شعر نو

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
کی زمان آن فرا می رسد که همهء روزم
همان دمی باشد که
در سراپردهء تو بیارامم
بر بستری از عطر گل ها
.
تو غنوده باشی و من بانگ برآورم
:
ای نازنینِ ماه سیما
ای ابروکمانِ نیک خو
!
مهربان باش با من
!
آه ! کی می رسد آن زمان ؟ ...
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ابرها را يك نفس خواهم گريست
سايه ها را تا سحر خواهم شمرد


جرعه اي از شهد غم خواهم كشيد
راه را با مستي اش خواهم سپرد


مي رسم تا شهر رنگين شما
دست من پر مي شود از رنگ سبز


مي دمد در قلب من گل هاي سرخ
با طنين نغز ضربآهنگ سبز


از هراس مرگ بي هنگام شوق
گونه ها را غرق بارش مي كنم


سينه ام آكنده است از بوي عشق
شعر بودن را تراوش مي كنم


ديگر از آهنگ تو آكنده ام
بر سرم مي باري آن آوار سبز ؟


رقص باران و غريو و هلهله
عود سرخ و ناي زرد و تار سبز !


فرصت ديوانه بودن مي رود
باد پاييزي به رويم مي خورد


تيغ تيز ناگهان صاعقه
پرده خواب بهارم مي درد


پاي من از حمله سرد تگرگ
لنگ لنگان مي رود از خاكتان


مي دمد از رد پاي شعر من
چشمه جوشان اشك پاكتان
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاش سرم را بردارم
و برای هفته ای در گنجه ای بگذارم و قفل کنم
در تاريکی يک گنجه خالی ...

روی شانه هايم
جای سرم چناری بکارم
و برای هفته ای در سايه اش آرام گيرم ...
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي كاش از آن همه سايه و سكوت
تنها زمزمه ي لبريز چشمه اي بودم
همسوي باور چراغي بر ايوان شب زلال
يا زائري خسته در خنكاي فروردين
با خيزاب و خلنگزار خاموشش
كه از خواب شبنم و شهود آمده بود
اي كاش از آن همه نوروز تنها سبزينه ي كوچكي بودم
تشنه تر از تبسمي گلگون
كه از تفال هر ترانه بويي داشت
اي كاش از آن همه آسمان تنها كبوتري بودم
خانه زاد خاطره اي پنهان
كه از هجراني جفت خويش مي گريست
اي كاش از آن همه رفتن ها تنها نوپا قدمي در امتداد تكلم بودم
با خواستنش از ندانستن و دانستنش كه بين اليقين گريه و لبخند
اي كاش از آن همه شكفتن تنها پروانه ي پريشاني بودم
با رنگين كمان پروازش در باغ بوسه و باران
و اي كاش از اين همه مردن
تنها هلال آينه اي بودم
در قوس شبي شولا دريده از دريا
كه ماه را به ميهماني ديدار خسوف مي طلبيد ....
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
جاده
در انبوه مردمان
همیشه تنهاست
زیرا که دوستش نمی دارند ...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
افق تاريک
دنيا تنگ
نوميدي توان فرساست
مي دانم
وليکن ره سپردن در سياهي
رو به سوي روشني زيباست
مي داني
به شوق نور در ظلمت قدم بردار
به اين غم هاي جان آزار دل مسپار
که مرغان گلستان زاد
که سرشارند از آواز آزادي
نمي دانند هرگز لذت و ذوق رهايي را
و رعنايان تن در تورپرورده
نمي دانند در پايان تاريکي شکوه روشنايي را
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هیچ‌کس مثل تو احساس مرا درک نکرد
و نفهمید که عشق
مثل الماس تراشیده پُر از ابعاد است
تو فقط دانستی
چون‌که نایاب ترین الماسی
دوستت می‌دارم
ای که احساس مرا می‌فهمی
ای که می‌دانی عشق
مثل یک مثنوی شورانگیز
پر زِ ابیات قشنگی‌ست
که هریک از آن
معنی ناب و لطیفی دارد
عشق آن تابلو زیباست که در آن پیداست
گذر سخت زمان دوری
گذر ساعت وصل
به یکی چشم زدن
روح مشتاق و ستایشگر دوست
لب خندان و رضامند نگار
ناز معشوق و نیاز عاشق
بارش گریه شوق
سرخی شرم حضور
پیچش موی بلند
دور انگشت نوازشگر یار
لذت بوسیدن
تپش تند نفس وقت وصال
همدلی همنفسی همکاری
روح ایثار وصبر
وقت ناهمواری
وهزاران تصویر
که تو در یاد آری
ای که در مرتبه و معنی عشق
قافله سالاری...
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را كه به اندازه پیراهن تنهایی من
جا دارد، بردارم،
و به سمتی بروم
كه درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی واژه كه همواره مرا می‌خواند
یك نفر باز صدا شد: سهراب!
كفش‌هایم كو؟
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمی شود که تو باشی، به مهربانی مهتاب
در آن زمان که روح دردمند ولگردم
بستری می جوید
بالینی می خواهد
تا شاید دمی بیاساید

نمی شود که تو باشی به مهربانی مهتاب
و این روح دردمند ولگرد
باز هم کوله را زمین نگذارد
و سر را بر زانوی مهربانی تو

نمی شود که تو باشی و شعر هم باشد
نمی شود که تو باشی، ترانه هم باشد
نمی شود که شب هنگام
عطر نگاه تو باشد
«محبوبه های شب» هم باشند.

نمی شود که تو باشی، من عاشق تو نباشم
نمی شود که تو باشی
درست همینطور که هستی
و من، هزار بار خوبتر از این باشم
و باز، هزار بار ، عاشق تو نباشم

نمی شود، می دانم
نمی شود که بهار از تو سبزتر باشد......

 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
راز

راز

راز راه
رفتن است

راز رودخانه
پل

راز آسمان
ستاره است

راز خاک
گل

راز اشک ها
چکیدن است

راز بال ها
پریدن است

راز صبح
آفتاب

رازهای واقعی
رازهای برملاست

مثل روز روشن است
راز این جهان خداست

چای با طعم خدا
عرفان نظرآهاری
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
براي چشمانت

هوا ترست به رنگ هواي چشمانت
دوباره فال گرفتم براي چشمانت
اگر چه كوچك و تنگ است حجم اين دنيا
قبول كن كه بريزم به پاي چشمانت
بگو چه وقت دلم را ز ياد خواهي بر د
اگر چه خوانده ام از جاي جاي چشمانت
دلم مسافر تنهاي شهر شب بو هاست
كه مانده در عطش كوچه هاي چشمانت
تمام آينه ها نذر ياس لبخندت
جنون آبي در يا فداي چشمانت
چه مي شود تو صدايم كني به لهجه موج
به لحن نقره اي و بي صداي چشمانت
تو هيچ وقت پس از صبر من نمي آيي
در انتظار چه خاليست جاي چشمانت
به انتهاي جنونم رسيده ام اكنون
به انتهاي خود و ابتداي چشمانت
من و غروب و سكوت و شكستن و پاييز
تو و نيامدن و عشوه هاي چشمانت
خدا كند كه بداني چه قدر محتاج ست
نگاه خسته من به دعاي چشمانت
 

م.سنام

عضو جدید
تنهایی

خیابان در تنهایی خود غرق است
و نگاه منتظرش بر رهگذریست
که نادانی به او جرأت داده است
تا بر سنگفرش صبورانه قدم بگذارد
خانه در تنهایی خود غرق است
و حضور ره نوردی را می نگرد
که گامهایش لحظه ای
سکوت سنگین خانه را شکسته است
آسمان در تنهایی خود غرق است
و گذار پرنده ای را می خواهد
که بال افشان آغوش فروبسته او را بگشاید
و من در تنهایی خودم غرقم و به روزی می اندیشم
که دیگر نباشم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي بهار
اي بهار
اي بهار
تو پرنده ات رها
بنفشه ات به بار
مي وزي پر از ترانه
مي رسي پر از نگار
هرکجا رهگذار تست
شاخههاي ارغوان شکوفه ريز
خوشه اقاقيا ستاره بار
بيدمشک زرفشان
لشکر ترا طلايه دار
بوي نرگسي که مي کني نثار
برگ تازه اي کهمي دهي به شاخسار
چهره تو در فضاي کوچه باغ
شعر دلنشين روزگار
آفرين آفريدگار
اي طلوع تو
در ميان جنگل برهنه
چون طلوع سرخ عشق
چون طلوع سرخ عشق
پشت شاخه کبود انتظار
اي بهار
اي هميشه خاطرات عزيز
عاقبت کجا ؟
کدام دل ؟
کدام دست ؟
آشتي دهد من و ترا؟
تو به هر کرانه گرم رستخيز
من خزان جاودانه پشت ميز
يک جهان ترانه ام شکسته در گلو
شعر بي جوانه ام نشسته روبرو
پشت اي ديرچه هاي بسته
مي زنم هوار
اي بهار اي بهار اي بهار
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مثل باران:gol:

من نميگويم درين عالم،

گرم پو،تابنده،هستي بخش

چون خورشيد باش.

تا تواني

پاك ،روشن،

مثل باران،

مثل مرواريد باش.

"فریدون مشیری"
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
پرکن پياله را،
كه اين آب آتشين،
ديري است ره به حال خرابم نمي برد
اين جام ها،
كه در پيم مي شود تهي،
درياي آتش است كه ريزم به كام خويش
گرداب مي ربايد و آبم نمي برد
من با سمند سركش و جادويي شراب،
تا بيكران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره انديشه هاي ژرف،
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگي،
تا كوچه باغ خاطره هاي گريز پا،
تا شهر يادها،
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تکیه می دهم به موازی شانه هایت
و تو ...
برای جشنِ گریه ی من ،
سرودِ سکوت می خوانی
ایّوب می شوم و زیر نگاه نکردن های تو
آتش می گیرم !
تو را به جانِ صداقتِ دست هایت
فکری بکن به حالِ
انحنای خطی که یک سرش تو و ...
سرِ دیگرش ...
یک منِ بی تو انتظار می کشد ....

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
جاده
گفتي
يعني "رفتن"؟
جاده يعني تكرار همين واژه؟
دريغ!
دوست دانايم
دانا باش -
كه حقيقت بس غمناك تر است
جاده رفتن نيست
كه تو بتواني با آساني
چند كمند
سوي آفاقي چند
از پي صيد ابعاد زمان اندازي
كه به دام آري آهوهاي "ميروم و خواهم رفت و خوا..."
كه به بند آري آهوهاي چست زمان را

جاده رفتن نيست
(جاده مصدر نيست)
جاده تكرار يك صيغه ي غربت بار است
جاده يك صيغه كه تكرارش
گردبادي است كه با خود خواهد برد
- كه برد!-
هر چه برگ و بر باغ دل تو
هر چه بال و پر پروانه ي پندار مرا
جاده "رفتن نيست"
جاده طومار و نواري نه وجوباري
جاده يعني رفت!
رفت!
رفت!
همين!
 

م.سنام

عضو جدید
آغوش

تو را به خاطر می آورم،
‫آن گاه که در قاب خاکستری یک روز بلند
‫دستانت را به نهایت گشوده بودی،
‫به نشانه آغوشی
‫برای من که نگاه ماتی بودم و لبخندی کال
‫در قابی آویخته به خوابی دراز.
‫تا بسیاری سالها بگذرد
‫و راز های بسیار فراموش شوند
‫در نگاه گنگ تصویر هایی که سخن نمی گویند
‫تا به دیگر روز, که سهره ای به دشتی دور آن آواز به سینه ای تمام بخواند
عشقی بشکفد دیگر بار
‫و آغوشی راز بگوید در تصویر تازه‌ای.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ارواح
از باد ها پياده شدند
وقتي كه باد مي خواند
از كومه هاي ساحلي مغشوش
شايد حكايتي
با بادهاي وحشي باشد
كه مي تواند بركت را بيشتر
به كلبه هاي ساحلي ارزاني دارد
شايد
با بادها حكايت تلخي ست
كه مي تواند يكباره
انبوه ماهيان را
مرده به روي آب برانگيزد
شايد از بادها
مردي بزرگ
مردي نجات دهنده برخيزد
شايد
با بادها حكايتي ست
شايد كه بادها
بادند ...


 

م.سنام

عضو جدید
تو و من محتاج وجودیم.
‫تو در من تن می جوی،
‫و من در تو جان.
‫و نابودی امید برگرداندن جسم است به جان.
‫حقیقت در تهیگاه گرم می راند خیز.
‫اشک من برهنه می شود،
‫ و او رها.
‫شوری لب هایم تلخی عشق را می چشاندت آیا؟!
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما که اين همه براي عشق
آه و ناله ي دروغ مي کنيم

راستي چرا
در رثاي بي شمار عاشقان
-که بي دريغ-
خون خويش را نثار عشق مي کنند

از نثار يک دريغ هم
دريغ مي کنيم؟

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دیروزآفتاب
با بوسه و سلام به هر بام و در دمید
دیروز آفتاب
پندار ابر را
با تیغ زر درید
دیروز آفتاب
در شهر می گذشت
با گامش اشتیاق
با چشم او نوازش و لبخند
با دست او نیاز به پیوند

دلهای سرد را
گرمی نشاند و رفت
عطر امید را
هر سو کشاند و رفت
ای روشنای دیده و دلهای بی شمار
ای جان آفتاب
بار دگر ز روزن دل خستگان بتاب


سیاوش کسرایی
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لحظه لحظه لحظه ی من

از گذشته پر و خالی شدن ِ

تکه تکه تکه ی من

پیله ی عقیم ِ زاری شدن ِ

لحظه لحظه لحظه ی من

چهره ی عبوس ِ تنها بودن ِ

ذره ذره ذره ی من

وحشت دوباره عاشق شدن ِ

عاشقونه عاشقونه

دل بریدم از حضورت

بی نشونه ، بی نشونه

گریه کردم از غرورت

بی شکایت ، بی شکایت

سرسپردم به وداعت

بی نهایت ، بی نهایت

خالی موندم از نگاهت

قطره قطره قطره ی اشک

قصه ی کوه غم رو سینه من

قفل بی کلید ماتم

مزد ناقص دل ِ بی کینه ی من

تو شکسته ، خسته بودی

از من و تکرار ِ چشمام

نه به من دل بسته بودی

نه به گرمی نفسهام

عاشقونه عاشقونه

دل بریدم از حضورت

بی نشونه ، بی نشونه

گریه کردم از غرورت

بی شکایت ، بی شکایت

سرسپردم به وداعت

تا قیامت ، تا قیامت

جا می مونم تو نگاهت


احسان نقي زاده
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای درخت آشنا
شاخه های خویش را
ناگهان کجا
جا گذاشتی ؟

یا به قول خواهرم فروغ :
دستهای خویش را
در کدام باغچه
عاشقانه کاشتی ؟

این قرار داد
تا ابد میان ما
برقرار باد :
چشمهای من به جای دستهای تو !

من به دست تو
آب می دهم
تو به چشم من
آبرو بده !

من به چشمهای بی قرار تو
قول می دهم :
ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب می رسد

ما دوباره سبز می شویم !

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دفتر نقاشی ات را می بندم
می میرم
مدادهایت را بردار
و مرا دوباره به دنیا بیاور ...
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حالیا معجزه باران را باور کن
وسخاوت را در چشم چمن زار ببین
و محبت را در روح نسیم
که دراین کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها راجشن میگیرد
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی
باز کن پنجره را
و بهاران را
باور کن ...
 

م.سنام

عضو جدید
هر بار که دلم برای گفتن تنگ میشد،

هر بار که از روی نبود بودها و بودن نبود ها گیج میشدم

هر بار که فریاد را با سکوت و سکوت را با فریاد قاطی میکردم

هر بار که ماه را با خورشید و خورشید را با ستاره عوض می کردم

احساس تنهایی تمامی وجودم را فرا میگرفت

مرگ را با تمام وجود دوست می داشتم

.... و حال نیز دل تنگم ،گیجم و تنها

ولی این بار مرگ را دوست ندارم

چرکه مرگ، از دست دادن زندگی برای زنده است

و تنهایی رفتن دور شدن از کنار دوست و ندیدن دوستان است


سالهاست که اتاق تنهایی من در زیر خاک خفته است

من سالهاست که تنهایم

سالهاست که من زندهء زندگی را معنی نکردم

... من سالهاست که مرده ام سالهاست

چه هستم!؟

.... شاید سالها باید به دنبال نامم بگردم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
من نمی دانم
- و همین درد مرا سخت می آزارد -
که چرا انسان ، این دانا
این پیغمبر
در تکاپوهایش :
- چیزی از معجزه آن سو تر -
ره نبرده ست به اعجاز محبت ،
چه دلیلی دارد ؟

چه دلیلی دارد
که هنوز
مهربانی را نشناخته است ؟
و نمی داند در یک لبخند ،
چه شگفتی هایی پنهان است !

من بر آنم که در این دریا
خوب بودن - به خدا - سهل ترین کارست
و نمی دانم
که چرا انسان ،
تا این حد ،
با خوبی
بیگانه است .
و همین درد مرا سخت می آزارد !
 

amator-2

عضو جدید
[FONT=&quot]تو که در باور مهتابی عشق[/FONT]
[FONT=&quot]رنگ دریا داری[/FONT]
[FONT=&quot]فکر امروزت باش[/FONT]
[FONT=&quot]به کجا می نگری[/FONT]
[FONT=&quot]زندگی ثانیه ایست[/FONT]
[FONT=&quot]وسعت ثانیه را می فهمی[/FONT]
[FONT=&quot]می شود مثل نسیم[/FONT]
[FONT=&quot]بال در بال چکاوک[/FONT]
[FONT=&quot]بوسه بر قلب شقایق بزنیم[/FONT]
[FONT=&quot]بودنت تنها نیست[/FONT]
[FONT=&quot]تو خدا را داری[/FONT]
[FONT=&quot]و من آرامش چشمان تو را...[/FONT][FONT=&quot] [/FONT]
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
و تو!
- دختر بي بازگشت ِ گريه ها! -
از ياد نبر كه ساده نويسي،
هميشه نشان ساده دلي نيست!
پس اگر هنوز
بعد از گواهي گريه ها در دفترم مي نويسم:
« باز مي گردي»
به ساده دل بودنم نخند!
اشتباه ِ مشترك ِ تمام شاعران ِ اين است،
كه پيشگويان خوبي نيستند ...
 

Similar threads

بالا