قانون محبت
گاهی می اندیشم، که کسی را دوست دارم.
نمی دانم، چرا؟
گاهی محبت از اعماق وجودت به سمت کسی سرازیر می شود، که می دانی هیچ گاه با او تا تمام عمر نخواهی توانست …
خنده دار است؟
گمان نکنم، گریه دار شاید،…
چرا؟
چون می دانی که نمی شود…
خدایا این چه حکمتی است؟
دوست داشتن… !!!
من به اطرافیانم علاقه مندم.
همه را دوست دارم، کمتر و بیشتر…
انسانهای بی شیله پیله را بیشتر،
آنهایی که احساس برتری، … دارند، کمتر
و حتی گاهی این برعکس می شود!!!
من به قوانین این عالم مشکوکم.
گاهی زندگی را با شک می نگرم.
گویی ، کسی که خود را کنار می کشد، دوست داشتنی تر است.
ما به واقع چه هویتی را دوست داریم؟
به چه ماهیتی دل می بندیم؟
زیبایی جسم یا قشنگی روح ! کدامیک؟
ولی با احساس به من ثابت شده، یک روح قشنگ در پشت جسمی زشت، شاید هیچ به چشم نیاید.چرا؟!!!
همینطور یک جسم زیبا، نا خود آگاه ما را به سوی زیبایی روحش می کشد. زیبایی روحی که شاید به آن صورت که فکر می کنیم، وجود نداشته باشد.
نمی دانم چرا، ابتدا زیبایی محدودتر،که خود می دانیم (فانی تر است)، ما را جذب خود میکند.
و بعد از همه ی اینها، نمی دانم چرا ، برای من دوست داشتن بیشتر از دوست داشته شدن اهمیت دارد.
شاید چون می دانم که لایق دوست داشته شدن نیستم !
می خواهم از زبان دلم سخن بگویم.
و این حقیقت دل من است، خواه بپذیری خواه نه !
روزگاری اینگونه نمی اندیشیدم.
فکر می کردم دنیای ساده ای است،اما امروز دنیا را پیچیده تر از آنچه هست، می بینم…
گاهی دلم گواهی می دهد که می شود، و در همان لحظه منطق فریادِ نه ! بر می آورد.
گاهی نمی دانم کار درست چیست !
دیگران را راهنمایی می کنم، سپس خودم در مخمصه ای هولناکتر از آن گرفتار می شوم.
نه، نمی شود بی تفاوت به دیگران بود، راهنمایی می کنم و می دانم که راه درست رانشان داده ام.
در همان حال که می دانم راه درست چیست، ولی به زیبایی راه اشتباه جلب می شوم.
خدایا حکمتت را بر من آشکار کن.
کسی مرا دوست دارد،
من دیگری را،
و دیگری ، دیگری را …
و انگار هیچ دو نفری یافت نمی شوند که به یک اندازه عاشق هم باشند.
و حتی در آن حال شرایط به گونه ای است که دو عاشق ، نمی توانند تا آخر با هم باشند.
و آنگاه که حس می کنی، به قوانین محبت دست یافتی، در می یابی که ؛
محبت را قانونی نیست …