یاکاموز
عضو جدید
خنده ای از ته دل کردمو گفتم:نه بابا هنوز خواستگاریم نکردن که امروز هم نامزدی باشه.
-پس بیا این کت شلوار قناری رو بپوش که فکر کنم خیلی بهت بیاد.
ولی خودمونیم غزال خیلی شیک پوش و تنوع طلب شدی.همه ی لبتسات رنگی و مارکشون معروفه،دیور،ایوسن لوران.
قبل از اینکه خودم لباس بپوشم،طلا را صدا کردم و پیراهن صورتی و کوتاهش را که خیلی پرچین بود تنش کردم.موهایش را هم که سپهر بسته بود.
ساناز نگاهی کرد و گفت:ای وای خدا،طلا اگه پلک نزنی مثل عروسک میشی،چقدر خوشگل و ناز شدی.
سپس محکم صورتش را بوسید که طلا گفت:خاله جون یواش دردم گرفت.
-آخه خاله قربونت بره خیلی ناز شدی و طاقت نیاوردم که یک بوس آبدار نکنمت.
وقتی هر سه حاضر شدیم،بیرون رفتیم.سهیل سوتی زدو گفت:به به چه خبره که شما سه تا انقدر به خودتون رسیدین؟
ساناز تا خواست حرفی بزند پیش دستی کردمو جواب دادم:خبر خوش،گفتیم شاید مراسم خواستگاری جنابعالی باشه.بده؟
خاله-عزیزم فکر نمیکنم چون با یه بار دیدن که نمی شه از یه دختر خواستگاری کرد باید با خلق و خوی ،خودشو و خانوداش آشنا شد،بعد.اگه دیروز به سهیل قول دادم به خاطر این بود که دست از سرم برداره.آخه دخترم،زن پیراهن نیست که تا خوشش نیومد عوض کنه.
نگاهی به سپهر که با بابک مشغول صحبت بود کردمو گفتم:یله خاله حق با شماست چون مارگزیده از ریسمونه سیاه و سفید میترسه.اونایی رو که می شناختین بد از آب در اومدن وای به حال اونایی که نمی شناسید.
با طعنه ی من خاله رنگ به رنگ شدو سرشو پاین انداختزیر چشمی به سپهر نگاه کردم با رنگ پریده خیره نگاهم میکرد،لحظه ای همه ساکت شدند.تا اینکه بابا بلند شد و گفت:ساعت یازدهه تا ما گل بگیریمو بریم شده ناهار،بلند شین.
جلوتر از بقیه به راه افتادم و چون بقیه هم آمدند، خواستم سوار ماشین شویم که طلا از خاله پرسید:خاله پس سپهر جون کو؟
خاله0دخترم سپهر نمیاد.
طلا از بغلم پایین پریدوبه داخل دوید.علاقه طلا به سپهر خونم را به جوش می آورد ،عصبانی به داخل رفتم.بغل سپهر نشسته بود و علت نیامدنش را می پرسید که گفتم:طلا بیا بیم همه منتظر ما هستند.
طلا-من نمیام می خوام پیش سپهر جون بمونم.
-من هر جا که برم باید توام بیایی.
طلا-نمی...یا...م
-استغفرالله،طلا تا عصبانی نشدم بلند شو و مزاحم آقا نشو،ایشون حتما می خوان استراحت کنن یا منتظر تلفن خانومشون هستند.
طلا-آره سپهر جون؟
سپهر-نه عزیزم منتظر دوستم فرید و خانوادش هستم.تو برو و مامانتو عصبانی نکن.
طلا-نمی رم،من می خوام پیش تو بمونم.
در این موقع بابا و عمو به داخل آمدند و عمو گفت:غزال چرا نمیایین،همه سر پا ایستادن و منتظر شما هستن.
-چیکار کنم؟عمو طلا نمیاد می خواد پیش آقای زمانی بمونه.
بابا-طلا جون بابا بیا بریم زود برمیگردیم.
طلا محکم پا به زمین کوبیدو تکرار کرد:من نمیام.
سپهر-معذرت می خوام که باعث دردسرتون شدم.ولی مجبورم که خونه یمونم چون می دونید که فریدینا می خوان بیان.
-مگه خونه ی باباش نمی رن.
بابا-از وقتی که پدر و مادرش فوت کردند و اونحارو فروختند میان اینجا.
با تاسف گفتم خدا رحمتشون کنه کی فوت کردن؟
بابا-سه سالی میشه.به فاصله دو ماه اول پدرش بعد مادرش فوت کردند.
سپس رو به سپهر گفت:سپهر اونا بعد از ظهر میرسن،بلند شو همراه ما بیا بعد از نهار زود برمیگردیم.
سپهر چشمی گفت و بلند شد.دقایقی منتظر شدیم تا آماده شود.مثل همیشه اسپورت پوشیده بود شلوار جین کرم،بلوز کرم و پلیور نخودی،تغریبا لباسهایمان هم رنگ بود که شیدا آرام در گوشم گفت:کاش یه طلا هم همین رنگ رو میپوشوندی تا با هم ست می شدین.
آهی از نهادم برآمد و جواب دادم:شیدا خواهش میکنم سر به سرم نذار چون حالم خوب نیست.
بعد از خریدن گل به ویلای احتشام رفتیم.جلوده ی ویلا از ماشین پیاده شدن چون دربان روز فبل مرا دیده بود و می شناخت با رویی گشاده تعظیمی کرد و سپس در را برایمان باز کرد.
جلوی ساختمان که چشم هر بیننده ای رو خیره می کرد،خانم احتشام،پیمان و پیام ایستاده بودند.سهیل به کنارم آمد و آهسته زیر لب گفت:چه دمو دستگاهی دارن فکر نکنم دخترشونو به من بدن.
-پس بیا این کت شلوار قناری رو بپوش که فکر کنم خیلی بهت بیاد.
ولی خودمونیم غزال خیلی شیک پوش و تنوع طلب شدی.همه ی لبتسات رنگی و مارکشون معروفه،دیور،ایوسن لوران.
قبل از اینکه خودم لباس بپوشم،طلا را صدا کردم و پیراهن صورتی و کوتاهش را که خیلی پرچین بود تنش کردم.موهایش را هم که سپهر بسته بود.
ساناز نگاهی کرد و گفت:ای وای خدا،طلا اگه پلک نزنی مثل عروسک میشی،چقدر خوشگل و ناز شدی.
سپس محکم صورتش را بوسید که طلا گفت:خاله جون یواش دردم گرفت.
-آخه خاله قربونت بره خیلی ناز شدی و طاقت نیاوردم که یک بوس آبدار نکنمت.
وقتی هر سه حاضر شدیم،بیرون رفتیم.سهیل سوتی زدو گفت:به به چه خبره که شما سه تا انقدر به خودتون رسیدین؟
ساناز تا خواست حرفی بزند پیش دستی کردمو جواب دادم:خبر خوش،گفتیم شاید مراسم خواستگاری جنابعالی باشه.بده؟
خاله-عزیزم فکر نمیکنم چون با یه بار دیدن که نمی شه از یه دختر خواستگاری کرد باید با خلق و خوی ،خودشو و خانوداش آشنا شد،بعد.اگه دیروز به سهیل قول دادم به خاطر این بود که دست از سرم برداره.آخه دخترم،زن پیراهن نیست که تا خوشش نیومد عوض کنه.
نگاهی به سپهر که با بابک مشغول صحبت بود کردمو گفتم:یله خاله حق با شماست چون مارگزیده از ریسمونه سیاه و سفید میترسه.اونایی رو که می شناختین بد از آب در اومدن وای به حال اونایی که نمی شناسید.
با طعنه ی من خاله رنگ به رنگ شدو سرشو پاین انداختزیر چشمی به سپهر نگاه کردم با رنگ پریده خیره نگاهم میکرد،لحظه ای همه ساکت شدند.تا اینکه بابا بلند شد و گفت:ساعت یازدهه تا ما گل بگیریمو بریم شده ناهار،بلند شین.
جلوتر از بقیه به راه افتادم و چون بقیه هم آمدند، خواستم سوار ماشین شویم که طلا از خاله پرسید:خاله پس سپهر جون کو؟
خاله0دخترم سپهر نمیاد.
طلا از بغلم پایین پریدوبه داخل دوید.علاقه طلا به سپهر خونم را به جوش می آورد ،عصبانی به داخل رفتم.بغل سپهر نشسته بود و علت نیامدنش را می پرسید که گفتم:طلا بیا بیم همه منتظر ما هستند.
طلا-من نمیام می خوام پیش سپهر جون بمونم.
-من هر جا که برم باید توام بیایی.
طلا-نمی...یا...م
-استغفرالله،طلا تا عصبانی نشدم بلند شو و مزاحم آقا نشو،ایشون حتما می خوان استراحت کنن یا منتظر تلفن خانومشون هستند.
طلا-آره سپهر جون؟
سپهر-نه عزیزم منتظر دوستم فرید و خانوادش هستم.تو برو و مامانتو عصبانی نکن.
طلا-نمی رم،من می خوام پیش تو بمونم.
در این موقع بابا و عمو به داخل آمدند و عمو گفت:غزال چرا نمیایین،همه سر پا ایستادن و منتظر شما هستن.
-چیکار کنم؟عمو طلا نمیاد می خواد پیش آقای زمانی بمونه.
بابا-طلا جون بابا بیا بریم زود برمیگردیم.
طلا محکم پا به زمین کوبیدو تکرار کرد:من نمیام.
سپهر-معذرت می خوام که باعث دردسرتون شدم.ولی مجبورم که خونه یمونم چون می دونید که فریدینا می خوان بیان.
-مگه خونه ی باباش نمی رن.
بابا-از وقتی که پدر و مادرش فوت کردند و اونحارو فروختند میان اینجا.
با تاسف گفتم خدا رحمتشون کنه کی فوت کردن؟
بابا-سه سالی میشه.به فاصله دو ماه اول پدرش بعد مادرش فوت کردند.
سپس رو به سپهر گفت:سپهر اونا بعد از ظهر میرسن،بلند شو همراه ما بیا بعد از نهار زود برمیگردیم.
سپهر چشمی گفت و بلند شد.دقایقی منتظر شدیم تا آماده شود.مثل همیشه اسپورت پوشیده بود شلوار جین کرم،بلوز کرم و پلیور نخودی،تغریبا لباسهایمان هم رنگ بود که شیدا آرام در گوشم گفت:کاش یه طلا هم همین رنگ رو میپوشوندی تا با هم ست می شدین.
آهی از نهادم برآمد و جواب دادم:شیدا خواهش میکنم سر به سرم نذار چون حالم خوب نیست.
بعد از خریدن گل به ویلای احتشام رفتیم.جلوده ی ویلا از ماشین پیاده شدن چون دربان روز فبل مرا دیده بود و می شناخت با رویی گشاده تعظیمی کرد و سپس در را برایمان باز کرد.
جلوی ساختمان که چشم هر بیننده ای رو خیره می کرد،خانم احتشام،پیمان و پیام ایستاده بودند.سهیل به کنارم آمد و آهسته زیر لب گفت:چه دمو دستگاهی دارن فکر نکنم دخترشونو به من بدن.