شعر نو

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
سفر کنایه ای از مرگ ست
همینکه بال هواپیما
ترا زخاک به سوی پرنده ها راند
دلت به مرغ گرفتار در قفس ماند
تو در هواپیما
میان عالم پیدا و عالم پنهان
ز ر فت وآمد این گاهواره در تابی
دل تو بیدار ست
ولی تو در خوابی
تو در هواپیما
ز هست ونیست رهایی چگونه می دانی
که کیستی و کجایی؟
سفر کنایه ای از مرگ ست.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه روزها که به دل می گریستم – خاموش –
به شوربختی « اسفندیار » رویین تن .
چه روزها که به جان می گداختم از خشم ،
به سست عهدی « افراسیاب » سنگین دل .
به نابکاری « گرسیوز » و فریب « شغاد » ،
به آنچه رفت از این هر سه بد نهاد به باد !
به پاک مهری « ایرج » ،
به تنگ چشمی « تور » ،
به کینه تـوزی « سلم » ،
به نوش داروی پنهان به گنج « کیکاوس » ،
به « اشکبوس » ،
به « تـــــــوس » ،
به پرده پرده ی آن صحنه های رنگارنــگ ،
به لحظه لحظه ی آن رویدادهای شگفت ،
به چهره های نهان در نهفت گاه زمان ،
به « گیو » ، « پیران » ، « هومان » ، « هژبر » ، « نوذر» ، « سام » ،
به « بهمن » و « بهرام » ،
همین نه چشم و نه گوش ،
که می سپردم ، تاب و ، توان و ، هستی و ، هوش !

 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو به من خنديدي
و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلوده به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان

مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق اين پندارم
كه چرا
خانه كوچك ما سيب نداشت
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بي يار در كنار,
رود از جريان باز خواهد ايستاد,
اگر تنها محكوم به پيوستن به جويبار باشد.
در يا هرگز لب به خنده نمي گشايد,
اگر ابرها نباشند تا بر اشك هايش بوسه زنند,
و
بي يار در كنار,
دنيا جاي زيبايي براي ماندن نيست.
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شبان گاهان لب درياچه مي رفتم
و مي گفتم به خود
او يك شب آنجا ديده خواهد شد/
من او را پيش از اين هرگز نديده و نام او را نيز نشنيده
ولي انگار با هم روزگاري اشنا بوديم/
نمي دانم كجا بوديم
كه من در نيلي چشمان او
او در كبود رود شعر من
زمانها در شنا بوديم/
شبي امد ؛ وليكن دير وقت امد
نه فانوسي ؛ نه مهتابي
هوا بس تيره بود و دامن درياچه پر توفان
سوار قايقي گشتيم و بر خيزابها رفتيم تا ديري
ولي دردا!!!
چه تقديري
من او را باز هم نشناختم ؛ زيرا
كه شب تاريك بود و موج نيرومند
از ان سو قصه تلخي است؛
اي افسوس
او را موجها بردند...

واينك
هر سحر در قلب من نيلوفري مي رويد........
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
و نترسيم از مرگ
مرگ پايان كبوترنيست
مرگ وارونه يك زنجره نيست
مرگ در ذهن اقاقي جاري است
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد
مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان
مرگ در حنجره سرخ - گلو مي خواند
مرگ مسوول قشنگي پر شاپرك است
مرگ گاهي ريحان مي چيند
مرگ گاهي ودكا مي نوشد
گاه در سايه نشسته است به ما مي نگرد
 

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
کيستي که من
اين گونه
به اعتماد
نام خود را
با تو مي گويم
کليد خانه ام را
در دستت مي گذارم
نان شادي هايم را
با تو قسمت مي کنم
به کنارت مي نشينم و
بر زانوي تو
اين چنين آرام
به خواب مي روم؟


احمد شاملو
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در بيداري لحظه ها
پيکرم کنار نهر خروشان لغزيد
مرغي روشن فرود آمد
و لبخند گيج مرا برچيد و پريد
ابري پيدا شد
و بخار سرشکم را در شتاب شفافش نوشيد
نسيمي برهنه و بي پايان سر کرد
و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت
درختي تابان
پيکرم را در ريشه سياهش بلعيد
طوفاني سر رسيد
و جاپايم را ربود
نگاهي به روي نهر خروشان خم شد
تصويري شکست
خيالي از هم گسيخت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
قیصر امین پور

قیصر امین پور

فردا :gol:
دیروز
ما زندگی را
به بازی گرفتیم
امروز، او
ما را ...
فردا ؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بر آبي چين افتاد سيبي به زمين افتاد
كامي ماند زنجر خواند
همهمه اي خنديدند بزمي بود برچيدند
خوابي از چشمي بالا رفت اين رهرو تنها رفت بي ما رفت
رشته گسست : من پيچم من تابم كوزه شكست من آبم
سنگ پيوندش با من كو ؟ آن زنبور پروازش تا من كو ؟
نقشي پيدا آيينه كجا ؟ اين لبخند لبها كو ؟ موج آمد دريا كو ؟
مي بويم بو آمد از هر سو آمد هو آمد من رفتم او آمد او آمد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
جام دريا از شراب بوسه خورشيد لبريز است ،
جنگل شب تا سحر تن شسته در باران ،
خيال انگيز !
ما ، به قدر جام چشمان خود ، از افسون اين خمخانه
سرمستيم
در من اين احساس :
مهر مي ورزيم ،
پس هستيم !

 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روی این مرداب به ناگه تو را یافتم
تو که سردر گریبان بهار یافته ای
دانستی در قلب من نه عشق ، نه شور ، نه احساس و نه فریادو ناله ای می جنبد...

حال تو آمدی
شکافتی مسیر زندگیم را و چراغ ساحل را روشن .....‼
اما چه سود;
چراغ هایت نیم سوزند و مرا چشمی نیست از برای دیدن ...‼
در کنار پنجره به ماتم درخت های خمیده ی زیر برف می نگریم هردو
تو به سپیدی برف و من به خمیده گی

هر دو بی قراریم

لخته لخته ی وجودمان می چکد...
کم کم خاموشی می رسد
همچنان در انتظارت ستاره می شمارم
چراغ نیم سوزت را می نگرم
گفتی بمان ؛ بمان طلوع نزدیک ست
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یک روز دیگر پس ازغروب می آید
دوباره نسیم می وزد وبرگ ها می ریزند وخورشید در لا به لای شاخک های کوه گم می شود
برگی ازدرخت می افتد و روی دیوار خا نه ها مان می نشیند.
چشمان من در لا به لای برگ ها به دنبال انزوای خود می گردد تا راهی به سوی ستاره ها بیاید
اما دوباره غروب می شود و تاریکی مطلق بی هیچ روشنی
روزها از خود می پرسم بعد از غروب کجا خواهم رفت؟
آیا غروبی یا طلوعی یا غبار یا ذره ای نا چیز در رنگ خا کستری روح غرق می شود ؟
آیا این غزل ها ی شیرین که یاور بی کسی ام هستند چیزی پس از غروب به حقیقت می پیوندند؟
خداوندا ...
آیا دراوج افلاک و چیزی پس از غروب روزنه ی سبز امید را خواهم دید ...؟
آیا پس از غروب نیز می توانم
با تاری ازتبسم لانه ای از محبت بتنم
 

جاذبه

عضو جدید
خیال

دیشب دوباره دیدمت اما خیال بود

تو در کنار من بشینی؟..... محال بود

هر چه نگاه عاشق من بی نصیب بود

چشمان مهربان تو پاک و زلال بود

پاییز بود و کوچه ای و تک مسافری

با تو چقدر کوچه ی ما بی مثال بود

نشنید لحن عاشق من را نگاه تو

پرواز چشم های تو محتاج بال بود

سیب درخت بی ثمر آرزوی من

یک عمر مانده بود ولی کال کال بود

گفتم کمی بمان به خدا دوست دارمت

گفتی مجال نیست ولیکن مجال بود

یک عمر هر چه سهم تو از من نگاه بود

سهم من از عبور تو رنج و ملال بود

چیزی شبیه جام بلور دلی غریب

حالا شکست وای صدای وصال بود

شب رفت و ماه گم شد و خوابم حرام شد

اما نه با خیال تو بودم حلال بود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فریدون مشیری

فریدون مشیری

از دل افروز ترين روز جهان،
خاطره اي با من هست.
به شما ارزاني :

سحري بود و هنوز،
گوهر ماه به گيسوي شب آويخته بود .
گل ياس،
عشق در جان هوا ريخته بود .
من به ديدار سحر مي رفتم
نفسم با نفس ياس درآميخته بود .
***
مي گشودم پر و مي رفتم و مي گفتم : (( هاي !
بسراي اي دل شيدا، بسراي .
اين دل افروزترين روز جهان را بنگر !
تو دلاويز ترين شعر جهان را بسراي !

آسمان، ياس، سحر، ماه، نسيم،
روح درجسم جهان ريخته اند،
شور و شوق تو برانگيخته اند،
تو هم اي مرغك تنها، بسراي !

همه درهاي رهائي بسته ست،
تا گشائي به نسيم سخني، پنجرهاي را، بسراي !
بسراي ... ))

من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي رفتم !
***
در افق، پشت سرا پرده نور
باغ هاي گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر،
غنچه آورده به ناز،
دم به دم از نفس باد سحر؛
غنچه ها مي شد باز .

غنچه ها مي رسد باز،
باغ هاي گل سرخ،
باغ هاي گل سرخ،
يك گل سرخ درشت از دل دريا برخاست !
چون گل افشاني لبخند تو،

در لحظه شيرين شكفتن !
خورشيد !
چه فروغي به جهان مي بخشيد !
چه شكوهي ... !
همه عالم به تماشا برخاست !

من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي گشتم !
***
دو كبوتر در اوج،
بال در بال گذر مي كردند .

دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلي مي خواندند .
مرغ دريائي، با جفت خود، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور ...

چمن خاطر من نيز ز جان مايه عشق،
در سرا پرده دل
غنچه اي مي پرورد،
- هديه اي مي آورد -
برگ هايش كم كم باز شدند !
برگ ها باز شدند :
ـ « ... يافتم ! يافتم ! آن نكته كه مي خواستمش !
با شكوفائي خورشيد و ،
گل افشاني لبخند تو،
آراستمش !
تار و پودش را از خوبي و مهر،
خوشتر از تافته ياس و سحربافته ام :
(( دوستت دارم )) را
من دلاويز ترين شعر جهان يافته ام !
***
اين گل سرخ من است !
دامني پر كن ازين گل كه دهي هديه به خلق،
كه بري خانه دشمن !
كه فشاني بر دوست !
راز خوشبختي هر كس به پراكندن اوست !

در دل مردم عالم، به خدا،
نور خواهد پاشيد،
روح خواهد بخشيد . »

تو هم، اي خوب من ! اين نكته به تكرار بگو !
اين دلاويزترين حرف جهان را، همه وقت،
نه به يك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !
« دوستم داري » ؟ را از من بسيار بپرس !

« دوستت دارم » را با من بسيار بگو !
***
 

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
چندان شکوفه ریخت که هوش از سرم ربود
من جاودانیم که پرستوی بوسه ات
بر روی من دری ز بهشت خدا گشود
اما چه میکنی
دل را که در بهشت خدا هم غریب بود


فریدون مشیری
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پاي ديوار بلند کاج ها
در پناه ز آفتاب گرم دشت
آهوي چشمان او در سبزه زار چشممن مي گشت
سبزه زاري بود و رازي داشت
تا دياري چشم انداز بازي داشت
بيرگ برگش قصه عشق و نيازي داشت
تاک خشک تشنه بودم سر نهاده روي خاک
جان گرفتم زير باران نوازش هاي او
خوشه هاي بوسه اش در من شکفت
شاخه گستردم آفاق را
هر رگ من سيم سازي شد
با طنين خوشترين آوازها
از شراب عطر شيرين تنش
نبض من ميگفت با من رازها
ذره ذره هستي من چون عبار
در زلال آسمان ميگشت مست
سر خويش از بالاترين پروازها
معبد متروک جانم را
بار ديگر شبچراغ ديدگاني روشنايي داد
دست پر مهري در آنجا شمع روشن کرد
نوري از روزن فرو تابيد
بوي عود آرزويي شکفته در فضا پيچيد
ارغنون تمنا را نوا برخاست
معبد متروک جانم را شکوه کبريايي داد
اين به محراب نياز افتاده را از نو خدايي داد
از لب ديوار سبز کاج ها
آفتاب زرد بالاتر نشست
بوته سرخ غروب
بر کبودي هاي صحرا در نشست
بوسه گرمش به هنگام وداع
تير شد در قلب من تا پر نشست
در هواي سبزه زار بوي اوست
برگ برگ اين چمن جادوي اوست
 

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
سر خود را مزن اینگونه به سنگ
دل دیوانه‌‌ی تنها ! دل تنگ !
منشین در پس این بهت گران
مدران جامه‌ی جان را مدران !
مکن ای خسته ، درین بغض درنگ
دل دیوانه‌ی تنها ، دل تنگ !

پیش این سنگدلان ، قدر دل و سنگ یکی‌ست
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی‌ست
دیدی ، آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش ، سرشارترین
آن که می‌گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دلازارترین شد ! چه دلازارترین ؟

نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند
نه همین در غمت اینگونه نشاند
با تو چون دشمن دارد سر جنگ !
دل دیوانه‌ی تنها ، دل تنگ !

ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته‌ای ، سرد مکن
با غمش باز بمان
سرخ رو باش ازین عشق و سرافراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون ، رنگ
دل دیوانه تنها ، دل تنگ !






فریدون مشیری
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در پيش چشم خسته من دفتري گشود
کز سال هاي پيش
چندين هزار ژس در آن يادگار بود
تصوير رنگ مرده از ياد رفته ها
رخسار خاک خورده در خاک خفته ها
چشمان بي تفاوت شان چشمه ملال
لبهاي بي تبسم شان قصه زوال
بگسسته از وجود
پيوسته با خيال
هر صفحه پيش چشمم ديوار مي نمود
متروک و غمگرفته و بيمار
هر ژس چون دريچه به ديوار
انگار
آن چشم هاي خاموش
آن چهره هاي مات
همراه قصه هاشان از آن دريچه ها
پرواز کرده اند
در موج گردباد کبود و بنفش مرگ
راهي در آن فضاي تهي باز کرده اند
پاي دريچه اي
چشمم به چشم مادر بيمارم اوفتاد
يادش بخير
او از همين دريچه به آفاق پر گشود
رفت آن چنان که هيچ نيامد دگر فرود
اي آسمان تيره تا جاودان تهي
من از کدام پنجره پرواز ميکنم
وز ظلمت فشرده اين روزگار تلخ
سوي کدام روزنه ره باز ميکنم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هدیه دوست

هدیه دوست



گلی را که دیروز
به دیدار من هدیه آوردی ای دوست
دور از رخ نازنین تو
امروز پژمرد
همه لطف و زیبایی اش را
که حسرت به روی تو می خورد و
هوش از سر ما به تاراج می برد
گرمای شب برد
صفای تو اما گلی پایدار است
بهشتی همیشه بهار است
گل مهر تو در دل و جان
گل بی خزان
گل تا که من زنده ام ماندگار است


*فریدون مشیری**
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فریدون مشیری

فریدون مشیری

پاي ديوار بلند کاج ها
در پناه ز آفتاب گرم دشت
آهوي چشمان او در سبزه زار چشممن مي گشت
سبزه زاري بود و رازي داشت
تا دياري چشم انداز بازي داشت
بيرگ برگش قصه عشق و نيازي داشت
تاک خشک تشنه بودم سر نهاده روي خاک
جان گرفتم زير باران نوازش هاي او
خوشه هاي بوسه اش در من شکفت
شاخه گستردم آفاق را
هر رگ من سيم سازي شد
با طنين خوشترين آوازها
از شراب عطر شيرين تنش
نبض من ميگفت با من رازها
ذره ذره هستي من چون عبار
در زلال آسمان ميگشت مست
سر خويش از بالاترين پروازها
معبد متروک جانم را
بار ديگر شبچراغ ديدگاني روشنايي داد
دست پر مهري در آنجا شمع روشن کرد
نوري از روزن فرو تابيد
بوي عود آرزويي شکفته در فضا پيچيد
ارغنون تمنا را نوا برخاست
معبد متروک جانم را شکوه کبريايي داد
اين به محراب نياز افتاده را از نو خدايي داد
از لب ديوار سبز کاج ها
آفتاب زرد بالاتر نشست
بوته سرخ غروب
بر کبودي هاي صحرا در نشست
بوسه گرمش به هنگام وداع
تير شد در قلب من تا پر نشست
در هواي سبزه زار بوي اوست
برگ برگ اين چمن جادوي اوست
 

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز اول پیش خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز گفتم
لیک با اندوه و با تردید

روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا می کُشت
باز زندانبان خود بودم

آن منٍ دیوانه ی عاصی
در درونم هایهو می کرد
مشت بر دیوارها می کوفت
روزنی را جستجو می کرد

در درونم راه می پیمود
همچو روحی در شــبســـتانی
بر درونم سایه می افکند
همچو ابری بر بیابانی

می شنیدم نیمه شب در خواب
هایهای گریه هایش را
در صدایم گوش می کردم
درد سیال صدایش را

شرمگین می خواندمش بر خویش
از چه رو بیهوده گریانی
در میان گریه می نالید
دوستش دارم، نمی دانی

روزها رفتند و من دیگر
خود نمی دانم کدامینم
آن من سر سخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم ؟

بگذرم گر از سر پیمان
می کُشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم


فروغ فرخزاد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شکوه روشنایی

شکوه روشنایی

افق تاریک
دنیا تنگ
نومیدی توان فرساست
می دانم
ولیکن ره سپردن در سیاهی
رو به سوی روشنی زیباست
می دانی
به شوق نور در ظلمت قدم بردار
به این غم های جان آزار دل مسپار
که مرغان گلستان زاد
که سرشارند از آواز آزادی
نمی دانند هرگز لذت و ذوق رهایی را
و رعنایان تن در تورپرورده
نمی دانند در پایان تاریکی شکوه روشنایی را

*فریدون مشیری*
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ماهي هميشه تشنه ام
در زلال لطف بيکران تو
مي برد مرا به هر کجا که ميل اوست
موج ديدگان مهربان تو
زير بال مرغکان خنده ها ت
زير آفتاب داغ بوسه هات
اي زلال پاک
جرعه جرعه جرعه مي کشم ترا به کام خويش
تا که پر شود تمام جان من ز جان تو
اي هميشه خوب
اي هميشه آشنا
هر طرف که مي کنم نگاه
تا همه کرانه ه اي دور
عطر و خنده و ترانه مي کند شنا
در ميان بازوان تو
ماهي هميشه تشنه ام
اي زلال تابناک
يک نفس اگر مرا به حال خود رها کني
ماهي تو جان سپرده روي خاک
 

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
دشت هايي چه فراخ
كوه هايي چه بلند
در گلستانه چه بوي علفي مي آمد؟
من دراين آبادي پي چيزي مي گشتم
پي خوابي شايد
پي نوري ‚ ريگي ‚ لبخندي
پشت تبريزي ها
غفلت پاكي بود كه صدايم مي زد
پاي ني زاري ماندم باد مي آمد گوش دادم
چه كسي با من حرف مي زد ؟
سوسماري لغزيد
راه افتادم
يونجه زاري سر راه
بعد جاليز خيار ‚ بوته هاي گل رنگ
و فراموشي خاك
لب آبي
گيوه ها را كندم و نشستم پاها در آب
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشيار است
نكند اندوهي ‚ سر رسد از پس كوه
چه كسي پشت درختان است ؟
هيچ مي چرد گاوي در كرد
ظهر تابستان است
سايه ها مي دانند كه چه تابستاني است
سايه هايي بي لك
گوشه اي روشن و پاك
كودكان احساس! جاي بازي اينجاست
زندگي خالي نيست
مهرباني هست سيب هست ايمان هست
آري تا شقايق هست زندگي بايد كرد
در دل من چيزي است مثل يك بيشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بي تابم كه دلم مي خواهد
بدوم تاته دشت بروم تا سر كوه
دورها آوايي است كه مرا مي خواند
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ستــــــــــاره من....
بعد از تمام تاریکی های زمین که تاریکی شعرهای مرا ،
درون خود می بلعد ،
تا آخرین نفسهای شعرم تو را غزل می کنم
میخواهم نامم تنها اسمی باشد کــــــه
در دفتر عاشقانه هایت به ثبــــت میـــرسد
میخواهم مالک همیشگی روشنی قلبت باشم
و هرگاه تنها شدي تورا ببینم
و تنهاییت را با سرانگشتان مرطوبم پاک کنم.
هنوز زلالی نی نی چشمانت را زیارت نکرده ام...
هنوز دست هایم از لمس دستانت سیراب نگشته است.
تازه در کوچه آشنایی بودم که تو اسمم را
روی اولین درخت حک کــردی
و همانجا قسم خوردم مرد مردانـــــــــــــه
عاشقت بمانم....
 

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
به جست و جوي تو
بر درگاه ِ كوه ميگريم،
در آستانه دريا و علف.

به جستجوي تو
در معبر بادها مي گريم
در چار راه فصول،
در چار چوب شكسته پنجره ئي
كه آسمان ابر آلوده را
قابي كهنه مي گيرد.

به انتظار تصوير تو
اين دفتر خالي
تاچند
تا چند
ورق خواهد زد؟

جريان باد را پذيرفتن
و عشق را
كه خواهر مرگ است.-

و جاودانگي
رازش را
با تو درميان نهاد.

پس به هيئت گنجي در آمدي:
بايسته وآزانگيز
گنجي از آن دست
كه تملك خاك را و دياران را
از اين سان
دلپذير كرده است!

نامت سپيده دمي است كه بر پيشاني آفتاب مي گذرد
- متبرك باد نام تو -

و ما همچنان
دوره مي كنيم
شب را و روز را
هنوز را...

احمد شاملو
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي دل تنگ من و اين بار نور؟
هايهوي زندگي در قعر گور؟

اي دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پيش از اينت گر که در خود داشتم
هرکسي را تو نمي انگاشتم

درد تاريکيست درد خواستن
رفتن و بيهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سيه دل سينه ها
سينه آلودن به چرک کينه ها
در نوازش، نيش ماران يافتن
زهر در لبخند ياران يافتن
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد
به کوه خواهد زد
به غار خواهد رفت
تو کودکانت را بر سينه مي فشاري گرم
و همسرت را چون کوليان خانه به دوش
ميان آتش و خون مي کشاني از دنبال
و پيش پاي تو از انفجارهاي مهيب
دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد
و شهر ها همه در دود و شعله خواهد سوخت
و آشيان ها بر روي خاک خواهد ريخت
و آرزوها در زير خاک خواهد مرد
خيال نيست عزيزم
صداي تير بلند است و ناله هاي پيگير
و برق اسلحه خورشيد را خجل کرده ست
چگونه اين همه بيداد را نمي بيني
چگونه اين همه فرياد را نمي شنوي
صداي ضجه خونين کودک عدني است
و بانگ مرتعش مادر ويتنامي
که در عزاي عزيزان خويش مي گريند
و چند روز دگر نيز نوبت من و تست
که يا به ماتم فرزند خويش بنشينيم
و يا به کشتن فرزند خلق برخيزيم
و يا به کوه به جنگل به غار بگريزيم
پدر چگونه به نزد طبيب خواهي رفت
که ديدگان تو تاريک و راه باريک است
تو يکقدم نتواني به اختيار گذاشت
تو يک وجب نتواني به اختيار گذاشت
که سيل آهن در رها ها خروشان است
تو اي نخفته شب و روزي روي شانه اسب
به روزگار جواني به کوه و دره و دشت
تو اي بريده ره از لاي خار و خارا سنگ
کنون کنار خيابان در انتظار بسوز
درون آتش بغضي که در گلو داري
کزين طرف نتواني به آن طرف رفتن
حريم موي سپيد ترا که دارد پاس
کسي که دست ترا يک قدم بگيرد نيست
و من که مي دوم اندر پي تو خوشحالم
که ديدگان تو در شهر بي ترحم ما
به روي مردم نامهربان نمي افتد
پدر به خانه بيا با ملال خويش بساز
اگر که چشم تو بر روي زندگي بسته ست
چه غم که گوش تو پيچ راديو باز است
هزار و ششصد و هفتاد و يک نفر امروز
به زير آتش خمپاره ها هلاک شدند
و چند دهکده دوست را هواپيما
به جاي خانه دشمن گلوله باران کرد
گلوي خشک مرا بغض مي فشارد تنگ
و کودکان مرا لقمه در گلو مانده ست
که چشم آنها با اشک مرد بيگانه ست
چه جاي گريه که کشتار بي دريغ حريف
براي خاطر صلح است و حفظ آزادي
و هر گلوله که بر سينه اي شرار افشاند
غنيمتي است که دنيا بهشت خواهد شد
پدر غم تو مرا رنج ميدهد اما
غم بزرگتري مي کند هلاک مرا
بيا به خاک بلا ديده اي بينديشيم
که ناله مي چکد از برق تازيانه در او
به خانه هاي خراب
به کومه هاي خموش
به دشتهاي به آتش کشيده متروک
که سوخت يکجا برگ و گل و جوانه در او
به خاک مزرعه هايي که جاي گندم زرد
لهيب شعله سرخ
به چار سوي افق ميکشد زبانه در او
به چشمهاي گرسنه
به دستهاي دراز
به نعش دهقان ميان شاليزار
به زندگي که فرو مرده جاودانه در او
بيا به حال بشر هاي هاي گريه کنيم
که با برادر خود هم نمي تواند زيست
چنين خجسته وجودي کجا تواند ماند
چنين گسسته عناني کجا تواند رفت
صداي غرش تيري دهد جواب مرا
به کوه خواهد زد
به غار خواهد رفت
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ناله مي لرزد، مي رقصد اشك
آه، بگذار كه بگريزم من

از تو، اي چشمه جوشان گناه
شايد آن به كه بپرهيزم من

بخدا غنچه شادي بودم
دست عشق آمد و از شاخم چيد

شعله آه شدم، صد افسوس
كه لبم باز بر آن لب نرسيد

عاقبت بند سفر پايم بست
مي روم، خنده بلب، خونين دل

مي روم، از دل من دست بدار
اي اميد عبث بي حاصل
 

Similar threads

بالا