وقتی گوشی را خاموش می کنم
وقتی مشترکی می شوم که در دسترس نیست و خاموش است
وقتی این مشترک روی تخت دراز کشیده و شکاف های سقف را می شمارد
می فهمم گاهی چه خوب است گم شدن در خطوط تلفن و پیدا نشدن...
نامه هایم را برای پاره کردن نوشتم
می توانی بسوزانیشان حرف هایم را بی دلیل گفته ام
می توانی فراموششان کنی ولی عشقم را از صمیم قلب بخشیده ام
نمی توانی دوستم نداشته باشی
کاش چون پاییز بودم، کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز، خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد،
آفتاب دیدگانم سرد میشد،
اسمان سینه ام پر درد میشد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد،
اشکهایم همچو باران، دامنم را رنگ میزد
وه چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من میخواند شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله میزد،
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من، همچو آوای نسیم پر شکسته،
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
پیش رویم: چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر: آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام: منزلگه اندوه و درد و بد گمانی
کاش چون پاییز بودم، کاش چون پاییز بودم...
.. من دلم می خواهد یک سبد شعر بچینم . یک بغل مست شوم از نرگس . بوسه بر دیده ی باران بدهم و برقصم با نور . .... چه کسی همسفرم خواهد شد ؟! یادت آمد وقتی ، خواب یک گل دیدی ؟ تا به شب عطر خوشش بوییدی ؟! ... کاش عاشق بودی ! جنس خواب من از این خاطره هاست . آرزویم اما تپش واژه ی تو در دل این ثانیه هاست. من دلم می خواهد ، بنویسم ز کتاب دل خود و بپرسم از تو ، ماجرای دل تنهای خدا ! خنده هایت زیباست . دست هایت رنگ تبسم دارند. نیست در باورم آهنگ خزان . ... تو از این چشم من اکنون غزل نور بخوان . یادت آمد وقتی ، خواب یک گل دیدی ؟ تا به شب عطر خوشش بوییدی ؟! ... کاش عاشق بودی !
من کجای این زمینم،تو بگو تو مرا می فهمی من تورا می خواهم تق تقی می شنوم بر در دوست آب چشمه جاری می شنوی ...؟ سایش آب به روی سنگ را... این صدا را ناب ترین شعر زمان می دانم و تو هم می دانی که در این لحظه کسی هست که چشمان تو را یاد کند...
با درودی به خانه می آیی و با بدرودی خانه را ترک می گویی ای سازنده! لحظه ی ِ عمر ِ من به جز فاصله یِ میان این درود و بدرود نیست: این آن لحظه ی ِ واقعی ست که لحظه ی ِ دیگر را انتظار می کشد. نوسانی در لنگر ساعت است که لنگر را با نوسانی دیگر به کار می کشد. گامی است پیش از گامی دیگر که جاده را بیدار می کند. تداومی است که زمان مرا می سازد لحظه ای است که عمر ِ مرا سرشار می کند.
ای خدای مهربانم !
در قلبهای کوچکمان محفل بزرگی بنام بیت الله قرار داده ای که تنها جایی هست که شیطان ملعون جرات ورود به آنجا را ندارد.
خداوندا!
تو را عاجزانه میخوانم و از درگاه بی نیازت خواهانم که آنچه برایمان خوب هست عنایت فرما و آنچه برایمان ضرر دارد حتی زمینه اش را هم فراهم نساز و ما را توفیق در بنده گی و قوت ترک گناه عنایت فرما.
چه زيبا! گفتم دوستت دارم !چه صادقانه پذيرفتي! چه فريبنده ! آغوشم برايت باز شد !چه ابلهانه! با تو خوش بودم !چه كودكانه ! همه چيزم شدي ! چه زود ! به خاطره يك كلمه مرا ترك كردي ! چه ناجوانمردانه ! نيازمندت شدم ! چه حقيرانه! واژه غريبه خداحافظي به من آمد! چه بيرحمانه! من سوختم
در برابر وحشی ترین تازیانه ها، سکوت مردانه و غرورآمیز مرد نباید بشکند. در برابر هیچ دردی، لب مرد به شِکوه نباید آلوده گردد. من از نالیدن بیزارم. سنگین ترین دردها و خشن ترین ضربه های آفرینش، تناه می توانند مرا به سکوت وادارند. نالیدن،زاریدن،گله کردن،شکایت،بد است.....