داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
به پسرم اینگونه درس بدهید:

او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند. اما به پسرم بیاموزید که به ازاء هر شیاد، انسانهای درست و صدیق وجود دارند.


به او بگویید به ازاء هر سیاستمدار خودخواه، رهبر با حمیتی هم وجود دارد.


به او بیاموزید که به ازاء هر دشمن، دوستی هست.


می دانم که وقت می گیرد، اما به او بیاموزید، اگر با کار و زحمت خودش، یک دلار کاسبی کند بهتر از این است که جایی روی زمین پنچ دلار پیدا کند.


به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد.


او را از غبطه خوردن برحذر دارید.


به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید.


اگر می توانید، به او نقش مهم کتاب در زندگی را آموزش دهید.


به او بگویید تعمق کند.


به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود. به گلهای درون باغچه،به زنبورهایی که در هوا پرواز می کنند، دقیق شود.


به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود، اما با تقلب به قبولی نرسد.


به پسرم یاد بدهید با ملایم ها، ملایم و با گردن کشها، گردن کش باشد.


به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد، حتی اگر همه در جهت خلاف او حرف بزنند.


به پسرم یاد بدهید که همه حرفها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند.
ارزشهای زندگی را به پسرم آموزش دهید
اگر می توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند.


به او بیاموزید که در اشک ریختن خجالتی وجود ندارد.


به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند. اما قیمت گذاری برای دل بی معناست.
به او بگویید تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد.
در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید اما از او یک ناز پروده نسازید.


بگذارید که شجاع باشد.


به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد.
توقع زیادی است اما ببینید که چه می توانید بکنید. پسرم کودک کم سال بسیار خوبیست.

آیا شما نیز با این عقاید موافقید ؟
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
چند سال پیش در یک روز گرم تابستانی در جنوب فلوریدا، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره کلبه نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد.
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند، مادر وحشت زده به طرف دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد.
مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.
تمساح با قدرت می کشید ولی عشق مادر به کودکش آن قدر زیاد بود که نمی گذاشت او بچه را رها کند. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریادهای مادر را شنید، به طرف آن ها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی نسبی بیابد. پاهایش با آرواره ها تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخم هایش را به او نشان دهد.
پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: «این زخم ها را دوست دارم؛ اینها خراش های عشق مادرم هستند.»

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتگوی یک سوسک با خدا

گفتگوی یک سوسک با خدا

گفت : کسی دوستم ندارد . می دانی که چه قدر سخت است ، این که کسی دوستت نداشته باشد ؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی . حتی تو هم بدون دوست داشتن … خدا هیچ نگفت .
گفت : به پاهایم نگاه کن ! ببین چقدر چندش آور است . چشم ها را آزار می دهم . دنیا را کثیف می کنم . آدم هایت از من می ترسند . مرا می کشند . برای این که زشتم . زشتی جرم من است . خدا هیچ نگفت . گفت : این دنیا فقط مال قشنگ هاست . مال گل ها و پروانه ها . مال قاصدک ها . مال من نیست .
خدا گفت : چرا ، مال تو هم هست . خدا گفت : دوست داشتن یک گل ، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندانی نیست . اما دوست داشتن یک سوسک ، دوست داشتن " تو " کاری دشوار است . دوست داشتن ، کاری ست آموختنی و همه کس ، رنج آموختن را نمی برد . ببخش ، کسی را که تو را دوست ندارد ، زیرا که هنوز مومن نیست ، زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته ، او ابتدای راه است .
مومن دوست می دارد . همه را دوست می دارد . زیرا همه از من است و من زیبایم ، چشم های مومن جز زیبا نمی بیند . زشتی در چشم هاست . در این دایره ، هر چه که هست ، نیست الا زیبایی ...
آن که بین آفریده های من خط کشید شیطان بود . شیطان مسئول فاصله هاست .
حالا قشنگ کوچکم ! نزدیک تر بیا و غمگین نباش . قشنگ کوچک نزد خدا رفت و دیگر هیچ گاه نیندیشید که نازیباست.


 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوکشتی جنگی ماموریت یا فته بودند برای آموزش به مدت چند روز ؛ در هوای طوفانی مانور بدهند ؛ شب بود و هوای مه آلود سبب شده بود که دید کمی داشته با شند ؛ ناخدا در کشتی بود و همه فعالیتها را در نظر داشت و پاسی از شب نگذشته بود که دیده بان به فرماندهی گزارش داد ؛ نوری در سمت راست جلوی کشتی به چشم میخورد ؛ ناخدا فریاد زد : آیا نور ثابت است یا به طرف عقب حرکت میکند ؟


دیده بان جواب داد : ثابت است ؛ که به این مفهوم بود که در مسیری حرکت میکنند که به هم برخورد میکنند .


ناخدا به مامور ارسال علائم گفت : به آن کشتی علامت بده که رو بروی هم هستیم و ناخدا توصیه میکند که 20 درجه تغییر مسیر دهید .


به علامت ؛ پاسخ داده شد که : شما باید 20 درجه تغییر مسیر بدهید .


ناخدا مجددا به مامور ارسال علائم گفت : به آن کشتی بگو که من ناخدا هستم و فرمانده و میبایست شما 20 در جه تغییر مسیر دهید .


پاسخ آمد که : من هم فانوس دریائی هستم و بهتر است شما تغییر مسیر دهید .

 

maryam28

عضو جدید
اینم نمونه کامل تر این مطلب.

گفتگو با خدا
مطلب اولین بار در سال 2001 توسط زنی به نام ریتا در وب سایت یککلیسا قرار گرفت، این مطلب کوتاه به اندازه ای تاثیر گذار و ساده بود که طی مدت 4روز بیش از پانصد هزار نفر به سایت کلیسا ی توسکالوسای ایالت آلاباما سر زدند. اینمطلب کوتاه به زبان های مختلف ترجمه شد و در سراسر دنیا انتشار پیدا کرد .

Interview with god


گفتگو با خدا


I dreamed I had an Interview with god


خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم .


So you would like to Interview me? "God asked."


خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی؟


If you have the time "I said"


گفتم : اگر وقت داشته باشید .


God smiled


خدا لبخند زد


My time is eternity


وقت من ابدی است .


What questions do you have in mind for me?


چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی؟


What surprises you most about humankind?


چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجبمی کند ؟


Go answered ….


خدا پاسخ داد ...


That they get bored with childhood.


این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول میشوند .


They rush to grow up and then long to be children again.


عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دورانکودکی را می خورند .


That they lose their health to make money


این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول میکنند.


And then lose their money to restore their health.


و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند .


By thinking anxiously about the future. That


این که با نگرانی نسبت به آینده فکرمیکنند .


They forget the present.


زمان حال فراموش شان می شود .


Such that they live in neither the present nor the future.


آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نهدر حال .


That they live as if they will never die.


این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهندمرد .


And die as if they had never lived.


و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبودهاند .


God's hand took mine and we were silent for a while.


خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دوساکت ماندیم .


And then I asked …


بعد پرسیدم ...


As the creator of people what are some of life's lessons you want them to learn?


به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درسهایی اززندگی را یاد بگیرند ؟


God replied with a smile.


خدا دوباره با لبخند پاسخ داد .


To learn they cannot make anyone love them.


یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوستداشتن خود کرد .


What they can do is let themselves be loved.


اما می توان محبوب دیگران شد .


learn that it is not good to compare themselves to others.


یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسهکنند .


To learn that a rich person is not one who has the most.


یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که داراییبیشتری دارد .


But is one who needs the least.


بلکه کسی است که نیاز کم تریدارد


To learn that it takes only a few seconds to open profound wounds in persons we love.


یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیقدر دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم .


And it takes many years to heal them.


و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیامیابد .


To learn to forgive by practicing forgiveness.


با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن .


To learn that there are persons who love them dearly.


یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوستدارند .


But simply do not know how to express or show their feelings.


اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشاندهند .


To learn that two people can look at the same thing and see it differently.


یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحدنگاه کنند و آن را متفاوت ببینند .


To learn that it is not always enough that they are forgiven by others.


یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها راببخشند .


They must forgive themselves.


بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند .


And to learn that I am here.


و یاد بگیرن که من اینجا هستم .


Always


همیشه

اثری ازریتا استریکلند
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
من دانشجوى سال دوم بودم. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است.
سؤال اين بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چيست؟»

من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا بايد می‌دانستم؟

من برگه امتحانى را تحويل دادم و سؤال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سؤال کرد آيا سوال آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟

استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسيارى ملاقات خواهيد کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می‌کنيد لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد.

من اين درس را هيچگاه فراموش نکرده‌ام.
 

niloufary

کاربر فعال
خدا از من پرسید: دوست داری با من مصاحبه کنی؟

پاسخ دادم: اگر شما وقت داشته باشید. خدا لبخندی زد و پاسخ داد: زمان من ابدیت است، چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟
من سؤال کردم: چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟

خدا جواب داد:

- اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند.

- اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند.

-اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می کنند.

- اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند.
دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت...

سپس من سؤال کردم: به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟

خدا پاسخ داد:

- اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند.

- اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند.

- اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند.

- اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند.

- یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است.

- اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند.

- اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.

- اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند.
با افتادگی خطاب به خدا گفتم: از وقتی که به من دادید سپاسگزارم، چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟
خدا لبخندی زد و گفت:

فقط اینکه بدانند من اینجا هستم... "همیشه"
نوشته تون زیبا بود به دلیل اینکه واقعیت داشت
ما همیشه میدونیم هست ولی گاهی اوقات انگار قهر میکنیم باهاش تا صدامون کنه ببینیم واقعا اونجور ک میگه هست و دوسمون داره ؟
من شخصا اینجوریم اگه کلی گفتم به بزرگی خودتون ببخشید
 

niloufary

کاربر فعال

رفت و رفت ولی ناگهان گودال را ندید و داخل آن افتاد و گیر کرد. بخت به او رو کرده بود که...

چند سالی میگذشت که دایره آبی قطعه گمشده خود را پیدا کرده بود. اکنون صاحب فرزند هم شده بود، یک دایره آبی کوچک با یک شیار کوچک.

زمان میگذشت و دایره آبی کوچک، بزرگ میشد. هر چقدر که دایره بزرگ تر میشد شعاع آن هم بیشتر میشد و مساحت شیار که دیگر اکنون تبدیل به یک فضای خالی شده بود نیز بیشتر.

آنقدر این فضای خالی زیاد شد و دایره ناراحت تر که ناچار برای کمک به سراغ پدر رفت و به او گفت: پدر شما چرا جای خالی ندارید؟
پدر گفت: عزیزم جالی خالی نه، قطعه گمشده. هر کسی در زندگی خود قطعه گمشده دارد من هم داشتم، مادرت قطعه گم شده‌ی من بود. با پیدا کردن او تکمیل شدم. یک دایره کامل.
پسر از همان روز جست و جوی قطعه‌ی گمشده خود را آغاز کرد. رفت و رفت تا به یک قطعه‌ای از دایره رسید شعاع و زاویه آن را اندازه گرفت درست اندازه جای خالی بود ولی مشکل آن بود که قطعه زرد بود.

دایره باز هم رفت تا اینکه به یک مثلث رسید که فضای خالی خود را با قطعه‌های رنگارنگ کوچک پر کرده بود.

دایره دیگر از جست و جو خسته شده بود تا اینکه به یک قطعه مربع گمشده رسید، به او گفت شما قطعه گمشده من را ندیدید؟
قطعه مربع گریه کرد و گفت: من هستم
- ولی شما مربع هستید و قطعه گمشده‌ی من قسمتی از دایره
- من اول قطعه‌ای از دایره بودم یعنی دقیقا بگویم قسمتی از شما و منتظرتان که یک مربع قرمز آمد. قطعه‌ی گمشده او مربع بود ولی من گول خوردم و خود را به زور داخل فضای خالی او کردم، به مرور زمان تغییر شکل دادم و به شکل فضای خالی مربع در آمدم .ولی او قرمز بود و من آبی، به هم نمی‌خوردیم. اکنون پشیمانم. من قطعه‌ی گمشده‌ی شما هستم.

دایره که دید قطعه گمشده خود را پیدا کرده سعی کرد او را در فضای خالی خود جا دهد اما نشد، بنا بر این او را با طناب به خود بست و خوشحال راه افتاد. حرکت کردن با یک قطعه که سبب بد قواره شدن دایره شده بود خیلی سخت بود ولی دایره تمام این سختیها را به جان خریده بود و با عشق حرکت میکرد.

رفت و رفت ولی ناگهان گودال را ندید و داخل آن افتاد و گیر کرد. بخت به او رو کرده بود که قطعه‌ی گمشده‌اش قسمت بالای او بود و گیر نکرده بود. قطعه گمشده به او گفت: من را باز کن تا بروم و کمک بیاورم.

قطعه‌ی گمشده رفت و هیچ وقت برنگشت. دایره هم سالها آنقدر گریه کرد تا بیضی شد (لاغر شد) و توانست از گودال بیرون بیاید. دلش شور میزد که نکند اتفاقی برای قطعه گم شده افتاده باشد. دنبال او به هر سو رفت. تا اینکه بالاخره او را پیدا کرد. کاش هیچ وقت او را پیدا نمی‌کرد.

وای خیلی جالب بود
چقدر مفهوما رو قشنگ به تصویر کشیده .
 

mahboobeyeshab

عضو جدید
کاربر ممتاز
خيلي قشنگ و تاثير گذار بودبه ياد اين شعر افتادم از استاد كه ميفرمايد؛
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی
 

tick taack

عضو جدید
حکایتی از بخشندگی کوروش کبیر

حکایتی از بخشندگی کوروش کبیر




روزی که کوروش وارد شهر صور شد یکی از برجسته ترین کمانداران سرزمین فینیقیه (که صور از شهرهای آن بود) تصمیم گرفت که کوروش را به قتل برساند. آن مرد به اسم "ارتب" خوانده می شد و برادرش در یکی از جنگ ها به دست سربازان کوروش به قتل رسیده بود. کوروش در آن روز به طور رسمی وارد صور شده بود و پیشاپیش او، به رسم آن زمان ارابه آفتاب را به حرکت در می آوردند و ارابه آفتاب حامل شکل خورشید بود و شانزده اسب سفید رنگ که چهار به چهار به ارابه بسته بودند آن را می کشید و مردم از تماشای زینت اسب ها سیر نمی شدند ...

هیچ کس سوار ارابه آفتاب نمی شد و حتی خود کوروش هم قدم در ارابه نمی گذاشت و بعد از ارابه آفتاب کوروش سوار بر اسب می آمد. از آنجا که پادشاه ایران ریش بلند داشت و در اعیاد و روزهای مراسم رسمی، موی ریش و سرش را مجعد می کردند و با جواهر می آراستند. کوروش به طوری که افلاطون و هرودوت و گزنفون و دیگران نوشته اند علاقه به تجمل نداشت و در زندگی خصوصی از تجمل پرهیز می کرد، ولی می دانست که در تشریفات رسمی باید تجمل داشته باشد تا اینکه آن دسته از مردم که دارای قوه فهم زیاد نیستند تحت تاثیر تجمل وی قرار بگیرند. در آن روز کوروش، از جواهر می درخشید و اسبش هم روپوش مرصع داشت و به سوی معبد "بعل" خدای بزرگ صور می رفت و رسم کوروش این بود که هر زمان به طور رسمی وارد یکی از شهرهای امپراطوری ایران(که سکنه آن بت پرست بودند) می گردید، اول به معبد خدای بزرگ آن شهر می رفت تا اینکه سکنه محلی بدانند که وی کیش و آیین آنها را محترم می شمارد.

در حالی که کوروش سوار بر اسب به سوی معبد می رفت، "ارتب" تیرانداز برجسته فینیقی وسط شاخه های انبوه یک درخت انتظار نزدیک شدن کوروش را می کشید!

در صور، مردم می دانستند که تیر ارتب خطا نمی کند و نیروی مچ و بازوی او هنگام کشیدن زه کمان به قدری زیاد است که وقتی تیر رها شد از فاصله نزدیک، تا انتهای پیکان در بدن فرو می رود. در آن روز ارتب یک تیر سه شعبه را که دارای سه پیکان بود بر کمان نهاده انتظار نزدیک شدن موسس سلسله هخامنشی را می کشید و همین که کوروش نزدیک گردید، گلوی او را هدف ساخت و زه کمان را بعد از کشیدن رها کرد. صدای رها شدن زه، به گوش همه رسید و تمام سرها متوجه درختی شد که ارتب روی یکی از شاخه های آن نشسته بود. در همان لحظه که صدای رها شدن تیر در فضا پیچید، اسب کوروش سر سم رفت. اگر اسب در همان لحظه سر سم نمی رفت تیر سه شعبه به گلوی کوروش اصابت می کرد و او را به قتل می رسانید. کوروش بر اثر سر سم رفتن اسب پیاده شد و افراد گارد جاوید که عقب او بودند وی را احاطه کردند و سینه های خویش را سپر نمودند که مبادا تیر دیگر به سویش پرتاب شود، چون بر اثر شنیدن صدای زه و سفیر عبور تیر، فهمیدند که نسبت به کوروش سوءقصد شده است و بعد از این که وی را سالم دیدند خوشوقت گردیدند، زیرا تصور می نمودند که کوروش به علت آنکه تیر خورده به زمین افتاده است.

در حالی که عده ای از افراد گارد جاوید کوروش را احاطه کردند، عده ای دیگر از آنها درخت را احاطه کردند و ارتب را از آن فرود آوردند و دست هایش را بستند...

کوروش بعد از اینکه از اسم و رسم سوءقصد کننده مطلع گردید گفت که او را نگاه دارند تا اینکه بعد مجازاتش را تعیین نماید و اسب خود را که سبب نجاتش از مرگ شده بود مورد نوازش قرار داد و سوار شد و راه معبد را پبش گرفت و در آن معبد که عمارتی عظیم و دارای هفت طبقه بود مقابل مجسمه بعل به احترام ایستاد. کوروش بعد از مراجعت از معبد، امر کرد که ارتب را نزد او بیاورند و از وی پرسید برای چه به طرف من تیر انداختی و می خواستی مرا به قتل برسانی؟

ارتب جواب داد ای پادشاه چون سربازان تو برادر مرا کشتند من می خواستم انتقام خون برادرم را بگیرم و یقین داشتم که تو را خواهم کشت، زیرا تیر من خطا نمی کند و من یک تیر سه شعبه را به سوی تو رها کردم، ولی همین که تیر من از کمان جدا شد، اسب تو به رو درآمد و اینک می دانم که تو مورد حمایت خدای بعل و سایر خدایان هستی و اگر می دانستم تو از طرف بعل و خدایان دیگر مورد حمایت قرار گرفته ای نسبت به تو سوءقصد نمی کردم و به طرف تو تیر پرتاب نمی نمودم!

کوروش گفت در قانون نوشته شده که اگر کسی سوءقصد کند و سوءقصد کننده به مقصود نرسد دستی که با آن می خواسته سوءقصد نماید باید مقطوع گردد. اما من فکر می کنم که هنگامی که به طرف من تیر انداختی با هر دو دست مبادرت به سوءقصد کردی و با یک دست کمان را نگاه داشتی و با دست دیگر زه را کشیدی. ارتب گفت همین طور است. کوروش گفت هر دو دست در سوءقصد گناهکار است و من اگر بخواهم تو را مجازات نمایم باید دستور بدهم که دو دستت را قطع نمایند ولی اگر دو دستت قطع شود دیگر نخواهی توانست نان خود را تحصیل نمایی، این است که من از مجازات تو صرفنظر می کنم.

ارتب که نمی توانست باور کند پادشاه ایران از مجازاتش گذشته، گفت ای پادشاه آیا مرا به قتل نخواهی رساند؟ کوروش گفت : نه. ارتب گفت ای پادشاه آیا تو دست های مرا نخواهی برید؟ کوروش گفت: نه. ارتب گفت من شنیده بودم که تو هیچ جنایت را بدون مجازات نمی گذاری و اگر یکی از اتباع تو را به قتل برسانند، به طور حتم قاتل را خواهی کشت و اگر او را مجروح نمایند ضارب را به قصاص خواهی رسانید. کوروش گفت همین طور است. ارتب پرسید پس چرا از مجازات من صرفنظر کرده ای در صورتی که من می خواستم خودت را به قتل برسانم؟ پادشاه ایران گفت: برای اینکه من می توانم از حق خود صرفنظر کنم، ولی نمی توانم از حق یکی از اتباع خود صرفنظر نمایم چون در آن صورت مردی ستمگر خواهم شد.

ارتب گفت به راستی که بزرگی و پادشاهی به تو برازنده است و من از امروز به بعد آرزویی ندارم جز این که به تو خدمت کنم و بتوانم به وسیله خدمات خود واقعه امروز را جبران نمایم. کوروش گفت من می گویم تو را وارد خدمت کنند.

از آن روز به بعد ارتب در سفر و حضر پیوسته با کوروش بود و می خواست که فرصتی به دست آورد و جان خود را در راه کوروش فدا نماید ولی آن را به دست نمی آورد. در آخرین جنگ کوروش که جنگ او با قبایل مسقند بود نیز ارتب حضور داشت و کنار کوروش می جنگید و بعد از آنکه موسس سلسله هخامنشی(کوروش بزرگ) به قتل رسید، ارتب بود که با ابراز شهامت زیاد جسد کوروش را از میدان جنگ بدر برد و اگر دلیری او به کار نمی افتاد شاید جسد موسس سلسله هخامنشی از مسقند خارج نمی شد و آنها نسبت به آن جسد بی احترامی می کردند، ولی ارتب جسد را از میدان جنگ بدر برد و با جنازه کوروش به پاسارگاد رفت و روزی که جسد کوروش در قبرستان گذاشته شد، کنار قبر با کارد از بالای سینه تا زیر شکم خود را شکافت و افتاد و قبل از اینکه جان بسپارد گفت : بعد از کوروش زندگی برای من ارزش ندارد.

کوروش بزرگ یا کوروش کبیر(۵۷۶-۵۲۹ پیش از میلاد)، نخستین پادشاه و بنیان‌گذار دودمان هخامنشی است. شاه پارسی پادشاهی انسان دوست بود و از صفات و خدمات او بخشندگی‌، بنیان گذاری حقوق بشر، پایه‌گذاری نخستین امپراتوری چند ملیتی و بزرگ جهان، آزاد کردن برده‌ها و بندیان، احترام به دین‌ها و کیش‌های گوناگون، گسترش تمدن و... شناخته شده‌ است. تبار کوروش از جانب پدرش به پارس‌ها می‌رسد که برای چند نسل بر اَنشان(شمال خوزستان کنونی)، در جنوب غربی ایران، حکومت کرده بودند. کوروش درباره خاندانش بر سفالینهٔ استوانه شکلی محل حکومت آن‌ها را نقش کرده‌ است. ایرانیان کوروش را پدر می‌نامیدند. یهودیان این پادشاه را به منزله مسح ‌شده توسط پروردگار بشمار می‌آوردند، ضمن آنکه بابلیان او را مورد تأیید مردوک می‌دانستند.
 

tick taack

عضو جدید
Thoughts for Lifeاندیشه های زندگی

Thoughts for Lifeاندیشه های زندگی


Thoughts for Life

اندیشه های زندگی



The best cosmetic for lips is truth
زیباترین آرایش برای لبان شما راستگویی

for voice is prayer
برای صدای شما دعا به درگاه خداوند

for eyes is pity
برای چشمان شما رحم و شفقت

for hands is charity
برای دستان شما بخشش

for heart is love
برای قلب شما عشق

and for life is friendship
و برای زندگی شما دوستی هاست



No one can go back and make a brand new start
هیچ کس نمیتونه به عقب برگرده و همه چیز را از نو شروع کنه

Anyone can start from now and make a brand new ending
ولی هر کسی میتونه از همین حالا عاقبت خوب و جدیدی را برای خودش رقم بزنه



God didn't promise days without pain
خداوند هیچ تضمین و قولی مبنی بر این که حتما روزهای ما بدون غم بگذره

laughter, without sorrow, sun without rain
خنده باشه بدون هیچ غصه ای، یا خورشید باشه بدون هیچ بارونی، نداده

but He did promise strength for the day, comfort for the tears
ولی یه قول رو به ما داده که اگه استقامت داشته باشیم در مقابل مشکلات،
تحمل سختی ها رو برامون آسون میکنه

and light for the way
و چراغ راهمون میشه



Disappointments are like road bumps, they slow you down a bit

نا امیدی ها مثل دست اندازهای یک جاده میمونن
ممکنه باعث کم شدن سرعتت در زندگی بشن

but you enjoy the smooth road afterwards
ولی در عوض بعدش از یه جاده صاف و بدون دست انداز بیشتر لذت خواهی برد

Don't stay on the bumps too long
بنابر این روی دست اندازها و ناهمواریها خیلی توقف نکن

Move on
به راهت ادامه بده



When you feel down because you didn't get what you want just sit tight
and be happy
وقتی احساس شکست میکنی که نتونستی به اون چیزی که می خواستی برسی
ناراحت نشو

because God has thought of something better to give you
حتما خداوند صلاح تو رو در این دونسته و برات آینده بهتری رو رقم زده



When something happens to you, good or bad
وقتی یه اتفاق خوب یا بد برات میافته همیشه

consider what it means
دنبال این باش که این چه معنی و حکمتی درش نهفته هست



There's a purpose to life's events
برای هر اتفاق زندگی دلیلی وجود دارد

to teach you how to laugh more or not to cry too hard
که به تو میآموزد که چگونه بیشتر شاد زندگی کنی و کمتر غصه بخوری



You can't make someone love you
تو نمیتونی کسی رو مجبور کنی که تو رو دوست داشته باشه

all you can do is be someone who can be loved
تمام اون کاری که میتونی انجام بدی
اینه که تبدیل به آدمی بشی که لایق دوست داشتن هست

the rest is up to the person to realize your worth
و عاقبت کسی پیدا خواهد شد که قدر تو رو بدونه



It's better to lose your pride to the one you love
بهتره که غرورت رو به خاطر کسی که دوست داری از دست بدی تا این که

than to lose the one you love because of pride
کسی رو که دوست داری به خاطر غرورت از دست بدی



We spend too much time looking for the right person to love
ما معمولا زمان زیادی رو صرف پیدا کردن آدم مناسبی برای دوست داشتن

or finding fault with those we already love
یا پیدا کردن عیب و ایراد کسی که قبلا دوستش داشتیم میکنیم

when instead
باید به جای این کار

we should be perfecting the love we give
در عشقی که داریم ابراز میکنیم کامل باشیم



Never abandon an old friend
هیچوقت یه دوست قدیمیت رو ترک نکن

You will never find one who can take there place
چون هیچ زمانی کسی جای اون رو نخواهد گرفت

Friendship is like wine
دوستی مثل شراب میمونه

it gets better as it grows older
که هر چی کهنه تر بشه ارزشش بیشتر میشه



When people talk behind your back, what does it mean
وقتی مردم پشت سرت حرف میزنن چه مفهومی داره ؟

Simple! It means that you are two steps ahead of them
خیلی ساده ! یعنی این که تو دو قدم از اون ها جلوتری

So, keep moving ahead in Life
پس، در زندگی راهت رو ادامه بده
 

tick taack

عضو جدید
حکایت هایی از ملانصرالدین

حکایت هایی از ملانصرالدین

چشم غره
بیچاره عیال ملا هر وقت می خواست لباس بشوید هوا بارانی می شد.
ملانصرالدین به عیالش گفت: فکری به خاطرم رسید تا تو بتوانی لباس چرکها را بشویی، باید کاری کنم که خدا متوجه نشود که ما چه وقت می خواهیم این کار را بکنیم.
زن گفت: ملا، کفر نگو مگر می شود چیزی از خدا پنهان کرد؟
ملا گفت: چرا نمی شود، یک روز که هوا خوب بود تو به من اشاره کن تا من بروم بازار و برایت صابون بخرم و بیارم بعد تو لباسها را بشوی.
چند روز گذشت و هوا خوب و آفتابی بود. زن ملا اشاره ای به ملا کرد و ملا راه بازار را در پیش گرفت. صابونی خرید و همین که پایش را از بازار بیرون گذاشت دید نم نم باران شروع شده است. ملا سرش را بالا گرفت و نگاهی به آسمان انداخت. یک دفعه آسمان شروع شد و رعد و برق تندی زد. ملانصرالدین صابون را زیر قبایش قایم کرد و گفت: خدایا، غلط کردیم دیگر این همه توپ و تشر و چشم غره رفتن لازم نیست. از قرار معلوم امروز هم نمی توانیم لباسهایمان را بشوییم.


اختلاف رنگ
روزی مردی که موهایی مشکی و ریشی سفید داشت وارد مجلسی شد که اتفاقا” ملانصرالدین در آن حضور داشت. از ملانصرالدین درباره اختلاف رنگ میان ریش و موهای آن مرد سوال کردند. ملا جواب داد: سیاهی موی سر و سفیدی ریش او نشان می دهد که مغزش کمتر از چانه اش کار کرده است.


خر گمشده
ملانصرالدین ده تا خر داشت. روزی سوار یکی از آنها شد و بقیه خرهایش را شمرد. اما هر چه می شمرد می دید یکی از آنها کم است. بالاخره چند باری هی سوار شد و هی پیاده شد و عاقبت از روی خر پایین آمد و گفت: خر سواری به گم شدن خر نمی ارزد.


شراب گرم
از ملانصرالدین پرسیدند: شراب گرم را چه می نامند؟ ملانصرالدین گفت: گرم شراب. باز پرسیدند: اگر سرد باشد چی؟ ملا گفت: ما آن را زود می خوریم و مجال نمی دهیم که سرد شود.


صدقه
ملانصرالدین گوسفند مردم را می دزدید و گوشتش را صدقه می کرد. از او پرسیدند: این چه کاریست که می کنی؟
ملا جواب داد: ثواب صدقه با بره دزدی برابر است فقط در میان پیه و دنبه اش توفیر است!


ملای امانت دار
ملانصرالدین در صحرایی نشسته بود و داشت مرغ بریانی را می خورد. رهگذری به او رسید و گفت:ملا! اجازه بدهید من هم یک لقمه بردارم. ملانصرالدین جواب داد: خیر اجازه نمی دهم چون مال کسی است. رهگذر گفت: شما که خودتان مشغول خوردنش هستید. ملا گفت: درست است، ولی صاحب این مرغ آن را به من داده تا من آن را بخورم نه کس دیگری.


ملای زرنگ
روزی چند تا بچه شیطان در کوچه ای سرگرم بازی بودند که چشمشان به ملانصرالدین افتاد. بچه ها با هم قرار گذاشتند که به هر دوز و کلکی شده کفشهای ملا را بدزدند. بعد رفتند کنار درخت تنومند و پر شاخ و برگی ایستادند و طوری که ملا بشنود گفتند: همه اهل محل می گویند تا به حال هیچ کس نتوانسته از این درخت بالا برود. ملا رفت جلو، نگاهی به درخت انداخت و گفت: اینکه کاری ندارد من خیلی راحت می توانم از آن بالا بروم. بچه ها گفتند: اگر راست می گویی برو بالا ببینیم. ملا کفشهایش را در آورد و گذاشت زیر بغلش و شروع کرد از درخت بالا رفتن. بچه ها گفتند: ملا! چرا کفشهایت را با خودت می بری؟ ملانصرالدین جواب داد: شاید آن بالا جایی بود که لازم شد کفش بپوشم.


ملای صرفه جو
روزی ملانصرالدین مردی را دید که دهانش باز است و دارد خمیازه می کشد. ملانصرالدین نزدیکش شد و در گوشش گفت: حالا که دهانت باز است عیال بنده را هم صدا کن.


خداشناسی
یکی از دوستان ملانصرالدین به کنایه از او پرسید: اگر بگوئی خدا کجاست یک سکه به تو می دهم.
ملانصرالدین پاسخ داد: اگر بگوئی خدا کجا نیست، دو سکه به تو می دهم


دستمال
روزی ملانصرالدین دستمالش را گم کرده بود… نشسته بود و داشت گریه می کرد، دوستانش از او پرسیدند چرا گریه میکنی؟
گفت: دستمالم را گم کرده ام!
گفتند: مگر دستمال گران قیمتی بود؟
گفت: نه ولی زنم گفته بود سیب بخرم و من هم برای این که یادم نرود گوشه ی دستمال را گره زدم، حال اگر از یاد ببرم چه کنم؟!


خر گمشده
روزی ملانصرالدین خرش را گم کرد… بعد کمی فکر کرد و سر بر زمین فرود آورد و سجده کرد… همه گفتند چرا عبادت میکنی؟
گفت: دارم خدا را شکر میکنم چون اگر سوار خرم بودم الان گم شده بودم!


گدایی
ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد، و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند.
دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان از طلا بود و دیگری از نقره.
اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.
این داستان در تمام منطقه پخش شد.
هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.
تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از این که ملانصرالدین را آن طور دست می انداختند، ناراحت شد.
در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. این طوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند.
ملانصرالدین پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست. اما اگر سکه طلا را بردارم دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند من از آنها احمق ترم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چه قدر پول گیر آورده ام!


تخم مرغ
یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی را آورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!

ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!
ملا گفت: این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!


ملا در منبر
روزی ملانصرالدین بالای منبر رفت و یک آیه خواند: "و ما نوح را فرستادیم…" بعد هرچه کرد ادامه آیه را یادش نیامد تا اینکه یکی از حضار گفت: ملا معطلمون نکن. اگه نوح نمی یاد یکی دیگه رو بفرست!


الاغ و حاکم
الاغ ملانصرالدین روزی به چراگاه حاکم رفت. حاکم از ملا نزد قاضی شکایت کرد. قاضی ملا را احضار کرد و گفت: ملا ماجرا را توضیح بده. ملا هم گفت: جناب قاضی. فرض کنید شما خر من هستید. من شما را زین می کنم و افسار به شما می بندم و شما حرکت می کنید. بین راه سگها به طرفتان پارس می کنند و شما رَم می کنید و به طرف چراگاه حاکم می روید. حالا انصاف بدید من مقصرم یا شما؟!


مسابقه اسب سواری
ملانصرالدین در عرصه ی مسابقه بر اسبی بنشست و یال اسب در دست گرفت. اسب تاختن آورد و ملا از پشت آن لغزید و از ابتدای یال به انتهای دمب آن رسید ! پس آواز در داد: آهای! آهای …! این اسب تمام شد یک اسب دیگر بیاورید!!!


مالیات
زمون قدیم داروغه ها برای جمع آوری خراج و مالیات حاکم الاغ ها را می گرفتند.
یک روز زمان خر بگیری ملانصرالدین با عجله و شتابان وارد خونه ای شد.
صاحبخونه گفت:چی شده؟
ملا گفت: بیرون دارن خر میگیرن.
صاحبخونه گفت: خر میگیرن چه ربطی به تو داره؟
ملا گفت: مامورین آنچنان عجله داشتن که میترسیدم اشتباها مرا به جای خر بگیرن.


گوسفند
روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.
ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است.
دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.
ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!
روز بعد که ملا برای خرید به بازار رفته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟
 

tick taack

عضو جدید
چند حکایت

چند حکایت

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند يک هفته قبل از امتحان پايان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر ديگر حسابي به خوشگذراني پرداختند. اما وقتي به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاريخ امتحان اشتباه کرده‌اند و به جاي سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراين تصميم گرفتند استاد خود را پيدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را براي او توضيح دهند . بنابر اين آنها براي توجيه غيبت در امتحانشان فکري کردند !
آنها به استاد گفتند : ما به شهر ديگري رفته بوديم که در راه برگشت لاستيک خودرومان پنچر شد و از آنجايي که زاپاس نداشتيم تا مدت زمان طولاني نتوانستيم کسي را گير بياوريم و از او کمک بگيريم، به همين دليل دوشنبه دير وقت به خانه رسيديم. استاد فکري کرد و پذيرفت که آنها روز بعد بيايند و امتحان بدهند.
چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر يک ورقه امتحاني را داد و از آنها خواست که شروع کنند. آنها به اولين مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سؤال خيلي آسان بود و به راحتي به آن پاسخ دادند. سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتيازي پشت ورقه پاسخ بدهند که سؤال اين بود :
کدام لاستيک پنچر شده بود...؟!!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
دانشجویي پس از اینكھ در درس منطق نمره نیاورد بھ استادش گفت: قربان، شما واقعا چیزي در مورد موضوع این درس مي دانید؟
استاد جواب داد: بلھ حتما. در غیر اینصورت نمي توانستم یك استاد باشم. دانشجو ادامھ داد:بسیار خوب، من مایلم از شما یك سوال بپرسم ،اگر جواب صحیح دادید من نمره ام را قبول مي كنم در غیر اینصورت از شما مي خواھم بھ من نمره كامل این درس را بدھید.استاد قبول كرد و دانشجو پرسید: آن چیست كھ قانوني است ولي منطقي نیست، منطقي است ولي قانوني نیست و نھ قانوني است و نھ منطقي؟
استاد پس از تاملي طولاني نتوانست جواب بدھد و مجبور شد نمره كامل درس را بھ آن دانشجو بدھد.
بعد از مدتي استاد با بھترین شاگردش تماس گرفت و ھمان سوال را پرسید و شاگردش بلافاصلھ جواب داد: قربان شما ٦٣ سال دارید و با یك خانم ٣٥ سالھ ازدواج كردید كھ البتھ قانوني است ولي منطقي نیست. ھمسر شما یك معشوقھ ٢٥ سالھ دارد كھ منطقي است ولي قانوني نیست و این حقیقت كھ شما بھ معشوقھ ھمسرتان نمره كامل دادید در صورتیكھ باید آن درس را رد مي شد. نھ قانوني است و نھ منطقي !
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بهلول در نزد خليفه
روزي بهلول، پيش خليفه " هارون الرشيد " نشسته بود . جمع زيادي از بزرگان خدمت خليفه بودند . طبق معمول ، خليفه هوس كرد سر به سر بهلول بگذارد. در اين هنگام صداي شيعه اسبي از اصطبل خليفه بلند شد.خليفه به مسخره به بهلول گفت:
برو ببين اين حيوان چه مي گويد ، گويا با تو كار دارد.
بهلول رفت و بر گشت و گفت:
اين حيوان مي گويد:مرد حسابي حيف از تو نيست با اين" خر ها "
نشسته اي. زودتر از اين مجلس بيرون برو. ممكن است كه :
" خريت " آنها در تو اثر كند
....................................................
روزي هارون الرشيد و جمعي از
درباريان به شكار رفته بودند.
بهلول نيز با آن ها بود. آهويي در شكار گاه
ظاهر شد. خليفه ، تيري به سوي آهو افكند
ولي تيرش به خطا رفت و آهو گريخت.
بهلول فرياد زد:" احسنت. "
خليفه بر آشفت و گفت: مرا مسخره مي كني ؟.
بهلول گفت :
" احسنت " من براي آهو بود،
نه براي " خليفه".
.............................
بهلول روزي پاي بر جاده اي مي گذاشت
كاروان خليفه هارون الرشيد با جلال و
شكوه و آشكار شد.
خليفه خواست ، با او شوخي كند.
گفت : موجب حيرت است كه تو را پياده
مي بينيم ! پس" الاغت " كو ؟
بهلول گفت: همين امروز عمرش را داد به
" شما."
.....................
روزي هارون الرشيد به اتفاق بهلول به
حمام رفت.
خليفه از بهلول پرسيد: اگر من غلام بودم
چقدر ارزش داشتم؟
بهلول گفت: پنجاه دينار.
هارون بر آشفته گفت: ديوانه ، لنگي كه به
خود بسته ام فقط پنجاه دينار است.
بهلول گفت: منهم فقط لنگ را قيمت كردم .
وگرنه خليفه كه ارزشي ندارد
 

tick taack

عضو جدید
شرکت ژاپنی و ابتکار

شرکت ژاپنی و ابتکار


در يك شركت بزرگ ژاپني كه توليد وسايل آرايشي را برعهده داشت، يك مورد به ياد ماندني اتفاق افتاد:
شكايتي از سوي يكي مشتريان به كمپاني رسيد. او اظهار داشته بود كه هنگام خريد يك بسته صابون متوجه شده بود كه آن قوطي خالي است .
بلافاصله با تاكيد و پيگيريهاي مديريت ارشد كارخانه اين مشكل بررسي، و دستور صادر شد كه خط بسته بندي اصلاح گردد و قسمت فني و مهندسي نيز تدابير لازمه را جهت پيشگيري از تكرار چنين مسئله اي اتخاذ نمايد.
مهندسين نيز دست به كار شده و راه حل پيشنهادي خود را چنين ارائه دادند:
پايش (مونيتورينگ) خط بسته بندي با اشعه ايكس
بزودي سيستم مذكور خريداري شده و با تلاش شبانه روزي گروه مهندسين، ‌دستگاه توليد اشعه ايكس و مانيتورهائي با رزولوشن بالا نصب شده و خط مذبور تجهيز گرديد .
سپس دو نفر اپراتور نيز جهت كنترل دائمي پشت آن دستگاهها به كار گمارده شدند تا از عبور احتمالي قوطيهاي خالي جلوگيري نمايند .
نكته جالب توجه در اين بود كه درست همزمان با اين ماجرا، مشكلي مشابه نيز در يكي از كارگاههاي كوچك توليدي پيش آمده بود. اما آنجا يك كارمند معمولي و غير متخصص آنرا به شيوه اي بسيار ساده تر و كم هزینه تر حل كرد:
تعبيه يك دستگاه پنكه در مسير خط بسته بندي تا قوطی خالی را باد ببرد ! !


جمله روز: هر احمقی می تواند چیزها را بزرگتر، پیچیده تر و خشن تر کند؛
برای حرکت در جهت عکس، به کمی نبوغ و مقدار زیادی جرات نیاز است .
آلبرت اينشتين
 

tick taack

عضو جدید
حکايت زندگي از نگاه اسکندرمقدوني

حکايت زندگي از نگاه اسکندرمقدوني


مورخان مي‌نويسند: اسکندر روزي به يکي از شهرهاي ايران (حوالي خراسان) حمله مي‌کند، با کمال تعجب مشاهده مي‌کند که دروازه آن شهر باز مي‌باشد و با اين که خبر آمدن او به شهر پيچيده بود مردم زندگي عادي خود را ادامه مي‌دادند. باعث حيرت اسکندر بود زيرا در هر شهري که سم اسبان لشگر او به گوش مي‌رسيد عده‌اي از مردم آن شهر از وحشت بيهوش مي‌شدند و بقيه به خانه‌ها و دکان‌ها پناه مي‌بردند، ولي اينجا زندگي عادي جريان داشت. اسکندر از فرط عصبانيت شمشير خود را کشيده و زير گردن يکي از مردان شهر مي‌گذارد و مي گويد: من اسکندر هستم.
مرد با خونسردي جواب مي‌دهد: من هم ابن عباس هستم.
اسکندر با خشم فرياد مي‌زند: من اسکندر مقدوني هستم، کسي که شهرها را به آتش کشيده، چرا از من نمي‌ترسي؟
مرد جواب مي‌دهد: من فقط از يکي مي‌ترسم و او هم خداوند است.
اسکندر به ناچار از مرد مي‌پرسد: پادشاه شما کيست؟
مرد مي‌گويد: ما پادشاه نداريم. ما فقط يک ريش سفيد داريم و او در آن طرف شهر زندگي مي‌کند. اسکندر با گروهي از سران لشکر خود به طرف جايي که مرد نشاني داده بود، حرکت مي‌کنند در ميانه راه با حيرت به چاله‌هايي مي‌نگرد که مانند يک قبر در جلوي هر خانه کنده شده بود. اسکندر با تعجب نگاه مي‌کند و مي‌بيند روي هر سنگ قبر نوشته شده: ابن عباس يک ساعت زندگي کرد و مرد. ابن علي يک روز زندگي کرد و مرد ابن يوسف ده دقيقه زندگي کرد و مرد. اسکندر براي اولين بار عرق ترس بر بدنش مي‌نشيند، با خود فکر مي‌کند اين مردم حقيقي‌اند يا اشباح هستند؟ سپس به جايگاه ريش سفيده ده مي‌رسد.اسکندر جلو مي‌رود و مي‌گويد: تو بزرگ و ريش سفيد اين مردمي؟ پير مرد مي‌گويد:آري،من خدمت‌گزار اين مردم هستم.اسکندر مي‌گويد: اگر بخواهم تو را بکشم، چه مي‌کني؟
پيرمرد آرام و خونسرد به او نگاه کرده مي‌گويد: خب بکش! خواست خداوند بر اين است که به دست تو کشته شوم.اسکندر مي‌گويد: و اگر نکشم؟پيرمرد مي‌گويد: باز هم خواست خداست که بمانم و بار گناهم در اين دنيا افزون گردد.
اسکندر سر در گم و متحير مي‌گويد: اي پيرمرد من تو را نمي‌کشم، دو سوال دارم، جواب مرا بده و من از اينجا مي‌روم. پيرمرد مي گويد: بپرس!اسکندر مي‌پرسد: چرا جلوي هر خانه يک چاله شبيه قبر است؟ علت آن چيست؟پيرمرد مي‌گويد: علتش آن است که هر صبح وقتي هر يک از ما که از خانه بيرون مي‌آييم، به خود مي‌گوييم: فلاني! عاقبت جاي تو در زير خاک خواهد بود، مراقب باش! مال مردم را نخوري و به ناموس مردم تعدي نکني و اين درس بزرگي براي هر روز ما مي‌باشد!
اسکندر مي‌پرسد: چرا روي هر سنگ قبر نوشته ده دقيقه، فلاني يک ساعت، يک ماه، زندگي کرد و مرد؟! پيرمرد جواب مي‌دهد: وقتي زمان مرگ هر يک از اهالي فرا مي‌رسد، به کنار بستر او مي‌رويم و خوب مي‌دانيم که در واپسين دم حيات، پرده‌هايي از جلوي چشم انسان برداشته مي‌شود و او ديگر در شرايط دروغ گفتن و امثال آن نيست!
از او چند سوال مي‌کنيم: چه علمي آموختي؟ چه هنري آموختي؟ براي بهبود معاش و زندگي مردم چه قدر تلاش کردي؟ و چقدر وقت براي آن گذاشتي؟ .......
او که در حال احتضار قرار گرفته است، مثلا" مي‌گويد: در تمام عمرم به مدت يک ماه هر روز يک ساعت علم آموختم، يا براي يادگيري هنر يک هفته هر روز يک ساعت تلاش کردم. يا اگر خير و خوبي کردم، همه در جمع مردم بود و از سر ريا و خودنمايي! ولي يک شبي مقداري نان خريدم و براي همسايه‌ام که مي‌دانستم گرسنه است، پنهاني به در خانه‌اش رفتم و خورجين نان را پشت در نهادم و برگشتم ...بعد از آن که آن شخص مي‌ميرد، مدت زماني را که به آموختن علم خدمت به مردم و نوع دوستي...پرداخته، محاسبه کرده، و روي سنگ قبرش حک مي‌کنيم:مثلا؛ ابن يوسف يک ساعت زندگي کرد و مرد. يعني، عمر مفيد ابن يوسف يک ساعت بود...پيرمرد ادامه داد که زندگي ما زماني نام حقيقي بر خود مي‌گيرد که بر سه بستر، علم، هنر، خدمت مردم، مصرف شده باشد که باقي همه خسران و ضرر است و نام زندگي آن بر نتوان نهاد!
اسکندر با حيرت و شگفتي شمشير در نيام مي‌کند و به لشکر خود دستور مي‌دهد: هيچ‌گونه تعدي به مردم نکند. و به پيرمرد احترام مي‌گذارد و شرمناک و متحير از آن شهر بيرون مي‌رود!
خوب عزيزم ؛ فکر ‌کنيم؟اگر چنين قانوني رعايت شود، روي سنگ قبر ما چه خواهند نوشت؟؟؟؟؟
لحظاتي فکر کنيم... بعد عمر مفيد خود را محاسبه کنيم....من که مانده ام و حيران اگر بنويسند چند ساعت و شايد هم چند دقيقه...
 

tick taack

عضو جدید
10 درس طلایی از آلبرت انیشتین

10 درس طلایی از آلبرت انیشتین





1. کنجکاوی را دنبال کنید

"من هیچ استعداد خاصی ندارم. فقط عاشق کنجکاوی هستم"
چگونه کنجکاوی خودتان را تحریک می کنید؟
من کنجکاو هستم، مثلا برای پیدا کردن علت اینکه چگونه یک شخص موفق است و شخص دیگری شکست می خورد.
به همین دلیل است که من سال ها وقت صرف مطالعه موفقیت کرده ام.
شما بیشتر در چه مورد کنجکاو هستید؟
پیگیری کنجکاوی شما رازی است برای رسیدن به موفقیت.



2. پشتکار گرانبها است

"من هوش خوبی ندارم، فقط روی مشکلات زمان زیادی می گذارم"
تمام ارزش تمبر پستی توانایی آن به چسبیدن به چیزی است تا زمانی که آن را برساند.
پس مانند تمبر پستی باشید و مسابقه ای که شروع کرده اید را به پایان برسانید.
با پشتکار می توانید بهتر به مقصد برسید.



3. تمرکز بر حال

"مردی که بتواند در حالی که دختر زیبایی را می بوسد با ایمنی رانندگی کند، به بوسه اهمیتی را که سزاوار آن هست نمی دهد"
پدرم به من می گفت نمی توانی در یک زمان بر ۲ اسب سوار شوی.
من دوست داشتم بگویم تو می توانی هر چیزی را انجام بدهی اما نه همه چیز.
یاد بگیرید که در حال باشید و تمام حواستان را بدهید به کاری که در حال حاضر انجام می دهید.
انرژی متمرکز، توان افراد است، و این تفاوت پیروزی و شکست است.



4. تخیل قدرتمند است

"تخیل همه چیز است. می تواند باعث جذاب شدن زندگی شود. تخیــل به مراتب از دانش مهم تر است"
آیا شما از تخیلات روزانه استفاده می کنید؟
تخیل پیش‌درآمد تمام داشته‌های شما در آینده است.
نشانه واقعی هوش دانش نیست، تخیل است.
آیا شما هر روز ماهیچه های تخیل تان را تمرین می دهید؟
اجازه ندهید چیزهای قدرتمندی مثل تخیل به حالت سکون دربیایند.



5. اشتباه کردن

"کسی که هیچ وقت اشتباه نمی کند هیچ وقت هم چیز جدید یاد نمی گیرد"
هرگز از اشتباه کردن نترسید چون اشتباه شکست نیست.
اشتباهات شما را بهتر، زیرک تر و سریع تر می کنند، اگر شما از آنها استفاده مناسب کنید.
قدرتی که منجر به اشتباه می شود را کشف کنید.
من این را قبل گفته ام، و اکنون هم می گویم، اگر می خواهید به موفقیت برسید اشتباهاتی که مرتکب می شوید را ۳ برابر کنید.



6. زندگی در لحظه

"من هیچ موقع در مورد آینده فکر نمی کنم، خودش بزودی خواهد آمد"
تنها راه درست آینده شما این است که در همین لحظه باشید.
شما زمان حال را با دیروز یا فردا نمی توانید عوض کنید.
بنابراین این از اهمیت فوق العاده برخوردار است که شما تمام تلاش خود را به زمان جاری اختصاص دهید.
این تنها زمانی است که اهمیت دارد، این تنها زمانی است که وجود دارد.



7. خلق ارزش

"سعی نکنید موفق شوید، بلکه سعی کنید با ارزش شوید"
وقت خود را به تلاش برای موفق شدن هدر ندهید بلکه وقت خود را صرف ایجاد ارزش کنید.
اگر شما با ارزش باشید، موفقیت را جذب می کنید.
استعدادها و موهبت هایی که دارید را کشف کنید.
بیاموزید چگونه آن استعدادها و موهبت های الهی را در راهی استفاده کنید که برای دیگران مفید باشد.
تلاش کنید تا با ارزش شوید و موفقیت شما را تعقیب خواهد کرد.



8. انتظار نتایج متفاوت نداشته باشید

"دیوانگی یعنی انجام کاری دوباره و دوباره و انتظار نتایج متفاوت داشتن"
شما نمی توانید کاری را هر روز انجام دهید و انتظار نتایج متفاوت داشته باشید، به عبارت دیگر، نمی توانید همیشه کار یکسانی (کارهای روزمره) را انجام دهید و انتظار داشته باشید متفاوت به نظر برسید.
برای اینکه زندگی تان تغییر کند، باید خودتان را تا سر حد تغییر افکار و اعمالتان متفاوت کنید، که متعاقبا زندگی تان تغییر خواهد کرد.



9. دانش از تجربه می آید

"اطلاعات به معنای دانش نیست. تنها منبع دانش تجربه است"
دانش از تجربه می آید. شما می توانید درباره انجام یک کار بحث کنید، اما این بحث فقط دانش فلسفی از این کار به شما می دهد.
شما باید این کار را تجربه کنید تا از آن آگاهی پیدا کنید.
تکلیف چیست؟ دنبال کسب تجربه باشید!
وقت خودتان را صرف یاد گرفتن اطلاعات اضافی نکنید. دست بکار شوید و دنبال کسب تجربه باشید.



10. اول قوانین را یاد بگیرید بعد بهتر بازی کنید

"اگر شما قوانین بازی را یاد بگیرید از هر کس دیگر بهتر بازی خواهید کرد"
دو گام هست که شما باید انجام بدهید:
اولین گام اینکه شما باید قوانین بازی که می کنید را یاد بگیرید، این یک امر حیاتی است.
گام دوم هم اینکه شما باید بازی را از هر فرد دیگری بهتر انجام بدهید.
اگر شما بتوانید این دو گام را حساب شده انجام دهید موفقیت از آن شماست.





 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
به موقع بگو "دوستت دارم" ((حتما بخوانيد))

به موقع بگو "دوستت دارم" ((حتما بخوانيد))


When U Were 15 Yrs Old, I Said I Love U...
U Blushed.. U Look Down And Smile

وقتي 15 سالت بود و من بهت گفتم كه دوستت دارم... صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زير انداختي و لبخند زدي...

When U Were 20 Yrs Old, I Said I Love U...
U Put Ur Head On My Shoulder And Hold My Hand...
Afraid That I Might Dissapear...

وقتي كه 20 سالت بود و من بهت گفتم كه دوستت دارم

سرت رو روي شونه هام گذاشتي و دستم رو تو دستات گرفتي انگار از اين كه منو از دست بدي وحشت داشتي

When U Were 25 Yrs Old, I Said I Love U...

U Prepare Breakfast And Serve It In Front Of Me

And Kiss My Forhead

N Said :"U Better Be Quick, Is''''s Gonna Be Late.."

وقتي كه 25 سالت بود و من بهت گفتم كه دوستت دارم ..

صبحانه مو آماده كردي وبرام آوردي ..پيشونيم رو بوسيدي و

گفتي بهتره عجله كني ..داره ديرت مي شه



http://forosh.biz/Detail.aspx?q=kit1&s=9503

When U Were 30 Yrs Old, I Said I Love U...
U Said: "If U Really Love Me, Please Come Back Early After Work.."

وقتي 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتي اگه راستي راستي دوستم داري

.بعد از كارت زود بيا خونه

When U Were 40 Yrs Old, I Said I Love U...
U Were Cleaning The Dining Table And Said: "Ok Dear,
But It''''s Time For
U To Help Our Child With His/Her Revision.."

وقتي 40 ساله شدي و من بهت گفتم كه دوستت دارم

تو داشتي ميز شام رو تميز مي كردي و گفتي .باشه عزيزم ولي الان وقت اينه كه بري

تو درسها به بچه مون كمك كني

When U Were 50 Yrs Old, I Said I Love U..
U Were Knitting And U Laugh At Me

وقتي كه 50 سالت شد و من بهت گفتم كه دوستت دارم تو همونجور كه بافتني مي بافتي

بهم نكاه كردي و خنديدي

When U Were 60 Yrs Old, I Said I Love U...
U Smile At Me

وقتي 60 سالت شد بهت گفتم كه چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدي...

When U Were 70 Yrs Old. I Said I Love U...
We Sitting On The Rocking Chair With Our Glasses On..

I''''M Reading Your Love Letter That U Sent To Me 50 Yrs Ago..
With Our Hand Crossing Together

وقتي كه 70 ساله شدي و من بهت گفتم دوستت دارم در حالي كه روي صندلي راحتيمون نشسته بوديم من نامه هاي عاشقانه ات رو كه 50 سال پيش براي من نوشته بودي رو مي خوندم و دستامون تو دست هم بود


http://forosh.biz/Detail.aspx?q=tala112&s=9503

When U Were 80 Yrs Old, U Said U Love Me!
I Didn''''t Say Anything But Cried...

وقتي كه 80 سالت شد ..اين تو بودي كه گفتي كه من رو دوست داري..

نتونستم چيزي بگم ..فقط اشك در چشمام جمع شد

That Day Must Be The Happiest Day Of My Life!
Because U Said U Love Me !!!

اون روز بهترين روز زندگي من بود ..چون تو هم گفتي كه منو دوست داري

to tell someone how much you love,
how much you care.
Because when they''''re gone,
no matter how loud you shout and cry,
they won''''t hear you anymore


به كسي كه دوستش داري بگو كه چقدر بهش علاقه داري

و چقدر در زندگي براش ارزش قائل هستي

چون زماني كه از دستش بدي،

مهم نيست كه چقدر بلند فرياد بزني

اون ديگر صدايت را نخواهد شنيد
 

k_siroos

مدیر بازنشسته
روزي روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتيني، پس از بردن مسابقه و دريافت چک قهرماني لبخند بر لب مقابل دوربين خبرنگاران وارد رختکن مي شود تا آماده رفتن شود.

پس از ساعتي، او داخل پارکينگ تک و تنها به طرف ماشينش مي رفت که زني به وي نزديک مي شود. زن پيروزيش را تبريک مي گويد و سپس عاجزانه مي افزايد که پسرش به خاطر ابتلا به بيماري سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ويزيت دکتر و هزينه بالاي بيمارستان نيست.
دو ونسنزو تحت تاثير حرفهاي زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالي که آن را در دست زن مي فشرد گفت: براي فرزندتان سلامتي و روزهاي خوشي را آرزو مي کنم.
يک هفته پس از اين واقعه دوونسنزو در يک باشگاه روستايي مشغول صرف ناهار بود که يکي از مديران عالي رتبه انجمن گلف بازان به ميز او نزديک مي شود و مي گويد: هفته گذشته چند نفر از بچه هاي مسئول پارکينگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زني صحبت کرده ايد. مي خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن يک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مريض و مشرف به مرگ ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده. او شما را فريب داده، دوست عزير!
دو ونسزو مي پرسد: منظورتان اين است که مريضي يا مرگ هيچ بچه اي در ميان نبوده است؟
بله کاملا همينطور است.
دو ونسزو مي گويد: در اين هفته، اين بهترين خبري است که شنيدم.
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي مردي , عقربي را ديد که درون آب دست و پا مي زند . او تصميم گرفت عقرب را نجات دهد , اما عقرب انگشت او را نيش زد. مرد باز هم سعي کرد تا عقرب را از آب بيرون بياورد , اما عقرب بار

ديگر او را نيش زد . رهگذري او را ديد و پرسيد:"براي چه عقربي را که نيش مي زند , نجات مي دهي" . مرد پاسخ داد:"اين طبيعت عقرب است که نيش بزند ولي طبيعت من اين است که عشق بورزم
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرد کور

مرد کور

روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو خوانده ميشد: من کور هستم لطفا کمک کنيد . روزنامه نگارخلاقي از کنار او ميگذشت نگاهي به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت ان را برگرداند و اعلان ديگري روي ان نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صداي قدمهاي او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که ان تابلو را نوشته بگويد ،که بر روي ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چيز خاص و مهمي نبود،من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده ميشد:
امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم !!!!!
وقتي کارتان را نميتوانيد پيش ببريد استراتژي خود را تغيير بدهيد خواهيد ديد بهترينها ممکن خواهد شد باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است.
حتي براي کوچکترين اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مايه بگذاريد اين رمز موفقيت است .... لبخند بزنيد
 

k_siroos

مدیر بازنشسته
مردي نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت براي دكتر تعريف كرد.
دکتر گفت به فلان سیرک برو. آنجا دلقکی هست، اینقدر می خنداندت تا غمت یادت برود.


مرد لبخند تلخی زد و گفت: من همان دلقکم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شیوانا جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.
زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: «اى کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردى بودند.
شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد....

برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
شیوانا تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
شیوانا این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز

گویند پادشاهی پیرمردی را دید که با گستاخی و بی پروایی از فراز نهری می پرد و جوانی برنا از این کار ناتوان است.در شگفت شد و او را به حضور خواست و علت را از او جویا شد.معلوم گشت که پیرمرد هزار دینار زر بر کمر دارد و زرها به او چنین قوت قلبی داده اند
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهشت و جهنم

بهشت و جهنم

واعظی بالای منبر از اوصاف بهشت می گفت و از جهنم حرفی نمی زد.یکی از حاضرین پای منبر خواست مزه ای بیندازد گفت:ای آقا،شما همیشه از بهشت تعریف می کنید،یک بار هم از جهنم بگویید.واعظ که حاضر جواب بود گفت:آنجا را که خودتان می روید و می بینید.بهشت است که چون نمی روید لااقل باید وصفش را بشنوید
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
عقلا گفته اند:
پنج چیز در جهان ضایع ترین اشیاء است: " چراغ در پیش آفتاب "،" باران در شورستان "،" زن زیبا و جمیل در دست مرد نابینا "،" طعام لذیذ در پیش آدم سیر "،" علم و سخن های خوب در سینه مرد حاسد "

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
پنج چیز است که به هر کس دادند،زمام زندگانی خوش در دست وی نهادند،اول صحت بدن،دوم ایمنی،سوم سعت رزق،چهارم رفیق شفیق و پنجم فراغت و هر که را از اینها محروم کردند در زندگانی دَر خوش را بر وی بستند
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
شتری در صحرا چرا می کرد و از خار و خاشاک صحرا غذا می خورد.کم کم به خاربنی رسید.چون زلف عروسان در هم و چون روی محبوبان تازه و خرم،گردن آز دراز کرد تا از آن بهره ای بگیرد.دید در میان آن یک افعی بزرگ حلقه زده،پوزه برداشت و برگشت و از آن غذای لذیذ چشم پوشید.خاربن پنداشت که احتراز شتر از زخم سنان وی و اجتنابش از تیزی خارهاست.شتر مطلب را درک کرد و گفت:بیم من از این مهمان پوشیده در درون تست،نه میزبان آشکار.ترس من از زهر دندان مار است نه از زخم پیکار خار.اگر نه هول مهمان بودی میزبان را یک لقمه کردمی
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
خداوند سبحان ملخ را بصورت 9 حیوان خلق فرموده است.صورت مانند اسب،چشم مانند فیل،شاخ عین گوزن،گردن شکل گاو،سینه مثل شیر،شکم مثل عقرب،ران مثل شتر،دم مثل مار و پا چون شترمرغ
 

Similar threads

بالا