شعر نو

م.سنام

عضو جدید
اونكه گفت بي تو ميميره حالا داره جون ميگيره....

يكي با قشنگياش اومده و جات و ميگيره .

اونكه گفت اگه نباشي ديگه دنيا رو نميخواد....

ديگه امروز پشيمونه خيلي زود تو رفتي از ياد.

تو با حرفاي دروغت
 

nima_tavana

عضو جدید
کاربر ممتاز
حسرت پرواز

حسرت پرواز

دیری‌است از خود، از خدا، از خلق دورم
با این‌همه در عین بی‌تابی صبورم

پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی
سرشاخه‌های پیچ‌درپیچ غرورم

هر سوی سرگردان و حیران در هوایت
نیلوفرانه پیچكی بی‌تاب نورم

بادا بیفتد سایه‌ی برگی به پایت
باری، به روزی روزگاری از عبورم

از روی یكرنگی شب و روزم یكی شد
همرنگ بختم تیره رختِ سوگ و سورم

خط می‌خورد در دفتر ایام، نامم
فرقی ندارد بی‌تو غیبت یا حضورم

در حسرت پرواز با مرغابیانم
چون سنگ‌پشتی پیر در لاكم صبورم

آخر دلم با سربلندی می‌گذارد
سنگ تمام عشق را بر خاك گورم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يک سينه بود و اينهمه فرياد
مي برد بانگ خود را تا برج آسمان
مي کوفت مشت خود را بر چهره زمان
زنجيرخ مي گسست
ديوار مي شکست
انگار حق خود را مي خواست
مي زد به قلب توفان
مي افتاد
مي رفت و خشمگينتر
برمي گشت
مي ماند و سهمگين تر برمي خاست
يک سينه بود و اين همه فرياد
تنها
اما شکوهمند توانا
دريا
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
در مني و اين همه ز من جدا
با مني و ديده ات به سوي غير

بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوي غير

غرق غم دلم به سينه مي تپد
با تو بي قرار و بي تو بي قرار
واي از آن دمي كه بي خبر ز من
بر كشي تو رخت خويش ازين ديار

سايه توام به هر كجا روي
سر نهاده ام به زير پاي تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا كه برگزينمش به جاي تو

شادي و غم مني به حيرتم
خواهم از تو ... در تو آورم پناه
موج وحشيم كه بي خبر ز خويش
گشته ام اسير جذبه هاي ماه

گفتي از بگسلم ... دريغ و درد
رشته وفا مگر گسستني است ؟
بگسلم ز خويش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شكستني است ؟

ديدمت شبي به خواب و سرخوشم
وه ... مگر به خواب ها ببينمت
غنچه نيستي كه مست اشتياق
خيزم و ز شاخه ها بچينمت

شعله مي كشد به ظلمت شبم
آتش كبود ديدگان تو
ره مبند ... بلكه ره برم به شوق
در سراچه غم نهان تو
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من نگران تنهایی خود نیستم

یک روز برای جدا شدن از بستر تنهایی

گوشهایم را به زمزمه صنوبر ها می سپارم

و از برکه خورشید جرعه ای نور می نوشم

سپس در آغوش گل طناز شهد شبنم را می مکم تا مستی عصاره تنش در غفلت پاکی غرقم کند

آنگاه با علف هرز همبستر می شوم

تا مرز یک تولدی جنس تن گل مریم

گل مریم را برای اوقات تنهایی خود شکوفا می کنم

و پنجره را شاهد می گیرم که همیشه با گل مریمی که به دست خویشتن شکوفا کردم

هم آغوشم

و قسم می خورم به آینه که هیچ نگران تنهایی خود نیستم

و هرگز به کلاغی که پشت خلوت من و مریم کمین کرده

سنگ نمی پرانم تا ناگفته هایم را به گوش باران نیز برساند

چون من با باران هم شبی هم آغوش شده ام و شقایقم از اوست...


یوسف بیات
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای مرغ های طوفان ! پروازتان بلند
آرامش گلوله ی سربی را
درخون خویشتن
این گونه عاشقانه پذیرفتند
این گونه مهربان
زان سوی خواب مرداب آوازتان بلند
می خواهم از نسیم بپرسم
بی جزر و مد قلب شما
آه
دریا چگونه می تپد امروز ؟
ای مرغ های طوفان ! پروازتان بلند
دیدارتان ترنم بودن
بدرودتان شکوه سرودن
تاریختان بلند و سرافراز
آن سان که گشت نام سر دار
زان یار باستانی همرازتان بلند


"شفیعی کدکنی"

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي بهار
اي بهار
اي بهار
تو پرنده ات رها
بنفشه ات به بار
مي وزي پر از ترانه
مي رسي پر از نگار
هرکجا رهگذار تست
شاخههاي ارغوان شکوفه ريز
خوشه اقاقيا ستاره بار
بيدمشک زرفشان
لشکر ترا طلايه دار
بوي نرگسي که مي کني نثار
برگ تازه اي کهمي دهي به شاخسار
چهره تو در فضاي کوچه باغ
شعر دلنشين روزگار
آفرين آفريدگار
اي طلوع تو
در ميان جنگل برهنه
چون طلوع سرخ عشق
چون طلوع سرخ عشق
پشت شاخه کبود انتظار
اي بهار
اي هميشه خاطرات عزيز
عاقبت کجا ؟
کدام دل ؟
کدام دست ؟
آشتي دهد من و ترا؟
تو به هر کرانه گرم رستخيز
من خزان جاودانه پشت ميز
يک جهان ترانه ام شکسته در گلو
شعر بي جوانه ام نشسته روبرو
پشت اي ديرچه هاي بسته
مي زنم هوار
اي بهار اي بهار اي بهار
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد ...

و اين منم
زني تنها
در آستانه ي فصلي سرد
در ابتداي درك هستي آلوده ي زمين
و يأس ساده و غمناك آسمان
و ناتواني اين دستهاي سيماني
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز اول ديماه است
من راز فصل ها را ميدانم
و حرف لحظه ها را ميفهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاك ‚ خاك پذيرنده
اشارتيست به آرامش
زمان گذشت و
ساعت چهار بار نواخت
در كوچه باد مي آيد

فروغ فرخزاد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي ره گشوده در دل دروازه هاي ماه
با توسن گسسته عنان
از هزار راه
رفتن به اوج قله مريخ و زهره را
تدبير مي کني
آخر به ما بگو
کي قله بلند محبت را
تسخير مي کني ؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
از صداي سخن عشق ...


زمان نمي گذرد ، عمر ره نمي سپرد !
صداي ساعت شماطه ، بانگ تكرار است
نه شنبه هست و نه جمعه !
نه پار و پيرار است !
جوان و پير كدام است ؟ زود و دير كدام ؟
اگر هنوز جوان مانده اي به آن معناست ،
كه عشق را به زواياي جان صلا زده اي .
ملال پيري اگر مي كشد تو را ، پيداست ؛
كه زير سيلي تكرار ،
دست و پا زده اي !
زمان نمي گذرد .
صداي ساعت شماطه بانگ تكرار است .
خوشا به حال كسي ، كه لحظه لحظه اش ، از بانگ عشق سرشار است .


فريدون مشيري


 

nima_tavana

عضو جدید
کاربر ممتاز
حسرت پرواز

حسرت پرواز

دیری‌است از خود، از خدا، از خلق دورم
با این‌همه در عین بی‌تابی صبورم

پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی
سرشاخه‌های پیچ‌درپیچ غرورم

هر سوی سرگردان و حیران در هوایت
نیلوفرانه پیچكی بی‌تاب نورم

بادا بیفتد سایه‌ی برگی به پایت
باری، به روزی روزگاری از عبورم

از روی یكرنگی شب و روزم یكی شد
همرنگ بختم تیره رختِ سوگ و سورم

خط می‌خورد در دفتر ایام، نامم
فرقی ندارد بی‌تو غیبت یا حضورم

در حسرت پرواز با مرغابیانم
چون سنگ‌پشتی پیر در لاكم صبورم

آخر دلم با سربلندی می‌گذارد
سنگ تمام عشق را بر خاك گورم
زنده یاد قیصر امین پور
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
برای باران
باران!سرود دیگری سر کن!
من نیز می دانم که در این سوگ
یاران را
یارای خاموشی گزیدن نیست.
اما تو می دانی که در این شب
دیوارهای خسته را تاب شنیدن نیست.

من نیز می دانم که یاران شقایق را
دستی به نفرین از ستاک صبح پرپر کرد
من نیز می دانم که شب افسانه ی خود را
در گوش بیداران مکرر کرد.

اما نمی گویم:
دیگر نخواهد رُست در این باغ
خونبرگ آتشبوته ای
چون قامت یاد شهیدانش
یا گل نخواهد داد
پیوند دست ناامیدانش.

باران!سرود دیگری سر کن!
شعر تو با این واژگان شسته غمگین است.
ترجیع محزون تو
امشب نیز
چون ترجیع دوشین است.
شعری به هنجار دگر بسرای
آواز خود را پرده دیگر کن.

باران!سرود دیگری سر کن


"شفیعی کدکنی"
 

nima_tavana

عضو جدید
کاربر ممتاز
نان ماشینی

نان ماشینی

آسمان تعطیل است
بادها بیکارند
ابرها خشک و خسیس
هق هق گریه ی خود را خوردند
من دلم می خواهد

دستمالی خیس
روی پیشانی تب دار بیابان بکشم
دستمالم را اما افسوس
نان ماشینی
در تصرف دارد
......
......
......
آبروی ده ما را بردند!
گتوند-تابستان57
زنده یاد دکتر قیصر امین پور
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
چون دشت آب نور
چون عطر پونه بودم
در ژرفنای شب
آمد نسیم و رایحه ام را برد
تا ساحل سپیده صبح ستاره سوز
تا آسمان روز
چون راز سر به مهر نهان دارم
وان شور بخش واژه نامت را
من دره عمیق غمم در من
پرواز ده طنین کلامت را
من پرواز کرده ام
از بامهای دنیا
تا دامهای دنیا
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شاعر حرف مي زند
صورتش از پنجره پيداست
پرنده اي به بيرون آفتاب مي خزد
احضار شده است .
بال هايش به قير مي ماند
چرا كه هوا گرم است
شاعر نيز عرق مي كند
با منقاري پشت گلويش
شعر سخت است .
اززبانش خون مي آيد
زيرا كه پرنده
واقعا نمرده است
هنوز اندكي صدا برايش مانده است .
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بی درنگ باز می گردم
به سرزمینی که با من آشناست
آسمانش را می شناسم
و پرندگانش را
تا پوشش دلتنگی را بردارم
و دلمردگی دیرپای سالیان غربت را
بر زمینش بگذارم
تا نرمی نگاههای عاشقانه را
دیگر بار به خاطر بسپارم
بی درنگ باز می گردم
به سرزمینی که با شبش آشنایم
و با ستارگانش
که شب را همیشه روشن نگه می دارند
و مرا تنها نمی گذارند
بی درنگ باز می گردم
به سرزمینی که به وسعت یادهای من است
تا با پرندگانش پرواز کنم
تا به گیاهانش برویم
تا با گلهایش بشکفم
تا با خورشیدش بدرخشم
تا با نسیمش بوزم
تا همراه بارانش ببارم
و اینسان
دل به پوچی نسپارم
بی درنگ باز می گردم
به ریشه ام
به خویش
به حقیقت
که سالها به گورشان سپرده ام
و مدفنشان را از یاد برده ام
بی درنگ باز میگردم
تا چشمهایم می بیند
تا گوشهایم می شنود
تا پاهایم می رود
تا زبانم به کلامی پک باز می شود
و می توانم پیامم را در گسترده ی باد پرواز دهم
که زندگی لحظه ایست بین دوستی و دشمنی
بی درنگ باز می گردم
به سرزمینی که با تاریخش جغرافیایش زیسته ام
و در ناکامیهایش گریسته ام
بی درنگ باز میگردم



شعر از پیمان آزاد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه هراسی نیست
من هزاران بار
تیرباران شده ام
و هزاران بار
دل زیبای مرا از دار آویخته اند
و هزاران بار
با شهیدان تمام تاریخ
خون جوشان مرا
به زمین ریخته اند
سرگذشت دل من
زندگی نامه انسان است
که لبش دوخته اند
زنده اش سوخته اند
و به دارش زده اند
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سرمای سیاه زمستان می رود
بهاران با تمامی زیبایی و شکوفایی از راه می رسد
کوه و دشت و دمن همگی خبر از
بهاری زیبا و سرسبز می دهد
غنچه های گل همچون نوزادی
که تازه پا به عرصه ی وجود گذارده شکوفا می شوند
ای یاران بهاران از راه می رسد
و امید که ، سالی نو سرشار از عشق و صفا به ارمغان بیاورد .....
 

م.سنام

عضو جدید
هنگامی
که می گویم
خداحافظ
چه غریب می شوی
و کلبه ام برای تو تنگ
نفیر نفس های ام
مچاله ات می کند
و تو
و تو از تمام آینه ها می گریزی.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
مثل آب
مثل آب خوردنی
سنگ های پایه را به باد می دهند
اختران تشنه را به چاههای خشک می کشند
مثل آب خوردنی
خون سالیان سال را
بی حساب خرج می کنند
و ذخیره برای روزهای بد نمی دهند
مثل آب
مثل آب خوردنی
می زنند سر بلندتر سر زمانه را به دار
می پرکنند
مهربانترین دل زمین داغ را به سرب
آن چه زیر چشم ماست
حسرت است و ظلمت است و تشنگی
و آن چه روی رمل های سوخته
جای پاست
طرفه آن که اختران غوطه ور به چشمه های شب
خواب مرگ را چه آشنا پذیره می شوند
مثل آب
مثل آب خوردنی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ساز تو دهد روح مرا قوت پرواز
از حنجره ات
پنجره اي سوي خدا باز
احساس من و ساز تو
جانهاي هم آهنگ
حال من و آواي تو ياران هم آواز
گلبانگ تو روشنگر جان است بيفروز
قول و غزلت پرچم شادي است
برافراز
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کلام سرود را
همانند يک سلاح
بينديش و آنگه بکاربر
که با حرف سربي
بر اندام کاغذ
تواني نوشت گل
و با سرب آتشين
بر اندام آدمي
تواني زدن شرر
 

م.سنام

عضو جدید
فریاد سرخ فام بهارانم
سرکش
گرهای قلب خاک
گیرانده شب چراغ پریشانم
فریاد سرخ فام بهارانم
برخاسته ز سنگ
با من مگو ز حادثه می دانم
آری که دیر نمی مانم
اما به هر بهار سرودم را
چون رد خون آهوی مجروح
بر هر ستیغ سهم می افشانم
آنگاه عطر تلخ جوانم را
با بال بادهای مهاجم
تا ذهن دشتهای گمشده می رانم
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک،

شاخه های شسته باران خورده، پاک،

آسمان آبی و ابر سپید،

برگهای سبز بید،

عطر نرگس، رقص باد،

نغمه شوق پرستوهای شاد،

خلوت گرم پرستوهای مست...

نرم نرمک می رسد اینک بهار،

خوش به حال روزگار!

خوش به حال چشمه ها و دشت ها،

خوش به حال دانه ها و سبزه ها،

خوش به حال غنچه های نیمه باز،

خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز،

خوش به حال جام لبریز از شراب،

خوش به حال آفتاب.

ای دل من، گرچه در این روزگار،

جامۀ رنگین نمی پوشی به کام،

باذۀ رنگین نمی بینی به جام،

نقل و سبزه در میان سفره نیست،

جامت از آن می که می باید تهی است،

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم!

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب!

ای دریغ از ما اگر کامب نگیریم از بهار.

گر نکوبی شیشۀ غم را به سنگ؛

هفت رنگش می شود هفتاد رنگ!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مهرورزان زمانهاي کهن
هرگز از خويش نگفتند سخن
که در آنجا که تويي
بر نيايد دگر آواز از من
ما هم اين رسم کهن را بسپاريم به ياد
هر چه ميل دل دوست
بپذيريم به جان
هر چيز جز مبل دل او
بسپاريم به باد
آه
باز اين دل سرگشته من
ياد ‌آن قصه شيرين افتاد
بيستون بود و تمناي دو دوست
آزمون بود و تماشاي دو عشق
در زماني که چو کبک
خنده مي زد شيرين
تيشه مي زد فرهاد
نه توان گفت به جانبازي فرهاد افسوس
نه توان کرد ز بيدردي شيرين فرهاد
کار شيرين به جهان شور برانگيختن است
عشق در جان کسي ريختن است
کار فرهاد برآوردن ميل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آويختن است
رمز شيريني اين قصه کجاست
که نه تنها شيرين
بي نهايت زيباست
آن که آموخت به ما درس محبت مي خواست
جان چراغان کني از عشق کسي
به اميدش ببري رنج بسي
تب و تابي بودت هر نفسي
به وصالي برسي يا نرسي
سينه بي عشق مباد
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گل ها تو بخند
اینک این من که به پای تو در افتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ی ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی ست
آخرین جرعه این تهی را تو بنوش


*مشیری*
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب با گلوی خونین
خوانده ست
دیر گاه.

دریا نشسته سرد.
یک شاخه
در سیاهی جنگل
به سوی نور
فریاد می کشد.
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دریا را بی دغدغه موج تماشا می کردیم
بیابان را بی دغدغه طوفان
جنگل آغاز رازداری ما بود
و پچپچه جیرجیرکها را در انتهای -
شاخه بادام بن ها حس می کردیم
صدای پای کفشدوزک ها را -
بر برگ ها ی سبز مردابی می شنیدیم
مسافر آسمانهای همه کهکشان بودیم
چه حسی داشت تخیل ما
که بر بال آرزوهای ما می نشست
و کودکی را برای ما جاودانه می کرد!
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
گلی را اگر می‌چینید
گیاهی می‌میرد
زیرا یک بار
فقط یک بار خواب تبر را می‌بینند
حالا آمده‌اید به خاطر چیدن گل سرخ
ساقه نازک گل سرخ

به خاطر کندن گل سرخ اَره آورده‌اید؟
چرا اَره؟
فقط به گل سرخ بگویید تو:هی !تو
خودش می‌افتد و می‌میرد
کشتن یک نوزاد که زهر نمی‌خواهد
با کلاشینکف که پروانه شکار نمی‌کنند
فقط به مادرش بگویید که شیر ندهد به یک قنداق
و پروانه را بگذارید لای تکه‌های یخ ...
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرغ آمین درد آلودی است کاواره بمانده
رفته تا آنسوی این بیداد خانه
باز گشته رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه.
نوبت روز گشایش را
در پی چاره بمانده
(نیما یوشیج)​
 

Similar threads

بالا