دو قطره اشک ;
پشت میز مطالعه حال و روبه روی آشپزخونه نشسته بودم ... جزوه ریاضی گسسته جلو روم باز بود و مثلا داشتم ریاضی می خوندم . حواسم نبود و به مهتابی آشپزخونه خیره شده بودم ، در حالی که تو افکار خودم غرق شده بودم دو قطره اشک بی مقدمه روی صورتم جاری شد . متوجه اتفاقی که افتاده بود نبودم و همچنان به مهتابی روشن نگاه می کردم ... به چیزایی که اتفاق افتاده بود و اونهایی که داشت می افتاد فکر می کردم .
اما یه لحظه سنگینی نگاه کسی رو روی چشمام حس کردم . وااای نه ....... نه فریبا... تو نه ... اصلا چرا این اتفاق افتاد ، اولین باری بود که تو خوابگاه گریه ام گرفته بود . دوست نداشتم بچه ها اشکامو ببینن . اما فریبا متوجه شد و نگاهش رو از چشمای خیسم بر نمی داشت ... شاید هنوز باورش نشده بود که من خیره به مهتابی ...
بغضی بود که از مدتها پیش وجود داشت . دیگه نمی تونستم جلوشو بگیرم .
دستام رو جلوی صورتم گرفتم و هق هق گریم چه زود بالا گرفت ... تنها اشک بود که
می ریخت..!!
کتابامو سریع جمع کردم و به اتاق رفتم . چه خوب که آخر شب بود و همه خواب ...
از آدم کنجکاوی مثل فریبا بعید نبود که نیاد دنبالم و نپرسه که چی شده ؟ گوشه ای از اتاق کنار بخاری به دیوار تکیه داده بودم ... هنوزم دستام روی صورتم بود و داشتم گریه می کردم که فریبا یه دستمال به من داد ... و شروع کرد به اصرار که چی شده ؟ چرا ؟؟؟؟ اصرارهای زیادش اذیتم می کرد ، اما خب می خواست کمک کنه و همدردی و شاید هم فقط کنجکاوی ... ول کن ماجرا نبود .
ازش خواهش کردم تنهام بذاره . و منم رفتم روی تختم دراز بکشم تا کمی آروم بشم . اما خیلی دلم پر بود و هنوز فکرم مشغول . بعد چند دقیقه دوباره اومد تا ببینه هنوز هم آیا...
خب ، خنده ام گرفت به حرفش و به تیکه ای که انداخت .... با قیافه حق به جانبی گفت : آخه نیم وجبی تو چیت کمه که اینطور داری گریه می کنی ؟؟ فریبا ! دل نیست دلم دریای غمه ... تو از چی و از کجا خبر داری ؟
اگه به خاطر یکی از موجهای این دریا دوقطره اش روی صورتم پاشیده ...
آخرش نشد و گفتم که به خاطر داداشمه ... آهی کشیدم و فریبا رفت .
چطور می تونستم برات توضیح بدم و تو آیا درک می کردی ...
اگه چیزی ایم کم نیست ... اگه اینجام ... اگه می خندم به خاطر تو و زحمات تو بود رضا ... اما حالا که میخوای بری .
_______________________
داداش می دونم چقدر خسته شده ای از دست ما . چه همه سختی کشیدی !!! یادم نمیره مهربانی هات و دلگرمی هایت ... تلاشی که با عشق و بی منت برای خانواده کردی . تو هم می تونستی (مثل بقیه) براحتی بری دنبال کار خودت و هیچ وقت هم یادت از ما نیاد !!! اما چه از خود گذشتگی کردی تو ! درس ات ، وقتت ، افکارت ، روزهای جوانی ات ...5 سال !!!
چه روزها که خسته می شدی ، بعد مدتها یاد خودت می افتادی ، چه روزهای سختی که تو لاک خودت می رفتی ، می شکستی در خودت ! ........ و من احساس می کردم . چقدر اون روزها دور می شدی از خانواده و از من ، اونقدر دور که گاه نمی شناختمت .
و چه روزهای قشنگی ، چه روز قشنگی بود روز تولد فردوسی ، سفری یک روزه به نیشابور و توس ...
صبح پیش خیام و عطار .... عصر پیش فردوسی بزرگ !!!
چه شب قشنگی بود ، اون شبی که ساعتی پیش حافظ دیوانش رو با هم دیگه خوندیم .
چه قدر اون روز به وجد اومده بودی و مفتخر شدی به ایرانی بودنت وقتی که داشتیم از پرسپولیس (تخت جمشید) ، کعبه زرتشت و کمبوجیه دیدن می کردیم ...
چه ساعت ها که می نشستیم و دیوان شمس و مثنویات مولانا رو می خوندیم ، چه کتابها و نویسندگانی که که از خوندنش و شناختنشون لذت می بردی و می خواستی من هم باهاشون آشنا بشم (وایستا فکر کنم کدومها بود: ) هدایت ، دورانت ، کامو ، کافکا، گوته، ارول و حتی کانت و ویتگنشتاین و راسل !!!
چه نصف شبهایی که با هم فوتبال می دیدیم !!
همه این روزها مثل نوار فیلم که بخوای یه مرور سریع روش داشته باشی از جلوی چشمام می گذشت ...
آخی .. این روزها ی خوابگاه چقدر بی بهانه و با بهانه ، وقت و بی وقت بهت تک زنگ می زدم و ثانیه ای بعد صدای تماس dadash joon ...
----------
اما حالا چقدر تصمیمت جدیه ، رفتنت از پیش ما ! به خیلی دور ...
تصمیمی که از مدت ها پیش داشتی . و الان داری عملیش می کنی ... چه خودخواهی بزرگی اینکه ازت بخوایم نری ، تو که این همه جور مارو کشیدی !!!
برو چرا که خودت می خوای... تصمیمیه که این همه برای رسیدن به اون تلاش کردی ...
هر جا بری رضا دلم همیشه با توئه و بدون که آبجیه کوچیکت هیچ وقت قولی رو که به تو داده فراموش نمی کنه ...
_________
تو این افکار بودم که ناگهان دو قطره اشک از چشمام فروریخت...