رد پای احساس ...

matin_bc

عضو جدید
چند بارامید بستی و دام برنهادی
تا دستی یاری دهنده
کلمه ای مهر آمیز
نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ آری؟
چند بار دامت را تهی یافتی؟
.
.
.
از پای منشین
آماده شو! که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستری:w16::gol:
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با تو بودن خوبست

و کلام تو

مثل بوی گل در تاریکی است

مثل بوی گل در تاریکی وسوسه انگیز است

بوی پیراهن تو

مثل بوی دریا نمناکست

مثل باد خنک تابستان

مثل تاریکی خواب انگیزست

گفتگو با تو

مثل گرمای بخاری و نفس های بلند آتش

می برد چشم خیالم را

تا بیابان های دورترین خاطره ها

که در آن گنجشکان بر سنبل گندم ها

اهتزازی دارند

که در آن گل ها با اختر ها رازی دارند

نوشخند تو

می برد گرگ نگاهم را

تا چراگاه چابکترین آهو ها

می برد آرزوی دستم را

تا نهان مانده ترین گوشه اندام تو

این پهنه پاک زیبا

مثل دریایی تو

اندوه انگیز و غرور آهنگ

مثل دریای بزرگ بوشهر

که پر از زورق آزاد پریشانگرد است

مثل زورق پر از مرد است

مثل ساحل که پر از آواز ست

مثل دشتستان

که بزرگ و بازست

تو ظریفی

مثل گلدوزی یک دختر عاشق

که دل انگیز ترین گلها را

روی روبالشی عاشق خود می دوزد

با تو بودن خوبست

تو چراغی من شب

که به نور تو کتاب تن تو

و کتاب دل خود را که خطوط تن تست

خوش خوشک می خوانم

تو درختی من آب

من کنار تو آواز بهاران را

می خندم و می خوانم

می گریم و می خوانم

با تو بودن خوبست

تو قشنگی

مثل تو مثل خودت

مثل وقتی که سخن می گویی

مثل هر وقت که برمی گردی از کوچه به خانه

مثل تصویر درختی در آب

روی کاشتانه در چشمان منتظرم می رویی​

منوچهر آتشي ...
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
حسرت دیدن رخسار تو بیمارم کرد

دام گیسوی تو یکباره گرفتارم کرد

نازنینا دل شیدایی من افگار است

بی جهت نیست که عشق تودل آزارم کرد

از محبت سخن مهر و وفا سر گرفت

چشم جادوی تو در پردهء اسرارم کرد

کی توانم که ز دیدار تو من سیر شوم

لب گلگون تو چون گلشن و گلزارم کرد

مستی جام نگاهء تو تمنای من است

وا عجب هر نگهت غرقه به افکارم کرد
 

matin_bc

عضو جدید
در گریز از واحه های بیگانه
‫و شریر وسوسه های نا به گاه و گاه.
‫آمیخته با ابر و در جریان با باد
‫پناه می برم به پهنای آسمان و دلگرمی خاک
‫ای خداوند تو گم شده جهانی
‫و جهان گمشده تو است
‫هستی بدون تو هیچ است
‫و تو بدون آن نه آن گونه خدایی که همواره خواهانی
‫پس با تمامی دل
‫تمامی جان
‫و تمامی قوت
‫هم نفس ، هم دل و هم نوا می خوانیم که
‫ای آویخته بر چهار میخ،
‫در ردای خونبار
‫و تاجی از خار
‫"نام تو مقدس باد.
‫ملکوت تو بیاید.
‫اراده تو چونان که در آسمان است
‫در زمین نیز کرده شود.
‫ که ملکوت و قوت و جلال
‫تا ابدالا باد از آن تو ست."
:w16::gol:
 

matin_bc

عضو جدید
یک به یک رها می کنم بندهای دلبستگی را.
‫تا پاره ی ابری شوم در آسمان یا قاصدکی رها در باد.
‫تمرین رهایی است در امتحان جدایی.
‫واگذاردن هر آن چه سالیان تکه تکه به آن دلبسته‌ بودم.
‫نوعی رهایی که هر بار به گونه ای مردن است
‫و اندکی دل کندن, به اختیار،
‫ تا آزمون رهایی عظیم واپسین،
‫آن گاه که فرای ترس های نزدیک و دور، بایدم که رها کنم تو را
‫و تمام معانی دلبسته بودن را با تو
‫به بهای آزادی که عشق به ما نوید داد و نداد.:w21::w16:
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من عشق را دیدم ـ
احساس را دیدم
و خودم را در آئینه تو!
چه پوچ بودم و زشت!
و تو را درآئینه خود!
چه سلیس بودی و روان!

آه صد افسوس
که من با تو تر نشدم
کاش باران زده بود
تا نگاه خیس باران زده ات را
فرو می بردم در دل
و صعود می کردم در شور!


من طرحی از روی تو را
با خود برده بودم به خیالم!
که اگر شبی ماه نبود
من پای در تاریکی شب نگذارم.
من نمیرم .
من .....آه!
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صبر سنگ
روز اول پيش خود گفتم
ديگرش هرگز نخواهم ديد
روز دوم باز ميگفتم
ليك با اندوه و با ترديد
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پيمان خود بودم
ظلمت زندان مرا ميكشت
باز زندانبان خود بودم
آن من ديوانه عاصي
در درونم هاي هو مي كرد
مشت بر ديوارها ميكوفت
روزني را جستجو مي كرد
در درونم راه ميپيمود
همچو روحي در شبستاني
بر درونم سايه مي افكند
همچو ابري بر بياباني
مي شنيدم نيمه شب در خواب
هايهاي گريه هايش را
در صدايم گوش ميكردم
درد سيال صدايش را
شرمگين مي خواندمش بر خويش
از چه رو بيهوده گرياني
در ميان گريه مي ناليد
دوستش دارم نمي داني
بانگ او آن بانگ لرزان بود
كز جهاني دور بر ميخاست
ليك درمن تا كه مي پيچيد
مرده اي از گور بر مي خاست
مرده اي كز پيكرش مي ريخت
عطر شور انگيز شب بوها
قلب من در سينه مي لرزيد
مثل قلب بچه آهو ها
در سياهي پيش مي آمد
جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزديكتر ميشد
ورطه تاريك لذت بود
مي نشستم خسته در بستر
خيره در چشمان روياها
زورق انديشه ام آرام
مي گذشت از مرز دنيا ها
باز تصويري غبار آلود
زان شب كوچك ‚ شب ميعاد
زان اطاق ساكت سرشار
از سعادت هاي بي بنياد
در سياهي دستهاي من
مي شكفت از حس دستانش
شكل سرگرداني من بود
بوي غم مي داد چشمانش
ريشه هامان در سياهي ها
قلب هامان ميوه هاي نور
يكديگر را سير ميكرديم
با بهار باغهاي دور
مي نشستم خسته در بستر
خيره در چشمان رويا ها
زورق انديشه ام آرام
ميگذشت از مرز دنيا ها
روزها رفتند و من ديگر
خود نميدانم كدامينم
آن مغرور سر سخت مغرورم
يا من مغلوب ديرينم ؟
بگذرم گر از سر پيمان
ميكشد اين غم دگر بارم
مي نشينم شايد او آيد
عاقبت روزي به ديدارم

 

matin_bc

عضو جدید
همه چیز را دیده ایم
تجربه های سنگین ما
ما را پاداش می دهد
که آرام گریه کنیم
مردم گریز
نشانی خانه خویش را گم کرده ایم
لطف بنفشه را می دانیم
اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی کنیم
ما نمی دانیم
شاید در کنار بنفشه
دشنه ای را به خاک سپرده باشند
باید گریست
باید خاموش و تار
به پایان هفته خیره شد
شاید باران
ما
من و تو
چتر را در یک روز بارانی
در یک مغازه که به تماشای
گلهای مصنوعی
رفته بودیم
گم کردیم
:gol:
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بار الها...
تخم عشق را در دل جانان بکار
عاشقان را با خودت مأنوس ساز
درد دوری از دل دلدادگان بیرون بساز
عشق را سامان بده...
عشق را از نو بساز...

 

matin_bc

عضو جدید
دو شاخه نرگست ای یار دلبند
چه خوش عطری درین ایوان پراکند
اگر صد گونه غم داری چو نرگس
به روی زندگی لبخند لبخند
گل نارنج و تنگ آب و ماهی
صفای آسمان صبحگاهی
بیا تا عیدی از حافظ بگیریم
که از او می ستانی هر چه خواهی
سحر دیدم درخت ارغوانی
کشیده سر به بام خسته جانی
بهارت خوش که فکر دیگرانی
سری از بوی گلها مست داری
کتاب و ساغری در دست داری
دلی را هم اگر خشنود کردی
به گیتی هرچه شادی هست داری
چمن دلکش زمین خرم هوا تر
نشستن پای گندم زار خوشتر
امید تازه را دریاب و دریاب
غم دیرینه را بگذار و بگذر :w16::gol:
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو فراموش نکن
زندگی یک هوس است
گاز بر میوه کال
من فراموش نکردم
که بهار آمده است
تا بگیرم پرو بال
*
تو فراموش نکن
روی آن شاخ? یاس
جای دستان من است
من فراموش نکردم که خدا
همه جا یار من است
*
و سکوت!
بهترین کار من است
*
تو فراموش نکن
مرغ عشقی که اسیر قفس است
و ندارد آواز
من فراموش نکردم که دلم
مانده با این همه راز
*
تو فراموش نکن
سرو آن خانه که فریاد کشید
تو به من خندیدی
من فراموش نکردم نفَسی
که به من بخشیدی
*
تو فراموش نکن
که حقیقت شب یلدای من است
تیره و سرد و سیاه
من فراموش نکردم قسَمی
که تو خوردی سر راه
*
تو فراموش نکن
آن چه دیدی زِ من و از غم من
که نگفتم به کسی
من فراموش نکردم که هنوز
مانده تا هم نفسی
*
تو فراموش نکن
خانه ای را که پر از یاد تو است
همچنان منتظرم
*
من فراموش نکردم قدمی
که تو برداشته ای سوی دلم
*
تو فراموش نکن
گرچه آن روز گذشت...
که تو رفتی و هنوز...
مانده برگشتن تو...
*
من فراموش نکردم
غم آن لحظه سرد
دیدن ِ رفتن ِ تو...

*
تو فراموش نکن
...


 

matin_bc

عضو جدید
بوی باران بوی سبزه بوی خاک
شاخه های شسته باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو های شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی نوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از ان می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ:gol:
 

زيگفريد

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]پيش اين سنگدلان قدر دل و سنگ يکيست[/FONT]​

[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]قيل و قال زغن و بانگ شباهنگ يکيست[/FONT]​


[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]ديدی آن را که تو خواندی به جهان يارترين[/FONT]​

[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]سينه را ساختی از عشقش، سرشارترين[/FONT]​


[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]آن که می گفت منم بهر تو غمخوارترين[/FONT]​

[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]چه دل ازارترين شد! چه دل ازارترين؟[/FONT]​
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نري تو از كنارم

پاييز مي شه بهارم

ببين تو التماس نگاه بي قرارم

خدا كنه بموني با من تو آسموني

نشه بگي نمي خوام كنار من بموني

كنار من بموني...!

ذره ذره شكستم ، به پاي تو نشتم

براي باور عشق ، تو قبله گاه نشستم

قطره قطره چكيدم ، به انتها رسيدم

تو سرزمين قلبت من به خودم رسيدم

ميسوزه هر چي ، ساختم حتي دلي كه باختم

عطر قشنگ عشقي كه واسه ي تو ساختم

ببين تو ، تو نگاهم

مي گه بي گناهم

نري كه تا قيامت هميشه چشم به راهم
 

matin_bc

عضو جدید
چراغی به دستم، چراغی در برابرم:
من به جنگ سیاهی می روم.

گهواره های خستگی
از کشاکش رفت و آمدها
باز ایستاده اند،
و خورشیدی از اعماق
کهکشان های خاکستر شده را
روشن می کند
فریادهای عاصی آذرخش -
هنگامی که تگرگ
در بطن بی قرار ابر
نطفه می بندد.
و درد خاموش وار تک -
هنگامی که غوره خرد
در انتهای شاخسار طولانی پیچ پیچ جوانه می زند.
فریاد من همه گریز از درد بود
چرا که من، در وحشت انگیز ترین شبها، آفتاب را به دعائی
نومیدوار طلب می کرده ام.
***
تو از خورشید ها آمده ای، از سپیده دم ها آمده ای
تو از اینه ها و ابریشم ها آمده ای.
***
در خلئی که نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائی نومیدوار طلب کرده بودم.
جریانی جدی
در فاصله دو مرگ
در تهی میان دو تنهائی -
[ نگاه و اعتماد تو، بدینگونه است!]
***
شادی تو بی رحم است و بزرگوار،
نفست در دست های خالی من ترانه و سبزی است

من برمی خیزم!

چراغی در دست
چراغی در دلم.
زنگار روحم را صیقل می زنم
اینه ئی برابر اینه ات می گذارم
تا از تو
ابدیتی بسازم.:gol: * احمد شاملو*
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
سه هم زبان

در زیر این آسمان می بینم که

عین القضاة در سمت راستم و ابوالعلا در سمت چپم ایستاده اند

و ما سه تن ، بی آن که با هم باشیم ،

با هم تنهاییم .

و زمان ، ما سه هم زبان را نیز

یک در حصار قرنی جدا

زندانی کرده است !
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چه مي شد دلي دستكاري نمي شد؟...... به آن دل تب عشق جاري نمي شد

چـه مــي شد كه اين مرغ دل با نگاهي......اسير دو چشـم خــمـاري نمي شد؟

چــه مــي شد كـه دلهاي آكنده از مهر.......بـه خشـم و غضب آبياري نمي شد؟

چــه مـي شد كه گاهي زقلب من و تو.......وفــا و مــحـبـّت فــراري نـمــي شد؟

چــه مــي شـد كـه گل در گلستان دنيا.......بــه اجــبــار هـمراه خاري نمي شد؟

چــه مـي شد کــه آن دختر چشم آهو.......بــه چـنـگال بــاز شــکاری نمی شد؟

چــه مـي شد كه از سوي ما گاه گاهي .....بــه اهريمن اين گونه ياري نمي شد؟

چه مي شد که آدم فریبش نمی خورد؟......بـــرایش چـو اسب سواری نمی شد

وبــا خــوردن سـیــب مــمــنـوعه هـرگز..... گــرفــتــار ایــن بــد بـیـاری نمی شد

چه مي شد که قابیل خونی نمی ریخت؟.....و دل جــای هـر زخم کاری نمی شد

چــه مــي شـــد بـــرای زر و زور و تزویر......بــه هــر کار بـد پا فشاری نمی شد؟
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آسمان قلب من ستاره گریه می کند
دل بهانه گیر من دوباره گریه می کند
نسیم خاطرات تو سری به خانه می زند
ز خانه نگاه من غمت جوانه می زند
تو موج می شوی و من سکوت ساحلی غریب
تو آبی و پر از صدا و من شمایلی عجیب
تو حرف میزنی و من دوباره گوش می کنم
اگر چه در درون خویش کمی خروش می کنم
ولی تو موج هستی و منم که ساحل تو ام
تو حرف غرشی و من کلام بی صدای غم
و دوست دارم آشنا همین غرور سبز را
همین که کرده عشق را غریبه نام آشنا
پس انتظار می کشم که باز مهربان شوی
تو مهربان شعر من بیا که قهرمان شوی
به یاد آن شبی که تو به قلب من سری زدی
و با پرنده دلت به باغ من سری زدی
من آشیانه ساختم برای چشمهای تو
و قطره ها نشانده ام به پای چشمهای تو
هنوز بهترین من کلام اول منی
در انتهای آرزو سلام اول منی
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت

راهی به جز گریز برایم نمانده بود

این عشق آتشین پر از درد بی امید

در وادی گناه و جنونم کشانده بود




رفتم که داغ بوسۀ پر حسرت تو را

با اشک های دیده ز لب شستشو دهم

رفتم که ناتمام بمانم در این سرود

رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم




رفتم، مگو، مگو که چرا رفت، ننگ بود

عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما

از پردۀ خموشی و ظلمت، چو نور صبح

بیرون فتاده بود به یکباره راز ما




رفتم، که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم

در لابه لای دامن شبرنگ زندگی

رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان

فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی




من از دو چشم روشن و گریان گریختم

از خنده های وحشی توفان گریختم

از بستر وصال به آغوش سرد هجر

آزرده از ملامت وجدان گریختم




ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز

دیگر سراغ شعلۀ آتش ز من مگیر

می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم

مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر




روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش

در دامن سکوت به تلخی گریستم

نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها

دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم


 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نشنوي تا سرگذشت نامراديهاي من
بين دنياي تو دنيائيست تا دنياي من

در چنين آلوده دوراني به پاكي زيستم
جسم شبنم هم ندارد طاقت تقواي من

همت ترك لذائذ را ندارد هر كسي
ميتوان گاهي گرفت اين گوهر از درياي من

پخته گو حرفي اگر گوئي ببزم عارفان
اي زبان خيره سر ، يا جاي تو يا جاي من

برقي اكنون جسته و من خيره از اين روشني
تا كجا بر خاك سر سايد دل رسواي من

زين دو ، بايد عاقبت مقصود خود جويد يكي
طينت پست فلك ، يا همت والاي من

منكه در اين جمع بگذشتم ز هر چه آرزوست
دست غم ديگر چه خواهد از تن تنهاي من

با همه گم كرده راهي ، موج نوري را نهاد
چشمه ي فياض او ، در چشم نابيناي من

اين چه عشقي بود يارب كاينچنين جانم بسوخت
آتشي اُفتاده پنداري به سر تا پاي من
 

Arman K

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پس از ان غروب رفتن اولین طلوع من باش من رسیدم روبه اخر توبیا شروع من باش[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شب و از قصه جدا کن چکه کن رو باور من خط بکش رو جای پای گریه های اخر من[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اسم تو ببخش به لب هام بی تو خالی نفس هام خط بکش رو با ور من زیر سایه بون دست هام[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خواب سبز رازقی باش عاشق همیشگی باش خسته ام از تلخی شب تو طلوع زندگی باش[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من پر از حرف سکوتم خالیم روبه سقوطم بی تو و ابی عشقه تشنه ام کویر لوتم نمی خوام اشفته[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] باشم [/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ارزوی خفته باشم تو نذار اخر قصه حرف مو نگفته باشم پس از ان غروب رفتن اولین طلوع [/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من باش[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من رسیدم روبه اخر توبیا شروع من باش شب و از قصه جدا کن چکه کن رو باور من خط[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] بکش رو جای پای گریه های اخر من پس از ان غروب رفتن اولین طلوع من باش[/FONT]​
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در اين خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

سوز دل بين که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت

آشنايی نه غريب است که دلسوز من است
چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت

خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش ميخانه بسوخت

چون پياله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت

ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت
 

@spacechild@

عضو جدید
بزرگی دست هایت را
بین دانه های کوتاه موهای تیره ات پنهان می کردی...
چندآه می کشیدی...
و بعد هم...
دوباره مثل همیشه
سکوت حاکم لب هایت می شد!
هنوز هم که هنوز است...
وقتی دنبال ردپای احساست می گردم....
همان دست هاست...
لا به لای همان دانه های کوتاه...
فقط کمی سپید شده اند!
نترس!
پیرمرد نشده ای!
گاهی آینه ها هم دروغ می گویند...

فقط عجیب است که آینه های خانه ما هم!!


نگران نیستم...
حتما از مرد فروشنده یاد گرفته اند!!
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
درون کوچهً قلبم، چه غمگینانه می پیچد
صدای تو که می گفتی ، به جز تودل نمی بندم

فریبِ وعده هایت را، ندانستم ولی اکنون
به یاد وعده های تو، میان ِ گریه می خندم

برو دیگر که دل از غم رهــا کردم
خدا حافظ که دیگر بر نمی گردم

تو بودی آ سمان من، غمت همسایه قلبم
ولی خورشید چشم تو، به بام دیگری سرزد

قسم برسوز پنهانم، تو را دیگرنمی خواهم
که از باغ دو چشم تو ، پرستوی دلــــم پر زد

برو دیگر که دل از غم رها کــردم
خدا حافظ که دیگر بر نمی گردم

درآن غمگین غروب سرد،تو ازشهرم سفرکردی
نگاهم درافق ها مرد، و من افسوس می خوردم

شیار گونه هایم را، گل اشکم نوازش کرد
و من از تو جدا ماندم ، ولی ای کاش می مردم

برو دیگر که دل از غم رهــا کردم
خدا حافظ که دیگر بر نمی گردم
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
M *** ♥♥♥ در خلوت احساس ♥♥♥ *** ادبیات 2235

Similar threads

بالا