شعر نو

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمای دهکده، آیینه ی تهی دستی ست
درخت خشک کجی، همچو دست مفلوجی
شده ست بیهده از آستین جوی برون
نه خرمنی و نه گاو آهنی، نه مزرعه ای
نه آشیانه ی مرغی، نه گله ای به چرا
شده ست قامتِ برج ِ بلندِ قریه نگون
نگاه بی گنه کودکان ِخسته ی کوی
چو مرغ بی پر و بالی
که در قفس مرده ست
قیافه ها همه در خشک سالی جاوید
به رنگ خاربنان ِ کویرِ افسرده ست
چه چشمه ها
که در آن سوی دشت ها جاری ست
چه گله ها که در آن سو چرد به هر قدمی
خدای را به چه امید این گروه ِ نژند
نمی کنند از این قریه کوچ ، صبحدمی ؟
مگر نه زندگی اینجا، روان شان ، خسته ست ؟
نمی کنند چرا کوچ، زین ده ویران ؟
کدام رشته، بدین مشتِ خاک شان بسته ست ؟
 

kamal_n13

عضو جدید
چقدرسخته که عشقت روبه روت باشه نتونی هم صداش باشی
چقدرسخته که یک دنیا بها باشی نتونی که رها باشی
چقدرسخته که بارونی بشی هرشب نتونی آسمون باشی
چقدرسخته که زندونی بمونی بی درودیوارنتونی هم زبون باشی
چه بدبخته قناری که بخونه اما رویاش حس ویرونه
چه بدبخته گلی که مونده تو گلدون غمش یک قطره بارونه
چقدرسخته که چشمات رنگ غم باشه ولی ظاهرپرازخنده
چقدرسخته که عشقت آسمون باشه ولی آسون بگن چنده
چقدرسخته کلامت ساده پرپرشه نتونی ناجیش باشی
چقدرسخته که رفتن راه آخرشه نتونی راهیش باشی
چقدرسخته توخونت عین مهمون شی بپوسی خسته ویرون شی
چقدرسخته دلت پرباشه ساکت شی ولی توسینه داغون شی
چقدرسخته که یک دنیاصداباشی ولی ازصحنه خوندن جداباشی
چقدرسخته که نزدیک خدا باشی ولی غرق ادا باشی .
 

kamal_n13

عضو جدید
هیچ کس با من در این دنیا نبود

هیچ کس مانند من تنها نبود

هیچ کس دردی زدردم برنداشت

بلکه دردی نیز بر دردم گذاشت

هیچ کس فکر مرا باور نکرد

خطی از شعر مرا باور نکرد

هیچ کس معنای ازادی نگفت

در وجودم ردپایش را نجست

هیچ کس آن یار نخواهد شد

هیچ کس دمساز و همراهم نشد

هیچ کس جز من چنین مجنون نبود

در کلاس عاشقی دلخون نبود

هیچ کس دردی نکرد از من دوا

جز خدای من خدای من خدا بلکه
 

kamal_n13

عضو جدید
من عاشقانه میکنم نگاه بر دو چشم تو
تو تازیانه می زنی به چشم و بر نگاه من
چو آفتاب می شوم دمی که گرم و روشنت کنم
چو ابر تیره می شوی که سد نهی به راه من
خراب تر ازین کسی نمی شود که من شدم
تو هرچه می کنی بکن ، سزات با خدای من
 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو کجايى که نگاهم انقدر به دنبال تو گشت تا از نفس افتاد
تو کجايى که دلم شب و روز براى گريستن تورا بهانه ميکند

تو کجايى که احساسم را پيداکنى انوقت که نبودى در جست وجوى تو در کوچه پس کوچه هاى تنهايى گم شد

تو کجايى که بدانى چقدر به اسمان چشم دوختم تا شايد قاصدک ها خبر امدنت رابرايم بياورند
تو کجايى ؟در کجا پنهان گشته اى که نه نگاهم توراميابد نه احساسم ونه دلم و قاصدک ها هم خبر ى از تو برايم نمي اورند
اکنون روحم به دنبال تو از درون جسم در هم شکسته ام دست در دست نسيم صبح نهاد و از پيچ وخم جاده هاى دلواپسى گذشت واز لابه لاى گلبرگ هاى هميشه بهار عشق عبور کرد و به پرواز در امد در اسمان هميشه صاف وابى مرگ و به ابديت پيوست.......
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای شاخه ی شکوفه ی بادام
خوب آمدی
سلام

لبخند می زنی ؟



اما

این باغ بی نجابت

با این شب ملول

زنهار از این نسیمک آرام

وین گاه گه نوازش ایام

بیهوده خنده می زنی افسوس

بفشار در رکاب خموشی

پای درنگ را

باور مکن که ابر

باور مکن که باد

باور مکن که خنده ی خورشید بامداد

من می شناسم این همه نیرنگ و رنگ را
 

kamal_n13

عضو جدید
نان‏ها كه آجر شد

ديوارها بالا رفت

و نانوايي‏ها كارخانه شدند !

حالا ما

باگت مي خوريم

و خوشحاليم ؛

كه نان‏ها بوي عرق پيشاني نمي دهند !
 

kamal_n13

عضو جدید
اگر چه بين من و تو هنوز ديوار است
ولى براي رسيدن، بهانه بسيار است
بر آن سريم كزين قصه دست برداريم
مگر عزيز من! اين عشق دست بردار است
كسى به جز خودم اى خوب من چه مى داند
كه از تو - از تو بريدن چه قدر دشوار است
مخواه مصلحت انديش و منطقى باشم
نمي شود به خدا، پاى عشق در كار است
تو از سلاله ى‌سوداگران كشميرى
كه شال ناز تو را شاعرى خريدار است
در آستانه ى رفتن، در امتداد غروب
دعاى من به تو تنها،خدا نگهدار است
كسى پس از تو خودش را به دار خواهد زد
كه در گزينش اين انتخاب ناچار است
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز

روح من در انتظار تو
هر سحر
بر نگاه گل سلام مي كند
هر غروب بي كسي به ياد تو
عقده را ترانه نام مي كند
روح من در انتظار تو
هر بهار آرزو
ابر بيقرار گريه مي شود
در خزان چشمهاي غمزده
از بساط غصه هاي خسته كم نمي شود
بي صداترين گلايه ي مرا
مي ستاند از دلم
يادواره هاي خوب ِ بودنت
ناگهان . . .
غمي دوباره مي شود
واقعيت بد ِ نبودنت !


نرگس عيني
 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
صدای گامهای سبز باران است
اینجا می‌رسند از راه، اینک
تشنه جانی چند دامن از کویر آورده، گرد آلود
نفسهاشان سراب آغشته، سوزان
کامها خشک و غبار اندود
اینجا می‌رسند از راه، اینک
دخترانی درد پرور، پیکر آزرده
نشاط از چهره‌ها شان رخت بسته
قلبها پیر و ترکخورده
نه در قاموس لبهاشان تبسم نقش می‌بندد
نه حتی قطره اشکی می‌زند از خشکرود چشمشان بیرون
خداوندا!
ندانم می‌رسد فریاد بی آوای شان تا ابر
تا گردون؟
صدای گامهای سبز باران است!

 

mahboobeyeshab

عضو جدید
کاربر ممتاز

خواب، بيدار

گر چه با يادش، همه شب، تا سحر گاهان نيلي فام،
بيدارم؛
گاهگاهي نيز،
وقتي چشم بر هم مي گذارم،
خواب هاي روشني دارم،
عين هشياري !
آنچنان روشن كه من در خواب،
دم به دم با خويش مي گويم كه :
بيداري ست ، بيداري ست، بيداري !

اينك، اما در سحر گاهي، چنين از روشني سرشار،
پيش چشم اين همه بيدار،
آيا خواب مي بينم ؟
اين منم، همراه او ؟

بازو به بازو،
مست مست از عشق، از اميد ؟
روي راهي تار و پودش نور،
از اين سوي دريا، رفته تا دروازه خورشيد ؟
اي زمان، اي آسمان، اي كوه، اي دريا !
خواب يا بيدار،
جاوداني باد اين رؤياي رنگينم !


 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
خدايا ، وحشت تنهاييم كشت
كسي با قصه من آشنا نيست
در اين عالم ندارم همزباني
به صد اندوه مي نالم روا نيست

شبم طي شد كسي بر در نكوبيد
به بالينم چراغي كس نيفروخت
نيامد ماهتابم بر لب بام
دلم از اين همه بيگانگي سوخت

به روي من نمي خندد اميدم
شراب زندگي در ساغرم نيست
نه شعرم مي دهد تسكين به حالم
كه غير از اشك غم در دفترم نيست

بيا اي مرگ ، جانم بر لب آمد
بيا در كلبه ام شوري برانگيز
بيا ، شمعي به بالينم بياويز
بيا ، شعري به تابوتم بياويز!

دلم در سينه كوبد سر به ديوار

كه امشب وحشت تنهاييم كشت !


فریدون مشیری
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آن روزها رفتند
آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند
از تابش خورشید ، پوسیدند
و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
در ازدحام پر هیاهوی خیابان های بی برگشت
و دختری که گونه هایش را
با برگ های شمعدانی رنگ می زد ، آه
اکنون زنی تنهاست
اکنون زنی تنهاست
ی رنگ می زد ، آه
اکنون زنی تنهاست
اکنون زنی تنهاست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ابر از خویش می ترسد،
و پنهان می کند هر چشمه ای
سرّ و سرودش را،
در این آقاق ظلمانی
چنین بیدار و دریا وار
توئی تنها که می خوانی...
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از بس که ملول از دل دلمرده خویشم
هم خسته بیگانه هم آزرده خویشم

این گریه مستانه من بی سببی نیست
ابر چمن تشنه و پژمرده خویشم

گلبانگ ز شوق گل شاداب توان داشت
من نوحه سرای گل افسرده خویشم

شادم که دگر دل نگراید سوی شادی
تا داد غمش ره به سراپرده خویشم

پی کرد فلک مرکب آمالم و در دل
خون موج زد از بخت بدآورده خویشم

ای قافله بدرود سفر خوش به سلامت
من همسفر مرکب پی کرده خویشم

بینم چو به تاراج رود کوه زر از خلق
دل خوش نشود همچو گل از خرده خویشم

گویند که - امید و چه نومید – ندانند
من مرثیه گوی وطن مرده خویشم

مسکین چه کند حنظل اگر تلخ نگوید
پرورده این باغ نه پرورده خویشم
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آفتابی

آفتابی

صدای آب می آید، مگر در نهر تنهایی چه می شویند؟
لباس لحظه ها پاك است.
میان آفتاب هشتم دی ماه
طنین برف، نخ های تماشا، چكه های وقت.
طراوت روی آجرهاست، روی استخوان روز.
چه می خواهیم؟
بخار فصل گرد واژه های ماست.
دهان گلخانه فكر است.
***
سفرهایی ترا در كوچه هاشان خواب می بینند.
ترا در قریه های دور مرغانی بهم تبریك می گویند.
***
چرا مردم نمی دانند
كه لادن اتفاقی نیست،
نمی دانند در چشمان دم جنبانك امروز برق آب های شط دیروز است؟
چرا مردم نمی دانند
كه در گل های ناممكن هوا سرد است؟
*****
سهراب سپهری
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ايوان مي روم و انگشتانم را

بر پوست كشيده شب مي كشم

چراغهاي رابطه تاريكند

چراغهاي رابطه تاريكند

كسي مرا به آفتاب

معرفي نخواهد كرد

كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردني است
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما چون دو دریچه روبروی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آینه بهشت، اما ... آه
بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خسته است
زیرا یکی از دریچه ها بسته است
نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر، که هر چه کرد او کرد ...


مهدی اخوان ثالث
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز

فکر می کنم هنوز
روی گونه های خیس هر شبم
رد پایی از تو دیده می شود

فکر می کنم دوباره باز
مثل اولین هجای لفظ بی کسی
از نبود تو لبالبم

نام دیگری نمی توان گذاشت
روی حس مبهمی که از تو می رسد

با عبور صادقانه از محیط کودکانه ام

به این نتیجه می رسم

از تو می توان فقط . . .

از تو می توان فقط توقعی نداشت

از تو می توان فقط نخواست


بهاره عامل نوغانی
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
عاقبت خط جاده پایان یافت
من رسیده ز ره غبار آلود
تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ
شهر من گور آرزویم بود
 

kamal_n13

عضو جدید
پرواز در هوای خيال تو ديدنی ست

حرفی بزن که موج صدايت شنيدنی ست


شعر زلال جوشش احساس های من

از موج دلنشين کلام تو چيدنی ست


يک قطره عشق کنج دلم را گرفته است

اين قطره هم به شوق نگاهت چکيدنی ست


خم شد- شکست پشت دل نازکم ولی

بار غمت ـ عزيز تر از جان ـ کشيدنی ست


من در فضای خلوت تو خيمه می زنم

طعم صدای خلوت پاکت چشيدنی ست


تا اوج ، راهی ام به تماشای من بيا

با بالهای عشق تو پرواز ديدنی ست
 

kamal_n13

عضو جدید
اصلا چرا دروغ، همین پیش پای تو

گفتم که یک غزل بنویسم برای تو

احساس می کنم که کمی پیرتر شدم

احساس می کنم که شدم مبتلای تو

برگرد و هر چقدر دلت خواست بد بگو

دل می دهم دوباره به طعم صدای تو

از قول من بگو به دلت نرم تر شود

بی فایده ست این همه دوری ، فدای تو!

دریای من ! به ابر سپـردم بیـاورد :

یک آسمان ، بهانه ی باران برای تو

ناقابل است ، بیشتر از این نداشتم

رخصت بده نفس بکشم در هوای تو
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیشب ، لب رود ، شیطان زمزمه داشت.
شب بود و چراغک بود.
شیطان ، تنها ، تک بود.
باد آمده بود ، باران زده بود: شب تر، گلهای پرپر.
بویی نه براه.
ناگاه
آیینه ی رود ، نقش غمی بنمود : شیطان لب آب.
خاک سیا در خواب.
زمزمه ای می مرد. بادی می رفت ، رازی می برد
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
منتظر نباش كه شبي بشنوي،

از اين دلبستگي هاي ساده دل بريده ام!


كه عزيز باراني ام را، در جاده اي جا گذاشتم!


يا در آسمان،


به ستاره ي ديگري سلام كردم!


توقعي از تو ندارم!


اگر دوست نداري،


در همان دامنه ي دور دريا بمان!


هر جور راحتي! باران زده ي من!


همين سوسوي تو


از آن سوي پرده ي دوري


براي روشن كردن اتاق تنهاي ام كافي است!


من كه اين جا كاري نمي كنم!


فقط گهگاه


گمان دوست داشتنت را در دفترم حك مي كنم!


همين!


اين كار هم كه نور نمي خواهد!


مي دانم كه به حرفهايم مي خندي!


حالا هنوز هم وقتي به تو فكر مي كنم،


باران مي آيد!


صداي باران را

می شنوی ؟
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همه میپرسند :
چیست در زمزمه مبهم آب ؟
چیست در همهمه دلکش برگ ؟
چیست در بازی آن ابر سپید ؟
روی این آبی آرام بلند ،
که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال ؟

چیست در خلوت خاموش کبوترها ؟
چیست در کوشش بی حاصل موج ؟
چیست در خنده جام ؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری ؟

نه به ابر ،
نه به آب ،
نه به برگ،
نه به این آبی آرام بلند،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام ،
نه به این خلوت خاموش کبوترها ،
من به این جمله نمی اندیشم !

من مناجات درختان را هنگام سحر ،
رقص عطر گل یخ را با باد ،
نفس پاک شقایق را در سینه کوه ،
صحبت چلچله ها را با صبح ،
بغض پاینده هستی را در گندم زار ،
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل ،
همه را میشنوم ،
می بینم ،
من به این جمله نمی اندیشم

به تو می اندیشم ،
ای سراپا همه خوبی ،
تک و تنها به تو می اندیشم .
همه وقت ،
همه جا ،
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم ،
تو بدان این را تنها تو بدان .
تو بیا ،
تو بمان با من تنها تو بمان.
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب !
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند!
اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز ،
ریسمانی کن از آن موی دراز ،
تو بگیر،
تو ببند !

تو بخواه !
پاسخ چلچله ها را تو بگو،
قصه ابر هوا را تو بخوان !
تو بمان با من تنها تو بمان !

در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است ،
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش!
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ساکت و تنها
چون کتابی در مسیر باد
می خورد هر دم ورق اما
هیچ کس او را نمی خواند
برگها را می دهد بر باد
می رود از یاد
هیچ چیز از او نمی ماند
بادبان کشتی او در مسیر باد
مقصدش هر جا که بادا باد
بادبان را ناخدا باد است
لیک او را
هم خدا
هم ناخدا
باد است.
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بیش از اینها آه آری
بیش از اینها می توان خاموش ماند
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ بر قالی
در خطی موهوم بر دیوار
می توان با پنجه های خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند می بارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پر هیاهو ترک میگوید
می توان بر جای باقی ماند
در کنار پرده ‚ اما کور ‚ اما کر
می توان فریاد زد
با صدایی سخت کاذب سخت بیگانه
دوست می دارم
می توان در بازوان چیره ی یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود
با تنی چون سفره ی چرمین
با دو پستان درشت سخت
می توان دربستر یک مست ‚ یک دیوانه ‚ یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
می توان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
می توان به حل جدولی پرداخت
می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده آری پنج یا شش حرف
می توان یک عمر زانو زد
با سری افکنده در پای ضریحی سرد
می توان در گور مجهولی خدا را دید
می توان با سکه ای نا چیز ایمان یافت
می توان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
می توان چون صفر در تفریق و در جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
می توان چشم ترا در پیله قهرش
دکمه بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
می توان چون آب در گودال خود خشکید
می توان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
می توان در قاب خالی مانده یک روز
نقش یک محکوم یا مغلوب یا مصلوب را آویخت
می توان با صورتک ها رخنه دیوار را پوشاند
می توان با نقشهایی پوچ تر آمیخت
می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
آه من بسیار خوشبختم
 

Similar threads

بالا