یک شبنم ,این است آن منی که از سالهای دراز
از نخستین روزی که به خویش چشم گشوده ام,بر دوش کشیده ام.
واز گرما ها و سرما ها وشکست ها و پیروزی ها وسفرها وحضرها و شادی ها و غم ها گذشتم و گذراندم و آوردم.
بعد از ان همه سالها اینک تنهای تنها واکنون کارم سفر است وتنهاترین مسافرم.
در زیر کوله باری سنگین از این تنهایی وسفر ,پشتم خم گردیده و استخوانهای قلبم به درد آمده است.
و میروم وراه طولانی لحظه ها در پیش رویم تا افق کشیده شده است واز هر منزلی تا منزل دوردست دیگر لحظه ای است.
واینچنین من باید صدهزار ,میلیونها لحظه را طی کنم تا برسم به یک روز یا یک شب ,روزی از روزها ,شبی از شب ها,خواهم افتاد و خواهم مرد,اما میخواهم هر چه بیشتر بروم
تا هر چه دورتر بیفتم ,تا هر چه دیرتر بیفتم.
هرچه دیرتر و دورتر بمیرم.
نمی خواهم حتی یک گام یا یک لحظه ,پیش از آنکه می توانسته ام بروم, بمانم ,افتاده و جان داده باشم.
دوست دارم به یاری این سفر از این منزل از این لحظه ها واز این خاطرات هر چه دورتر و دیرتر بروم وبمیرم,همین...