داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
به دنبال خدا نگرد خدا در بيابان هاي خالي از انسان نيست
خدا در جاده هاي تنهاي بي انتها نيست
به دنبالش نگرد

خدا در نگاه منتظر کسي است که به دنبال خبري از توست
خدا در قلبي است که براي تو مي تپد
خدا در لبخندي است که با نگاه مهربان تو جاني دوباره مي گيرد

خدا آن جاست
در جمع عزيزترين هايت
خدا در دستي است که به ياري مي گيري
در قلبي است که شاد مي کني
در لبخندي است که به لب مي نشاني
خدا در بتکده و مسجد نيست
گشتنت زمان را هدر مي دهد
خدا در عطر خوش نان است
خدا در جشن و سروري است که به پا مي کني
خدا را در کوچه پس کوچه هاي درويشي و دور از انسان ها جست و جو مکن
خدا آن جا نيست

او جايي است که همه شادند
و جايي است که قلب شکسته اي نمانده
در نگاه پرافتخار مادري است به فرزندش
در نگاه عاشقانه زني است به همسرش
بايد از فرصت هاي کوتاه زندگي جاودانگي را جست
زندگي چالشي بزرگ است
مخاطره اي عظيم
فرصت يکه و يکتاي زندگي را
نبايد صرف چيزهاي کم بها کرد
چيزهاي اندک که مرگ آن ها را از ما مي گيرد
زندگي را بايد صرف اموري کرد که مرگ نمي تواند آن ها را از ما بگيرد
زندگي کاروان سرايي است که شب هنگام در آن اتراق مي کنيم
و سپيده دمان از آن بيرون مي رويم
فقط چيزهايي اهميت دارند
چيزهايي که وقت کوچ ما از خانه بدن با ما همراه باشند
همچون معرفت بر الله و به خود آيي

دنيا چيزي نيست که آن را واگذاريم
دنيا چيزي است که بايد آن را برداريم و با خود همراه کنيم
سالکان حقيقي مي دانند که همه آن زندگي باشکوه هديه اي از طرف خداوند و بهره خود را از دنيا فراموش نمي کنند
کساني که از دنيا روي برمي گردانند
نگاهي تيره و يأس آلود دارند
آن ها دشمن زندگي و شادماني اند

خداوند زندگي را به ما نبخشيده است تا از آن روي برگردانيم
سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسيد: آيا «زندگي» را «زندگي کرده اي»؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
حکایت شیری که عاشق آهو شد !!!! ...

شیر نری دلباخته‏ ی آهوی ماده شد.
شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ی حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،
شیری را دید که به آهو حمله کرد.
فوری از جا پرید و جلو آمد.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
دید ماده شیری است.
چقدر زیبا بود، گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است.
همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد.
.
.
.
.
.
.
نتیجه اخلاقی:
هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید!!
و در دنیا رو سه چیز حساب نکنید
اولی خوشگلی تون
دومی معشوقتون
سومی اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: «باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه.» پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند. زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.



نمی خواهم دیر شود! پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد !




حتی مرا هم نمی شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است
 

k_siroos

مدیر بازنشسته
حکایت شیری که عاشق آهو شد !!!! ...

نتیجه اخلاقی:
هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید!!
و در دنیا رو سه چیز حساب نکنید
اولی خوشگلی تون
دومی معشوقتون
سومی اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه

نتایج اخلاقی عجیبی داره !!!! :redface:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
جاده پر از گِل


روزي « تنزن» و « اکيدو» با هم در راه پر از گل و لاي مي رفتند. باران شديدي فرو مي ريخت. در پيچ راه به دختر زيبايي برخوردند، با کيمونو و شالي از حرير. دختر در گل و لاي نمي توانست از جاده عبور کند. تنزن بي درنگ به سويش رفت و گفت:
- دختر، بيا.
بغلش کرد و از جاده هاي پر آب ردش کرد.
اکيدو تا رسيدنشان به معبدي که مي بايست شب را در آن بيتوته کنند چيزي نگفت. در آنجا بود که نتوانست جلوي خودش را بگيرد. به رفيقش گفت:
- ما راهب ها نبايد به زنها نزديک شويم، به چه علت اين کار را کردي؟
تنزن گفت:
- من آن دختر را همانجا رها کردم. تو هنوز داري با خودت حملش مي کني؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دروغ سنج









یک نفر می میرد و به جهان آخرت می رود.. در آنجا مقابل دروازه های بهشت می ایستد سپس دیوار بزرگی می بیند که ساعت های مختلفی روی آن قرار گرفته بود. از یکی از فرشتگان می پرسد “این ساعت ها برای چه اینجا قرار گرفته اند؟ فرشته پاسخ می دهد :”این ساعت ها ساعت های دروغ سنج هستند و هر کس روی زمین یک ساعت دروغ سنج دارد و هر بار آن فرد یک دروغ بگو ید عقربه ی ساعت یک درجه جلوتر میرود


مرد گفت :”چه جالب آن ساعت کیه؟!”

فرشته پاسخ داد :”مادر ترزا او حتی یک دروغ هم نگفته بنابراین ساعتش اصلاٌ حرکت نکرده است

وای باور کردنی نیست . خوب آن ساعت کیه؟

فرشته پاسخ داد :”ساعت آبراهام لینکلن(رئیس جمهور سابق آمر یکا) عقربه اش دوبار تکان خورد!

خیلی جالبه راستی ساعت *******کجاست ؟


فرشته پاسخ داد : آن در اتاق کار سرپرست فرشتگان است و از آن به عنوان پنکه سقفی استفاده می کنند






 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تازمانی که
انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد. نیم
دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی بر داشت و به راه افتاد.
رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش
جوانه بست که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد.
در هیچ کدام از جاده های دنیا به هیچ بنده ای که ....

توجه او را جلب
کند ویا حتی کنجکاوی او را بر انگیزد، بر نخورد. دیگر داشت خسته
می شد. تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند؛ ولی حتی آنجا هم،
که همیشه مبارزه ای ریشه دار از زمانهای دور، علیه او جریان
داشت، هیچ چیز نتوانست حیرت زده اش کند. دلسرد و نا امید و
افسرده در سایه درختی ایستاده بود که رهگذری گرما زده با
کیفی بر دوش کنا او ایستاد. کمی که استراحت کرد خواست به
رفتنش ادامه دهد. مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد، به او
گفت:"تو شیطان هستی!"
ابلیس حیرت زده پرسید:"از کجا فهمیدی؟!"
" از روی تجربه ام گفتم. ببین من فروشنده دوره گردم. خیلی سفر
می کنم و مردم را خوب می شناسم . در نتیجه در همین ده دقیقه
ای که اینجا هستیم، تو را شنا ختم. چون:
مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی !
از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی !
به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی !
به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی !
از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی !
حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس
آدمیزاد نیستی ! هیچ کس نیستی ! پس خود شیطانی !"
شیطان با شنیدن این حرفها کلاه ازسر برداشت و کله اش را خاراند.
مرد با دست به پاها یش زد و گفت:"خوبه! تازه، شاخ هم که داری!"
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد.
صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.
مشتری: چرا این طوطی اینقدر گران است؟
صاحب فروشگاه: این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی دارد.
مشتری: قیمت طوطی وسطی چقدر است؟‌
صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اینکه این طوطی هر کاری را که سایر طوطی ها انجام می دهند، انجام داده و علاوه بر این توانایی نوشتن مقاله ای که در هر مسابقه ای پیروز شود را نیز دارد.
و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسیده و صاحب فروشگاه گفت: ۴۰۰۰ دلار !
مشتری: این طوطی چه کاری می تواند انجام دهد؟
صاحب فروشگاه جواب داد: صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر ارشد صدا می زنند!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چند سال پيش، در يک روز گرم تابستان، پسر کوچکي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت.

مادرش از پنجره نگاهش مي‌کرد و از شادي کودکش لذت مي‌برد. مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي پسرش شنا مي‌کرد. مادر وحشتزده به سمت درياچه دويد و با فريادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود
.
تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد، مادر از راه رسيد و از روي اسکله بازوي پسرش را گرفت.

تمساح پسر را با قدرت مي‌کشيد ولي عشق مادر آنقدر زياد بود که نمي گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزي که در حال عبور از آن حوالي بود، صداي فرياد مادر را شنيد، به طرف آنها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراري داد.پسر را سريع به بيمارستان رساندند.

دو ماه گذشت تا پسر بهبودي پيدا کند. پاهايش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود.
خبرنگاري که با کودک مصاحبه مي‌کرد از او خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخمها را نشان داد، سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت: «اين زخم‌ها را دوست دارم، اينها خراش‌هاي عشق مادرم هستند».

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
درزمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند،ازبیکاری خسته و کسل شده بودند.روزی همه فضایل دور هم جمع شدند.فتنه تر و کسل تر از همیشه ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت:بیایید یک بازی بکنیم.مثلا قایم باشک.

[FONT=&quot]همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فریاد زد:من چشم می گذارم،من چشم می گذارم.[/FONT]​


[FONT=&quot]و از آن جایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند که او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.[/FONT]​


[FONT=&quot]دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن...یک...دو....سه...همه رفتند تا جایی پنهان شوند.[/FONT]​


[FONT=&quot]لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد،خیانت داخل انبوهی از زباله رفت.اصالت در میان ابرها مخفی گشت.هوس به مرکز زمین فرو رفت.طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود رفت و پنهان شد.و دیوانگی همچنان مشغول شمردن بود.هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...[/FONT]​


[FONT=&quot]همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد.و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق ممکن است .[/FONT]​


[FONT=&quot]در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید،نود و پنج...نود و شش...نود و هفت...هنگامی که دیوانگی به صد رسید،عشق پرید و در بین یک بوته گل رز پنهان شد.دیوانگی فریاد زد:دارم میام.[/FONT]​


[FONT=&quot]و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود،زیرا تنبلی،تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود،دروغ ته دریاچه،هوس در مرکز زمین.یکی یکی همه را پیدا کرد،به جز عشق.او از یافتن عشق ناامید شده بود.حسادت درگوش هایش زمزمه کرد:تو فقط باید عشق را پیدا کنی.و او پشت بوته گل رز است.[/FONT]​


[FONT=&quot]دیوانگی شاخه چنگک مانندی را ازدرخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز پنهان کرد و دوباره و دوباره.تا با صدای ناله ای متوقف شد.[/FONT]​


[FONT=&quot]عشق از پشت بوته ای بیرون آمد.با دست هایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشت هایش قطرات خون بیرون می زد.شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.او کور شده بود.دیوانگی گفت:من چه کردم!من چه کردم!؟چگونه می تونم تو را درمان کنم.[/FONT]​


[FONT=&quot]عشق پاسخ داد:تو نمی تونی مرا درمان کنی.اما اگر می خواهی جبران کنی راهنمای من شو.[/FONT]​


[FONT=&quot]و این گونه است که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.[/FONT]​


[FONT=&quot]و نتیجه من از این نوشته این است که هیچ آدم عاقلی به دنبال عشق که هم کور است و دیوانه نمی دود.البته به جز عشق به خدا که آن جایگاه خاص خودشو داره.[/FONT]​
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
روبان آبی




آموزگارى تصمیم گرفت که از دانشآموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند.
او دانشآموزان را یکىیکى به جلوى کلاس میآورد و چگونگى اثرگذارى آنها بر خودش را بازگو میکرد. آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ میزد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود: « من آدم تاثیرگذارى هستم.»
سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژهاى براى کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت. آموزگار به هر دانشآموز سه روبان آبى اضافى داد و از آنها خواست که در بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند. یکى از بچهها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى که در نزدیکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى که در برنامهریزى شغلى به وى کرده بود قدردانى کرد و یکى از روبانهاى آبى را به پیراهنش زد. و دو روبان دیگر را به او داد و گفت: ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش میکنم از اتاقتان بیرون بروید، کسى را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبى به سینهاش قدردانى کنید. مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رییسش که به بدرفتارى با کارمندان زیر دستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاریاش تحسین میکند. رییس ابتدا خیلى متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را میپذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سینهاش بچسباند.
رییس گفت: البته که میپذیرم. مدیر جوان یکى از روبانهاى آبى را روى یقه کت رییسش، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت:لطفاً این روبان اضافى را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگرى قدردانى کنید. مدیر جوان به رییسش گفت پسر جوانى که این روبان آبى را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسى است و آنها میخواهند این مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببینند چه اثرى روى مردم میگذارد.
آن شب، رییس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر 14 سالهاش نشست و به او گفت: امروز یک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد. من دردفترم بودم که یکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین میکند و به خاطر نبوغ کاریام، روبانى آبى به من داد. میتوانى تصور کنی؟ او فکر میکند که من یک نابغه هستم! او سپس آن روبان آبى را به سینهام چسباند که روى آن نوشته شده بود: «من آدم تاثیرگذارى هستم.»
سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسیله آن از کس دیگرى قدردانى کنم. هنگامى که داشتم به سمت خانه میآمدم، به این فکر میکردم که این روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم. من میخواهم از تو قدردانى کنم. مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شبها به خانه میآیم توجه زیادى به تو نمیکنم. من به خاطر نمرات درسیات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد میکشم.
امّا امشب، میخواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزى و مىخواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تاثیرگذار بودهاى. تو در کنار مادرت، مهمترین افراد در زندگى من هستید. تو فرزند خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم.
آن گاه روبان آبى را به پسرش داد. پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد. نمیتوانست جلوى گریهاش را بگیرد. تمام بدنش میلرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان گفت: « پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى، من در اتاقم نشسته بودم و نامهاى براى تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید.»
من میخواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشى کنم. من اصلاً فکر نمیکردم که وجود من برایتان اهمیتى داشته باشد. نامهام بالا در اتاقم است.. پدرش از پلهها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد. فردا که رییس به اداره آمد، آدم دیگرى شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمیزد و طورى رفتار میکرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روى او تاثیرگذار بودهاند.
مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر در برنامهریزى شغلى کمک کرد... یکى از آنها پسر رییسش بود و همیشه به آنها میگفت که آنها در زندگى او تاثیرگذار بودهاند.
و به علاوه، بچههاى کلاس ، درس با ارزشى آموختند:


« انسان در هر شرایط و وضعیتى میتواندتاثیرگذار باشد. »

همین امروز از کسانی که بر زندگی شما تاثیر مثبت گذاشتهاند قدردانی کنید
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ما ایرانی ها صبح در تهران از خواب بیدار می شویم. محل شرکت تجاری و مرکز خریدمان در دبی است؛
استعدادمان در تهران کشف شده، اما نبوغمان در اروپا شکوفا می شود؛
برای تحصیل به فرانسه یا لندن می رویم، اما چون از کار در اروپا خوشمان نمی آید، در ایالات متحده آمریکا کار می کنیم، و هر وقت بیکار شدیم برای گرفتن حقوق بیکاری به اروپای مرکزی می رویم؛
برنامه های تلویزیونی مان از لوس آنجلس پخش و در خرم آباد دریافت می شود. فیلم های مان را در بیابان های ایران می سازیم، اما در ونیز و پاریس و برلین آنها را نمایش می دهیم و از آنجا جایزه فیلمسازی می گیریم؛
در کلن طرفدار جمهوری و در تهران طرفدار سلطنت هستیم؛
مهم ترین مقالات سیاسی مان در اوین نوشته می شود، اما در پاریس خوانده می شود؛
از واشنگتن نامزد انتخابات می شویم، اما صلاحیتمان در تهران رد می شود، بنابراین در برلین انتخابات را تحریم می کنیم و در لندن تصمیم می گیریم رفراندوم برگزار کنیم؛
در هلند عضو پارلمان و در اسرائیل رئیس جمهور می شویم، در تهران با حکومت مخالفت می کنیم، در عراق با حکومت می جنگیم، اما در لبنان از حکومت دفاع می کنیم؛
در تهران کنسرت موسیقی راک برگزار می کنیم، ما در فرانکفورت کنسرت موسیقی سنتی مان با استقبال آلمانی ها روبرو می شود؛
در آنکارا در کنسرت موسیقی پاپ ایرانی شرکت می کنیم، اما در آنتالیا می رقصیم، در کانادا برنده مسابقه ملکه زیبایی می شویم، حقوق زنانمان در مشهد نقض می شود، اما در سوئد از حقوق زنان دفاع می کنیم؛
ولیعهدمان در امریکاست، ملکه مان در یکی از شهرهای فرانسه زندگی می کند، رئیس جمهور سابقمان در پاریس زندگی می کند، رئیس قوه قضائیه مان متولد عراق است، در عوض نخست وزیر عراق سالها در ایران زندگی می کرد و رئیس جمهور اسرائیل متولد ایران است؛
در ایران زندگی می کنیم، در ترکیه تفریح می کنیم، در آمریکا پولدار می شویم و برای مرگ به ایران برمی گردیم. در نهایت هم از وضع موجود ناراضی هستیم.
 

Dr.PC

عضو جدید
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]مردى بود هر شب به بهانه اى عيال خويش را كتك مى زد تا اين كه زن بيچاره گشت و شبى تصميم گرفت كه از هر جهت وسيله ماءكولات و مشروبات و بستر خواب او را فراهم نمايد كه شايد نتواند به او بهانه بگيرد و او را مورد شكنجه قرار دهد تا اين كه چون شب فرا رسيد و شوهر به خانه آمد گفت غذا چه داريم عرض كرد آبگوشت با تندى به او گفت آيا ديده اى در شب تابستان كسى آبگوشت از براى شوهر خود فراهم كند تا او را مريض نمايد و مى خواست بدين بهانه شروع به كتك زدن زن بيچاره نمايد عيالش گفت غير از آبگوشت برنج هم طبخ كرده ام گفت تو فكر نكردى كسى كه نهار برنج خورده باشد شب ميلش به برنج نمى رود عرض كرد تخم مرغ هم داريم گفت مگر از جان سير شده اى مگر نمى دانى تخم مرغ تمثيل است عرض كرد طالبى و پنير و انگور هم داريم گفت اين هر سه را هر كس با هم بخورد بايد وصيتهاى خود را بكند و بخوابد زيرا قطعا سر از خواب بر نمى دارد عرض كرد پس هر چه شما ميل داريد بگوئيد تا فراهم كنم شوهر از براى بهانه گيرى كه شايد زن نتواند تهيه كند و او را كتك زند گفت كباب خرچنگ اتفاقا او را هم زن تهيه كرده بود فورى نزد او گذاشت شوهر خورد و گفت اى زن شربت با كباب خرچنگ هر چه مناسب است بياور آن زن شربت انار آورد شوهر ليوان را به زمين زد و گفت خرچنگ سرد و شربت انار هم سرد مى باشد زن فورى ليوانى شربت عسل به دست او داد با كمال تندى گفت شربت عسل مگر نمى دانى بى خوابى مى آورد عرض كرد پس هر چه مناسب او ميدانى خود شما بگوئيد باز از براى بهانه جويى گفت با كباب خرچنگ پالوده سيب مناسب است زن بيچاره به فوريت فراهم آورد و در جلو او گذاشت و راه بهانه او را قطع كرد شوهر گفت كجا بايد بخوابم عرض كرد در اطاق رختخواب انداخته ام گفت اى زن مگر شب تابستان مى شود از گرما در اطاق خوابيد عرض كرد در حياط هم بستر گسترانيده ام گفت شب ، پشه چشمهاى مرا از حدقه بيرون مى آورد عرض كرد در سرداب هم تخت خواب گذاشته ام گفت مگر عقل ندارى هواى سرداب در شب گرفته است عرض كرد در پشت بام جاى خواب گسترده است ناچار شوهر از پلكان پشت بام رفت و استراحت نمود لكن از جهت آن كه آن شب عيال خويش را كتك نزده بود و ترك اين عادت او را بسيار ناراحت داشت خوابش نمى برد تا اينكه چشمش به كهكشان در وسط آسمان افتاد صدا زد اى زن اين خط سفيد كه در وسط آسمان بر چشم من مى خورد چيست عرض كرد مردم مى گويند جاده فكر است تا اين سخن شنيد با چوب بر زن فرود آورد و گفت بستر مرا در زير جاده انداخته اى تا اگر يك شتر يا قاطر و يا الاغى منحرف شد بر روى من افتد و مرا در هم خرد نمايد و هلاك كند و بدين بهانه قدرى زن بيچاره را كتك زد و بعدا فورا خوابيد و خوابش برد.[/FONT]
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی سقراط در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت: «استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست » سقراط از نوجوان خواست وارد آب بشود. نوجوان این کار را کرد.
سقراط با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت، طوری که نوجوان شروع به دست و پا زدن کرد. سقراط سر او را مدتی زیر آب نگه داشت و سپس رهایش کرد. نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید.
و که از کار سقراط عصبانی شده بود، با اعتراض گفت: «استاد! من از شما درباره حکمت سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید » سقراط دستی به نوازش به سر او کشید و گفت: «فرزندم! حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی. هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی، معنی حکمت را هم می فهمی!»
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma, new york, times, serif]ملا و شراب فروش[/FONT]
[FONT=tahoma, new york, times, serif] [/FONT]​
[FONT=tahoma, new york, times, serif]سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد[/FONT][FONT=tahoma, new york, times, serif]
ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید
ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود
ما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید
صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست
ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند
قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت : نمی دانم چه بگویم ؟!سخن هر دو را شنیدم
یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند
وسوی دیگر مرد شراب فروشی که به تاثی[/FONT][FONT=tahoma, new york, times, serif]ر دعا ایمان دارد[/FONT]
[FONT=tahoma, new york, times, serif] [/FONT]
[FONT=tahoma, new york, times, serif] [/FONT]​
[FONT=tahoma, new york, times, serif]"پائولو کوئیلو"[/FONT]
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز




















گل سرخي براي محبوبم...



" جان بلانکارد " از روي نيمکت برخاست لباس ارتشي اش را مرتب کرد و به تماشاي انبوه مردم که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد .

او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت دختري با يک گل سرخ .

از سيزده ماه پيش دلبستگي‌اش به او آغاز شده بود.از يک کتابخانه مرکزي در فلوريدا, با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود,اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشتهايي با مداد, که در حاشيه صفحات آن به چشم مي‌خورد . دست خطي لطيف که بازتابي از ذهني هوشيار و درون بين و باطني ژرف داشت در صفحه اول " جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد:

"دوشيزه هاليس مي نل" .

با اندکي جست و جو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند." جان " براي او نامه اي نوشت و ضمن معرفي خود از او درخواست کرد که به نامه نگاري با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم عازم شود .در طول يکسال و يک ماه پس از آن , آن دو به تدريج با مکاتبه و نامه نگاري به شناخت يکديگر پرداختند .
هر نامه همچون دانه اي بود که بر خاک قلبي حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد .
" جان " درخواست عکس کرد ولي با مخالفت " ميس هاليس " روبه رو شد . به نظر هاليس اگر " جان " قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت باشد . ولي سرانجام روز بازگشت " جان " فرارسيد آن ها قرار نخستين ملاقات خود را گذاشتند : 7 بعد الظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک .
هاليس نوشته بود : تو مرا خواهي شناخت از روي گل سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت .
بنابراين راس ساعت 7 " جان " به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما چهره اش را هرگز نديده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنويد :
" زن جواني داشت به سمت من مي‌آمد, بلند قامت و خوش اندام, موهاي طلايي‌اش در حلقه‌هاي زيبا کنار گوش‌هاي ظريفش جمع شده بود , چشمان آبي رنگش به رنگ آبي گل ها بود , و در لباس سبز روشنش به بهاري مي مانست که جان گرفته باشد . من بي اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد . اندکي به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پرشوري از هم گشوده شد , اما به آهستگي گفت " ممکن است اجازه دهيد عبور کنم ؟ " بي‌اختيار يک قدم ديگر به او نزديک شدم ودر اين حال ميس هاليس را ديدم . تقريبا پشت سر آن دختر ايستاده بود زني حدودا 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود . اندکي چاق بود و مچ پايش نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند
دختر سبز پوش از من دور مي شد , من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرارگرفته ام . از طرفي شوق وتمنايي عجيب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا ميخواند و از سويي علاقه اي عميق به زني که روحش مرا به معناي واقعي کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم مي کرد .
او آن جا ايستاده بود با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام و موقر به نظر مي رسيد وچشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد . ديگر به خود ترديد راه ندادم . کتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم که در واقع نشان معرفي من به حساب مي آمد , از همان لحظه فهميدم که ديگر عشقي در کار نخواهد بود ,
اما چيزي به دست آورده بودم که ارزشش حتي از عشق بيشتر بود ,
دوستي گرانبهايي که مي توانستم هميشه به آن افتخار کنم .
به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را براي معرفي خود به سوي او دراز کردم . با اين .وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي ناشي از تاثري که در کلامم بود متحير شدم .
من " جان بلانکارد" هستم و شما هم بايد دوشيزه مي نل باشيد . از ملاقات شما بسيار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمي‌شوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان منتظر شماست . او گفت که اين فقط يک امتحان است !
تحسين هوش و ذکاوت ميس مي نل زياد سخت نيست !
طبيعت حقيقي يک قلب تنها زماني مشخص مي شود که به
چيزي به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد .
 

hafezane

عضو جدید
عشق واقعي
موضوع: http://www.zamin-khordegan.blogfa.com/cat-0.aspx/*/*]]>*/
همسرم با صداي بلند گفت، تا کي مي خواي سرتو توي اون روزنامه فرو کني؟ ميشه بياي و به دختر جونت بگي غذاشو بخوره؟
شوهر روزنامه رو به کناري انداخت و بسوي آنها رفت
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده مي آمد. اشک در چشمهايش پر شده بود
ظرفي پر از شيربرنج در مقابلش قرار داشت
آوا دختري زيبا و براي سن خود بسيار باهوش بود
گلويم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمي خوري؟
فقط بخاطر بابا عزيزم. آوا کمي نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهايش را پاک کرد و گفت
باشه بابا، مي خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو مي خوردم. ولي شما بايد.... آوا مکث کرد
بابا، اگر من تمام اين شير برنج رو بخورم، هرچي خواستم بهم ميدي؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول ميدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم
ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزيزم، نبايد براي خريدن کامپيوتر يا يک چيز گران قيمت اصرار کني
بابا از اينجور پولها نداره. باشه؟
نه بابا. من هيچ چيز گران قيمتي نمي خوام.
و با حالتي دردناک تمام شيربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چيزي که دوست نداشت کرده بودن عصباني بودم
وقتي غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج ميزد
همه ما به او توجه کرده بوديم. آوا گفت، من مي خوام سرمو تيغ بندازم. همين يکشنبه
تقاضاي او همين بود.
همسرم جيغ زد و گفت، وحشتناکه. يک دختر بچه سرشو تيغ بندازه؟ غيرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صداي گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با اين برنامه هاي تلويزيوني داره کاملا نابود ميشه
گفتم، آوا، عزيزم، چرا يک چيز ديگه نمي خواي؟ ما از ديدن سر تيغ خورده تو غمگين مي شيم
خواهش مي کنم، عزيزم، چرا سعي نمي کني احساس ما رو بفهمي؟
سعي کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، ديدي که خوردن اون شيربرنج چقدر براي من سخت بود
آوا اشک مي ريخت. و شما بمن قول دادي تا هرچي مي خوام بهم بدي. حالا مي خواي بزني زير قولت
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم، مرده و قولش
مادر و همسرم با هم فرياد زدن که، مگر ديوانه شدي؟
نه. اگر به قولي که مي ديم عمل نکنيم اون هيچوقت ياد نمي گيره به حرف خودش احترام بذاره
آوا، آرزوي تو برآورده ميشه
آوا با سر تراشيده شده صورتي گرد و چشمهاي درشت زيبائي پيدا کرده بود
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. ديدن دختر من با موي تراشيده در ميون بقيه شاگردها تماشائي بود. آوا بسوي من برگشت و برايم دست تکان داد. من هم دستي تکان دادم و لبخند زدم
در همين لحظه پسري از يک اتومبيل بيرون آمد و با صداي بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بيام
چيزي که باعث حيرت من شد ديدن سر بدون موي آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اينه
خانمي که از آن اتومبيل بيرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفي کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسري که داره با دختر شما ميره پسر منه
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صداي هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هريش نتونست به مدرسه بياد. بر اثر عوارض جانبي شيمي درماني تمام موهاشو از دست داده
نمي خواست به مدرسه برگرده. آخه مي ترسيد هم کلاسي هاش بدون اينکه قصدي داشته باشن مسخره ش کنن
آوا هفته پيش اون رو ديد و بهش قول داد که ترتيب مسئله اذيت کردن بچه ها رو بده. اما، حتي فکرشو هم نمي کردم که اون موهاي زيباشو فداي پسر من کنه
آقا، شما و همسرتون از بنده هاي محبوب خداوند هستين که دختري با چنين روح بزرگي دارين
سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گريستن. فرشته کوچولوي من، تو بمن درس دادي که فهميدم عشق واقعي يعني چي
خوشبخت ترين مردم در روي اين کره خاکي کساني نيستن که آنجور که مي خوان زندگي مي کنن. آنها کساني هستن که خواسته هاي خودشون رو بخاطر کساني که دوستشون دارن تغيير ميدن
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه مداد رنگی ها مشغول بودند...


به جز مداد سفید... هیچ کس به او کار نمی داد.


همه می گفتند: « تو به هیچ دردی نمی خوری »...


یک شب که مداد رنگی ها توی سیاهی کاغذ


گم شده بودند.. مـــداد سفید تا صبح کار کرد... ماه کشید ... ستاره کشید ...


و آنقدر ستاره کشید که کوچک و کوچک و کوچک تر شد.


صبح توی جعبه مداد رنگی جای خالی او با هیچ رنگی پر نشد
 

k_siroos

مدیر بازنشسته
اوريانا فالاچي در يک مصاحبه از وينستون چرچيل سوال مي کند

آقاي نخست وزير، شما چرا براي ايجاد يک دولت استعماري و دست نشانده به آنسوي اقيانوس هند مي رويد و دولت هند شرقي را بوجود مي آوريد ، اما اين کاررا نمي توانيد در بيخ گوش خودتان يعني در ايرلند که سالهاست با شما در جنگ و ستيز است انجام دهيد ؟


وينستون چرچيل بعد از اندکي تامل پاسخ مي دهد:


براي انجام اين کار به دو ابزار مهم احتياج هست که اين دوابزار مهم را درايرلند دراختيار نداريم


خبرنگار سوال مي کند اين دوابزار چيست؟ چرچيل در پاسخ مي گويد!


اکثريت نادان و اقليت خائن


 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد
و من سال ها مذهبی ماندم
بی آنکه خدایی داشته باشم
(سهراب سپهری)
کوچک که بودم پدرم بيمار شد. و تا پايان زندگي بيمار ماند.پدرم تلگرافچي بود.در طراحي دست داشت.خوش خط بود.تار مي نواخت. او مرا به نقاشي عادت داد. الفباي تلگراف (مورس) را به من آموخت . در چنان خانه اي خيلي چيزها مي شد ياد گرفت.

من قالي بافي را ياد گرفتم و چند قاليچه ي کوچک از روي نقشه هاي خود بافتم . چه عشقي به بنايي داشتم. ديوار را خوب مي چيدم. طاق ضربي را درست مي زدم. آرزو داشتم معمار شوم. حيف،دنبال معماري نرفتم.

در خانه آرام نداشتم. از هر چه درخت بود بالا مي رفتم. از پشت بام مي پريدم پايين. من شر بودم. مادرم پيش بيني مي کرد که من لاغر خواهم ماند.من هم ماندم. ...ببین منو نمیگه ها از زبون سهراپ سپهریه... ما بچه هاي يک خانه نقشه هاي شيطاني مي کشيديم.
روز دهم مه 1940 موتور سيکلت عموي بزرگم را دزديديم، و مدتي سواري کرديم. دزدي ميوه را خيلي زود ياد گرفتيم.از ديوار باغ مردم بالا مي رفتيم و انجير و انار مي دزديديم.چه کيفي داشت! شب ها در دشت صفي آباد به سينه مي خزيديم تا به جاليز خيار و خربزه نزديک شويم. تاريکي و اضطراب را ميان مشت هاي خود مي فشرديم. تمرين خوبي بود.هنوز دستم نزديک ميوه دچار اضطرابي آشنا مي شود.
خانه ما همسايه صحرا بود. تمام روياهايم به بيابان راه داشت. پدر و عموهايم شکارچي بودند. همراه آنها به شکار مي رفتم.
بزرگتر که شدم عموي کوچکم تيراندازي را به من ياد داد. اولين پرنده اي که زدم يک سبز قبا بود. هرگز شکار خوشنودم نکرد. اما شکار بود که مرا پيش از سپيده دم به صحرا مي کشيد و هواي صبح را ميان فکرهايم مي نشاند. در شکار بود که ارگانيزم طبيعت را بي پرده ديدم. به پوست درخت دست کشيدم. در آب روان دست و رو شستم. در باد روان شدم. چه شوري براي تماشا داشتم!
اگر يک روز طلوع و غروب آفتاب را نمي ديدم گناهکار بودم. هواي تاريک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد. تماشاي مجهول را به من آموخت.
من سال ها نماز خوانده ام.
بزرگترها مي خواندند، من هم مي خواندم. در دبستان ما را براي نماز به مسجد مي بردند.
روزي در مسجد بسته بود.بقال سر گذر گفت:"نماز را روي بام مسجد بخوانيد تا چند متر به خدا نزديکتر باشيد!"
مذهب شوخي سنگيني بود که محيط با من کرد. و من سال ها مذهبي ماندم ، بي آن که خدايي داشته باشم!
از کتاب هنوز در سفرم ....
سهراب سپهري
 

hafezane

عضو جدید
Once a Girl when having a conversation with her lover, asked
یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید

Why do you like me..? Why do you love me?
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

I can't tell the reason... but I really like you
دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم

You can't even tell me the reason... how can you say you like me?
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟

How can you say you love me?
چطور میتونی بگی عاشقمی؟

I really don't know the reason, but I can prove that I love U
من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم

Proof ? No! I want you to tell me the reason
ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی



باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،

because your voice is sweet,
صدات گرم و خواستنیه،

because you are caring,
همیشه بهم اهمیت میدی،

because you are loving,
دوست داشتنی هستی،

because you are thoughtful,
با ملاحظه هستی،

because of your smile,
بخاطر لبخندت،

The Girl felt very satisfied with the lover's answer
دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

Unfortunately, a few days later, the Lady met with an accident and went in coma
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت

The Guy then placed a letter by her side
پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون
Darling, Because of your sweet voice that I love you, Now can you talk?
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

No! Therefore I cannot love you
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

Because of your care and concern that I like you Now that you cannot show them, therefore I cannot love you
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

Because of your smile, because of your movements that I love you
گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم

Now can you smile? Now can you move? No , therefore I cannot love you
اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم


If love needs a reason, like now, There is no reason for me to love you anymore
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

Does love need a reason?
عشق دلیل میخواد؟

NO! Therefore!!
نه!معلومه كه نه!!

I Still LOVE YOU...
پس من هنوز هم عاشقتم



True love never dies for it is lust that fades away
عشق واقعی هیچوقت نمی میره

Love bonds for a lifetime but lust just pushes away
این هوس است كه كمتر و كمتر میشه و از بین میره

Immature love says: "I love you because I need you"
"عشق خام و ناقص میگه:"من دوست دارم چون بهت نیاز دارم

Mature love says "I need you because I love you"
"ولی عشق كامل و پخته میگه:"بهت نیاز دارم چون دوست دارم

"Fate Determines Who Comes Into Our Lives, But Heart Determines Who Stays"
"سرنوشت تعیین میكنه كه چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلب حكم می كنه كه چه شخصی در قلبت بمونه"
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوق‌العاده زیبا است ازدواج کرد.
اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه می‌خوردند، آنها از هم جدا شدند.
طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهره‌ای بسیار معمولی است.
اما به نظر می‌رسد که دوستم بیشتر و عمیق‌تر از گذشته عاشق همسرش است.

عده‌ای آدم فضول در اطراف از او می‌پرسند:...فکر نمی‌کنی همسر قبلی‌ات خوشگل‌تر بود؟
دوستم با قاطعیت به آنها جواب می‌دهد: نه! اصلاً! اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی میشد و فریاد میزد، خیلی وحشی و زشت به نظرم می‌رسید.
اما هسمر کنونی‌ام این طور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است.
وقتی این حرف را می‌زند، دوستانش می‌خندند و می‌گویند : کاملا متوجه شدیم...

می‌گویند :
زن‌ها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمی‌شوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر می‌رسند.

بچه‌ها هرگز مادرشان را زشت نمی‌دانند؛
سگ‌ها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمی‌کنند.
اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمی‌آید.
اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت.
زیرا "حس زیبا دیدن" همان عشق است ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]همه ما خودمان را چنين متقاعد مي كنيم كه زندگي بهتري خواهيم داشت اگر:

[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]شغلمان را تغيير دهيم[/FONT]​

[/FONT]
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]خوشبختي يك سفر است، نه يك مقصد. [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]هيچ زماني بهتر از همين لحظه براي شاد بودن وجود ندارد. [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]زندگي كنيد و از حال لذت ببريد. [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]اكنون فكر كنيد و سعي كنيد به سؤالات زير پاسخ دهيد: [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]1. پنج نفر از ثروتمندترين مردم جهان را نام ببريد.. [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]2. برنده‌هاي پنج جام جهاني آخر را نام ببريد. [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]3. آخرين ده نفري كه جايزه نوبل را بردند چه كساني هستند؟ [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]4. آخرين ده بازيگر برتر اسكار را نام ببريد. [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]نم يتوانيد پاسخ دهيد؟ نسبتاً مشكل است، اينطور نيست؟ [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]نگران نباشيد، هيچ كس اين اسامي را به خاطر نمي آورد.. [/FONT]​

ادامه ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]روزهاي تشويق به پايان مي رسد!نشان هاي افتخار خاك مي گيرند!برندگان به زودي فراموش ميشوند! [/FONT]​




[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]مهاجرت كنيم [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]با افراد تازه اي آشنا شويم [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]ازدواج كنيم [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]فكر ميكنيم،‌ زندگي بهتر خواهد شد اگر: [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]ترفيع بگيريم [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]اقامت بگيريم [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]با افراد بيشتري آشنا شويم [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]بچه دار شويم [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]و خسته مي شويم وقتي: [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]مي بينيم رييسمان نمي فهمد [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]زبان مشترك نداريم [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]همديگر را نمي فهميم [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]مي‌بينيم كودكانمان به توجه مداوم نيازمندند [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]بهتر است صبر كنيم ... [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]با خود مي گوييم زندگي وقتي بهتر خواهد شد كه : [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]رييسمان تغيير كند، شغلمان را تغيير دهيم [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]به جاي ديگري سفر كنيم [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]به دنبال دوستان تازه اي بگرديم [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]همسرمان رفتارش را عوض كند [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]يك ماشين شيك تر داشته باشيم [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]بچه هايمان ازدواج كنند [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]به مرخصي برويم [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]و در نهايت بازنشسته شويم.... [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]حقيقت اين است كه براي خوشبختي، هيچ زماني بهتر از همين الآن وجود ندارد. [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]اگر الآن نه، پس كي؟ [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]زندگي همواره پر از چالش است. [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]بهتر اين است كه اين واقعيت را بپذيريم و تصميم بگيريم كه با وجود همه اين مسائل، شاد و خوشبخت زندگي كنيم.

[/FONT]
ادامه ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]به خيالمان مي رسد كه زندگي، همان زندگي دلخواه، موقعي شروع مي شود كه موانعي كه سر راهمان هستند، كنار بروند: [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]مشكلي كه هم اكنون با آن دست و پنجه نرم مي كنيم [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]كاري كه بايد تمام كنيم [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]زماني كه بايد براي كاري صرف كنيم [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]بدهي‌هايي كه بايد پرداخت كنيم [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]و ... [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]بعد از آن زندگي ما، زيبا و لذت بخش خواهد بود! [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]بعد از آن كه همه ی اين ها را تجربه كرديم، تازه مي فهميم كه زندگي، همين چيزهايي است كه ما آن ها را موانع مي‌شناسيم [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]اين بصيرت به ما ياري ميدهد تا دريابيم كه جاده‌اي بسوي خوشبختي وجود ندارد.خوشبختي، خود همين جاده است.. بياييد از هر لحظه لذت ببريم. [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]براي آغاز يك زندگي شاد و سعادتمند لازم نيست كه در انتظار بنشينيم: [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]در انتظار فارغ التحصيلي [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]بازگشت به دانشگاه [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]كاهش وزن [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]افزايش وزن [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]شروع به كار [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]مهاجرت [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]دوستان تازه [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]ازدواج [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]شروع تعطيلات [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]صبح جمعه [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]در انتظار دريافت وام جديد [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]خريد يك ماشين نو [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]باز پرداخت قسط ها [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]بهار و تابستان و پاييز و زمستان [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]اول برج [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]پخش فيلم مورد نظرمان از تلويزيون [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]مردن [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]تولد مجدد [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]و... [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]اكنون به اين سؤالها پاسخ دهيد: [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]1. نام سه معلم خود را كه در تربيت شما مؤثر بوده‌اند ، بگوييد. [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]2. سه نفر از دوستان خود را كه در مواقع نياز به شما كمك كردند، نام ببريد. [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]3. افرادي كه با مهرباني هايشان احساس گرم زندگي را به شما بخشيده‌اند، به ياد بياوريد. [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]4. پنج نفر را كه از هم صحبتي با آن ها لذت مي بريد، نام ببريد. [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]حالا ساده تر شد، اينطور نيست؟ [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]افرادي كه به زندگي شما معني بخشيده‌اند، ارتباطي با "ترين‌ها" ندارند، ثروت بيشتري ندارند، بهترين جوايز را نبرده‌اند .... [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]آنها كساني هستند كه به فكر شما هستند، مراقب شما هستند، همان هايي كه در همه ی شرايط، كنار شما مي مانند ... [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]كمي بيانديشيد. زندگي خيلي كوتاه است. [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]شما در كدام ليست قرار داريد؟ نمي دانيد؟ [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]اجازه دهيد كمكتان كنم. [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]شما در زمره ی مشهورترين نيستيد...، [/FONT]​
[FONT=verdana, helvetica, sans-serif]شما از جمله كساني هستيد كه براي در ميان گذاشتن اين پيام در خاطر من بوديد[/FONT]​



پایان
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش .....

همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه .....
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن .....
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره ..... سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ..... سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟
پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره .....
جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچه‌هام می‌خام اّبگوشت بار بیذارم!
جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....
پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟
جوون گفت: چرا
پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه .....
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زاهدی گوید:
جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد . اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن .
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طورمساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد.
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز
پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد.


پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند . وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام.
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد .
صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد
و مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند .
یکی گفت براستی چنین است من هم مانند اسب تو شده ام .
مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند
و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم.
می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ایی آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد
ودر کنار اسب می نشست و راز دل می گفت . چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد .
صاحب اسب و مردم متعجب شدند . او را گفتند چطور برخواست .
پیرمرد خنده ایی کرد و گفت از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم
و در روز سختی کنارش بودم .
می گویند : از آن پس پیر مرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند
 

Similar threads

بالا