رد پای احساس ...

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

عشق
بزرگ ترین طراوت زندگی ست
وقتی عادت ها را می شکند
و نمی گذارد
چیزی مثل قبل باشد!


 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
میان تمام احساست بگرد
خوب که گشتی
میان تمام دقایقت خواهی
یافت
رسم روزگار و زندگیت را
همین میشود
نقطه اغاز
زندگی
اینکه
همیشه و هر لحظه
با ارامش لبخند بزنی
a.m
 

fahimeh89

عضو جدید
کاربر ممتاز
اثبات دوست داشتن فقط حرف های عاشقانه نمی خواهد !

یک دل ساده می خواهد و یک دنیا مهربانی !

وقتی ثانیه های عمرت را خرج نگاه مهربانش کردی، خرج خنداندن و شاد کردن دلش...

آنوقت عاشقانه ها می شود شانه هایت !

همانجایی که حاضرست جان دهدوقتی که سر می گذارد .......


 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
میدانی روزگار ما
اینگونه شده
بودن با کسی که مال دیگریست
یادمان رفته
خودمان نیز
صاحب داریم
و یادمان رفته دل ما هم دل هست
حال او نشد که به درک
همان دلی که خدا برایمان در نظر گرفته کافیست
a.m
 

"Coral"

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دِلــَـم مـــی خـــواهـــــد

وقتـــی پیـــــــر شـــدم و دُختـــرم از مـَــن پــُــــرسیــــد

عـِــشقـت کـــه بــــود ؟

بتوانَــــم بــــا دَستــــم بــــه اُتــــاق اشـــــــاره کنــــم و بــــگویم :

آنـــجا نشسته ...



 

Ahmad Engineer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

اگر يک روز از زندگي من باقي مانده باشد

از هر جاي دنيا

چمدان کوچکم را مي‌بندم

راه مي‌افتم

ايستگاه به ايستگاه

مرز به مرز

پيدايت مي‌کنم

کنارت مي‌نشينم

و

روي سينه‌ات به خواب مي‌روم...

 
مـــــرا انـــــدکی دوســــــت بدار ولی طــــــــــــولانی چون بی تو هر انچه که در سینه دارم از کار می افتد ...
 
دلم که می گیرد

دلتنگ که می شوم....

لا به لای آشفتگی های ذهنم

آنجا که دستـــ نخورده ترین خاطراتم

را نگه داشته ام....

می گردم تا پیدا کنم

خوشیِ لحظه هایی که زود گذشت....

که سهمِ این روزهای من

شده مرورِ آن روزهــــا...

چه زود ایــن روزهــای من شــد،

آن روزهــــــا......
 
وَقتی می گویَم
دوستَت دارَم
وَقتی با شادیَت، شادَم
با غَمَت، غَمگین
اصلَن وَقتی تو را
با صَمیمیَتِ تَمام صِدا می زَنَم
از خیلی تَرس ها
از خِیلی شایَد و بایَدها
گُذَشته ام
این ها یَعنی
اعتِماد
 
ﺩﺧﺘـــــــﺮﮎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺴﺮﮐﯽ ؛
ﭘﺴـــﺮﮎ ﭼﺸـــﻤﮏ ﺯﺩ ، ﺩﺧﺘــــﺮﮎ ﺧﻨﺪﯾﺪ ؛
ﭘﺴــــﺮﮎ ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﻋﺸــــــﻖ ﻣﻨﯽ ؛
ﺩﺧــــﺘﺮﮎ ﮔﻔﺖ ﻋﺎﺷـــــــــﻘﺘﻢ؛
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﯾـــﮏ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﻋﺸـــﻖ ﭼﯿﺴﺖ ؛
ﺩﺧﺘــــــﺮﮎ ﮔﻔﺖ :
ﺣــــــــــﺮﻑ ﺑﺰﻥ ، ﺩﺳﺖ ﻧــــــﺰﻥ ؛
ﭘﺴــــﺮﮎ ﮎ *** ﻭ ﺷﺮ ﻫﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻋﺎﺷـــــﻘﺎﻧﻪ ﺩﺭ
ﮔﻮﺷـــﺶ ﺧﻮﺍﻧﺪ ؛
ﺩﺧﺘــــــــــﺮﮎﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ :
ﺩﺳـــــــــــﺖ ﺑﺰﻥ ، ﺑﻮﺱ ﻧـــــﮑﻦ ؛
ﭘﺴــــــــــﺮﮎ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﺶ ﺯﻣﺰﻣـــﻪ ﮐــــﺮﺩ ؛
ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺧــــــــــﺎﻡ ﺷﺪ ؛
ﺑـــــــــــﻮﺱ ﺑﮑﻦ ، ﺗــجاوز ﻧﮑـــﻦ ؛
ﭘﺴـــــــﺮﮎ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺣﯿـــﻮﺍﻧﯽ ﭼﻨـــﮓ ﻣﯿﺰﺩ ؛
ﺩﺧﺘـــــﺮﮎ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺭﺍﻡ ﻫــــــــﻮﺱ ﺷﺪ ﻭ ﺣﯿــﺎ
ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻨﺪ ﺷﺮﻭ ﻭﺭ ﻋﺎﺷـــﻘﺎﻧﻪ ﺑﺎﺧﺖ ؛
ﻭ ﺍﺩﺍﻣـــﻪ ﺩﺍﺩ :
ﺗــجاوز ﺑﮑﻦ ﺣـــــــﺮﻑ ﻧﺰﻥ ؛
ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﻫــﺮ ﺭﻭﺯ ﺗﮑـــــــــﺮﺍﺭ ﺷﺪ ؛
ﺗﺎ ﮔﻨﺪ ﺯﺩﻩ ﺷـــــــﻮﺩ ﺑﺮ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺗﻤـــﺎﻡ ﺣﯿـــﺎﯼ ﯾـــﮏ
ﺯﻥ ؛
ﺯﻥ ﺍﮔـــــــــــﺮ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺣﯿـــﺎ ﺩﺍﺭﺩ ؛
ﻣـــﺮﺩ ﺍﮔـــــﺮ ﻣﺮﺩ ﺑﺎﺷﺪ ، ﻭﻓـــــــﺎ ﺩﺍﺭﺩ ؛
ﻭ ﺍﺩﻣـــــــــﯿﺖ ﺑــﻬﺎ ﺩﺍﺭ
 
با مداد رنگی روز آمدنت را نقاشی می کشم
جاده های رفتنت را خط خطی...
کسی برای من جز تو نیست
بودنت مثل دریایی من را دربرمیگیرد
بگو کدامین صبح میآیی؟؟؟
کدام چمدان مال توست؟؟؟
بگو کدامین روز مال من می شوی؟؟؟
 

"Coral"

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سَختــــــی تــَنهــایـــــی را وقتـــــی فـــَـهمیـــدم

کـــه دیــدم

مَتـَـــرسَــکـــــ

بـه کـَـلاغ میــگویــد:

هرچــقدر دوســــت داری نوکـــــــ بزن

فقـــط تنهــایم نــگـذار!!


 

♥milad♥

عضو جدید
کاربر ممتاز
کودکان . . .

کودکان . . .


آرزوهای بزرگت که دست نیافتنی می شوند روی همه ی دل بستگی هایت خط میکشی … خودت را اندک اندک ، آهسته آهسته ، جوری که حتی خودت هم نمیفهمی متقاعد میکنی که باید قد آرزوهایت را کوتاه تر کنی ؛ شاید دستت به آنها برسد … دستت را دراز میکنی اما باز هم چیزی گیرت نمی آید …




دستت که به آرزوهایت نمی رسد؛ حالت از دستت هم بهم می خورد… به این فکر میکنی که شاید مانند هم کلاسی هایت پدرت بتواند بغلت کند تا ستاره های از آسمان رویاهات بچینی اما به دستهای خالی و به چین پیشانی پدرت که نگاه میکنی دیگر رمقی برای ادامه نمی ماند..


اسم دی که می آید سردت میشود ، بهمن بوی برف را به مشامت میرساند و شاید وقتی که هوا سرد می شود یک ژاکت که نداری میتواند همه ی دنیایت را بسازد ؛ تیر که می رود ؛ مرداد که می آید شاید یک بستنی که پول خریدنش را نداری میتواند همه ی کلافگی های یک روز گرم کسل کننده را از خستگی خیالت بزداید..



اما این چه توقع زیادیست که تو از زندگی داری!!! تو که سالهاست حتی عید را فقط در صفحه تلویزیون دیده ای نه در چهار دیواری خانه پدری !!!




طعم گس این زندگی مسخره حالت را به هم میزند… با اینکه سنی نداری اما شبیه مردهای بازنده خنده هایت را میکشی ، مهربانی ات را از روزهایت پس میگیری و حتی شادی هایت را دفن میکنی ، میشوی یک آدم بی خیال و بی تفاوت و غمگین … پول که نداری انگار هیچ چیزی نداری ؛ آری .. به خودت می آیی و می بینی که دیگر هیچ کس را نداری …

اصلا هیج کسی برایت باقی نمانده …


با آن نگاه معصومانه ی کودکانه ات به ساعت نگاه میکنی ؛ وقت رفتن است.. دمپایی پاره ات را پا میکنی و راهی خیابان برای در آوردن یک لقمه نان میشوی ؛ ماشین های سیاه و سفید بلندی که از کنارت رد میشوند رد نگاهت را میدزدند و درست در همان لحظه که آنها به دیده تحقیر به تو نگاه می کنند ؛ تو با حسرت به آرزوهایی قد کوتاهت فکر میکنی که دستت به آنها نمیرسد و به ماشین های بزرگی خیره میشوی که حتی اسمشان را نمیدانی و حتی دستت به شیشه هایشان نمیرسد تا بتوانی آنها را بشویی شاید بتوانی رویاهات را تعبیر کنی!!!


حالا بیشتر از همیشه باورت میشود که دستت به آرزوهایت نمیرسد.. خسته میشوی.. احساس تنهایی تمام وجودت را احاطه میکند..


دیگر تنها شده ای … تنهایی کم کم دیوانه ترت می کند … میروی همه ی کودکانه های قشتگت را می کشی ؛ اصلا تمام عاشقانه هایت را می کشی …



حافظه ات را دیلیت میکنی … تمام خاطره های روزهای خوشی که نداشتی !!! تمام آروزهای قشنگی که خودت آنها را دفن کرده بودی همه را نبش قبر میکنی و آنها را بر باد میدهی … به تیر برق کنار دیوار تکیه میکنی و تمام احساساتت را دار میزنی … حالا دیگر نه قرص برنج و نه حتی سیانور هم دردی از دردهایت دوا نمیکند …



چشمهایت را با اسید شستشو میدهی شاید از بهانه گیری شان کم کنی… چشم که باز میکنی ، خودت را می بینی و دنیای خالی اطرافت را و آرزوهایی که حالا حتی از فکر کردن به آنها خجالت میکشی.. محصور بین دیوارهایی از جنس درد و دوری و دستهایی که به آرزوهایت نمی رسد..

 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
M *** ♥♥♥ در خلوت احساس ♥♥♥ *** ادبیات 2235

Similar threads

بالا