دست‌نوشته‌ها

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
همه از دوست مي گويند..از آن يار نهان...از كسي كه صلاح ما را مي داند و ياريمان مي كند...پدر مهربان...گويند كه از در و ديوار در تبلور است...
واي من نمي بينمش...نمي توانم...كجايي دوست؟؟ كه هستي؟؟ چه هستي؟ براي من چه هستي؟؟ پدر مهربان...يا جبر كشنده.... چه هستي كه دركت نمي كنم....كجايي كه نمي يابمت... واي كه چقدر از جستجوي بي هدف بيزارم...كاش مي دانستمت...آن وقت شايد مي توانستم پيدايت كنم...شايد...
 

هستی فرهادی

عضو جدید
انتظار او...

انتظار او...

مي دانم مي دانم

روزي مي آيد و مرا از اين درد رها خواهد کرد

دردي که اکنون تمام وجودم را فرا گرفته

و ناي راه رفتن را از پاهايم صلب نموده

دردي که شروعش از او بود، از نگاه اول او

مي دانم مي دانم

وقتي بيايد ستاره ها دوباره روشن مي شوند


و شب نوراني تر از هميشه وجودش را برايم جشن خواهد گرفت

مي دانم

او خواهد آمد با دستاني پر از گل ياس و لباسي روشن تر از روشنايي

و مرا خواهد برد از اينجا

از اين ديدگان بي احساس که هر روز تن رنجور مرا با گناهشان زخمي مي کنند

مي دانم مي دانم

روزي مي آيد و مرا از اين درد رها خواهد کرد
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
مي دانم مي دانم

روزي مي آيد و مرا از اين درد رها خواهد کرد

دردي که اکنون تمام وجودم را فرا گرفته

و ناي راه رفتن را از پاهايم صلب نموده

دردي که شروعش از او بود، از نگاه اول او

مي دانم مي دانم

وقتي بيايد ستاره ها دوباره روشن مي شوند


و شب نوراني تر از هميشه وجودش را برايم جشن خواهد گرفت

مي دانم

او خواهد آمد با دستاني پر از گل ياس و لباسي روشن تر از روشنايي

و مرا خواهد برد از اينجا

از اين ديدگان بي احساس که هر روز تن رنجور مرا با گناهشان زخمي مي کنند

مي دانم مي دانم

روزي مي آيد و مرا از اين درد رها خواهد کرد
آمدنش کاش زود باشد
که اگر دیر بیاید
زخمی دگر بر قلبم مینهد
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
فرصت نيست...وقت نيست همه چيز را بفهمم...وقت نيست تمامي مكاتب دنيا را درك كنم....پيش از آنكه تمامي علوم را فراگيرم زير خاك خواهم رفت.....
مي خواهم تمامي دينها را بشناسم ولي مي دانم كه نمي شود....كاش مي شد تمامي كتابها را يكجا بلعيد...
كاش فرصت مي شد تمامي سازهاي دنيا را بنوازم،ولي قبل از آن نتهاي مرگ در وجودم به پرواز در مي آيد.....
كاش مي توانستم ميله اي در چرخدنده زمان فرو كنم....كاش باطري تمام مي كرد اين ساعت ملعون.....

چرا از مرگ مي ترسيد؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد؟
بهشت جاودان آنجاست.
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد،در بستر گلبوي مرگ مهربان،آنجاست!
سكوت پاسدار شهر خاموشي ست.

راست مي گويي فريدون! راست مي گويي همدم روزهاي تنهايي من!ولي چه كنم؟ مي ترسم! مي گريزم از زندگي...مي هراسم از مرگ...
 

yamaha R6

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرگ شاید باور نکنن اما خیلی دوسش دارم . وقتی بهش فکر می کنم آرامش پیدا می کنم.

از مرگ نباید ترسید . اگه حسابت پاک باشه ترسی نداری. جملات زیر رو خیلی دوس دارم:

خدایا کسانی که تو را بخاطر بهشت می خواهند طمعکارند و کسانی که از ترس جهنم ترسو , اما من تو را فقط بخاطر خودت می خواهم ای رحمان و قهار من.
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
سر ظهر است و والده گرامي بنده رو براي خريد مايحتاج به بيرون شوت مي نمايد.در راه به دكه روزنامه فروشي بر مي خورم..خب منم كه عاشق مفت خوني....
اخبار اكثرا حول نشست ديروز دوستان در بهارستان مي چرخد...طبيعي هم هست..چشممان مي بيند كه دوستان اظهار فرمودند كه دندان آمريكا هنوز تيز است....
خب من كي باشم كه بخوام روي حرف دوستان حرفي بزنم،ولي جسارتا اين آمريكا و ساير جهانخواران هيچ كار و زندگي ندارن كه هي واسه ماها دندون تيز مي كنن؟؟ بابا بيكار!!...
در جايي ديگر ذكر شده كه جناب آقاي روشن روان اظهار فرموده اند كه در ايران موسيقي تعريف نشده! البته! سخن شما مزين و متين! ولي شما لطف كنين يه ليستي از چيزهايي كه اينجا تعريف شده رو تهيه كنين،اگه چيزي بود خوشحال مي شويم كه بشنويم!
خواندن مي شود كه گويا در كشور چك قراره كنفيكون شه و قانون ريزي از اول! ما به عنوان يك دوست و هم دهكده اي به اين برادران توصيه مي كنيم كه نكن حسن! خطرناكه حسن!
مي خوانيم كه ذخيره ارزي كشور از مرز 80 ميليارد گذشت(يه همچين عددي! دقيق يادم نيست) به به! بادا بادا مبارك بادا! فقط براي من حقير يه سوالي پيش اومده.چرا هر چي ذخيره هاي ارزي ما بالاتر ميره كماكان ذخيره هاي جيبي ابوي ما در حد كوزت مونده؟؟؟؟
روزنامه وزين جام جم كه از ديرباز مطالب مهم و قابل تاملي رو براي ما فاش نموده بودند تيتر نموده اند كه" طرح ايجاد دفاتر ازدواج به زودي ارائه مي شود"(عنوان دقيق اين يكي هم يادم نيست،تو همچين مايه هايي بود،شايدم بدتر..) آخ جون! بنده شخصا از دوستاني كه اين طرح رو ارائه خواهند كرد و تنها مشكل باقي مانده در كشورمان را هم حل خواهند كرد كمال تشكر را داريم و از دور برايشان شاخه گل و ماچ پرتاب مي كنيم! بله! به اميد دنيايي كه در آن حتي گاو و گوسفند ها را هم سر سفره عقد بنشانيم و كانهو ماشين جوجه كشي بچه پس بياندازيم! پس چي فكر كردين؟ جمعيتي نداره كشورمون كه! همه اش 73-74 ميليون! چيزي نيست كه! اي كساني كه اعتراض از خودتون در مي كنين،به گوش باشين! اين طرح فقط براي صلاح شماست! دوستان ديدن امكانات وافري كه داريم براي جمعيت قليلمون يه خورده زياديه،گفتن به وسيله وصلت و مايتعلق به نسل هاي آينده رو هم از اين همه حال و حول و تفريح محروم نسازند! اصلا همينه كه هست! حرفيه؟
از سال پيش دانشگاهي فوتبال و اخبار مربوط به آن را بوسيده بودم گذاشته بودم كنار! ولي اين خبر خيلي باحال بود:كريستيانو رونالدو به توپ طلايي لبخند مي زند... ما هم در دلمان مي گوييم كه غلط مي كند!پسره جلف مزلف! مگر خودش سر و همسر ندارد كه به ناموس ديگران از خودش لبخند متصاعد مي كند؟؟ من پيشنهاد مي كنم دوستان يه گشت ارشاد هم براي اون ور تدارك ببينن،فقط كه ما نبايد از بركات اين طرح قشنگ سود ببريم.اون بنده خد ها هم گناه دارن آخه!

*شيوه نگارشم رسما شبيه جناب رها ميشه تو اين جور مطالب! از دوستان عذر خواهي مي كنم كه مخيله خودم چيزي براي ارائه نداره!:redface:
 
آخرین ویرایش:

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
سر ظهر است و والده گرامي بنده رو براي خريد مايحتاج به بيرون شوت مي نمايد.در راه به دكه روزنامه فروشي بر مي خورم..خب منم كه عاشق مفت خوني....
اخبار اكثرا حول نشست ديروز دوستان در بهارستان مي چرخد...طبيعي هم هست..چشممان مي بيند كه دوستان اظهار فرمودند كه دندان آمريكا هنوز تيز است....
خب من كي باشم كه بخوام روي حرف دوستان حرفي بزنم،ولي جسارتا اين آمريكا و ساير جهانخواران هيچ كار و زندگي ندارن كه هي واسه ماها دندون تيز مي كنن؟؟ بابا بيكار!!...
در جايي ديگر ذكر شده كه جناب آقاي روشن روان اظهار فرموده اند كه در ايران موسيقي تعريف نشده! البته! سخن شما مزين و متين! ولي شما لطف كنين يه ليستي از چيزهايي كه اينجا تعريف شده رو تهيه كنين،اگه چيزي بود خوشحال مي شويم كه بشنويم!
خواندن مي شود كه گويا در كشور چك قراره كنفيكون شه و قانون ريزي از اول! ما به عنوان يك دوست و هم دهكده اي به اين برادران توصيه مي كنيم كه نكن حسن! خطرناكه حسن!
مي خوانيم كه ذخيره ارزي كشور از مرز 80 ميليارد گذشت(يه همچين عددي! دقيق يادم نيست) به به! بادا بادا مبارك بادا! فقط براي من حقير يه سوالي پيش اومده.چرا هر چي ذخيره هاي ارزي ما بالاتر ميره كماكان ذخيره هاي جيبي ابوي ما در حد كوزت مونده؟؟؟؟
روزنامه وزين جام جم كه از ديرباز مطالب مهم و قابل تاملي رو براي ما فاش نموده بودند تيتر نموده اند كه" طرح ايجاد دفاتر ازدواج به زودي ارائه مي شود"(عنوان دقيق اين يكي هم يادم نيست،تو همچين مايه هايي بود،شايدم بدتر..) آخ جون! بنده شخصا از دوستاني كه اين طرح رو ارائه خواهند كرد و تنها مشكل باقي مانده در كشورمان را هم حل خواهند كرد كمال تشكر را داريم و از دور برايشان شاخه گل و ماچ پرتاب مي كنيم! بله! به اميد دنيايي كه در آن حتي گاو و گوسفند ها را هم سر سفره عقد بنشانيم و كانهو ماشين جوجه كشي بچه پس بياندازيم! پس چي فكر كردين؟ جمعيتي نداره كشورمون كه! همه اش 73-74 ميليون! چيزي نيست كه! اي كساني كه اعاتراض از خودتون در مي كنين،به گوش باشين! اين طرح فقط براي صلاح شماست! دوستان ديدن امكانات وافري كه داريم براي جمعيت قليلمون يه خورده زياديه،گفتن به وسيله وصلت و مايتعلق به نسل هاي آينده رو هم از اين همه حال و حول و تفريح محروم نسازند! اصلا همينه كه هست! حرفيه؟

*شيوه نگارشم رسما شبيه جناب رها ميشه تو اين جور مطالب! از دوستان عذر خواهي مي كنم كه مخيله خودم چيزي براي ارائه نداره!:redface:

فوق العاده می نویسی کامران!
من از خوندن دست نوشته های تو واقعا لذت می برم! واقعا بهت تبریک می گم!:redface:
 

هستی فرهادی

عضو جدید
شايد...

شايد...

برايت بارها بايد بگويم

که در رگهاي من جاري شدي چون خون

که از من ساختي بار دگر مجنون، شايد

از شکوه عشق خانمان سوز برايت بارها بايد قسم ياد کرد

برايت بارها بايد سر سجده فرو آورد، شايد

ز دست تو به تاريکي کوهستان غم بايد سفر کرد

به دنبال تو تا خورشيد بايد رفت

به پيش پاي تو شايد که چون يک مشت خاک بي بها گردم

براي قلب تو، شايد، خدا گردم

نمي دانم که در جاي نگين زرين کلامت جاي مي گيرم

و يا در زير پاهاي تو بي رحمانه مي ميرم، شايد

نمي دانم که بعد سالهاي سخت و دشوار که بعد از روزهاي گرم و شيرين

زمان مردنم

آيا در آغوش تو جانم را خدا گيرد

و يا اين آرزو در نطفه مي ميرد

شايد...
 
آخرین ویرایش:

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
چند روز ديگه تولدته! نه يادم نرفته! هيچ وقت يادم نمي رود...
نمي دونم چرا وقتي يادم اومد دلم گرفت...تولد كه دل گرفتگي نداره آخه! زدم تو خيابون...پياده و با جيب خالي و قلب پر فرياد...مي رفتم..پياده مي رفتم...به ياد قدم زدنهامان...يادت كه هست؟؟ طالقاني را متر مي كرديم تا فروش بليط جشنواره شروع شود....
به ياد پياده روي خيابان ونك تا كافه مونگرو...به ياد اولين روزي كه پا به پايت قدم برداشتم..به ياد اولين روزي كه لطافت صدايت بر جانم رخنه كرد...به يادگار اولين روزي كه گرماي دستانت وجود سرد و تاريكم را گرم كرد...
و چقدر خوب است كه هوا سرد است...اينطوري كسي نمي فهمد كه اشك چشمانم از سر‍‍ ِ درد است يا از سر سرما.....
گلم،دلبركم،تولدت مبارك..گيريم كه ديگر نيستي،گيرم كه باز برگشته ام به سلول تاريك و نمور درونم....ميلاد وجودت خجسته!
 
آخرین ویرایش:

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
اولین بار که بزرگ شدم....نه اولین بار که فهمیدم که بزرگ شدم،اولین کاری که کردم تکرار کارهای بچگیم بود.با دل گریون همه کارها رو تکرار کردم مثل مریضی که دکترا قطع امید کردند ازش و میدونه که دیگه نمی تونه اون کارها رو دوباره بکنه پس برای آخرین بار انجامش میده و سعی میکنه لذتش رو با تمام وجودش حس کنه و تو خاطرش حک کنه.لی لی بازی کردم!دوباره شعرهای بچگیم رو خوندم!دوباره اصطلاحات قدیم رو یک به یک به کار برم:دوچرخه سیبیل بابا می چرخه!یه دختره اینجا نشسته!:cry:
عروسک هام رو محکم توی بغلم فشردم!تنگ تنگ!بعد گذاشتمشون توی کارتون توی انباری!چقدر جالبه که هنوز روزی رو که مامانم لباس اون عروسک رو از اضافه ی لباسم دوخت یادمه!حس تملک زیادی که به اون عروسک داشتم هم با تمام وجود یادمه!!یادمه اون یکی رو شستمش موهاش زبر و خشن شد و دیگه مثل سابق نشد!ومن چقدر عذاب وجدان داشتم و سعی کردم از مهرم نسبت بهش کم نشه و باهاش همون جوری مثل قبل برخورد کنم که ناراحت نشه!!چه خوب یادمه!!!!!مثل همین دیروز!!نه دیروز رو یادم نیست ولی اینا رو چرا!!مثل کسی که تازه مرده!همین یک دقیقه پیش جلوت جون داده و تو ناباور به همه میگی که الان زنده بود!!الان زنده بود!!ولی یه شکاف لحظه لعنتی نمی ذاره چیزی رو برگردونی! شکافی که توش مرگ جا میشه!!


اما اون شکافی که من رو از بچگیم جدا کرده مرگ نیست!آگاهی از بدی هاست؟دیدن ظلمه؟فحشا؟بی اعتمادی؟نفرت؟بدبینی؟هرچی هست مرگ نیست!توی شکاف هرچی بریزی بازم جا داره!سیری ناپذیره!ولی مرگ نیست!شاید تونستم برش گردونم!شاید هنوز زنده باشه!باید چندتا روی این شکاف بخیه بزنم!یه پل!!بذار ببینم!آره!کودکم رو دیدم!!اون ور رودخونه ست!!می پره بالا و پایین و برام دست تکون میده و نیشش بازه که من پیداش کردم!منم لبخند میزنم!نگام به رودخونه میفته!:surprised: سرم گیج میره!خیلی سخته پل زدن!!خیلی!!از اون که بچه ست کاری بر نمیاد!من باید پل بزنم!ولی......................!دوباره من میشم مریض و برای آخرین نگاش می کنم و لبخندی میزنم که تا حالا تلخ ترش روی لبان کسی نیومده!سعی میکنم کودکم چیزی نفهمه!از چشمام خون میریزه!نگاهم رو آروم آروم برمیگردونم!هنوز داره داد و بیداد می کنه و من رو صدا می کنه که بهش توجه کنم!اگه تا چند وقت دیگه به دادش نرسم!پل نزنم!از گرسنگی تلف میشه!می دونم!ولی سرم رو آروم آروم برمیگردونم!خون چشمام با خون قلبم مخلوط میشه و میریزه زیر پام!شروع می کنم به بلند بلند آواز خوندن!!بلند بلند خندیدن!!سعی می کنه بلندتر صدام کنه!خنده م میشه قهقهه!بلند!دیوانه وار!!حالا کمتر صداش میاد!بذار وقتی کودکم میمیره باورهاش به هم نریزه! فکر کنه صداش رو نشنیدم که برنگشتم!بلندتر می خندم....
 

yamaha R6

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلممممممممممممممممم گرفته هوای گریه دارم:cry::cry::cry:

این چه رسمیست که تو ناز کنی یک طرفه
این چه رسمیست که من ناز کشم یک طرفه
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
سر ظهر باز هم مثل مردان فداكار براي تامين مايحتاج به بيرون از خانه انداخته مي شويم.
باز هم روزنامه و فروشي و باز هم خبر هاي ناب و دسته اول...

"به زودي سكه 100 توماني به بازار مي آيد" عزيز دل برادر،الان 1000 تومنيشم پول خورده! هي مي خواي جيب ابوي مادر مرده ما رو پر سكه كني كه چي؟؟

"احمدي نژاد:ايران اكنون جز 17 اقتصاد اول دنياست" بله! حرف جناب عالي متين! فقط جسارتا جدول رو برعكس دستتون نگرفتين؟؟

"ويژه برنامه هاي شهرداري به مناسبت دهه ولايت" اين خبر را مي خوانيم و زير لب مي گوييم خدا به خير بگذرونه!
در روزنامه اي نوشتن شده:"لايحه تحول اقتصادي تحويل مجلس نشد." بالاخره دعاهاي والده گرامي مورد قبول درگاه حق واقع شد! فقط نمي دونم اين بوي سوختگي از كجاست كه داره مياد...

روزنامه اي تيتر فرموده:"شليك موفق بمب هاي پرنده در رزمايش آبي ايران" خب به اين ميگن وقت شناسي.درست در هنگامي كه از تريندانا توباگو گرفته تا فرانسه همه به ما گير سه پيچ دادن و حتي موشك سوتي هاي چهارشنبه سوري را هم فعاليت ضد امنيت و صلح جهاني مي دانند ما بايد هنرنمايي بكنيم! بابا وقت شناس!

در خيابان يورتمه مي رويم و چشممان به اعلاميه ي همايشي در رابطه با روابط دوستي جوانان ايراني مي خورد! گويا دوستان قراره بيان دور هم جمع شن و روابط ما نوباوگان رو مورد بررسي قرار بدن..يادمان مي افتد كه چند وقت پيش هم همچين كاري را در رابطه با موسيقي غربي كرده بودند.آقا ما چقدر بديم دوستان بي خيال بعضي موضوعات شن؟؟!
باز در حال راه رفتنيم و چشممان مي افتد كه گويا برادران جوكار قلم مخصوص تست زني را هم وارد بازار كردند. من بي جا بكنم روي حرف اين برادران عزيز حرف بزنم ولي نمي دونم چرا هر وقت اين تبليغ رومي بينم ياد كتاب حماقت خانه آلماير ميوفتم. شماها هم خوشيناا!

*شرمنده اين دفعه از دفعات قبلي جفنگ تر بود! زياد حال نوشتن ندارم!...
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
......
خواستم دوباره شر و ور رديف كنم ولي ديگه حال اونو هم ندارم...رسما داره حالم از خزعبلاتم به هم مي خوره...اه....
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
......
خواستم دوباره شر و ور رديف كنم ولي ديگه حال اونو هم ندارم...رسما داره حالم از خزعبلاتم به هم مي خوره...اه....

ببخشید کامران جان با این پست ماهایی که ازت در بالا تشکر کردیم عملا بهمون توهین شد!!:surprised::mad::razz:
 

هستی فرهادی

عضو جدید
خاطره يه آلبوم...

خاطره يه آلبوم...

جاتون خالي...
شبي بود امشب...
چند روز پيش رفته بودم خونه ي مامان بزرگم... مي دونيد که خونه مامان بزرگها هميشه يه چيزي براي کشف کردن داره. حالا من هم يه چيزي کشف کرده بودم...
يه آلبوم قديمي از عکس هاي قديمي که توي اين 22 سال نديده بودم...
به هر بدبختي اي بود عکسها رو از مامان بزرگم گرفتم که اسکن کنم و به خاله ها و دايي ها بدم که اونها هم داشته باشن.
هنوز براتون نگفتم چيه اينها جالبه!!!
امشب که خالم اينجا خونه ما بود عکسها رو رو کردم البته اسکنشو (از ترس کش رفتن)...
چه خنده بازاري بود...
بعد از يه سکوتي (توجه به عکس) يه دفعه يه صداي بلند خنده بلند مي شد از اون خنده هايي که يه دفعه مي پري ولي هيچکي نمي پريد چون همه داششتن مي خنديدن...
به چهره ها، به لباسها، به خونه ها و يه عالمه چيز خنديدني ديگه... مثل 3 سالگي مامانم با اون لباساش...يا موهاي بلند دايي توي 3 سالگي اش مثل دختر ها... هه هه هه...(هنوز هم دارم مي خندم...):w15::w15::w15:
ولي اگه به چهره هايي که داشتن عکسها رو مي ديدن دقت مي کردي متوجه مي شدي که وسط اون همه خنده يه دفعه قيافه ها توي هم ميرفت... آره ... ا.نها عکسهاي اونهايي رو مي ديدن که ديگه الان نبودن بين ما... (مثل ننه جون... وقتي سالم بود . زنده...مثل دايي محمد که هنوز...) اينجا بود که يه هاله اي از اشک هم توي چشمها جمع مي شد با يه بغض...:cry:
بعضي وقتها هم گريه ات نمي گرفت ولي يه آهي مي کشيدي از ته دلت و يک کلمه افسوس...وقتي عکس جووني هاي مامان يا باباتو مي ديدي و يا آدمهايي که يه روز عضوي از خانواده بودن و الان نيستن...:w05:

هدف از تعريف اينها اين بود که بگم نگاه کردن آدمها به گذشته شون هر چند که غم داره يه ريزه ولي يه جور انرژي مثبت هم به آدم ميده...:smile:

امتحانش ضرري نداره...در اولين فرصت اين از اين تجربه لذت ببريد...:gol::gol:
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
جاتون خالي...
شبي بود امشب...
چند روز پيش رفته بودم خونه ي مامان بزرگم... مي دونيد که خونه مامان بزرگها هميشه يه چيزي براي کشف کردن داره. حالا من هم يه چيزي کشف کرده بودم...
يه آلبوم قديمي از عکس هاي قديمي که توي اين 22 سال نديده بودم...
به هر بدبختي اي بود عکسها رو از مامان بزرگم گرفتم که اسکن کنم و به خاله ها و دايي ها بدم که اونها هم داشته باشن.
هنوز براتون نگفتم چيه اينها جالبه!!!
امشب که خالم اينجا خونه ما بود عکسها رو رو کردم البته اسکنشو (از ترس کش رفتن)...
چه خنده بازاري بود...
بعد از يه سکوتي (توجه به عکس) يه دفعه يه صداي بلند خنده بلند مي شد از اون خنده هايي که يه دفعه مي پري ولي هيچکي نمي پريد چون همه داششتن مي خنديدن...
به چهره ها، به لباسها، به خونه ها و يه عالمه چيز خنديدني ديگه... مثل 3 سالگي مامانم با اون لباساش...يا موهاي بلند دايي توي 3 سالگي اش مثل دختر ها... هه هه هه...(هنوز هم دارم مي خندم...):w15::w15::w15:
ولي اگه به چهره هايي که داشتن عکسها رو مي ديدن دقت مي کردي متوجه مي شدي که وسط اون همه خنده يه دفعه قيافه ها توي هم ميرفت... آره ... ا.نها عکسهاي اونهايي رو مي ديدن که ديگه الان نبودن بين ما... (مثل ننه جون... وقتي سالم بود . زنده...مثل دايي محمد که هنوز...) اينجا بود که يه هاله اي از اشک هم توي چشمها جمع مي شد با يه بغض...:cry:
بعضي وقتها هم گريه ات نمي گرفت ولي يه آهي مي کشيدي از ته دلت و يک کلمه افسوس...وقتي عکس جووني هاي مامان يا باباتو مي ديدي و يا آدمهايي که يه روز عضوي از خانواده بودن و الان نيستن...:w05:

هدف از تعريف اينها اين بود که بگم نگاه کردن آدمها به گذشته شون هر چند که غم داره يه ريزه ولي يه جور انرژي مثبت هم به آدم ميده...:smile:

امتحانش ضرري نداره...در اولين فرصت اين از اين تجربه لذت ببريد...:gol::gol:
بالاي کوه‌ کله‌قندي، مزار ايشان به خوبي پيداست! يک‌روز از آن‌ بالا در ساعاتي که تصوير غروب خورشيد در قاب آسمان مي‌درخشيد... تصوير همه‌شان را در آن مي‌شد ديد...تصوير غروب خودمان نيز:

آنجا خانه‌ی ابدی من است:
پایین کوهپايه‌ی گسترده‌ای و
جاده‌ای در کنارش.
و عابرانی سر مست
که گاه از سر ترحم
برایم ترنم يادی
می‌فرستند

آنجا خانه‌ی ابدی من است
جايی که چند روز گلهای سرخی
از نم اشکی چند
بر سقف مزارم می‌رویند.

آنجا خانه من است
جايی که تنم در آن جای می گيرد
و رنج فراقی سخت
به سنگينی خروارها خاک و سنگ
بر دلم می نشيند.

آنجا انتهای سفر من است
و هر گاه به آنجا خيره می‌شوم
کوهستان ساکت و آرام
در فضای «غروبی دلگير»
دامنش را باز کرده،
مرا می‌خواند
و من در عصری رو به غروب تنم را
به خاک می‌سپارم
تا از آن شقايقان وحشی برويند
شقايق وحشی تصوير زندگی من است.


"پاييز 1377، در حال احتضار از دلتنگي"​
 
آخرین ویرایش:

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
چند وقتی است دستم مرا به نوشتن یاری نمیکنه
نمیدونم چرا
چشام پرتر از اقیانوس آبی شده
تا حالا با چشم گریون دنیا رو نگاه کردید؟؟؟
عینه این میمونه که تو یه روز بارونی از پشت پنجره به بیرون نگاه کنی
گاه دلم دستم را یاری نمیکند
نمیدانم میگوید که آنچه برای دل است جایی برای نوشت جزء دل ندارد
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
آخرین دست نوشته هایم را مینویسم
آخرین بودنم را اعلام میکنم
آخرین لحظات .........
این آخرین جا کجاست؟؟؟
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
از امروز میخواهم هر کاری که انجام بدهم روی پلاکاردی بنویسم و دنبال خودم ببرم که مردم بفهمند من هم خوب هستم
میخواهم روی پلاکارد بنویسم
امروز 100 تومن داخل صندوق صدقه انداختم .. به گدای محله کمک کردم .... به بغال محله سلام کردم....راستی یادم رفت یه کیف تو جشن عاطفه ها دادم ....... دیدید چقدر من خوبم
ایها الناس من خیلی خوبم
لطفا مرا تحویل بگیرید
محاسنم را میبینید شده اندازه یک مشت
جای مهرم را میبینید جای نماز شب دیشب است
حالا نگاه به ظاهر انداختید
دیدید چقدر من خوبم
پس بیاید پشت سرم نماز بخوانید
 

russell

مدیر بازنشسته
دو قطره اشک ;
پشت میز مطالعه حال و روبه روی آشپزخونه نشسته بودم ... جزوه ریاضی گسسته جلو روم باز بود و مثلا داشتم ریاضی می خوندم . حواسم نبود و به مهتابی آشپزخونه خیره شده بودم ، در حالی که تو افکار خودم غرق شده بودم دو قطره اشک بی مقدمه روی صورتم جاری شد . متوجه اتفاقی که افتاده بود نبودم و همچنان به مهتابی روشن نگاه می کردم ... به چیزایی که اتفاق افتاده بود و اونهایی که داشت می افتاد فکر می کردم .​
اما یه لحظه سنگینی نگاه کسی رو روی چشمام حس کردم . وااای نه ....... نه فریبا... تو نه ... اصلا چرا این اتفاق افتاد ، اولین باری بود که تو خوابگاه گریه ام گرفته بود . دوست نداشتم بچه ها اشکامو ببینن . اما فریبا متوجه شد و نگاهش رو از چشمای خیسم بر نمی داشت ... شاید هنوز باورش نشده بود که من خیره به مهتابی ...​
بغضی بود که از مدتها پیش وجود داشت . دیگه نمی تونستم جلوشو بگیرم .​
دستام رو جلوی صورتم گرفتم و هق هق گریم چه زود بالا گرفت ... تنها اشک بود که
می ریخت..!!​
کتابامو سریع جمع کردم و به اتاق رفتم . چه خوب که آخر شب بود و همه خواب ...​
از آدم کنجکاوی مثل فریبا بعید نبود که نیاد دنبالم و نپرسه که چی شده ؟ گوشه ای از اتاق کنار بخاری به دیوار تکیه داده بودم ... هنوزم دستام روی صورتم بود و داشتم گریه می کردم که فریبا یه دستمال به من داد ... و شروع کرد به اصرار که چی شده ؟ چرا ؟؟؟؟ اصرارهای زیادش اذیتم می کرد ، اما خب می خواست کمک کنه و همدردی و شاید هم فقط کنجکاوی ... ول کن ماجرا نبود .:wallbash:
ازش خواهش کردم تنهام بذاره . و منم رفتم روی تختم دراز بکشم تا کمی آروم بشم . اما خیلی دلم پر بود و هنوز فکرم مشغول . بعد چند دقیقه دوباره اومد تا ببینه هنوز هم آیا...​
خب ، خنده ام گرفت به حرفش و به تیکه ای که انداخت .... با قیافه حق به جانبی گفت : آخه نیم وجبی تو چیت کمه که اینطور داری گریه می کنی ؟؟ فریبا ! دل نیست دلم دریای غمه ... تو از چی و از کجا خبر داری ؟​
اگه به خاطر یکی از موجهای این دریا دوقطره اش روی صورتم پاشیده ...

آخرش نشد و گفتم که به خاطر داداشمه ... آهی کشیدم و فریبا رفت .​
چطور می تونستم برات توضیح بدم و تو آیا درک می کردی ...​
اگه چیزی ایم کم نیست ... اگه اینجام ... اگه می خندم به خاطر تو و زحمات تو بود رضا ... اما حالا که میخوای بری .
_______________________

داداش می دونم چقدر خسته شده ای از دست ما . چه همه سختی کشیدی !!! یادم نمیره مهربانی هات و دلگرمی هایت ... تلاشی که با عشق و بی منت برای خانواده کردی . تو هم می تونستی (مثل بقیه) براحتی بری دنبال کار خودت و هیچ وقت هم یادت از ما نیاد !!! اما چه از خود گذشتگی کردی تو ! درس ات ، وقتت ، افکارت ، روزهای جوانی ات ...5 سال !!!
چه روزها که خسته می شدی ، بعد مدتها یاد خودت می افتادی ، چه روزهای سختی که تو لاک خودت می رفتی ، می شکستی در خودت ! ........ و من احساس می کردم . چقدر اون روزها دور می شدی از خانواده و از من ، اونقدر دور که گاه نمی شناختمت .

و چه روزهای قشنگی ، چه روز قشنگی بود روز تولد فردوسی ، سفری یک روزه به نیشابور و توس ...​
صبح پیش خیام و عطار .... عصر پیش فردوسی بزرگ !!!​
چه شب قشنگی بود ، اون شبی که ساعتی پیش حافظ دیوانش رو با هم دیگه خوندیم .​
چه قدر اون روز به وجد اومده بودی و مفتخر شدی به ایرانی بودنت وقتی که داشتیم از پرسپولیس (تخت جمشید) ، کعبه زرتشت و کمبوجیه دیدن می کردیم ...​
چه ساعت ها که می نشستیم و دیوان شمس و مثنویات مولانا رو می خوندیم ، چه کتابها و نویسندگانی که که از خوندنش و شناختنشون لذت می بردی و می خواستی من هم باهاشون آشنا بشم (وایستا فکر کنم کدومها بود: ) هدایت ، دورانت ، کامو ، کافکا، گوته، ارول و حتی کانت و ویتگنشتاین و راسل !!!​
چه نصف شبهایی که با هم فوتبال می دیدیم !!
همه این روزها مثل نوار فیلم که بخوای یه مرور سریع روش داشته باشی از جلوی چشمام می گذشت ...

آخی .. این روزها ی خوابگاه چقدر بی بهانه و با بهانه ، وقت و بی وقت بهت تک زنگ می زدم و ثانیه ای بعد صدای تماس dadash joon ...
----------
اما حالا چقدر تصمیمت جدیه ، رفتنت از پیش ما ! به خیلی دور ...:cry:
تصمیمی که از مدت ها پیش داشتی . و الان داری عملیش می کنی ... چه خودخواهی بزرگی اینکه ازت بخوایم نری ، تو که این همه جور مارو کشیدی !!!
برو چرا که خودت می خوای... تصمیمیه که این همه برای رسیدن به اون تلاش کردی ...

هر جا بری رضا دلم همیشه با توئه و بدون که آبجیه کوچیکت هیچ وقت قولی رو که به تو داده فراموش نمی کنه ...:gol:
_________
تو این افکار بودم که ناگهان دو قطره اشک از چشمام فروریخت...
 
آخرین ویرایش:

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
رفتن همیشه سخت نیست..... خیلی بهتره که بری تا اینکه بمونی اما تنها! خیلی بهتره که ترک کنی تا ترکت کنن!
این روزای پاییزی زیبا ! منم دارم می رم به استقبال زمستون!
دارم ترک می کنم!
یادش بخیر اون روزا! یادش بخیر واقعا!:cry:


چرا من انقدر از مرور این گذشته های رنج آور لذت می برم؟ چرا دوست دارم خودمو عذاب بدم؟
چرا ؟
راست می گن ! دارم خودمو محاکمه می کنم... اما هنوزم برای صدور حکم نهایی به کمک احتیاج دارم !
باور کن!

دیگه هیچی نمی گم....وقتی تو نمی خوای بشنویش! وقتی فرار می کنی! وقتی می پیچونی! چه فایده داره گفتن من! دیگه اشتباه نمی کنم!
دارم حرف زدن رو ترک می کنم... دارم به خودم یاد می دم سکوت کنم! دیگه کمک هم نمی خوام!
باور کن!

 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
لعنت به هر چی جمعس...
من نمی دونم چه حکمتیه این روز حتی وسط چله ی تابستونم ابریه! ای بابا...
کاش بارون میومد لااقل!
اونوقت این بغض کهنه رو که از قدیمیترین جمعه ای که یادمه با من همراهه میشکنم! این بغض لعنتی رو!
کاش بارون بیاد...
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
جمعه...روز لعنتي جمعه...روزي پر از خرپا و اينرسي و آيه و تفسير...ديگر به انتها رسيده ام...رسما كم آوردم....فرمول...عدد...هر بار هم تلقين كه خوب ميشه...زندگي بيست سال آينده...وه كه چه گردابي ست...موسيقي،عشق،ادبيات..همه تخته پاره هايي بودند كه گمان مي كردم مانع فرو رفتنم مي شود...
آرزوهايم جلو رويم پرپر مي شوند..آرزويم براي كنسرت و كتاب و آلبوم....آرزويم براي بدست آوردن دل همچو سنگش...همه نابود شدند..همه رفتند..منم و آينده ماشينيم...منم و عمري حسرت...
نه! نبايد گريه كنم...نبايد فرياد بزنم...بايد فريادها،گريه ها،اشكها را ذخيره كنم...عمري را بايد با اينها سر كنم،نبايد به اين زودي تمامشان كنم....
واي كه چه سر دردي دارم...واي كه سرم چه تيري مي كشد وقتي مادر گلم صبحها با هزاران اميد مرا روانه دانشگاه مي كند.غافل از اينكه سر پسر ناخلفش خالي از هر اميد و آمالي است...
واي كه چقدر سخت است كه هر روز بيرون بروي و نگاه ها را تحمل كني...چه سخت است كه هر روز آگاهانه بگذاري بدوشنت...و چه دردآور است گذشته،چه سخت حال و چه تاريك آينده...
درماني نيست..نه چاقوي روي رگ،نه فرياد...نه فرار...نه نوشتن..چاره اي نيست...درماني نيست..انتها اجتناب ناپذير است....
خرد شده ام...خردتر از خرده نان هايي كه مادرم براي پرنده ها مي ريزد...
دوست عزيزي كه منتظري تا ببيني سرانجامم چه خواهد شد.چشم اميد نبند...اين كلاغ زاغي كوچك در آتش درونش مي سوزد و خاكستر مي شود،اما هيچ گاه،همچو ققنوس، از ميان خاكستر ها تولدي نو نخواهد بود...دل به پروازم نبند كه اين جوجه اردك زشت هرگز قو نخواهد شد...پرهاي چيده شده ام ديگر نخواهد روييد...نخواهد روييد...نخواهد....
 

cute

عضو جدید
کاربر ممتاز
قلم را بر میدارم...شروع می کنم به طراحی...دستم می لرزد ,خط ها می گریزند
ذهنم خالی است و دستم ناتوان...
این روزها فقط می توانم قبرستان طراحی کنم...کسی می خواهد...
.....
در اوج جوانی پیر شدم...به عقب که مینگرم هیچ نیست ...روبه رو نیز پوشیده از مه
دیگر نمی توانم اشکهایم را پنهان کنم...وهمه با ناباوری مرا می نگرند
گاه با من همراه و گاه بدبینم می خوانند
استادم می گفت دچار یاس فلسفی شده ام
من که نفهمیدم یعنی چه...کسی می داند...
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
کودکی آن سوی حسرت چشم در راه من است .
کاش در کوچه های کودکی گم میشدم
کاش . کاش . کاش
آه اس ام اسی بود که چند دقیقه ای پیش به دستم رسید
انگار نمکی بود بر زخم های دلم
میسوزد
سوزش بیش از همیشه شده
اتاقم را دوست دارم چون بعد از خدا اوست که اشکهایم را میبیند
 

n_h_1365

عضو جدید
آسمان ابریست ، گویی او هم غمی در دل دارد
می خواهد بگرید
اما شاید او هم مثل من غرور دارد !
صدای گریه هایش ، ناله هایش و فریاد هایش را بارها شنیده ام .
شاید اینبار غرور به او اجازه ی گریه و ناله و فریاد را نمی دهد !
شاید اگر نگرید و ننالد و فریاد نزد و بغضش را خالی نکند ، طو فانی سخت در انتظارمان باشد !
شاید ...
نه ، حتما" آسمان مثل من است ...

http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif

زندگی در گذر است ،
عشق یک رهگذر است ،
غم ، شادی ، با هم
ای خدا لحظه ی شادی چه کنم ؟
 
بالا