رمان غزال

وضعیت
موضوع بسته شده است.

یاکاموز

عضو جدید
خنده ای از ته دل کردمو گفتم:نه بابا هنوز خواستگاریم نکردن که امروز هم نامزدی باشه.
-پس بیا این کت شلوار قناری رو بپوش که فکر کنم خیلی بهت بیاد.
ولی خودمونیم غزال خیلی شیک پوش و تنوع طلب شدی.همه ی لبتسات رنگی و مارکشون معروفه،دیور،ایوسن لوران.
قبل از اینکه خودم لباس بپوشم،طلا را صدا کردم و پیراهن صورتی و کوتاهش را که خیلی پرچین بود تنش کردم.موهایش را هم که سپهر بسته بود.
ساناز نگاهی کرد و گفت:ای وای خدا،طلا اگه پلک نزنی مثل عروسک میشی،چقدر خوشگل و ناز شدی.
سپس محکم صورتش را بوسید که طلا گفت:خاله جون یواش دردم گرفت.
-آخه خاله قربونت بره خیلی ناز شدی و طاقت نیاوردم که یک بوس آبدار نکنمت.
وقتی هر سه حاضر شدیم،بیرون رفتیم.سهیل سوتی زدو گفت:به به چه خبره که شما سه تا انقدر به خودتون رسیدین؟
ساناز تا خواست حرفی بزند پیش دستی کردمو جواب دادم:خبر خوش،گفتیم شاید مراسم خواستگاری جنابعالی باشه.بده؟
خاله-عزیزم فکر نمیکنم چون با یه بار دیدن که نمی شه از یه دختر خواستگاری کرد باید با خلق و خوی ،خودشو و خانوداش آشنا شد،بعد.اگه دیروز به سهیل قول دادم به خاطر این بود که دست از سرم برداره.آخه دخترم،زن پیراهن نیست که تا خوشش نیومد عوض کنه.
نگاهی به سپهر که با بابک مشغول صحبت بود کردمو گفتم:یله خاله حق با شماست چون مارگزیده از ریسمونه سیاه و سفید میترسه.اونایی رو که می شناختین بد از آب در اومدن وای به حال اونایی که نمی شناسید.
با طعنه ی من خاله رنگ به رنگ شدو سرشو پاین انداختزیر چشمی به سپهر نگاه کردم با رنگ پریده خیره نگاهم میکرد،لحظه ای همه ساکت شدند.تا اینکه بابا بلند شد و گفت:ساعت یازدهه تا ما گل بگیریمو بریم شده ناهار،بلند شین.
جلوتر از بقیه به راه افتادم و چون بقیه هم آمدند، خواستم سوار ماشین شویم که طلا از خاله پرسید:خاله پس سپهر جون کو؟
خاله0دخترم سپهر نمیاد.
طلا از بغلم پایین پریدوبه داخل دوید.علاقه طلا به سپهر خونم را به جوش می آورد ،عصبانی به داخل رفتم.بغل سپهر نشسته بود و علت نیامدنش را می پرسید که گفتم:طلا بیا بیم همه منتظر ما هستند.
طلا-من نمیام می خوام پیش سپهر جون بمونم.
-من هر جا که برم باید توام بیایی.
طلا-نمی...یا...م
-استغفرالله،طلا تا عصبانی نشدم بلند شو و مزاحم آقا نشو،ایشون حتما می خوان استراحت کنن یا منتظر تلفن خانومشون هستند.
طلا-آره سپهر جون؟
سپهر-نه عزیزم منتظر دوستم فرید و خانوادش هستم.تو برو و مامانتو عصبانی نکن.
طلا-نمی رم،من می خوام پیش تو بمونم.
در این موقع بابا و عمو به داخل آمدند و عمو گفت:غزال چرا نمیایین،همه سر پا ایستادن و منتظر شما هستن.
-چیکار کنم؟عمو طلا نمیاد می خواد پیش آقای زمانی بمونه.
بابا-طلا جون بابا بیا بریم زود برمیگردیم.
طلا محکم پا به زمین کوبیدو تکرار کرد:من نمیام.
سپهر-معذرت می خوام که باعث دردسرتون شدم.ولی مجبورم که خونه یمونم چون می دونید که فریدینا می خوان بیان.
-مگه خونه ی باباش نمی رن.
بابا-از وقتی که پدر و مادرش فوت کردند و اونحارو فروختند میان اینجا.
با تاسف گفتم خدا رحمتشون کنه کی فوت کردن؟
بابا-سه سالی میشه.به فاصله دو ماه اول پدرش بعد مادرش فوت کردند.
سپس رو به سپهر گفت:سپهر اونا بعد از ظهر میرسن،بلند شو همراه ما بیا بعد از نهار زود برمیگردیم.
سپهر چشمی گفت و بلند شد.دقایقی منتظر شدیم تا آماده شود.مثل همیشه اسپورت پوشیده بود شلوار جین کرم،بلوز کرم و پلیور نخودی،تغریبا لباسهایمان هم رنگ بود که شیدا آرام در گوشم گفت:کاش یه طلا هم همین رنگ رو میپوشوندی تا با هم ست می شدین.
آهی از نهادم برآمد و جواب دادم:شیدا خواهش میکنم سر به سرم نذار چون حالم خوب نیست.
بعد از خریدن گل به ویلای احتشام رفتیم.جلوده ی ویلا از ماشین پیاده شدن چون دربان روز فبل مرا دیده بود و می شناخت با رویی گشاده تعظیمی کرد و سپس در را برایمان باز کرد.
جلوی ساختمان که چشم هر بیننده ای رو خیره می کرد،خانم احتشام،پیمان و پیام ایستاده بودند.سهیل به کنارم آمد و آهسته زیر لب گفت:چه دمو دستگاهی دارن فکر نکنم دخترشونو به من بدن.
 

یاکاموز

عضو جدید
-چرا خیلیم دلشون بخواد،پسر به این خوبی و با کمالات از کجا می تونن پیدا کنن،خودتو دست کم نگیر.تازه خوشبختی به پول و ثروت نیست.
سهیل-با دومی موافقم.
بعد از سلام و احوال پرسی به داخل رفتیم.آرزو و بچه هایش و خاطره و جناب احتشام که روی ویلچر نشسته بود بگرمی تحویلم گرفتند.آثار جور و ستم روزگار در چهره و اندام نحیف آقای احتشام خودنمایی می کرد.بعد از مراسم معارفه گفت:دخترم با تعریف هایی که از شما شنیدم برای دیدنت روز شماری می کردم و خیلی خوشحالم که افسانه در کشور غریب و دور افتاده دوست و خواهری مثل تو داره.
-ممنون!این نهایت لطف و محبت شمارو میرسونه.
خانم احتشام-جای افسانه و کسری و بچه ها خیلی خالیه.
-واقعا.
کم کم صحبت بین خانم ها و آقایان گل انداخت.حواسم به هر دو طرف بود.خاله نازی تمام هوش و حواسش به خاطره بود و پیام سپهر را برانداز میکرد.نمی دانم از روی حسادت بود یا کنجکاوی.سپهر هم که ساکت و خاموش نشسته و شنونده بود،چیزی که در این سه روز شاهدش بودم.
پیام-آقای مهندس شما همیشه کم حرف هستید یا ما رو لایق مصاحبت نمی دونید؟
سپهر لبخندی زد و گفت:نه خواهش می کنم.آشنایی با شما مایه ی افتخاره،برای همین ترجیح می دم شنونده باشم تا گوینده و از صحبت های شما فیض کامل ببرم.
و به این ترتیب پیام سپهر را به حرف کشید.بیشتر در مورد کارش می پرسید.نمی دانم دنبال چی می گشت تا کشف کند.
سپهر با صدای نسبتا بلندی پرسید:ببخشید اگه حمل بر فضولی نباشه می تونم بپرسم این ویلارو کی برای شما ساخته؟چون که...
بقیه ی حرفاش را ادامه نداد که پیام گفت:مهندس شکوهی،می شناسیدشون که؟
سپهر-بله ولی این کار از مهندس شکوهی بعید به نظر می رسه.
شایان خندید و گفت:دایی کسری هم با شما هم عقیده است ولی عمو پیام به غیر از کار مهندس شکوهی کار کس دیگه ای رو قبول نداره،و نقشه ی اینجا کار ایشونه.
سپهر-کیه؟
پیام با صدای بلند جواب داد:همسر آیندم!خانم دکتر سراج.
سپهر رنگ باخته و با صدای لرزان گفت:خودم حدس می زدم که کار غزال بهتون تبریک می گم.
لحظه ای بعد همه برگشتند و نگاهم کردند.بخصوص خاله که مات و مبهوت بهم چشم دوخته بود.
آقای احتشام:مثل اینکه پسرم خیلی عجله داره.حالا که پیام خودش بحث رو پیش کشید.آقای سراج منم رسما از دختر شما خواستگاری می کنم.می دونم وظیفه ی ماست که برای مراسم خواستگاری در منزل مزاحمتون بشیم ولی اگه اجازه بفرمایید،همین جا یکدفعه قال قضیه رو بکنیم،تا خیالمون راحت بشه.
بابا- خواهش می کنم اجازه ما هم دست شماست هر طور که امر بفرمایید،در خدمتیم.
وقتی بزرگتر ها درمورد ازدواجمون حرف می زدند تمام تن وبدنم می لرزید و آن احساسی رو که زمان خواستگاری سپهر داشتم،اصلا نداشتم.یکباره آتش کینه و انتقامم به سردی گرایید.احساس عجز و ناتوانی پیدا کردم.زیر چشمی به سپهر نگاه کردم که با حلقه ی ازدواجمان که هنوز به دستش بود بازی می کرد.خدا،خدا می کردم که هر چه زودتر به این بحث خاتمه بدهند که از شانسم چون موقع نهار شده بود،خدمتکار سالن آمد و گفت:خانم غذا حاضره.
خانم احتشمام بلند شد و جمع رابرای نهار دعوت کرد.همه قبل از رفتن صورتم را بوسیدن و تبریک گفتن،وقتی خاله می خواست صورتم را ببوسد،آهسته در گوشم زمزمه کرد.ما که پیش تو رو سیاه شدیم،امیدوارم اینا خوشبختت کنن.جوابی ندادم و فقط نگاهش کردم سپس دستش را گرفتم و با هم به سر میز رفتیم.
وقتی نشستم،پیام لبخند زنان آمد و بغل دستم نشست و آهسته از زیر میز دستم را به دستش گرفت.احساس ناخوشایندی بهم دسن داد تمام بدنم یخ بست.نمی دانستم چطور خودم را از یان وضعیت نجات بدهم.وقتی طلا از کنارم بلند شد و روی میز رفت،به این بهانه فورا دستم را بیرون کشیدم و تا خواستم بگیرمش به بغل سهر پرید،که گفتم:طلا کار زشتی کردی،دفعه ی آخرت باشه.
طلا-چرا؟خوب پویا هم این طوری می کنه.
آقای احتشام خندید و جوای داد:بله عزیزم حق با توئه،غزال جان ناراحت نباش چون برای ما تازگی نداره،هر وقت که پویا بیاد،گویا زلزله اومده.
طلا-یعنی پویا بده؟
آقای احتشام-نه دختر گلم،فقط یخورده شیطون و آتیش پارست.چون بیکار نشسته بودم پیام بشقابم را برداشت و برایم غذا کشید.
اشتهایی به خوردن غذا نداشتم ولی مجبور شدم چند قاشقی بخورم و با هر قاشقی که به دهنم میگذاشتم،انگار سم به گلویم میریختم و به نظرم تلخ و بد مزه میرسید.نمی دانم چرا تمام هوش وحواسم پیش سپهر بودکه با غذا بازی می کرد.بجای خوردن خودش را با طلا سرگرم کرده بود.وقتی لحظه ای نگاهمان با هم طلاقی کرد با چشمان پر تلاطم و بی فروغش چنان نگاهم کرد که تمام وجودم را به آتش کشید.به زحمت جلوی ریزش اشکهایم را گرفتم.بعد از نهار به بهانه ی آمدن فرید اینا فورا آنجا را ترک کرد.طلا هم که لحظه ای ازش جدا نمی شد خواست همراهش برود که در گوشش چیزی زمزمه کرد و مجابش کرد.
 

یاکاموز

عضو جدید
بعد از رفتن سپهر به خواست پیام به حیاط رفتیم.پیام با ذوق و شوق درباره ی آینده حرف میزد.فقط به حرفهایش گوش میدادم و گهگاهی هم بزور لبخند می زدم تا مبادا به درون آشفته ام پی ببرد،ولی لازم به پنهان کردن نبود،چون ساعتی نگذشته بود که پیام پرسید:غزالاحساس میکنم خیلی ناراحتی،می تونم علتش رو بدونم.
-اتفاقا خیلی هم خوشحالم،فقط کمی دلشوره دارم.
پیام-دلیلش اینه که یه بار زمین خوردیم و ترس اون هنوز کامل از وجودمون بیرون نرفته.در واقع من هم حال تورو دارم.دقایقی باهم قدم زدیم،سپس به داخل رفتیم.هه در مورد عقد و عروسی صحبت می کردند و قرار بر این شد که روز پنجم فروردین،همزمان با تولد خاطره،مراسم نامزدی انجام شود و تابستان عقد و عروسی انجام گیرد.وقتی حرفهایشان تمام شد،ساعت چهار بود با اشاره از بابا خواستم که هر چه زودتر به خانه برگردیم.
وقتی به ویلا برگشتیم ماشین فرید جلوی در بود،خوشحال به داخل دویدم.فرید روی کاناپه دراز کشیده بود که با دیدنم یلند شد و خنده کنان گفت:سلام بر هرچی بی معرفته.
-سلام آقا فریدوحق داری گله کنی!خوب چیکار میکنی،خوبی؟پس بهنازو بچه ها کجا هستن؟
بهناز-بلاخره اومدی بیوفا/
با شنیدن صدایش برگشتم که دیدم پشت سرم ایستاده،همدیگر را در آغوش کشیدیم،از خوشحالی گریه ام گرفته بود.در جوابش گفتم:خیلی دلم برات تنگ شده بود.
بهناز-خفه!نمی خواد دروغ بگی،برای همین هر روز تلفن می کردی و حالمو می پرسیدی؟
-اگه تو هم در موقعیت من قرار می گرفتی،همین کارو می کردی.
بهناز-که شیش سال سر ساعت ده منتظرت باشم.
خندیدمو گفتم:هنوز به خاطر اون روز ازم دلخوری؟
قبل از یانکه بهناز جواب بدهد،مهرداد با صدای بلند سلام کرد.
-سلا عزیزم،ماشالله چه قدر بزرگ شدی و برای خودت مردی شدی.
صورتش را بوسیدم.کنار مهرداد دختری چشم سبز ایستاده بود و مشتاقانه نگاهم میکرد از شباهتش به فرید،کاملا می شد فهمید که دختر بهناز و فرید است.
-بیا اینجا ببینم خانم کوچولو،تو مهدیس خانومی درسته؟
مهدیس-بله،شما هم خاله غزال هستین.
بفلش کردم و صورتش را چند بار بوسیدم و بعد گفتم:می خوای با دخترم لا دوست بشی؟
-بله.
مهدیس را پیش طلا بردم و قبل از این که اعتراض کند اورا هم بغل کردم و پیش بهناز و فرید بریم و گفتم:می بینید چه دختر خوشگلی دارم،نمی خوایین عروستون بشه.
بهناز طلا را از بغلم گرفت، سپس فرید،هر دو از زیبایی طلا حیرت کرده بودند و مدام تحسین می کردند.وقتی بچه ها مشغول بازی شدند،من و بهناز که بعد از سالها دوباره هم دیگر را دیده بودیم گرم صحبت شدیم،ساعتی نگذشته بود که فرید از عمو سعید پرسید:راستی سپهر کجاست؟
عمو-مگه وقتی شما اومدین خونه نبود؟
فرید-نه ما کلید رو از نگهبان گرفتیم،چون موقعی که می رفتین مهمونی سپهر کلید رو به نگهبان داده بود.
-الان بهش تلفن می کنم ببینم کجا رفته؟
فرید چند بار با تلفن همراه سپهر تماس گرفت،اما تلفنش خاموش بود.هر چه زمان می گذشت نگرانی خاله و عمو سعید بیشتر می شد،بیچاره ها از ناراحتی فقط این طرف و آن طرف می رفتند.کم کم نگرانی به همه سرایت کرد،سهند و سهیل به ساحل رفتند ولی آنجا هم نبود.چون شب شده بود صدای بچه ها هم در آمده بود و غذا می خواستند.برای ساکت کردنشان،کته و کباب آماده کردیم.وقتی به بچه ها غذا می دادیم،شیدا هم به آشپزخونه اومد و با عصبانیت گفت:
-همه اش تقصیر این پیام خانه،انگار مرض داشت که یهو گفت همسر آیندم خانم دکتر سراج،اگه منهم جای سپهر بودم شوکه می شدم.
از اینکه شیدا ادای پیام را در آورد خنده ام گرفت.ولی خودم را کنترل کردم و جواب دادم:پس چرا اون موقع که سپهر خان با شراره جونش خوش و بش می کردو می گفت و می خندید،شوکه نمی شد.هیچ کس نمی تونه بفهمه من چی کشیدم تا مدت ها صدای خندشون از گوشم بیرون نمی رفت.اون موقع که من کنج خونه یا بیمارستان افتاده بودم این آقا در حال خوش گذرونی بود.
بهناز-غزال خواهش می کنم جلوی بچه ها این حرفهارو نزن.
سها-بهناز بزار حرف بزنه و خودشو سبک کنه،چون حق با غزاله،مقصر اصلی خود سپهر بود که کارو به اینجا کشوند.به خاطر اون غزال از همه...
گریه مجال حرف زدن را به سها نداد.اعصابم بهم ریخته بود و نمی توانستم خودم را کنترل کنم دلم می خواست داد بزنم و گریه کنم.بلند شدم و به شیدا گفتم که غذای طلا را بدهد.ازآشپزخانه بیرون رفتم و کاپشنم را برداشتم تا لب دریا بروم.
بابا-غزال کجا میری؟
-می رم ساحل یخورده قدم بزنم.
فرید-اگه مزاحمت نمی شم من هم باهات بیام.
-چه مزاحمتی؟بیا.
 

یاکاموز

عضو جدید
خدا نکنه بابا چشم می زارم


با هم لب دریا رفتیم،دریا هم مثل من به خشم آمده بود و دیوانه وار خودش را به صخره ها می کوبید.خدایا عجب شب غم انگیزی بود،صدای رعد و برق با امواج دریا در هم آمیخته بود.دقایقی در سکوت قدم زدیم تا اینکه فرید سکوت آزار دهنده رو شکست و گفت:این سپهر دیوونه،یه سنگی تو چاه انداخت که صد تا آدم عاقل هم نتونستن درش بیارن و عاقبت خودش هم گیر افتاد.
-اون زندگی هر دومونو تباه کرد.نمیدونم علت این دیر کردنشو فهمیدی یا نه.
فرید-آره سهیل بهم گفت.
-نمی دونم از روی لجبازیه یا ناچاری که تن با این ازدواج می دم،چون هیچ احساسی به پیام ندارم یعنی به هیچ مردی ندارم.آخه فرید من زندگیمو،سپهرو دوست داشتم و دل کندن برام خیلی سخت بود.برای همین هم نتونستم هنوز فراموشش کنم.
به یاد گذشته اشک روی گونه هایم جاری شد.
فرید-اگه سپهر هم شراره رو دوست داشت حرفی نبود.بد بختی اینجاست که سپهر فلک زده،نه تنها شراره رو بلکه پسرش رو هم دوست نداره.من یه بار ندیدم دست این بچه رو بگیره و ببره بیرون،فقط خرج و مخارجشو می ده.شاید باور نکنی ،ولی پای تلفن بهم می گفت:فرید اون قدر که طلا رو دوست دارم میلاد رو دوست ندارم.دلم براش می سوزه چون سپهر با یادو خاطره ی تو زندگی می کنه تمام درو دیوار خونه پر از عکسهای توئه.
هزارو یک مرض گرفته،میگرن داره،فشارش بالاست،قند خونش پایین،خلاصه مرده ی متحرکی شده که بدون هدف زندگی می کنه.برای همین فقط خودشو غرق کار کرده تا یه روزی عمرش به آخر برسه.
-اینارو باید اون موقع که شبش رو با شراره سحر می کرد متوجه می شد نه حالا.
چون ساعت نه شده بود به خانه برگشتیم.ولی سپهر هنوز نیامده بود،قیافه ها گرفته و ماتم زده بود.طلا مه چشمم بهم افتاد پرسید:مامی پس سپهر جون کجاست؟به من قول داده بود که ببره لب دریا و با هم توپ بازی کنیم.
-نمی دونم کجا رفته،ولی الان هر جا مه باشه میاد.
طلا-مامی شاید آقا دزده گرفته و برده خونش که دیر کرده.
عمو محمود-نه دخترم.حتما رفته خونه ی دوستش.نگران نباش الان میاد.
طلا از بازی دست کشید و دست در گردنم انداخته بود و می گفت:
-مامی منو ببر خونه ی دوست سپهر جون.
-آخه دخترم من خونه ی دوستشو نمی شناسم.چطوری ببرمت؟
هرچه می گذشت قیافه ها گرفته تر و نگرانتر می شد.طلا هم که دم به دم می گفت:منو ببر پیش سپهر.کلافه و نگران چشم به در دوخته بودم.دلم مثل سیرو سرکه می جوشید.آنقدر ناخن هایم را در گوشت دستم فرو کرده بودم که دستم کبود شده بود.طلا وقتی از من نا امید شد به سراغ خاله رفت و گفت:خاله شما منو پیش سپهر جون ببرید آخه مامی باهاش قهره.
خاله-عزیزم باور کن من هم نمی دونم کجا رفته.!
طلا با پرخاش فریاد کشید :دروغ می گی.
-طلا خیلی بی تربیت شدی.آدم سر بزگتر داد نمی زنه،فهمیدی.
خاله-عیب نداره بچه است،عصبانی نشو.
طلا شروع کرد به دادو بیداد کردن و گریه کردن.با عصبانیت پایش را به میز شیشه ای که جلویش بود کوبی.شیشه شکست و خون از پایش جاری شد.هراسان به طرفش دویدم.همه به تکاپو افتادند.حالا درد پایش،عصبانیتش را تشدید کرده بود،سهند به زور نگهش داشت و سها با بتادین،زخمش را شست و پانسمان کردهر کاری کردم بغلم نیامد و گفت:همه اش تقصیر توئه.اگه باهاش دعوا نمی کردی اونم قهر نمی کرد.
از درماندگی و بد بختیم گریه ام گرفت.خدایا چه باید می کردم،دردم کم نبود که این هم بهش اضافه شد.با علاقه ای که طلا به سپهر پیدا کرده بود،نگهداری و جداییش را دچار مشکل می کرد.
بابا با دیدن اشک هایم سرم را به سینه اش فشرد و گفت:گریه نکن دخترم با گریه که کاری درست نمی شه.
یک دفعه بعد از مدت ها شروع به لرزیدن کردم.کسری محض احتیاط قرص هایی بهم داده بود که شیدا فورا برایم آورد و بهناز پتو آورد و روی دوشم انداخت.
به نظرم مرگ بهتر از یان زندگی اسفناک بود.چرا باید همش سختی و عذاب می کشیدم.چرا خوشی برای من حرام شده بود.با این فکر و اندیشه،خواب چشمانم را سنگین کرد. وقتی چشم باز کردم دیدم مامان،بابا و عمو کنارم نشسته اند
-طلا کجاست؟حالش چطوره؟پس بقیه کجارفتن؟
مامان-طلا حالش خوبه و پیش سهند خوابیده.بقیه هم همین طور خوابیدند.آخه عزیزم ساعت دو و نیمه.
غرورم اجازه نداد که بپرسم سپهر اومده یا نه.که مامان دوباره گفت:شام برات گرم کنم؟
-نه میل ندارم.ببخشید که شما رو تا این وقت شب بیدار نگه داشتم.لطفا شما هم برید بخوابید.
بابا-مگه ما غریبه ایم که این حرفو می زنی تو پاره ی تن مایی و ناراحتی تو ناراحتی ما هم هست.
-اولادی که همش باعث دردسر و عذاب باشه به چه درد می خوره؟
مامان-بس کن،چه عذابی،چه دردسری؟
بابا-غزال می خوامیه چیزی ازت بپرسم،ولی تورو به روح بابا بزرگت قسم می دم که راستشو بگی.
 

یاکاموز

عضو جدید
سرم را تکان دادم.در حالی که قلبم به شدت می تپید بابا پرسید:طلا دختر خودته؟
چون بابا به روح پدر بزرگ عزیزم قسم داده بود نمی دانستم چه جوابی باید بدهم،نگاهی به عمو کردم و سرم را پایین انداختم.
مامان-آخه چه کسی به یه آدم غریبه دل می بنده و این همه علاقه نشون میده.مگه اینکه شخص نسبت نزدیکی داشته باشه.
بابا-درسته دخترم،از علاقه و محبت طلا به سپهر کاملا واضحه که این دوتا پدر ودختر هستن.چرا حرف نمی زنی؟عزیزم بچه چیزی نیست که بتونی تا آخر عمرت پنهون کنی.مسلما یه روزی سپهر می فهمه.همان طور که ما به شک و تردید افتادیم.در واقع اگه نمی گفتیم از ترس از دست دادن تو ست.
اشکم سرازیر شد و با صدایی لرزان جواب دادم:دونستن این موضوع چه فرقی به حالتون می کنه.
بابا-بلاخره ما باید بدونیم که طلا نوه ی ماست یا نه؟این عمل تو باعث شده در این چند روز ما زیاد به طلا توجه نکنیم.چون وجود این بچه رو مانع خوشبختی تو می دونیم ولی وقتی طلا دختر خودت باشه وضع فرق می کنه.
عمو-مسعود بس کنید طلا چه دختر واقعی غزال باشه چه دختر خوندش باید بهش محبت کنید.بزارید زندگیشو بکنه این پسر به حد کافی در حقش ظلم کرده آثارش هنوز هم باقیه دیگه چه فرقی می کنه.
بابا-من که نمی خوام جار بزنم نباید بدونم طلا کیه؟دلیل اصرارمون اینه که نمی خواهیم تفاوتی بین بچه های او با ساناز قائل بشیم.
طلا دختر خودمه ولی بابا نمی خوام کسی بدونه مخصوصا سپهر ،بابا به جان عزیزت اگه کسی بدونه می رمو دیگه بر نمی گردم.
بابا-چشم عزیزم مطمئن باش که به کسی نمی گم حالا پاشو برو سر جات بخواب.
-خوابم نمی یاد می رم یه خورده تو بالکن بشینم.
یلند شدم و در اتاقی که طلا خوابیده بود را آرام باز کردم دیدم طلا به تنهایی سر جای سپهر خوابیده از اینکه هنوز سپهر به خانه برنگشته بود دلشوره به جانم چنگ می انداخت.خدایا پس تا حالا کجا رفته بود مبادا بلایی سر خودش آورده باشد.کاپشنم را برداشتم و پوشیدم وبه بالکن رفتم باران می بارید گویا آسمان هم دلش گرفته و گریه سر داده بود.یک ساعتی نشستم چون احساس ضعف می کردم بلند شدم و رفتم تا غذا گرم کنم بعد از گرم کردن غذا دوباره به بالکن برگشتم مشغول خوردن غذا بودم که سپهر با ماشینش جلوی در ترمز کرد فورا دویدم و در را برایش باز کردم.با دیدنم لبخندی زد به محض اینکه از ماشین پیاده شد پرسیدم،پرسیدم تا این وقته شب کجا رفته بودی،نمی گی الان همه نگران و دلواپست می شن.
سپهر-سلام،می خوای همین جا جلوی در و زیر بارون باز جویی کنی؟
دیگر چیزی نپرسیدم و بالا رفتیم و همان جا در بالکن روی صندلی نشسته بودیم با دیدن غذا بشقاب را برداشت و گفت:شام نخوردی شکمو یا دوباره گرسنت شده؟!
با اخم جواب دادم:نخیر شام نخوردم ،نگفتی تا حالا کجا تشریف داشتی؟
قاشق پر را جلوی دهنم گرفت و گفت:اینو بخور تا برات بگم چون می ترسم از حرص و گرسنگی منو تیکه تیکه کنی و بخوری.غزال؟!
طنی صدایش همیشه دلم را می لرزاند برای همین آرام جواب دادم:بله.
سپهر-پس توام نگران بودی.یعنی هنوز ته دلت مهری به من مجود داره؟
خیره نگاهش کردم چون هنوز با نگاهش با حرف هایش ،قلبم شروع به تپیدن می کرد،(پس دوستش داشتم ولی نه به اندازه ی روزهای اول لزدواجمون)
دوباره قاشق را جلوی دهنم گرفت،درست مثل سابق ،با این حال که می دانست با کس دیگری می خواهم پیمان زناشویی ببندم ،باز تغییری در رفتارش ایجاد نشده بود.
-نمی خوای بگی کجا رفته بودی ساعت چهاره.می دونی به خاطر تو طلا پاش زخمی شده؟
غذا به گلوش پرید و به سرفه افتاد،فورا لیوان را پر آب کردم و به دستش دادم سپس ارام ارام به پشتش کوبیدم وقتی سرفه اش قطع شد پرسید –چرا ؟الان حالش چطوره ؟ آخه چرا ؟
جنابعالی بهش قول داده بودین که ببرینش لب دریا وتوپ بازی کنین از وقتی که برگشته بودیم مدام سراغتو می گرفت که چرا نیومدی آخر عصبانی شد و محکم پاشو کوبید به میز شیشه میز هم پاشو برید .الان هم سر جای شما خوابیده وطفلکی منتظره که جنابعاتی از شب نشینی برگردی.
سپهر-بی انصاف چرا همیشه زود قضاوت می کنی اصل اتو از کجا می دونی من کدوم گوری بودم،شب نشینی وخوشگذرانی یا بازداشتگاه با چشمان گشاده پرسیدم بازداشتگاه ؟برای چی؟
سپهر-وقتی از خونه ی نامزد عزیزتان برمی گشتم دیدم کنار جاده یه پیرمردی رو زمین افتاده ،نگه داشتم ،که دیدم سرصورتش خونیه ونیمه جونه !فورا رسوندم بیمارستان تا از خونریزی تلف نشه قانون ومقررات ایران امیدوارم که یادت نرفته باشه ،حتما میدونی این جور موقع ها بدونه سوال وجواب به عنوان مجرم می گیرنت ومی اندازنت بازداشتگاه تا یارو به هوش بیاد تو کلانتری اسیر بودم .
-نمتونستی یه تلفن کنی وخبر بدی !؟
سپهر- نه ،چون میدونستم کسی نگرانم نیست ومرده زنده بودنم برای کسی اهمیت نداره .ولی انگار اشتباه می کردم وقلب یه دختر کوچولو به خاطر من می تپه و دوسم داره .غزال طلا خارجیه؟
با خودم گفتم (خدایا چرا امشب همه دنبال اصل ونصب طلا می گردن،نکنه اینم فهمیده)
با صدایی که انگار از ته چاه در می امد گفتم:چه طور مگه ؟ اتفاقی افتاده ؟
سپهر-نه چه اتفاقی ؟فقط احساس وعواطف طلا به خارجیا نرفته وخیلی با محبت و مهربونه .اخه درست بر عکس تعریف هایی که تو از من براش کرده بودی ،منو دوست داره .نه به نامزد بودن من ،نه به سرودل شکسته تو ،توجهی داره .راستی تو چرا مثل خانواده نگران من نخوابیدی.نکنه با نامزد عزیزت درحال خوش وبش کردن بودی ومن مزاحمت شدم.
خنده کنان جواب دادم:حتما تو جیبم قایمش کردم،درسته؟
خودش هم خنده اش گرفت و گفت:نه می دونم که تو جیب جا نمی شه منظورم تلفن بود.
-نخیر چون سر شب خوابیدم،ساعت دو و نیم بیدار شدم و دیگه خواب از سرم پرید.
سپهر-پس بگو،خانم با خیال آسوده از سر شب گرفته خوابیده.
-ببین حالا تو پیش داوری می کنی یا من؟ببخشید آقا سپهر من هم آدمم از طرفی نگران حضرت عالی بودم و از طرفی عصبانیت و پای طلا،باعث شد که دوباره حالم بد بشه.
با صدایی که نگرانی درش موج می زد پرسید:مگه خوب نشدی؟
-نه بعضی اوقات که فشار عصبیم زیاد می شه دچار اون حالت می شم.
از روی صندلی یلند شد و جلوی پام زانو زد،سپس دستان را به دستش گرفت.از تماس دستم با دستان یخ بسته اش،دوباره احساساتم به قلیان در آمد.فقط خدا می دونه چه حالی بهم دست داد.هنوز به این دستان سرد نیاز داشتم ولی افسوس که هزاران مانع بین ما وجود داشت.
 

یاکاموز

عضو جدید
سپهر-غزال؟
-بله!
سپهر-بیا دوباره زندگیمونو از نو بسازیم.آخه زندگی من بدون تو سرد و بی روحه،یه بار منو از منجلاب فساد و تباهی نجات دادی.بیا و خانمی کن و یه بار دیگه به زندگیم گرمی و روح بده.باور کن به جان عزیزت من هنوز هم دوستت دارم.نمی دونی این چند سال بدونه تو چی کشیدم،بهت گفته بودم که اگه بری قلبم کویر می شه یادت هست؟باور کن نه تنها کویر،بلکه تبدیل به جهنم شده.غزال خیلی دوستت دارم،خیلی.
-سپهر این آهنگ و نشنیدی که می گه به من نگو دوستت دارم که باورم نمی شه.حرفم را قطع کرد و گفت:بگو چیکار کنم تا باورت بشه،آخه لعنتی من چطوری ثابت کنم که دوستت دارم و دیوونت هستم.تو زن زندگی منی ،دارو ندار منی.
پوزخندی زدم و جواب دادم:زن؟چه واژه ی قشنگی،ولی مثل اینکه تو یادت رفته که ما از هم جدا شدیم و حالا تو کس دیگه ای...
سپهر-نه اون فقط زن شناسنامه ای منه،و زن قلبی من تو بودی و هستی.باور کن که خیلی ازش خواستم که ولم کنه ولی قبول نمی کنه.یعنی شدم آلت دستش،یه زمانی پول هنگفت می خواست تا طلاقشو بگیره خاضر شدم تمام هست و نیستمو بدم تا بره پی کار خودش،ولی دبه در آورد و گفت:پس میلاد باید بمونه پیش تو،زنیکه ی معتاد هر جایی سوهان روحم شد.
-چرا می خوای از میلاد فرار کنی،میلاد پسر توست و باید ازش نگه داری کنی.مگه پسر نمی خواستی؟یادت رفته چند بار سر این موضوع با من حرو بحث کردی،یادت نیست می گفتی اگه پسر نیاری یه زن دیگه میگیرم،خوب حالا این زن تورو به آرزوت رسونده دیگه چی می خوای؟
سپهر-نه یادم نرفته،چون سهیل هم اینارو می گفت،ولی باور کن به جان بابک که می دونی چقدر دوستش دارم،اگه بهت می گفتم می رم و یه زن دیگه می گیرم فقط یه شوخی بود.نمی گم فقط پسر می خواستم،نه،ولی برای اون هم دلیلی داشتم،چون همیشه فکر می کردم اگه یه روزی پسری مثل خودم بخواد دخترمو بازیچه دستش قرار بده،چیکار باید بکنم؟حالا که وضع فرق کرده بذار برات بگم که بدونی،روز اول که تورو دیدم مثل بقیه دخترا می خواستم اون چند روزه باهات خوش بگذرونم ولی تو مثل سد جلوم ایستادی و اجازه نفوز ندادی و هر چه می گذشت با بی محلی های تو،این هوس تبدیل به عشق شد.عشق آتشین که هنوز هم تو وجودم هست.خوب اگه من می خواستم دنبال این کار باشم،دیگه چرا با تو ازدواج می کردم.چون اونجا که ایران نبود که مثل الان پایبند بشم،آزادانه هر غلطی که می خواستم می کردم.دیگه لزومی نداشت که بیام اینجا و اسیر این زنیکه فاسد بشم.
-چرا پشت سر زنت این جوری حرف می زنی،هر چی باشه اون مادر پسرته.
سپهر-مادر پسرم؟!خواهش می کنم این کلمه مقدس رو در مورد اون بکار نبر،چون حالم از هر چی مادره بهم می خوره.شراره مادر نیست!یه زن هرزه است که نمید ونه بچه اش کجا بزرگ میشه،همیشه پیش مادر بزرگش یعنی مادر خودش میذاره تا با خیال آسوده با معشوقه هاش بگرده.پولی رو که از من می گیره خرج عیش و نوش و دود و دمش می کنه.
-چرا خودت نگهش نمی داری که تا تو محیط آلوده بزرگ نشه.
سپهر-چون که دوسش ندارم ازش متنفرم.
-اشتباه می کنی.چون اون که با میل خودش به این دنیای بی وفا پا نذاشته،پس گناهی نداره که این وسط قربانی شما بشه.
سپهر-قبول دارم ولی چیکار کنم دست خودم نیست.اونقدر که طلا رو دوست دارم،اونکه از پوستو خون خودمه،دوستش ندارم.
از فریبی که خورده بود و فکر می کرد طلا از خون خودش نیست خنده ام گرفت برای همین با شرم گفت:مسخره ام می کنی،بخند،آره،بخند چون می گم طلا رو بیشتر دوست دارم.چیکار کنم دست خودم که نیست دوستش دارم. برای این هم نباید از تو اجازه بگیرم.
-چرا فکر می کنی مسخره ات می کنم،من دارم به بازی روزگار می خندم.
سپهر-غزال چرا هیچ وقت به من نگفتی که حامله نمی شی.وقتی سهیل بهم گفت که حامله نمی شدی احساس کردم خونه رو،رو سرم خراب کردن.
برای ختمه دادن به بحث بلند شدم که بروم .اوهم بلند شد و جلویم ایستاد گفت می دونی چیه من تورو خیلی دوست دارم اما نمی دونم اینو چه جوری باید یهت ثابت کنم هر کاری بگی حاضرم بکنم به عقب هلش دادمو گفتم کاری لازم نیست بکنی فقط درست زندگی کن.
حندید و جواب داد:آدم دیوونه که چیزی حالیش نیست.آخ نمی دونی چه قدر آروم شدم و انرژی گرفتم عزیز دلم.
می خواستم به داخل بروم که ادامه دا:عزیزم زیاد به خودت وعده نده،چون نمی زارم دست پیام بهت برسه و زنش بشی.پس بیخودی وقتتو هدر نده و برگرد سر خونه و زندگیت.طلا رو هم مثل بچه ی خودم رو تخم چشام بزرگ می کنم.
جوابش را ندادم و به داخل رفتم. آهسته در را باز کردم و بدون پوشیدن لباس راحتی به زیر لحاف خزیدم ساناز خواب آلود پرسید:سپهر اومد؟
-آره بگیر بخواب.
آفتاب تازه می خواست طلوع کند که خوابم بردوصبح با صدای بهناز که پشتم نشسته بود و مثل بچه ها می گفت:یاله برو اسبه، هی هی .بیدار شدم.
-زهر مار!پاشو خرس گنده ،کمرم درد گرفت..
بهناز-آقا اسبه لطفا خفه شو و به راهت ادامه بده.
-بهناز تو رو خدا پاشو کمرم درد گرفت.
بهناز-چرا خانم تا لنگ ظهر کپیدین،پس پا نمی شین؟
-بابا غلط کردم ببخشید.
 

یاکاموز

عضو جدید
از پشتم بلند شد و سپس گفت:مرض گرفته دیروز اونقدر اوضاع قمر در عقرب بود که یادم رفت بگم،بلا گرفته خیلی جیگر شدی.
-بله این جیگر گفتنای تو کار دستم داد و دیدی هم که چه خاکی تو سرم شد.
بهناز-من که خاکی نمی بینم،حالا هم پاشو که آقای احتشام تلفن کرده بود و کارت داشت.
بلند شدم و اول دوش گرفتم،سپس به سرو صورتم رسیدم و پیش بقیه رفتم.قبل از هر کاری پیش طلا که بغل سپهر نشسته بود رفتم و بغلش کردمو پرسیدم:
-عزیزم خوبی؟پات درد می کنه؟
دستانش را دور گردنم حلقه کرد و صورتم را بوسید و جواب داد:نه،خوب شده.
-خدارو شکر،ببینم صبحونه خوردی؟
طلا-صبح با سپهر جون رفتیم بیرون و جیگر خوردیم.آخه سپهر جون می گه جیچر برای پات که خون ازش رفته خوبه.
سهند-غزال خانم دخترت از کله سحر بیدار شده و نذاشته که سپهر هم بخوابه و بعد با هم رفتن بیرون.
به فرانسه جواب دادم:خوب که چی بشه،وظیفه شو انجام داه.شاهکار که نکرده،اگه منظورت اینه که تشکر کنم.
سهندهم به فارسی جواب داد:ماشاله زبونت هم مثل نیش مار می مونه.حالا برو تا نیش نزدی صبحونتو بخور.
خاله-غزال جون اگه چند دیقه صبر کنی نهار آماده میشه.
چشمی گفتمو به طرف تلفن رفتمو شماره پیام را گرفتم.بعد از سلام و احوال پرسی پیام گفت:نهار بیا اینجا که عصر هم به رستم رود برویم چون مهندس شکوهی از تو هم دعوت کرده که شام بریم ویلاشون.
طلا که حرفهایمان را میشنید با حال زار و شیون کنان گفت:ای وای پام درد می کنه،مامی من نمی تونم راه برم،من نمی تونم با شما بیام.
-آخه تو که الان می گفتی درد نمی کنه.
با لب و لوچه آویزون گفت:خوب الان یه دفعه درد گرفت.ای وای خدا چیکار کنم مردم.
-پیام شرمنده نمی تونم با شما بیام ،انشاله دفعه بعد.
پیام زیاد اصرار نکرد چون می دانست بی فایده است و به خاطر طلا همراه آنها نمی روم.به قیافه ی طلا که دقت کردم دیدم همش بهانه است برای نرفتن.بعد از قطع کردن تلفن فرید در حالی که می خندید گفت:غزال این کلک هارو خودت یادش دادی؟
-چطور؟
فرید-آخه قبل از تو از بالای مبل پایین می پرید و معلق می زد.حالا یه دفعه چنان دردی گرفته که آه و نالش تا عرش رفته.
نمی دانم طلا با ایما و اشاره به سپهر چه گفت که سپهر چنان قهقه ی بلندی سر داد که باعث حیرت و تعجب همه شد.حدس زدم کار سپهر موذی باید باشد که یکدفعه پای طلا درد کشنده گرفته است.وقتی طلا از بغلم پایین پرید و پشتک زنان پیش سپهر رفت و گفت:سپهر جون حالا بریم سوار تله کابین بشیم؟
و او هم جواب داد:باشه بعد از نهار می ریم.
حدسم به یقین تبدیل شد.چون در این چند روزه برای اولین بار خنده با صدای بلندش را می دیدم،نخواستم حرفی زده و تو ذوقش بزنم.
نمی توانستم به خاطر مردی که در آینده قرار بود همسرم باشد،جگر گوشه و دختر عزیزم را آزرده خاطر کنم.طلا از هر کس و هر چیزی برایم با ارزش تر و مهم تر بود.
بعد از نهار همگی به غیر از بزرگترها به نمک آبرود رفتیم،باز خاطرات شیرین گذشته در ذهنم جان گرفت.از یادآوری آن خاطرات حالم به کلی دگرگون شد.مغموم و گرفته سوار تله کابین شدم.شیدا پرسید:غزال چرا پکری؟از اینکه با پیام نرفتی ناراحت شدی؟
-نه.
بقیه راه را در سکوت سپری کردم.وقتی بالای کوه رسیدیم هوا مه گرفته بود و زیاد قابل دید نبود نگران و دلواپس طلا بودم که او هم لحظه ای از سپهر جدا نمی شد،تا در کنار خودم با خیال آسوده نگهش دارم.برای همین به عقب برگشتم و آهسته بهش گفتم:مارمولک خیلی مواظبش باش فهمیدی؟
سپهر-بله بانوی زیبای من.
خدایا چکار باید می کردم،در مقابل پرخاش و بد زبانی من با مهربانی و عطوفت جواب می داد.احساس خفته مرا بیدار می کرد.از طرفی هر چه می گذشت رابطه طلا با سپهر نزدیکتر می شد وحتی گاهی اوقات به جای بازی با بچه ها وقتش را با سپهر سپری می کرد و ترجیح می داد با او باشد.
روز پنجم فروردین از صبح اضطراب و دلهره داشتم.از تشکیل زندگی زناشویی،مجدد وحشت داشتم.برای همین سعی می کردم به نوعی خودم را سرگرم کنم تا کمتر فکر کنم برای همین از زن عمو خواستم پختن غذا را به عهده من بگذارد و به این ترتیب تا ظهر سرگرم کار شدم.وقتی غذا را کشیدم و همه را برای نهار دعوت کردم،سهیل گفت:خدایا خودمو به تو سپردم،یا گرسنه می مونیم یا مسموم میشیم.
شیدا-اتفاقا آقا سهیل دست پخت غزال حرف نداره.
ساناز-شیدا جون آخه تا حالا آشپزی کردن غزال رو ندیدیم چه برسه که بخوریم برای همین منم می ترسم.
-نترسین چون آدم وقتی مجبور بشه تن به هر کاری میده و یاد می گیره.
سها-پس خیلی سختی کشیدی تا یاد بگیری وخصوصا با بچه و دانشگاه.
-و کار!چون بعد از ظهرها کار هم می کنم.
عمو سعید-نابرده رنج گنج میسر نمی شود.حالا غزال از هر لحاظ برتر و نمونه است.آقای احتشام باید به داشتن همچین زنی افتخار کنه و قدرش رو بدونه.
طعنه،عمو سعید به سپهر دلم را خنک کرد و زیر چشمی نگاهش کردم که دیدم اخمهایش در هم رفته است.
بعد از جمع کردن سفره با انگیزه ی بیشتر و دلشوره کمتری به اتاق رفتم تا مثل بقیه خودم را آماده رفتن به مهمونی کنم.
باران از روز قبل به شدت می بارید و بچه ها نمی توانستند به حیاط بروند و بازی کنند،در پزیرایی مشغول بازی بودخ و سرو صدا می کردند که صدای اعتراض آقایون که در حال استراحت بودند بلند شد.برای همین بچه ها را داخل اتاق فرستادیم تا کمتر س و صدا بکنند.ساعتی که گذشت برای سرکشی به بچه ها رفتم که دیدم طلا و مهدیس نیستند،دلم به شور افتاد و با نگرانی پرسیدم:پس طلا و مهدیس کجا هستند؟
بابک:زن دایی با هم رفتند کلوچه بردارند.
به آشپزخانه سرک کشیدم ولی اونجا هم نبودند.بهناز را صدا کردم و به تک تک اتاق ها سر زدیم.ولی هیچ اثری از آن دو نبود.سرو صدای ما باعث شد آنهایی که خواب بودند بیدار شوند.تمام ساختمان را زیرو رو کردیم ولی انگار آب شده و رفته بودند زیر زمین.یک دغعه زن عمو گفت:-یا ابوالفضل نکنه رفته باشن لب دریا .
 

یاکاموز

عضو جدید
فورا روسری برداشتمو بدون پالتو بیرون دویدم،خدا می داند خودم را با چه سرعتی به ساحل رساندم چون دریا طوفانی بود و می ترسیدم طعمه دریا شده باشند.
وقتی دیدم بی خیال به طرف آب می دوند و بر میگردند نفس راحتی کشیدم و صدایشان کردم.هر دو مثل موش آب کشیده خنده کنان به طرفم دویدند به عقب که برگشتم دیدم همه از خانه بیرون آمدند.
از خوشحالی گریه ام گرفت و خدا رو شکر کردم که هر دو سالم بودند..قتی پیشم آمدند در آغوش کشیده و بوسیدمشان و گفتم:آخه این چه کاری بود که کردید،نگفتید ممکنه تو دریا غرق بشین.
مهدیس-خاله ما که زیاد جلو نمی رفتیم وقتی آب دنبالمون میومد فرار می کردیم.
بهناز-دستتون درد نکنه.
بجه ها را بغل کردیم و به خانه برگشتیموچون لباس های خودمم گل آلود شده بود با سر و صورت آرایش کرده بچه ها را به حمام بردم.آب ریزش بینی و عطسه هایشان شروع شده بود.یک ساعت نگذشته بود که تب هر دو هم بالا رفت.
دودستی بر سرم کوبیدم.چون با تب کردن طلا مصیبتم شروع می شد.برای همین رفتمو لباس مهمانی را از تنم بیرون آوردم و لباس راحتی تنم کردم وقتی از اتاق بیرون آمدم مامان با دیدنم گفت:چرا لباساتو در آوردی مگه نمی خوای بری؟
-نه با این وضع طلا کجا می تونم برم؟
زن عمو-مادر جون تو برو من طلا رو نگه می دارم،یه سرما خوردگی ساده که ناراحتی نداره.
مامان هم گفته زن عمو را تاکید کرد و گفت:تو برو ما بچه رو نگه می داریم.
سهند-زن عمو نمی شه،حتما غزال باید باشه چون شما نمی دونید که چیکار باید بکنید.حالا غزال کپسول اکسیژن آوردی؟
محض احتیاط در مسافرت کپسول کوچکی بر می داشتم و برای همین گفتم :آره آوردم.
ساناز-یعنی وضعش اونقدر وخیم میشه؟
-متاسفانه،یله برای همین باید خودم بالای سرش باشم.
بابا-آخه عزیزم نمی شه که تو همراه ما نباشی.
عمو-زنگ می زینم و عذر خواهی می کنیم و میگیم که بچه ها مریض شدن و ما نمی تونیم بیاییم.
-آره این فکر خوبیه.
تلفن را برداشتم و به خانم احتشام خبر دادم که به خاطر بچه ها نمی توانیم در مهمانی شرکت کنیم.او خیلی ناراحت شد و ضمن اظهار تاسف خواست تا با مامان صحبت کند.وقتی گوشی را به مامان دادم خانم احتشام خواست حداقل آنها در مهمانی تولد خاطره شرکت کنند.چون بیش از حد اصرار کرد ،مامان پذیرفت و به غیر از من و بهناز و فرید و مهدیس بقیه رفتند.سپهر هم که از روز قبل گفته بود نخواهد آمد،ماند.
با بالا رفتن تب طلا،نفس کشیدنش هم دچار مشکل شده بود،برای همین ماسک را جلوی دهنش قرار دادم تا راحتتر تنفس کند
با وخیم شدن حالشان مجبور شدیم به دکتر مراجعه کنیم.دکتر بعد از معاینه گفت:به احتمال زیاد ذات الریه کرده،ولی این یکی یه سرما خوردگی ساده است.
دکتر خواست طلا را بستری کند چون کلینیک کثیف و فاقد امکانات بود قبول نکردم و گفتم:تو خونه راحت تر می تونم بهش برسم،اینجا آدم سالم هم مریض میشه چه برسد به یکی که خودش مریض هست.
دکتر-خانم ولی هر شیش ساعت یکبار باید به دخترتون آمپول تزریق بشه.
-خودم می تونم چون دوره ی کمکم های اولیه آموزش دیدم.در ضمن آمپول هاشو همراهم آوردم.آمپول ها رو در آوردم و نشونش دادم.
لبهندی زد و گفت:شما که نیازی به دکتر نداشتید پس چرا به خودتون زحمت دادین و اومدین اینجا.
-جهت اطمینان.
بعد از گرفتن دارو های مهدیس به خانه برگشتیم.قبل از هر کاری اول مرغ بار گذاشتم تا سوپ آماده کنم.بهناز هم آب لیمو شیرین گرفت.هر دو مشغول کار بودیم که تلفن زنگ زد و فرید جواب داد،سپس صدایم کرد و گفت:غزال آقای احتشام با تو کار دارن.
رفتم و گوشی را از فرید گرفتم.پیام بعد از احوال پرسی حال طلا را پرسید و گفت:
-اگه حالش بد شد تلفن کن.چون پسر داییم متخصص ریه است،فورا خودمونو می رسونیم.
از طنین صدای پیام مشخص بود که از یان اتفاق پیش آمده ناراضی و دلخور است.بعد از چند دقیقه صحبت خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتمتلفن دوباره زنگ زد.فکر کردم که پیام مجددا تلفن کرده است.
جواب دادم کسری بود.
کسری-سلام عروس خانم احوال شما عروس خانم کجا رفته بودین؟راستی احوال عروس گل من چطوره شنیدم مریضه.
-سلام،آره مریضه،حالشم خیلی بده خوب افسانه چطوره بچه ها خوبن؟
کسری-بله همشون خوبن وسلام دارن.چند دقیقه پیش تلفن کردم خونه نبودی؟
-بچه ها رو برده بودیم دکتر.اونجا هم که غیر از دیوار و دو تیکه وسایل دیگه چیزی نداشت.می ترسم حالش وخیم تر بشه و تا برسونیم تهران بلایی سرش بیاد.
کسری-نترس هیچ اتفاقی نمی افته خدا بزرگه.شاید هم قسمت نبود که امروز بری مهمونی.
-منظور؟آقا کسری،نکنه....
حرفم را قطع کرد و گفت-نه بابا چه منظوری،همین طوری یه چیزی از دهنم در رفت،آخه الان آقا پیام یه گوشه عبوس و گرفته،کز کرده برای همین. راستی از اطرافیان،از باباش چه خبر؟
به فرانسه جواب دادم:قمر در عقرب،طلا مثل کنه به پدرش چسبیده و اعصابمو خورد کرده،دلم می خواد هرچه زودتر برگردم اونجا و از این وضع خلاص بشم.چون دارم خفه میشم.
-نه فعلا خفه نشو،چون شنیدم باباش جذاب و قشنگه و باعث حسادت پیام خان ما میشه.
قبل از اینکه جواب کسری را بدهم بهناز گفت:غزال خانم مثل اینکه مزاحمت شدیم که کانال رو عوض کردی.
خندیدم و گفتم شما نه ولی بعضی ها چرا!
سپس به کسری گفتم:که این طور!نمی دونستم به غیر از مغرورو بودنش حسود هم هست.
کسری-چرا دقیقا همین طوره.حالا تا لنگه دمپایی نخوردم بیا و با افسانه هم صحبت کن،من خداحافظ.بعد از صحبت با افسانه و قطع کردن تلفن بهناز گفت:حناق گرفته چی می گفتی که ما نباید می فهمیدیم.
سپهر-شما نه،منو گفت که مزاحمش هستم.
بهناز-مثل اینکه آقا کسری خیلی هم صمیمی و خودمونیه
-خیلی!چون کسری مرد فوق الهاده خوبیه،وقتی باهاش حرف می زنم نا خود آگاه آروم می شم.
 

یاکاموز

عضو جدید
سپهر خندید و جواب داد:پس زنگ زده بود تا برای بهم خوردن نامزدیت دلداریت بده.
با اخم گفتم:نخیر زنگ زده بود حال طلا رو بپرسه،در ضمن برام زیاد مهم نیست چون سلامتی طلا مهم تر از هر کس و هر چیزیه.ببینم نکنه تو به طلا یاد داده بودی که بره لب دریا؟
سپهر-مگه عقلمو از دست داده بودم که دوتا طفل معصوم رو بفرستم پیشواز مرگ.
بهناز-غزال تو هم بعضی وقتا عقلت پاره سنگ ور می داره ها.آخه سپهر چه دشمنی با تو وطلا داره؟
-ببینم چقدر رشوه گرفتی که انقدر ازش طرفداری می کنی؟
بهناز-تو این فک و فامیلای پیام خان دمتر روانشناس پیدا نمی شه تا تورو معالجه کنه،چون شنیدم بیشتر فامیلاشون دکترن.
خندیدم و گفتم-چرا،کسری اتفاقا یکی از بهترین روانپزشکان پاریسه.
فرید-غزال ازت یه سوالی بکنم ناراحت نمی شی؟
سرم را تکان دادم که پرسید:حتما تحت نظر این آقا کسری هستی درسته؟
باز سر تکان دادم که دوباره گفت:پس چرا کاملا خوب نشدی؟
-با این همه فشار واسترس چه طور می تونم خوب بشم.البته مدتی بود که دچار این حالت نمی شدم ولی از وقتی که پا گذاشتم اینجا دوباره مریض شدم.
بهناز-مگه مجبور بودی که این بچه رو بیاری که باعث دردسر بشه.
-بیچاره طلا مگه باعث و بانیش اونه،تازه وجود اون بهم آرامش و امید میده و چه بسا اگه طلا نبود الان زیر خروارها خاک خوابیده بودم.همان لحظه طلا چشم باز کرد و گفت:مامی من گرسنه ام.
بلند شدم و مقداری آب مرغ و نان آوردم و کم کم بهش دادم.وقتی خورد دوباره سر جایش دراز کشید و گفت:سپهر جون.
سپهر- جونم.
طلا-میای پیش من بخوابی،آخه وقتی چشمامو می بندم یه غولی از دریا میاد بیرون و می خواد منو بخوره.
سپهر بلند شد و کنارش نشست و دستش را گرفت و گفت:عزیزم چون تب داری کابوس میبینی و گرنه تو دریا که غول نیست تا تورو بخوره.
سپس رو به من کرد و گفت:غزال تنش مثل کوره داغه،چیکار می خوای بکنی؟
-نمی دونم پا شویشم که کردم ولی تبش پایین نیومده،تب مهدیس قطع شده ولی طلا نه.
ناگهان به ذهنم رسید که با مصرف استامینوفن می توانم کمی تبش را پایین بیاورم،از میون داروها برداشتم و از فرید و سپهر خواستم تا چند لحظه ما رو تنها بگذارند.
بهناز-خانوم دکتر می خوای چیکار کنی که آقایون نباید باشن؟
-چند دیقه دندون رو جیگرت بزار می فهمی.
بعد از تموم شدن کارم بلند شدم که بروم و دستهایم را بشویم که بهناز گفت:آفرین راستی راستی مادر شدی.یه مادر نمونه که مجهز به وسایل لازمه،چون من دوتا بچه بزرگ کردم ولی تا این حد کاردان نبودم و فکر اینجاشو نمی کردم.
-ببخشید تو از اول هم یه خورده کودن بودی.
لنگه دمپاییش را درآورد و به سویم پرتاب کرد من هم سرم را دزدیدم و خورد به صورت سپهر،خنده ای از ته دل کردمو گفتم:بهناز دستت درد نکنه اون یکی لنگشو هم بنداز،چون دلم خنک شد.
سپهر-اگه دل تو با اینا خنک میشه من میگم هر چی دمپاییه پرت کنن تو صورت من،تا تو آروم بشی.
-پررو!
ساعاتی را که با هم بودیم سپهر سعی می کردبا یادآوری خاطرات گذشته،دلم را به دست بیاورد و دلجویی کند،هر چند در دلم آشوبی به پا شده بود ولی به روی خودم نمی آوردم و سعی می کردم خودم را بی اعتنا نشون بدم.ساعت یازده و نیم بود که بزرگترها از مهمانی برگشتند.
موقع خواب باز مامان اصرار کرد که من بخوابم و اون کنار طلا بشینه و مراقبش باشه ،که قبول نکردم.
بهناز مهدیس را به اتاق خواب کنار خودش برد و من در هال چراغ را روشن گذاشتم و نشستم.دقایقی بعد از خوابیدن همه سپهر به هال آمد و کنارم نشست.
-چرا اومدی و نخوابیدی،آخه تو دیشبم نخوابیدی؟
سپهر-اگه اجازه بدی و مزاحم نباشم،ترجیح می دم پیش شما بشینم تا بخوابم،چون تا وقتی تو بیدار باشی من خوابمن میبره.
به صورتش خیره شدم،خدایا چقدر بهش نیاز داشتم تا خستگی این راه پر فراز و نشیب از تنم بیرون برود.برای همین لبخند زنان جواب دادم:فقط پسر خوب اگه ممکن یه بالش بهم بده.
با خرسندی و خشنودی رفت و برایم بالش آورد.دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم که پاهایم راروی پاهای خودش گذاشت و شروع به ماساژ دادن کرد.احساس می کردم خون در رگهایم به جریان اقتاده و گرمی مطبوعی را حس مس کردم.ولی باید جلوی احساسات و عواطفم را می گرفتم چون یک بار چوب اشتباهم ار خورده بودم.با همین کارهاش و مهرو محبت هاش که همه تزویر و ریا بود،زندگی ام را تباه و خراب کرده بود.همین طور در کشمکش و جدال بودم که خواب چشمانم ار سنگین کرد تا این که با صدای سپهر هراسان از خواب پریدم:چی شده اتفاقی افتاده؟
سپهر-نترس،موقع آمپولشه،برای همین بیدارت کردم.دارو هاشو دادم فقط مونده آمپولش.
نگاهی به طلا کردم که با چشمانی سرخ و بی رمق به لبخندی مهمانم کرد.سپس به ساعت نگاه کردم ساعت پنج و نیم بود و من با خیال آسوده چهار ساعت تمام خوابیده بودم.سپهر لیوان شیر داغ را به دستم داد.
که طلا گفت:مامی سپهر جون برای منم شیر داغ کرده بود،همشو خوردم.
-آفرین دخترم.دست سپهر جونم درد نکنه.
سپس رو به سپهر گفتم:ببخش سپهر که من خوابیدم و تو بیدار موندی.با این حال که نگران طلا بودم ولی راحت خوابیدم.حالا پاشو برو بخواب که جسابی خسته شدی.
سپهر-نه خسته نیستم،اگه می خوای بگیر بخواب من بیدارم.
آمپول طلا را تزریق کردم و خواباندمش، که مامان هم پایین آمد و گفت:غزال تو پاشو یه خورده بخواب من پیش طلا هستم.
-مرسی من هم تازه بیدار شدم،چون سپهر مواظبش بود.
مامان-ممنون پسرم پس تو برو استراحت کن من پیش غزال هستم.
بعد ازرفتن سپهر مامان در این فرصت پیش آمده در مورد طلا و چون و چرای زندگیم سوال می کرد.از روزی که به پاریس قدم گذاشته بودم برایش تعریف کردم تا با زنده کردن گذشته و یاد مصیبت هایی که کشیده بودم اشک از چشمانم سرازیر شد.مامان هم،هم پای من گریه می کرد.هیچ وقت این قدر با مامان راحت درد و دل نکرده بودم.برای همین احساس سبکی و آرامش می کردم.احساس می کردم باری از دوشم برداشته شده است.بعد از اتمام حرفهام به دستشویی رفتمت تا آبی به صورتم بزنم که یکدفعه مامان فریاد کشید:غزال غزال،سراسیمه بیرون دویدم.چی شده؟
 

یاکاموز

عضو جدید
مامان-طلا کبود شده،چند بار سرفه کرد و بعد کبود شد.
نفس طلا به سختی بالا می آمد،فورا ماسک اکسیژن را که ساعتی پیش برداشته بودم دوباره جلوی دهانش قرار دادم و درجه اش را هم زیاد کردم.دقایقی طول کشید تا توانست به حالت عادی نفس بکشد که هر ثانیه اش به اندازه یک قرن برایم گذشت.از ناراحتی شقیقه هایم به شدت درد می کرد وسست و بی حال روی مبل ولو شدم.از جمع که با صدای فریاد مامان بیدار شده و با نگرانی چشم به طلا دوخته بودند عذر خواهی کردم .بعد بابا پرسید:حالا تو چرا دهنت کف کرده؟
-خمیر دندون،آخه داشتم مسواک می زدم.
سهند-بلند شو بشور که خیلی خنده دار شدی.
-حوصله ندارم سرم درد می کنه.
عمو سعید-عمو جون نمی شه که خمیر دندون تو دهنت بمونه،یلند شو دخترم!الحمدالله که به خیر گذشت.
وقتی از دستشویی بیرون اومدم نگاهم در نگاه سپهر گره خورد،رنگ پریده در حالی که شقیقه هایش را فشار می داد گوش های نشسته بود.با دیدنش دوباره خشم و نفرت همه وجودم را در بر گرفت.دلم می خواست خفه اش کنم که باعث و بانی اش او بود و تازه اظهار علاقه هم می کرد.
چون ساعت هفت وبد دیگر کسی نخوابید و سهیل رفت و برای صبحانه نان خرید.دقایقی بعد از خوردن صبحانه طلا هم که کمی حالش بهتر شده بود بیدار شد و گفت:مامی دیگه اینو نذار،دردم می گیره.
-آخه عزیزم می ترسم دوباره حالت بد بشه.طلا-خواهش می کنم خسته شدم می خوام بلند شم و بازی کنم.
-ای وای نه،تو باید استراحتکنی و گرنه خوب نمی شی و اونوقت مجبوری یک هفته تو رختخواب بمونی.
طلا-پس کیف و عروسکم رو بیار،تا همین جا بازی کنم.مهدیس و بهاره رو هم صدا کن.
خاله-عزیزم چون صبح زوده اونا هنوز خوابیدن،توهم بخواب تا وقتی اونا بیدار شدن با هم بازی کنین.
طلا-آخه خوابم نمیاد.خاله جون پس تو بیا و با هم توپ بازی کنیم.
خاله-چشم طلا خانم که خودتم مثل طلا می مونی و خوشگل و نازی.
به ناچار وسایل بازی اش را آوردم تا سرگرم شود.طلا سپهر را صدا کرد و گفت:سپهر جون بیا سه تایی بازی کنیم.
سپهر آمد و کنار دست طلا نشست.طلا نگاهی به صورتش کرد و پرسید:سپهر جون چرا چشات سرخه.باز سرت درد می کنه.
سپهر –آره عزیزم،یه خورده درد می کنه.
طلا-پس بیا بوست کنم تا خوب بشه.
سپهر در آغوشش کشید و همدیگر را بوسه باران کردند.مامان که کنارم بود و شاهد این صحنه بود آهی کشید و گفت:آخ تف به روزگار،بی خودی نیست که از روزی که سپهر رو دیده،این قدر بهش علاقه مند شده.
سپهر و خاله کمی با طلا بازی کردند تا اینکه طلا خسته شد و دست از بازی کشید و خوابید.بعد از خوابیدن طلا،سپهر هم که دو روز تمام بیدار مونده وبود،رفت تا ساعتی بخوابد.
نزدیکی های ظهر خانم احتشام و پیام و دکتر با سبد گل و عروسک آمدند،اخم های پیام هنوز باز نشده بود،انگار من باهعث مریض شدن طلا بودم.پیمان بعد از معاینه اطمینان داد زیاد مهم نیست و زود خوب می شود و تنگی نفی اش از ذات الریه نیست و بیشتر به خاطر مشکل دستگاه تنفسی اش است.
یک ساعتی نشستند و بعد عزم رفتن کردند.مامان برای روز بعد برای شام دعوتشان کرد.بعد از رفتنشان شیدا که از پیام خوشش نمیامد با ترشرویی گفت:آقا چنان اخم کرده که انگار غزال با دست خودش طلا رو مریض کرده.
بهناز هم که منتظر جرقه بود ادامه داد:نه بابا انگار از دماغ فیل افتاده بود خیلی فیس و افاده داشت.
-شما دوتا حرص نخورید،مهم منم که قبولش دارم.
عمو سعید:غزال جون نمی خوام پشت سرش بد گویی کنم یا خدای نکرده پشیمونت کنم،نه ولی عمو جون یخورده بیشتر حواستو جمع کن.راستش دیشب یه گوشه برای خودش نشسته بود و درست بر عکس مادر و برادرش.احساس می کنم کم حرف و دیر جوشه و این با روحیه تو جور در نمیاد.
-چشم،سعی میکنم حواسمو جمع کنم تا راه رو به خطا نرم.
حق با عمو سعید بود.نباید کورکورانه یا از روی لجاجت با سپهر خودم و طلا رو در آتش می انداختم.باید با تدبیر و درایت تصمیم می گرفتم تا موفق شوم.
عصر روز بعد چون حال طلا بهتر شده بود،حمامش کردم و لباس گرمی تنش کردم.سپس لباس مناسبی تنم کردم و سر وصورتم را به نحو احسن آراستم،که باعث نیش و کنایه بهناز شده بود.ولی من اعتنایی نمی کردم و منتظر آمدن مهمانها بودم.
ساعت هفت و نیم بود که رسیدند کمی بعد از آمدنشان خانم احتشام رو به بابا گفت:اگه اجازه بدید همین جا حلقه نامزدی رو به دست عروسمون بکنیم تا خیالمون آسوده بشه که غزال جون دیگه عروس ماست.
بابا-خواهش میک نم هر جور که شما صلاح بدونید.
وقتی خانم احتشام حلقه را از کیفش بیرون آورد و من وپیام کنار هم قرار گرفتیم قلبم به شدت می تپید.پیام حلقه را که با سنگ های درشت آذین شده بود،به دستم کرد.احساس می کردم سنگی روی قلبم قرار داده و فشار می دهند.زیر چشمی به سپهر نگاه کردم.چشمانش سرخ و شفاف و رنگش مثل گچ سفید شده بود و مغموم و گرفته نگاهم می کرد.دلم می خواست های های گریه سر بدهم.که به یاد شعر زیبای استاد مشیری افتادم.
چشمان من،به دیده او خیره مانده بود
جوشید یاد عشق کهن در نگاه ما
آه،از آن صفای خدایی زبان دل
اشکی از آن نگاه نخستین،گواه ما
ناگاه،عشق مرده سر از سینه بر کشید
آویخت همچو طفل یتیمی به دامنم
آنگاه سر به دامن آن سنگدل گذاشت
آهی کشید از حسرت که این منم
باز،آن لهیب شوق و همان شور و التهاب
باز آن سرود مهر و محبت ولی چه سود
ما هر کدام رفته به دنبال سر نو شت
من دیگر آن نبودم و او دیگر آن نبود!
 

یاکاموز

عضو جدید
با یاد این اشعار،احساس می کردم صدای کف زدن همانند پتکی بر سرم کوبیده می شود.جسمم در میان جمع و روحم در میان آسمان مه گرفته سرگردان پرواز می کرد.تا وقتی که مهمان ها حضور داشتند سعی می کردم خودم را به نوعی سرگرم کرده و تظاهر به شادی کنم.
حال سپهر از من وخیم تر بود.چون همانند جسم بی روح،ساکت و خاموش کنار فرید نشسته بود.حتی لب به غذا نزد و فقط زمانی که طلا پیشش می رفت چند لحظه با او صحبت می کرد.بعد از رفتن آنها،بی حوصله به بهانه خواب به اتاق پناه بردم و بهناز هم آمد و با حرص گفت:آخر زهرتو ریختی دیوونه.
-بهناز ولم کن!بذار به درد بی درمون خودم بمیرم.در ضمن نمی خواد سنگ دیگرون رو تو به سینه بزنی.
بهناز لب تخت نشست و در حالی که سعی می کدر آرام صحبت کند گفت:غزال چرا با کسی که بهش علاقه نداری می خوای ازدواج کنی؟ببین من حق می دم که مقصر سپهره و اون اشتباه کرده ولی باز هم تورو دوست داره و می تونه تورو خوشبخت کنه.خیلی ها تو این سرزمین هستن که دوتا زن دارن.(ببخشید ولی خیلی ها بی خود می کنن که دوتا زن دارن)آخه سپهر پیش شراره نمی ره که برای تو مشکلی ایجاد کنه(واقعا که این بهناز خیلی پررو هستش)شما دوتا می تونید در کنار هم زندگی تازه ای بسازید.طلا هم که با سپهر مشکلی نداره اونقدری که به سپهر علاقه داره به پیام نداره.خودت دیدی که حتی یه بار هم بغل پیام نرفت و مدام دوروبر سپهر می پلکید از اون گذشته قبول کن تو این ماجرا تو هم بی تقصیر نبودی.یادته دو ماه به دو ماه تنهاش میذاشتی تو به زندگیت اهمیت نمی دادی و بیشتر به فکر کارهای شخصی خودت بودی.
-پس با این حساب همه پل های پشت سر من خراب شده و راه برگشتی نیست،تازه پسر مردم که آلت دست من نیست که هر رم سازی رو کوک کنم.در ضمن اگه بهش علاقخ نداشتم تن به این ازدواج نمی دادم.حالا فهمیدی؟
بهناز-مثل سگ دروغ می گی و مطمئنم یه روزی پشیمون و نادم میشی ولی دیگه خیلی دیر شده.
-ممنون از لطفت خانم غیب گو اگه حرفات تموم شده می خوام بخوابم شب بخیر.
بالش را از زیر سرم بیرون کشید و محکم کوبید به صورتم و بعد گفت:احمق !تو دیوونه شدی.
تا نیمه های شب آنقدر در جایم غلت زدم که خسته و بی حال خوابم برد.صبح با نوازش دستان گرم و بوسه های طلا بیدار شدم.
طلا-سلام مامی صبح بخیر.
-سلام دختر گلم صبح تو هم بخیر چه خبرها؟
طلا-مامی جون صبح که تو بیدار نشدی،سپهر جون بیدارم کرد و دارو هامو بهم داد.مامی اون خیلی مهربونه.هر وقت صداش می کنم فورا چشماشو باز می کنه.صبح هم که بیدارش کردم،با هم رفتیم لب دریا و بعد رفتیم نون و یه عالمه شکلات خریدیم و بعد اومدیم و بهم صبحانه داد.
-دستش درد نکنه.طلا تو عمو پیام رو بیشتر دوست داری یا سپهر جونو؟
طلا-راستش رو بگم دعوام نمی کنی؟
صورتش را بوسیدمو دستی بر سرش کشیدم و گفتم : نه عزیزم بگو.
طلا-سپهر جونو قد ستاره ها دوست دارم!کاش به جای عمو پیام اون بابام می شد.
قلبم فشرده شد وآهی از نهام برآمد،سرش را به سینه ام فشردم تا التیام بخش زخمهایم باشد.طفلکی طلا با داشتن پدر،یتیم شده بود و در واقع فدای غرور و خود خواهی من شده بود. این خیلی سخت و دردناک بود که از داشتن نعمت پدر محروم باشد.
-طلا این حرفهارو سپهر یادت داده؟
سرش را بلند کرد و جوا داد:نه مامی،وقتی به سپهر جون گفتم بابای من میشی،گفت این حرفارو پیش مامانت نزن چون ناراحت میشه.آخه اون تورو خیلی دوست داره.حالا مامی میشه عمو پیام رو با سپهر جونعوض کنید و اون بابام بشه.
برای این که از زیر جواب سوالش در بروم گفتم:پاشو بریم صبحانه بخوریم که خیلی گرسنه ام.
همه صبحانه خورده بودند الا من،من قبل از اینکه صبحانه بخورم به بابام گفتم:بابا میشه این چند روز باقی مونده رو به تهران بریم،می خوام چند روزی هم تهران باشم.
بابا-هر طور که دوست داری،فقط به عمو اینا هم بگو اگر اونا هم مایل بودند با هم بریم،به مامان و ساناز هم بگو آماده بشن.
وقتی به عمو و زن عمو گفتم قبول کردند و همه آماده رفتن شدیم.وهر چقدر که خاله و عمو سعید اصرار کردند که دور هم باشیم زیر بار نرفتم چون از علاقه ای که بین سپهر و طلا بوجود آمده بود می ترسیدم و میخ واستم هر چه زودتر از آنجا فرار کنم.
تلفنی از پیام و خانواده اش خداحافظی کرده و به راه افتادیم.نزدیک غروب به تهران رسیدیم،درست بعد از شش سال قدم به خانه ای می گذاشتم که روزی با اشک و اه از ان خار شده بودم .طلا هم با تعجب نگاه کرد و پرسید:مامی اینجا کجاست؟چرا نرفتیم خونه خودمون .
-اینجا خونه بابا بزرگ ایناست.سه روز دیگه هم میریم خونه خودمون.نکنه دلت تنگ شده؟
طلا-بله،دلم یه ذره تنگ شده چون اینجارو هم دوست دارم. مامی جون؟
-جونم!!؟
طلا-دیگه سپهر جون نمیاد که ببینمش؟
 

یاکاموز

عضو جدید
-نمی دونم! شاید بیاد و دیدیش.
چون خسته راه بودیم شب زودتر از همه با طلا در اتاق خودم که هنوز به همون صورت باقی بود خوابیدیم و صبح با صدای گنجشکان و نور آفتاب چشم باز کردم.بلند شدم تا بساط صبحانه را بچینم که با سروصدای من مامانم بیدار شد.
مامان-سحر خیز شدی امروز،نکنه نتونستی راحت بخوابی؟
-اتفاقا خیلی هم راحت خوابیدم مدت ها بود این طورراحت و آسوده نخوابیده بودم،حالا که شما بیدار شذیذ من برم نون بخرم بیام.
مامان-برو عزیزم.
با دیدن اغذیه فروشی سر خیابان بجای بربری کله پاچه خریدم برگشتم.بقیه هم بیدار بیدار شده و منتظرم بودند.با دیدن ظرف کله پاچه بابا گفت:زنگ بزن عمواینا هم بیان،چون سهند هم خیلی دوست داره.
طلا-بابا بزرگ این چیه که دایی جون هم دوست داره؟
بابا-کله پاچه است تا حالا نخوردی؟
طلا-نه!خوشمزست؟
-بله عزیز دلم ،دختر گلم.
ساناز-بابا چی شده امروز همش قربون صدقه طلا میرین؟
بابا-آخه باباجون ابن چند روزه خدمونو به زور کنترل کردیم تا پنهان کاری خواهرتو،فاش نکنیم.
ساناز حیران پرسی-پنهان کاری غزال؟؟!!!
نگاهی به من و طلا کرد و با هیجان گفت:یعنی طلا دختر خودشه؟
مامان-بله.
ساناز-وای خدای من!اصلا باورم نمی شه،آخه چرا به من نگفتین؟
بابا-از ترس،خدا می دونه چطوری طاقت آوردیم و خودمونو کنترل کردیم که بقیه نفهمن که نوه به این خوشگلی و خانمی دان.
ساناز طلا را در آغوش کشید و او آنقدر بوسیدش که صدای طلا در آمد از خوشحالی چشمانش پر از اشک شده بود.
ساعت 10 بود که امیر نامزد ساناز با پدر و مادرش برای عید دیدنی آمدند،پسر مودب و سر به زیری بود که مرتب عرق پیشانیش را پاک می کرد.قد متوسطی با پوست تیره و چشم و ابروی مشکی اندامی لاغر داشت.از نظور مالی در سطح متوسطی بودند و پدر و مادرش هر دو فرهنگی بودند.به غیر از امیر پسر بزرگشان دو پسر دیگر هم داشتند.خانواده گرم و با محبتی بودند.مامان هم عمو و هم اونا رو برای نهار نگه داشت.
طلا که نه بچه ای بود بازی کند و نه سپهر که سرگرم شود مرتب بهانه می گرفت.برای اینکه سرگرم شود و کمتر اذیت کند اسباب بازی اش را آوردم تا شاید کمتر بهانه بگیرد.گرم صحبت بودیم که یک دفعه شیدا روی مبل پرید و با لکنت گفت:.مو..ش....موش.
ساناز مهین خانم مادر امیر و مامان هم بالای مبل نشستند،بابا فورا پیف پاف و جارو آورد و در به در دنبال موش می گشتیم ولی مگر می توانستیم پیدایش کنیم از زیر مبل ها فرار می کرد.در این اوضاع و احوال دیدم که طلا هم نیست.همه جا را زیرو رو کردیم ولی اثری نبود.با قفل بودن در امکان بیرون رفتنش هم نبود.لحظه ای سهند به آن طرف سالن نگاه کرد و گفت:بذار ببینم انگار پشت پرده قایم شده.
سهند رفت و پرده را بالا زد.طلا در حالی که از خنده ریسه می رفت گفت:دایی جون ترسیدین؟
سهند-آی پدر سوخته،پس کار تو بود.
سپس رو به بقیه گفت:نترسین این نیم وجبی با کنترل آقا موشه رو هدایت می کنه.
امیر موش را از زیر میز برداشت و خنده کنان گفت:پس یه ساعته دنبال این موش پلاستیکی کرده بودیم،خانم ها لطفا تشریف بیارین پایین.
سهند طلا را بغل کرد و پیش ما آورد و پرسید:دایی جون این چه کاری بود کردی،ببین چطوری رنگشون پریده.
پدر امیر-خوب طلا خانم مارو سر کار گذاشتیا،من میگم چرا پیف پاف بیهوشش نمیکنه پس بگو...
طلا-آخه پلاستیکیه عمو کسری برام خریده.
سهند-دست عمو کسری درد نکنه با این چیز خریدنش،همه رو زهر ترک کرد.ببینم دایی جون دیگه چی برات خریده؟
طلا-نمی گم.(دیگه اینجاها خیلی یکنواخت شده منکه حوصلم سر رفت)
تازه از خوردن نهار فارغ شده بودیک که پیام تلفن کرد و گفت به تهران آمده و از اینکه در این یازده روز زیاد با او نبودم دلخور بود و گلایه می کرد.برای اینکه از دلش در بیاورم قول دادم که شب با هم ساعتی بیرون برویم.
وقتی مهمانها رفتند چون از صبح زود بیدار شده وبودیم خواستیم تا استراحتی بکنیم که مزاحم تلفنی این اجازه رو نداد،بابا عصبانی شد و هر چه فحش بود نثارش کرد و آخر سر هم تلفن هارا از پریز بیرون کشید.
نزدیک غروب پیام با دسته گلی به دنبالم آمد،چند دقیقه ای نشست سپس با هم بیرون رفتیم.از اینکه در کنار پیام به عنوان نامزد قرار می گرفتم سخت در عذاب بودم و پذیرفتنش برایم دردناک بود.
برای همین پیام پرسید:غزال چرا ساکتی،وقتی حرف نمی زنی هم تعجب می کنم و هم احساس میکنم ناراحتی؟
-نه چرا نا راحت باشم،آخه نمی دونم چی بگم چون الان وضع فرق کرده قبلا فقط در مورد کار باهات حرف می زدم ولی حالا.
حرفم را قطع کرد و گفت:نکنه خجالت می کشی ولی فکر نمی کنم چون بهت نمیاد می تونی از همون حرفهایی که با سپهر می زدی بزنی.نگاهی به صورتش انداختم حسادت کاملا از قیافه اش پیدا بود.
سکوت کردم وجوابی ندادم چون نمی خواستم در اولین روز ملاقاتمان جر و بحث کنیم چرا که او هم یک بار ازدواج کرده بود من طعنه ای نمی زدم
سکوتی را که بینمان حاکم شده بود طلا شکست و گفت:عمو پیام ،میشه بریم پارک.
پیام-طلا جون نمیشه یه روزه دیگه بریم پارک و در عوض یه جای دیگه بریم که خوراکی های خوب و خوش مزه داره.
طلا-باشه ولی یادت باشه که بهم قول دادی ها.
پیام-چشم یادم نمیره،ببینم طلا خانم تو منو بیشتر دوست داری یا عمو سپهر رو؟
طلا-لبخند زنان جواب داد:سپهر جون رو.
پیام سرخ شد و تا به دربند برسیم دیگر حرفی نزد.از این عمل پیام خیلی رنجیدم و برای همین داخل رستوران بهش گفتم:پیام تو نباید به خاطر حرف طلا ناراحت بشی چون اون بچه است.
پیام-دست خودم نیست آخه من یخورده حسودم و همه چیز رو فقط برای خودم می خوام خوب حالا بگو ببینم چی می خورید.
-من فعلا چای می خورم طلا تو چی می خوری؟
طلا-من از اون میوه قرمز های جلوی در می خورم.
 

یاکاموز

عضو جدید
پیام-اسم اونا آلو جنگلیه الان میگم برات بیارن.
چون عهد کرده بودم اشتباهات گذشته را تکرار نکنم سعی کردم در مقابل پیام نرمش نشان بدهم.وبا اخلاق و روحیه اش بیشتر آشنا بشوم تا دوباره شکست را تجربه نکنم.
ولی در عوض پیام ،هر لحظه که طلا اسم سپهر را می آورد رنگ به رنگ می شد و گاهی اوقات هم جوابش را نمی داد.
روز بعد،قبل از ظهر یاشار و فرشته که شب قبل از شیراز برگشته بودند،به دیدنمان آمدند.پیج سال از آخرین دیدار من و یاشار می گذشت و در این چند سال تغییری نکرده و فقط کمی چاق شده بود و فرشته را هم سومین بار بود که می دیدمش.
بعد از نشستن فرشته تبسمی کرد و گفت:بلاخره یوسف گمگشته باز اومد و خانواده اش رو خوشحال کرد.هر کس که میبینه اینو میگه،بله بلاخره طلسم شکست واومد.
طلا از وقتی که آنها آمده بودند به صورت فرشته چشم دوخته بود و همین طور نگاهش می کرد و بعد از گذشتن دقایقی گفت:فرشته جون،شما آرزو های همه رو برآورده می کنی؟
فرشته متعجب پرسی:آرزو،مگه تو آرزویی داری؟!
طلا-بله من هم آرزو دارم،دیدی فرشته آرزوی سیندرلا رو برآورده کرد؟
فرشته-بله دیدم حالا بگو آرزوی تو چیه شاید تونستم برآورده کنم.
طلا-من عمو پیام رو نمی خوام می خوام سپهر جون بابام بشه اونو خیلی دوست دارم.
حرفهای طلا خنجری بود بر قلب دردمندم ،بغضم گرفت خدایا چیکار باید می کردم این جه مصیبتی بود که به سرم آمد چرا باید دختری از پدرش ،محبت گدایی می کرد.
وقتی چشمم به یاشار افتاد غمگین و سرزنش بار نگاهم کرد و سرش را به علامت تاسف تکان داد.بقیه هم اشک در چشمانشان حلقه زده بود،مخصوصا بابا که بلند شد و به اتاق خودش رفت.بلند شدم که به بهانه دستشویی،در خلوت و تنهایی چند قطره ای اشک ریخته و باری از دردهایم کم کنم که تلفن زنگ زد و ساناز گوشی را برداشت و بعد از سلام و احوال پرسی گفت:غزال آقای احتشام.
زیر لب زمزمه کردم:خروس بی محل!به ناچار گوشی را گرفتم و سلام کردم که پیام گفت:چی شده؟انگار پکری.اتفاقی افتاده؟
-نه چیزی نشده.فقط یخورده بی حالم.
پیام-می خوای بیام دنبالت و با هم بریم دکتر؟
-نه.
پیام-آخه می خواستم نهار با هم باشیم.
-شرمنده،چون پسر عموم و خانمش اینجا هستند.
یاشار-غزال به خاطر ما موذب نباش هر جا میخ وای برم ما مزاحمت نمی شیم.
پیام حرف یاشار را نشنید و گفت:خوب بیا،مگه چند روز اینجا هستی؟
با قاطعیت جواب دادم:نه نمی تونم
پیام با دلخوری خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت.
فرشته که از حرف طلا بسیار متاثر شده بود بغلش کرد و باهاش حرف می زد و بعد از گذاشتن گوشی گفت:غزال عجب دختر ناز و شیرین زبونی داری،آدم از نگاه کردنش سیر نمی شه؟
سپس غمگینانه ادامه داد:ای کاشما هم یه همچین دختری داشتیم
-خوب یکی از شیر خوار گاه بیارین،خیلی از بچه ها هستند که نیازمند دست گرم و با محبت شما هستند.مهم به دنیا آوردن نیست بلکه تربیت صحیح اونه.
مامان در ادامه حرفم گفت:غزال راست میگه این کار شما هم اجر دنیوی داره هم اخروی.
تا وقتی که برای نهار به رستوران شاندیز برویم این حرفها ادامه داشت.سعی می کردم یاشار را قانع کنم که بچه ای از پرورش گاه بیاوردند و بزرگ کنند.
بعد از نهار که به خانه برگشتیم باز مزاحمت تلفنی شروع شد ساناز همه تلفن ها را کشید در اتاقم دراز کشیده بودم که یکدغعه به ذهنم رسید شاید سپهر باشد برای همین تلفن رو وصل کردم و صدای زنگش را هم کم کردم با اولین زنگ گوشی را برداشتم و به دست طلا دادم حدسم درست بود چون سپهر با شنیدن صدای طلا جواب داد.طلا هم از خوشحالی بال در آورده بود.سپهر به او گفت که به تهران آمده و حتما به دیدنش خواهد آمد و چند بار هم حال مرا پرسید و موقع خداحافظی هم گفت:صورت مامی رو ببوس.
در دل خدارا شکر کردم که قبل از اینکه فاجعه ای رخ دهد،راهی پاریس خواهم شد.باید با پیام صحبت می کردم اگه مرا می خواست باید به پاریس می آمد چون من به هیچ قیمتی حاضر نبودم طلا را از دست بدهم.اعصابم خورد شده بود و از فکر و خیال نتوانستم دقیقه ای چشم روی هم بگذارم.بلند شدم و به آشپزخانه رفتم.چون سرم به شدت درد می کرد قهوه ای درست کردم.به فکر چاره ای بودم تا از شر سپهر خلاص بشوم،برای همین شماره موبایلش را گرفتم بعد از چند بار بوق زدن خواب آلود جواب داد:الو.
-ببخشید آقای مهندس می تونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟
سپهر-سلام،چه عجب خانم خانما باز خطایی از من سر زده که این طوری عصبانی شدی،گردن من از مو باریکتره،می تونی بزنی.
-نمی خواد با چرب زبونی خرم کنی،گردنتو نگه دار برای زن عزیزت.فقط گوش کن ببین چی می گم خواهش می کنم دست از سر من وطلا بردار و بذار زندگیمونو بکنیم چون می دونم الان بهناز دهن لق شماره خونه و شرکت رو بهت داده،ولی اینو بدون اگه تلفن کنی خفه ات می کنم.
خنده ای سر داد و گفت:تهدیدم میک نی؟منو می ترسونی آره؟ولی من ازت خواهش می کنم بیا و همین الان خفه ام کن تا از این زندگی راحت بشم.خانومم میای،عشق و امیدم میای؟
-زهر مار،اونقدر پررویی که هر چه قدر بهت بگم روت کم نمی شه.
سپهر-غزال؟
-بله.
-لعنتی حداقل یه بار ،انم محض رضای خدا بیا و خونتو ببین،آخه با هزار عشق و امید اینجارو برات ساختم تا تو قفس زندگی نکنی و دلت نگیره ولی افسوس که همه آرزو هام بر باد رفت و فنا شد.
یک دفعه آتش خشمم سرد شد و با صدایی لرزان پرسیدم:
-خونه...کدوم خونه،من چیزی در این مورد نمی دونم .
سپهر-یادته شبها دیر به خونه میومدم،خسته و کوفته میومدم و تو فکر می کردی با شراره بودم،ولی عزیزم اون روزها درگیر ساختن این خراب شده بودم!نه دنبال خوش گذرونیم،با تمام خستگی همه ی قهر ها و دعواهارو به جون و دل می خریدم تا برای تولد و فارق التحصیل شدنت این جارو بهت هدیه کنم.اگه سالگرد پدر بزرگ خواستم چند روزی ارومیه بمونی فقط برای این بود تا اومدن تو اسباب کشی کنم و تو رو غافل گیر و خوشحال کنم!
 

یاکاموز

عضو جدید
طاقت شنیدن بقیه ی حرفهایش را نداشتم و برای همین تلفن را قطع کردم و شروع کردم به گریه کردن سرم روی میز بود که ساناز هم آمد و گفت:غزال با سپهر حرف می زدی آره،چی می گفت که این طور گریه می کنی.
-تا میام همه چیزو فراموش کنم با حرفهاش آتیش به جونم می زنه.
ساناز-تو که هنوز دوسش داری پس چرا ازش جدا شدی.نمی خواهی باز هم علتش رو بگی؟
-چرا دیگه کاسه صبرم لبریز شده و درد داره داغونم می کنه،دردی که شیش سال با خودم کشیدم و آواره شدم و از خانوداه ام جدا شدم.به خاطر دوست عزیزم شراره خانم،به خاطر اعتماد بیش از اندازه ام.
ساناز-وای خدای من!ما نمی دونستیم شراره دوست توئه،امروز همش حرفای عجیب و غریب می شنوم.خوب بقیه اش رو ادامه بده.
-برای اینکه شما فقط اونو تو مراسم ختم دیدین،درست از همون روز پاش به خونه ما باز شد و به اسم همدم و غم خوار وارد خونه و زندگیم شد و آخر همه چیزمو تصاحب کرد.یادته اون روز سر زده به تهران برگشتم!؟سیا از قبل در جریان بود و برای همین دورادور مراقبشون بوده و دیده شراره چند شب تا صبح خونه ما مونده.اون روز که خودم از پشت در حرفاشونو شنیدم که دارن مسخره ام میکنن و می خندن درو که باز کردم شوکه شدن و بقیه شو هم که خودت می دونی.
ساناز اشک هایش را پاک کرد و گفت:چطور تونستی این همه دردو تحمل کنی و صداتو در نیاری؟چرا گذاشتی به خاطر گناهی که مرتکب نشده بودی از خونه بیرونت کنن،چرا هیچی نگفتی و همه رو روی دلت تلمبار کردی که مریض بشی.
-برای اینکه نمی خواستم به خاطر ما کدورتی بین بابا و عمو سعید پیش بیاد.
ساناز-تو خیلی مهربونی و یک قلب رئوف و در ضمن پر دردی داری.
در آن لحظه صدای بابا از هال بلند شد:ساناز،بابا جون دوتا چایی برای من و مامانت بیار که امروز این درد و دل شما دوتا خواهر اعصاب مارو پاک بهم ریخته.
-ببخشید بابا،ما نمی دونستیم شما بیدارید،وگر نه با حرفهامون شما رو ناراحت نمی کردیم.
به هال رفتمو ادامه دادم:شرمنده،من اولاد خوبی برای شما نبودم و غیر از دردسر چیز دیگه ای براتون نذاشتم.
بابا-فدات بشم!این چه حرفیه دردو رنج شما،مال ما هم هست.بیا بشین کنارم که نمی دونستم همچین دختر فداکاری دارم و قدرشو ندونستم ولی بابا جون کاش همون روز همه چیزو می گفتی و این چند سال تو غربت گرفتار نمی شدی.
مامان-حالا که هیچ نقطه مبهم و نا گفتنی تو زندگیت برای ما نمونده،خواهشا برای همیشه برگرد پیشمون.
-می ترسم.
چهار نفری درد و دل کردیم،چقدر سبک شده بودم.گویی تمام بار عالم از دوشم برداشته شده بود.تا اینکه ساعت شش و نیم تلفن زنگ زد بابا گوشی را برداشت و از طرز حرف زدنش فهمیدم پشت خط سپهر است،بعذ از چند لحظه بابا رو به من گفت:غزال سپهر می گه اگه ناراحت نمی شی و اجازه میدی به دیدن طلا بیاد.
چون طلا خواب بود به راحتی جواب دادم و با صدای بلند گفتم:
-اولا بگو ما با پیام قرار داریم ثانیا لازم نکرده و زحمت نکشه چون طلا نیازی به دیدن اون نداره.
بابا بعد از قطع کردن تلفن گفت:بابا جون این درست نیست که بچه ای رو از محبت پدرش محروم کنی،آخه عزیزم طلا چه تقصیری داره که این وسط قربونی بشه و بسوزه.سپهر به تو بد کرده نه به طلاواجازه بده بفهمه که پدرش کیه،والله گناه داره،دلم ریش شد وقتی از فرشته خواست آرزوشو برآورده کنه.
-نه بابا امکان نداره چون من طاقت جدایی از طلا رو ندارم.
بابا-من هم از عاقبت کار می ترسم،می ترسم یه دختر عقده ای بار بیاد یه لحظه خودتو جای اون بذار ببین چه حالی پیدا می کنی.عزیزم تو همیشه دوتا پدر بالا سرت بوده و هیچ کم و کسری نداشتی و در واقع از محبت بیشتری هم بر خوردار بودی درسته دخترم؟
حرف بابا منطقی بود ولی من چاره ای نداشتم نمی توانستم دخترم را دو دستی تقدیم پدرش بکنم.
برای فرار از واقعیت به پیام تلفن کردم و قرار ملاقات گذاشتم.اوخیلی خوشحال شد.ساعتی بعد به دنبالمان آمد و با هم بیرون رفتیم.اول به پارک نیاوران رفتیم تا طلا کمی بازی کند سپس به بستنی فروشی رفتیم.چون طلا عادت نداشت جایی بند شود،ورجه وورجه می کرد وبستنی قیفی اش را روی لباس پیام ریخت و پیام هم عصبانی شده و به تندی گفت:آه طلا حواست کجاست ببین لباسمو کثیف کردی(وای منکه خیلی گرخیدم)
طلا معصومانه نگاهش کرد و گفت:ببخشید.
خشمم را فرو خوردم چون به غیر ازخودم کسی طلا را دعوا نکرده بود.یعنی کثیف شدن کت آنقدر ارزش داشت که این طور به دردانه من پرخاش کند.طفلکی طلا آرام در آغوشم خزید،قلب پرنده کوچکم به شدت می تپید.چون پیام دید هیچ کداممان دست به بستنی نزدیم بدون هیچ حرفی پول بستنی را پرداخت کرد و بیرون آمدیم.
داخل ماشین طلا آهسته در گوشم گفت:مامی میریم خونه.
-ما رو ببر خونه.
پیام-غزال چه زود بهت بر می خوره.تقصیر خودته که انقدر لوسش کردی،یه دیقه آروم نمی شینه.
-به قول کسری مریض نیست که یه جا آروم بگیره.
پیام-خوب کسری هم زیاد به بچه هاش پرو بال میده که این قدر فضول و شیطون هستن.
-ممنون که به موقع گوشزد کردی سعی می کنم بچه های تورو با ادب تربیت کنم.
پیام-طعنه می زنی،فکر نکنم حرف نا معقولی زده باشم.حالا لطفا مثل نی نی کوچولوها زود قهر نکن.
-نه قهر نکردم.فقط ما رو ببر خونه که می ترسم اول راه ،با هم دعوا کنیم.
با جدیت جواب داد:اگه می خوای نازتو بکشم باید بگم من از این ادا و اصول ها خوشم نمیاد چون سی و شیش سالمه و مثل پسرهای بیست و چهار ساله حوصله قهر و ناز کشی رو ندارم.
-حداقل صبر می کردی سه روز بگذره بعد صفات خوبتو بروز می دادی.
و دیگر هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشد تا اینکه پیام کنار خیابان نگه داشت و از ماشین پیاده شد و رفت.مسیرش را تعقیب کردم که دیدم وارد گل فروشی شد دقایقی بعد با دسته گلی برگشت و گفت:این دفعه نازتو می کشم ولی خواهش می کنم دیگه مثل بچه ها رفتار نکن.
سپس رو به طلا گفت:همه اش تقصیر توئه فسقلی.
لبخند تصنعی زدم و دسته گل را گرفتم و حرفی از رفتن به خانه نزدم چون نمی خواستم کدورتی پیش بیاد.پیام به سمت خانه خودشان رفت. هرچه قدر اصرار کرد به داخل بیاییم قبول نکردم و در ماشین منتظرش شدیم بعد از عوض کردن لباسش به هتل استقلال رفت.تلفنی میزی برای شام رزرو کرده بود.مدیر هتل با دیدن پیام جلو آمد و با خوش رویی خوش آمد گفت.چون پیام از تجار معروف و سرشناس بود هر جا که قدم می گذاشت با احترام و عزت تحویلش می گرفتند.همین طور که در دست و دل بازی و ولخرجی معروف بود.
میز زیبایی برایمان چیده بودند.هر چند که اشتهام کور شده بود ولی برای حفظ ظاهر چند قاشقی به زور قورت دادم،بعد از خوردن شام ما را به خانه رساند و رفت.واقعا عالم بچگی چیز دیگری است،چون طلا فورا همه چیز را از یاد برده و ب همحض رسیدن شروع به بالا و پایین پریدن کرد.
 

ariana2008

عضو جدید
سلام عزیزم

لطفا سریع تر بذار


بی خبر از یکدگر اسوده خابیدن چه سود/بر مزار مردگان خویش نالیدن چه سود
زنده را باید به فریادش رسید/ورنه بر سنگ مزارش اب پاشیدن چه سود
زنده را تا زنده است قدرش بدان/ورنه بر روی مزارش کوزه گل چیدن چه سود
زنده را در زندگی دستش بگیر/ورنه مشکی از برای مرده پوشیدن چه سود
با محبت دست پیران را ببوس/ورنه بر روی مزارش تاج گل چیدن چه سود
یک شبی بازنده ها غمخوار باش/ورنه بر روی مزارش زار نالیدن چه سود
تازمانی زنده ایم بی گانه ایم/در عزا ها روی همدیگر بوسیدن چه سود
گر توانی زنده ای را شاد کن/در عزاها عطر و گلاب ناب پاشیدن چه سود
از برای سالمندان یک گل خوشبو ببر/تاج گلها در کنار همدیگر چیدن چه سود
گر نرفتی خانه اش تا زنده بود/خانه صاحب عزا شبها خابیدن چه سود
گر نپرسی حال من تازنده ام/گریه و زاری ونالیدن چه سود
سالها عید امدورفت ونکردی یاد من/جای خالی من را در خانه ام دیدن چه سود
گر نکردی یاد من تا زنده ام /سنگ مرمر روی قبرم بنهادن چه سود
 

یاکاموز

عضو جدید
روز بعد مصادف با سیزده بدر بود،طبق قرار قبلی با عمو به فشم رفتیم به خاطر رنجشی که از پیام داشتم دعوتش نکردم و به مامان گفتم:
-اون با دوستاش قرار داره.
وقتی به فشم جلوی باغ رسیدیم ماشین عمو سعیئ و افشین جلوی در بود.با تعجب پرسیدم:مگه اونا هم اومدن؟چه بی خبر.
مامان-دیشب وقتی شما بیرون بیودین نازی تلفن کرد و اطلاع داد که برگشتن و صبح میان این جا.
وقتی به داخل رفتیم دیدم خانواده افشین هم آمده اند.از اینکه سپهر همراهشان نیامده بود خوشحال شدم(آره جون خودت).لی این خوشحالی زیاد دوام نیاورد چون دقایقی بعد همراه فرید آمد.با خودم گفتم:خدایا چه قدر خوب می شد که رابزه نزدیکی با خانواده اش نداشتم و مرتب مجبور به دیدنش نمی شدم.
با فریئ و بهناز به گرمی سلام و احوالپرسی کردم ولی به سپهر فقط یک سلام خشک و خالی کردم و بعد با طعنه رو به بهناز گفنم:بهناز جون چرا زن و بچه دوست عزیزتون رو نیاوردین خدا رو خوش نمیاد که امروز هم خونه یمونن.
بهناز اخمی کرد وجواب داد:اگه خیلی دلت براشون می سوزه برو پیششون تا تنها نباشن.در ضمن نمی خواد تو غصه اونا رو بخوری،چون الان با دوستانشون در حال خوش گذرونی هستن.میگم خانم دکتر این زبون شما پادزهر خوبیه برای واکسن.
-مسخره حالا دیگه منو مسخره می کنی؟
دمپاییم را در آوردم که بهناز فرار کردو من هم به دنبالش دویدم.دور استخر می چرخیدیم که یک دفعه بهناز تو استخر افتاد و شروع کرد به داد و بیداد کردن:وای مردم بیا کمکم کن!یخ زدم مردم.
فرید و سپهر ایستاده بودند و می خندند به ناچار رفتم تا دستش را بگیرم و بیرون بیارمش که بی انصاف دستمو کشید و با سر رفتم داخل استخر،بهناز حق داشت که داد و بیداد کند چون آب یخ بود.از سرما می لرزیدم.ولی برای بیرون رفتن باید تا پله ها شنا می کردیم و آب یخ اجازه شنا را نمی داد که آن فاصله زیاد را شنا کنیم.سهیل و سهند هم به صدای بهناز بیرون آمده بودند و به جای کمک هر هر می خندیدند .ولی سپهر جلو آمد و اول دست بهناز را گرفت و بیرون کشید و بعد دستش را جلو آورد تا مرا هم بیرون بکشد.من هم به جای اینکه دستش را بگیرم و بیرون بیایم.ترجیح دادم شنا کنم که فریاد زد وگفت:غزال تو چقدر لجبازی الان میمیری.
سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود و تنم یخ زده بود که بیرون آمدم،نمی توانستم راه بوم و به زحمت خود را به حمام رساندم.
بهناز زود تر از من به حمام رفته بود.هر دو با آب گرم خودمان را گرم کردین.وقتی بیرون آمدیم،سها برایمان شیر داغ و قرص سرما خوردگی آورد.
بعد از گرم شدن برای بازی وسطی دوباره به حیاط رفتیم، درست وسط بازی بودیم که طلا سپهر را صدا کرد و گفت:سپهر جون تو بیا و با ما تاب سواری بکن.
بابک-آره دایی جون تو بیا با ما بازی کن،اینا هیچ کدومشون مثل شما نمی تونن هل بدن.
سهیل خنده کنان گفت:آقا سپهر برو مهد کودک که احضار شدی.آخه عزیز دلت بابک خان نمی تونه بدون تو بازی کنه.
سپهر-سهیل جلوی بچ هها این طوری نگو من همشونو به یک اندازه دوست دارم.الان ناراحت می شن و به بعضی هام بر می خوره.
-چرا بهم بر بخوره همه می دونن تو بابک رو از بهاره و بردیا و مهدیس بیشتر دوست داری و اون عشق توئه.
طلا-یعنی مامی جون سپهر منو دوست نداره.
-در ظاهر شاید...
طلا-یعنی چی؟
سهند-یعنی دایی جون مامانت سادیسم داره،حالا برو عزیزم تاب بازی کن،به گمونم تو استخر سرش به دیواره ها خورده.
بهناز خندید و گفت:نه سهند عقلش یخ زده و به درد سگ ها می خوره.
یاشار به طرفداری از من جواب داد:حالا شما دوتا چرا گیر دادین به غزال؟دیواری کوتاه تر از دیوار غزال پیدا نکردین.بیایین بازیمونو ادامه بدیم.
و سپس توپ را پرت کرد.دو ساعتی بازی کردیم و بعد خسته و گرسنه توپ را رها کردیم تا برای خوردن نهار بریم.پیش بچه ها رفتنم تا طلا را به داخل ببرم.سپهر در حالی که رگهای گردنش بیرون زده بود گفت:چرا جناب احتشام طلا رو دعوا کرده،تو که برای همه یه متر زبون داری چرا جوابشو ندادی؟یعنی اونقدر عاشق سینه چاکش هستی که به این بچه ترجیحش دادی.
-کاسه داغ تر از آش شدی؟تو از کجا مطمئنی جوابشو ندادم که سرم داد می زنی.
لحظه ای مکث کردو سپس گفت:ببخش که تند رفتم و سرت داد زدم،کاش بوید و میدی چه طوری با بغض داشت تعریف می کرد خوب دلم آتیش گرفت!یعنی کثیف شدن کت اونقدر اهمیت داشت.
دیتم را گرفت و روی تاب نشاند و پرسید:غزال جان طلا راستشو بگو خیلی دوستش داری؟
چون به جان طلا قسمم داده بود سکوت کردم چه باید می گفتم،می گفتم(نه فقط از روی لجبازی تن به این کار دادم)
سپهر-چرا ساکت شدی،یعنی جان طلا این قدر برات بی اهمیت؟
-نه خیر چون که زندگی خصوصی من به تو ربطی نداره.
با اشاره،ساناز و امیر را نشان داد و گفت: خوش به حالشون،یادش بخیر ما هم یه زمانی زیر این درختان کنار رودخونه فارغ از غم دنیا قدم می زدیم ولی حالا زندگی خانم برای من خصوصی شده،انگار نه انگار ما زن و شوهر بودیم.درسته خانم دکتر؟
بلند شدم و طلا را بغلش گرفتم و جواب دادم:گذشته ها،گذشته بهتره به فکر آینده باشیم.
و بی معطلی به راه افتادم،چون بازگو کردن خاطرات مشترکمان،دگرگونم می کرد و آرامشم را از من می گرفت.از آن لحظه به بعد ناخود آگاه حواسم به ساناز و امیر کشیده می شد و به حالشان غبطه می خوردم.و دیگر نه حوصله بازی داشتم و نه بگو و بخند چون در گذشته سیر می کردم.عصر خسته و بی حال با کوله باری از غم،به شهر برگشتم.برای آرام شدن اعصابم،دوتا آرام بخش خوردم و بدون اینکه شام بخورم،خوابیدم.صبح وقتی بیدار شدم ساناز به دانشگاه رفته بود و مامان و بابا هم رفته بودند تا سری به شرکت بزنندو برگردند.
من هم باید می رفتم آجیل و کمی خرت و پرت می خریدم ولی حوصله بیرون رفتن نداشتم.روی کاناپه دراز کشیده بودم که تلفن به صدا در آمد،وقتی گوشی را برداشتم خانمی پشت خط بود که به گرمی احوالپرسی کرد گویی مدت ها بود مرا می شناخت،هر چی به ذهنم فشار آوردم صدایش را نشناختم که گفت:-غزال نکنه حواس پرتی پیدا کردی که منو نشناختی.
-راستش هر چی فکر می کنم به جا نمی آرمتون،ممکنه لطف کنید و خودتونو معرفی کنید.
-ختگ! منم فرنوش، دوست و هم کلاسیت هستم یادت اومد؟
جیغ کشیدم و گفتم-وای!فرنوش تویی،اصلا صداتئ نشناختم،خوب چه طوری چیکار میکنی.
-من خوبم تو چطوری؟
-من هم خوبم،راستی از کجا فهمیدی من اومدم.
-غزال انگار جدی جدی حواس پرتی پیدا کردی.خوب خنگ خدا آقای زمانی بهم گفت.حالا پاشو زود بیا اینجا که خیلی دلم برات تنگ شده راستی دختر گلت رو هم بیار که خیلی تعریفشو شنیدم.
از اینکه دوباره با سپهر روبرو بشم،رضا نبودم و از طرفی هم دلم می خواست دوست خوب و دیرینه ام را ببینم برای همین با من من گفتم:-آخه امروز؟
 

یاکاموز

عضو جدید
فرنوش حرفم را قطع کرد وگفت:آخه ماخه نداره.زود پاشو بیا و نهار هم مهمون منی.
-خیلی خوب!یه ساعت دیگه میام.راستی شرکت همون قبلیه یا عوض شده؟
-تو همون خیابونه منتها چند قدم بالاتر از ساختمان قبلیه،پلاک 174 ،منتظرم.
طلا را از خواب بیدار کردم و اول به حمام رفتیم،سپس صبحانه خوردیم.حدود ساعت 10 بود که از خانه بیرون رفتیم،تا به ونک برسیم نیم ساعتی طول کشید.سر راهم سبد گل با شیرینی گرفتم،سپس به آنجا رفتم با راهنمایی سرایدار به طبقه پنجم رفته و لحظه ای جلوی در تامل کردم و چند نفس عمیق کشیدم و بعد با چند ضربه به در داخل شدم.منشی شرکت عوض شده بود که با دیدن ما سرش را بلند کرد و گفت:
-بله بفرمایید،امری داشتید؟
-من با خانم مهندس کمالی کار دارم.
منشی-چند دقیقه تشریف داشته باشید چون رفتن بیرون و بر می گردن.
محل شرکت نسبت به قبلی بسیار بزرگ با تعدادی اتاق بود که سر و صدای زیادی هم می آمد.در اتاق ها که باز می شد چشم به داخل می دوختم تا شاید آنشنایی ببینم،ولی هیچ خبری از فرنوش و بقیه نبود.یک ربعی می شد که متظر نشسته بودیم وکم کم حوصله طلا سر رفت چون یک جا ساکت و آرام نشسته بود.آخر لب به اعتراض گشود و گفت:مامی بلند شو بریم خسته شدم،حوصله ام سر رفت.آخه این جا کجاست که اومدیم.
-دفتر کار سپهر،اگه چند دیقه هم تحمل کنی دوستم میاد و هم این که سپهر رو میبینی.
طلا-آخ جون،پس الان سپهر جون کجاست؟
-نمی دونم الان هر جا باشه میاد.
منشی-ببخشید خانم می شه بدونم شما به چه زبونی صحبت می کنید.
طلا زود تر از من جواب داد:فرانسه.
منشی خانم ک.چولو مگه تو فارسی بلدی؟
طلا-بله که بلدم.
منشی با دقت براندازم کرد و سپس پرسید:معذرت می خوام شما خانم سراج هستید.غزال سراج،همسر آقای مهندس؟
از اینکه مرا به عنوان همسر سپهر می شناخت برایم جالب و خنده دار بود که گفتم:بله من غزال هستم.
از جایش بلند شد و با گشاده رویی گفت:
-پس چرا نگفتید شرمنده که منتظرتون گذاشتم.راستش چون قیافتون تغییر کرده نشناختمتون.
-خواهش می کنم ولی من قبلا شما رو ندیدم.پس شما از کجا منو می شناسید؟
منشی-من عکس شمارو،هر روز روی میز آقای مهندس می بینم.الان هم منتظر شما هستن.بفرمایید.باز هم عذر می خوام که منتظرتون گذاشتم.
با اشاره دست منشی،طلا به سمت اتاق دوید در را باز کرد و با دیدن سپهر با صدایی که شبیه فریاد بود گفت:سلام سپهر جون.
-سلام خانم خوشگله،خوش اومدی خانم خانما.
داخل شدم و سلام کردم که دستش را به طرفم دراز کرد.بالاجبار دست دادم،از تماس دستش،گرمی خاصی در بدنم ایجاد شد.مرتب این حاساسم را سرکوب می کردم چرا که شخص دیگری نامزدم بود و باید از فکر سپهر بیرون می آمدم.
سپهر-بفرما خانم چرا سر پا ایستادی.
خواستم بشینم که ضربه ای به در زده شد و متعاقب آن منشی با گل به داخل آمد و گفت:آقای مهندس غزال خانم زحمت کشیدن.
سپس نگاهی مو شکافانه به صورتم انداخت و لبخند زنان از اتاق خارج شد.
سپهر-ممنون چرا زحمت کشیدی،تو خودت باغی از گلی و نیازی به این نبود.
از یان که تغییری در کلامش ایجاد نشده و هنوز همان حرف های سابق ورد زبانش بود.بی دلیل خوشحال شدم و لبخندی به رویش زدم و پرسیدم:پس عمو سعید و فرید کجا هستن.
سپهر-بابا یه خورده کسالت داشت نیومده،مثل این که دیروز نا پرهیزی کرده و غذای چرب خورده و دوباره فشارش بالا رفته و قلبش هم ناراحته برای همین مونده خونه تا استراحت کنه.فرید هم رفته شهرداری و یک ساعته دیگه بر میگ رده.
-آخه وقتی می دونه ضرر داره چرا رژیمشو بهم می زنه.
قبل از اینکه سپهر جواب بدهد،طلا گفت:سپهر جون چرا همش با مامی حرف می زنی،پس من چی؟
سرش را به سینه اش فشرد و جواب داد:ببخشید خانم طلا همه اش تقصیر مامانت که حواس منو پرت می کنه.
سپس بسته کادوپیچ شده ای از کتش در آورد و به دست طلا داد و گفت:بیا ببین اینو دوست داری؟
طلا با دوق و شوق زیاد بسته را باز کرد.داخل جعبه النگو و انگشتری که با زنجیر به هم وصل شده بودند قرار داشت و غیر از آن دستبندی دیگر هم که با یاقوت زینت شده بود وجود داشت.تعجب کردم چرا که طلا بچه بود و این هدیه مناسبش نبود. سپهر با دقت النگو را به دست طلا کرد.طلا هم چند بار صئرتش را بئسید ئ تشکر کردواز خوشحالی چشمانش برق می زد.
طلا-سپهر جون اینو هم دستم می کنی.
سپهر-خانم خانما این کادوی مامانته به خاطر نامزدیش آخه اونروز غافلگیرمون کردن ومن نتونستن هدیه ای براش بخرم.
این حرف سپهر همانند پتکی بر سرم وارد شد.یارای حرف زدن نداشتم.به زحمت توانستم تشکر کنم که طلا دوباره پرسید:آخه مگه من نامزد کردم که برای من هم خریدی.
سپهر-نه فدات بشم،چون به تو عیدی نداده بودم خریدم.اونجا خیلی گشتم ولی چیزی که شایسته طلا هانم باشه پیدا نکردم.
دستبند را جلوی صورتم گرفت و گفت این مال توئه.چشم بستم چون نفسم بند آمد و احساس خفقان می کردم و طلا اعتراض کرد و گفت:سپهر جون چرا دست منو نبوسیدی.
سپهر-عزیزم دست تورو هم می بوسم.
سپهر دست طلا را بوسید و اون هم دستانش را دور گردن سپهر انداخت و صورتش را بوسه باران کرد.در اون لحظه ضربه ای به در زده شد.
سپهر-بفرمایید.
بابز شدن در اندام فرنوش میان در نمایان شد،با خوشحالی از جا بلند شدم و همدیگر را در آغوش کشیدیم.
فرنوش-چه طوری غزال خانم،حالا میری و پشت سرت رو هم نگاه نمی کنی بی معرفت.
-چی کار کنم،اونقدر خوشی دوروبرم ریخته بود و سرگرم بودم که مجال نگاه کردن به پشت سرمو نداشتم.
سپهر در مقابل طعنه من گفت:هر چی دل تنگت می خواهد بگو.
فرنوش طل را از بغل سپهر گرفت و گفت:طلا خانم که میگن شمایید.به به چه قدر خوشگل و نازی خاله
 

یاکاموز

عضو جدید
سپس رو به من ادامه داد:غزال این گل رو از کدوم باغ گلچین کردی.هزار الله اکبر از خوشگلی چیزی کم نداره.آدم دلش می خواد فقط نگاش کنه.طلا خانم من هم یه دختر دارم ولی به خوشگلی تو نیست مثل مامانش از زیبایی بهره ای نبرده.
-جدی میگی،کی ازدواج کردی؟
فرنوش-چهار سالی میشه با مهندس سمیعی که این جا کار می کرد،می شناختیش که.
فرنوش-درست هم سن بهاره است.راستی آقای مهندس چه قدر طلا شبیه خواهرتونه.
قلبم هری ریخت چون تا حالا کسی به این دقت طلا را نگاه نکرده بود و چنین اظهار نظری نکرده بود.سپهر هم نگاهی به طلا کرد و گفت:
-درسته،تا به حال من دقت نکرده بودم مخصوصا رنگ و فرم چشاش شببیه سهاست ولی ایکاش نشبتی با اون داشت.
طلا-سپهر جون یعنی چی؟
سپهر-یعنی اینکه ایکاش خاله سها عمه تو بود.
طلا-کاش! چون من عمع ندارم.
قلم داشت از جا کنده می شد که خوشبختانه فرنوش به موقع به دادم رسید و گفت:غزال پاشو بریم با همکارای جدیدمون آشنات بکنم.چون همه شون بیرون صف کشیدن و مشتاق دیدارت هستن.
-چرا مگه تحفه هستم؟
فرنوش-از تحفه هم بدتری چون تو این چند سال اونقدر که آقای مهندس ازت تعریف کرده و گفته که همه می خوان با اون لیلی که آقای مهندس رو به مرز جنون کشیده آشنا بشن.
بیرون اتاق چهار خانم و دو مرد جوان منتظرمان بودند.با دیدن ما از جا بلند شدند و سلام کردند.
من هم سلام کردم که فرنوش گفت:بچه ها این هم لیلای گمشده ی ما،دیدین آقای زمانی حق داره مجنون بی قرارش باشه.
با تک تکشان آشنا شدم.هر کدام حرفی می زدند،باورم نمی شد که سپهر تا این حد عاشق و دلباخته ام باشد و بعد از جدایی هنوز هم به یاد من زندگی کند.مشغول صحبت بودیم که فرید هم آمد و با دیدنم گفت:به به خانم دکتر،قدم رنجه فرمودین،منت گذاشتین.اگه می دونستم حتما زیر پاتون گوسفندی،گاوی قربونی می کردم.
-فرید،چیه بلبل زبون شدی.مثل اینکه کمال همنشینی به بنهاز رو تو هم اثر کرده.
فرید-بله دقیقا.
سپس رو به بقیه گفت:بچه ها این طور که بوش میاد امروز نهار مهمون آقا سپهر هستیم.حالا هر کی،هر چی دوست داره سفارش بده.
سپهر-بی انصاف مگه من هر روز به شما تخم مرغ مر دم که این طوری میگی.
فرید-به دل نگیر شوخی کردم.
نهار را در جمع گرم کارمندان شرکت خوردم،بعد از نهار کم کم آماده رفتن می شدم که منشی به داخل اتاق سپهر آمد و گفت:آقای مهندس خانم حسینی پشت خط هستن.
سپهر رنگ به رنگ شد و آهسته و آرام پرسید:نگفت چه کار داره؟
منشی نگاهی به من کرد و گفت:چرا،گویا آب جوش،روی پای پسرتون ریخته و بردنش بیمارستان دی و خواستن که شما هم برین اونجا.
سعی کردم خودم را بی اعتنا و خونسرد نشان دهم،ولی خدا می داند چه حالی داشتم،بلند شدم و گفتم:من مزاحمت نمی شم تو برو.
فرنوش و فرید،خاموش و مضطرب به من چشم دوخته بودند و طلا با ناراحتیگفت:مامی خواهش می کنم یه خورده دیگه بمونیم.
-نه عزیزم میبینی که سپهر کار داره و باید بره بیمارستان.
طلا-ما هم باهاش میریم وقتی کارش تموم شد دوباره با هم بر میگردیم.
فرنوش-غزال چی می خواد.
چون طلا فرانسوی صحبت می کرد متوجه حرف هایش نشده بودند که خودش زودتر از من جواب داد:خاله من می گم بمونیم ولی مامی می گه نمی شه،سپهر جون کار داره.
فرید-خوب راست میگه،به این زودی کجا می خوای بری،فردا هم که راهی هستی.
-تا برم و استراحت بکنم عصر شده،باید یه مقدار هم خرید کنم و زیاد وقت ندارم.
از همه خداحافظی کردم و بیرون آمدم.ماشین بابا دست من بود چند قدمی حرکت نکرده بودم که حس جسادت و نا کامی سراپایم را سوزاند.برای همین ماشین را کنار خیابان پارک کردم و با تاکسی خودم را به بیمارستان رساندم.راننده مردم سنی بود که خواستم چند دقیقه ای مواظب طلا باشد تا به داخل بروم و برگردم.فورا به قسمت اورژانس رفتم.از فاصله نه چندان دور دیدم سپهر با دکتر مشغول صحبت است چشمم دنبال شراره می گشت،تصمیم داشتم جلوی همه عقده چند ساله ام را روی سرش خالی کنم چون هر چی کشیدم،تقصیر او بود.بی پدری دخترم،در به دری خودم و همه تلخی ها و زجر کشیدنم جلوی چشمانم رژه می رفت.همان جا روی نیمکت نشستم که صدایی رشته افکارمو از هم گسست.
سپهر-غزال حواست کجاست،کجا سیر میکنی که منو نمی بینی،پس طلا کو،کجاست؟
پوزخندی زدم و گفتم:طلا!!مگه برات اهمیت داره؟
کنارم نشست و دستم را به دستش گرفت و گفت:اگه می خواستی بیای اینجا چرا با خودم نیومدی.ببین به چه حالی افتادی.رنگت پریده،دستات هم که یخ زده.نگفتی طلا کجاست؟
-جلوی بیمارستان،پیش راننده تاکسی.
یلند شدو گفت:وای خدای من آخه به چه اعتباری بچه رو پیش یه غریبه گذاشتی،عجب دل و جراتی داری دختر،اگه بلایی سرش بیاره چی؟
و متعاقبش بیرون رفت.از حماقت خودم ترس برم داشت،اگر بلایی سرش می آمد هر گز خودم را نمی بخشیدم.لحظه ای بعد سپهر همراه طلا به داخل آمد و کنارم نشست و لبخند زنان گفت:مثل با ماشین خودت نیومدی که من متوجه نشم،آره دیوونه.خوب نگفتی کجاها سیر می کردی که نتونستی خودتو پنهون کنی.
-تو بد بختیام در به دریام،چون هر چی می کشم از تو و اون همسر عزیزته حالا کجا تشریف داره که ندیدمش و قطره اشکی از چشمانم بیرون چکید.دستش را بر پشتم گذاشت و با دست دیگرش اشکهایم را پاک کرد و گفت:غزال هر چی می خوای بگو،ولی خواهش میک نم برگرد سر خونه زندگیت.می دونم روح تورو آزرده کردم و گناهکارم ولی با جان عزیزت مثل سگ پشیمونم وبدون تو نمی تونم زندگی کنم.
-یه بار اشتباه کردم و گول حرف های تورو خوردم،برای هفت پشتم بسته.اگه همون روزها درست فکر می کردم و تصمیم می گرفتم الان بهترین زندگی رو داشتم.توبرو و بچسب به زن و بچه ات.واونایی که این وسط قربونی می شن به درک.
بلند شدم که برگردم،دستم را گرفت و گفت:بشین،کجا می ری.الان پانسمان پای میلاد تموم می شه و باهم میریم.
-نمی خوام اون کثافت رو ببینم.حالم از هر دوتون بهم می خوره.
سپهر-من که گفته بودم اون همیشه دنبال عیش و نوشه.میلاد رو مادربزرگش آورده.بیا کلید رو بگیر و تو ماشین منتظر باش
 

یاکاموز

عضو جدید
با تمام رنجشی که از او به دل داشتم،ولی باز هم نمی توانستم از آن دل بکنم.و بی اختیار کلید را گرفتم و با طلا داخل ماشین منتظرش ماندیم.دقایقی طول کشید که با میلاد اومدند.میلاد هیچ نشانی از سپهر نداشت.سیه چهره با لبانی پهن و چشمانی سیاه و کوچک!نسبت به سنش هم خیلی ریزه بود.
میلاد را روی صندلی عقب گذاشت.برگشتم و حالش را پرسیدم که طفلکی لبخندی زد و تشکر کرد.از اینکه هر دو بچه اش کنارش بودند خنده ام گرفت،اگر شراره هم بود جعممان تکمیل می شد.
طلا بغل من نشسته بود و نگاهی به میلاد و بعد هم نگاهی به سپهر می کرد.و بعد آهسته در گوشم گفت:مامی چرا میلاد مثل سپهر جون نیست،خیلی زشته.
چشم غره ای رفتم و گفتم:ساکت باش.
سپهر-چی می خواد که مثل ابن ملجم نگاهش میک نی. طلا جون چی می خوای بگو خودم برات می خرم.
یه فرانسه گفتم بگو:بستنی می خوام.
چون ترسیدم حقیقت را بگوید و میلاد ناراحت شود،طلا گونه پدر بی خبرش را بوسید و گفت:بستنی می خوام.
سپهر-می دونی که به تازگی خیلی بد اخلاق شدی،آخه یه بستنی چیه که این طوری چشم غره میری.
سپس رو به طلا گفت:عزیزم الان می خرم ولی اول برای میلاد ساندویچ بخرم که نهار نخورده،بعد میریم و بستنی می خریم باشه.
طلا به علامت رضایت سرش را تکان داد.ومیلاد پرسید:بابا این خانم کیه؟
از یانکه میلاد سپهر اربابا صدا زد،حال بدی بهم دست داد.سپهر نگاهی عمیق به صورتم انداخت و گفت:عزیز دل منه روحه منه.
برای این که مسیر حرف را عوض کنم از میلاد پرسیدم:میلاد جون چرا نهار نخوردی حتما از درد و گرسنگی دلت هم ضعف رفته.
غمگین و معصومانه جواب داد:آخه کسی نبود که بهم نهار بده،مامان همیشه با دوستاش بیرون میره و مادر بزرگ هم که اغلب خوابه یا خونه همسایه هاست.
-صبحانه خوردی یا نه؟
میلاد –خودم کیک و شیرینی برداشتم خوردم.آخه مامان تا ظهر می خوابه اگه بیدارش کنم میگه توله شگ چرا نمی زاری بخوابم.
خون به صورتم دوید و میلاد گفت:خانم شما هم طلا رو دعوا میک نید کتکش می زنید؟
-نه عزیزم.
بلوزش را بالا زد و گفت-ببین مامان چطوری منو زده،دستمو هم گاز گرفته.می دونی چرا .سرم را تکان دادم که گفت:برای اینکه مهمون داشت و من حواسم پرت شد و توپ رو پرت کردم خورد به لیوان نوشابه و برگشت روی لباسلش.
از دیدن کبودی های بدنش و مظلومیتش دلم به درد آمد و نتوانستم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم و به گریه افتادم.سپهر هم ماشین را کنار خیابان پارک کرد و سرش را روی فرمان گذاشت.با اعصبانیت و گره بهش گفتم:بی رحم،به جای این کار بیارو خودت بزرگش کن.یعنی تو عرضه نگه داشتن یه بچه رو نداری.این هم نتیجه هوس بازی های جنابعالی.
طلا-میلاد بابات هم تورو می زنه.
-نه باباک خوبه،اونو دوسش دارم،همه چیز برام می خره.
طلا-سپهر جون چرا مامانشو دعوا نمی کنی که اذیتش نکنه.مامی اصلا بیار خونه خودمون تا پیش ما بمونه.
سپهر-غزال راست میگه،اگه تو برگردی خونه من می تونم بیارمش پیش خودمون،آخه نمی تونم که تو خونه تنهاش بزارم چون تا عصر سر کار هستم.
طلا-خوب مامی هم میره سر کار،من هم میمونم پیش لیزا.
-عقل بچه بیشتره،یه پرستار بگیر تا هم به میلاد برسه و هم به تو،چند ماهه دیگه هم میشه مامان میلاد.
سپهر-تو فقط نیش و کنایه بزن.بجای اینکه دردی از دردهای من دوا کنی.
-شرمنده،چطور می تونم به یه مرد غریبه کمک کنم.
سپهر-حالا من غریبه ام آره؟پس تماشا کن.
ماشین با سرعت زیاد از جا کنده شد.مثل دیوانه ا رانندگی می کرد تا به حال این طور عصبانی ندیده بودمش.طلا از ترس مثل بید می لرزید،محکم در آغوشش گرفتم.قلبش به شدت می تپید،نگاهی به میلاد انداختم.اون خوشش آمده و میخندید.با این سرعت سر سام آور نمی دانستم کجا می رود تا اینکه طلا گفت:سپهر جون،یه خورده یواش برو من می ترسم.
خنده ای کرد و گفت:چشم عزیزم؛فقط به خاطر گل روی تو.
-میشه بگی کجا میری؟من باید زود برگردم خونه،الان مامان اینا نگران میشن.
بدون اینکه جوابی بدهد به راهش ادامه داد.خیابان نیاوران داخل یک کوچه فرعی پیچید و چند متر جلوتر،جلوی در آهنی ایستاد و چند بوق پی در پی زدولحظه ای بعد مرد میانسالی در را باز کرد و سپهر ماشین را به داخل هدایت کرد.حدس زدم همان خانه ایست مه در موردش صحبت می کرد.
میلاد-بابا اینجا کجاست؟
دلم به حال طلا سوخت چرا که او نمی توانست مثل میلاد پدرش را صدا کند و از مهر پدری برخوردار باشه.
سپهر در جواب میلاد گفت:این جا خونمونه.
میلاد-من نمی رم پیش مامان،بابا تورو خدا می خوام پیش شما بمونم.
سپهر-منهم تو رو آوردم پیش خودم و از یان به بعد چهار تایی می مونیم.من و مامان غزال و تو و طلا خانم.
-زیاد به خودت وعده نده.رودل می کنی.من ازت...
جلوی بچه ها بقیه جمله را نا گفته گذاشتم.چون می دانستم طلا ناراحت خواهد شد.طلا با شنیدن این جمله گفت:آخ جون سپهر جون من دوست دارم تو بابام باشی نه عمو پیام و می خوام پیش ات بمونم.
سپهر ماشین را جلوی ساختمان نگه داشت.بی اختیار پیاده شدم چون از روزی که بهم گفته بود،مشتاق دیدن خانه بودم و حال این فرصت برایم مهیا شده بود.حیاط بسیار بزرگ بود و باغچه ها پر از گل و درخت و گیاه بودند.همان طور که خودم می خواستم.
خانم جوانی جلوی در ورودی ایستاده بود که به محض پیاده شدن ما جلو آمد و سلام و علیکی کرد و میلاد را از بغل سپهر گرفت وقتی به داخل ساختمان پا گذاشتم از دیدنش غصه ام گرفت.چون آرزوی همچین خانه ای را داشتم.
سپهر-خانومم اول بیا یه نگاهی به خونه ات بنداز بعد استراحت کن.دستم را گرفت و به دنبال خودش کشید.طلا هم به دنبال ما راه افتاد.اول به زیر زمین که استخر و سونا و جکوزی و وسایل بازی و ورزش قرار داشت رفتیم..کنار استخر زنی ایستاده و آهویی از پیاله اش آب می خورد.
سپس به طبقه همکف که هال و پذیرایی،آشپزخانه و دو اتاق وجود داشت.یمی از آنها متعلق با اتاق کار سپهر بود رفتیم.
توی پذیرایی از دیدن مبلمان خودم تعجب کردم و پرسیدم:مامان که می گفت همه رو به سمساری فروختن.
آه بلندی کشید و گفت:بله من هم از همون سمساری خریدم چون اینا عطر و بوی تورو می داد و یادآور خاطراتمون وبد.تو این مدت دلمو به این وسایل بی روح خوش کردم.
بغض سد راه گلویم شد و دیگر حرفی نزدم و به بقیه جاها سرک کشیدم،همه جا پر بود از عکسهای تکی یا دو نفریمان که همه را سپهر نقاشی کرده بود و به دیوار آویخته بود.طلا با دیدن عکس عروسیمان که بالای شومینه قرار داشت خیره شد و بعد پرسید:مامی تو عروس سپهر جون


مهدیه جان من تا آخر صفحه ی 600 تایپیدم عزیزم لطفا شما دامه بده ممنون
 

mahdiehershad

عضو جدید
با تشکر از یاکاموز عزیز. دوستان تا چند روز بعد داستان تموم میشه:smile:
بغض سد راه گلویم شد و دیگر حرفی نزدم و به بقیه جاها سرک کشیدم،همه جا پر بود از عکسهای تکی یا دو نفریمان که همه را سپهر نقاشی کرده بود و به دیوار آویخته بود.طلا با دیدن عکس عروسیمان که بالای شومینه قرار داشت خیره شد و بعد پرسید:مامی تو عروس سپهر جون بودی؟
سپهر- بله طلا جون، حالا اون عروس داره از من فرار می کنه و حکم یه غریبه رو براش دارم.
طلا- خوب اگه مامی فرار می کنه من عروست میشم. دوست داری؟
سپهر خنده کنان طلا راب عل کرد و بوسید و جواب داد: فدات بشم چرا دوست ندارم. ببینم شیطون کوچولوتو که این همه خودتو تو دل من جا کردی، نمی گی بعد از رفتن شما، من چیکار کنم. غصه این آهوی سنگ دل رو بخورم یا غصه دوری خانم خوشگل رو؟
طلا- کدوم آهو رو میگی، اینجا که آهو نیست. تازه مگه نگفتی می خوای ما رو اینجا نگه داری؟
جرف طلاباعث خنده هردویمان شد و سپهر خنده کنان جواب داد:
-مگه اسم مامانت غزال نیست، خوب غزال هم یعنی آهو و من نمی تونم این آهو را به زور تو قفس نگه دارم باید خودش هم بخواد.
طلا- مامی خواهش می کنم بمون اینجا، من می خوام پیش سپهر جون بمونم تا غصه نخوره.
-آخه عزیزم نمی شه، اونوقت درسامو چیکار کنم. تابستون برای عروسی خاله ساناز دوباره برمی گردیم.
سپهر-یعنی اونوقت برای همیشه برمی گردی پیش من.
-نخیر! پس مردم که بازیچه دست من نیستند که یک روز بگم می خوامت و روز دیگه بگم چون آقا سپهر خواسته که برگردم سر خونه زندگیش تا پسرش پرستار داشته باشه نمی خوامت!
سپهر- خیلی بی انصافی، مگه من تو رو به خاطر میلاد می خوام. من زنمو، زندگیمو، عشق مو می خوام. این گناهه، عیبه؟
در طبقه بالایی بودیم که در اتاقی را باز کرد با دیدن تخت دو نفره مان حدس زدم، این اتاق همون اتاقی است که قرار بود یک روز به من تعلق داشته باشه. سپهر با ناراحتی در کمد را باز کرد و گفت: ببین همه وسایلت، همه لباسات هنوز هم سرجاشه. در این چند سال رغبت نکردم به یک زنی نگاه کنم حتی به زن شرعی خودم. جلوی احساسا و غرایزم را گرفتم چرا که فقط تورو می خواستم و قلبم برای تو می تپید. بعد تو میگی به خاطر میلاد می خوامت؟ نه خیر خانم! روزی که فهمیدم قراره به زودی با رامین ازدواج کنی. همه دنیا روی سرم خراب شد و از ناراحتی یک هفته توی خونه افتادم. تو همه اش فکر می کنی که این وسط فقط تو بودی که عذاب می کشیدی، نه خیر عزیزم، من هم مثل تو طرد شدم، همه به چشم یه قاتل نگاهم می کردند و ازم بریده بودم. بهناز و فرید تنها غم خوار و همدم بودند. درسته باعث تمام بدبختی ها خودم بودم ولی تاوانش را هم تا به امروز خودم پس دادم. غزال خواهش می کنم بیا و یه بار دیگه هم خانمی کن و یه بار دیگه از خطاهام گذشت کن و یه فرصت دوباره بهم بده.
-متاسفم چون خیلی دیر شده و تو هم بهتره فکر منو از سرت بیرون کنی.
از ان اتاق بیرون آمدم و در اتاق دیگری را باز کردم. از دیدن وسایل اتاق، آهی از نهادم برآمد، با سلیقه خاصی، تخت و کمد و اسباب بازی ها رو چیده بود. طلا از دیدن آن همه وسایل بازی مخصوصا تاب و سرسره به وجد آمد بود و با ذوق و شوق گفت: سپهر جون اجازه می دید سوار سرسره بشم.
در دلم گفتم« چرا که نه، چون همه اینها متعل به تو است» که خودش جواب داد: چرا اجازه نمی دم، برو عزیزم سوار شو.
طلا چند بار از سرسره پلاستیکی که پایین اش استخر توپ قرار داشت بالا رفت و سپس پرسید: سپهر جون اینجا اتاق میلاده.
سپهر- نه گلم اینجا اتاق بچه آهوی منه.
طلا- یعنی من؟ چون من بچه مامی هستم.
سپهر لبخندی زد و گفت: بله یعنی تو.
از ته نگاه سپهر غم می بارید برای اینکه دوباره تسلیم احساساتم نشم دست طلا را گرفتم و گفتم: طلا بیا بریم دیرمون شد.
سپهر- کجا خانم اونقدر نگه ات می دارم تا قبول کنی.
-سپهر جدی، جدی انگار عقل تو از دست دادی. اومدنم اشتباه محض بود! اگه پیام بفهمه چی فکر می کنه وآبروم میره چه برسه به اینکه یه شب هم بمونم.
سپهر- باشه برو چون نمی خوام آبروت بره. ولی اینو هم بدون که خیلی راحت می تونی حلقه رو پس بدی و برگردی و زندگی مونو از نو شروع کنیم.
-واقعا که کارهای تو از روی عقل نیست. ببین الان نزدیک یک ساعته که طفلکی میلاد پایین تنهاست.
سپهر- اون الان خوابیده چون برای تسکین دردش مسکن تزریق کردن. از رعنا خانم خواستم تا بخوابوندش.
خق با سپهر بود چون وقتی پایین رفتم میلاد خوابیده بود. چند دقیقه ای نشستیم و رعنا خانم که با شوهرش انجا زندگی می کردند چای و شیرینی آورد. سپس سپهر ما را کنار آژانس برد، از او خداحافظی کرده و به خانه رفتیم. داخل ماشین به طلا سپردم که حرفی از رفتنمان به خانه سپهر به کسی نزنه، به خصوص به پیام.
وقتی به خانه رسیدیم مامان و بابا هم آمده بودند و چون یادداشت برایشان گذاشته بودم دلواپس نبودند ولی گلایه داشتنند که چرا دیر آمده ام و این روز آخر را بیرون سپری کردم. عذر خواهی کردم و پرسیدم: پیام تلفن نکرده؟
مامان- چرا یه باری تماس گرفت که گفتیم با دوستات رفتی بیرون، گفت حتما باهاش تماس بگیری.
از اینکه مجبور بودم به پیام دروغ بگویم عذاب وجدان داشتم ولی چاره ای جز این نداشتم چون با میل خودم به خانه سپهر نرفته بودم.
وقتی با پیام تماس گرفتم و گفتم که می خواهم برای خرید بیرون برم گفت که منتظر باش تا به دنبالم بیاید و با هم برویم. ساعتی بعد به دنبالم آمد و خوشبختانه چون طلا خواب بود او را با خودم نبردم. بعد از خرید برای خداحافظی از پدر و مادرش به خانه انها رفتیم، وقتی مانتو ام را از تنم درآوردم، چشمش به النگو افتاد و پرسید: مبارکه تازه خریدی؟
-بله.
-از گوهر بین خریدی؟ چون این کارهای ظریف و شیک و در عین حال گرون قیمت فقط اونجا پیدا میشه.
باز به دروغ سرم را تکان دادم و خدا رو شکر کردم که طلا همراهم نیست چون حتما با آب و تاب می گفت «سپهر جون خریده»
چند دقیقه ای هم پیش انها نشستیم و بعد باهم بیرون آمدیم. پیام هر چقدر اصرار کرد که شام را بیرون بخوریم، نپذیرفتم. چون می خواستم چند ساعت باقی مانده را با خانواده ام باشم. وقتی به خانه رسیدیم ساناز و امیر هم امده و منتظرمان بودند. بعد از شام، پیام به خانه خودشان رفت.
بعد از رفتن پیام بابا گفت: غزال حالا که پیام رفت نمی خوای سری به سعید بزنی و هم اینکه ازشون خداحافظی کنی.
-چرا اتفاقا خودم هم همین تصمیم را داشتم.
با هم به اتفاق امیر به خانه عمو سعید رفتیم. میلاد هم انجا بود ولی خبری از سپهر نبود. طلا فورا پرسید: پس سپهر جون کجاست؟ چرا میلاد تنها اومده؟
سهیل- مگه تو میلاد رو می شناسی؟
طلا- بله امروز دیدمش.
سهیل- طلا این سپهر چی کار کرده که اونو بیشتر از ما دوست داری. همه اش ورد زبونت سپهره.
طلا- عمو سهیل ببین چه النگوی قشنگی برام خریده، برای مامی هم گرفته، مامی نشونش بده؟
مامان با اخم زیر لب زمزمه کرد: چرا ازش گرفتی؟ خجالت نکشیده بعد این همه بلا که سرت آورده باز دنبالت راه افتاده.
جوابی ندادم و سرم را پایین انداختم که طلا دوباره پرسید: عمو نگفتی سپهر جون کجاست؟
خاله- عزیزم باز سرش درد می کنه بالا تو اتاقش خوابیده.
طلا- خاله برم بیدارش کنم؟
خاله- آخه عزیزم سرش خیلی درد می کرد.
بابا- طلا جون بذار استراحت کنه.
طلا شانه بالا انداخت و به طرف پله ها دوید، صدایش کردم:
طلا نرو، برگرد، این کار تو درست نیست. باز هم اعتنایی نکرد و بالا رفت. تمام اتاق ها را می گشت چون صدای کوبیده شدن در به گوش می رسید. با باز کردن در اتاق سپهر فریاد کشید: اینجاست پیداش کردم.
عمو سعید- بچه عجیب ایه. زود با همه انس می گیره، دو هفته است سپهر رو دیده ولی انگار که سالهاست اونو می شناسه.
خاله- درست مثل خود غزال، در و تخته با هم خوب جور دراومدن.
خاله خواست دوباره بره و چایی بیاره که مانع شدم و خودم رفتم و آوردم. وقتی چایی تعارف می کردم سپهر و طلا هم آمدند. چشمانش سرخ و متورم بود و صورتش سرخ، سرخ طوری که به کبودی می زد. بابا پرسید: سپهر جان رنگت چرا اینطوری شده.
سپهر – فشارم بالا رفته.
بابا- مگه قرص استفاده نمی کنی، خیلی خطرناکه...
سپهر- چرا قرص خوردم تا کمی بهتر شدم.
چایی برایش گرفتم و گفتم: شرمنده که طلا با این حالت بیدارت هم کرد.
لبخندی زد و گفت: نه اتفاقا چند ساعتی بود که خوابیده بودم و باید دیگه بیدار می شدم.
نگاهی به صورتش انداختم. معلوم بود که دروغ می گوید و گویی تازه رفته تا بخوابد و طلا نگذاشته بود. از قرار معلوم گریه هم کرده بود. حتما باز هم با خاله جروبحث کرده بود، شاید هم به خاطر میلاد، دلم برایش سوخت. چون من هم به نوعی مقصر بودم و اگر رفتار صحیحی داشتم و زندگی را برای خودم و برای او جهنم نمی کردم،الان در کنار هم زندگی بهتری را داشتیم، ای کاش زمان به عقب برمی گشت و من جبران اشتباهاتم را می کردم.
در تمام مدتی که انجا بودیم به خودم و سپهر فکر می کردم و به آینده ای که پیش رو داشتیم. آیا پیام می توانست شوهر خوبی برای من و پدر خوبی برای طلا باشد، یا از چاله درآمده و به چاه می افتادیم؟!
حدودا یک ساعتی نشستیم. موقع رفتن وقتی با سپهر دست می دادم و خداحافظی می کردم آرام گفتم: خواهشا میلاد رو پیش خودت نگه دار گناه داره.
 

mahdiehershad

عضو جدید
سر تکان داد و حرفی نزد. وقتی به خانه رسیدیم، بعد از بستن چمدانهایم خوابیدم. چون صبح ساعت پنج پرواز داشتیم. وقتی با صدای زنگ ساعت بیدار شدم دیدم بابا و مامان زودتر از من بیدار شدند.
طلا را هم بیدار کرده و حاضر شدیم. همراه بابا و مامان به فرودگاه رفتیم. سهند و شیدا با عمو و زن عمو دقایقی بعد آمدند.
موقع خداحافظی شیدا آهسته در گوشم گفت: غزال اونجارو، چه جالب نامزدت الان تو خونه راحت گرفته خوابیده ولی سپهر اون گوشه ایستاده و از دور بدرقه ات می کنه.
به نقطه ای که شیدا اشاره می کرد نگاه کردم که دیدم سپهر گرفته و مغموم و با حسرت نگاهمان می کند، لحظه ای ایستاده و حیران نگاهش کردم که متوجه نگاهم شد و لبخندی زد و دستی تکان داد. اصلا انتظار نداشتم که ان موقع صبح به فرودگاه بیاید و اگر سهند اعتراض نمی کرد تا ساعت ها همچنان می ایستادم.
سهند- چیه؟ چرا خشکت زده؟ نمی خوای بری تو؟
-هیچی، هیچی بریم.
از مامان و بقیه جدا شدیم و به داخل رفتیم. وقتی هواپیما در فرودگاه پاریس نشست، نفس راحتی کشیدم. چون بعد از پانزده روز دلشوره و اتفاقات جوراجور و عذاب روحی از دست سپهر دوباره به آرامش می رسیدم.
در پانکینگ فرودگاه از سهند و شیدا جدا شدیم و به خانه خودمان رفتیم. دلک برای خانه و زندگیم و لیزا تنگ شده بود. لیزا جلوی در منتظرمان ایستاده بود. به محض پیاده شدن اول طلا را در اغوش گرفت چون حکم بچه اش را داشت.
وقتی به داخل رفتم چون حسابی خسته و کوفته بودم بعد از خوردن چایی رفتم تا بخوابم ولی طلا همچنان گرم صحبت با لیزا بود و اتفاقات این چند روزه را با آب و تاب فراوان تعریف می کرد.
عصر رامین که با مریم اشتی کرده بود به دیدنمان امدند و بعد از آن هم کسری و افسانه با بچه ها امدند. من هم برای شام همه را نگه داشتم تا دور هم باشیم. از نگاه های رامین پیدا بود از اینکه او را انتخاب نکرده ام ناراضی است.
از صبح روز بعد دوباره کار و فعالیت های روزمره ام را، آغاز کردم. به علاوه اینکه باید روی پایان نامه ام هم کار می کردم و این بیشتر وقتم را به خود اختصاص می داد. اغلب تا دیروقت بیدار بودم. طوریکه کمتر وقت می کدم با ایران تماس بگیرم و بیشتر مامان تلفن کرده و حالمان را جویا می شد. چون به پیام گفته بودم وقت ندارم، خودش هفته ای دو سه بار تماس می گرفت. سعی می کردم با روحیاتش بیشتر اشنا شوم، تا در آینده کمتر دچار مشکل بشم. و با بیرون کردن فکر و مهر سپهر، مهر او را در دلم جایگزین کنم که تا حدودی هم موفق شده بودم و از فکر سپهر بیرون امده بودم.
یک روز دیروقت بود که از شرکت آمدم و تا رسیدم، لیزا گفت: سپهر تماس گرفته و با طلا هم صحبت کرده.
-طلا از این به بعد هر وقت زنگ زد بگو طلا نیست، باشه؟
لیزا- باشه.
یک ماهی میشد که از ایران برگشته بودیم که احساس می کردم طلا نسبت به قبل گوشه گیرتر و کم اشتهاتر شده است. و هر کاری کردم علت اش را نفهمیدم و دست به دامن کسری شدم. کسری چند روز مرتب به خانه ما می آمد و با طلا حرف می زد تا شاید علت را بفهمد.
کسری- غزال چون بچه است نمی دونه از چی ناراحته، فقط تا اونجایی که من فهمیدم مشغله زیاد تو باعث شده که احساس کنه بهش بی توجهی شده و دیگه مثل سابق دوستش ندای.
-آخه میگی چی کار کنم؟
-یه خورده از کار شرکت کم کن و به بچه برس.
لیزا- دکتر تازگی ها خیلی زود عصبانی میشه و پرخاش می کنه و حرف منو هم کمتر گوش می کنه.
چاره ای نداشتم و باید بیشتر مواظبش می شدم. برای اینکه کمتر احساس تنهایی کنه از شیدا خواستم تا صبح ها به جای نشستن در خانه، پیش طلا بیاید و خودم هم تا آنجایی که امکان داشت شبها زود می آمدم خانه. ولی طلا باز هم زودرنج و کم اشتها شده بود و سر هر چیز کوچک بهانه می گرفت. همه اینها ریشه روانی داشت و به دوره بارداریم مربوط می شد که با دست های خودم تیشه به ریشه ام زده بودم. خلاصه طلا سخت عذابم می داد، چون روز به روز لاغزتر شده و کاری از دست من برنمی آمد. هرچقدر هم با او حرف می زدم یا عصبانی میشد یا می زد زیر گریه، تا اینکه یک روز یک شنبه سهند او را به پارک برد وقتی به خانه برگشتند، منو به گوشه ای کشید و گفت:
-می دونی از چی ناراحته؟
-اگه می دونستم که راحت می تونستم مشکل شو حل کنم. تا این طوری آب نشه.
سهند با بغض جواب داد: دل تنگ باباش شده، چرا وقتی سپهر زنگ می زنه لیزا گوشی را بهش نمیده.
دو دستی به سرم کوبیدم و گفتم: پس بگو خاک تو سرم شد. من به لیزا گفتم.
سهند- متاسفم، این مشکل فقط به دست خودت حل میشه و از دست من کاری ساخته نیست.
سه روز می گذشت ولی من هنوز نتوانستته بودم با خودم کنار بیام و موضوع را با سپهر در میان بگذارم. از طرفی هم نگران طلا بودم و می ترسیدم باز با حماقتم دستی، دستی طلا را از بین ببرم. وقتی از دانشگاه بیرون آمدم بی حوصله به سمت شرکت به راه افتادم. وقتی رسیدم مگی با دیدنم گفت: غزال براتون مهمون اومده.
متعجب پرسیدم: مهمون، کیه؟
-از دوستان قدیمی شما هستن.
با خودم گفتم « یعنی کیه، این دوست قدیمی از کجا پیداش شده»
در اتاقم را باز کردم که از تعجب خشکم زد. سپهر خنده کنان گفت:
چیه ؟ انتظار دیدنمو نداشتی.
-نه، تو اینجا چی کار می کنی؟
-هر کجای دنیا که باشی برای دیدنت میام.
-خوش اومدی، بفرما.
از مگی خواستم برایمان قهوه بیاره، وقتی نشستم نمی دانستم از آمدنش خوشحال باشم یا ناراحت. همین طور در فکر بودم که گفت: چه قدر لاغر شدی، پای چشمات هم گود افتاده، مثل اینکه دوری دلبر بهت نساخته، آره؟
-این همه راه رو اومدی تا بهم متلک بگی و طعنه بزنی. نه خیر، درس و کار از یه طرف، درد طلا هم از یه طرف.
تکانی به خودش داد و گفت: چه دردی؟ مریض شده.
علت ناراحتی طلا را نگفتم و فقط گفتم: مدتیه بی اشتها شده و پرخاشگری می کنه، وقتی باهاش حرف می زنه داد و فریاد می کنه و بعد هم گریه می کنه.
سپهر- اجازه می دی من باهاش حرف بزنم. آخه بی انصاف چرا وقتی زنگ می زنم نمی ذاری باهام حرف بزنه، چیزی ازت کم میشه؟ نمی دونی چقدر دلم براش تنگ شده، آروم و قرارمو ازم گرفته. احساس می کنم چیزی گم کردم.
-باورم نمی شه که یه دختر بچه این همه ازت دلبری کرده باشه که به خاطرش پاشی بیایی اینجا.
-دله دیگه، نمی شه کاریش کرد.
-راستی چرا مستقیما نرفتی خونه و اومدی اینجا.
-چون فقط ادرس اینجا رو داشتم، با هزار بدبختی گیرش آوردم. به خاطر ویزا هم اول مجبور شدم برم رم و از اونجا بیام.
-تو دیوونه ای، دیوونه! حالا هم پاشو بریم خونه که دل و دماغ کار کردن ندارم.
-تازه فهمیدی، از روزی که تو رو دیدم به این بلا گرفتار شدم.
یادداشتی برای رامین گذاشتم و با سپهر به خانه رفتیم. طلا روی تاب نشسته بود و با دیدن ماشینم اول اعتنایی نکرد ولی وقتی چشمش به سپهر افتاد، با خوشحالی فریادی کشید و از تاب پایین پرید
 

mahdiehershad

عضو جدید
سپهر هم فورا از ماشین پیاده شد و او را درآغوشش گرفت به صدای جیغ طلا، لیزا هم بیرون دوید و با دیدن سپهر که از عکس اش می شناخت، مثل مجسمه ها ایستاد.
طلا با بغض گفت: سپهر جون خیلی دلم برات تنگ شده بود.
عزیزم دل من هم برات تنگ شده بود، یه ذره شده، برای همین اومدم ببینمت.
از دیدن این صحنه حال عجیبی بهم دست داد و اشکم سرازیر شد. لیزا هم مثل من تحت تاثیر قرار گرفته بود و گریه می کرد.
وقتی به داخل رفتیم، چون هنوز نهار نخورده بودم و به شدت گرسنه بودم از لیزا خواستم تا کمی غذا گرم کند. و بعد از عوض کردن لباس، پیش سپهر آمدم طلا هم از گردن سپهر آویزان شده بود و لحظه ای رهایش نمی کرد. مثل دو عاشق دل باخته همدیگه رو می بوییدند و می بوسیدند. دلم به درد امده بود و به بازی روزگار لعنت می فرستادم. چرا باید اینجوری میشد. چرا باید پدر و دختری از وجود هم باخبر نمی شدند. چرا باید من به دلم مهر سکوت می زدم و به تماشای درد و درمان دخترم می نشستم. اگر سپهر کمی دیر می آمد طلا را از دست می دادم. مانده بودم سر دو راهی که آیا به سپهر بگویم یا نه؟ برای همین از ئست خودم و از دست زندگیم عصبانی شده بودم. سپهر دستی به پشتم زد و گفت: چیه تو فکری، نکنه از اومدن من ناراحت شدی؟
-نه اتفاقا به موقع اومدی، چون طلا از دیدنت از این رو به اون رو شد.
سپهر- چه عجب، غرورت اجازه داد که اینو بگی.
با منت بر شانه اش کوبیدم و گفتم: من مغرورم آره.
خنده کنان گفت: حقیقت تلخه غزال خانم.
می خواستم دومین مشت را بزنم که لیزا غذا را آورد. سپهر گفت:
اول بخور تا بعد بتونی برای مشت زنی انرژی داشته باشی.
قاشق را از من گرفت و به طلا غذا داد، او چنان با اشتها می خورد که باعث تعجب من و لیزا شده بود.. شب بعد از شام سپهر بلند شد تا به هتلی که از قبل رزرو کرده بود برود. اما طلا مانع شد و گفت:
نمی ذارم بری، باید پیش ام بمونی.
سپهر- عزیزم صبح دوباره برمی گردم باشه؟
طلا- نه باید بمونی، مامی جون خواهش می کنم تو بهش بگو.
به ناچار گفتم: خوب بمون چرا تعارف می کنی. می ریم از هتل ساکتو هم بر می داریم.
با طعنه جواب داد: آخه می ترسم نامزدت ناراحت بشه و یا آبروت بره.
اخمی کردم و گفتم:
-سپهرخواهش می کنم اینقدر طعنه نزن. به اندازه کافی اعصابم خورده، در ضمن قبلا هم بهت گفتم سلامتی طلا از همه چی مهمتره، فهمیدی؟
سپهر- بله، پس طلا پاشو بریم تا کتک نخوردیم.
سه نفری به هتل رفتیم و بعد از برداشتن ساک و تسویه با هتل، ساعتی در خیابانها گشتیم و دوباره به خانه برگشتیم. ملافه و پتوی نو برداشتم که اتاق مهمان را آماده کنم چون وسواس زیادی داشت. اما گفت: غزال خانم احتیاجی به این کار نیست.
-چرا؟ کار بدی می کنم؟ خوب نمی خوام معذب باشی، و را حت بخوابی. گفتم شاید ملافه و پتو با خودت نیاورده باشی.
سپهر- نه تو خونه زنی که چهار سال باهاش زیر یه سقف زندگی کردم.
-پس پاشو که دیر وقته.
طلا هم همانجا پیش سپهر خوابید. من هم رفتم اتاق خودم، تا پاسی از شب بیدار بودم و فکر می کردم. نزدیکی های صبح با خواب های پریشان بیدار شدم.
رفتم بیرون که دیدم طلا و سپهر راحت کنار هم خوابیده اند. انگار که سالیان سال همدیگر را می شناسند. سپهر انقدر مظلوم خوابیده بود که دلم به حالش سوخت و تا نزدیکی های صبح قدم زدم و راه رفتم و به گذشته فکر کردم که چرا باید سرنوشت ما سه نفر اینطور بشه.
صبح با کسالت پا به دانشگاه گذاشتم. بعداز ظهر هم بی توجه به این که سپهر در خانه مان مهمان است به شرکت رفتم. خیالم از بابت طلا راحت بود و برای اینکه کمتر سپهر را ببینم دیروقت به خانه رفتم. منتظر من بودند تا برای گردش بیرون برند. از نگاهش مشخص بود که از دستم ناراحت و دلخور است. ولی من اعتنایی نکردم.
با هم به خیابان رفتیم، سپهر برای خاله و بقیه کمی سوغاتی خرید. چون ظهر بهم اطلاع داده بودند که لباس عروسی ساناز اماده است با هم رفتیم و تحویل گرفتیم. لباس عروسی که برای طلا هم سفارش داده بودم حاضر بود و فقط لباس مامان و خودم مانده بود. هفته اینده اماده می شد. شام را بیرون خوردیم و بعد به برج ایفل رفته و سپس به خانه برگشتیم. موقع خواب باز در را قفل کردم، چهار روز از اقامت سپهر می گذشت که نزدیک ظهر لیزا تلفن کرد و گفت: قبل از رفتن به شرکت اول سری به خونه بزن.
دلهره به جانم چنگ انداخت. در دلم گفتم « یعنی چی شده، چه اتفاقی افتاده، نکنه پیام تلفن کرده و فهمیده و یا خودش اومده. اگه اینطور بود چه جوابی باید می دادم.» با دلهره به خانه رفتم سگرمه های سپهر درهم بود و طلا . لیزا ساکت نشسته بودند. پرسیدم:
چی شده، چرا اخم هات تو همه؟
با دیدن شناسنامه طلا در دستش دلم هری ریخت، رو به لیزا گفتم: لطفا طلا رو ببر حیاط.
بعد از رفتن انها سپهر فریاد زد و گفت: این چیه غزال، چرا این همه سال از من پنهون کردی. چرا دروغ گفتی، پس طلا دختر خونده توئه، آره؟
بلند شد و به طرفم آمد فکر کردم می خواهد کتک ام بزند ولی شکر خدا بازوهایم را گرفت و محکم تکان داد و گفت: صبر کن ببین چی کارت می کنم! تا از دروغ گویی توبه کنی! حالا منو فریب می دی. اصلا به چه حقی وجود دخترمو از من پنهون کردی، به چه حقی؟
از دیدن صورت برافرخته و چشمان خونبارش، ترجیح دادم ساکت بمانم تا حرف بزند و خودش را سبک کند چون می دانستم فشارش بالا رفته و ممکن است با جواب نادرستم سکته کند. هر چه از دهنش دراومد گفت تا اینکه خسته شد و و روی مبل ولو شد. فورا از ساکش قرص های فشارش را آوردم و داخل آب مقداری آب لیمو ریختم و بهش دادم، هیچ وقت ندیده بودم اینطور عصبانی شود و سرم داد بکشد.
سپهر- اون یکی زهرمار رو هم بیار که سرم ترکید.
بقیه داروهایش را هم آوردم. چندتایی تو حلقش ریخت . سرش را دردستانش گرفته و فشار می داد. بالش و پتو آوردم و گفتم: یه خورده استراحت کن تا حالت جا بیاد.
دراز کشید. طلا و لیزا به داخل آمدند و طلا به کنارم آمد و با بغض گفت:
-مامی، سپهر جون بابای منه؟ بغلش کردم و سرش را به سینه ام فشردم و گفتم: آره عزیزم.
از چشمان بسته سپهر اشک می چکید، اشک هایش را پاک کردم که چشم باز کرد و گفت: چرا این کارو کردیی؟ من هالو میگم چرا اینقدر این بچه رو دوست دارم و وابسته اش شدم. تو هم حتما از اینکه به سادگی منوفریب دادی راضی و خوشحال بودی، آره؟ خوب تلافی کردی. واسه همون یه روزه پا شدی و اومدی. پس از قبل برنامه ریزی کرده بودی.
-نه به خدا، اشتباه می کنی، اگه همون روزا می دونستم که به جای تقویت، سم تو خونش نمی ریختم. من هم حرفهای زیادی برای گفتن دارم. فعلا تو یه خورده استراحت کن و بخواب، بعدا با هم حرف می زنیم.
سپهر- نه بگو، دیگه طاقت ندارم.
-می شه اول تو بگی شناسنامه رو از کجا پیدا کردی؟ یعنی از کجا فهمیدی؟
سپهر- بعد از صبحانه خواستم برم بلیط بگیرم که دیدم طلا شناسنامه و پاسپورتشو آورده که برای اون هم بلیط بگیرم و با خودم ببرمش. گذاشتم روی میز، لیزا با دیدنش طلا را دعوا کرد و با عجله اومد که برداره. منم یه لحظه شک کردم و زودتر از لیزا برداشتم، تا بازش کردم از دیدن اسم و فامیلی خودم، چشام سیاهی رفت. احساس کردم دارم خفه میشم برای همین به لیزا گفتم بهت تلفن کنه. چون خیلی از دستت عصبانی بودم و نمی تونستم تا شب تحمل کنم. منو ببخش که سرت داد کشیدم و بد رفتاری کردم. دست خودم نبود.
لبخندی زدم و گفتم: اگه تو منو ببخشی، منم تو رو می بخشم. ولی باور کن من موقعی که اینجا اومدم نمی دونستم حامله ام. تازه دوماه بعدش فهمیدم، اونهم زمانی که در بیمارستان بستری بودم کسری بهم گفت، یعنی وقتی که چهار ماهه حامله بودم و سه ماه بعدش طلا به دنیا اومد.
سپهر- ولی من نمیذارم دیگه پیش تو بمونه، چون نمی خوام زیر دست جناب احتشام بزرگ بشه هنوز نه به بار نه به داره سرش داد می کشه، حتما چند روز بعد کتکش هم میزنه.
 

mahdiehershad

عضو جدید
-ولی من بدون طلا نمی تونم زندگی کنم، اون همه چی منه، همه زندگیمه.
سپهر- اونم مشکل خودته، من طلا را با خودم می برم. حالا اجازه می دی من بخوابم سرم بدجوری درد می کنه.
-بخواب.
چون آرام بخش زیادی خورده بود فورا خوابش برد. من هم به سهند تلفن کردم و موضوع را اطلاع دادم. از اینکه امدن سپهر را اطلاع نداده بودم گله مند بود.
سهند قبل از بیدار شدن سپهر خودش را رساند. وقتی بیدار شد تا چشمش به سهند افتاد لبخندی زد و گفت: از قرار معلوم، مثل اینکه سرم می خواد بره زیر اب.
-چند دفعه ادم کشتیم اقا سپهر که این دفعه نوبت تو باشه.
سهند بلند شد و به طرف سپهر رفت و او هم بلند شد و با هم روبوسی کردند، سپس سهند گفت: بی معرفت چهار روزه اینجایی و سری به ما نمی زنی.
سپهر- تقصیره خواهرته، چندبار ادرستو خواستم هربار طفره رفته و نداده. حالا هم برای تشکیل دادگاه خانواده احضارت کرده.
سهند- بله من اومدم بهت بگم اقا سپهر حق نداری دخترتو ببری البته از طرف غزال.
-سهند یعنی تو طرفدار منی یا اون؟
سهند- من طرفدار حق ام، اگه تو مادرشی اون هم پدرشه. چی بگم، یعنی من نمی تونم دخالت کنم.
آمدن سهند بی فایده بود، چون سپهر پاش را در یک کفش کرده بود و می گفت:من طلا را با خورم میبرم. و همانطور هم شد. روز بعد سپهر همراه طلا به ایران پرواز کرد. غم بر تمام وجودم حاکم شد. در این روزهای حساس نمی دانستم چه کار باید بکنم. درست در آخرین روزهای فارغ التصیل ام بود که طوفانی در زندگیم شروع به وزیدن کرد. حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم نه با کسری و افسانه تماس داشتم و نه به تلفن های پیام جواب می دادم. تنها کارم گریه و زاری بود. درست یک هفته از رفتن طلا می گذشت. شب بی حال و خسته دراز کشیده بودم که افسانه با بچه ها سرزده آمد. پویا فورا سراغ طلا را گرفت و پرسید: خاله طلا کجاست؟ رفته خونه داییش.
بغضم دوباره سرباز کرد و با گریه گفتم: نه عزیزم رفته پیش باباش، یعنی باباش برده.
افسانه با دهان باز و چشمانی گشاد شده، گفت: چی، باباش. کی چطوری؟ اخه از کجا فهمیده؟
مختصری از انچه اتفاق افتاده برایش تعریف کردم. او شروع کرد به سرزنش کردن که چرا اجازه دادم به خانه ام بیاید و تنهاشون گذاشتم و...و ...
تا اینکه کسری برسد افسانه همچنان پشت سر سپهر بد و بیراه می گفت. کسری جواب داد: افسانه این حرفها چه معنی داره؟ طلا باید می فهمید پدر داره، تا یک عمر در حسر نداشتن پدر نسوزه، اون باید سایه پدر بالای سرش باشه تا عقده ای بار نیاد. شکر خدا غزال که الان هیچ مشکلی نداره. همون عید باید سپهر رو در جریان می گذاشت تا کار به اینجا نمی رسید.
افسانه- تو هم که همش سنگ سپهر رو به سینه می زنی و به فکر اون هستی.
کسری- نه خیر خانم من به فکر آینده هستم و به سرنوشت اون طفل معصوم فکر می کنم. نه مثل تو که به فکر پیام هستی.
بین افسانه و پیام دلخوری پیش آمد که باعث و بانیش من بودم. دیگر حالم از خودم و زندگیم بهم می خورد. بعد از رفتن انها انقدر گریه کردم تا بیهوش شدم.
هر روز بالاجبار به دانشگاه و سرکلاس می رفتم. پانزده روز از رفتن طلا می گذشت و من فقط دوبار توانسته بودم با او حرف بزنم آن هم موقعی بود که مامان او را به خانه خودشان آورده بود. سپهر به تلافی کارم اجازه صحبت کردن نمی داد. آخرین بار که به خانه اش تلفن کردم، تهدید کرد و گفت:
-اگه یک بار دیگر اینجا تماس بگیری برای همیشه از دیدن دخترت محرومت می کنم.
ترسم از این بود که نکند سپهر به خاطر پنهان کاری از دستم شکایت کند و به ضرر من تمام شود. این فکر و خیال حوصله هر کاری را از من گرفته بود. دل به کار نمی دادم و کمتر به شرکت می رفتم. فقط سعی می کردم تا درسهایم را به خوبی بخوانم تا هر چه زودتر تمامش کنم و راهی ایران شوم. در این معرکه پیام از طرفی با نیش و کنایه هایش آزارم میداد. زندگیم شده بود جهنم. کمتر شبی می شد که به خاطر دختر گلم، اشک نریزم. روزها را می شمردم تا هر چه زودتر به سوی دخترم بشتابم. یک ماه نیم دوری از طلا، مثل یک قرن گذشت. به محض تمام شدن امتحاناتم بلیط گرفته و به سوی تهران پرواز کردم. چون دو فهته تا عروسی ساناز فرصت باقی بود، سهند و شیدا همراه من نیامدند.
موقعی که در فرودگاه مهراباد پا به زمین گذاشتم دل تو دلم نبود. و برای در اغوش گرفتن طلا بی قراری می کردم. بعد از امورات گمرکی بلافاصله به سمت در خروجی به راه افتادم. از دور و از پشت شیشه در میان استقبال کنندگان چشمم دنبال طلا می گشت ولی هرچه گشتم ندیدمش.
همه بودند، مامام، بابا، ساناز و همچنین، عمو محمود و زن عمو، عمو سعید و خاله، سهیل ولی خبری از طلا نبود. وقتی جلو رفتم بعد از سلام اولین سوالی که پرسیدم: پس طلا کو؟
عمو سعید سر تکان داد و گفت: شرمنده ام، این پسره لجباز و دیوونه نذاشت بیارمش. به خدا من هم دیگه حریف اش نمی شم.
خودم را در اغوش عمو سعید انداختم و های های گریه کردم، عمو دلداریم می داد و می گفت: عزیزم گریه نکن، خودم با پدرام صحبت کردم و مطمئن باش دخترتو از طریق قانون بهت برمی گردونم چون اون لیاقت نگه داری از بچه رو نداره.
بعد از تمام شدن گریه هایم با تک تک شان روبوسی کردم و بعد دسته جمعی به خانه ما رفتیم. در خانه هر کسی حرفی می زد و اظهار نظری می کرد و من بی طاقت چشم به ساعت دوخته بودم تا به محض رفتن مهمانها به دیدن طلا بروم. ساعت دو بود که رفتند. بلافاصله بلند شدم و مانتو به تن کردم.
بابا- دخترم این وقت شب درست نیست بری اونجا. شاید درو برات باز نکنه.
-اونقدر میشینم پشت در تا دلش به درد بیاد.
مامان- عزیزم تا صبح چیزی نمونده، من و بابات صبح میریم و باهاش حرف می زنیم.
-نمی تونم، دیگه طاقت ندارم. حتی شده از دیوار بالا میرم و می بینمش.
ساناز- می خوای منم باهات بیام.
-نه خودم تنهایی میرم.
کلید ماشین را برداشتم و به سمت خانه سپهر به راه افتادم. جلوی در ماشین را پارک کرده و پیاده شدم. قلبم به شدت می تپید، انقدر از دستش ناراحت بودم که حد نداشت، دلم می خواست خفه اش کنم. فکر نمی کردم تا این حد پست و نامرد باشد که تلافی کند و ازارم دهد. دستم را روی زنگ گذاشتم و یک ریز زنگ زدم، خواب الود جواب داد: کیه این وقت شب، مگه سر آوردی که اینطور زنگ می زنی؟
-نه خیر! خبر مرگتو آوردم.
سپهر- ببخشید شما، ملک الموت هستید.
-حالا دیگه منو نمی شناسی دیوونه. اگه دستم بهت برسه خفه ات می کنم، صبر کن.
سپهر- خانم ملک الموت فردا صبح تشریف بیارید تا ببینم کارتون چیه، چون الان خوابم میاد.
-سپهر مسخره بازی رو بذار کنار، به جان طلا اگه رزو باز نکنی از دیوار میام بالا.
در را باز کرد، تا جلوی ساختمان دویدم. خنده کنان دست به سینه ایستاده بود. گفت: ای وای خانم سراج شمائید، ببخشید که نشناختمتون، رسیدن به خیر! چرا بی خبر تشریف آوردین، اگه خیر می دادین گوسفندی زیر پاتون قربونی می کردم.
-زهرمار، مرض گرفته الان خودم قربونی ات می کنم تا یادت نره با کی طرفی، حالا برو کنار می خوام طلا رو ببینم.
سپهر- برای همیشه اومدی یا لحظه ای.
 

mahdiehershad

عضو جدید
-از دیدن قیافه نحس ات عقم میگیره، چه برسه بخوام باهات زیر یه سقف زندگی کنم.
سپهر- پس لطفا برگرد پیش اقای احتشام چون هر چی باشه طلا از گوشت و خون منه، انشالله از عشقت به شوهر محبوبت که از دیدنش عق نمی زنی یه دختر میاری و هر چقدر خواستی می بینی اش.
-حساب تو با طلا جداست، برو کنار دیونه ام نکن.
سپهر- این وقت شب مزاحم شدی هیچ، تهدیدم می کنی؟ برو فردا صبح با وکیل عمو سعیدت بیا.
چون بحث و جدال فایده ای نداشت به پایش افتادم و گریه کنان گفتم: سپهر خواهش می کنم بذار فقط چند لحظه ببینمش.
فورا بلندم کرد و گفت: لعنتی این چه کاریه میکنی، بیا بریم داخل و ببینش.
دستش را انداخت دور کمرم و به داخل برد. هر چند که از تماس تنم با تنش ناراحت شدم ولی ترسیدم اعتراض کنم و ناراحت شود و اجازه دیدن طلا را ندهد. با هم بالا رفتیم. طلای عزیزم آرام درخواب بود، طاقت نیاوردم که بیدارش نکنم، آنقدر بوسیدمش که چشم باز کرد و گفت: مامی اومدی؟
بغلش کردم و به سینه ام فشردم و گفتم: اره عزیزم، نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود. اومدی پیش بابات و منو هم فراموش کردی؟
-نه مامی من شما رو فراموش نکردم بلکه خیلی هم دلم تنگ شده بود.
-پس چرا با، بابابزرگت اینا نیومدی فرودگاه تا زودتر ببینمت.
طلا- آخه بابا گفت اگه من با بابابزرگ بیام فرودگاه دیگه نمی تونه شما رو ببینه. ولی اگه اینجا بمونم شما مجبور میشید بیایید اینجا.
کمی دلم آرام گرفت. پس قصد تلافی و ازار نداشت. هر چند که دیگه بهش اعتماد نداشتم. در این فکر بودم که طلا پرسید: مامی می مونی پیشم.
-پاشو لباستو بپوش با هم بریم خونه مادربزرگ.
سپهر- شرمنده غزال خانم، از این به بعد هر وقت خواستی دخترمونو ببینی باید تشریف بیاری اینجا، طلا با تو جایی نمیاد.
-آخه سپهر چرا با من لج می کنی و آزارم میدی. جواب پیامو چی بدم، نمیگه اینجا تو خونه تو چه غلطی می کنم.
شانه بالا انداخت و گفت: میل خودته، می تونی یکی اش رو انتخاب کنی، یا طلا یا اقا پیام.
عجب مصیبتی گیر کرده بودم.می دانستم می خواست من از پیام دست بکشم و دوباره برگردم پیش او. دیگر نمی دانست حالم از همه مردها بهم می خورد و اگر می توانستم حلقه پیام را هم پس می دادم. از روی ناچاری به خانه تلفن کردم و بابا گ.شی را برداشت.
-سلام بابا، من یه ساعت دیگه برمی گردم چون سپهر نمی ذاره طلا را با خودم بیارم.
بابا- نصفه شب کجا راه میافتی توی خیابون، سپهر که نمی خواد تورو بخوره، بمون صبح بیا.
-چشم خداحافظ.
گوشی را گذاشتم و با خیال راحت در را به رویش بستم و مانتو از تنم بیرون اوردم و از لباس راحتی هایی که متعلق به چند سال پیشم بود برداشتم و پوشیدم. بعد طلا را بغل کرده و با هم پایین رفتیم، کلید ماشین را به طرفش پرت کردم و گفتم: اگه زحمت نیست اون ماشین رو بیار داخل.
برق رضایت و شادی در چشمانش ظاهر شد، فاتحانه کلید را برداشت و به حیاط رفت. بعد از رفتن سپهر نگاهی به طلا کردم و پرسیدم: خانم خانما چقدر تپل شدی، مگه ورزش نمی کنی هان؟
طلا- چرا بابا برام مربی گرفته و تو خونه تمرین می کنیم ولی اونقدر بهم غذا و خوراکی میده، این طوری تپل شدم.
-طلا بابا رو خیلی دوست داری اذیتت که نمی کنه؟
طلا- نه مامی، بابا خیلی مهربونه، من هم خیلی، خیلی دوستش دارم، شما رو هم به اندازه بابا دوست داری.
با طلا صحبت می کردم که داخل آمد و فورا برایم شیرینی و چای آورد. مشخص بود که به انتظارم نشسته و خواب را بهانه می کرد، هر چی می گفت و می پرسید جوابش را نمی دادم تا اینکه طلا خوابش گرفت. با هم تو اتاق سپهر که تخت دو نفره خودم قرار داشت خوابیدیم. قبل از اینکه بخوابم اول در را قفل کردم.
صبح وقتی از خواب بیدار شدیم سپهر رفته بود. رعنا خانم با بیدار شدن ما فورا میز صبحانه را چید. تند تند صبحانه را خورده و از فرصت استفاده کردم و طلا را با خودم بردم. هر چند خودش قبل از بیدار شدن ما رفته بود تا من به راحتی طلا را با خودم ببرم.
وقتی به خانه رسیدیم، دیدم مامان و بابا سرکار نرفته و منتظرم هستند. با دیدن طلا انها هم نفس راحتی کشیدند. تا عصر طلا پیشم بود که ساعت پنج و نیم سپهر به دنبالش آمد و با خودش برد. دقایقی بعد از رفتن انها، خانم احتشام و پیام آمدند. از دستش دلخور بودم چرا که به خودش زحمت نداده بود تا برای استقبالم به فرودگاه بیاید. چند دقیقه ای بعد از آمدنشان خانم احتشام گفت: غزال جان ما اومدیم تا هر چه سریعتر مقدمات ازعروسی رو فراهم کنیم تا پیام هم از این بلاتکلیفی دربیاد و سروسامانی به این زندگیش بده.
-شرمنده من تا زمانی که تکلیف طلا مشخص نشده و خیالم از بابتش اسوده نشده نمی تونم عوسی کنم.
خانم احتشام- اخه چرا عزیزیم؟ ازدواج شما چه ربطی به مساله طلا داره. شما می تونید بعد از ازدواج دوتایی دنبال کار طلا باشید.
بعد رو به بابا گفت: آقای سراج شما به غزال جون بگید شاید قبول کنه و هر چه زودتر به سر خونه و زندگی خودش بره.
چون می دانستم ممکن است با ازدواج با پیام وضع از اینی که هست بدتر شود و شاید برای همیشه از دیدنش محروم شوم سکوت کردم و حرفی نزدم و به حرف هایی که میان بابا و مامان و انها رد و بدل می شد گوش می دادم. تا اینکه کتی و پدرام با دو پسرشان امدند و با شلوغ شدن خانه پیام و خانم احتشام قصد رفتن کردند. هر چقدر مامان اصرار کرد برای شام نماندند و رفتند. از اینکه پیام نماند ناراحت نشدم چون می توانستم با خیال راحت با پدرام صحبت کنم. بعد از رفتن انها، پدرام زودتر از من گفت: غزال می دونی آقای زمانی خواسته به دفاع از تو از دست پسرش شکایت کنم.
-بله می دونم، دیشب عمو بهم گفت. ولی تو فکر می کنی با شکایت کردن مشکل من حل میشه؟
پدرام- راستشو بخوای نه، مشکل تر میشه چون برگ برنده الان دست اونه و نهایتا من با پارتی بازی و دوندگی می تونم تا هفت سالگی نگه داریشو برات جور کنم. به نظر من بهترین راه حل حرف زدنه و کنار اومدن با سپهره تا شاید قانعش کنی و بتونی حضانتشو بطور دائمی به عهده بگیری.
-حرف زدن با سپهر بی فایده است. چون وقتی می تونم طلا را برای همیشه پیش خودم نگه دارم که دوباره برگردم پیش سپهر و این تنها خواسته اونه.
مامان با چشمان گرد شده گفت: چی؟ غلط کرده، چر اون موقع که دنبال خوش گذروونی و عیاشی بود فکر تورو نمی کرد. حالا به یادش افتاده، به خدا فقط به احترام سعید و نازی چیزی بهش نمی گم وگرنه بلایی سرش میاوردم که عیاشی از یادش بره.
بابا- شیرین تو که باز زود اتیشی شدی، اجازه بده پدرام بقیه حرفشو بزنه!
یاشار- پس با این حساب در این موقع حساس، ازدواج تو بیشتر تحریک اش می کنه و کار خراب تر میشه.
پدرام- صد درصد، اول باید صبر کنه تا تکلیف طلا روشن بشه بعد هر کاری خواست بکنه.
با آمدن فرید بحث خاتمه یافت و حرف عروسی ساناز پیش کشیده شد. بابا همه را برای شام نگه داشت و سفارش پیتزا داد. جای خالی طلا در بین بچه هایی که داشتند بازی می کردند ناراحتم می کرد و غمی بزرگ در دلم رخنه کرده بود. اصلا حواسم به حرفهای بقیه نبود و در عالم خودم با این مشکل بزرگ دست و پا می زدم، تا شاید راه حلی بیابم. شب باز بعد از رفتن مهمانها به اتاقم پناه بردم و در خلوت تنهایی به فکر راه حلی بودم که کم کم چشمانم سنگین شد.
صبح باز برای دیدن طلا راهی خانه سپهر شدم که در کمال ناباوری رعنا خانم گفت: صبح زود اقای مهندس با طلا رفتن مسافرت.
با شنیدن این جمله انگار یک سطل اب یخ روی سرم خالی کردند. بی اختیار روی زمین نشستم و گریه کردم، ضجه می زدم و به خدا التماس می کردم. بعد از این همه انتظار فقط یک روز موفق به دیدن دخترم شده بودم.
رعنا خانم- ای وای خدا مرگم بده، چرا اینطوری می کنید خانم.
بیچاره با چثه ضعیفش از زمین بلندم کرد و به داخل برد و برایم شربت درست کرد. چند دقیقه ای نشستم تا ارام شدم. بعد بلند شدم و یکراست به شرکت عمو رفتم. عمو سعید با دیدن حال پریشانم گفت:
چی شده دخترم، چرا اینطور پریشونی؟
-عمو شما بگید با این سپهر چی کار کنم، من نرسیده اون طلا رو برداشته رفته مسافرت! آخه چرا اینقدر اذیتم می کنه، من چه هیزم تری بهش فروختم که این قدر شکنجه ام میده.
عمو سعید- به جان عزیزت منم نمی دونم چی کارش کنم! صبح فرید بهم گفت که رفته مسافرت، باور کن از دستش به تنگ اومدم. دیگه ابرویی از دست این احمق برام نمونده. دیروز اون زنیکه پدر سگ نمی دونی به خاطر سه روز دیرشدن پولش چه قشقرقی به راه انداخته بود. فقط از خدا می خوام زودتر منو بکشه و از این زندگی راحت بشم. باباجون نمی دونم هر کاری رو که خودت صلاح می دونی بکن، چون من که عاجزم.
-ببخشید که من باعث ناراحتی شما شدم از بی درمونی به شما پناه اوردم.چی کار کنم؟
عمو- حق داری عزیزم، با این قلب مریض ام به جای استراحت، فقط حرص و جوش سپهر رو می خورم. این همه کار ریخته سرم اونوقت این اقا رفته مسافرت، این هم از کمک کردنشه.
-اگه کمکی از دست من برمیاد بگید، من در خدمتم. چون شما حق پدری در گردن من دارید.
عمو- پیر شی بابا.
دیگه به خانه نرفتم و در شرکت ماندم و در کاها به عمو کمک کردم تا شاید با کار کردن کمتر فکر کنم و هم جور اقا را بکشم. هر روز به امید اینکه اقا برگشته باشه به شرکت می رفتم و عصر با روحی ازرده و خسته به خانه برمی گشتم. هر چقدر هم از فرید و بهناز سوال می کردم که کجا رفتند، اظهار بی اطلاعی می کردند. ولی می دانستم دروغ می گویند. بابا و مامان نمی دانستند به فکر عروسی باشند یا به فکر چاره درد من، سپهر هم موبالش را خاموش کرده بود تا مبادا من تماس بگیرم. یک هفته بی خبری دیوانه ام کرده بود. جوصله هیچ چیز و هیچ کس را نداشتم. از طرفی در این گیر و دار پیام هم موی دماغم شده بود و اغلب شبها دنبالم می آمد و با هم بیرون می رفتیم. از روی ناچاری به دنبالش به راه می افتادم ولی همه اش تو خودم بودم که اخر اعتراض کرد: غزال تو همه را فدای طلا کردی! خواسته های من برای تو هیچ ارزشی نداره، آخه تا کی می خوای امروز و فردا کنی و عروسی مونو به تاخیر بندازی.
لحظه ای مکث کردو سپس گفت: نکنه پشیمون شدی.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا