رمان غزال

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahdiehershad

عضو جدید
کمی از آن پماد که داروی محلی بود، به تن و بدن سهند مالید و الناز، دختر عمو محمد قرص مسکنی به او داد تا کمی از دردش کم شود.
یاشار از دستم به شدت عصبانی و ناراحت بود و بهم توجه نمی کرد. وقتی سهند خوابید از خانه بیرون رفت، من هم به دنبالش دویدم و گفتم: یاشار وایستا می خوام باهات صحبت کنم.
بدون اینکه حرفی بزند به طرف اصطبل رفت و اسبش را بیرون آورد. من هم با عجله همین کار را کردم و به دنبالش به راه افتادم. از خشم فقط اسب می تازوند، و به سمت کوه میرفت. در میان راه فریاد زدم و گفتم:
- یاشار جون غزال وایسا. می دونم قهر کردی.
اسبش را از حرکت بازداشت و سرش را به طرفم برگرداند که ادامه دادم:
- همه اش تقصیر خودشه، چرا روز سیزده بدر اون بلا رو سرم آورد. خوب بود منم مثل اون الم شنگه راه می انداختم؟ همش به خاط تو تحمل کردم.
- درسته اون کار بدی کرد ولی بدون لذتی که تو گذشت هست تو انتقام نیست.
- ببخشید، جون من اخمها تو بازکن و لبخند بزن! من طاقت قهر و بی توجهی تو رو ندارم.
چهره اش را با لبخندی شکوفا کرد و گفت: مطمئن باش من هیچ وقت با تو قهر نمی کنم، چون خودمم تحمل ندارم که با هات حرف نزنم. حالا بیا تا دامنه کوه با هم مسابقه بدیم.
اسبها رو تا دامنه کوه تازوندیم. کاک شیرازد، از دامهای پدربزرگ نگهداری می کرد و مثل همیشه به درخت تکیه داده و نی می زد و با دیدن ما از جا بلند شد و دستی تکان داد. سلامی کردیم و همانجا نشستیم. شیرزاد کاسه به دست از گوسفندی شیر دوشید و آن را به دستم داد وگفت: بفرما سوگلی محمود خان، بخور تا گلوت تر بشه.
کاک شیرزاد هر وقت نی به دست می گرفت بی اختیار اشکش سرازیر میشد و هر وقت علتش را می پرسیدم می گفت: این نی مثل مسکن می مونه و درد هامو تسکین می ده.
- تا خواست نی را به دستش بگیرد گفتم: تو رو خدا شیرزاد قبل از اینکه نی بزنی کمی برامون درد و دل کن، چرا همش گریه می کنی.
آه بلندی کشید و گفت: قربون اسم قشنگت برم، درد و غصه من سر درازی داره اگه بگم حتما سرتون درد می گیره.
- نه بگو، ما گوش می دیم.
چند دقیقه سکوت کرد و گفت: ای چی بگم! از کجاش براتون بگم. من هم مثل همه جوونا، اون زمان عاشق یه دختر خوشگل و زیبا بودم، اسمش آیناز بود. دختر یکی از خوانین بود، من هم چوپون اونا بودم هر وقت آیناز رو می دیدم عقل و هوشم را از دست می دادم. در رفت و آمد هایی که به خونه خان داشتم، نکنه آینازهم عاشق من شده ولی از ترس رسوائی و پدرش نمی تونه ابراز علاقه بکنه. خلاصه سر تونو زیاد درد نیارم، با هزار مصیبت حرف دلمو بهش گفتم که جوابمو با لبخند داد. چون می دونستم خان مخالف این ازدواج میشه، یه روز با هم از اون ده فرار کردیم و اومدیم شهر و با هم عقد کردیم. ولی خان در به در دنبال آیناز می گشت. وقتی ما را پیدا کردند او حامله بود. پدرش با زور تفنگ زنمو ازم جدا کرد. شب و روز کارم شده بود گریه و زلری! من که زورم به خان نمی رسید، اون زمانا حرف، حرف خان بود و رعیت کاره ای نبود.... بیچاره آیناز اونقدر که غصه خورد نتونست، تاب بیاره و سر زا از دنیا رفت. چون خان عارش می اومد دختر من که از خون من بود نوه اش باشه، بچه را به دست من داد. از اونجا کوچ کردم و اومدم به این دهکده که خدا عمر با عزت به پدربزرگتون بده. منو آورد به خونه اش و گوسفنداش به دستم سپرد. مادربزرگتون هم از غزالم، تنها یارگارعشقم مواظبت می کرد. تنها دلخوشیم دخترم بود. به عشق آیناز غزالو بزرگ می کردم. زیبایی غزال به مادرش رفته بود هر روز که می گذشت زیبا و زیباتر میشد. برای فرار از حرف مردم خانه ای اجاره کردم و با غزال به آنجا رفتم، چون عمو های شما جوون بودن. یعنی همپای غزالم بزرگ شده و قد کشیده بودند. تازه فهمیدم از قضای روزگار محمود خان عاشق، یه دونه دخترم شده. زمانی این موضوع را فهمیدم که غزال برای کمک به من برای چرای گوسفندان همراهم بود و محمود خان وقت و بی وقت برای سرکشی می اومد. غزالم خیلی ساکت و مظلوم بود. یه روز که گوسفندارو کنار رودخونه می بره، نمی دونم کدوم بی شرفی، بی سیرتش می کنه.
گریه امان کاک شیرزاد رو بردید، حال من ویاشار هم منقلب شده بود. چند دقیقه طول کشید تا شیرزاد ادامه داد: دخترم از غصه و ناراحتی چند ماه در بستر بیماری افتاد، مادربزرگت هر چقدر خرج دوا درمانش کرد فایده ای نداشت. محمود خان هم حال و روز خوبی نداشت چون اونا خیلی خاطر همدیگرو می خواستن. یه روز که از خواب بیدار شدم دیدم غزالم سر جاش نیست. همه را خبر کردم. خان همه را بسیج کرد و فرستاد دنبال غزال، که خبر مرگش را برام آوردن! عزیز دلم خودشو از بالای کوه پرت کرده بود پائین.
وقتی به اینجا رسید های های گریست، اشک من و یاشار هم جاری شده بود. آنقدر غرق زندگی پر رنج کاک شیراز شده بودیم که ساعت را فراموش کرده بودیم. هوا کاملا تاریک شده بود که به باغ برگشتیم. در طول راه هیچ کدام حرفی نمی زدیم.
یار علی جلوی در قدم می زد که با دیدن ما جلو دوید و گفت: شما ها کجا بودید، همه جا رو زیر و رو کردیم. ارباب و خان دلواپستون هستند، زود برید داخل تا از نگرانی در بیان.
پدر بزرگ و خان عمو پریشان و آشفته به انتظار ما نشسته بودند. پیش دستی کردم وگفتم: الهی من قربون هر دو عزیز پریشونم برم! بنده آماده هر گونه مجازاتم. اصلا گردن من را بزنید تا آرام بشید.
پدر بزرگ اخم هایش را باز کرد و خندید و در حالی که سرش را تکان می داد، گفت: اگه تو این زبون را نداشتی چیکار میکردی؟ فربون اون قد و بالات برم. بیا به جای گردنت یه بوس بده.
سر و صورت پدر بزرگم را غرق بوسه کردم
 

mahdiehershad

عضو جدید
شب بعد از شام آیدین گفت: بچه ها اگه موافق باشید فردا دسته جمعی به شکار بریم. می خوام آخرین روز مجردی مو جشن بگیرم.
- شکر کن آیدا نیست، وگر نه چشمات رو از حدقه در می آورد.
- اگه اینجا بود که جرات حرف زدن رو نداشتم.
همه موافقت کردند به جز سهند، که مجبور بود در خانه استراحت کند. صبح زود، مثل همیشه زود از خواب بیدار شدیم. بعد از پوشیدن لباس محلی که موقع شکار تنم می کردم، همراه بقیه به راه افتادم.ده نفر بودین. آیدین، کامیاب، کامیار، یاشار، سیاوش،... فقط کتی همراه ما نیامد، قرار بود پدرام و خانواده اش بیایند. چون بابا و مامان و عمو سعید اینا نزدیک غروب می رسیدند من همراهشان رفتم. بعد از شکار تعدادی پرنده، هر کس به کاری مشغول شد. یکی پرنده ها رو تمیز می کرد، یکی بساط نهار رو اماده میکرد. من و سیاوش هم هیزم جمع می کردیم تا پرنده ها رو کباب کنیم. زیر اندازی را که به همراه داشتیم در زیر سایه درختی پهن کرده بودیم. بعد از فارغ شدن از کار، کامیار برادر کتی که در زدن سه تار استاد بود، شروع به نواختن کرد. جمع شاد و خوبی داشتیم. در محیط دنج کوهستان، واقعا از زندگی لذت می بردیم. عصر، قبل از غروب به دهکده بازگشتیم. به دستور پدربزرگ ساختمان بزرگتر برای ورود و پذیرائی مهمانان آماده شده بود و ساختمان کوچکتر برای اعضای خانواده در نظر گرفته شده بود. این دو ساختمان فاصله کمی از هم داشتند. چون در دو باغ جداگانه قرار داشتند. وقتی به باغ رسیدیم هر کس به کاری مشغول بود. کارگرها برای عروسی میوه می چیدند. آشپزخانه را آماده می کردند. زن عمو پروانه، زن عمو بهرام و عمه فریده در حال دستور به کارگران بودند. دخترها هم به همراه دیگر خانوم ها به قر و فرشون می رسیدند. بلقیس که سر کارگر بود در گوشه ای از باغ ایستاده بود و نظاره میکرد. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:
- ننه بلقیس به مش رمضون بگو سر یکی از گوسفندها رو سر ببره و کم از گوشتش رو با دل و جیگرشبرام کباب کنه. من میرم یه چرت بزنم هر وقت آماده شد خبرم کن.
- چشم غزال خانوم الان میگم.
وقتی به داخل ساختمان رفتم، توی یکی از اتاق ها با چکمه و سربند روی تخت ولو شدم و خوابیدم. تا اینکه با صدای ننه بلقیس چشمهایم را باز کردم: خانم پاشین، غذا آماده است. زودتر بجنبین تا کباب ها سرد نشده.
هنوز مستی خواب در چشمانم بود. فکر کردم چشمانم پف کرده و چون به سختی باز میشد.
بلند شدم و بعد از شستن دست و صورتم اول سربند را باز کردم و موهای ژولیده ام را شانه زدم و پیش بقیه رفتم. کامیاب و سیاوش زودتر از من سراغ کباب ها رفته بودند.
خنده کنان گفتم: ببینم من اگه کباب نخواسته بودم به گمونم شما از گرسنگی تلف می شدین.
سیاوش- آره به جون تو، دلم ضعف میرفت مخصوصا از بوی کباب، حالا بیا این سیخ رو بگیر.
روی سیخ فقط یه تکه گوشت بود، لبه میز نشستم و جواب دادم.
- زحمت نکش، چون اگه همه رو بخورم دل درد می گیرم.
کامیاب- عیبی نداره، میمون خانم! بفرما اول روی صندلی بشین بعد کوفت کن.
سیخ ها را به طرف خودم کشیدم که دعوا به راه افتاد، با شوخی و خنده مشغول خوردن شدیم. طناز که دو سال از من کوچکتر بود به آشپزخانه آمد و گفت: غزال، یاشار میگه اگه می خوای به دیدن عمو اینا و مهمونا بری زود باش بیا.
با دهن پر اشاره کردم که میام، اول سراغ زن عمو پروانه رفتم که گفتم: زن عمو موهامو می بافی؟
زن عمو- چرا که نه، بیا عزیزم زود برات ببافم. انشاالله سال بعد عروسی تورو جشن بگیریم.
در حین بافتن موهایم، پرسید: غزال تو یاشار رو بیشتر دوست داری یا سیاوش رو؟
- هر دو شونو، جه فرقی می کنه، اونا پسر عمو های من هستند.
زن عمو- پس از الان یکی شو انتخاب کن. چون هم من و هم من سیمین از مشتریهای پرو پا قرصت هستیم.
- مگه من تحفه ام که منو انتخاب کردین، این همه دختر خوشگل تو فامیل هست. همشون از من بهترن، یکی اش همین پرینازعمو بهنام هر جا که سیاوش میره، اونهم هست. تازه باید نظر اونارو هم بپرسین شاید پسراتون منو نخوان.
زن عمو- نظر اونا رو می دونیم! یعنی سیا که خودش گفته یاشار هم همینطور، حالا بیا به چشمای خوشگلت سرمه بکشم تا خوشگلتر بشی.
بعد از اتمام کار همراه یاشار سوار اسب شدیم و سطلی هم پر از آلبالو کردیم و به سمت باغ به راه افتادیم. بین راه از سیب های درشت و ترش مزه چند تابی چیدیم، می خواستم روی آلبالو بگذارم که یاشار مشتی از آلبالو ها را برداشت وبه شوخی به صورتم مالید و گفت: دیدم خوشگل شدی، خواستم خوشگل تر شوی.
- دیوونه حالا با این سر و وضع چه جوری جلوی مهمونا برم؟ آبروم میره.
- قبل از اینکه تو بری صورتت رو بشورتازه اینجوری خیلی ناز شدی.
دوباره به راه افتادیم از دور دو مرد جوان که پیاده به طرف می می آمدند دیدیم. به نظر ناآشنا می آمدند. برای اینکه مورد تمسخر واقع نشم صورتم را با سربند پوشاندم و فقط چشمانم بیرون ماند.وقتی فاصله مان کم شد یاشار گفت: به نظرم قیافه یکی شون آشناست. آره! اون برادر سها نیست؟ درست شبیه عکسش هست.
- باور نمی کنم اون که می گفتن هیچ وقت ایران نمی آید.
- تند تر بریم، شاید اشتباه می کنم.
- یاشار اگه سپهر باشه، یه کم سر به سرش می ذاریم و اذیتش می کنیم اون که ما رو نمیشناسه.
- نه این درست نیست، دفعه اوله که اینجا میان، شاید ناراحت بشن! تازه جواب عمو رو چی بدیم.
 

mahdiehershad

عضو جدید
خواهش میکنم جون من ، اصلا تو حرف نزن ، هرچی بابا گفت،پای من خودم جوابگو می شم .

با خواهش وتمنا یاشار راضی شد . حدسمان درست بود چون هیچ فرقی با عکسش نداشت . قد بلند و چهارشانه، صورت گرد وچشمان خاکستری که همانند ستاره می درخشید. ابروهای پهن ، صورت سبزه شلوار جین و تیشرت سفید پوشیده و کلاهی هم سرش بود. واقعا خیلی زیبا بود وبه راحتی می توانست دل هر دختری را به دست آورد. پسر همراهش که قدش نسبت به سپهر کمی کوتاهتر بود ، چشمان سبز وموهای بوری داشت. وقتی کنارشان رسیدیم با فریاد پرسیدم: اسم شما چیه و اینجا چی کار می کنید.
سپهر زودتر جواب داد: شما مگر مفتش محله هستید که باز جویی می کنید.
خیلی زبون درازی می کنی گمونم سرت به تنت زیادیست.
اون یکی جواب داد: ببخشید خانوم محترم اسم من فریده و ایشون هم سپهر هستند. ما مهمون اقای سراج هستیم حالا هم برای هواخوری بیرون اومدیم .
با نرمی جواب دادم : شما مرد محترم وبا شخصیتی هستین ولی دوستتون خیلی بی ادب و پرروست .
سپهر- اصلا جوجه به تو چه ربطی داره ما کی هستیم اینجا ملک آقای سراجه و فضولیش به شما نیومده .
از اسب پایین پریدم و یقه شاه را گرفتم وگفتم: آقا خروس مواظب حرف زدنت باش.
با تمسخر جواب داد: مثلا چه غلطی میکنی
وبه دنبال حرفش دستم را گرفت وبه طرف خودش کشید. دستم را که به پشتم برده بود محکم پیچ داد.
یاشار که تا آن لحظه تماشا می کردبا عضبانیت گفت: ولش کن.
نه، بذار ببینم آخرش چی کار می کنه.
رو به سپهر گفتم: اگه دستمو وی نکنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی، فهمیدی.؟
سپهر- جوجه کوچولو نکنه می خوایی دستمو گاز بگیری ،چون دخترا غیر از گاز گرفتن کار دیگه ای بلد نیستند.
خیلی به زورت می نازی. با تمتم قدرت با آرنجم محکم به شکمش زدم که صدای آخ گفتنش بلند شد. سپس با دو سه ضربه نقش بر زمین شد. پایم را روی سینه اش گذاشتم و چاقویی که در چکمه ام بور در آوردم و گفتم: دلت می خواد چشاتو از حدقه در بیارم وبرای خان بفرستم تا بفهمی با کی طرف هستی ، ما دشمن خونی سراج هستیم.
یاشار که خیلی عصبانی شده بود با فریاد گفت : بس کن دیگه، شما هم بلند شید تا به خونتون برسونیم .
فرید بیچاره که نمی دانستم با سپهر چه نسبتی دارد رنگ پریده ومضطرب به ما نگاه می کرد.
سپهر بلند شد و بر ترک اسب یاشار و فرید هم بر ترک اسب من سوار شد و به سمت باغ به راه افتادیم.
شما په نسبتی با این آقا سپهر دارید.
فرید: آخه می ترسم اگه حرف بزنم به درد سپهر دچار بشم.
خنده بلندی سر دادم و گفتم : نترسید من با شما کاری ندارم .
فرید- من دوست سپهر هستم . راستی اسم شما چیه؟
من آهوی این دشت ودمنم.
فرید- چه اسم قشنگی دارید، آهوی دشت. ببخشید اگه فضولی نیاشه می خوام بدونم چرا صورتتونو پوشوندین خانوم کاماندو.
متاسفانه چند سال پیش آبله گرفتم که اثرش تو صورتم مونده.
فرید- ولی چشمهای زیبایی دارید، گستاخ ووحشی .
جلوی در باغ پیادشون کردیم . موقع خداحافظی کلاهش رابرداشتم وگفتم: به یادگاری برشداشم تا هر وقت خواستین بیرون بیاین به یاد من بیافتید ودیگه این طرفا آفتابی نشید. چون این دفعه سرت را می برم.
لبخندی زد وگفت: جوجه خوشگل ،حتما فردا میبینمت ، چون سر نترس دارم.
موقعی که خندید چاتی روی گونه هایش نمایان شد که زیبائیش را دو چندان کرد. بیچاره لنگان لنگان به داخل رفت و ما هم از در دیگر وارد باغ شدیم .
یاشار- غزال کار بدی کردی که بیچاره رو، زدی. الانه که الم شنگه راه بیفته .
بی خیال
آهسته اسبها را به اصطبل بردیم و از پشت دربه گوش ایستادیم. سپهر علت لنگیدن و خاکی بودن لباسش را توضیح میداد. قیافه، بابا بزرگ اینا برافروخته و خشمگین بود . بعد از تمام شدن حرفهایش عمو محمد با عصبانیت فریاد زد : یار علی ، برو ببین اون پدر سوخته ها کی بودن که به مهمونای ما توهین کردن. همه رو جمع کنبد و تا صبح نشده پیداشون کنید.
یاشار- غزال خانوم بفرما، ببین چه دسته گلی به آب دادی؟ اوضاع قمر در عقربه، تا پیش از این دردسری ایجاد نشده بریم تو.
خنده کنان داخل شدم وگفتم: سلام بر همگی ، مژده بدید تا اون پدر سوخته رو معرفی کنم .
با شنیدن صدای من ، سپهر و فرید به طرف در برگشتند و فرید بریده بریده گفت: آقای سراج... خودشه.... همون دختره است . بابا از شدت خشم وعصبانیت سرخ شده بود و با فریاد گفت :غزال این چه کاری بود کردی ؟ خجالت نکشیدی ، این رسم مهمون نوازی رو از کی یاد گرفتی ؟ شرم نمی کنی که مژده گونی هم می خوایی .
خیلی راحت جواب دادم : بابا از اول بلد بودم و اتفاقا کاملا رسم مهمان نوازی رابه جا آوردم تا آقا سپهر با خاطره فراموش نشدنی از اینجا بره.
بابا- یاشار تو چرا اجازه دادی هر کاری خواست بکنه، نتونستی جلوشو بگیری .
یاشار سرش را پایین انداخت وگفت: عمو جان باور کنید هرچه قدر گفتم، گوش نکرد.
عمو محمود- مسعود چرا داد میزنی ؟ آرومتر بپرس، طفلکی الان زهره ترک میشه .
عمو سعید در حالی که می خندید گفت: راست میگه از راه نرسیده این دختر گل رو اذیتش می کنید! طوری نشده که داد بیداد راه انداختین ، چه اشکالی داره یه بام پسرا از دست دخترا کتک بخورن، چی میشه؟ بیا یه بوس به عمو بده که خیلی دلم برات تنگ شده بود.
 
آخرین ویرایش:

mahdiehershad

عضو جدید
عمو محمد – چرا مثل راهزنا صورتت رو پوشوندی ، برو ازشون معذرت خواهه بکن.


نچ،نچ، امکان نداره! چون یه شوخی بود.


عمو محمود- سپهر جان من از طرف غزال از شما معذرت می خوام.


بابا- محمود تقصیر توست که اینهمه پر وبالش می دی ولوسش می کنی.


به کنار عمو سعید رفتم وآهسته صورتم را باز کردم و گفتم : عمو جان بذار اول صورتمو بشورم بعدا چون آبروم میره. عمو سعید- برو دختر شیطون .


دست سها را گرفتم وبه طرف اتاقم رفتیم . داخل اتاق تا سربند را باز کردم، سها خندید وگفت: برای همین گفته بودی ابله رو هستی .


ابله با البالو یه خورده فرق داره . راستی سها تو که گفتی سپهر ایران بیا نیست ، چی شده، نکنه معجزه ای رخ داده.


واقعا معجزه شده، نمی دونی مامان چقدر گریه وزاری کرد، اونقدر التماس کردو گفت شیرمو حلالت نمیکنم و نمیدونم خلاصه ازاین حرفا که قبول کرد برای دو سه ماه بیاد وبرگرده.


بعد از شستن صورتم ، لباسم را عوض کردم وبلوز وشلوارک لیمویی تنم کردم وبا سها پیش بقیه رفتیم . با همه روبوسی کردم، وقتی نوبت ان دو رسید دست دادم و گفتم : خوش اومدید .


سپهر که به صورتم زل زده بودآهسته گفت عجب آبله روی خوشگلی هستی .


فرید- واقعا ، برای منهم قبول کردن اون چهره زشت وکریه ، با دو چشم زیبا سخت بود.


زیاد ازم تعریف وتمجید نکنید که اونوقت شرمنده میشم ، در ضمن صورتم آلبالویی بود.


چون همه از راه رسیده و گرسنه بودند، سر میز رفتیم . من بین سها وسهیل نشسته بودم وسرگرم حرف زدن بودم که سها پرسید:چرا شام نمی خوری، نکنه رژیم گرفتی.


سهند که روبه روم کنار سپهر نشسته بود زودتر جواب داد: رژیم چیه حقم دارهف یدونه گاو خورده.


فضول به تو چه ربطی داره، ببینم پات خوب شده،شونه ات دیگه درد نمی کنه. سهند جان راستی جات خالی خیلی خوش گذشت .


عمو محمد که تازه به یادش افتاده بودگفت: وای خدای من! باز شما دوتا شروع کردین ؟ محمود تورو خدا از این به بعد هر وقت خواستی جایی بری یکی از این دوتا را با خودت ببر.
عمو محمود- چرا خان داداش مگه چی کار کردن؟



عمو محمد- اگه شازده ات راه بره می فهمی ، این دردونه ات چه بلایی سرش آورده . مگه نمی بینی یه جا نشستند.


سپس، ماجرای روز قبل را تعریف کرد. سپهر و فرید زیر چشمی نگاهم می کردند و می خندیدندو من بی خیال گوش میدادم.


عمو محمود- اگه سهند پسره منه من می دونم چه تحفه ای ، حتما اذیتش کرده که تنبه شده وگرنه غزال دختری نیست که بیخودی کسی رو اذیت کنه. بقول معروف پا رو دمش نذارن ، نیش نمی زنه.


بابا- محمود جان اینقدر لی لی به لالاش نذار، حتما سپهر هم ندیده اذیتش کرده، آره.


عمو- یه لحظه صبر کن. غزال جون، دخترم بگو،چیکار کرده که حساب این سهند رو رسیدی .


سهند- هیچی آم دیوونه رو که ولش کنی یقه یکی رو می گیره.


آدم دیوونه که تنش بخاره وروز سیزده بدر منو زخمی کنه حقشه که گوشمالی بشه .


عمو محمود- بفرما من که میگم کرم از خوده درخته.


فرید- غزال خان شما باید به استخدام ارتش دربیاین چون از جنگ وخونریزی خوشتون می آید،الحق که دست بزنتون هم خوبه،حالا جرم سپهر رو هم بگید


سها- جرم سپهر هم توهینی که پای تلفن به غزال کرده! درسته سپهر خان؟


سپهر سرش را پایین انداخت وحرفی نزد که باعث خنده سایرین شد. صبح با گرمای اشعه آفتاب که از پنجره به داخل نفوذ کرده بود از خواب بیدار شدم. سها هنوز خواب بود، دلم نیامد بیدارش کنم . پاورچین، پاورچین از اتاق بیرون آمدم ، چون همه در خواب بودند بی سروصدا لباسم راعوض کردم و صورتم را شستم وبه باغ رفتم . با اینک لباس گرم پوشده بودم باز هم سرم بود. کمی ورزش کردم تا بدنم گرم شود. بعد روی تاب نشستم و به نوای گنجشکان گوش سپردم . با حرکت تاب ارامشی در درونم ایجاد می شد. چشمانم را بستم وبه لالایی پرندگان همراه با نسیم صبحگاهی دل سپردم . نمی دانم چقدر در آن حال وهوا بودم که با صدایی به خود آمدم. وقتی چشم باز کردم ،نگاهم در چشمان خاکستری سپهر گره خورد. نمی دان در برق نگاهش چه بود که تنم لرزید. سریع بلند شدم. لبخندی بر لبانش نشست وگفت:سلام، صبح بخیرمثل اینکه باعث شدم بترسین.


سلام صبح شما هم بخیر، نه ، نترسیدم. کی اینجا اومدید که من متوجه نشدم ؟


سپهر- راستش نتوانستم بخوابم ، صدای بسته شدن در که امد گفتم حتما کسی بیدار شده ، از پنجره که نگاه کردم شما رو دیدم و از وقتی که شما غرق رویایی بالای سرتون ایستادم ببخشید که خلوتتون رو به هم زدم . نیم ساعته اینجا هستم و شما متوجه نشدید، میشه بپرسم به چی فکر می کنید؟


صدای آواز پرندگان همراه با نسیم سحر روح آدمو نوازش میکنه . اگه دوست داشته باشین کمی باهم قدم بزنیم .


سپهر- یعنی ملکه زیباییها افتخار همراهی رو میدن ؟!


با ابروهای گره خورده نگاهش کردم و گفتم :اگه می خوایی همراه من بیایی خواهش میکنم با من اینجوری حرف نزن ، من از تعریف و تمجید الکی خوشم نمیاد. پس با این حساب اگه من زشت بودم همراه من نمی اومدی! تازه اونقدرها هم که شما میگید فکر نکنم خوشگل باشم . به نظرم یه کم شبیه میمون هستم .


 

azadeh_arch _eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
يه رمان ديگه هم از اين نويسنده هست به اسم در امتداد حسرت
خيلي قشنگ و جالبه پيشنهاد ميكنم حتما بخونيد
 

mahdiehershad

عضو جدید
خنده بلندی سرداد وگفت : اگه همه میمونا، مثل تو باشن قحطی میمون میشه ، خانوم خوشگله .
بیا به جای حرف زدن بدویم آقای رومانتیک.
من با سرعت می دویدم وسپهر هم به دنبال من و فرصت حرف زدن را پیدا نمی کرد. دور که زدیم احساس کردم نفسش بند امده ،جلوی ساختمان گفتم : برویم داخل، حسابی عرق کردیم وممکنه سرما بخوریم .
همه از خواب بیدار شده بودند . عمو سعید با دیدنمان گفت: به به سپهر خان!مثل اینکه ورزش کار شدی وتنبلی رو گذاشتی کنار ، خیلی عوض شدی.
به اعتراض گفت: بابا دستتون درد نکنه! مگه من تنیس بازی نمی کنم؟!
فرید- چرا ماهی یه بار.
به طرف حمام منی رفتم که با صدای بلندی گفتم- تنیس ورزش بچه پولدارای نازک نارنجیه .
که باعث خنده همه شد. از حمام بیرون آمدم ومشغول خشک کردن موهام که جلوی صورتم ریخته بود شدم که سینه به سینه سپهر خوردم . یک قدم عقب رفتم وگفتم معذرت می خوام ندیدمتون .
با طعنه جواب داد: عیب نداره ! حوریای بهشتی ،هیچ وقت ما نازک نارنجی ها رو نمی بینند.
با حرص چشم به صورتش دوختم وگفتم: بی مزه .
سپهر – پریا عصبانی شدنشون هم قشنگه ، خانوم بامزه .
انگشتم را به حالت تهدید به طرفش گرفتم وجواب دادم: اگه یه بار دیگه اینطوری .....
حرفم را قطع کرد و گفت : حتما خفه ام میکنی ،جان دادن با دستان مه لقاء خیلی زیباست.
دیوونه حیف که مهمون هستی .
خنده کنان داخل حمام رفت . خنده اش بیشتر لجم را درآورد . تصمیم گرفتم برای اینکه حرص نخورم محلش نگذارم و بی خیال باشم. بعد از صبحانه آماده رفتن به آبشار نزدیک دهکده شدیم . لباس محلی تنم کردم وسها هم شلوار جین کرم رنگ با تی شرت لیمویی که با چشمهای عسلی اش همخوانی داشت ، پوشید وبا گذاشتن کلاه موهایش را پوشاند. زودتر از همه بیرون رفتم وبه یار علی گفتم اسبم را بیرون بیاورد .
وقتی همه بیرون آمدند سپهر آهسته گفت : کی میره این همه راهو، خانوم به شکار میرن که تفنگ برداشتن ؟
بی خیال رو به فرید گفتم: شما اهل کجا هستید .
با متانت سرش را پایین انداخت وگفت: اهل چالوس
حتما سوارکاری بلدید؟
با اجازتون
عمو محمود- غزال جان! بابا ، بیا باهم بریم تنهایی نرو، راه کوهستان خطرناکه.
دستانم را دور گردن عمو انداختم و صورتش را بوسیدم وگفتم: عموخواهش میکنم اجازه بده با اسب بیام، حالم از ماشین به هم می خوره .
پس مواظب باش ، بذار یاشار رو هم صدا کنم باهات بیاد.
عمو یاشار را صدا کرد که باهم برویم . قبل از اینکه راه بافتیم از فرید خواستم تا همراه ما بیاید . سها را سوار ترک اسب خودم کردیم وچهار تایی به راه افتادیم.قیافه سپهر دیدنی بود ، چون در حال انفجار بود به زور خودم را کنترل کردم. در دلم گفتم : آقا سپهر تازه اول راهه ، کاری میکنم که چشم چرونی یادت بره.
از میان کوهها و سنگلاخها عبور کردیم وبه کنار آبشار رسیدیم . بین راه هم دو تا پرنده شکار کرده بودیم . بقیه دیرتر از ما رسیدند چون باید قسمتی از راه را پیاده می امدند. از دور که دیدمشان ، دوربینی که همراه ام بود به سها دادم وگفتم :یه عکس یادگاری بگیر چند تا عکس گرفتیم . آخرین عکس رو من وفرید خواستیم بگیریم انقدر لفت دادم تا بالا رسیدند. کنار فرید خنده کنان عکس گرفتم . فرید پسر بی شیله پیله ای بود، نجابت وسادگی از سرو رویش می بارید. کنار تخته سنگ ایستاده بودیم که سپهر به بهانه تماشای آبشار نزدیک ما آمد وبه طعنه گفت : اقا فرید بد نگذره!
او هم نگاه معنی داری کردو گفت: اتفاقا خیلی خوش میگذره جای شما خالی.
مامان زیر اندازی پهن کرد و همه را دعوت به نشستن کرد. فلاسک چای آورده بودند و همه مشغول خوردن چایی شدند. دست سها را گرفتم وروی همان تخته سنگ نشستیم . سرم را روی شانه سها گذاشتم و محو تماشای خلقت زیبای خداوند شدم .هم زیبا بود وهم خوف انگیز. همانطور که به رو به رو خیره بودم چشمایم سنگین شد تا اینکه با صدای دلنشین سها چشم باز کردم: غزال پاشو حیف نیست جای به این قشنگی خوابیدی .

- نمی دونم کی خوابم برد، چون صبح زود بیدار شدم خوابم گرفت.
- یه آبی به صورتت بزن تا مستی خواب از سرت بپره.
آب زلالی از دل کوه می جوشید و به سمت پائین روان بود. چند مشت آب به صورتم پاشیدم، سپس صورتم را داخل آب کردم و چند دقیقه نگاه داشتم. کسی با فشار دست سرم را پائین برد و داخل آب نگه داشت، هر چه تقلا کردم نتوانستم سرم را از زیر دستش خارج کنم، تمام نیرویم را جمع کردم وبا فشار سرم را بیرون آوردم و سهیل را دیدم.
- دیوونه داشتی خفه ام می کردی، حالا نشونت میدم. و شروع به پاشیدن آب به سر و صورتش کردم. او هم همین کار را کرد. خیس آب شده بودیم که خاله نازی گفت: تو رو خدا بس کنید، نکنه هوس مریضی و رختخواب کردید.
دست از بازی کشیدیم و پیش بقیه رفتیم. مامان با عصبانیت گفت:
- ببین این عروسی رو می تونی زهر مارمون کنی؟ حالا تو این هوای سرد کوهستان چطوری می خوای بری، یخ نمی کنی
سهند- به امید خدا سقط می شی و می میری.
عمو چپ چپ نگاهش کرد، سپهر رو به مامان گفت: خانوم سراج ناراحت نباشین، کاپشن من داخل ماشینه الان براش می آرم.
یاشار- اتفاقا شلوار گرم کن من هم پشت ماشینه! می تونه فعلا اونا رو بپوشه.
سپهر بلند شد و به پائین کوه جائی که ماشین ها رو پارک کرده بودند رفت و بعد از چند دقیقه، کاپشن خودش و سهیل و شلوار یاشار رو به طرفم گرفت. از گرفتن کاپشن امتناع کردم و گفتم : اخه نمی تونم لباس شما رو بپوشم، خیس می شه.
 

mahdiehershad

عضو جدید
وآهسته زیر لب ادامه دادم: ترجیح می دم با لباس خیس بمونم و سرما بخورم تا اینکه اونو بپوشم شاید مرضی داشته باشی و سرایت کنه.
عمو سعید با مهربانی گفت: غزال جان حالا وقت یک دندگی نیست بگیر بپوش عزیزم سرما می خوری.
- به خاطر گل روی شما چشم، می پوشم.
سپهر از شدت خشم رگهای گردنش متورم شده بود. موقع گرفتن کاپشن آهسته جواب داد: لعنتی به موقع اش میگم کی مرض داره.
- چی گفتید آقا سپهر، اگه ممکنه بلند تر حرف بزنید، چون گوش های من از نظر شنوائی ضعیف هستند.
- هیچی نگفتم، فقط تشکر کردم که قبول کردید لباس غریبه ای رو بپوشید.
پشت چشمی نازک کردم و با عشوه گفتم: خواهش می کنم! مجبور شدم.
با کمک سها، پشت درخت لباسهایم را عوض کردم و موهای خیسم را پشت سرم رها کردم تا خشک شود. موقع برگشتن هر چقدر مامان وبابا اصرار کردند که سهند به جای من با اسب بیاید قبول نکردم و دوباره چهار تائی به راه افتادیم. وقتی داخل باغ شدیم ماشین پدرام آنجا بود، از قرار معلوم آنها هم رسیده بودند. شب عروسی به سبک محلی برگزار میشد چون پدربزرگ، خان و بزرگ آن دهکده بود. یکبار برای اهالی دهکده و بار دیگر برای اقوام و آشنایان در شهر برگذار می شد. شب همه فامیل نزدیک عمه ها وعمو ها و بچه هایشان دور هم جمع شده و با اهالی رقص و پایکوبی می کردند. برای آشنائی بیشتر مهمان ها با فامیل، همه را یک جا جمع کردم. اول سها، سهیل، سپهر و فرید را به آنها معرفی کردم، سپس آنها را معرفی کردم. دختر عمه ام طناز، الناز دختر عموم... در آخر هم گفتم: اگه (بی تغییر) رفت، نازی صدا کنید چون همه شون ناز دارن بغیر از من.
سپهر- آدم عتیقه به ناز نیاز نداره.
به صورتش خیره شدم ولی جوابی ندادم. چون نمی خواستم جلوی فامیل رفتار نادرستی داشته باشم. همه دختر ها با او گرم گرفته بودندو مثل پروانه دور سرش می چرخیدند. زیبایی خیره کننده اش همه را به سمت خودش جلب می کرد و برای همین هر کدام به نوعی قصد دلبری داشتند. ساناز و سهیل با هم بودند و من با سها و فرید گرم صحبت شدم. که سپهر هم پیش ما آمد گفت: صابخونه با ما به از این باش و کمی ما رو تحویل بگیر ناسلامتی مهمون شما هستیم و اینجا غریب.
- معلومه که خیلی غریب و تنها هستی. شمع مجلس شدی و پروانه ها دور سرت بال، بال می زنن.
فرید- سپهر بی خود زحمت نکش از پسش بر نمی ایی.
- راست میگه، برو واسه یکی دیگه تورتو پهن کن.
سپهر- واسه همینه چسبیدی به فرید؟ پاشو اقا فرید! پاشو بریم که می ترسم از راه بدر شی، اونوقت جواب مادرتو چی بدم؟ به زور راضی اش کردم و همراه خودم آوردم.
دست فرید را گرفت و از ما دور شد. بعد از رفتن آنها به سها گفتم:
- دیدی خان داداشت چی گفت.
سها- من معذرت می خوام، تو محلش نمی دی سر لج افتاده.
سرم را تکان دادم و گفتم: بی خیال، همه اش دو ماه اینجاست، بذار هر چی می خواد بگه.
خوشبحتانه با شروع مسابقه تیر اندازی و اسب سواری، مردها و زنها از هم جدا شدند و بعد از آن سر همه به شام گرم شد. با پایان رسیدن جشن، فورا به اتاقم رفتم.
صبح دیر تر از همه، از خواب بیدار شدم تا با سپهر کم تر روبرو شوم و باعث دلخوریه سها نشوم، چون خیلی از دست سپهر ناراحت شده بود. بعد از صبحانه به سمت شهر حرکت کردیم. ذوق وشوق عجیبی سر وپایم را گرفته بود. چون روز تولدم هم بود. از وقتی رسیده بودیم همه به سر و وضعه خودشون می رسیدند تا بهتر از دیگری در جشن حاضر شوند، در بین آنها فقط من و سها بیکار بودیم. سها موهایش کوتاه بود و نیاز به رسیدگی نداشت و من هم با شانه کردن مشکلم را حل کردم. کم کم حوصله ام سر رفت چون از منزل عمو محمود در خیابان دانشکده تا بند فاصله زیادی نبود به سها گفتم: می خوای به بند بری و اونجا رو ببینی، ولی اول باید از مامان اجازه بگیریم.
وقتی به مامان گفتم، جواب داد: حالا چه وقت بند رفتنه؟ کی می خوای حاظر شی؟
- مامان ما که بیکاریم، چه فرقی میکنه اینجا باشیم یا بند، وقتی برگردیم زود تر آماده میشیم.
آنقدر بوسیدمش تا قبول کرد. آن سه نفر را هم صدا کردیم و با هم به بند رفتیم. کنار یک رستوران شیک و باصفا نگه داشتیم و سفارش چایی دادیم. بوی کباب همه جا پیچیده بود وآدم را مست می کرد. دلم از بوی کباب ضعف می رفت ولی خجالت می کشیدم سفارش غذا بدهم چون ساعتی پیش غذا خورده بودیم، از طرفی هم سپهر بی پروا نگاهم می کرد. کلافه وخسته شده بودم. دقایقی بعد سپهر گارسون را صدا کرد و سفارش غذا داد.
فرید- سپهر برو دکتر ما تازه نهار خوردیم چه زود گرسنه ات شد. فکر نکنم غیر از تو کسی گرسنه اش شده باشه ها.
خندیدو گفت: آخه یه گربه هست از وقتی رسیدیم بو می کشه، الانه که بیهوش بشه.
- دستت درد نکنه، حالا گربه هم شدم.
سپهر- باید خوشحال باشی به گربه تشبیه ات کردم چون خودت میگی شبیه میمون هستی. ولی بی شوخی فرم چشمات، مثل چشمهای گربه است.
 

mahdiehershad

عضو جدید
سلام
بچه ها من رمان میخوام کلا بزارم. ولی آپلود نمی شه. سایزشم زیاد نیست 3 مگا بایت
می دونید که چرا نمیشه ضمیمه کرد.
 

mahdiehershad

عضو جدید
بعد از خوردن غذا به خانه برگشتیم، تا آماده شویم. سها کت و شلوار شکلاتی رنگ و من هم بلوز آستین حلقه ای با یقه انگلیسی که پائین اش گره بلندی داشت و تقریبا دو سه بندی از کمرم پائین تر می آمد. و شلوار دمپا گشاد مشکی پوشیدم. لباس من وسها از لباس بقیه ساده تر و پوشیده تر بود. تعداد اندکی از مهمان ها آمده بودند با همه سلام و علیک کردم و پیش بابا و عمو سعید رفتم. چند لحظه بعد سهند با کت و شلوار کرم رنگ آمد و کنارم نشست و در گوشم اهسته گفت: غزال یه دختری الان اومد اونقدر خوشگل که نگو، می خوای ببینی؟
- باشه میام، پاشو بریم ببینیم.
با هم به طرف دیگر سالن رفتیم. دختر، چشم آبی با صورت کشیده و مهتابی و موهای بور و کوتاه داشت. به حدی زیبا و دوست داشتنی بود که آدم نمی توانست چشم ازش بردارد. غریبه بود و نمی شناختمش.
- سهند بیا بریم، زشته یهش زل زدیم. بیا بریم از حیاط چند شاخه گل رز بچینیم، می خوام رو سر عروس وداماد بریزم.
بعد از چیدن گل به سالن برگشتیم که سهند گفت: غزال اونجا رو نگاه کن. امروز با بودن سپهر کار و کاسبی ما لنگه! دیگه کسی ما رو تحویل نمی گیره، چقدر این پسر خوشگل و خوش تیپه.
نگاهی به سپهر کردم. حق با سهند بود، کت وشلوار خاکستری با پیراهنی کم رنگتر و کراواتی خاکستری پوشیده بود. از روزهای قبل زیبا تر شده بود. ولی هر چه بود نظر خوشی به او نداشتم. با دیدن ما جلو آمد، سهند گفت: پسر معرکه شدی! فکر کنم امشب هر چی دختره عاشقت بشن. مواظب باش ندزدند.
سپس رو به من گفت: غزال یکی از اون گلارو به سینه سپهر بزن.
غنچه گلی انتخاب کردم و در جیب کتش گذاشتم. لبخندی زد و نگاهی به گل، سپس رو به من کرد و خطاب به سهند گفت: تو مواظب این در گرانبها باش.
سهند- اتفاقا امروز خیلی مواظب یار بی وفا هستم.
حرف سهند تکانی بهش داد و گفت: یار تو؟؟ نمی دونستم شما با هم...
به وسط حرفش پریدم وگفتم: ما خیلی وقته به هم محرم هستیم.
به لج سپهر، گونه سهند را بوسیدم و دستم را دور بازوی سهند حلقه کردم و گفتم: بیا عزیزم بریم، اونفدر که سر پا ایستادم خسته شدم.
سهند- بانوی من از این که باعث آزارتون شدم معذرت می خوام. لطفا بفرمائید.
تیرم به هدف خورد چون سپهر نمی دانست ما خواهر و برادریم. وقتی از کنار سپهر دور شدیم سهند گفت: غزال ناسلامتی تو خواهر من هستی. برو یه سر و گوش آب بده ببین طرف کیه، چند سالشه، یعنی ته و توی قضیه را دربیار.
وقتی به آن سمت رفتیم پدرام و کتی را دیدیم با خوشحالی جلو رفتیم.
- سلام کتی جون، ببخشید مزاحم شدیم از اقوام پدرام هستن؟
کتی- نه غزال جون، ایشون سمیرا جون دوست وهمکلاسی من و آیداست و این دختر خانوم – اشاره به همون دختر- شیدا جون برادرزاده سمیراست.
بعد ما را به آنها معرفی کرد. شیدا چهارده سال داشت و خونه مادربزرگ اش مهمان بود. چند دقیقه پیش آنها نشستیم، با امدن عروس و داماد صحبتمان، نیمه تمام ماند. و نتونستم آدرس خونشونو در تهران بگیرم. پیش سها که رفتم با دلخوری گفت: رفیق نیمه راه، کجا بودی البته متوجه شدم دوست جدید برای خودت پیدا کردی. راست میگن نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار.
سپهر نگاه مس کرد و موذیانه می خندید فهمیدم کار اوست. دستم را دور گردن سها انداختم و چند بار صورتش را بوسیدم وگفتم: مطمئن باش هیچ کس جای تو رو نمی گیره، تو بهترین دوست و خواهر منی.
- جدی می گی یا برای دل خوشی من؟
- به جان عزیزت قسم اگه دروغ بگم. البته به کوری چشم حسودای جاسوس.
با نواختن ارکستر، بازار رقص گرم شد. الناز هم به طرف سپهر آمد و گفت: افتخار رقص می دین؟
سپهر- بله، البته.
و به دنبالش بلند شد، سپهر هر دقیقه با دختری می رقصید. من و سها هم که بلند شدیم، به بهانه ای، جلوی من می آمد و من هم سریع دور می شدم. از اینکه حرصش را در می آوردم خوشحال بودم، فکر می کرد میتونه با چرب زبانی گولم بزند. دیگر نمی دانست از نیت پلیدش آگاهم. با تبدیل شدن آهنگ آذری به فارسی تنها کسانی که بلد بودند ماندند و بقیه نشستند. دست مامان و زن عمو را گرفتم و بلندشان کردم. در آن جمع پسری به زیبایی لزگی می رقصید. برای همراهی کردنش جلو رفتم، چون قبلا به کلاس رقص آذری رفته بودم کمی می توانستم همراهیش کنم. ریتم ها رو همراهش اجرا می کردم، خودم هم باور نمی کردم به راحتی بتوانم این رقص سخت را، اجرا کنم. سه اهنگ پشت سر هم نواخته شد از جمله آهنگ معروف ساری گلین، بعد از اتمام آهنگ پسر جلو آمد و تعظیمی کرد و گفت: یاشاسین آذربایجان گیزی( زنده باد دختر آذربایجان) لبخندی زدم و گفتم: چوخ ممنون( خیلی ممنون)
وقتی کنار سها روی صندلی نشستم، سپهر نگاه عمیقی به صورتم انداخت و گفت: آفرین غزال خانوم، واقعا محشر بود.
- ممنون، فکر نکنم به پای شما برسم.
- شکسته نفسی نفرمائید، واقعا گل کاشتی! راستی غیر از ترکی و کردی رقص دیگه ای هم بلدی، منظورم محلیه؟
- نه متاسفانه! این دو تا رو هم از روی تعصب یاد گرفتم.
- من حاضرم بندری بهت یاد بدم، هر چند سخته ولی چاره نیست به خاطر سها قبئل زحمت می کنم.
پوز خندی زدم و جواب دادم: چشم! هر وقت نیازی به استاد داشتم خبرت می کنم و مزاحم اوقات فراغتت میشم.
 

mahdiehershad

عضو جدید
به محض شنیدن صدای موسیقی سپهر بلند شد. در رقصیدن و مشروب خوردن خستگی ناپذیر بود. ساعتی بعد بابا در گوش خواننده چیزی گفت که بعد از پایان موزیک خواننده گفت: یه لحظه صبر کنید، اگه نوبتی هم باشه نوبت مهمونای بندریمونه. حالا به افتخارشون یه کف بلند.
بابا دست عمو سعید و خاله را گرفت و بلند کرد، سپهر هم آن وسط خودش منتظر بود. سهیل هم دست سها را گرفت و وقتی از من خواستند همراهی کنم قبول نکردم. نگاهی به اطرافم انداختم. سهند با شیدا چنان گرم گرفته بود که گویا سالیان درازی است که همدیگر را می شناسند. کامیاب با دختر عمه ام الناز یه گوشه خلوت کرده بود، و فرید و یاشار با هم گرم صحبت بودند. خلاصه هرکس برای خودش جفتی اختیار کرده و بیکار ننشسته بودند. همه را زیر نظر داشتم که صدای قهقه ای از جا پراندم، سیاوش بود که قهقه زنان گفت: چیه، تو چه فکری بودی که ترسیدی؟
- داشتم مهمونارو دید می زدم، آخه خیلیا از این شلوغ ، پلوغی ها استفاده می کنن.
- پاشو با هم برقصیم تا کمتر به دیگران توجه کنی.
قبل از اینکه حرفی بزنم در یک چشم بهم زدن از روی صندلی بلندم کرد. با او می رقصیدم که گفت: این پسره حرص منو در آورده، کارش فقط زل زدن به توست!
- کدوم پسره!؟
- سپهر.
از حسادتش خنده ام گرفت و با لودگی پرسیدم: چرا وقتی با اونای دیگه می رقصه و خوش و بش می کنه ناراحت نمی شی ولی وقتی به من، که شاید بی غرض نگاه می کنه حرصت درمیاد؟ آخه نگاه کردن که گناه نیست.
سیاوش- رفتار بقیه به من مربوط نیست، چون حساب تو از اونا جداست و خیلی باهاشون فرق میکنی.
- مثلا چه فرقی؟
- یعنی نمی دونی، مامانم بهت نگفته.
به چشمانم خیره شد و ادامه داد: که سیا کشته و مرده دختر عموشه.
نگاه و حرف سیاوش تنم را به لرزه انداخت، سست و بی حال دست از رقص کشیدم و پیش عمو محمود رفتم. همین که کنارش نشستم با مهربانی دستی به صورتم کشید و صورتم را بوسید . سپس پرسید:
- چی شده، پکر به نظر می رسی؟ خسته شدی یا اینکه سیا بهت حرفی زد؟
دستپاچه گفتم: نه نه!! چه حرفی باید بزنه؟
دستانم را دور گردنم انداختم و چند بوسه آبدار بر گونه اش زدم و ادامه دادم: دل غزال زود هوای عموی مهربونشو می کنه.
- فدای تو دختر گلم بشم، عموتم بدون غزالش می میره! جون محمود و جون غزال.
- عمو اگه یه چیز بپرسم راستشو میگی؟
- تو جون بخواه عزیزم چرا نگم؟
- چرا از بین این همه خواهرزاده و برادرزاده هاتون که قبل از من به دنیا اومدن شما فقط اسم منو گذاشتین، اونهم غزال.
عمو مهربانانه به صورتم چشم دوخت و پرسید: چی شد این سئوالو پرسیدی؟ حرفی شنیدی که کنجکاوی می کنی؟
عمو هر وقت به چشمانم نگاه می کرد، نمی توانستم چیزی را پنهان کنم لبخندی زدم وسرم را پائین انداختم وگفتم:
- بله، تقریبا کاک شیرزاد یه چیزایی، چند روز پیش برای من و یاشار تعریف کرده.
آه سینه سوزی کشید و گفت: چون، خداوند بعد از ده سال، عشق غزالو در وجودم زنده کرد و درست اون روزی که غزال را ازم گرفته بود، تو رو به مسعود و شیرین داد. من به یاد عشقم، اسم تو رو غزال گذاشتم. از وقتی تو به خانه ما پا گذاشتی زندگی من و سیمین از این رو به اون رو شد. شور و نشاط در وجودم دمیده شد. من با عشق و علاقه به سیمین می رسیدم تا اون هم با عشق و علاقه به تو شیر بده . برای همین زن عموت هم تو رو خیلی دوست داره.
- یعنی شما زن عمو رو دوست نداشتین، عاشقش نبودین؟
- عشق یه واژه جداست و علاقه هم همین طور. من به خاطر مادر بزرگت با سیمین ازواج کردم و علاقه کمی نسبت بهش داشتم. علاقه من نسبت به سیمین بعد از تولد تو بیشتر شد. خدا سایه شو از سرم کم نکنه، زن خوب و با محبتیه. تو هم سعی کن اول عاشق بشی بعدا به وصال برسی چون اونوقت دوام زندگی بیشتره. راستی عمو جون حرف های امشبو برای همیشه تو دلت نگهدار و پیش کسی نگو، چون نمی خوام سیمین یا بچه ها ازم دلگیر یا دل چرکین بشن.
در این لحظه سپهر و سهند پیش ما آمدند و سپهر به عمو گفت: آقای سراج علاقه شما نسبت به غزال قابل ستایش تا به حال عمویی به عاشقی شما ندیدم. راز و نیازتون خیلی عاشقانه است.
سهند- راز و نیاز چیه، حتما غزال کارش یه جا لنگیده که از گردن بابا آویزون شده. می خواد بابا کارشو راه بندازه.
- مسخره! نه که کار تو رو راه نمی اندازم. نکنه یادت رفت.
سهند دستپاچه جواب داد: شوخی کردم من نوکر شما هم هستم. اصلا بیا، آه، آه.
و صورتم را چند بار بوسید.
 

mahdiehershad

عضو جدید
سپهر از این عمل سهند خیلی کنف شد و مایوس و درمانده از ما دور شد. چند ساعتی از مراسم عروسی می گذشت که کیک را آوردند. عروس و داماد کیک را بریدند و قسمتی از آن را در دهان همدیگر گذاشتند تا کامشان همیشه شیرین باشد. سپس آیدین با صدای بلند گفت: غزال جون بیا که نوبت توست...
بعضی از مهمانان با شوخی گفتند: نکنه عروس دو تاست و ما خبر نداشتیم.
آیدین خنده کنان جواب داد: نه غزال عروس اینده است.امروز تولد این نازنینه!
دست سهند و گرفتم و گفتم: عزیزم بیا دو تایی کیک رو ببریم، بدون تو لطفی نداره.
آیدین آهسته زمزمه کرد: آفتاب از کدوم طرف در اومده که امروز سهند عزیز شده؟
خنده بلندی سر دادم و گفتم: عیب داره که ما با هم مهربون باشیم. نکنه حسودیت میشه.
آیدین- نه والله! جای تعجب داره.
کامیار- چی شده، شما دو تا پچ پچ می کنین، مثل اینکه خیلی هم خنده داره؟ بلند بگین تا ما هم بخندیم.
- کامیار جون این جزو اسراره، نباید همه بدونن.
با گذاشتن شمع، سرم را خم کردم تا شمع ها را فوت کنم که چشمم به سپهر افتاد. با آن چشمای هیزش می خواست قورتم بدهد. وقتی نگاهم در نگاهش گره خورد، لبخندی زد. دلم می خواست خفه اش کنم. بعد از فوت کردن شمع ها و بریدن کیک، تکه کوچکی هم در دهن سهند گذاشتم. عروس و داماداولین نفراتی بودند که به من هدیه دادند. و بعد به ترتیب همه اقوام نزدیک هر یک به یادگار هدیه ای دادند. بین آنها کادو عمو سعید و خاله نازی از همه جالب تر بود، پابند هندی که موقع راه رفتن به صدا در می آمد. سها و سهیل هم یک عطر خوشبو و یک خرس کلاه به سر که بین دو دستش قلب کوچکی گرفته بود که روش نوشته بود، دوستت دارم. عروسی آیدین یکی از بهترین و فراموش نشدنی ترین روزهای عمرم بود.
درفاصله ای که بین عروسی کتی و آیدین بود به جاهای دیدنی و زیبای شهر ارومیه رفتیم.هر روز را با خاطره خوب و خوشی به پایان می رساندیم و تا جایی هم که امکان داشت سعی می کردم کمتر با سپهر هم کلام شوم. آخرهفته عروسی پدرام و کتی نیز برگزار شد. کتی در لباس سپید عروسی مثل نگین می درخشید و چشم همه را خیره می کرد. برای سر گرفتن این وصلت احساس خوبی داشتم چرا که باعث و بانی این وامر خیر من بودم. زوج مناسبی برای هم بودند. روز بعد از عروسی هر دو عروس و داماد برای دو هفته به ترکیه برای ماه عسل خود سفر کردند. شب بعد از صرف شد عمو محمود گفت:
- بچه ها چمدونارو ببندید که فردا صبح زود باید راهی تهران بشیم. چون یاشار باید تو دانشگاه ثبت نام کنه.
یاشار در رشته ادبیات دانشگاه آزاد قبول شده بود و باید هر چه زودتر به تهران برمیگشت. سهند هم به خاطر شیدا دنبال بهانه بود تا چند روز دیگربمونیم. بعد از کمی فکر کردن یکدفعه گفتم: عمو جون نمیشه من و سهند چند روز دیگر بمونیم، آخه عمه جون غصه کتی رو می خوره، بده تنها باشه.
بابا- شما دو تا که بمونید به جای غصه، یه دفعه دق مرگ میشه! چون هر روز باید شاهد جنگ و دعوای شما باشه.
سهند- عمو جون قول میدم با غزال جر و بحث نکنم، باور کن راست میگم.
- بابا به خدا دعوا نمی کنیم. اثلا دلیلی نداره که همیشه مثل کارد و پنیر باشیم.
یاشار- خدا آخر و عاقبت این مهربونیو به خیر کنه. خدا می دونه که چی شده، شما چند روزه خیلی مهربون شدید.
برای اینکه از محبت خارها گل می شود
 

mahdiehershad

عضو جدید

نگاهم ملتبسم را به عمه دوختم، چون می دانستم رئوف و مهربان است و زود تسلیم می شود. تا نگاهم را دید رو به بابا و عمو گفت: بچه ها راست می گن، بذارید چند روز دیگر پیش ما بمونن. وقتی ما خواستیم به تهران بیابم با خودمون میاریمشون.
بلافاصله بلند شدم و خودم را در بغل عمه انداختم و او را غرق بوسه کردم. سها از اینکه چند روز دیگرهم در ارومیه می ماندم دلخور بود. شب موقع خواب، بغض سها سر باز کرد و اشکهایش جاری شد. سرش را به سینه ام فشردم و گفتم: به جان تو فقط به خاطر سهند می خوام بمونم. باور کن دلم برات تنگ می شه.
- آخه غزال من به تو وابسته شدم، خیلی دوست دارم.
اشکهایش را پاک کردم و گفتم: منم تو رو خیلی دوست دارم.
تا صبح هیچ کدام نخوابیدیم و با هم حرف زدیم، مثل دو خواهر دلداده. با طلوع آفتاب بقیه هم بیدار شدند و آماده رفتن. موقع خداحافظی، سپهر وقت را غنیمت شمرد و جلو آمد و دستش را دراز کرد بالاجبار دست پیش بردم وبا او دست دادم. محکم و به گرمی دستم را فشرد و گفت: درسته که تو از من متنفری و تا می تونی از من دوری کردی، ولی من.....
با صدای عمو سعید حرفش نیمه تمام ماند. خداحافظی کرد و به طرف ماشین رفت. با رفتن اش نفس راحتی کشیدم. پسره دیوونه هوس باز فکر می کرد با دانه پاشیدنش می تواند مرا به دام بیندازد.
بعد از رفتن آنها، هر روز صبح با سهند بیرون می رفتیم و طبق قرار قبلی شیدا هم می آمد و با هم به گشت و گذار و تفریح می پرداختیم. تا اینکه، صدای اعتراض عمه جان بلند شد . گفت: شما دو تا هر روز، هر روز کجا می رید؟ ناسلامتی پیش من موندید که تنها نباشم.
- عمه جون تو یه اداره ای مشغول به کار شدیم و برای همون هر روز سر کار میریم.
- نمی دونم تو اگه این زبون نداشتی چیکار می کردی؟
- هیچی کلاغها سرمو می خوردن.
- سرت سلامت باشه عمه، فقط خیلی مواظب خودتون باشید چون پیش من امانتین.
- چشم.
خلاصه در طول ده روزی که در ارومیه بودیم، صبحها سه نفری بیرون می رفتیم و شبها با همه بکجا جمع می شدیم و به شادی و سرور می پرداختیم. شیدا یک روز قبل از ما به تهران برگشت و روز بعد ما به همراه خانواده عمه پونه ساعت دوازده ونیم ظهر با هواپیما به تهران رفتیم. چون بابا و عمو به استقبالمان رفته بودند، یکراست به خانه عمو محمود رفتیم. شب تا به خانه رسیدیم، سها زنگ کرد و برای روز بعد من و ساناز را برای نهار دعوت کرد. از اینکه باید قیافه نحس سپهر را می دیدم دلم گرفت ولی چاره ای نداشتم، به خاطر سها باید می رفتم. ساعت ده صبح هر د. تا جاضر شدیم و به اونجا رفتیم. خوشبختانه از شانس من سپهر با عمو سعید به شرکت رفته بود. تا عصر، آسوده وراحت بودم. در حیاط مشغول دوچرخه سواری بودیم که آمدند. با دوچرخه کنار ماشین رفتم و سلام و احوال پرسی کردم. تا عمو به داخل خانه رفت، سپهر که هنوز ایستاده بود گفت: مشتاق دیدار، خوش گذشت؟
- آره خیلی، مگه میشه آدم کنار عزیزاش باشه و خوش نگذره.
- بله! اگه منم با نامزدم خلوت می کردم حتما خوش می گذشت. هر چند که من به کسی دل نمی بندم ولی خوب در تنهایی باز هم خوش می گذشت.
- فکرت مسمومه، خیلی برات متاسفم.
به طعنه گفت: عقل کل درسته که تو منو آدم حساب نمی کنی ولی اگه ممکنه یه لحظه همراه بیا تا یه چیزی نشونت بدم، البته اگه مزاحمت نمی شم!
- هر چند که مزاحمی اون هم از نوع سمج اش ولی چاره نیست، میام.
با هم به طبقه بالا به اتاقی که تا به آن روز درش قفل بود و کسی اجازه داخل شدن نداشت، رفتیم. وسایل اتاق با سلیقه خاصی چیده شده بود. چیزی که تعجب بدانگیز بود، وجود تخت دو نفره بود. با تمسخر گفتم:
- ببینم شبا دوست دختراتو میاری اینجا، آخه چشم نخوری یه سر داری و هزار سودا.
بسته کادو پیچ شده ای که دستش بود روی میز گذاشت و درست جلوی رویم ایستاد و صورتم را میان دستانش گرفت. از شدت عصبانیت در حال انفجار بود که گفت: لعنتی! حیف، اگه کسی دیگه ای به جای تو بود میزدم تو دهنش و دندوناشو خرد می کردم.
 

mahdiehershad

عضو جدید
هر چند که ترسیدم ولی خودم را نباختم و خیره به چشمانش گفتم:
- چرا بهت برخورد، نکنه عروسی یادت رفته که چطور با دخترا دل می دادی و قلوه می گرفتی؟ اونقدر سرگرم کارهایت بودی که به اطرافت توجه نداشتی. وقتی داشتی بت الناز صحبت می کردی یادت رفته بود و همچین به اون نزدیک شده بودی که انگار زنته. چی فکر کردی؟ فکر کردی چراغا کم نورند و کسی متوجه تو نیست؟ آره کور خوندی، دیوونه.
احساس می کردم صورتم در حال له شدن است که دستش را از صورتم کشید و روی لبه تخت نشست و سرش را میان دستانش گرفت و گفت: برو بیرون، دیگه نمی خوام ریختتو ببینم. هر چی توهین بود نثارم کردی. خواستم بیرون برم که گفت: حداقل برای حفظ ظاهرهم که شده اون کادو رو بردار.
کادو رو از روی اجبار برداشتم و موقع خارج شدن گفتم: حرف حق همیشه تلخ بوده، تازه توهین نبود. خلایق هر چی لایق.
به دستشویی رفتم و چند مشت به صورتم پاشیدم تا از سرخی صورتم کاسته شود. خنکی آب از گرمای درونم کم کرد. پس از چند دقیقه پایین رفتم که خاله گفت: غزال جان کادوی تولدت را گرفتی؟
متعجب پرسیدم: کادوی تولدم.!
- بله عزیزم، چون اونروز سپهر اطلاع نداشت خیلی ناراحت شد که نتونست هدیه ای بهت بده. و برای تلافی از روزی که اومدیم روی اون تابلو کار کرده. به امید خدا یه روز عکس عروسیت رو بکشه.
با شرمندگی مانتو ام را تنم کردم و به ساناز گفتم که زود حاضر شود.
سها- چه عجله ای داری، شام هم می موندی.
- آخه مامان اینا میان و باید زودتر بریم.
خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم. در حیاط بی اختیار عقب برگشتم که پشت پنجره دیدمش، با دیدنم پرده را انداخت. وقتی به خانه رسیدیم مامان وبابا هم آمده بودند. با عجله کاغذ کادوی تابلو را باز کردم. از دیدن تصویر خودم بر روی اسب با لباس محلی جا خوردم. انگار تصویر زنده بود.
بابا- سپهر واقعاٌ هنرمنده، آدم باور نمی کنه که این یه نقاشی باشه.
مامان- آره دستش درد نکنه خیلی عالیه.
- حالا که خیلی خوشتون اومده همین جا تو هال به دیوار نصب اش می کنم.
گوشه تابلو با خط زیبایی نوشته بود: غزال جان تولدت مبارک. موقعی که بند پشت تابلو را درست می کردم، چشمم به نوشته ریز پشت تابلو افتاد. تقدیم به دل سنگترین دختر دنیا.
با خودکار نوشته را خط خطی کردم تا کسی نبیند. از طرفی به خاطر رفتار بدم ازش شرمنده بودم و از طرفی از اینکه آب پاکی را روی دستش ریخته بودم، خوشحال شدم.
روز بعد که روز پنج شنبه هم بود، چون مامان به کارخانه نمی رفت راحت تر می توانستیم به خرید برویم. طبق قرار قبلی اول دنبال سها و سهیل رفتیم سپس برای خرید به تجریش رفتیم. دو ساعتی در بازار پرسه زدیم وبه مقداری هم خرید کردیم و مابفی را برای روزهای بعد واگذار کردیم. بعد از خوردن بستنی، برگشتیم.
 

mahdiehershad

عضو جدید
موقع رساندن سها و سهیل خاله نازی خانواده عمه و عمو محمود و ما را برای روز جمعه به صرف نهار دعوت کرد. در دل عزا گرفتم، باید بهانه ای می تراشیدم و تا به آنجا نروم. نمی خواستم با سپهر روبرو شوم. صبح قبل از اینکه بقیه بیدار شوند، بلند شدم وقسمت هایی از صورتم را با زردچوبه زرد کردم و دوباره به رختخواب برگشتم. همه بیدار شده بودند الا من، آنقدر سر جایم ماندم تا مامان به سراغم آمد و گفت: غزال، غزال پاشو مگه نمی خوای بری.
با آه وناله جواب دادم: ای وای، مامان حالم خوب نیست، سرم درد می کنه.
تا پتو را از روی صورتم کنار زدم مامان با دیدن رنگ زردم بر صورتش چنگ انداخت و گفت: ای وای، خدا مرگم بده رنگت زرد شده، پاشو بریم دکتر نکنه یرقان گرفته باشی.
با شنیدن اسم دکتر و یرقان نفسن بند آمد که نکنه لو برم. از این رو گفتم: نه مامان یرقان چیه، اگه یه کمی استراحت کنم خوب میشم. حتما سرما خوردم.
با سر و صدای مامان، بابا هم به اتاق آمد. بیچاره ها دستپاچه شده بودند و نمی دانستند چیکار کنند. دلم به حالشان سوخت. طاقت بی تابی شان را نداشتم ولی چاره ای نبود، نمی توانستم خودم را لو بدهم. مانده بودم سر دو راهی که آخر گفتم: مامان جون شما برید و نگران من نباشید اگه حالم بد شد بهتون زنگ می زنم. آخه دیشب تا نزدیکی های صبح رمان می خوندم شاید از بی خوابی باشه.
بیچاره ها تسلیم شدند و ناراحت و پریشان رفتند. بعد از رفتن آنها چون دلم از گرسنگی ضعف می رفت، بلافاصله از تخت پایین پریدم و پس از شستن دست و صورتم سراغ یخچال رفتم و املتی درست کردم و تا ته همه را خوردم. هر وقت تلفن زنگ می زد صدایم را عوض می کردم و به حالت بیمار گونه جواب می دادم. طفلکی سها چند بار تلفن کرد و حالم را پرسید و هر چقدر که اصرار کرد پیشم بیاید قبول نکردم و گفتم که در آرامش حالم بهتر می شود. برای اینکه حوصله ام سر نرود انواع تنقلات آوردم و ضبط را روشن کردم وهمپای موزیک می خواندم و می رقصیدم. چند بار تلفن زنگ زد و کسی جواب نداد دوباره که تلفن به صدا درآمد و وقتی دیدم کسی جواب نمی دهد با عصبانیت گفتم: دیوونه مگه مرض داری که مزاحم میشی؟ بی کار عوضی.
نیم ساعت بعد زنگ خانه زده شد. با عجله به آشپزخانه رفتم و دوباره زردچوبه به صورتم مالیدم و با حال زار آیفون را برداشتم و گفتم:
- بله
که صدای فرید در گوشی آیفون پیچید.
- غزال فریدم، اجازه هست بیام بالا.
دستپاچه شدم و گفتم: بله، نه.
- حالا آره یا نه. چون مادرتون فرستاده تا شما رو ببریم دکتر.
- آخه چرا؟ من که گفته بودم نیازی به دکتر ندارم و با استراحت کردن خوب می شم.
- پس باید خودم از نزدیک ببینمت و مطمئن بشم که حالت وخیم نیست.
دکمه آیفون را فشار دادم و دو دستی به سرم کوبیدم. با عجله بالش و پتویی آوردم و روی کاناپه انداختم و جلوی در به انتظار ایستادم. با باز شدن در آسانسور فرید و سهیل بیرون آمدند. سرم را پائین انداختم و سلام کردم.
فرید- نمی خوای به داخل دعوتمون کنی؟
از جلوی در به کنار رفتم. داخل شدند فرید با خنده گفت: عجب مریض سرحالی، از خودش پذیرائی می کرده. آجیل، شکلات، میوه.
سپهر هم به طعنه اضافه کرد: مرض اش جالب و دیدینی. چون لپ هاش گل انداخته ولی پیشونیش زرده.
بدون اینکه به روی خودم بیاورم گفتم: حالا که دیدین، حالم زیاد وخیم نیست. لطفا تشریف ببرید تا استراحت کنم. چون وجود بعضی ها حالم را بد می کنه.
سپهر جلو آمد و با انگشتی، رویی پیشانی ام کشید. ابتدا بو کرد، سپس با خنده گفت: فرید مریضی غزال، ویروس ادویه داره.
بعد رو به من گفت: برو صورتت رو بشور و آماده شو تا بریم چون سها خیلی ناراحته.
ابرو بالا انداختم و گفتم: نچ،نچ.
سپهر- می دونم با من قهری و می خوای سر به تنم نباشه ولی به خاطر سها هم که شده بیا.
روی مبل نشستم که دوباره گفت: نترس ما نمی گیم که چه کلکی بهشون زدی. پایین منتظرت هستیم.
وقتی می خواست از در خارج شود گفت با لبخندی که بر لب داشت ادامه داد: برای اینکه لو نری آثار جرمت رو پاک کن.
در را بست و پایین رفتند. تند تند روی میز را تمیز کردم و به اتاقم رفتم و لباسهایم را عوض کردم و به سرعت پایین رفتم، داخل ماشین چشم به بیرون دوخته بودم که سپهر در حالی که مخاطبش من بودم رو به فرید گفت: فرید این کلک ها رو از کجا یاد گرفتی، بهتره بری و هنر پیشه بشی، چون خوب بلدی کلک سوار کنی. ولی حیف که پشت تلفن عصبانی شدی و خودتو لو دادی.
- پس تو بودی که مرتب زنگ می زدی و مزاحم می شدی.
سپهر- چون می دونستم به خاطر من نیومدی.
جلوی در که رسیدیم فرید پیاده شد تا در را باز کند. سپهر به عقب برگشت و با لحن خاصی که توام با مهر و محبت بود گفت: غزال!!
سرم را بالا گرفتم و به صورتش زل زدم و گفتم: بله.
سپهر- به خاطر رفتار بد و تندی که اونروز داشتم ازت معذرت می خوام، یه لحظه از کوره در رفتم.
غرورم اجازه نداد که معذرت خواهی کنم و به جایش گفتم: من هم به خاطر تابلو زیبا و قشنگت، تشکر می کنم.
ماشین را به داخل برد و هر دو پیاده شدیم. میخواستم بروم که گفت: یه لحظه صبر کن کارت دارم.
سپس از بین گلهای زیبا، شاخه گل سرخی را چید و به دستم داد. فهمیدم منظورش چیست و به خاطر چی گل سرخ را داده که هزار معنا و مفهوم و راز در خود نهفته دارد. عشق در مقابل نفرت. نگاهی به گل سپس به چشمان زیبایش انداختم. بدون اینکه حرفی بزنم به طرف ساختمان به راه افتادم. انها هم پشت سر من بودند. قبل از اینکه از پله ها بالا بروم به عقب برگشتم و گل را به طرف فرید گرفتم و گفتم: ای وای داشت یادم می رفت. این امانتی برای شماست از طرف سپهر.
 

ساناز64

عضو جدید
عزیزم سلام ممنون و مرسی از زحمتت:gol::gol::gol:
رمان غزال رو من دانلود کرده بودم ولی اسکن بود و متن اون رو نداشتم چون برای موبایل میخواستم ولی با این کار شما خیلی کارم راحت شد
باز هم ممنون و مرسی
 

mahdiehershad

عضو جدید
فرید به زور خودش را کنترل می کرد تا نخندد ولی از گرفتن گل امتناع کرد. بی معطلی گل را در جیب پیراهنش گذاشتم و با سرعت از پله ها بالا رفتم. سها جلوی در ایستاده بود، با دیدنم خوشحال شد و فریادی از شادی کشید. بعد از سلام و احوال پرسی با همه، عمه مرا کنار خودش نشاند و گفت: دخترم را چشم زدن، هی بهتون میگم تند تند براش اسپند دود کنید، گوش نمی دین.
مامان با تعجب و مبهوت نگاهم کرد و گفت: در عرض سه ساعت چقدر خوب شدی، صبح رنگت زرد زرد بود.
فرید خنده کنان جواب داد: نکنه خانم سراج مریضی مصلحتی گرفته بودند.
ابروهایم را درهم کشیدم و گفتم: فرید خان مریضی، مصلحتی چه نوع مریضیه، همه اش تقصیر منه که به خاطر گل روی سها اومدم.
فرید- ببخشید غزال خانوم، قصد شوخی داشتم لطفا ناراحت نشوید.
سها لیوان آب میوه را به دستم داد و گفت: بیا بخور حتما بدنت ضعیف شده.
سپهر موذیانه خندید و به جای من جواب داد: حتما بدنش ضعیف شده چون از صبح چیزی نخورده. مخصوصا تنقلات انرژی زا. آجیل، شکلات.
خاله- سپهر جان مثل اینکه حال تو هم خوب نیست. کی اول صبحی آجیل و شکلات می خوره.
- حتما مریضی من مسری بوده و بهش سرایت کرده. راستی چرا همه تون گیر دادین به من، حرف دیگه ای ندارین که بزنید. من که سرو مور گنده جلوی شما نشستم.
سهند- نکنه فکر می کنی تحفه ای همه نگرانت بودن ولی من بهشون گفتم بادمجون بم آفت نداره.
تکیه کلام سهند این جمله بود، برای همین گفتم: راست میگی. چون این بادمجون بم، کار تو....
با سرعت پرید و دستش را گذاشت روی دهانم و گفت: قربونت برم تو اصلا جواهری، ماهی! ببخشید نسنجیده حرف زدم.
این حرف و عمل سهند باعث خنده سایرین شد. عمه هم به شوخی گفت: پدر سوخته، ترسیدی لوت بده و بگه هر روز صبح به کدوم اداره می رفتین؟
سهند ملتمسانه نگاهم می کرد با اشاره گفتم: هیچی نمی گم.....
وقتی دستش را کشید آهسته گفتم: نترس من مثل تو بی معرفت نیستم.
یاشار- سهند من میگم سلام گرگ بی طمع نیست، پس ریشت پیش غزال گرو بود که باهاش به نرمی رفتار می کردی.
در حالی که منظورم سپهر بود یاشار را مخاطب قرار دادم و گفتم:
- واقعا یاشار جان سلام بعضی ها بی طمع نیست. فقط تویی که سلام و کارات بی ریاست. و دنبال سود و منفعت خودت نیستی.
سپهر فقط خیره نگاهم کرد و جوابی نداد. کامیار به شوخی گفت: آقا یاشار یکی از هندونه ها رو بده بخوریم، فقط اگه امکان داره یه ذره هم سم روش بریز، می خوام خودمو بکشم چون کسی نیست از من هم تعریف کنه.
بعد از کمی شوخی و سر به سر هم گذاشتن، سها دستم را گرفت و بلندم کرد و گفت: غزال بیا یه چیزی نشونت بدم ولی اول چشماتو ببند و هر وقت من گفتم باز کن.
دست سها را گرفتم و با همراهی او به جایی رفتیم که تقریبا نزدیک هال بود. وقتی ایستادیم گفت: حالا چشم هاتوباز کن.
درست بالای شومینه عکس بزرگی که در کنار آبشار گرفته بودیم قرار داشت. با خوشحالی گفتم:
- چه زود عکس ها را ظاهر کردی، خدایی چه خوب هم دراومده.
سها خندید و گفت:غزال این عکس نیست. سپهر از روی عکسمون نقاشی کرده.
- خیلی عالیه، چون اصلا مشخص نیست. میگم این خان داداش تو خیلی هنرمنده...در هر کاری از کلکسیون دخترا گرفته تا کارای دیگه، دستش درد نکنه.
سپهر- این نظر لطف شماست که همه کس و همه چیز را زیبا میبینی.
با شنیدن صدایش به عقب برگشتم، درست پشت سر ما ایستاده بود. مثل سایه تعقیبم می کرد.
در حالی که وانمود کردم متوجه کنایه اش نشده ام خیلی عادی جواب دادم: چشمهای زیبا همه چیز را زیبا می بینه.
سپهر- بله دقیقا، بر منکرش لعنت.
وقتی از او دور شدیم، سها گفت: غزال میشه خواهش کنم هر چی سپهر گفت جواب ندی. آخه اخلاق سپهرتنده. می ترسم حرفی بهت بزنه که باعث دل خوری و ناراحتی بشه.
- باشه قول میدم که دیگه دهن به دهنش نشم.
 

mahdiehershad

عضو جدید
ولی این سپهر بود که دست از سرم بر نمی داشت. هر جا که می نشستم درست روبروی من می نشست، با نگاهش کلافه ام می کرد. در دل دعا می کردم که هر چه زودتر از ایران برود تا از شرش خلاص شوم، نمی دانستم به خاطر او دوستی ام را با سها به هم بزنم.
بعد از نهار همه گرم صحبت بودند که یکدفعه صدای خوش پیانو در ساختمان پیچید. به حدی قشنگ نواخته می شد که روح آدمی به پرواز در می آمد. مخصوصا وقتی نوازنده همراه آهنگ، خودش هم ترانه ای را زمزمه می کرد. از خود بیخود شده محو تماشایش شده بودم طنین صدایش، دلنواز و دلنشین بود. دستهای هنرمندش چنان ماهرانه روی پیانو به رقص درآمده بود که نمی توانستم ازش چشم بردارم. وقتی دست کشید همه برایش کف زدند الا من که غرق رویا بودم، که با سماجت پرسید: مثل اینکه غزال خانوم شما خوشتون نیومد، به نظر شما چطور بود؟
برای اینکه لجش را در بیاورم جواب دادم: ای بدک نبود، میشه تحمل کرد.
بابا چشم غره ای کرد و گفت: غزال!!!
- خوب بده بابا، عقیده مو رک و پوست کنده گفتم؟
سپهر- نه اتفاقا خیلی هم خوبه! وقتی نپسندیدین دلیلی نداره دروغ بگین.
وقتی به خانه برگشتیم بابا و مامان دعوایم کردند که چرا اینطوری با سپهر حرف زدم. ولی من ناراحت نبودم چون از کنف شدنش لذت می بردم.
روز یکشنبه از صبح بیکار بودم، برای همین فقط پای تلفن نشستم و به تک تک دوستانم زنگ زدم و با هر کدام بیش از نیم ساعت صحبت کردم. بعد از ظهر هم برای رفتن به فرودگاه برای استقبال از عروس و داماد، آماده می شدم. از خانواده و اقوام پدرام، فقط مادر و خواهرش پرستو حضور داشتند. چون اغلب اقوام نزدیکشان در امریکا زندگش می کردند.
آیدین و آیدا، یک ساعت در فروگاه با ما بودند، سپس با هواپیما راهی ارومیه شدند و ما همراه کتی و پدرام به خانه پدری پدرام که قرار بود منزل زوج جوان باشد، رفتیم. خانم امیری همه چیز را برای ورود عروس وداماد آماده کرده بود. ابتدا گوسفندی جلوی پایشون قربانی کردند. به غیر از ما، چند تن از دوستان و آشنایان پدرام نیز حضور داشتند. بعد از پذیرایی، برای خوردن شام به حیاط رفتیم. میز غذا را با ظرافت خاصی چیده و تزئین کرده بودند. من سها بعد از کشیدن غذا به طرف آلاچیق که دور تا دور صندلی چیده شده بود رفتیم. بوی گل یاس، شب فضا را عطر آگین و فضای شاعرانه ای ایجاد کرده بود. بعد از ما یاشار و سهند و کامیاب و بقیه هم آمدند. آهسته و آرام با سها صحبت می کردم و با تداعی خاطره آن روز می خندیدیم. در همان لحظه در باز شد و اقائی با سبد گل داخل شد. خانم امیری، پدرام و کتی به استقبالش رفتند. و بعد با هم پیش عمه رفتند، پدرام او را به همه معرفی کرد، سپس سر میز رفتند و کمی غذا کشید و همراه کتی و پدرام پیش ما امدند. به احترامش از جا بلند شدیم و سلام کردیم.
پدرام- بچه ها آرین یکی از بهترین و صمیمی ترین دوستان من.
- ببخشید اقا پدرام فضولی می کنم اگه ایشون دوست صمیمی شما هستند چرا برای عروسی تشریف نیاوردند.
آرین- شرمنده غزال خانم، کار مهم و ضروری پیش اومد که مجبور شدم به مشهد برم.
از اینکه مرا به اسم صدا کرد و مرا می شناخت نه تنها خودم، بقیه هم متحیر نگاهم کردند. برای همین پرسیدم: ببخشید به خاطر ندارم که قبلا من شما رو دیده باشم و با هم آشنا شده باشیم.
لبخند زنان جواب داد- کار وکلا، شناخت مجرمه، بجصوص دزد
نفس در سینه ام حبس شد. سرم را پائین انداختم، یاشار و سهند که موضوع را می دانستند، خندیدند.
سپهر- آرین خان دزد سابقه دارن یا تازه کارن؟
آرین- دزد خرمالو هستند.
کتی- غزال خجالت نکش، برای اونایی که از جریان خبر ندارند تعریف کن.
فهمیدم پدرام برای کتی همه چیز را گفته است. سرم را بالا گرفتم و به پرام نگاه کردم، و پدرام خودش برای بقیه تعریف کرد. از بس که خندیده بودند،اشک همه در امده بود. وقتی حرف های پدرام تمام شد گفتم: البته سها هم شریک جرمم بود.
سها با تته پته گفت: باور کنید من نمی دونستم، اینا چیکار می خوان بکنن. چون دیدم بهناز و بنفشه برای قدم زنی بیرون میرن، من هم باهاشون رفتم. تازه اونجا که غزال می خواست از دیوار بالا بره متوجه شدم.
 

mahdiehershad

عضو جدید
پدرام گفت: سها خانوم چرا ترسیدید؟ من که نمی خوام شما رو محاکمه کنم که هول شدید. تازه اگه اون روز این اتفاق نمی افتاد، منبا این خانواده خوب وصلت نمی کردم. من زندگیمو مدیون اون درخت هستم.
اون شب هم به خوبی وخوشی به پایان رسید و برگ جدیدی به دفتر خاطراتم اضافه شد. با آغاز فصل پاییز و شروع شدن مدرسه ها، فصل جدیدی از دفتر زندگیم آغاز شد. روز اول با خوشحالی با سها به مدرسه رفتیم. همه آمده بودند به غیر از بنفشه. دور هم نشسته و از خاطرات خوب تعطیلات برای هم تعریف می کردیم که بنفشه هم از راه رسید. بعد از سلام و روبوسی با شادی دستانش را بهم گره زد و گفت: بچه ها نمی خواین بهم تبریک بگید.
- به چه مناسبتی!!!
بنقشه- نامزد کردم.
همه یکدفعه گفتند: چی نامزد کردی؟!
زیبا- ای بیمعرفت، چرا بی خبر؟
بهناز- با کی؟ چه موقع؟
بنفشه- خیلی مفصله الان براتون تعریف می کنم. برای تعطیلات سه ماه، به کلاس شنا ثبت نام کردم. جلسه سوم بعد از تعطیلی کلاس که هوا هم خیلی گرم بود خیلی منتظر تاکسی موندم تا اینکه یه پژو نوک مدادی جلوی پام ترمز کرد. نمی خواستم سوار شم، چون طرف با متانت خیلی خواهش و تمنا کرد و گفت فقط از روی دلسوزی نگه داشتم، سوار شدم.
نمی دونید چقدر سر به زیر و متین بود. بین راه بیش تر از چند کلمه با هم حرف نزدیم. اسمش حمید بود. روز بعد وقتی از خونه بیرون اومدم باز جلوی پام ترمز کرد. بی چون و چرا سوار شدم اخه خیلی به دلم نشسته بود. از اون روز به بعد هر روز میومد دنبالم، می برد و بر می گردوند.
- چشم و دلمون روشن. مگه این حمید خان کار و زندگی نداشت که هر روز راننده خانم شده بود. در ثانی بنفشه این کارا از تو بعیده.
بنفشه- چرا این همه ادم دوست پسر دارن؟ مگه من چمه، کورم یا کچل؟
مینا- نه کوری نه کچل، فقط عقلت کمه. حالا بقیشو بگو.
بنفشه- تقصیر این غزاله که حواسمو پرت می کنه. خوب داشتم می گفتم. دیگه به غیر از ساعت های استخر عصرها رو هم به بهونه ای با هم بیرون می رفتیم و تلفنی با هم در ارتباط بودیم. تا اینکه یه روز بهش گفتم: حمید ما تا کی می تونیم مخفیانه با هم صحبت کنیم، بهتره هر چه زود تر خانواده ات را به خواستگاری بفرستی در غیر این صورت من دیگه باهات حرف نمی زنم. چهار روز باهاش حرف نزدم ولی خدا می دونه چی کشیدم، چقدر غصه خوردم. آخه خیلی دوسش دارم. بدون حمید می میرم. روز پنجم وقتی زنگ زد نتونستم خودمو کنترل کنم. در مقابل خواهش و تمناهاش تسلیم شدم و باهاش حرف زدم، بی چاره حق داشت که مادرش را به خونمون نفرسته، چون پدر و مادرش برای مدتی به اروپا رفتن. و در آخر گفت برای اینکه مطمئن بشی دوتایی بین خودمون نامزد می کنیم تا اونا برگردن.
سپس با فخر ادامه داد: این حلقه که دستمه حمید خریده.
مینا دو دستی بر سرش کوبید و گفت: خاک بر سرت اون گفت و تو باور کردی. هالو فریبت داده تا خامت کنه. منو باش که فکر می کردم در حضور خانواده ات رسما نامزد کردین.
بنفشه که انتظار چنین برخوردی را نداشت دمغ شد که ثریا گفت:
- غمبرک نزن، حالا این حمید خان چند سال داره و چیکاره است؟
بنفشه اخمهایش را باز کرد و جواب داد: بیست و چهار سالشه و تو میدون ونک مغازه لباس فروشی داره. ولی باورکنید که حمید دروغگو نیست. خیلی ساده و بی شیله پیله است.
با ورود دبیر به کلاس حرف هایمان نیمه تمام ماند. نیمه های کلاس یک لحظه با مرور حرف های بنفشه به یاد سپهر افتادم و آهسته در گوش بهناز گفتم: عشقت اومده، سپهر رو میگم.
بهناز با چشمان از حدقه درآمده پرسید: چی سپهر اومده ولی سها که می گفت هیچ وقت ایران پا نمی زاره.
- علتش رو بعدا برات میگم. الان نزدیک دو ماه که اومده فقط اینو بهت بگم که خیلی جیگره. درست مثل کاه شب چهارده میمونه.
- جون من راست میگی یا دست انداختی.
- به مرگ تو اگه دروغ بگو.
دبیر- اون آخر چه خبره، لطفا ساکت باشید.
دیگه ادامه ندادیم تا اینکه زنگ تفریح زده شد. بهناز بی مطلعی دستم را گرفت و بیرون برد. به محض خروج از کلاس تند تند انفاقاتی را که افتاده بود برایش تعریف کردم.
بهناز- غزال هر طوری شده باید این عتیقه رو ببینم.
- کاری نداره! یه روز تو این هفته به بهانه درس با هم میریم خونشون.
- حتما.
 

mahdiehershad

عضو جدید
بعد از خرید از بوفه به کلاس برگشتیم. بهناز تا پایان مدرسه دست بردار نبود و مدام از سپهر می پرسید. بنفشه هم با شنیدن صدای زنگ با عجله کتابهایش را برداشت و بیرون رفت تا هر چه زودتر حمید را ببیند. تا ما بجنبیم بنفشه و حمید رفته بودند. بنفشه هر روز که به مدرسه می رسید با آب و تاب ما وقع روز قبل را تعریف می کرد. همه ما از عاقبت این نامزدی کذایی می ترسیدیم اما هر چقدر بنفشه را نصیحت می کردیم به گوشش نمی رفت که نمی رفت. به راستی که عاشقی چشم ادم ها را کور می کند.
یه هفته از آغاز سال تحصیلی می گذشت و من در این مدت نه به خونه سها رفته بودم نه خونه عمو محمود. روز پنج شنبه یککراست از مدرسه به خانه عمو محمود رفتم. یاشار اون روز کلاس نداشت و خونه بود. سهند هم سرمای سختی خورده بود و در خانه استراحت می کرد. یاشار در مورد دانشگاه حرف می زد تا شاید من و سهند را برای رفتن به دانشگاه تشویق کند. ولی انگار برای ما لالایی می خواند. چون ما در عالم خودمان سیر می کردیم. سهند با چشم و ابرو در مورد شیدا می گفت و من از بازگوشی هایم در مدرسه. تا اینکه یاشار عصبانی شد و اتاق را ترک کرد و من وسهند شروع به خندیدن کردیم. از شانس بدم جمعه هم نمی توانستیم به کوه برویم و در خانه ماندگار شدیم. بچه ها مخصوصا بهناز نتوانستند با این نوبر بهار آشنا شوند.
روز یکشنبه تازه از مدرسه باز گشته بودم که تلفن زنگ زد. ساناز گوشی را برداشت و چند لحظه بعد صدایم کرد: غزال، سهاست با تو کار داره.
نگران شدم که چه اتفاقی افتاده که سها نرسیده تلفن کرده تا گوشی را برداشتم، گفتم: سها جون چی شده که از مدرسه نرسیده زنگ زدی؟ اتفاقی افتاده.
با خنده گفت: سلام، هول نکن. چیزی نشده فقط قراره عصر برامون مهمون بیاد، خواستم تو هم بیایی.
- ذلیل نشی این مهمون کیه که تو رو سر ذوق اورده، حتما خیلی عزیز و محترمه.
سها- اتفاقا گریه ام گرفته چون عزیز نیست ذلیل، آقای بهادری نیا قراره شام به دیدن سپهر بیان.
- حالا چرا من بیام. مگه به دیدن من میان؟
- غزال، جون من بیا می دونم تو هم از هما خوشت نمی یاد ولی به خاطر من قبول کن. تازه می خواستم بگم که شب رو هم باید بمونی.
به ناچار گفتم: باشه اگه مامانم اجازه بده نیام.
- خودم به خاله شیرین تلفن می کنم و اجازه می گیرم.
سها، خودش از مامان اجازه ام را گرفت . به من هم اطلاع داد. برای اینکه ساناز تنها نباشد تا بازگشت مامان نرفتم. وفتی مامان آمد به سراغ کمدم رفتم شلوار تنگ و مشکی با تی شرت چسبان مشکی که کمی هم کوتاه بود پوشیدم و از ساناز خواستم تا موهایم را چند تا ریز ببافد و با گیره های رنگی ببندد. سپس کمی هم ریمل به مژه های بلند و تاب دارم زدم و کمی هم رژ لب صورتی به لبم مالیدم. ساعت شش و نیم از خونه بیرون زدم. در را سهیل برایم باز کرد. سها مثل همیشه جلوی در منتظرم بود. با دیدنم مرا به آغوش کشید و چند بار صورتم را بوسید و گفت: چقدر خوشگل شدی، مثل حوری ها شدی. وای خیلی ناز شدی. آخه تا حالا ندیده بودم آرایش کنی.
- تعریف کن، چون به جز تو کسی نیست که از من تعریف کنه باید دلمو خوش کنی.
سپس با هم به داخل رفتیم. بعد از سلام واحوالپرسی با عمو وخاله و سهیل به اتاق سها رفتیم. خوشبختانه سپهر حمام بود و از تیررسش در امان بودم. کتاب ریاضی را درآوردم و مشغول حل تمرین ها شدیم. یک ساعتی می شد که با کتاب ریاضی ور می رفتیم چون در حل بعضی تمرین ها اشکال داشتیم سها گفت: بذار برم هم چایی بیارم تا استراحتی بکنیم و هم به سپهر بگم بیاد کمکمون کنه.
در دلم گفتم: مار از پونه بدش میاد جلوی لونه اش سبز میشه.
بعد از رفتن سها چند ضربه به در زده شد و متعاقب آن سپهر وارد شد.
سپهر- سلام.
اعتنایی نکردم، انگار نه انگار می دیدمش. همچنان سرم پایین بود و کتاب را نگاه می کردم. دوباره با صدای نسبتا بلندی گفت: سلام عرض شد غزال خانم.
سرم را بلند کردم و گفتم: ای! وای ببخشید که متوجه حضورتون نشدم. سلام از بنده است.
نگاهی به سر تا پایش انداختم. شلوار جین کرم، پیراهن آستین کوتاه کرم، صورت اصلاح کرده. موهایش را به بالا شانه کرده به ژل آغشته کرده بود.
 

mahdiehershad

عضو جدید
به تمسخر گفتم: قراره خواستگار بیاد که اینقدر به قر و فرت رسیدی.
سپهر- نه دیدم از آسمون فرشته ها با خودشون حوری آوردن گفتم یه کم به خودم برسم شاید دلش به رحم اومد و ما رو تحویل گرفت. آخه اون حوری امروز خوشگل تر از همیشه شده. دور از ادب بود که ژولیده خدمتشون می رسیدم.
- ماشاالله از زبون کم نمیاری. هرچند من گول حرفاتو نمی خورم.
آمد و روی صندلی نشست و در حالی که می خندید گفت: تو از کجا می دونی من می خوام گولت بزنم عزیزم.
- زهر مار وعزیزم .
سپهر- غزال!!!
- بله.
- قربان گوزلر( قربون چشمات). آخه درست شکل گربه های ملوس شدی.
این جمله را با لحن خاصی ادا کرد. به زور جلوی خنده ام را گرفتم و جواب دادم: چی بهت بگم، خیلی پررو و سمج هستی. اگه جوابتو ندم سنگین ترم.
همان لحظه سها به داخل آمد و سپهر خیلی عادی گفت: خوب فقط مشکلتون همینه، من در خدمتم.
بلافاصله کاغذ و خودکار را برداشت و تر و فرز سه تا تمرین را حل کرد.داشت تمرین چهارمی را یاد می داد که خاله نازی سها را صدا کرد. با تنها شدنمان دست هایش را ستون چانه اش کرد و به صورتم خیره شد. از دست حرفها و نگاه هایش کلافه شده بودم به حالت عصبی گفتم: خسته نشدی از بس نگام کردی. از دستت دارم دیوونه میشم.
سپهر- تقصیر من چیه که دم تا چشم سیا و افسون گر قلبمو از جا کنده، به قول استاد، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت من هم محو تماشای نگاهت، راستی شما کی عقد کردین؟
- با کی؟
- خوب با سهند.
با خنده گفتم- من کی گفتم عقد کردیم.
سپهر- آهان مثل آدمای عهد بوق، از بچگی نشون کرده هم شدین.
- چون زمان عهد بوق آدم فضول نبود که گوش زد کنه.
باز با آمدن سها حرفمان نیمه تمام ماند. از توهینی که کرده بود سخت ناراحت شدم، به تندی به سها گفتم: سها خانوم لطفا پذیرایی رو نگهداربرای بعد، من میوه نمی خورم- با اشاره به کتاب- فعلا بیا از شراین خلاص بشیم که کلافه ام کرده.
سپهر- شاید حضور من خسته و کلافه تون کرده، معذرت می خوام اگه مزاحم شدم.
با لحن نیشداری گفتم: نخیر ابدا!! ما مزاحم شما شدیم. تازه از مصاحبت شما فیض می برم که در آینده به درد بخور هم هست.
سها- مگه در مورد چی صحبت می کردید؟
- آقا سپهر درس ریاضی و ادبیات تدریس می کردند، واقعا از حق نگذریم استاد نمونه ای هستن.
لبخند همیشگی اش را بر لب آورد وگفت: خواهش می کنم، دیگه اینقدر شرمنده ام نکن. در ضمن اگه رسمی صحبت نکنی ممنون میشم.
- چشم.
فقط دلم می خواست زبانش را از حلق اش بیرون بکشم، پسره دیوونه گستاخ. دیگه حواسم به درس نبود و نفهمیدم چی به چیست. با شنیدن صدای زنگ که ورود مهمان ها را اعلام می کرد، نفس راحتی کشیدم. موقعی که از در بیرون می رفتم یک لحظه احساس کردم تمام بدنم داغ شد و پاهایم سست، قدرت راه رفتن نداشتم و برای همین به سها گفتم: تو برو پایین من هم روی میز رو جمع می کنم، میام.
سپهر- پس من هم سینی و بقیه چیزا رو میارم.
سها- فقط زود باشین.
تا سها بیرون رفت در را بستم و با حرص دندانهایم را بهم فشردم و داد زدم.
- سپهر عجله کن، بقیه پایین منتظر ما هستند. ولی او انگار نه انگار خیلی خونسرد داشت دور خودش می چرخید و می خندید.
خنده روی لبانش ماسید، آب دهانش را قورت داد و گفت: چرا اینقدر حرص می خوری، هولم نکن، الان میریم پایین.
- آره جون خودت! از بازیگوشیهات مشخصه.
تند تند میز را جمع وجور کردم و سینی را برداشته و پایین رفتم. داشتند مانتو هایشان را درمی آوردند، دختر دیگرشان،هانی که قبلا ندیده بودم هم آمده بود. بعد از سلام و علیک به بهانه بردن سینی به آشپزخانه پناه بردم، سرم به شدت درد می کرد. بین دستانم محکم فشار دادم تا دردش کمتر شود احساس می کردم هر آن ممکن است بترکد. سها و خاله که برای بردن شربت و شیرینی به آشپز خانه آمدند از دیدنم تعجب کردند.
 

mahdiehershad

عضو جدید
خاله- غزال جون چی شده، چرا صورتت گر گرفته؟
- چیزیم نیست، نمیدونم چرا یه دفعه سرم درد گرفت.
سها- می خوای یه قرص مسکن بدم تا خوب بشی.
- اگه ممکنه.
قرص را با یک لیوان آب خوردم، تنم می سوخت. چند دقیقه نشستم تا کمی حالم بهتر شود. به خاطر رعایت حال دیگران پیش انها رفتم. کنار دست سهیل و سها نشستم. سپهر هم بین عمو سعید و آقای بهادری نشسته بود. لحظه ای نگاهی گذرا به صورتم کرد و سرش را پایین انداخت ولی پکر به نظر می رسید.
خاله- غزال جون سرت خوب شد؟
- بله یه کمی.
سپهر دوباره نگاهم کرد. من هم صورتم را به سوی هما و هانی برگرداندم. هر دو خواهر آرایش غلیظی کرده بودند. هانی کت وشلوار نفتی . هما کت و دامن زرشکی پوشیده بود. هانی، انگار برعکس هما مغرور و متکبر نبود، چون از بدو ورود حرف می زد. به تازگی در رشته زبان از کشور هلند فارغ التحصیل شده بود. به آنها زل زده بودم که سهیل آهسته گفت: غزال می بیینی عروسمون چقدر پرچونه است، به جای اون من فکم درد گرفت.
- جدی،نمی دونستم، به سلامتی کی شیرینی می خوریم.
- بله، جدی، جدی!! موقعی که شما بالا بودید بابا در موردش با مامان صحبت می کرد. ولی از خوردن شیرینی اش خبر ندارم.
- مبارکه، پس بذار شیرینی بیارم و دهنمون شیرین کنیم.
- فکربدی نیست، ولی احتیاط کن کسی نفهمه چون بابا می گفت فعلا کسی نگه، اگه بفهمن من گوش ایستاده بودم عصبانی می شن.
چشمکی زدم و بلند شدم، دیس شیرینی را برداشتم و برای سها وسهیل گرفتم و یکی هم برای خودم برداشتم. وقتی دیس را سر جایش می گذاشتم عمو سعید گفت: دخترم نمی خوای به ما هم تعارف کنی؟
- پس با اجازه شما! چون این شیرینی خوردن داره.
عمو سعید- چرا این شیرینی خوردن داره! به چه مناسبتی؟
چون خودم را لو دادم، دستپاچه گفتم: عمو جون شیرینی خوردن که مناسبت نمی خواد.
به همه یکی یکی تعارف کردم و بی آنکه به سپهر نگاه کنم دیس را جلویش گرفتم. وقتی سر جایم نشستم سها آهسته پرسید: غزال راستشو بگو، منظورت چی بود، چون هول کردی؟
- به زودی قراره داداش جونت با هانی جون ازدواج کنه.
با چشمان گرد شده گفت: چی هانی، از کجا فهمیدی؟
- آهسته تر، شبکه جاسوسی خبر داد. آقا سهیل جند ساعت پیش شنیده.
دقائقی بعد خاله نازی همراه خانم بهادری برای آماده کردن و سرزدن به غذا به آشپز خانه رفتند. عمو سعید و آقای بهادری برای بازی شطرنج به هال رفتند. موقع رفتن عمو سعید گفت: شما جوونا هم یه سرگرمی برای خودتون پیدا کنید و بیکار نباشید.
سهیل- یعنی ما هم به دنبال نخود سیا بریم و این دو تا را تنها بذاریم تا در خلوت راحت باشن.
- صبر کن الان درستش می کنم.
با صدای بلند گفتم: هما جون اگه افتخار بدی و کنار ما بیای خوشحال میشیم، هانی جون هم بالطبع با آقای مهندس هم صحبت خواهند شد چون احساس می کنم طرز فکر و عقایدتون شبیه آقای مهندسه، اینطور نیست؟
هما سرش را تکان داد و با فیس و افاده گفت: مرسی، من اینجا راحت ترم، شما هم راحت باشید.
ولی هانی که انگار منتظر بهانه بود بلند شد و به کنار سپهر رفت و رو به من گفت:
- غزال جان دختر زرنگ و باهوشی هستی و خیلی راحت فکر آدما رو می خونی.
سهیل- آره جون خودت، از خدا خواسته.
- هیس می شنوه، سهیل پاشو یه موزیک ملایم بذارتا محفل عاشقانه بشه.
سهیل بلافاصله نواری گذاشت و برگشت:
- خیلی رمانتیک شد چون راحت صحبت می کنند و کسی صداشونو نمی شنوه.
- اگه چراغا کم نورتر بود بهتر می شد. خصوصا با حرفهای خصوصی که بین هم رد و بدل می شه.
سها ساکت گوش می کرد و فقط لبخند می زد ولی من و سهیل یواش حرف میزدیم و میخندیدیم و زیر چشمی نگاهشان می کردیم.
سهیل- غزال اونجارو... هانی چقدر گرمش شده.
- از گرمای زیاد اتاق، الانه که بزنه به سیم آخر.
سهیل چنگی به صورتش انداخت و گفت: وای خدا مرگم بده ببین چه دوره ای شده.
- ننه، خیلی عقب مونده ای، یعنی چی، ناسلامتی عروس تحصیلکرده خارج از کشوره.
- ننه قربونت برم! حالا اگه مثل این فیلم های خارجی شد چیکار کنیم؟من که از خجالت می میرم.
تا این را گفت هر دو زدیم زیر خنده، حتی سها هم به خنده افتاد، از خنده اشکم درامده بود. سپهر هم چپ چپ نگاهمان می کرد، نگاهی بهش کردم و با خنده جواب دادم زیر صندلیا قایم میشیم... وای ننه شازده آقا دوماد عصبانی شده.
سهیل- پس تا کتک نخوردیم در ریم، چون با خنده هامون رشته کلام از دستش خارج شده، طفلکی حواسش پرت شد.
سه تایی بلند شدیم و پیش خاله رفتیم و در چیدن میز کمک کردیم. و همه را برای خوردن غذا دعوت کردیم. هانی و هما سپهر را بین خودشان، جای دادند و ما سه تا درست مقابل آنها نشستیم.
سهیل زیر لب زمزمه کرد: عروس دو تا شد! چون هما هم یخش وا شده.
- پس یه ساعت دیگه سر داماد، گیس های همدیگرو می کنن.
- اونا که گیس ندارن، هردوتاشون کچل کردند.
سپهر که زیر چشمی به ما نگاه می کرد و حسابی هم کفری شده بود با لبخند تصنعی گفت: غزال مثل اینکه سر دردت خوب شده،آره؟
- بله چطور مگه؟
سپهر- آخه می بینم به جای گریه، می خندی.
- من در مقابل درد سر خم نمی کنم.
عمو سعید نگاهی به سپهر کرد و گفت: آفرین دخترم، این روحیه تو خیلی خوبه.
 

mahdiehershad

عضو جدید
به خاطر خاله و عمو جوابش را ندادم و ترجیح دادم با خنده، موضوع را خاتمه دهم. بعد از شام خاله، پیش مهمانان رفت و ما سه نفر میز را جمع و جور کردیم و به آشپزخانه رفتیم تا غذا ها را جا به جا کنیم. در حین کار کردن با صدای بلند هم می خندیدیم. که سپهر آمد و یخ خواست و رو به سهیل گفت:
- سهیل چرا امروز نیش ات باز شده و همش می خندی. ادب نداری که جلوی مهمونا پچ پچ می کنی و قاه قاه می خندی.
سهیل مظلومانه جواب داد: ببخشید دیگه تکرار نمی شه.
- سهیل کسی معذرت خواهی می کنه که کار بدی کرده باشه، تازه تو تنها نبودی که نیش ات باز شده بود.
سپس با طعنه به سپهر گفتم: حضرت آقا تو حق نداری به خاطر یه دختر وراج به برادرت توهین کنی، فهمیدی؟ نکنه حواستو پرت کردیم و حرفهای عاشقانه ات یادت رفت، آره؟
سپهر- اولا ما همچین غلطی نمی کردیم، ثانیا این لقمه وراج رو تو برام گرفتی.
- برای تو که بد نشد، دیگه چرا ناراحتی و گردن من می اندازی. اگه پریشونت کردم و مزاحم شدم همین الان میرم.
با عصبانیت دستمالی که دستم بود را روی میز پرت کردم و به طرف در رفتم. سپهر که در چهارچوب در ایستاده بود دستانش رو مانع کرد و با خشمی که در صورتش مشخص بود گفت: لعنتی من کی گفتم مزاحم شدی یا ناراحتم کردی؟ من فقط گفتم این کار شما صحیح نیست، فقط همید. تو مثل بچه ها قهر کردی و میری. حالا تا کفری نشدم برگرد سرجات.
با سماجت گفتم: مثلا اگه کفری بشی چیکار می کنی، هان؟؟!
سپهر- استغفرالله هیچی، میزنم در گوش خودم.
- پس لطف کن بزن تا یاد بگیری سر من یا دیگران نباید داد بزنی و زور بگی.
با عصبانیت مشتش را محکم به دیوار کوبید که با صدای ضربه، خاله مضطرب به آشپزخانه آمد و پرسید: چی شده، صدای چی بود؟ سپهر با کی جر و بحث می کردی؟
با لبخند تصنعی گفتم: خاله جون مگه قراره اتفافی بیافته. جر و بحث چیه؟ با سپهر در مورد هانی جون صحبت می کردیم. شیفته نجابت هانی شده، همین.
خاله- پس صدای چی بود؟
- هان، سهیل تمرین بوکس می کرد آخه به تازگی به بوکس علافه مند شده.
خاله- دلم هری ریخت، آخه سهیل الان چه وقته بوکس تمرین کردنه؟
سهیل- ببخشید مامان خروس بی وقتم.
سها با دستان لرزان یخ را به دست سپهر داد و خاله دستش را گرفت و با هم رفتند. بعد از رفتن آنها هر سه نفس راحتی کشیدیم.
- آخیش به خیر گذشت.
سهیل- غزال چطوری اون حرفارو سر هم کردی و گفتی؟
- باور کن خودمم نمی دونم چه جوری اون دروغ ها رو سر هم کردم انگار اتوماتیک وار تو مغزم آمد...
سها- غزال وقتی با سپهر جر و بحث می کردی، من به جای تو از ترس می لرزیدم، نفس ام بند اومده بود، چون ما جرات بلند حرف زدن با سپهر رو نداریم چه برسه به بحث کردن. مخصوصا وقتی که عصبانی باشه.
- بیخود کرده، مگه نوکرش هستم که بترسم مبادا چیزیم رو قطع کنه. حالا یخ رو واسه چی می خواست؟
سهیل- چقدر پرتی، واسه نوشابه می خواد.
- پس ما هم واسه خودمون نوشابه خنک بریزیم.
چند چایی ریختیم و پیش بقیه رفتیم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا