شعر نو

melika

عضو جدید
گم شده ام درجنگلي كه راه در چشمان تو گم كرده است
در آسمانيكه
دستهاي توست

گم شده ام در الفت عريان برگ و باد
در اعماق پچ پچ آب و خاك
در گلداني پشت پنجره عشق
ميان روزن پاييز گم شده ام

در پرسه آرام ماه با شب
روي دانه هاي تسبيح و اشك
و ...

بر لبان لحظه ملكوت چه لبخندي پيداست.
 

melika

عضو جدید
ازآن زمان كه تو در خاك شدي
خاك بوي آسمان گرفت
و از آن زمان كه تو مردن را تصوير كردي
مرگ، زيباترين زيستن ها شده

اندام تكه تكه ات هنوز
همركاب سواران عاشقي است
كه سپيده دمان
طومارهاي طولاني شبها را در هم مي پيچند

و قطره هاي خون بر زمين نشسته ات
اكسير تداوم ناجياني است
كه آينه ها بشارت مي دهند.

اينك ديرگاهيست كه خنجرها به خون تو مديونند.

 

melika

عضو جدید
از همان روزي كه دست حضرت قابيل
گشت آلوده به خون حضرت هابيل
از همان روزي كه فرزندان آدم
-صدر پيغام آوران حضرت باري تعالي-
زهر تلخ دشمني در خونشان جوشيد

آدميت مرده بود
گرچه آدم زنده بود.

از همان روزي كه يوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزي كه با شلاق و خون ديوار چين را ساختند

آدميت مرده بود

بعد دنيا هي پر از آدم شد و اين آسياب گشت وگشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
اي دريغ
آدميت بر نگشت.

قرن ما روزگار مرگ انسانيت است.
سينه دنيا زخوبيها تهي است
صحبت از آزادگي پاكي مروت ابلهي است

صحبت از موسي و عيسي و محمد نا بجاست
قرن موسي چمبه هاست

من كه از پژمردن يك شاخه گل
از نگاه ساكت يك كودك بيمار
از فغان يك قناري در قفس
از غم يك "مرد"در زنجير
حتي قاتلي بر دار

اشك در چشمان و بغضم در گلوست
مرگ او را از كجا باور كنم؟!
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
واي!
جنگل را بيابان مي كنند
دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان مي كنند.

هيچ حيواني به حيواني نمي دارد روا
آنچه اين نا مردمان با جان انسان مي كنند.
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
فرض كن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست
فرض كن جنگل بيابان بود از روز نخست

در كويري سوت و كور
در ميان مردمي با اين مصيبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت،مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانيت است.

(فريدون مشيري)
 

Eghlima

عضو جدید
قصة شيرين

قصة شيرين

مهرورزان زمانهاي كهن
هرگز از خويش نگفتند سخن
كه در آنجا كه” تو“ئي
برنيايد دگر آواز ز”من“
ماهم اين رسم كهن را بسپاريم به ياد
هرچه ميل دل دوست؛
بپذيريم به جان!
هرچه جز ميل دل او؛
بسپاريم به باد!
آه!
باز اين دل سرگشتة من
ياد آن قصة شيرين افتاد؛
بيستون بود و تمناي دو دوست؛
آزمون بود و تماشاي دو عشق.
در زماني كه چو كبك؛
خنده ميزد”شيرين“؛
تيشه ميزد”فرهاد“!
نه توان گفت به جانبازي فرهاد،افسوس،
نه توان كرد ز بي دردي شيرين فرياد،
كار”شيرين“به جهان شور برانگيختن است!
عشق در جان كسي ريختن است!
كار”فرهاد“برآوردن ميل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با كوه درآويختن است.
رمز شيديني اين قصه كجاست؟
كه نه تنها شيرين بي نهايت زيباست:
آنكه آموخت به ما درس محبت؛مي خواست:
جان چراغان كني از عشق كسي
به اميدش ببري رنج بسي.
تب و تابي بودت هر نفسي.
به وصالي برسي يا نرسي!
سينه بي عشق مباد!
(فريدون مشيري)
 
آخرین ویرایش:

melika

عضو جدید
در كلاس روزگار درسهاي گونه گونه هست
درس دست يافتن به آب و نان
درس زيستن كنار اين و آن

درس مهر ،درس قهر،درس آشنا شدن
درس با سرشك غم زهم جداشدن

در كنار اين معلمان و درسها
در كنار نمره هاي صفر و نمره هاي بيست
يك معلم بزرگ نيز
در تمام لحظه ها تمام عمر
در كلاس هست و در كلاس نيست

نام اوست " مرگ " و آنچه را كه درس مي دهد " زندگي " است.

(فريدون مشيري)
 

mahdi.adelinasab

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
و دیگر غم ندارم جز که ماهم را نمی بینم

از این باب و ز حاجات خرا آبادیان دیگر ننالم

وزین پیشتر ز حالم، خوب می دانم

که دولت را به بار آید

و از رحمش مزیدی بر رحیم آرد

صدای نوح می آید

صلای روح می آید

بسان تازه آوردی ز کولاک شر باری

نوای هلهله هر دم

به جانم میزند

تازه آهنگی

ولی خوش همی دانم که نورش با من است این تازه آهنگم...

دلا دیگر خراب دل نمی پاید

وزان عهد غمینان مست می تابد

دلم دگر آشوب ها را نمی سازد

دلم حزنش نمی یازد

به مستی هستم و جامی

بسان قوی جانانم

به یاد ساغر و می تا که هستم

باز هستم

و من هستم....
 

farhadi1980s

عضو جدید
از دوستان عزیز خواهشمندم اگر کسی این شعر رو بلد کاملش رو بنویسه
مکن ا زخواب بیدارم
که گاهی خواب خرگوشی
فرو رفتن به دنیای فراموشی ...
 

melika

عضو جدید
من نمي گويم در اين عالم

گرم پو
تابنده
هستي بخش
چون خورشيد باش

تا تواني
پاك
روشن

مثل باران
مثل مرواريد باش.
 

mahdi.adelinasab

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
گَرَم دست از شرر برداری ای دوست
ز دشنامت رهایی سخت تر می گردد و نامی بجز رستایش زیبای پاییزان،
هوای نامه هایت را نمی گیرد
ملیحی چون سحر خیزد،
رهایش را تواند؟ نی ز اوجش بالها باید....
به بالت زخمه ای زن؛ زخمه تارم...
و سوزش را به نایم ده
که اوجش را خرامیدی
فراخوان روح پر سوزش
ز طعم شکرینت تا به لبخندت
مرا از چشم راندی
ولی بیگانه دیگر....
فراخوانم ز دورادور چشمانت
ز آن سوز شرر بارت
ز مادر خواه نورش
و آمالی برای نور مهتابش
خراب آبادیم...
و تنهایم
تنها.....
 

Eghlima

عضو جدید
كسي كه مثل هيچكس نيست

كسي كه مثل هيچكس نيست

من خواب دیده ام که کسی می آید
من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی می پرد
و کفشهایم هی جفت میشوند
و کور شوم

اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره ی قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی می آید
کسی می آید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچ کس نیست مثل پدرنیست
مثل انسی نیست
مثل یحیی نیست
مثل مادر نیست
و مثل آن کسی ست که باید باشد
و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است
و اسمش آن چنانکه مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدایش میکند
یا قاضی القضات است
یا حاجت الحاجات است

………
………

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]من شعر را از راه خواندن کتابها یاد نگرفته ام وگرنه حالا قصیده می ساختم. به هرحال شعر از زندگی بوجود می اید . نباید فرار کرد و نفی کرد . باید رفت و تجربه کرد وحتی زشتترین و دردناکترین لحظه هایش را البته نه مثل بچه ای بهت زده بلکه با هوشیاری و انتظار هر نوع برخورد نا مطبوعی. تماس با زندگی برای هر هنرمندی باید باشد . در غیر اینصورت از چه پرخواهد شد ؟ به یک چیز دیگر هم معتقدم و ان شاعر بودن در تمام لحظه های زندگیست . شاعر بودن یعنی انسان بودن .[/FONT]


برگرفته از گفت و شنودی با فروغ فرخزاد

نقل از مجله آرش شماره اول و شماره دوم
 

melika

عضو جدید
به او مي گفت :
بي هيچ بهانه اي دوستش دارد.
و دختر چقدر براي دوست داشتنش بهانه داشت.

و سر انجام تنها يك بهانه او
دليلي شد براي دوست نداشتن شان.
 

melika

عضو جدید
همه موضوع را در مورد من مي دانند
ولي مي گويند:
هيس!
پيش خودمان بماند بهتر است.

و حالا مي خواهم كلاغ شوم و...

و...
و...

" سرتان را درد نياورم!
سرطان دارد و مي ميرد. "
 

mahdi.adelinasab

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دلم می خواست تا شعرم را بخوانم
و گوشی جز نگاه تو ندیدم
چه بی طاقت شدی عاشق!
چه راهی جز به دریا یاد داری؟
چه جایی جز پناه جنگل ها؟!!!
دلم اینجا گرفت
وزین بی یاری یاران
پناهم جز به یارم نیست
و از تلخی این و آن
بخستم این دلم نالد
و چشمان پر ز اشکم بین
ز من شعری و شوری هست
تو دیدی و تُفَت را ....
آه چرا
کمان ناوک چشمت ز یادم هیچ نا رفته...
و آن محجر...
و آن عطرت که نامش را نمی دانم
نمی دانی
و خندیدیم
و چشمانت به دورادور می رانَد
و نامت را چه می گفتند!؟
ها فرشته کوچولو:gol:
یادم نخواهد رفت
هرگز...
 

melika

عضو جدید
چشمانم را كه بستم
تو شروع شدي
جريان پيدا كردي
عبور بي معني شد
خورشيدي نگاهت كه تابيد
چشمان بسته ام نا بينا شد

حالا خودم معتقدم
تاريكي محضي مرا گرفته است

ولي
ديگر كمي دير شده براي باز كردن چشمانم.
 

mahdi.adelinasab

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
همه مستانه می رانند

همه مستانه می رانند

چشمانم را که گشودم
همه آغازها تمام شدند
و جریان به اوج ها رفت
و دیگر آتشی بود در رودخانه ای سرد!!!
و معنای عبور چشم؛
نه خورشیدی نه مهتابی
همه روی نگارم بود
نه خورشیدی، نه مهتابی
همه اوج نگاهم بود
همه چشمان یارانش،
همه از دور بینایند
ولی از دور می دانم
که چشمانشان همه مستانه می خوانند
همه مستانه می رانند
و ناوک از کمانش با دونرگس مست می دانند
که اینک شوق دیدارش، شررها در دلم می افکند... دانم
که شوکر در دل جامیست،
بس تهی از روح و نوح اینک صلا را سر دهد؛ آیید یاران
یاران ملیحم بس گرفتست و رها کرده دل یارم
چرا پایان این راهش، خراب آبادیش نابینم
ولی افسوس
که در دل، مستی اشکم،
نمی بیند، نمی داند، نمی خواند ز بی رنگیش
آیا
طرفه مشکین به از اشک سحر خیز است؟!!!!
هیهات!
فرا روی شرر دیگر نمی سازد، دگر دستی نمی یازد.
از این راز و سخن ها با دلم دیگر نمی رازد
بگو با من
چرا سیه کردی قدمهایت و اوجش را سپیدی قلمهایت!؟؟؟
ز من نومید هرگز باش
من اینک منتظر هستم
به دل رشکی و خونابی است
دعایت را مکن از یاد
مرا هم اندکی کن یاد
و شاید.....
 

farhadi1980s

عضو جدید
در این آستانه غروب
که هر دستی از تلالو زیستن خالی است
من نگران طلوع ستارگانم...
 

melika

عضو جدید
عقربه ها به كدام اميد تكرار مي شوند؟!
سال هاي مكرر و ناپايان

سوختي و ساختي
ديروز انتهاي بيست و اندي سال بود

و تو با كوله باري تلخ و شيرين
آينده ي زيبايي را تجربه خواهي كرد.

به همراه همه ي آنهايي كه
با تو پرواز را مي آموزند.
و آرزو مي كنم
همه لحظه هاي از دست رفته ات تو را ببخشند.
 

melika

عضو جدید
هنوز هم نمي فهمم
كه چرا
در انتظارش اينجا
فرسنگ ها دورتر از او
آرزويش مي كنم.

همه بهشتيان يادگاري هايشان در زمين را
به اين زودي فراموش مي كنند؟!!!
 

farahani-m

عضو جدید
من و دشت

من و دشت

کفش هایم در دست
می دوم تا دور، تا دشت
با خیالی پر نور
پر آسودگی شور و سرور
پیِ یک خاطره، یک تجربه، یک حس لطیف
یا فرار از دلزدگی، مردگی و نظم کثیف
دشت...
دشت پر گل، پر عطر گل ناب ازلی
پر حرکت، پر تسبیح، تب و تاب ابدی
همه دشت پر از رنگ، همه رنگ پر از رنگ خداست
همه آماده به خدمت، علف ها همه راست.
من...
من پر از حس شدید عطش دانستن
پی ِ یک لحظه ز خواب آلودگی ام، وارستن
سراپا گدایی کمی دانایی
از سوال تو چرا می دانی؟ یا جواب تو چه را می دانی؟
من و دشت...
دشت یک دست همه صحنه ی گویای خدا
من مجذوب تماشا، ز هر غصه رها
دشت از سبزه و تیغ
من همه حس، لمس ِ حضورش، با کف پا تا کف دست
دشت، یک شعر بلیغ
سرا پا همه گوشم پی نوش غزل بودن او، من مست
دشت، شیرین
من، طعم شکرین او هست!
من کفش هایم در دست، می دوم تا او هست، می دوم تا خود دشت...
 

melika

عضو جدید
آنچه اتفاق افتاده را باور كن

آنچه اتفاق افتاده را باور كن

حرفهايش را نمي فهميدم
فقط مي دانستم كه قشنگ حرف مي زند

براي درك همه نوشته هايش
دريا كه نه
اقيانوس هم كم بود.

هنوز هم گاهي نمي دانم چه مي نويسد؟!
براي كه مي نويسد؟!
و مخاطب مهربانيهايش كيست؟!

مهربان ديرينم!
براي تو نمي بارم
ولي مي خواهم باور كني
تكه آسماني كه بر سرت مي بارد
چشمان من كه نه
چشمان كسي است كه
در آرزوي آينده اي شاد
با تو پيمان همراهي بسته است.
 

mahdi.adelinasab

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دل در گرو یار پریچهر عاشقانه بسوخت
و در سرشار بودن امید رهایی خاضعانه بساخت
مرا رحمی نیست
فرا روی رهایش تا غباری سرد
دوش خواب می دیدم
که برف آمد
ملیحم بود
رها بود و نگاهش....
چرا خیسی؟
نگاهم با نگاه او....
همی گفتم
همی بوسیدمش با تب
رهایم را رهایش تا اوج....
در آغوشم چو نازیدی
در آغوشم بسان قاصدک خفتی
و چشمانت همی خیسی باران بود، شاید...
درون دل نبودی تا که بینی عشق یعنی چه!
فدایی بودن و مستی چه دارد گسترش در اندیشه های رو به بالینت...
ولیکن راز فرقت را همین دانم
همه عاشق نمایانند "..."!
راستی سلام
ز یادم رفت
دلت از من مگیراد
سلامم را قبول راه بی پایان نما "..."!
به نامت، ندا سر دادمت
"..."! دلم تنگ است
فراموشم.....
دلم تنگ است "..."!
خدایا! عاشقان را با جدایی سر و سرّی هست؛ دانم
و تنها نیستم
دانم که هستند عاشقانی
کز دلارامی برایم آرزو ها ....
شاید..
ولیکن دوست دارم
دوست!
سلام...
 

Eghlima

عضو جدید

فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا ... در گلو شکست

حرفهای ما هنوز نا تمام ...


تا نگاه می کنی :
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی !

پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود




آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان

چقدر زود
دیر می شود!

آخر دلم با سربلندی می گذارد


سنگ تمام عشق را بر خاک گورم



قيصر امين پور

 
آخرین ویرایش:

melika

عضو جدید
در انتظار تو
چه كودكانه چشم دوختم
به صفحه نمي دانم چه رنگي دفتر خاطره هايم

آخر! هنوز ياد نگرفته بودم كه
خاطره ها آرامگاه يادهايست كه هرگز بر نمي گردند.
 

mahdi.adelinasab

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
گل قاصدکی که در دست باد هست را نچیده یا چیده، رنجانده ایم...

گلهای قاصدک ییلاق ما
مثل دخترکانی بودند
که
گونه هاشان
سرخ از رنگ خون معشوقانشان بود....

تا نکناد گاه زمانی رنگ مستی عشق بمیرد....
 

melika

عضو جدید
گاه مي انديشم
خبر مرگ مرا با تو چه كس مي گويد!

آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسي مي شنوي
روي خندان تورا كاشكي مي ديدم

شانه بالا زدنت را بي قيد
و تكان دادن دستت ، كه مهم نيست زياد

كاشكي مي ديدم.
 

melika

عضو جدید
در طالعت ستاره زياد است، ماه نه!!

در طالعت ستاره زياد است، ماه نه!!

در طالعت ستاره زياد است ، ماه نه!
گاهي شكست هست ، ولي اشتباه نه

چشمت هميشه منتظر چيز تازه ايست
چيزي به روشني يك نگاه ، نه

دستت به دست كوچكم اما نمي رسد
قلبت به خلوت دل تنگ من ، آه! نه

من قسمتت نبوده ام اين را قبول كن
در طالعت ستاره زياد است ، ماه نه!
 

Similar threads

بالا