رفتن...

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتي رفتي همه چي رفت
حتي لبخند گل ياس

توي سينه بي تپش شد
اونهمه قلب پر احساس

نه لبت به خنده وا شد
نه وداعي كردي با من
درد و نفرين در سفرهات سفر هميشه رفتن


در قفاي رفتن تو همه پلها شكستن
به عزاي رفتن تو همه به گريه نشستن
تو كجائي كه ببيني چه دلايي با تو هستن


مي دونم تو قطره نيستي
كه بري گم بشي در رود
براي روح بزرگت
مرگ تو تولدي بود

نه با اين رفتن تو رفتي
نه با اين مردن تو مردي
اون صداي جاودانه بگم از كي مي خوندي


در قفاي رفتن تو همه پلها شكستن
به عزاي رفتن تو
همه به گريه نشستن

تو كجائي كه ببيني چه دلايي با تو هستن
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز

وقت رفتن نمی خوام ببینمت
می دونم ببینمت کم می یارم
اگه یک لحظه فقط نگام کنی
دلمو پشت سرم جا می زارم
اگه خون سرد نگام به دل نگیر
دل تو یه روز ازم خسته می شه
اگه اسم رو فقط صدا کنی
راه رفتن واسه من بسته می شه
وقت رفتن نباید گریه کنی
این جوری دلم برات تنگ نمی شه
می دونم هر جای دنیا که باشم
تو دلم عشق تو کم رنگ نمی شه
اگه خون سرد نگام به دل نگیر
دل تو یه روز ازم خسته می شه
اگه اسمم رو فقط صدا کنی
راه رفتن واسه من بسته می شه
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]تا رسیدن به مقصد راه درازی در پیش است... پاهایم یارای رفتن نمیدهند... ولی باید رفت دیگر مجالی برای ماندن نیست... باید رفت تا دور شویم از این سر در گمی... باید رفت و به جان خرید گرد و غبار سفر را... باید رفت و خط کشید بر همه ی آرزوهای محال... بیشتر از این نباید به پای عشق سوخت...[/FONT]
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
می روی و می دانم

هرگز کسی را نخواهی یافت که

چون من دوستت بدارد !

این گونه عمیق وزلال ...

کسی نخواهد بود که

روح خسته ات را درآغوش گیرد ...

نگرانی هایت رانوازش کند ...

برای دلواپسی هایت ،لالایی بخواند !

تا تو آرام گیری ...

دستانم از نگه داشتن تو ناتوانند !

آسمان برایم اشک می ریزد ...

من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد ...

دیگر هیچ نخواهم گفت ...

....صبر ... صبر ... و صبر !

و روزه سکوت ...

نمی دانم این روزه را با چه افطار خواهم کرد ...

شاید .............
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
از شب ريشه سرچشمه گرفتم، و به گرداب آفتاب ريختم
بي پروا بودم: دريچه ام را به سنگ گشودم .
مغاك جنبش را زيستم .
هشياري ام شب را نشكافت، روشني ام روشن نكرد:
من ترا زيستم، شبتاب دور دست !
رها كردم، تا ريزش نور، شب را بر رفتارم بلغزاند .
بيداري ام سر بسته ماند: من خوابگرد راه تماشا بودم .
و هميشه كسي از باغ آمد، و مرا نو بر وحشت هديه كرد .
و هميشه خوشه چيني از راهم گذشت، و كنار من خوشه
راز از دستش لغزيد .
و هميشه من ماندم و تاريك بزرگ، من ماندم و همهمه
آفتاب .
و از سفر آفتاب، سرشار از تاريكي نور آمده ام:
سايه تر شده ام:
و سايه وار بر لب روشني ايستاده ام .
شب ميشكافد، لبخند ميشكفد، زمين بيدار مي شود .
صبح از سفال آسمان مي تراود
و شاخه شبانه انديشه من بر پرتگاه زمان خم مي شود .
 

آرماندیس

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمی دانم چرا نمی توانم با روزهای خدا صبوری کنم
نمی دانی چقدر دلم گرفته
چند ساعتی است عقربه ها در آغوش هم مانده اند
اینجا همه چیز مرده است
صندلی ، میز ، آیینه ، ستاره ، پنجره ، دیوار
و حتی ماهیهای درون قاب
و من
که از همه مرده ترم!
اگر باور نداری پاورچین پاورچین کنارم بیا
ببین که بوی کــافـــور میدهم
آواز کــلاغ ها را هم میشنوی؟
این آواز سیاهی اتاق را بیشتر میکند
کــلاغهای سیاه پوشی که
به جای خرما قــــار قـــــار تعارف میکنند
اینجا مجلس ختم من است!!!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
می روی و می دانم


هرگز کسی را نخواهی یافت که

چون من دوستت بدارد !

این گونه عمیق وزلال ...

کسی نخواهد بود که

روح خسته ات را درآغوش گیرد ...

نگرانی هایت رانوازش کند ...

برای دلواپسی هایت ،لالایی بخواند !

تا تو آرام گیری ...

دستانم از نگه داشتن تو ناتوانند !

آسمان برایم اشک می ریزد ...

من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد ...

دیگر هیچ نخواهم گفت ...

....صبر ... صبر ... و صبر !

و روزه سکوت ...

نمی دانم این روزه را با چه افطار خواهم کرد ...

شاید .............



مرسي خيلي زيبا بود ممنون :gol:
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
بر سر دوراهی مانده ای ...

این راه به پایانی مبهم و تاریک می رود

آن یکی پایانی ندارد !


خورشید پشت سر توست

و آنها که رفته اند راه را

تحسین می کنند

تاریکی جسمت را مقابل خورشید !


چه فرقی می کند از کجا آمده باشی

به کدام راه راهی شوی

چه فرقی می کند آمدنت بهر چه بوده و رفتنت ...

راهی جز رفتن نیست ...

حتی اگر نباشد راهی ...!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
جاده ها منتظرند
من کجا میروم اینگونه شتابان امروز
دیگر اینجا کسی از من نمیخواهد که
بمان
جاده انگار منو فریاد میزنه
میرم از اینور جاده به عبدیت
به سلوک
میگذارم سجده بر دامن دریا و درخت
جاده داره منو فریاد میزنه
برای اومدن دوباره انگار
هنوز از فاصله ها میترسم
ولی باید بروم
جاده اسم منو فریاد میزنه
شایدم دیگه نیام از دل این جاده برون
چه کسی میداند
شاید این آخر راه بودن من باشه!






 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
روشن است آتش درون شب
وز پس دودش

طرحی از ویرانه های دور.
گر به گوش آید صدایی خشک:
استخوان مرده می لغزد درون گور.

دیرگاهی ماند اجاقم سرد
و چراغم بی نصیب از نور.

خواب دربان را به راهی برد.
بی صدا آمد کسی از در،
در سیاهی آتشی افروخت.
بی خبر اما
که نگاهی در تماشا سوخت .

گرچه می دانم که چشمی راه دارد به افسون شب،
لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش:
آتشی روشن درون شب .
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
دنبال من نگرد ...

نام مرا دیشب

باران در خود شست !

و نشانم را

باد با خود برد ...!
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزگاری مردم دنیا دلشان درد نداشت

هرکسی غصه اینکه چه میکرد نداشت


چشمه سادگی از لطف زمین می جوشید

خودمانیم زمین این همه نامرد نداشت
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تا به کی باید رفت

از دياری به دياری ديگر
نتوانم ، نتوانم جستن
هر زمان عشقی و ياری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری به بهار دیگر
آه ، اکنون ديریست
که فرو ریخته در من، گوئی ،
تيره آواری از ابر گران
چو می آميزم، با بوسه ی تو
روی لبهایم ، می پندارم
می سپارد جان عطری گذران
آنچنان آلوده ست
عشق غمناکم با بیم زوال
که همه زندگیم می لرزد
چون تو را می نگرم
مثل اینست که از پنجره ای
تک درختم را ، سرشار از برگ ،
در تب زرد خزان می نگرم
مثل اینست که تصویری را
روی جریان های مغشوش آب روان می نگرم
شب و روز
شب و روز
شب و روز


بگذار که فراموش کنم
تو چه هستی ، جز یک لحظه،
یک لحظه که چشمان مرا
می گشاید در
برهوت آگاهی ؟
بگذار
که فراموش کنم.
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial,helvetica,sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif]من خراب دل خویشم ، نه خراب ** دیگر
این منم ، این که گشودست به من تیغه خنجر
دشمنم نیست ، منم ، این که تبر می زند از خشم
تا که از ریشه بیفتم به یکی ضربه دیگر
این همان لحظه تلخ است که به صحرا بزند عقل
عشق چون جغد کشد پر، روی ویرانه باور
[/FONT]
[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif]ناجوانمردترین همسفری ای من عاشق
هیچ راه سفری را نرساندیم به آخر
هر مصیبت که شد آغاز تو مرا بردی از آن راه
تو به هر در زدی انگشت و گذشتم من از آن در
[/FONT]
[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif][FONT=arial, helvetica, sans-serif]تو تن خویش به هر زخم سپردی و گذشتی
خون من شعر شد و شعر چکید از دل دفتر
تو تن آلوده هر درد چه بی درد ز حالی
من بی درد به درد تو فتادم به بستر
آه ای دشمن من خسته از این جنگ و گریزم
پیر شدم ، خسته شدم ، از من ویران شده بگذر
[/FONT]
[/FONT]​
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
جاماند ... بعد رفتنت ... داستان ... نیمه تمام !

اضطراب باران ...

که چترش را باد با خود برد !

ماند ... شکسته ساقه های دخترک گل فروش

مبهوت ...!

 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
می ایی به اولین سطر ترانه سفر کنیم؟
به هی خنده های همان شهریور ِ دور!
به آسمان ِ پرستاره ی تابستان و تشنگی!
به بلوغ بادبادک و بی تابی تکرارّ
به پنجشنبه های پاک کوچه گردی...

کوچه نشین و کتاب ساز!
همیشه مرا به این نام می خواندی!
می گفتی شبیه پروانه ای هستم،
که پیله ی پاره ی کودکی ِ خود را رها نمی کند!
آنروزها، آسمان ِ‌بوسه آبی بود!
آب هم در کاسه ’ سفال صداقتمان،
طعم دیگری داشت!
تو غزلهای قدیمی مرا بیشتر می پسندیدی!
ردیف ِ تمام غزلها،
نام کوچک ِ دختری از تبار گلها بود!
تو بانوی تمام غزلها بودی
و من تنها شاعر ِ شادِ این حوالی ِ اندوه!
همیشه می گفتم،
کسی که برای اولین بار گفت:
«سنگ مُفت و گنجشک مفت»
حتماَ جیک جیک ِ هیچ گنجشک کوچکی را نشنیده بود!
حالا،
سنگ ِ تمام ترانه های من مُفت و
گنجشک ِ شاد و شکار ناشدنی ِ چشمهای تو,
آنسوی هزار فاصله سنگ انداز و دست و قلم!?


يغماگلرويي
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
قبول ...

دروغ اول را من گفتم !

تو چرا راست نگفتی ؟!

اول من گفتم

تو فقط سکوت بودی و سکوت ...

آخر بازی

باخت مرا

پنهان کردی ...

و من

برد تو را ...

در کوچه

در خیابان

پیش دوست ، آشنا

جار زدم !

تو فقط سکوت بودی و سکوت ...

حرفت را آخر زدی ...

و راست راستی

رفتی !!!
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
دردا که سرشک بخت شوریده ی من
چون حسرت عشق ، مرده بر دیده ی من
اشکم همه من ! اشک تو چون پاک کنم ؟
ای بخت ز قعر قبر دزدیده ی من

 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن لحظه های ساده ناب زود رفت
آن روزهای پر ز تب و تاب زود رفت
شبهای خوب گم شدن ماه پشت ابر
تکلیفهای شب ، شب مهتاب زود رفت
آن مشقهای خط زده و نمره های بیست
آن صبحهای چشم پر از خواب زود رفت
هر صبح چهار گوشه ی منزل به هم زدن
در جستجوی لنگه ی جوراب زود رفت
سارا تمام خاطره ی هفت سالگی
مانند یک مسافر بی تاب زود رفت ...
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رفتی اما چه بگویم هیهات

تو ندانی که من آنروز غروب

زیر آن دره آرام و عبوس

به چه حالی بودم !

بی تو با حسرت و حرمان و سرشت

خلوتی داشتم آنجا که مپرس

کاش می دانستی

بی تو بر من چه گذشت...
 

spacechild

عضو جدید
رفتن
خاموش ترین حرف تو بود.
با سکوتی عجیب گفتی...
فریاد زدی رفتنت را!
این بار،
درست برعکس همیشه
من ساکت بودم.
باورت می شود؟!

رفتی...
و چند وقتیست بی تو،
می گذرند شب ها
و..
روزها
و..
ثانیه ها.
هیچ صدایی از تو
در لابه لای تیک تیک ساعتم نمی شنوم.
غرق کدامین سیاه چاله ذهن من شدی؟
خودم باورم نمی شود!
تو چه طور؟
این که حالا من
"من" کفش هایت را جفت می کنم!:heart:
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاش می دیدی


تکیه داده ام
به باد
با عصای استوایی ام
روی آسمان
ایستاده ام
بر لب دو پرتگاه ناگهان
ناگهانی از صدا
ناگهانی از سکوت
زیر پای من
دهان ِ دره ی سقوط
باز مانده است
ناگزیر
با صدایی از سکوت
تا همیشه
روی برزخ دو پرتگاه
راه می روم
سرنوشت من سرودن است...

استاد قیصر امین پور
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوش رفتم بدر میکده خواب آلوده
خرقه تر دامن و سجاده شراب آلوده
آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش

گفت بیدار شو ای رهرو خواب آلوده
 

آرماندیس

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیخودی به دست آمده بودی

بیخودی از دست رفتی

نفهمیدم از کدام آسمان

صاف افتادی توی دامنم

نه دامن من تو را یاد چیزی می اندازد مِن بعد

نه آسمان مرا یاد کسی

نفهمیدم آمدنت را حیران بنگرم

یا رفتنت را مات بگریم

باد آورده را باد می برد؟ قبول

دلم را که باد نیاورده بود!
 

آرماندیس

عضو جدید
کاربر ممتاز
ليلاي قصه بي خبر

مجنون دگر بيمار نيست

تنهاي شهر عاشقان

عشقي دگر در كار نيست

دلبسته ي ديرين تو

دلخسته شد...پا پس كشيد

مجنونيش پايان گرفت

حتي خيالت پر كشيد
 

pari.A

عضو جدید
فقط رفت
بدون كلامي كه بوي اشك دهد..
فقط رفت
بدون نگاهي كه رنگ حسرت داشته باشد
فقط رفت
و من شنيدم كه توي دلش گفت: "راحت شدم ..."
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
خصوصا شباهنگام
خیالت میکنم
در خیالاتم
یک آدمک خیالی
هر آنچه را دوست دارم داراست
من و تو ...
مهر همیشه در سینه ی ماست
و در خیال
عشق می ورزم تو را
بیش از تو به من
حال آنکه ...
آنقدر دوستم داری
که خیالم حتی خیالش را هم نمیکند
ای عشق جاودانه در خیال
مبادا خیالت بردارد
روزی را
که دگر خیالت نکنم
آخر مگر میشود ؟
این چنین همدمی را از دست داد
حال آنکه انسم با آن
بیش از چیزیست که خیال میکنی
خودت را نمیگویم
خیال کردن به تو ...
مقصود است
معشوق است
و ماءنوس
معلوم است
که خواهی ماند جاوید
ای آدمک
تا به حال یارای نداشتم
چهره ای برایت نقاشی کنم
با بومرنگ خیال
که به پاکیت بیاد
از ما روی مگردان
بی خیال ...
 
Similar threads

Similar threads

بالا