شعر نو

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
سر بروی شانه های مهربانت میگذارم

عقده ی دل میگشایم

گریه ی بی اختیارم

از غم نامردمی ها بغض ها در سینه دارم

شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم........
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟

مادرم سینی چایی در دست

گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من

خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا


لب پاشویه نشست

پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد

شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین


:با خودم می گفتم

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست


رود دنیا جاریست

زندگی ، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم


دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟


!!!هیچ

زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری


شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت


زندگی درک همین اکنون است


زندگی شوق رسیدن به همان


فردایی است، که نخواهد آمد


تو نه در دیروزی، و نه در فردایی


ظرف امروز، پر از بودن توست


شاید این خنده که امروز، دریغش کردی


آخرین فرصت همراهی با، امید است


زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک


به جا می ماند


زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ


زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود


زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر


زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ


زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق


زندگی، فهم نفهمیدن هاست


زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود


تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست


آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست


فرصت بازی این پنجره را دریابیم


در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم


پرده از ساحت دل برگیریم


رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم


زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است


وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست


زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند


چای مادر، که مرا گرم نمود


نان خواهر، که به ماهی ها داد


زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم


زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت


زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست


لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست


من دلم می خواهد

قدر این خاطره را دریابیم.

سهراب سپهری
 

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
یادت ای دوست بخیر....
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]یادت ای دوست بخیر.... [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بهترینم خوبی؟؟؟ [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]روزگارت شیرین و دماغت چاق است؟؟؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خبری نیست زتو! [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]یادی از یار نکردن،بی وفا رسم شده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نکند خاطرت از شکوه من خسته شود![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دل من می خواهد که بدانی بی تو دلم اندازه دنیا تنگ است.... [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]یادت ای دوست بخیر[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]می سپارم همه زندگیت را به خدا [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]که چو آیینه زلال [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همچو دریا آرام[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مثل یک کوه پر از شوکت بودن باشی......[/FONT]
 

FahimeM

عضو جدید
جام دريا از شراب بوسه خورشيد لبريز است،
جنگل شب تا سحر تن شسته در باران،
خيال انگيز !
ما، به قدر جام چشمان خود، از افسون اين خمخانه سر مستيم
در من اين احساس :
مهر مي ورزيم،
پس هستيم !


مشیری
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین، عقربک‌های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می‌کنند.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام.
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است.
کسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم
زچشم دوستان دور یا نزدیک
مسیحای جوان مرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناحوانمردانه سرد است...آی...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!
منم من میهمان هر شبت لولی وش مغموم
منم من سنگ تیپا خورده رنجور
منم دشنام پست آفرینش نغمه ناجور
نه از رومم نه از زنگم همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در بگشای دلتنگم
حریفا میزبانا میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست مرگی نیست
صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد سحر شد بامداد آمد
فریبت می دهد برآسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر درها بسته سرها در گریبان دستها پنهان
نفس ها ابر دل ها خسته و غمگین
درختان اسکلت های بلور آجین
زمین دلمرده سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهروماه
.
.
زمستان است......
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
از خانه بدر، از كوچه برون، تنهايي ما سوي خدا مي رفت.
در جاده، درختان سبز، گل ها وا، شيطان نگران: انديشه
رها مي رفت.
خار آمد، و بيابان، وسراب.
كوه آمد و، مرغي به هوا مي رفت؟
- ني، همزاد گياهي بود، از پيش گيا مي رفت.
شب مي شد و روز.
جايي، شيطان نگران: تنهايي ما مي رفت.
 

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم به بوی تو آغشته است

سپیده دمان

کلمات سرگردان بر می خیزند و

خواب آلوده دهان مرا می جویند

تا از تو سخن گویم

کجای جهان رفته ای

نشان قدم هایت

چون دان پرندگان

همه سویی ریخته است

باز نمی گردی ، می دانم

و شعر

چون گنجشک بخار آلودی

بر بام زمستانی

به پاره یخی

بدل خواهد شد
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
زخم شب مي شد كبود.
در بياباني كه من بودم
نه پر مرغي هواي صاف را مي سود
نه صداي پاي من همچون دگر شب ها
ضربه اي به ضربه مي افزود.
***
تا بسازم گرد خود ديواره اي سر سخت و پا بر جاي،
با خود آوردم ز راهي دور
سنگ هاي سخت و سنگين را برهنه پاي.
ساختم ديوار سنگين بلندي تا بپوشاند
از نگاهم هر چه مي آيد به چشمان پست
و ببندد راه را بر حمله غولان
كه خيال رنگ هستي را به پيكرهايشان مي بست.
***
روز و شب ها رفت.
من بجا ماندم در اين سو، شسته ديگر دست از كارم.
نه مرا حسرت به رگ ها مي دوانيد آرزويي خوش
نه خيال رفته ها مي داد آزارم.
ليك پندارم، پس ديوار
نقش هاي تيره مي انگيخت
و به رنگ دود
طرح ها از اهرمن مي ريخت.
***
تا شبي مانند شب هاي دگر خاموش
بي صدا از پا درآمد پيكرديوار:
حسرتي با حيرتي آميخت.
 

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماه امشب عروس میشود.
نارنجزارهاپشت معبرسفیدروددیوانه میکنندشبگردهای بهاری را
تخت سنگ یادگاری هاامشب دلش برای تن نوشته هایش کوچک شده.
تن لخت شالیزارتشنه ی دل آوازهای دخترکان خواب شالیهاراچرت میزند.
غورباقه های آوازه خوان ترانه ای مبهم رازمزمه میکنند.
نسیم اردیبهشت که میان سبزینه های برگهاطنازی میکند
رازی دردل دارد.
من هم دربغچه ام رازی دارم.
ابرمهربان باریدوباغ چای پریچینهاراسبزکرد.
لیلاکوه لمسهای عشق ممنوعه راخوب به خاطردارد.
دلم میخواهدآنقدرقدبکشم تاخداراکه ازدیلمان هم بلندتراست لمس کنم.
ازمرگ تن نمیهراسم چون پروازمرغان هوایی رابارهادیده ام.
رویای خیس شبنم برتجلی نرگسهای مادربزرگ
تجسم جوانی پدرراروی پرده ای ازشکوفه های آلوچه نقاشی میکند.
سادگیهای روستا که باهیچ ثروتی تصاحب نمیشود.
نیلوفرونیلوفرکه درهیچ شعری جانمیشود.
دلم برای دریاوعطرماهیهاتنگ شده.
شهربرایم چیزبهتری نداشت.
من یک روستایی هستم.
ساده
ساده
ساده.
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
من دراين تاريكي
فكر يك بره روشن هستم
كه بيايد علف خستگي ام را بچرد
من دراين تاريكي
امتداد تر بازوهايم را
زير باراني مي بينم
كه دعاهاي
نخستين بشر را تركرد
من در اين تاريكي
درگشودم به چمنهاي قديم
به طلايي هايي كه به ديوار اساطير تماشا كرديم
من در اين تاريكي
ريشه ها را ديدم
و براي بته نورس مرگ آب را معني كردم
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


در این روز گار یلدایی
غوطه می خورم
درخلسه ی خاموشی
وچسبیده ام به جفت تنهایی ،
ولی با این همه
دیوانه وار امید می نوشم
اما نه…
کاش بودی تا می گفتم:
دوبـاره سـیـب بـچـیـن حـوا
مـن خـسـتـه ام
بگذار از اینجاهـم بـیـرونـمان کـنـنـد...

" بیژن صف سری "
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
نومید، کلافه، سرگردان،
جهان را به جستجوی دلیلی ساده
دشنام می دهم.
آیا هزار سال زیستن
از پی تنها یکی پرسش ساده کافی نیست؟

نومید، کلافه، سرگردان،
همه، همه ما
در وحشت واژه ها زاده می شویم
و در ترس بی سرانجام مدارا می میریم.

جدأ متأسفم

« سید علی صالحی »
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اما
با اين همه
تقصير من نبود
که با اين همه...
با اين همه اميد قبولي
در امتحان ساده تو رد شدم

اصلا نه تو ، نه من!
تقصير هيچ کس نيست



از خوبي تو بود
که من
بد شدم!
-------------------
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
روزهاست كه مي‌خوانم
هر روز مي‌خوانم
تكرار مي‌كنم ، مرور مي‌كنم
و باز مي‌خوانم
اما هنوز اول خطم
درست مثل كسي كه تا به حال منطق نخوانده است

اين چه سري است؟!
نمي‌دانم!
كه چه طور منطق ندانسته
فلسفه‌ي عميق چشمان تو را
از حفظم؟!
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
<<جهان از آن نابلدان است>>

هر چند نشستن پشت میز کار و
خیره به خاموشی ماشین تحریر و
زیستن در کنج و خلوت این خانه
عذاب ام می دهد،
اما باز راضی ام،
راضی ام از چیزی
که زندگانی اش می نامند.
...

« بوکوفسکی »
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
در نهفته ترين باغ ها، دستم ميوه چيد.
و اينك، شاخه نزديك! از سر انگشتم پروا مكن.
بي تابي انگشتانم شور ربايش نيست، عطش آشنايي است.
درخشش ميوه! درخشان تر.
وسوسه چيدن در فراموشي دستم پوسيد.
دور ترين آب
ريزش خود را به راهم فشاند.
پنهان ترين سنگ
سايه اش را به پايم ريخت.
و من، شاخه نزديك!
از آب گذشتم، از سايه بدر رفتم،
رفتم، غرورم را بر ستيغ عقاب - آشيان شكستم
و اينك، در خميدگي فروتني، به پاي تو مانده ام.
خم شو، شاخه نزديك!
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پوچ

پوچ

دیدگان تو در قاب اندوه
سرد و خاموش
خفته بودند
زودتر از تو ناگفته ها را
با زبان نگه گفته بودم
از من و هرچه در من نهان بود
می رمیدی
می رهیدی
یادم آمد که روزی در این راه
ناشکیبا مرا در پی خویش
می کشیدی
می کشیدی
آخرین بار
آخرین بار
آخرین لحظهء تلخ دیدار
سر به سر پوچ دیدم جهان را
باد نالید و من گوش کردم
خش خش برگ های خزان را
باز خواندی
باز راندی
باز بر تخت عاجم نشاندی
باز در کام موجم کشاندی
گرچه در پرنیان غمی شوم
سال ها در دلم زیستی تو
آه، هرگز ندانستم از عشق
چیستی تو
کیستی تو؟؟؟؟

فروغ :gol:
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
http://www.www.www.iran-eng.ir/customprofilepics/profilepic510_49.gif

کدام تکه‌ي جهان

ما را جدا کرد

کدام تکه‌ي جهان

ما را تنها براي چند روز

دوباره به هم مي‌رساند

تا خطوط تازه‌ي شعر را آواز بخوانيم

تا دوباره پرواز را بياموزيم

تا گذشته‌ي فراموش‌کار را

به ياد آوريم

تا دوباره همديگر را

بدرود بگوييم . . .


روز آوسلِندر
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
در بوی نارنجی پیراهنت

تاب می‌خورم

بی‌تاب می‌شوم

و دنبال دست‌هایت می‌گردم

در جیب‌هایم

می‌ترسم گمت کرده باشم در خیابان

به پشت سر بر می‌گردم

و از تنهایی خودم وحشت می‌کنم

بی تو زندگی کنم

یا بمیرم؟

نمی‌دانم تا کی دوستم داری

هرجا که باشد

باشد

هرجا تمام شد

اسمش را می‌گذارم

آخر خط من

باشد؟

بی تو زندگی کنم

یا بميرم؟

همین که باشی


همین که نگاهت ‌کنم

مست می‌شوم

خودم را می‌آویزم به شانه‌ء تو

با تو بمیرم

یا بخندم؟
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی ما دوباره كبوترهايمان را پيدا خواهيم كرد
و مهربانی دست زيبايی را خواهد گرفت.

روزی كه كمترين سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست .
روزی كه ديگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ايست
و قلب
برای زندگی بس است.

روزی كه معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرين حرفدنبال سخن نگردی .
روزی كه آهنگ هر حرف ، زندگی ست
تا من به خاطر آخرين شعر رنج جستجوی قافيه نبرم.
روزی كه هر حرف ترانه ايست
تا كمترين سرود بوسه باشد .

روزی كه تو بيايی ، برای هميشه بيايی
و مهربانی با زيبايی يكسان شود .
روزی كه ما دوباره برای كبوترهايمان دانه بريزيم...



و من آنروز را انتظار می كشم
حتی روزی
كه ديگر
نباشم .
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
باغ باران خورده مي نوشيد نور
لرزشي در سبزه هاي تر دويد :
او به باغ آمد ، درونش تابناك ،
سايه اش در زير و بم ها ناپديد
***
شاخه خم مي شد به راهش مست بار .
او فراتر از جهان برگ و بر .
باغ ، سرشار از تراوش هاي سبز .
او ، درونش سبزتر ، سرشارتر.
***
در سر راهش درختي جان گرفت .
ميوه اش همزاد همرنگ هراس .
پرتويي افتاد و در پنهان او :
ديده بود آن را به خوابي ناشناس .
***
در جنون چيدن از خود دور شد .
دست او لرزيد ، ترسيد از درخت .
شور چيدن ترس را از ريشه كند :
دست آمد : ميوه را چيد از درخت .
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه فرق می کند
صد سال دیگر
اسم این دقیقه چه بوده
حس این هوا چه بوده
منظور این واژه چه بوده است.

لب ریز، تگری، آرام،
آرام آرام ... فالی بزن دختر!
بی خیالی خالص آدمی هم
هوش خاصی می خواهد.

« سید علی صالحی »
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
...در من اين جلوه اندوه ز چيست؟
در تو اين قصه پرهيز ــ که چه؟
در من اين شعله عصيان نياز ،
در تو دمسردی پاييز ــ که چه؟

حرف را بايد زد!
درد را بايد گفت !

سخن از مهر من و جور تو نيست .
سخن از
متلاشی شدن دوستی است ،
و عبث بودن پندار سرور آور مهر

آشنايی با شور ؟
و جدايی با درد؟
و نشستن در بهت فراموشی ــــ
ــــ يا غرق غرور ؟!

سينه ام آينه ست ،
با غباری از غم .
تو به لبخندی از اين آينه بزدای غبار ...

حمید مصدق
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به چشمانم بنگر و آنگاه بگو ک

باورت نکرده ام

به گریه هایم تا هنگام سحر ،

به آوای بی قراری ام تا مرز اعتراف به زلالی و پاکی عشق ،

به فریاد نگاهم که نا امید تو را ،

بارها و بارها ، توجه کن و آنگاه بگو :

تو را باور ندارم

تو را نمیشناسم

تو را نمی فهمم

به جنبش لرزان لبهایم

وقتی آنقدر به تو نزدیکم و از تو دور ،

وقتی میخواهم بگویم ،

محبوبم ، مهربانم ، بیگناهم ، بنگر و آنگاه بگو :

تو را نمیبینم

تو را ندیده ام

تو را نخواهم دید

به تقلای بی وقفه ام نظر بیفکن و ببین

چگونه از ویرانه ای ساکت و مخوف

بهشتی سرشار از عشق و صفا بپا میکنم

و حلقه های درشت انتظار را

به اسارت زمان در می آورم

رهایـــــم مکن !
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
از هجوم نغمه اي بشكافت گور مغز من امشب:
مرده اي را جان به رگ ها ريخت،
پا شد از جا در ميان سايه و روشن،
بانگ زد بر من: مرا پنداشتي مرده
و به خاك روزهاي رفته بسپرده ؟
ليك پندار تو بيهوده است:
پيكر من مرگ را از خويش مي راند .
سرگذشت من به زهر لحظه هاي تلخ آلوده است .
من به هر فرصت كه يابم بر تو مي تازم .
شادي ات را با عذاب آلوده مي سازم .
با خيالت مي دهد پيوند تصويري
كه قرارت را كند در رنگ خود نابود .
درد را با لذت آميزد،
در تپش هايت فرو ريزد .
نقش هاي رفته را باز آورد با خود غبار آلود .
***
مرده لب بر بسته بود .
چشم مي لغزيد بر يك طرح شوم .
مي تراويد از تن من درد .
نغمه مي آورد بر مغزم هجوم .
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تا به کی باید رفت
از دیاری به دیار دیگر
نتوانم ، نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری به بهاری دیگر
آه ، اکنون دیریست
که فرو ریخته در من ، گویی ،
تیره آواری از ابر گران
چو می آمیزم ، با بوسهٔ تو
روی لبهایم ، می پندارم
می سپارد جان ، عطری گذران
آن چنان آلوده ست
عشق غمناکم با بیم زوال
که همه زندگیم می لرزد
چون تو را می نگرم
مثل این است که از پنجره ای
تک درختم را ، سرشار از برگ ،
در تب زرد خزان می نگرم
مثل این است که تصویری را
روی جریان های مغشوش آب روان می نگرم
شب و روز
شب و روز
شب و روز
بگذار
که فراموش کنم .
تو چه هستی ، جز یک لحظه ، یک لحظه که چشمان مرا
می گشاید در
برهوت آگاهی ؟
بگذار
که فراموش کنم

فروغ
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تمام روز در آینه گریه می کردم

بهار پنجره ام را

به وهم سبز درختان سپرده بود

تنم به پیله تنهاییم نمی گنجید

و بوی تاج کاغذیم

فضای آن قلمرو بی آفتاب را

آلوده کرده بود

نمی توانستم دیگر نمی توانستم

صدای کوچه صدای پرنده ها

صدای گم شدن توپ های ماهوتی

و هایهوی گریزان کودکان

و رقص بادکنک ها

که چون حباب های کف صابون

در انتهای ساقه ای از نخ صعود می کردند

و باد ‚ باد که گویی

در عمق گودترین لحظه های تیره همخوابگی نفس می زد

حصار قلعه خاموش اعتماد مرا

فشار می دادند

و از شکافهای کهنه دلم را بنام می خواندند

تمام روز نگاه من

به چشمهای زندگیم خیره گشته بود

به آن دو چشم مضطرب ترسان

که از نگاه ثابت من میگریختند

و چون دروغگویان

به انزوای بی خطر پلکها پناه می آوردند

کدام قله ‚ کدام اوج ؟

مگر تمامی این راههای پیچاپیچ

در آن دهان سرد مکنده

به نقطه تلاقی و پایان نمی رسند ؟

به من چه دادید ای واژه های ساده فریب

و ای ریاضت اندامها و خواهشها ؟

اگر گلی به گیسوی خود می زدم

از این تقلب ‚ از این تاج کاغذین

که بر فراز سرم بو گرفته است فریبنده تر نبود ؟

چگونه روح بیابان مرا گرفت

و سِحر ماه ز ایمان گله دورم کرد!

چگونه نا تمامی قلبم بزرگ شد

و هیچ نیمه ای این نیمه را تمام نکرد !

چگونه ایستادم و دیدم

زمین به زیر دو پایم ز تکیه گاه تهی می شود

و گرمی تن جفتم

به انتظار پوچ تنم ره نمی برد

کدام قله کدام اوج ؟

مرا پناه دهید ای چراغ های مشوش

ای خانه های روشن شکاک

که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر

بر بامهای آفتابیتان تاب می خورند

مرا پناه دهید ای زنان ساده کامل

که از ورای پوست سر انگشت های نازکتان

مسیر جنبش کیف آور جنینی را

دنبال می کند

و در شکاف گریبانتان همیشه هوا

به بوی شیر تازه می آمیزد

کدام قله کدام اوج ؟

مرا پناه دهید ای اجاقهای پر آتش ای نعل های خوشبختی

و ای سرود ظرفهای مسین در سیاهکاری مطبخ

و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی

و ای جدال روز و شب فرشها و جاروها

مرا پناه دهید ای تمام عشق های حریصی

که میل دردناک بقا بستر تصرفتان را

به آب جادو

و قطره های خون تازه می آراید

تمام روز ‚ تمام روز

رها شده ‚ رها شده چون لاشه ای بر آب

به سوی سهمناک ترین صخره پیش می رفتم

به سوی ژرف ترین غارهای دریایی

و گوشتخوارترین ماهیان

و مهره های نازک پشتم

از حس مرگ تیر کشیدند

نمی توانستم ‚ دیگر نمی توانستم

صدای پایم از انکار راه بر می خاست

و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود

و آن بهار و آن وهم سبز رنگ

که بر دریچه گذر داشت با دلم می گفت

نگاه کن

تو هیچگاه پیش نرفتی

تو فرو رفتی


. . .
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


کنار دیوار دلم روزی

شاخه گلی روئید

خم شدم بوسیدمش

تبسمی کرد و خندید

که ای تو که حالا

با ناز نگاهم می کنی

عهد می بندی که

وقتی مرا چیدی

باز هم سلامی بر من کنی؟؟؟

دستم را کشیدم با تحمل

بوییدمش من با کمی تامل

که ای زیبای من

تو انچنانی

که من تا زنده ام

تو زنده می مانی

و گرنه اگر

روزی نباشی

من هم نمی مانم

شاخه ای بر جوانی

سالها گذشت و

من و ان گل زیبا

کنار هم زیستیم با تمنا

ولی فقط

یک سوال جا مانده بود اینجا

که گل از کجا می دانست

قصه امروز و فردا ؟ ؟ ؟
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همه هستی من آیه تاریکیست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلی است که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله رخوتناک دو همآغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید صبح بخیر
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
و در این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست
دل من
که به اندازه یک عشقست
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازه یک پنجره می خوانند
آه ...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من
آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید
دستهایت را دوست میدارم
دستهایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم
و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم می آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم
کوچه ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسم معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را باد با خود برد
کوچه ای هست که قلب من آن را
از محله های کودکیم دزدیده ست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر میگردد
و بدینسانست
که کسی می میرد
و کسی می ماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد
من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام آرام
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
 

Similar threads

بالا