‌گنجد دامنی كه من دارم‌
دار و ریسمان این‌جا تا به حشر در كار است‌
شمع بزم منصوری است گردنی كه من دارم‌
آه‌! درد نومیدی بركه بایدم خواندن‌؟
داشت هر كه را دیدم شیونی كه من دارم‌؟
پیش ناوك تقدیر جستم از فلك تدبیر
گفت‌: دیده‌ای آخر جوشنی كه من دارم‌؟
چرب و نرمی حرفم حیله كار افسون نیست‌
خشك می‌رود بر آب‌، روغنی كه من دارم‌
حرف عالم اسرار بر ادب حوالت كن‌
دم زدن خس و خار است گلخنی كه من دارم‌
غور معنی‌ام دشوار، فهم مطلبم مشكل
«بیدل‌» از زبان اوست این منی كه من دارم‌
بیدل
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای صبا با توچه گفتند که خاموش شدی
چه شرابی به تو دادند که مدهوش شدی
تو که آتشکده‌ی عشق و محبت بودی
چه بلا رفت که خاکستر خاموش شدی
به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را
که خود از رقت آن بیخود و بی‌هوش شدی
تو به صد نغمه، زبان بودی و دلها همه گوش
چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی
خلق را گر چه وفا نیست و لیکن گل من
نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی
تا ابد خاطر ما خونی و رنگین از تست
تو هم آمیخته با خون سیاوش شدی
ناز می‌کرد به پیراهن نازک تن تو
نازنینا چه خبر شد که کفن پوش شدی
چنگی معبد گردون شوی ای رشگ ملک
که به ناهید فلک همسر و همدوش شدی
شمع شبهای سیه بودی و لبخند زنان
با نسیم دم اسحار هم آغوش شدی
شب مگر حور بهشتیت، به بالین آمد
که تواش شیفته‌ی زلف و بناگوش شدی
باز در خواب شب دوش ترا می‌دیدم
وای بر من که توام خواب شب دوش شدی
ای مزاری که صبا خفته به زیر سنگت
به چه گنجینه‌ی اسرار که سرپوش شدی
ای سرشک اینهمه لبریز شدن آن تو نیت
آتشی بود در این سینه که در جوش شدی
شهریارا به جگر نیش زند تشنگیم
که چرا دور از آن چشمه پرنوش شدی


شهریار
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند
هزار فتنه به هر گوشه ای برانگیزند

چگونه انس نگیرند با تو آدمیان
که از لطافت خوی تو وحش نگریزند

چنان که در رخ خوبان حلال نیست نظر
حلال نیست که از تو نظر بپرهیزند

غلام آن سر و پایم که از لطافت و حُسن
به سر سزاست که پیشش به پای برخیزند

تو قدر خویش ندانی ز دردمندان پرس
کز اشتیاق جمالت چه اشک می ریزند

قرار عقل برفت و مجال صبر نماند
که چشم و زلف تو از حد برون دلاویزند

مرا مگوی نصیحت که پارسایی و عشق
دو خصلتند که با یکدگر نیامیزند

رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی!
که شرط نیست که با زورمند بستیزند
:gol:
 
آخرین ویرایش:

b A N E l

عضو جدید
ديدي اي دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با يار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازي انگيخت
آه از آن مست که با مردم هشيار چه کرد
اشک من رنگ شفق يافت ز بي مهري يار
طالع بي شفقت بين که در اين کار چه کرد
برقي از منزل ليلي بدرخشيد سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
ساقيا جام مي ام ده که نگارنده غيب
نيست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
آن که پرنقش زد اين دايره مينايي
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
يار ديرينه ببينيد که با يار چه کرد

.
 

mmg11

عضو جدید
بانوی اساطیر غزل های من اینست
صد طعنه به مجنون زده لیلای من اینست

گفتم که سرانجام به دریا بزنم دل
هشدار دل! این بار ، که دریای من اینست

من رود نیاسودنم و بودن و تا وصل
آسودگی ام نیست که معنای من اینست

هر جا که تویی مرکز تصویر من آنجاست
صاحبنظرم علم مرایای من اینست

گیرم که بهشتم به نمازی ندهد دست
قد قامتی افراز که طوبای من اینست

همراه تو تا نابترین آب رسیدن
همواره عطشنکی رؤیای من اینست

من در تو به شوق و تو در آفاق به حیرت
نایاب ترین فصل تماشای من اینست

دیوانه به سودای پری از تو کبوتر
از قاف فرود آمده عنقای من اینست

خرداد تو و آذر من بگذر و بگذار
امروز بجشوند که سودای من اینست

دیر است اگر نه ورق بعدی تقویم
کولکم و برفم همه فردای من اینست

حسین منزوی
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا