دست‌نوشته‌ها

یاکاموز

عضو جدید
دلم سخت گرفته است.از آنانی که بسیار دوستشان می دارم دلم گرفته است.
همیشه از آنانی که دوستشان می دارم دلم می گیرد.نمی توانم حرف هایشان را درک کنم...بفهمم...و تنها دلم از آنها می گیرد.
قلبم فشرده می شود.تمام زیبایی ها در نظرم زشت می شوند.
تمام خوبی ها،بدی می شوند.
تمام روزها شب می شوند.
کاش آدمی با خود عهد می کرد که نگذارد کسی از اون دلگیر شود.کاش آدمی اندکی به فکر غیر خود بود.کاش آدمی قبل از هر حرف و هر کاری اندکی اندیشه می کرد.
آنگاه دیگر قلب کسی را نمی شکست.
آنگاه کسی آزرده نمی شد،آنگاه همه شاد می زیستند.
خدایا به همه ما کمک کن تا نیاید آن روز و آن لحظه ای که قلبی را بشکنیم یا دلی را بیازاریم.نیاید...نیاید...نیاید....
خدایا بسیار دوستت دارم.
خدایا بسیار به تو امید دارم.
خدایا بسیار از تو کمک می خواهم.
خدایا دستم گیر...دستم گیر...
خدایا قلبی به ما ده که آنقدر بزرگ باشد که بتوانیم راحت ببخشیم.راحت فراموش کنیم...راحت
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
خواستنی

خواستنی

نمی دونم ساحل جنوب رو دم دمه های غروب دیدید؟ موقعه ای که هیا هوی بندر کم کم جای خودش به اهنگ دلنشین موج ها میده و نسیم از هوای شرجی دستان نوازش گرش رو به هر طرف دراز میکنه تا شاید پیدا کنه گیسوی اشفته ای برای شونه زدن گونه ی سرخی برای بوسیدن خسته دل ودل شکسته ای برای در اغوش کشیدن . نمی دونم شاید دیده ای غروب مرغ های مهاجری رو که به سمت قاب دایره ای خورشید کوچ میکنند یا لکه ابر های سرخی که گوشه اسمان صاف ساحل تصویر شده اند تا از دور به تماشای چراغ های بنشینند که دونه دونه از دل شهر رو به تاریکی رفته روشن می شن یا دانه های عرق رو که مثل شبنم نه بهتر بگم مثل مهری رو هر پیشونی حک می شند .....
نمی دونم چند بار غروب جنوب دیده ای اما من هر بار که می بینم پی میبرم به این که چقدر با شکوه و خواستنی ...


تقدیم به جاوید عزیز جنوبی دوست داشتنی ....

28/10/88ع
 
آخرین ویرایش:

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نمی دونم ساحل جنوب رو دم دمه های غروب دیدید؟ موقعه ای که هیا هوی بندر کم کم جای خودش به اهنگ دلنشین موج ها میده و نسیم از هوای شرجی دستان نوازش گرش رو به هر طرف دراز میکنه تا شاید پیدا کنه گیسوی اشفته ای برای شونه زدن گونه ی سرخی برای بوسیدن خسته دل ودل شکسته ای برای در اغوش کشیدن . نمی دونم شاید دیده ای غروب مرغ های مهاجری رو که به سمت قاب دایره ای خورشید کوچ میکنند یا لکه ابر های سرخی که گوشه اسمان صاف ساحل تصویر شده اند تا از دور به تماشای چراغ های بنشینند که دونه دونه از دل شهر رو به تاریکی رفته روشن می شن یا دانه های عرق رو که مثل شبنم نه بهتر بگم مثل مهری رو هر پیشونی حک می شند .....
نمی دونم چند بار غروب جنوب دیده ای اما من هر بار که می بینم پی میبرم به این که چقدر با شکوه و خواستنی ...


تقدیم به جاوید عزیز جنوبی دوست داشتنی ....

28/10/88ع

:gol:

غروب بود، دریا هم غمگین، باد زوزه کشان رد می‌شد و فریاد می‌کشید، با کمی فاصله، کوچولوی نازی رو دیدم، خود را به دریا سپرد و جیغ‌های شادی‌گونه‌اش گوشم را نوازش می‌کرد، و نگاه زیبای پدر مادرش به آن کوچولو و شادی‌اش
دریا غمگین بود، رنگ سرخ گونه خورشید دگر طاقت ماندن نداشت، باید می‌رفت، باد و آب نیز یار همیشگی، دریا با یاری‌ ِ باد خود را به ساحل می رساند و خود رو در بغل مردم و شن‌های زیبایش رها می‌کرد

افرادی حضور خود رو اعلام کردند، خورشید دگر رفته بود، بحث‌ها معمار گونه افراد و رسم‌هایشان دیگر برایم معنایی نداشت، غرق در ذهنیات خودم بودم، بلند شدم و چند متری را از این دوستان فاصله گرفتم تا هر دو خلوت کنیم
دلم تنگ بود، قطرات شور آب صورتم را نوازش می‌کرد، کاش باران نیز می‌بارید تا این بغض را بشکنم، افسوس که باران نبارید ... بارانی نبود ...
دریا را، مرغان را، باد و ساحل را، همه را با عشق بازی‌هایشان رها کردم ....

من نمی‌توانم خود را در این دریا رها کنم ... شاید سالی و یا سالهای دیگر، خود را رها کردم و بار دیگر این دریا، خنده‌های دلربای (!) مرا تماشا کرد
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از این مردمان دلگیرم، از آنان دلگیرم که در ازای شنیدن حقایق اظهار تاسف کرده، وای بر این مردمان!

دلگیرم از این انسان که راحت خود را به ناچیزی فروخت و عصری رو با جهل و نا آگاهی شروع کرد، عصری که خواب بودن برایشان ارزش است، عصری که خود را به جهل سپردن ارزش است، به پایان رساندن روز در خواب ارزش است، دلگیرم از این انسان، دلگیر که تنها نام انسان باقی ماند، کنار سایر نام‌ها!


نام را می‌پرستند و خود را انکار می‌کنند، خدا را نام می‌برند و خود را فراموش کردند، چه زیبا شده‌ست این نام‌ها را پرستیدن!
 
آخرین ویرایش:

baran-bahari

کاربر بیش فعال
از این مردمان دلگیرم، از آنان دلگیرم که در ازای شنیدن حقایق اظهار تاسف کرده، وای بر این مردمان!

دلگیرم از این انسان که راحت خود را به ناچیزی فروخت و عصری رو با جهل و نا آگاهی شروع کرد، عصری که خواب بودن برایشان ارزش است، عصری که خود را به جهل سپردن ارزش است، به پایان رساندن روز در خواب ارزش است، دلگیرم از این انسان، دلگیر که تنها نام انسان باقی ماند، کنار سایر نام‌ها!

نام را می‌پرستند و خود را انکار می‌کنند، خدا را نام می‌برند و خود را فراموش کردند، چه زیبا شده‌ست این نام‌ها را پرستیدن!

زندگی ادامه داره حتی وقتی توی این جنگل شیر درنده واسه شکار خودش چیزی نداشته باشه قانون جنگل اینه بخور تا خورده نشی بکش تا کشته نشی خیلی جالبه احساس میکنم حق دارن بعضی ها به من بگن بزغاله اره من همون بزغاله ایی هستم که شعورم اجازه نداد در برابر شیر زورگو سکوت کنه شیر با یه مشت کفتار وکرکس هایی که به دنبال جسم هایی بیجان ما هستند وحتی از همونم میترسن که نمادی واسه بقیه نشوند و خوب باور کن خدایی هست ودست روی دست بسیاره همون که میخوره روزی به دست قانون طبیعت خورده میشه عمر نوح هم داشته باشی باور کن خدایی هست، دست من و دست تو ایینه ایی هست که بانورش چشم ظالم رو میسوزنه اسم من اسم تو توی تاریخ ثبت میشه همونطور که ادمهایی بیشماری همچو گاندی باقی ماندند ما هر کدام تیکه ایی از پازل جدا نشدنی هستیم تا ارزوهایمان به حقیقت برسه فقط نذاریم به این قانون عادت کنیم حتی اگه دلهامون بارها شکسته شد.
 

م.سنام

عضو جدید
[SIZE=+0]
دلتنگيهايم را در صندوقچه دلم مي گذارم،
شايد تصوير يادها از خاطرم برود.
اما نه....
هنوز عطر تو در فضاي خيالم موج مي زند.
امواج خيالم سهمگين و درياي رؤيايم طوفاني است.
من از صداي خروشان امواج مي ترسم.
من از ذورق وجودم که بر روي اين امواج،
سرگردان و متلاطم،
هر دم به گوشه اي رانده مي شود واهمه غرق شدن دارم
[/SIZE]
 

yekbinam

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]توی اتاق روی تخت خوابيده بودم.يه دفعه يه صدايی اومد.جيرينگ...جيرينگ.از خواب پريدم.چه صدای بلندی!از شدت ترس تمام بدنم می لرزيد.يخ کرده بودم.هراسون اومدم بيرون.با صدای بريده بريده پرسيدم چی بود؟بقيه وقتی حال و روزم را ديدند،ترسيدند.مامانم اومد طرفم دستمو که داشت ميلرزيد گرفت گفت:چی شده؟دست زد به پيشونيم و گفت:حالت خوبه؟گفتم:صدا...اون صدا چی بود؟چی شکست؟مات و مبهوت به من خيره شد و گفت:صدايی نبود.حتماً خواب ديدی!دستم را گرفت منو نشوند روی صندلی.ولی من مطمئن بودم که يه صدايی شنيدم.اونم يه صدای بلند!به زور يه ليوان آب قند داد دستم.منم برای اينکه نگرانتر نشه خوردمش و رفتم توی اتاق.نشستم روی تخت.زانوهامو خم کردم و چونم رو گذاشتم روش.رفتم تو فکر.بلند شدم،دستم را گذاشتم پشت گردنمو راه رفتم.دوباره نشستم.يه صدايی به من گفت:آره تو خيالاتی نشدی.درست شنيدی.پرسيدم:خب چی بود؟گفت:خودت بگو.تو داشتی خواب ميديدی.گفتم:آ..آره...آره.خودش.دستمو به علامته اشاره آوردم بالا و گفتم داشتم گذشته را توی ذهنم مرور ميکردم.انگار هرچی به زمان حال نزديکتر ميشدم صدا بلندتر ميشد.[/FONT]
[FONT=&quot]گفت:بلند شو تيکه های شکستش را پيدا کن ببين چيه.شروع کردم به گشتن.زير ميز.زير تخت.روی[/FONT]
[FONT=&quot]فرش،هر جايی که به ذهنم ميرسيد.تکه های شيشه اي اون جسم را گذاشتم روی فرش.نشستم.چسب روآوردم و با کنجکاوی تمام شروع کردم به چسبوندن...آخ!يه تکش رفت توی دستم.خون اومد.چقدر ميسوخت.خسته بودم.درد داشتم.بی اختيار گريم گرفت.ولی نذاشتم اش خام جاری بشه.به کارم ادامه دادم.مثل درست کردن يه پازل.همه تکه ها تموم شد.ولی جای چند تا تکه هنوز خالی بود.انگار همرو پيدا نکرده بودم.دوبار گشتم.فايده نداشت.تا اينکه گوشه ديوار تکه های ريز ريزشده اي را ديدم که اونقدرخرد شده بود که ديگه قابل استفاده نبود.اون جسمو گرفتم دستم.اندفعه ديگه واقعاً گريم گرفت.اشکام سرازيرشد.ريخت روی اون جسم.گذاشتمش کنار.يه نوری اومد. يه نورخيره کننده.از شدت زيادش دستامو گرفتم جلوی چشمامو اونا رو تنگش کردم.نور رفت. چشماموبازش کردم.ديدم جسمه کامل شده.يه...وای باورم نميشد....يه...يه قلب!اون کسی که صداشو شنيده بودم اومد نشست جلومو پاش انداخت رو پاش.خنديد.منم مات و مبهوت نگاهش ميکردم.با صدای لرزان پرسيدم يعنی...يعنی ميخوای بگی اون صدا صدای شکستن قلبم بود؟سرش را به نشانه تأييد تکون داد.با احتياط قلبم را گرفتم تو دستم و گفتم:در حيرتم!يه ظرف،ليوان.بشقاب وقتی ميشکنه همه ميفهمن،ولی صدای به اين بلندی را هيچکس نشنيد.شکست در سکوت.شکست بدون اينکه کسی بفهمه.شکست...با تأسف نگاهش کردم.بلند شدم و صندوقچه کوچکی که داشتم آوردم و قلب شيشه اي را گذاشتم توش.درش رو قفل کردم.يه تکه کاغذ برداشتم و روش نوشتم با احتياط رفتار کنيد.اين جسم شکستنی ست!)چسبوندمش روی اون صندوقچه.دستم هنوزميسوخت![/FONT]

[FONT=&quot]ببخشيد که خيلی طولانی شد.راستش من خيلی وقته ننوشتم.بعد از مدت ها دست به کی برد شدم![/FONT]
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
[SIZE=+0]
دلتنگيهايم را در صندوقچه دلم مي گذارم،
شايد تصوير يادها از خاطرم برود.
اما نه....
هنوز عطر تو در فضاي خيالم موج مي زند.
امواج خيالم سهمگين و درياي رؤيايم طوفاني است.
من از صداي خروشان امواج مي ترسم.
من از ذورق وجودم که بر روي اين امواج،
سرگردان و متلاطم،
هر دم به گوشه اي رانده مي شود واهمه غرق شدن دارم
[/SIZE]


سنام جون اينجا بايد از نوشته ها و خاطرات روزانه به قلم خودتون بنويسيد عزيزدلم....:redface::gol:
محسن بياد اخطار ميده هااااااا..:d
 

godmaycry

عضو جدید
کاربر ممتاز
امشب بازم خدا اومد سراغم.هرکار کرد محلش نذاشتم.حتی گریه اما من نگاشم نکردم.این بار تصمیم گرفتم تا جواب گریه هامو ندیدم جواب گریه های خدا رو ندم.الان دو هفته س که ازت هیچ خبری ندارم.نمیدونم به کدوم گناه حق من این شده.آخرین اس ام اس که دادی رو هنوز یادمه.برو گمشو.اما من نشدم.چون میدونی که من حاضر بودم خودمو جلون کوچیک کنم.حتی اگه هزار بار دیگه هم بگی برو گم شو فقط یه جمله از من میشنوی:میپرستمت
خدای من تویی.نه اون خدای دروغین که میگن تو آسموناس.تو امید به زندگی رو تو من زنده کردی نه اون.تو تو تو
هر وقت تو جواب گریه هام رو دادی منم جواب گریه های خدا رو میدم
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
اتاق همون بود،دست نخورده و تمیز
هوا همون بود،سنگین و کثیف
مامان همون بود،مهربون و نگرون
بابا همون بود،بی قرارِ آروم
غذا همون بود،گرم و خوشمزه
زندگی همون بود،سرد و بی مزه
...
من اما او نبودم.
هوای پریدن...
هوای تازه...


پ.ن:مرا گویی تو را با این قفس چیست؟
اگر مرغ هوایی...
من چه دانم...
26 دی
 

sun_girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیروز...
اتفاقی ناگوار
امروز ...
یه لبخند تلخ
خدایا... نمی گویم چرا
فقط میتوانم براش دعا کنم
خدایا، به تو می سپارمش
مهربانی او دل مرا گرم میکرد
من برای بهبودیش دعا میکنم
دل مرا با حضورش گرم کن
:gol: :gol::gol:
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
کلمات را گم کرده ام .
نوشتن سخت شده .
امشب می خواهم بیشتر بشنوم .
یا اینکه بیشتر بخوانم .
شاید دوباره پیدا کنم .کلمه ای را......
.
نه بگذار گم و گنگ باشندواژه ها در سرزمین نشنیدن ....
 

یاکاموز

عضو جدید
امروز یکشنبه 4/10/88.
از اول ترم میای شروع می کنی هر جلسه هر چیز جدیدی که استاد میگه رو پیاده می کنی روی پلانهات تمام جلسات جزوه می نویسی طوری میشه که توی کلاس هر کی میگه که استاد فلان چیزو بهمون نگفتید ،استاد رجوع می کنه به جزوه های تو و معلوم میشه که گفته.
از اول ترم کلی وقت میزاری نقشه هاتو کامل می کنی تا شب تحویل راحت سرتو بزاری رو بالش و بخوابی.بعد 15 روز مونده به تحویل یه شب میای روی فایل پروژه ی طراحی فنی دابل کلیک می کنی ولی یه پیغام میاد بالا که میگه این فایل قابل باز شدن نیست.
اولش باورت نمیشه خودتو به آب و آتیش می زنی تا بازش کنی ولی نه نمیشه.
این فقط یه معنی داره اونم اینکه باید بشینی تمام کارهایی که توی 3 ماه نم نم انجام دادی رو دوباره انجام بدی منتها توی دو هفته.صرف نظر از این که یه امتحان و دوتا تحویل پروژه ی دیگه هم داری.....خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
 

kaghaz rangi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چقد تلخه یاد روزمرگی ها افتادن...
چقد سخته فکر کردن به خیلی چیزها...
چقد سخته فراموش کردن اتفاقا...
گاهی اوقات چقد دردناکه بیخیالی....
مدتی ست در حال زندگی میکنم و همیشه فکر میکردم و میکنم اینده خیلی دور است... اما یکی از این اینده ها دارد نزدیک میشود... استرس تمام وجودم را گرفته... نمیدانم چه میشود... احساس هراس از امدنش دارم... دائم دارم عقب میاندازمش که اوضاع احوال رو به راه تر شود اما نمیدانم چرا این احوال تغییر مثبتی نمیکند.... میترسم... میدانم مثل همیشه خدا خودش به بهترین نحو ختم بخیرش میکند اما همچنان هراس تمام وجودم را گرفته.... نمیخواهم درموردش فکر کنم.... اما چه کنم که ناچارم برایش برنامه ریزی کنم... میدانم خودم خیلی سخت میگیرم... همیشه از بزرگ شدن به خاطر همین چیزها هراس داشتم... هنوز هم دارم... دلم برای دوران بچگی ام تنگ شده است... هنوز دلم نمیخواد چیزی را از کسی پنهان کنم... با انجام هر کاری با شوق ذوق و خنده برای همه تعریف کنم چه کار کردم.... کمک بخواهم.... اما افراد روراست خیلی کم است... دلم میخواست خواهر بزرگم زنده بود... دلم برایش تنگ شده... باوجود اینکه ندیدمش اما همیشه احساس نیاز بهش دارم ... خواهر... یکی از بهترین افریده های خداست....
احساس میکنم خیلی تنهام..... خیلی... خیلی....و همچنان خیلی.... راهی که برای خودم بیشتر میپسندم هیچکس نمیپسندد... در صورتی که راه بدی نیست...دلم همچنان برای کودکیهایم تنگ شده... همچنان میخواهم مثل همان موقع قافل از همه جا روزگار را سپری کنم....
خیلی اشفته ام... خدایا کمکم کن.... سخت محتاج دعایم...
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوباره 17 .. باز هم شنبه .... تکرار بدترین لحظه ها با همان تاریخ بعد 5 سال ....

چقدر این روزها دلتنگت هستم ....
چقدر دلم برای همه چیز تنگ شده ...
تویی که بودی .. نگاه مهربانت ... خنده های قشنگت ... ارامش وجودت ....
وای که الان چقدر تنهام ...
کاش رفتنی نبود ...

اگر بودی حال این روزهای ما فرق داشت ...
تنهایی سهم ما از زندگی نبود ... حسرت نبودنت غم بزرگمون نبود ...

میدونم جای خوبی هستی ولی دلم هواتو کرده ..................
چقدر نیاز دارم باهات حرف بزنم .... به خدا خیلی زیاد ...
چقدر دلم برای خلوت کردنامون .. برای جمع شدنمون تنگه ..
حالا وقتی جمع میشیم جای تو خالیه ... و من از همه تنهاترم ...
یادته من و تو مثل رفیق همیشگی بودیم ...! همیشه با هم بودیم ...

اخه که کاش اون روزا بر می گشت .. دیگه اون لحظه ها رو با هیچی عوضش نمیکردم .. با هیچی ...

فقط بدون که این روزا مثل همه این 5 سال بد جور دلتنگم ....
برام دعا کن مهربون هنرمندم ........
خیلی دوستت دارم خیلی .......................................................................
 

silverhrs

عضو جدید
چراغها خاموش می شوند!؟

چراغها خاموش می شوند!؟

تا حالا شده شب از پنجره اتاقت بیرون رو نگاه کنی؛ یا یه جای بلند بیرون شهر، تو خلوت و آرامش وایسی و به شهر نگاه کنی !؟ آدمها مثل چراغهایی هستند که شبها تو شهرند، فقط تا وقتی هستند که روشن اند؛ وقتی خاموش اند فراموش می شوند، حتی اونایی هم که روشن اند تا وقتی که نزدیکت هستند خوب میبینیشون، وقتی که دور می شن خاموش و روشن می شن، انگار می دونن که فراموش می شن، می میرن!

شاید هم یه جورایی دارن تقلا می کنن که زنده بمونن اما نه . . . اونها هم سرشون به کار خودشونه . . . شاید این منم که از اونها خیلی دور شدم و دارم تو ذهنشون می میرم. . . آره! شاید از اونجایی که اونها هستند، من هم دارم خاموش و روشن می شم...

اما مهم نیست چون حداقل می دونم یکی اون بالا هست که اونقدر بزرگه که این فاصله ها براش خیلی کوچیکه و هیچکس رو فراموش نمی کنه. . . حتی اونهایی رو که خاموش خاموش اند. . .




امشب از پنجره اتاقت، شهر رو نگاه کن. . .
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
حکایت مار و پونه!

حکایت مار و پونه!

شاید نباید اینطوری حرف بزنم ولی بی خیال.
به ندرت شده تو زندگی از شنیدن بعضی آهنگا تهوع بگیرم.
شده ازشون متنفر باشم ولی لااقل واسه یکبارم که شده گوش کردم...
این یکی چرا اینکارو میکنه با من، خدا داند!

پ.ن:همه چی آرومه!!!!!!!!!؟؟؟
من چقدر خوشحالم!!!!!!!!!!؟؟؟

:whistle:
 
دلمان خوش است که می نویسیم
و دیگران می خوانند
و عده ای می گویند
آه چه زیبا و بعضی اشک می ریزند
و بعضی می خندند
دلمان خوش است
به لذت های کوتاه
به دروغ هایی که از راست بودن قشنگ ترند
به اینکه کسی برایمان دل بسوزاند
یا کسی عاشقمان شود
با شاخه گلی دل می بندیم
و با جمله ای دل می کنیم
دلمان خوش می شود
به برآوردن خواهشی و چشیدن لذتی
و وقتی چیزی مطابق میل ما نبود
چقدر راحت لگد می زنیم
و چه ساده می شکنیم
همه چیز را...:warn:
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
عزیز دلم سلام ...
مثل امروزی با تفاوت 5 سال .. برای همیشه از کنارمان رفتی ....
امروز سالگرد تولد دوباره ات و پروازت به آن سو ها .. به آسمان ها بود ....

وسط مراسم .. دلم میخواست تنها بودم و یک دل سیر گریه میکردم ....
خیلی دلم برات تنگ شده ... خیلی ........
اندازه 5 سال دوری ... 5 سال لحظه های تنهایی
اندازه 5 سال حرفایی که دلم میخواست بهت بزنم ...
اندازه لحظه هایی بجای اینکه جلوم بشینی و باهات حرف بزنم .... با یک سنگ سرد درد دل کردم ....
اندازه حسرتی که برای ندیدنت لحظه رفتن به اون سفر بی برگشت .. تا ابد دلمو میسوزونه ....

دلم برای دیدنت حتی ثانیه ای پرپر میزنه .....

دوستت دارم ...
 

یاکاموز

عضو جدید
دیگه داره کم کم ساعت یک نیمه شب میشه تازه می خوام شروع کنم ماکتمو بسازم.از صبح سر شیتم بودم.بلاخره تموم شد حالا هم تا صبح باید بشیم ماکت بسازم اونم با بالسا.
فقط امیدوارم بتونم تمومش کنم...این آخرین ماکتی هست که توی دوره کاردانی دارم می سازم.تا اطلاع ثانوی تحویل پروژه و ماکت تعطیل میشه...
این روزا خیلی دلم می گیره وقتی یاد این میفتم که تقریبا فقط سه هفته ی دیگه باشگاه هستم دلم میگیره...
من سه هفته دیگه باید از خیلی چیزا خداحافظی کنم،دل بکنم و برم...با پدرم مادرم،تمام خاطراتم توی خونه پدری،تمام روزهای خوش و بدم.
یه جورایی تا اطلاع ثانوی باید از تمام دوستای گلم توی باشگاهم خدا حافظی کنم...
خدایا چقدر سخته.
هر لحظه که یاد لحظه دل کندن میفتم اشکم در میاد...دل کندنو رفتنو،البته شروعی نو ،تازه و جدید با اونی که شده شریک زندگیم...
خدایا خودت کمکمون کن تا بتونیم زندگیمونو اون طوری که تو می پسندی بسازیم زیر سایه ی تو و به لطف تو...
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زمزمه های دلتنگی

زمزمه های دلتنگی

زمانی تصور میکردم میتوانم یک فرشته ای رابیابم که مرحم زخم کهنه قلبم باشد.
فکر میکردم میتوانم مانند یک گل رز پروانه ای را عاشق خود کنم و اورا مثل خداوند بپرستم.
میخواستم مانند یک ساحل در اغوش دریایی بیارامم که با موجهای احساس وارزو ها یش هر لحظه سیرابم کند
میخواستم همسفر جزیره ای باشم که وسط ابهای زلال خوشبختی قد علم کرده است
اما افسوس که نمیدانستم پروانه هم به هر دلیلی میتواند از گلش خسته شود و یا گلبرگهای احساس گلش را نادیده بگیردو به سمت گلی دیگر پرواز کند
نمیدانستم یک دریا هم ممکنه موجهای احساسش را از ساحل مظلومش دریغ کند و حتی جلوی چشمان معصوم ساحل بیگناهش خشک و بی اب شود. یا حتی طوفانی و بی احساس
نمیدانسم که پایه های اون جزیره میتواند سست ولرزان باشد که با کوچکترین تلنگری از روزگار به زیر اب فرو رود و ناپدید شود وبرای همیشه مرا تنها بگذارد.
من حتی توی خوابم نمی دیدم یک فرشته هم میتواند با قلبی مهربان قادر به گذشتن از خطای محبوب بی پناهش نباشد.
افسوس که زمانی به این واقعیت پی بردم که با قلبی شکسته در قفس تنهایی اسیرماندم...
زمانی که دیگر فرصت جبرانی نیست.هرچه ازروزگار از سرنوشت خواهش کردم فرصت جبرانی را در اختیارم بگذارند بیرحمانه چشم غره ای به من رفتند و گفتند فرصتی نداری. اگر از تنهایی میترسی دوباره بگرد به دنبال یک پروانه، یک جزیره، یک دریای بهتر .
اما من جایگزین نمیخواستم .مگر خداوند بخشش را به تمامی موجوداتش ارزانی نکرده است؟!پس اینها چه میگویند؟که تو فرصت جبرانی نداری.من میخواستم همه کاستی هارا جبران کنم
من میخواستم با دستان لرزانم فرشته ارزوهایم را نگه دارم. میخواستم با اشکهای بیگناهم دریای بیکران مهربانی هایم را پر از اب کنم.میخواستم .گلبرگهای احساسم را به دور کمر پروانه ام بپیچم تا نتواند از کنارم برود.اما نتواستم
من فقط توانستم هم پای جزیره آرزوهایم به مرداب غم و باتلاق تنهایی سقوط کنم.من فقط ایستادم تا نظارگر دور شدن پروانه ام باشم. پروانه ای که حالا بی احساس ترین پروانه دنیاست. میترسم قبل از اینکه پروانه من دوباره برگردد گلی خوشرنگ تر ازمن اورا برباید. از اینکه پروانه ام با گلهای دیگری باشد هراسانم .اما چاره ای به جز سکوت ندارم. امروز پروانه هایی که عاشقانه به دورم میگردد هم نمیتوانند قلب مرا بربایند. آنها نمی دانند که قلب گل شکسته هیچ کس یک قلب شکسته را دوست ندارد! هیچ دریایی نمیتواند با موجهای احساسش به ساحل بی ریا رنگ امید بپاشد. شاید هم من دیگر نمیتوانم به هیچ فرشته ای اطمینان کنم تا هم هنفسم باشد. آخر میدانم هیچ فرشته ای حاضر نیست هم پای دل ترک خورده من باشد...
 

shanli

مدیر بازنشسته
ما به گمانمان آبستن هستیم!!!!!!!!!!!!!!!

زیرا:

هی ویار لحظه ها و خاطرات خوب و قشنگ را داریم..!!!!!!
و لحظه ها و خاطرات بد را عق میزنیم!!!!!!!

پ.ن:قرصی/شربتی/کپسولی/شیافی/..وجود ندارد که با مصرف آن آدمیزاد دنیا را دیگر به هیچ کجای خود حساب نکند؟

پ.ن: خدایا اخلاقتان را یک اصلاحی بکنید...چه معنی میدهد هر روز از ما امتحان بگیرید؟؟؟
 

kaghaz rangi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خدایا... فاصله من و تو چقد زیاد شده که دیگه همه جوره دارم حسش میکنم....
متاسفانه کاملا میدونم دلیل اصلیش چیه... اما نمیدونم چجور باید درستش کنم... یادم رفته... شاید اصلا بلد نبودم و خودت همیشه هوامو داشتی و الان هم گذاشتیم به حال خودم که خودم بگردم دنبالت و پیدات کنم... این خیلی سخته...خیلی...
کمکم کن تا بتونم این فاصله رو کم کنم.... که اگه این حالت طولانی تر بشه قلبم از اینی که هست سنگتر میشه...من قلب قبلیم رو خیلی بیشتر دوست داشتم ...
چقدر سخته سنگ دل شدن....

خدایا کمکم کن....
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شاید باید توی تاپیک درد دل می‌نوشتم یا گفتمانی با خدا یا شاید اصلن نباید می‌نوشتم ولی کلهم بیخیال

باشه بیخیال

خدا برای تو می نویسم، همین
خیلی بهت نیاز دارم، به کمکت نیاز دارم، به تنهایی نمی‌تونم

اصلن نمی‌دونم چیکار باید کنم

:cry:

خدااااااااا، اسمت رو فریاد میزنم ...
 

arashpak

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکی از روزهای گذشته

خوب اگه بخوام حس وحال امروز رو بنویسم زیاد جالب نیست ....بزار بگم امروز چطور گذشت...اولش طبق معمول با زور اهنگ قر و فر یکی از فیلم فاسی های قدیمی ازاونهایی که بهتره نگم ....بیدار شدم زیاد دلم به صبحونه نمی رفت چای خوردم و راه افتادم ...راستش به این فکر میکردم چرا دیشب دیر خوابیدم و از امشب زودتر می خوابم اخه این فیلم های لعنتی بازم بزار نگم ....از کنار مدرسه دحترونه سر کوچه که رد می شدم از رو عادت یه نمیچه نگاهی داخل حیات خالی انداختم صبح ساعت 6.5 جن هم پر نمی زد چه برسه به ای اقا این نمیشه گفت ....چند روزی بود حال روز خوشی نداشتم چرت و پرت زیاد می گفتم خودم هم حوصله حرف های تکراری خسته کننده خودم ونداشتم نمیدونم این رمضون بدبخت رفیقمو میگم از خودم معطل تر چطور این جفنگیات من گوش میداد لب وانمی کرد برو بر نگاه میکرد اخه دست خودم نبود از بس این بیماری بد دردی گلاب به روتون بازم نمیشه گفت چه بلایی سر ادم میاره .....هیچی تو همین فکرها بودم که قدم به منحوس ترین جایی که تو زندگی میشناختم گذاشتم دانشگاه و کلاس و درس انگار در و دیوارش به ادم فحش میده استادا هم مثل اصلا ولش کن بزار هیچی نگم.......امروزم تموم شد نه حس وحالی بود نه خاطره یی....
 
بالا