mahdiehershad
عضو جدید
کمی از آن پماد که داروی محلی بود، به تن و بدن سهند مالید و الناز، دختر عمو محمد قرص مسکنی به او داد تا کمی از دردش کم شود.
یاشار از دستم به شدت عصبانی و ناراحت بود و بهم توجه نمی کرد. وقتی سهند خوابید از خانه بیرون رفت، من هم به دنبالش دویدم و گفتم: یاشار وایستا می خوام باهات صحبت کنم.
بدون اینکه حرفی بزند به طرف اصطبل رفت و اسبش را بیرون آورد. من هم با عجله همین کار را کردم و به دنبالش به راه افتادم. از خشم فقط اسب می تازوند، و به سمت کوه میرفت. در میان راه فریاد زدم و گفتم:
- یاشار جون غزال وایسا. می دونم قهر کردی.
اسبش را از حرکت بازداشت و سرش را به طرفم برگرداند که ادامه دادم:
- همه اش تقصیر خودشه، چرا روز سیزده بدر اون بلا رو سرم آورد. خوب بود منم مثل اون الم شنگه راه می انداختم؟ همش به خاط تو تحمل کردم.
- درسته اون کار بدی کرد ولی بدون لذتی که تو گذشت هست تو انتقام نیست.
- ببخشید، جون من اخمها تو بازکن و لبخند بزن! من طاقت قهر و بی توجهی تو رو ندارم.
چهره اش را با لبخندی شکوفا کرد و گفت: مطمئن باش من هیچ وقت با تو قهر نمی کنم، چون خودمم تحمل ندارم که با هات حرف نزنم. حالا بیا تا دامنه کوه با هم مسابقه بدیم.
اسبها رو تا دامنه کوه تازوندیم. کاک شیرازد، از دامهای پدربزرگ نگهداری می کرد و مثل همیشه به درخت تکیه داده و نی می زد و با دیدن ما از جا بلند شد و دستی تکان داد. سلامی کردیم و همانجا نشستیم. شیرزاد کاسه به دست از گوسفندی شیر دوشید و آن را به دستم داد وگفت: بفرما سوگلی محمود خان، بخور تا گلوت تر بشه.
کاک شیرزاد هر وقت نی به دست می گرفت بی اختیار اشکش سرازیر میشد و هر وقت علتش را می پرسیدم می گفت: این نی مثل مسکن می مونه و درد هامو تسکین می ده.
- تا خواست نی را به دستش بگیرد گفتم: تو رو خدا شیرزاد قبل از اینکه نی بزنی کمی برامون درد و دل کن، چرا همش گریه می کنی.
آه بلندی کشید و گفت: قربون اسم قشنگت برم، درد و غصه من سر درازی داره اگه بگم حتما سرتون درد می گیره.
- نه بگو، ما گوش می دیم.
چند دقیقه سکوت کرد و گفت: ای چی بگم! از کجاش براتون بگم. من هم مثل همه جوونا، اون زمان عاشق یه دختر خوشگل و زیبا بودم، اسمش آیناز بود. دختر یکی از خوانین بود، من هم چوپون اونا بودم هر وقت آیناز رو می دیدم عقل و هوشم را از دست می دادم. در رفت و آمد هایی که به خونه خان داشتم، نکنه آینازهم عاشق من شده ولی از ترس رسوائی و پدرش نمی تونه ابراز علاقه بکنه. خلاصه سر تونو زیاد درد نیارم، با هزار مصیبت حرف دلمو بهش گفتم که جوابمو با لبخند داد. چون می دونستم خان مخالف این ازدواج میشه، یه روز با هم از اون ده فرار کردیم و اومدیم شهر و با هم عقد کردیم. ولی خان در به در دنبال آیناز می گشت. وقتی ما را پیدا کردند او حامله بود. پدرش با زور تفنگ زنمو ازم جدا کرد. شب و روز کارم شده بود گریه و زلری! من که زورم به خان نمی رسید، اون زمانا حرف، حرف خان بود و رعیت کاره ای نبود.... بیچاره آیناز اونقدر که غصه خورد نتونست، تاب بیاره و سر زا از دنیا رفت. چون خان عارش می اومد دختر من که از خون من بود نوه اش باشه، بچه را به دست من داد. از اونجا کوچ کردم و اومدم به این دهکده که خدا عمر با عزت به پدربزرگتون بده. منو آورد به خونه اش و گوسفنداش به دستم سپرد. مادربزرگتون هم از غزالم، تنها یارگارعشقم مواظبت می کرد. تنها دلخوشیم دخترم بود. به عشق آیناز غزالو بزرگ می کردم. زیبایی غزال به مادرش رفته بود هر روز که می گذشت زیبا و زیباتر میشد. برای فرار از حرف مردم خانه ای اجاره کردم و با غزال به آنجا رفتم، چون عمو های شما جوون بودن. یعنی همپای غزالم بزرگ شده و قد کشیده بودند. تازه فهمیدم از قضای روزگار محمود خان عاشق، یه دونه دخترم شده. زمانی این موضوع را فهمیدم که غزال برای کمک به من برای چرای گوسفندان همراهم بود و محمود خان وقت و بی وقت برای سرکشی می اومد. غزالم خیلی ساکت و مظلوم بود. یه روز که گوسفندارو کنار رودخونه می بره، نمی دونم کدوم بی شرفی، بی سیرتش می کنه.
گریه امان کاک شیرزاد رو بردید، حال من ویاشار هم منقلب شده بود. چند دقیقه طول کشید تا شیرزاد ادامه داد: دخترم از غصه و ناراحتی چند ماه در بستر بیماری افتاد، مادربزرگت هر چقدر خرج دوا درمانش کرد فایده ای نداشت. محمود خان هم حال و روز خوبی نداشت چون اونا خیلی خاطر همدیگرو می خواستن. یه روز که از خواب بیدار شدم دیدم غزالم سر جاش نیست. همه را خبر کردم. خان همه را بسیج کرد و فرستاد دنبال غزال، که خبر مرگش را برام آوردن! عزیز دلم خودشو از بالای کوه پرت کرده بود پائین.
وقتی به اینجا رسید های های گریست، اشک من و یاشار هم جاری شده بود. آنقدر غرق زندگی پر رنج کاک شیراز شده بودیم که ساعت را فراموش کرده بودیم. هوا کاملا تاریک شده بود که به باغ برگشتیم. در طول راه هیچ کدام حرفی نمی زدیم.
یار علی جلوی در قدم می زد که با دیدن ما جلو دوید و گفت: شما ها کجا بودید، همه جا رو زیر و رو کردیم. ارباب و خان دلواپستون هستند، زود برید داخل تا از نگرانی در بیان.
پدر بزرگ و خان عمو پریشان و آشفته به انتظار ما نشسته بودند. پیش دستی کردم وگفتم: الهی من قربون هر دو عزیز پریشونم برم! بنده آماده هر گونه مجازاتم. اصلا گردن من را بزنید تا آرام بشید.
پدر بزرگ اخم هایش را باز کرد و خندید و در حالی که سرش را تکان می داد، گفت: اگه تو این زبون را نداشتی چیکار میکردی؟ فربون اون قد و بالات برم. بیا به جای گردنت یه بوس بده.
سر و صورت پدر بزرگم را غرق بوسه کردم
یاشار از دستم به شدت عصبانی و ناراحت بود و بهم توجه نمی کرد. وقتی سهند خوابید از خانه بیرون رفت، من هم به دنبالش دویدم و گفتم: یاشار وایستا می خوام باهات صحبت کنم.
بدون اینکه حرفی بزند به طرف اصطبل رفت و اسبش را بیرون آورد. من هم با عجله همین کار را کردم و به دنبالش به راه افتادم. از خشم فقط اسب می تازوند، و به سمت کوه میرفت. در میان راه فریاد زدم و گفتم:
- یاشار جون غزال وایسا. می دونم قهر کردی.
اسبش را از حرکت بازداشت و سرش را به طرفم برگرداند که ادامه دادم:
- همه اش تقصیر خودشه، چرا روز سیزده بدر اون بلا رو سرم آورد. خوب بود منم مثل اون الم شنگه راه می انداختم؟ همش به خاط تو تحمل کردم.
- درسته اون کار بدی کرد ولی بدون لذتی که تو گذشت هست تو انتقام نیست.
- ببخشید، جون من اخمها تو بازکن و لبخند بزن! من طاقت قهر و بی توجهی تو رو ندارم.
چهره اش را با لبخندی شکوفا کرد و گفت: مطمئن باش من هیچ وقت با تو قهر نمی کنم، چون خودمم تحمل ندارم که با هات حرف نزنم. حالا بیا تا دامنه کوه با هم مسابقه بدیم.
اسبها رو تا دامنه کوه تازوندیم. کاک شیرازد، از دامهای پدربزرگ نگهداری می کرد و مثل همیشه به درخت تکیه داده و نی می زد و با دیدن ما از جا بلند شد و دستی تکان داد. سلامی کردیم و همانجا نشستیم. شیرزاد کاسه به دست از گوسفندی شیر دوشید و آن را به دستم داد وگفت: بفرما سوگلی محمود خان، بخور تا گلوت تر بشه.
کاک شیرزاد هر وقت نی به دست می گرفت بی اختیار اشکش سرازیر میشد و هر وقت علتش را می پرسیدم می گفت: این نی مثل مسکن می مونه و درد هامو تسکین می ده.
- تا خواست نی را به دستش بگیرد گفتم: تو رو خدا شیرزاد قبل از اینکه نی بزنی کمی برامون درد و دل کن، چرا همش گریه می کنی.
آه بلندی کشید و گفت: قربون اسم قشنگت برم، درد و غصه من سر درازی داره اگه بگم حتما سرتون درد می گیره.
- نه بگو، ما گوش می دیم.
چند دقیقه سکوت کرد و گفت: ای چی بگم! از کجاش براتون بگم. من هم مثل همه جوونا، اون زمان عاشق یه دختر خوشگل و زیبا بودم، اسمش آیناز بود. دختر یکی از خوانین بود، من هم چوپون اونا بودم هر وقت آیناز رو می دیدم عقل و هوشم را از دست می دادم. در رفت و آمد هایی که به خونه خان داشتم، نکنه آینازهم عاشق من شده ولی از ترس رسوائی و پدرش نمی تونه ابراز علاقه بکنه. خلاصه سر تونو زیاد درد نیارم، با هزار مصیبت حرف دلمو بهش گفتم که جوابمو با لبخند داد. چون می دونستم خان مخالف این ازدواج میشه، یه روز با هم از اون ده فرار کردیم و اومدیم شهر و با هم عقد کردیم. ولی خان در به در دنبال آیناز می گشت. وقتی ما را پیدا کردند او حامله بود. پدرش با زور تفنگ زنمو ازم جدا کرد. شب و روز کارم شده بود گریه و زلری! من که زورم به خان نمی رسید، اون زمانا حرف، حرف خان بود و رعیت کاره ای نبود.... بیچاره آیناز اونقدر که غصه خورد نتونست، تاب بیاره و سر زا از دنیا رفت. چون خان عارش می اومد دختر من که از خون من بود نوه اش باشه، بچه را به دست من داد. از اونجا کوچ کردم و اومدم به این دهکده که خدا عمر با عزت به پدربزرگتون بده. منو آورد به خونه اش و گوسفنداش به دستم سپرد. مادربزرگتون هم از غزالم، تنها یارگارعشقم مواظبت می کرد. تنها دلخوشیم دخترم بود. به عشق آیناز غزالو بزرگ می کردم. زیبایی غزال به مادرش رفته بود هر روز که می گذشت زیبا و زیباتر میشد. برای فرار از حرف مردم خانه ای اجاره کردم و با غزال به آنجا رفتم، چون عمو های شما جوون بودن. یعنی همپای غزالم بزرگ شده و قد کشیده بودند. تازه فهمیدم از قضای روزگار محمود خان عاشق، یه دونه دخترم شده. زمانی این موضوع را فهمیدم که غزال برای کمک به من برای چرای گوسفندان همراهم بود و محمود خان وقت و بی وقت برای سرکشی می اومد. غزالم خیلی ساکت و مظلوم بود. یه روز که گوسفندارو کنار رودخونه می بره، نمی دونم کدوم بی شرفی، بی سیرتش می کنه.
گریه امان کاک شیرزاد رو بردید، حال من ویاشار هم منقلب شده بود. چند دقیقه طول کشید تا شیرزاد ادامه داد: دخترم از غصه و ناراحتی چند ماه در بستر بیماری افتاد، مادربزرگت هر چقدر خرج دوا درمانش کرد فایده ای نداشت. محمود خان هم حال و روز خوبی نداشت چون اونا خیلی خاطر همدیگرو می خواستن. یه روز که از خواب بیدار شدم دیدم غزالم سر جاش نیست. همه را خبر کردم. خان همه را بسیج کرد و فرستاد دنبال غزال، که خبر مرگش را برام آوردن! عزیز دلم خودشو از بالای کوه پرت کرده بود پائین.
وقتی به اینجا رسید های های گریست، اشک من و یاشار هم جاری شده بود. آنقدر غرق زندگی پر رنج کاک شیراز شده بودیم که ساعت را فراموش کرده بودیم. هوا کاملا تاریک شده بود که به باغ برگشتیم. در طول راه هیچ کدام حرفی نمی زدیم.
یار علی جلوی در قدم می زد که با دیدن ما جلو دوید و گفت: شما ها کجا بودید، همه جا رو زیر و رو کردیم. ارباب و خان دلواپستون هستند، زود برید داخل تا از نگرانی در بیان.
پدر بزرگ و خان عمو پریشان و آشفته به انتظار ما نشسته بودند. پیش دستی کردم وگفتم: الهی من قربون هر دو عزیز پریشونم برم! بنده آماده هر گونه مجازاتم. اصلا گردن من را بزنید تا آرام بشید.
پدر بزرگ اخم هایش را باز کرد و خندید و در حالی که سرش را تکان می داد، گفت: اگه تو این زبون را نداشتی چیکار میکردی؟ فربون اون قد و بالات برم. بیا به جای گردنت یه بوس بده.
سر و صورت پدر بزرگم را غرق بوسه کردم