شهيد حاج بصير،شهیدی از تبار آزادمردان

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حاج بصير شهیدی از تبار آزادمردان/2
دعای زير لب "شهيد حاج بصير" چه بود؟

شهيد حاج حسين بصير از جانشينی گروهان، مسئوليتش را در لشکر ۲۵ کربلا شروع کرد تا به فرماندهی تيپ يکم رسيد و در عمليات کربلای ۱۰ به قائم مقامی لشکر منصوب شد و سرانجام حاج بصير منتظر در شامگاه دوم ارديبهشت سال ۱۳۶۶ در عمليات کربلای ۱۰ از قله‌های ماووت عراق به اوج آسمان پر کشيد.
به گزارش خبرنگار دفاعی - امنیتی باشگاه خبرنگاران، سردار رشيد اسلام شهيد "حاج حسين بصير" قائم مقام لشکر ۲۵ کربلا در شب شام غريبان سال ۱۳۲۲ در شهرستان فريدون‌کنار ديده به جهان گشود. از همان کودکی علاقه خاصی به مسائل مذهبی داشت و طی سال‌های قبل از پيروزی انقلاب اسلامی مشاغل گوناگونی را تجربه کرد. در همين سال‌ها همگام با روحانيت به رهبری حضرت امام(ره) به پا خاست و در رسوايی جنايت‌های رژيم منفور پهلوی نقش ارزنده‌ای ايفا كرد؛ به همین خاطر باشگاه خبرنگاران برای حفظ یاد و خاطره آن شهید والامقام گوشه‌هایی از خاطرات این شهید را منتشر می‌کند.

صف مبارزه

وقتي با شروع تحريكات در غرب كشور فهميد كه نظر مبارك حضرت امام(ره) شركت در صف مبارزان غرب كشور است؛ افغانستان را به قصد ايران و شركت در صف مبارزه در غرب كشور اسلامی ترك گفت و اين حركت در حاج بصير برای جوانان پرشور انقلابی آن روزها جنبه الگويی داشت. (ولی الله نانوا كناری)



منصفانه در كار

قبل از جنگ، حاجی جوشكار بود. او كارش را درست و با صداقت تحويل می‌داد و در برابر دريافت دستمزد، منصفانه عمل می‌كرد. هميشه به كارگران خود سفارش می‌كرد، سعي كنيد كاری را كه انجام می‌دهيد زيبا، مستحكم و با دستمزد منصفانه باشد.

دوستی با حاج حسين افتخار بود... حرف شنوی بچه‌ها از ايشان در قبل از انقلاب، آستانه انقلاب و دوران دفاع مقدس بسيار بالا بود. (احمد تقدسی)

صفای روحانی

روزهای اول جنگ، برای حمام كردن آمديم مسجد صاحب‌الزمان(عج) سر پل ذهاب. حاجی آن شب با وجود اين كه بسيار خسته بود و نياز به استراحت داشت، دست از دعا برنداشت و در آن موقعيت در مسجد، مراسم روضه‌خواني و سينه‌زني برپا كرد و خودش هم به مداحی پرداخت كه با صدای ياحسين(ع) جمعيت از خواب پريدم. وقتي صحنه را ديدم، به اين حال و صفای حاجی غبطه خوردم. (غلامحسين فخاری)

بيت‌المال

پس از مدتی كه در منطقه گيلانغرب بوديم يك روز به حاجي گفتم: «بد نيست به فريدون‌كنار برويم، تا بعد از چند ماه سری به خانواده بزنيم و هم اگر نيرويی داوطلب باشد به منطقه بياوريم».



پول نداشتيم. در آن منطقه، ماشين هم كم بود. از طرفی حاجي هم حاضر نمی‌شد از پول و ماشين‌هايی كه در اختيار ما بود، استفاده كنيم. من به ايشان گفتم: «حاجي! لااقل يكي از ماشين‌هايی كه در اختيار ماست، ما را تا كرمانشاه برساند» ولی ايشان قبول نمی‌كرد هميشه وقتي اين تقاضاها از ايشان می‌شد می‌گفت: «اين‌ها بيت‌المال است و بايد در مسائل جنگ استفاده شود، نه برای مصارف شخصي». (غلامحسين فخاری)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خلاقيت و تدبر

در روزهای ابتدايی جنگ، نيروهای بسيجی استان مازندران در منطقه جنوب، هيچ گونه سازمان‌دهی نداشتند و سازمان‌دهی اين نيروها در آن وضعيت كار دشوار و سختي بود.

يادم می‌آيد ايشان در آن موقعيت حساس كه اين مسايل به فكر هيچ كس خطور نمی‌كرد، با يك خلاقيت و تدبر خاصی همه نيروها را سازمان‌دهی كرد، تا جايی كه نيروها را به عنوان نيروهای پشتيباني برای محكم كردن پشت خط، سازماندهی نمود و با مديريت خويش بسياری از مشكلات را حل كرد. (ناصر رزاقيان)

تيردعا

يك روز از من خواست كه اجازه دهم بر سجاده‌ام دو ركعت نماز حاجت بخواند. قبول كردم بعد از نماز گفت من زير لب دعا می‌خوانم تو آمين بگو!

من هم به خيال اين كه مثل هميشه پيروزی رزمندگان اسلام را از خدا طلب می‌كند، آمين گفتم.

بعد از دعا گفت: «مادر! می‌دانی اين دعايی كه تو آمينش را گفتی، برای چه بود؟».

گفتم:«حتما پيروزی رزمندگان اسلام را از خدا خواستي».

برای دیدن عکس در اندازه اصلی اینجا کلیک کنید . اندازه اصلی 769x545 پیکسل میباشد

گفت: «بله! آن به جای خودش. ولی من از خدا طلب شهادت كردم. چون می‌دانم كه تو با دعاهايت مانع شهادتم می‌شوی. امروز می‌خواستم آمين‌ات را برای شهادتم بشنوم».

گفتم: «پسرم! من به خدا از شهادت شما باك ندارم؛ همان طور كه برادرت اصغر شهيد شد و هادی هم كه در جبهه است اما من دوست دارم شما بمانيد و از امام و انقلاب دفاع كنيد».

.... و چه زود تير دعايش به هدف اجابت نشست. (مادر شهيد)

گردان يا رسول (ص)

می‌گفت: «زمانی كه تازه گردان را تشكيل دادم، در اين فكر بودم كه نام آن را چه بگذارم. در همين حال و هوا بودم كه روزی پيرمردی بسيجی از اعضای گردان به سراغم آمد و گفت: «من ديشب خواب ديدم كه شما نام گردان را يا رسول (ص) و نام چهار گروهانش را به ترتيب يا فاطمه(س) يا زهرا(س)، يا زينب(س) و يا رقيه(س) گذاشته‌ايد.»

وقتی پيرمرد اين خواب را برايم تعريف كرد، مصمم شدم كه به همين ترتيب عمل كنم. لذا گردان را يا رسول(ص) و گروهان‌هايش را به همان ترتيب، نام‌گذاری كردم». (هادی بصير)

سلاح برتر

قبل از عمليات محرم، نيمه‌های شب حاجی به مقر ما آمد و به شش نفر از ما گفت: «امشب بايد برای ساختن سنگر كمين به جلو برويد».

سپس به هر نفرمان دو تا نارنجك داد. من به حاجي گفتم: «به نظر شما نفری دو تا نارنجك كم نيست، آن هم در اين موقعيت!».

حاجی سرش را به طرف من برگرداند و نگاهی عميق به من كرد و گفت: «مگر فراموش كرديد سلاح ما چيز ديگری است؟ مگر شما نمی‌دانيد آيه الكرسي از همه سلاح‌های قوی‌تر و برنده‌تر است؟» بعد دست كرد داخل جيبش و چند قرآن جيبی درآورد و به هر كداممان يك هديه داد و گفت: «به اين قرآن توكل كنيد ان شالله موفق می‌شويد» ما رفتيم و آن شب موفق و سربلند برگشتيم. (عباس فخاری)
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حاج بصير شهیدی از تبار آزادمردان/3

شهید حاج بصیر درباره شهدا چه گفت؟

شهيد حاج حسين بصير از جانشينی گروهان، مسئوليتش را در لشکر ۲۵ کربلا شروع کرد تا به فرماندهی تيپ يکم رسيد و در عمليات کربلای ۱۰ به قائم مقامی لشکر منصوب شد و سرانجام حاج بصير منتظر در شامگاه دوم ارديبهشت سال ۱۳۶۶ در عمليات کربلای ۱۰ از قله‌های ماووت عراق به اوج آسمان پر کشيد.
به گزارش خبرنگار دفاعی - امنیتی باشگاه خبرنگاران، سردار رشيد اسلام شهيد "حاج حسين بصير" قائم مقام لشکر ۲۵ کربلا در شب شام غريبان سال ۱۳۲۲ در شهرستان فريدون‌کنار ديده به جهان گشود. از همان کودکی علاقه خاصی به مسائل مذهبی داشت و طی سال‌های قبل از پيروزی انقلاب اسلامی مشاغل گوناگونی را تجربه کرد. در همين سال‌ها همگام با روحانيت به رهبری حضرت امام(ره) به پا خاست و در رسوايی جنايت‌های رژيم منفور پهلوی نقش ارزنده‌ای ايفا كرد؛ به همین خاطر باشگاه خبرنگاران برای حفظ یاد و خاطره آن شهید والامقام گوشه‌هایی از خاطرات این شهید را منتشر می‌کند.

گزينش صحيح

لشكر در منطقه كامياران مستقر بود. رفته بوديم تا برای استخدام چند نفر از حاج بصير سوالاتی بپرسيم.

ايشان بعد از اولين پرسش ما كمی به فكر رفت و گفت: «من فكر نكنم بتوانم حق كسی را بگويم، می‌ترسم اشتباه اظهار نظر كنم و فردا در آن دنيا نتوانم جواب بدهم». (برار جان بشيری)


غذای ساده

غذای حاجی با ديگر رزمندگان هيچ فرقی نداشت. اگر خيار يا گوجه اضافه می‌گرفتم، چون چادر فرماندهی بود و ممكن بود كسی بيايد، ايشان می‌گفت: «نه، لازم نيست...اگر مهمانی آمد؛ تداركات، مسئول تهيه غذايش است... غذای اضافه نياور، چون درست نيست ما اضافه تر بخوريم و بسيجی گرسنه بماند....» (علی اصغر سالمی)

اين‌ها را من می‌برم

اولين بار بود كه حاجي را می‌ديدم. رفته بوديم جفير تا خط را تحويل بگيريم.

در چادر فرماندهی در خدمت ايشان بوديم. در همان لحظه يك بسيجی آمد فانوسقه و تجهيزاتی كه به آن بسته بود را جلوی حاجی انداخت و گفت: « من نمی‌توانم اين را ببرم».
ما گفتيم: «اين چه برخوردی با فرمانده است». افراد گردان هم كه در آن جا نشسته بودند، ناراحت شدند. ولی حاج بصير با اين كه تجهيزات خودش را هم به كمر بسته بود، گفت: «اين‌ها را من می‌برم، شما كار نداشته باشيد». (علی جان مير شكار)

ختم قرآن

سال ۱۳۶۲ مامور شديم تا يك دوره آموزش عالی فرماندهی را بگذرانيم. دوره‌ای كه در آن بچه‌های سپاه و ارتش با هم شركت داشتند.

در اين ۲۰ روز كه در آموزش بوديم، حاجی ضمن اين كه در همه كلاس‌های سخت و فشرده شركت می‌كرد؛ يك برنامه ختم قرآن هم گذاشت و هر گاه كوچك‌ترين فرصتی به دست می‌آورد، مشغول تلاوت قرآن می‌شد.

گاهی هم برای بچه‌های دوره، از خاطراتش می‌گفت؛ خاطرات ايام انقلاب و فعاليت‌هايی كه در آن روزها انجام می‌داد. جالب اين است كه ايشان در آن دوره به عنوان يكی از فعال‌ترين و موفق‌ترين افراد شناخته شد. (علی جان مير شكار)



برای دیدن عکس در اندازه اصلی اینجا کلیک کنید . اندازه اصلی 653x400 پیکسل میباشد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شما تنها نيستيد

حاجی تازه از سفر حج برگشته بود. رفتم هفت تپه (مقر تیپ). بعد از جلسه شورای فرماندهی، خدمتشان رسیدم و گفتم : «حاجی! من در گردان مسلم هستم و دوستان و همشهری‌هایم درگردان یا رسول (ص) بروم.»

حاجی مرا در آغوش گرفت گفت: «چه کسی گفت: شما تنها هستید؟ شما اصلا تنها نیستید. شما چهار نفرید. خودتان، خدا و دو ملک آسمانی.

تازه در جای جای منطقه، امام زمان (عج) حضور دارند.«کمی مکث کرد و بعد بنده‌اش است، اگر می‌خواهید خدا با شما صحبت کند قرآن تلاوت کنید، ما را هم فراموش نکنید. التماس دعا.» (ابراهيم اسفنجاری)

اذان دسته جمعی

مکان برایش مهم نبود. چه در خط مقدم و چه در پشت خط . همیشه ، سعی کنید، دسته جمعی اذان بگویید.» قبل از عملیات والفجر 8 کنجکاوانه در مورد این اصرار ایشان، پرسیدم. گفت: «اذان دسته‌جمعی ثواب بیشتری دارد. بعد من خودم معتقدم این گونه اذان گفتن جاذبه بیشتری برای نماز جماعت ایجاد می‌کند.»

آن روز خیلی دقت کردم، دیدم همه بچه‌ها برای نماز جماعت، صف کشیدند. (محمدرضا آزادی)

نماز شکر

قبل از عملیات والفجر ۸، باران شدیدی باريد.

حاجی که آن را نعمت تلقی کرده بود، از نیروها خواست تا نماز شکر به جای آورند.
زیرا با توجه به ویژگی‌های جغرافیایی منطقه، دشمن مطمئن شد در یک چنین شرایطی نمی‌توانیم عملیاتی انجام دهیم، که این خیال باطلی بود! (هادی آزادی)


برای دیدن عکس در اندازه اصلی اینجا کلیک کنید . اندازه اصلی 1049x813 پیکسل میباشد

فقط ده نفر

فرمانده لشکر در یکی از جلسات نقل می‌کرد که؛ یک بار با حاج بصیر در خط مقدم تماس گرفتم و گفتم: «چه خبر؟»

گفت: « با کمتر از ۱۰ نفر در مقابل یک تیپ زرهی دشمن در حال مقاومت و مبارزه هستیم. وقتی یک نیروی اطلاعات عملیات دشمن دستگیر شد و خط ما را که تقریبا از نیرو خالی بود، نگاه کرد؛ از ایستادگی و رزم ما تعجب کرد.» (مسعود مصباح)

برای خدا

حکم فرماندهی تیپ را برایش آورند. سریع با فرمانده لشکر تماس گرفت و گفت:« من باید فکر کنم، همین طوری که نمی‌شود.» فردا دوباره آمدند تا جواب قطعی بگیرند. حاجی پذیرفت. من با تعجب از حاجی پرسیدم: «چرا همان دیروز نپذیرفتید.»

گفت: «دیروز رفتم و با خودم فکر کردم، امروز که مرا به فرماندهی تیپ منصوب کردند، اگر چند روز دیگر بخواهند این مسئولیت را از من بگیرند و بگویند از این پس باید به عنوان یک رز منده ساده در جبهه خدمت کنی، من چه عکس العملی نشان می‌دهم، اگر ناراحت و غمگین شوم، پس معلوم می‌شود برای رضای خدا این مسئولیت را قبول نکردم، ولی اگر برایم فرقی نداشت؛ مشخص می‌شود که این مسئولیت را برای رضای خدا و به دور از هوای نفس قبول کردم و فرقی ندارد که در کجا خدمت کنم و من دیدم اگر مسئولیت فرماندهی تیپ را از من بگیرند، هیچ خللی در خدمتم ایجاد نمی‌شود، لذا پذیرفتم.» (اكبر بصير)

برکت حضور

در عملیات صاحب الزمان (عج) بچه‌ها پشت خاک‌ریزی زمین‌گیر شدند. تلاش فرماندهان گروهان ثمر بخش نبود. وضعیت را با بی‌سیم به حاج بصیر گزارش دادیم.

ایشان خود را به منطقه رساند و سریع بالای خاک‌ریز رفت و با صدایی استوار خطاب به رزمنده‌ها گفت: «فرزندان من! کربلا رفتن خون می‌خواهد، منتظر چه هستید؟»

بعد بچه ها را با ذکر « یا حسین (ع) » به سمت خاک‌ریز دشمن هدایت کرد.

ساعتی بعد به برکت حضور حاج حسین، نیروها به اهداف از پیش تعیین شده رسیدند. (سيد قاسم حسينيان)


برای دیدن عکس در اندازه اصلی اینجا کلیک کنید . اندازه اصلی 793x592 پیکسل میباشد

سیب سیاه

قبل از عملیات کربلای یک، حاجی خوابی را برایم نقل کرد به این مضمون که؛ « در عالم رویا سیب سیاهی را به من دادند و گفتند این سیب سیاه از بهشت برایت آمده، آن را بخور! آن را میل کردم و بعد از آن که از خواب بیدار شدم، شیرینی آن هنوز درکامم بود. »

او خیلی خوشحال بود که چنین خوابی دیده و این خواب را به فیض شهادت تعبیر کرد.

تا این که بعد از عملیات کربلای یک خبر شهادت برادرش علی اصغر بصیر فرمانده گردان « رسول (ص) » را دادند که بر اثر اصابت خمپاره به انبار مهمات تمام بدنش سوخته و سیاه شده بود. (حاج كميل كهنسال)

کنار بسیجی ها

عملیات کربلای 10 در پیش بود .حاجی برای فراهم کردن مقدمات کار، در ارتفاعات برف گیر « ماووت» به سر می‌برد.

او در شب عملیات با این که سه شبانه روز نخوابیده بود، همچنان از استراحت خودداری می‌کرد. به او گفتم: «حاجی! امشب جلو نروید، آتش دشمن خیلی سنگین است.
شما هم چند روز است که خواب به چشمت نرفته، بمان و قدری استراحت کن...! گفت: « آقا مرتضی! من فرمانده این محورم و باید در کنار بسیجیانم باشم تا آن‌ها دلگرم کار باشند و مشکل پیش نیاید.»

بعد با اصرار از من خواست که اجاز دهم همراه نیروهایش روی قله بماند.

وقتی رضایتم رابرای ماندن جلب کرد با چهره ای شکفته گفت: «اگر خدا بخواهد دیگر رفتنی هستم.» (مرتضی قربانی)

در انتظار شهادت

حاج بصیر همیشه بیم داشت که مبادا به درجه رفیع شهادت نائل نشود.

گاهی پیش می‌آمد که با هم جایی بودیم و خلوت می‌کردیم، این موضوع را مطرح می‌کرد و بحث کهولت سنش را به میان می‌آورد و می‌گفت: « می‌ترسم عمر من تمام شود و به شهادت نرسم. نمی‌دانم چرا با این که در اکثر عملیات‌ها نیروی خط شکن هستم، به شهادت نمی‌رسم، ولی این بچه‌های بسیجی که سنی هم ندارند، وقتی به جبهه می‌آیند در همان عملیات‌های اول ودومی که شرکت می‌کنند به شهادت می رسند؟» (حاج كميل كهنسال)

راه شهدا

یک روز با حاجی بر سر مزار برادرمان اصغر رفتیم.

بر در ورودی مزار شهدا «جنگ، جنگ تا پیروزی» و « در بهار آزادی، جای شهدا خالی» نصب شده بود.

وقتی حاجی شعارها را خواند، کاغذی از جیب در آورد و نوشت: این قدر نگویید جای شهدا خالی، راه شهدا را ادامه دهید!. . .»

و زیر آن نوشته را امضا کرد و گفت: « این شعار را بر پارچه ای بنویس و بر مزار نصب کن.» (اكبر بصير)
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حاج بصير شهیدی از تبار آزادمردان/4
تایید شهادت شهید "حاج بصیر" توسط امام حسین(ع)

شهيد حاج حسين بصير از جانشينی گروهان، مسئوليتش را در لشکر ۲۵ کربلا شروع کرد تا به فرماندهی تيپ يکم رسيد و در عمليات کربلای ۱۰ به قائم مقامی لشکر منصوب شد و سرانجام حاج بصير منتظر در شامگاه دوم ارديبهشت سال ۱۳۶۶ در عمليات کربلای ۱۰ از قله‌های ماووت عراق به اوج آسمان پر کشيد.
به گزارش خبرنگار دفاعی - امنیتی باشگاه خبرنگاران، سردار رشيد اسلام شهيد "حاج حسين بصير" قائم مقام لشکر ۲۵ کربلا در شب شام غريبان سال ۱۳۲۲ در شهرستان فريدون‌کنار ديده به جهان گشود. از همان کودکی علاقه خاصی به مسائل مذهبی داشت و طی سال‌های قبل از پيروزی انقلاب اسلامی مشاغل گوناگونی را تجربه کرد. در همين سال‌ها همگام با روحانيت به رهبری حضرت امام(ره) به پا خاست و در رسوايی جنايت‌های رژيم منفور پهلوی نقش ارزنده‌ای ايفا كرد؛ به همین خاطر باشگاه خبرنگاران برای حفظ یاد و خاطره آن شهید والامقام گوشه‌هایی از خاطرات این شهید را منتشر می‌کند.

*رعایت مقررات

علی‌رغم چهره محبت آمیزش مقرراتی بود و مقید به رعایت قانون.

در سخنرانی‌ها هم بر آن تاکید می‌کرد؛ آداب لباس پوشیدن، انضباط نظامی، توجه به آموزش و یادگیری و... مورد تاکید ایشان بود... حتما کلاه آهنی بر سر می‌گذاشت و در صورت توصیه فرماندهی سر و ریش خود را می‌زد.(هادی بصیر)


برای دیدن عکس در اندازه اصلی اینجا کلیک کنید . اندازه اصلی 1049x813 پیکسل میباشد


*استراحت دراز مدت


گفت: « هادی! دیگر پیر و خسته شدم.

احساس کهولت می‌کنم و نیاز به یک استراحت دراز مدت دارم.»

من تا کنون هیچ وقت کلمه خستگی را از زبان ایشان نشنیده بودم، گفتم: « انشاءالله بعد از عملیات به شمال می‌روید و کمی استراحت می‌کنید تا خستگی‌تان رفع شود.»

حاجی هیچ نگفت. فقط لبخندی ملایم زد. تا این که بعد از چند ساعت خبر شهادتش رسید.

آن موقع بود که من به معنای استراحت دراز مدت حاجی پی بردم.(هادی بصیر)

*روح بلند

به حاجی خبر دادند، فرزندتان به دنيا آمده است. چند روز گذشت، اما نرفت. پيش بچه‌هايش در جبهه ماند. در اولين فرصت به او گفتم: «چرا به منزل نرفتی؟ حداقل می‌رفتی بچه‌ات را می‌ديدی و می‌آمدی.»

جواب زيبايش نشان‌دهنده روح بلند او و جدايی او از زرق و برق دنيا بود: «اگر به فريدون كنار بروم، می‌ترسم دلم درگرو عشق زمينی محبوس شود و در كنج قفس عشق به دنيا، از پرواز در آسمان ملكوت محروم بمانم.»(رضا علی تورانداز)

*سنگر شهادت

سنگر من و حاجی خيلی نزديك هم بود،‌ می‌گفت: «بيا سنگرهايمان را با هم عوض كنيم!»

لحظاتی بعد گفت: «منصرف شدم، بيا به سنگر خودت برو!»

عمليات شروع شد، با بی‌سيم صحبت می‌كرد و دستور آتش می‌داد. در همين حين خمپاره‌ای به سنگر ايشان اصابت كرد و حاجی به شهادت رسيد.(هادی بصیر)


برای دیدن عکس در اندازه اصلی اینجا کلیک کنید . اندازه اصلی 796x590 پیکسل میباشد


*غم انگيزترين لحظه

حاج بصير، در خط مقدم به شهادت رسيد. وقتي خبر شهادت ايشان به گوش بچه‌های لشكر رسيد، شايد هيچ مصيبتی، هيچ غمی، هيچ احساس دلتنگی و هيچ غربتی شديدتر و غم انگيزتر از آن لحظه برايشان نبود آقا مرتضی سرش را به بی‌سيم زد و متحير ماند و شمخانی و ديگران بر او گريستند.(حاج کمیل کهنسال)

*پيكر ناشناس

حاج نوريان گفت: «حاج بصير شهيد شد نبايد كسی بفهمد.»

يك پتو و طناب به آقای اصغر سالمي دادم و گفتم: «برو بالا به هادی- بردار شهيد- بگو بسته را بدهد و بياور پايين».

سوال می‌كرد و جريان را جويا می‌شد؛ اما من نگفتم. متقاعدش كردم كه برود و رفت.

ساعتی بعد پيكر شهيد را در حالی كه صورتش بسته بود، روی قاطر گذاشته بود و به پايين آورد.

وقتی شهيد را روی زمين گذاشتم تازه متوجه شد كه حاج بصير را آورده است.(احمد الماس‌پور)

*نماز

دشمن اقدام به ضد حمله شديدی كرده بود. در آن لحظه حاجی از من پرسيد:‌ «ساعت چند است؟» گفتم: «ظهر شده است» ناگهان در همان شرايط تيمم كرد و به نماز ايستاد.

گفتم: «مگر خدا در اين شرايط نماز را از آدم خواسته؟»

گفت: «شيرينی نماز، در اول وقت آن است.» نماز را شروع كرد و در قنوت بود كه ناگهان خمپاره‌ای در چند متری ما به زمين نشست. با شنيدن صدای سوت خمپاره به سرعت سينه خيز رفتم.

بعد از انفجار خمپاره گرد و خاك شديدی به پا شده بود. بعد از برطرف شدن گرد و خاك حاجی را ديدم كه هنوز در قنوت است. بسيار تعجب كردم و بعد از نماز از او پرسيدم: «چرا هنگامي كه خمپاره افتاد خيز نرفتيد؟»


برای دیدن عکس در اندازه اصلی اینجا کلیک کنید . اندازه اصلی 793x592 پیکسل میباشد


گفت: «فرزندم اگر قرار باشد من به شهادت برسم چه اين جا باشد چه جای ديگر؛ به وسيله خمپاره باشد يا چيز ديگر، تا قضا و قدر الهی نباشد هيچ آسيبی نخواهد رسيد».(علی جهانگرد)

*حتما شهيد می‌شوی!

حاج بصير هميشه بيم داشت كه مبادا به درجه شهادت نايل نشود. روزی عنوان كرد ديگر بيمي از شهادت ندارم و خيالم راحت شده است و حالا هر چه زودتر شهيد شوم بهتر است. گفتم: «قضيه چيست شما تاكنون دلواپس شهادت بوديد؟»

در جوابم گفت:«چند شب پيش در عالم رويا سراغ امام حسين(ع) را گرفتم و پرسان پرسان به اردوگاه امام رسيدم. از اصحاب حضرت سراغ خيمه امام را گرفتم و آن‌ها نشانم دادند. نزديك خيمه شدم.

از فردی كه از خيمه محافظت می‌كرد، اجازه ورود خواستم، در جوابم گفت: آقا هيچ كس را به حضور نمی‌پذيرد. خيلي ناراحت شدم و دوباره گفتم: فقط سوالی از آقا دارم. گفت سوال را بنويس تا من جوابش را برايت بياورم.

من هم در برگه‌ای خطاب به اقا نوشتم آيا من شهيد می‌شوم؟ آقا در جواب نوشتند: بله شما حتما شهيد می‌شويد.»(سردار کمیل کهنسال)
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حاج بصير شهیدی از تبار آزادمردان/5

شهید "حاج بصیر" نماد مظلومیت رزمندگان شجاع شمال کشور

شهيد حاج حسين بصير از جانشينی گروهان، مسئوليتش را در لشکر ۲۵ کربلا شروع کرد تا به فرماندهی تيپ يکم رسيد و در عمليات کربلای ۱۰ به قائم مقامی لشکر منصوب شد و سرانجام حاج بصير منتظر در شامگاه دوم ارديبهشت سال ۱۳۶۶ در عمليات کربلای ۱۰ از قله‌های ماووت عراق به اوج آسمان پر کشيد.
به گزارش خبرنگار دفاعی - امنیتی باشگاه خبرنگاران، سردار رشيد اسلام شهيد "حاج حسين بصير" قائم مقام لشکر ۲۵ کربلا در شب شام غريبان سال ۱۳۲۲ در شهرستان فريدون‌کنار ديده به جهان گشود. از همان کودکی علاقه خاصی به مسائل مذهبی داشت و طی سال‌های قبل از پيروزی انقلاب اسلامی مشاغل گوناگونی را تجربه کرد. در همين سال‌ها همگام با روحانيت به رهبری حضرت امام(ره) به پا خاست و در رسوايی جنايت‌های رژيم منفور پهلوی نقش ارزنده‌ای ايفا كرد؛ به همین خاطر باشگاه خبرنگاران برای حفظ یاد و خاطره آن شهید والامقام گوشه‌هایی از خاطرات این شهید را منتشر می‌کند.

خاطرات به روايت همسر شهيد

دل شاد رزمنده

يك روز غروب با لباس كار به خانه آمد. گفتم: «لباست كو؟» جواب مشخصی نداد.

چند روز به همين منوال گذشت و ما می‌ديديم هر روز با همان لباس كار به مغازه می‌رود و می‌آيد تا اين كه فهميدم لباسی كه تازه خريد بود را به شخص مستحقی داده است. از اين كارها زياد می‌كرد.


حتی زمان جنگ و توی جبهه گاهی انگشتر، ساعت يا چيزهای ديگری كه به همراه داشت، به رزمندگان می‌داد. می‌گفت: «اين‌ها چيز ناقابلی است، زمانی ارزش پيدا می‌كنند كه دل رزمنده‌ای را شاد كند».(سرکار خانم آمنه براری)

جگرم می‌سوزد

يادم هست وقتی از جبهه می‌آمد، فرشته و مهدی به او می‌گفتند: «بابا! ما را به گردش ببر.»

حاجی در جواب آن‌ها می‌گفت: «من خيلی دوست دارم در كنار شما باشم و شما را به گردش و تفريح ببرم، اما وقتی فرزندان شهدا را می‌بينم كه پدر ندارند،‌ جگرم می‌سوزد و قلبم آتش می‌گيرد.

شما گمان نكنيد كه من شما را دوست ندارم، نه اصلا اين طور نيست، من شما را خيلی دوست دارم، ولی چه كنم كه در مقابل اين بچه‌ها مسئولم.»

شدت درد

بعد از نماز جمعه وقتی به پايگاه شهيد بهشتی برگشتم، ديدم حاجی را با بدن مجروح به خانه آوردند، همان روز عده زيادی از فرماندهان و رزمندگان به عيادتش آمدند. چون حاجی مدت زيادی را به خاطر بچه‌ها نشسته بود، درد زخم‌هايش بيشتر شد.

وقتی بچه‌ها رفتند، چوب كلفتی را كه در منزل داشتيم، به من داد و گفت: «آمنه! هر وقت من از شدت درد، داد زدم با اين چوب بر سرم بكوب تا آن عزيزانی را كه دست و پايشان قطع شد، ولی كوچك‌ترين آه و ناله‌ای نزدند، به ياد بياورم و ساكت شوم.»

سفر حج

يكی از بزرگترين آرزوهايش تشرف به خانه خدا بود. وقتی كه اسمش اعلام شد، گفت: «من تنها نمی‌روم» از طرفی پول كافی نداشتيم كه حتی ايشان به تنهايی به اين سفر برود؛ به همين خاطر قرض كرديم و با هزار زخمت او را راضي كردم كه به اين سفر نوراني برود».

بعد از بازگشت از مكه بلافاصله راهی جبهه شد.

سوغات

برعكس خيلی‌ها، حاجی از مكه چيز زيادي خريد نكرد. فقط برای بچه‌های شهيد آقا برار نژاد و بچه‌های خودش و آقا هادی پيراهن خريد. اما پيراهن‌ها آن قدر رنگ و رو رفته بود كه من خجالت می‌كشيدم به آن‌ها بدهم گفتم: «اين چيه كه خريدی، كی اين لباس‌ها را می‌پوشد؟»

حاجی گفت: «در خيابان حوالی حرم مشغول قدم زدن بودم كه ديدم دو سياه پوست بساط پهن كرده‌اند و می‌خواهند اين پيراهن‌ها را بفروشند اما كسي از آن‌ها خريد نمی‌كند.

من دلم به حال آن‌ها سوخت و اين پيراهن‌ها را يك جا از آن‌ها خريدم».

زينب

اگر فرصت داشت حتما در كار منزل و نگهداری بچه‌ها كمك می‌كرد تا علاقه‌مندی خود را به ما نشان دهد؛ وقتي زينب، نوزاد بود به اهواز رفته بودم. در همان جا از جعبه خالي مهمات، برايش تاب درست كرده بود. وقتی برای استراحت به منزل می‌آمد با آن كه خستگی از چهره‌اش نمايان بود،‌ طنابی را به تاب بست و پيش خود داشت تا زينب با كشيدن طناب و لالايی او بخوابد.

خضاب خون

بار آخری كه آمده بود. موهای سر و محاسنش خيلي بلند شده بود به او گفتم: «سر و صورتت را اصلاح كن».

كمی مكث كرد. به محاسنش دست كشيد و گفت: «می‌خواهم حنا بگيرم».

گفتم: «من از حنا و رنگش بدم می‌آيد.»

گفت: «پس بگذار اين موها با خون سرم خضاب شود»

ديگر هيچ نگفتم. او هم هيچ نگفت و رفت. وقتی پيكرش را آوردند، ديدم تمام سر و رويش خونی است و به جای حنا با خون خضاب كرده است.







رزمنده دلير اسلام

يادم می‌آيد هر وقت بابا از جبهه می‌آمد پوتينش را می‌شستم و واكس می‌زدم. اولين بار كه اين كار را برايش انجام دادم، هيچ نگفت، ولی بعد از مدتی به مادرم گفت كه چه قدر از ديدن پوتين تميز شده‌اش خوشحال شده بود.

اين كار هميشگی‌ام‌ بود، چون از اين كار لذت می‌بردم؛‌ زيرا او را علاوه بر يک پدر، يک رزمنده دلير اسلام هم می‌ديدم.(سرکار خانم فرشته بصیر-دختر شهید)
 

Similar threads

بالا