داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر روز يك هديه است (داستان انگيزشي)
زن 92 ساله با اندام نحيف و لاغر خود با كمك فردي در حال راه رفتن بود او با غرور گام برمي داشت. لباسهايش بسيار مرتب و برازنده بودند موهايش شانه كرده و صورت خود را آرايش كرده بود و رضايت خاطر عميقي در چهره اش موج مي زد.
او شوهر خود را به تازگي از دست داده بود و بينايي اش رو به ضعف گذاشته بود. بنابراين ديگر قادر نبود در خانه اش به تنهايي زندگي كند. آنها در حياط يكي از خانه هاي سالمندان شهر به سمت اتاقش مي رفتند تا براي اولين بار اتاقش را ببيند. آنها به اتاق رسيدند. در آنجا يك توله سگ كوچك بسيار زيبا انتظار او را مي كشيد. پيرزن راه خود را به سمت آن توله سگ عوض كرد. كسيكه دست پيرزن را گرفته بود گفت: «خانم شما هنوز اتاق خود را نديده ايد؟» پيرزن پاسخ داد: «نيازي نيست» آن مرد گفت: «ولي اتاق شما بسيار زيباست از ديدن آن حتماً خوشحال مي شويد.» پيرزن در پاسخ گفت: «شادي چيزيست كه شما قبلاً در مورد آن تصميم خود را گرفته ايد. اينكه من اين اتاق را دوست داشته باشم يا نه به اسباب و وسايلي كه در آن وجود دارد بستگي ندارد، بلكه بستگي به اين دارد كه من چگونه ذهن خود را آماده كرده ام. من تصميم گرفته ام تا اتاق خود را دوست داشته باشم. اين تصميمي است كه هر روز صبح كه از خواب بيدار مي شوم مي گيرم. من دو انتخاب دارم مي توانم در رختخواب بمانم و بيماريها و مشكلاتي كه دارم را بشمارم يا از رختخواب بلند شوم و به خاطر كارهايي كه مي توانم انجام دهم شكرگذار خداوند باشم. هر روز هديه اي است از سوي خداوند و تا زمانيكه زنده ام به روز جديدي كه در پيش دارم مي انديشم و همه خاطرات خوبي كه در حافظه خود ذخيره كرده ام براي اين روزها به دردم مي خورد.»
او ادامه داد: «پيري مانند يك حساب بانكي است. هر چه در اين حساب اندوخته ايد اكنون مي توانيد بيرون بكشيد واستفاده كنيد. اكنون هم به تو نصيحتي مي كنم تو هم در حساب بانكي خود مقدار زيادي شادي ذخيره كن. من هنوز هم در حال ذخيره شادي هستم.!»
و با لبخندي گفت:
«اين پنج اصل ساده را به خاطر بسپار»
  1. دل خود را از كينه خالي كن.
  2. فكر خود را از نگراني تهي كن.
  3. ساده زندگي كن.
  4. بيشتر بده.
  5. كمتر انتظار داشته باش.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
رؤياي خود را دنبال كن
(نويسنده بك كانفيلد)
من دوستي به نام مانتي رابرتز دارم كه يك مزرعه پرورش اسب دارد.
يك روز كه در حال صحبت بوديم او داستاني را براي من نقل كرد. داستان پسري كه فرزند يك تعليم دهنده اسب دوره گرد بوده كه از اصطبلي به اصطبل ديگر، از مسابقه اي به مسابقه ديگر و از مزرعه اي به مزرعه ديگر مي رفت تا اسب ها را آموزش دهد. بنابراين درس خواندن آن پسر در دبيرستان مرتباً با وقفه مواجه مي شد وقتيكه سال آخر دبيرستان بود از او خواسته شد تا در يك صفحه بنويسيد تا در آينده مي خواهد كه و چه كاره باشد.
آن شب او هفت صفحه در توصيف هدف خود يعني داشتن يك مزرعه پرورش اسب نوشت. او درباره رؤياي خود با تمام جزئياتش نوشت و حتي يك شكل از يك مزرعه 200 جريبي كه در آن محل ساختمانها و اصطبلها و مسير مسابقه مشخص شده بود كشيد. و سپس نقشه يك ساختممان 370 متر مربعي را كشيد كه در مزرعه 200 جريبي او واقع شده بود.
او تمام آرزوهاي خود را در آن پروژه قرار داد و روز بعد آنرا به معلم داد. دو روز بعد نوشته هايش به دست خودش بازگشت در صفحه اول يك F (نمره بسيار پايين) با رنگ قرمز نوشته شده بود. با يك توجه كه نوشته بود «بعد از كلاس بيا پيش من». پسر با صفحات حاوي رؤياهايش به ديدن معلم خود رفت و از او پرسيد چرا نمره اش F شده است؟
معلم در پاسخ به او گفت اين يك رؤياي غير واقعي براي پسري در شرايط توست. تو فرزند يك خانواده دوره گرد از خانواده سطح پاييني هستي! و هيچ سرمايه اي نداري براي داشتن يك مزرعه پرورش اسب مقدار زيادي پول لازم است. تو بايد يك زمين و اسبهايي با نژاد اصيل بخري و آنها را تكثير كني كه همه اينها مقدار زيادي پول لازم دارد. براي انجام چنين كاري هيچ راهي وجود ندارد. پس از آن، معلم اضافه كرد: اگر تو دوباره با واقع گرايي بيشتري اين مطالب را بنويسي من هم در نمره تو تجديد نظر مي كنم.
پسر به خانه رفت و مدت طولاني در اين مورد فكر كرد و از پدرش در اين باره كمك خواست ولي پدرش به او گفت ببين پسرم تو بايد خودت اين كار را تمام كني و از ذهن خودت كمك بگيري. البته من مي دانم كه اين تصميم بزرگي براي توست.
بالاخره بعد از يك هفته كلنجار رفتن پسر همان صفحات را بدون هيچ تغييري به معلمش برگرداند و به معلمش گفت تو مي تواني نمره F را براي من نگه داري و من هم رؤياي خود را براي خودم نگه مي دارم.
بله آن پسر مانتي بود. او اكنون يك مزرعه اسب 200 جريبي دارد و در حالي اين داستان را تعريف مي كرد كه در خانه 370 متر مربعي خود نشسته بود. مانتي ادامه داد. من هنوز آن ورق كاغذها را دارم. او اضافه كرد بهترين قسمت داستان اينجاست كه دو تابستان پيش همان معلم دبيرستان 30 دانش آموز خود را به مزرعه اسب من براي يك تور يك هفته اي آورد. وقتي كه معلم قديمي داشت آنجا را ترك مي كرد گفت من معلم تو بودم من سارق رؤياي تو بودم. در آن سالها من رؤياي بچه هاي زيادي را دزديدم اما خوشبختانه تو آنقدر عاقل بودي كه رؤياي خود را نگه داري.
اجازه ندهيد هيچ كس رؤياي شما را بدزدد از قلب خود فرمان بگيريد.​
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
يك حركت ساده

روزي مارك از مدرسه به خانه مي آمد. در راه پسري نظر او را به خود جلب كرد كه زمين خورده بود و همه كتابهايش همراه با دو پيراهن، يك توپ بيسبال، يك جفت دستكش و يك ضبط صوت كوچك روي زمين پخش شده بود. مارك زانو زد و به آن پسر كمك كرد تا تكه هاي كاغذي از يك مقاله را جمع كند. پس از آن چون مسير آن دو يكي بود با هم به راه خود ادامه دادند. و او به آن پسر كمك كرد و قسمتي از وسايلش را برايش حمل كرد. مارك متوجه شد اسم آن پسر بيل است و عاشق بازيهاي كامپيوتري، بيسبال و تاريخ است. مارك متوجه شد بيل مشكلات زيادي در زندگي خود دارد و دختري كه به او علاقه داشت از دست داده است. آنها به خانه بيل رسيدند. بيل از مارك دعوت كرد تا با او تلويزيون تماشا كند و همراه با او كيك و چاي صرف كند. آن دو بعدازظهر دلپذيري را همراه با خنده و صحبتهاي كوتاه سپري كردند. پس از آن مارك به خانه خود رفت. آن دو پس از آن يكي دو بار ديگر همديگر را ملاقات كردند. بعد از مدتها هر دوي آنها از يك دانشگاه فارغ التحصيل شدند. و در جشن فارغ التحصيلي يكديگر را ملاقات كردند. بيل از مارك خواست تا با يكديگر صحبت كنند. بيل اولين ملاقات آنها را يادآوري كرد. بيل از مارك پرسيد: آيا مي داني چرا در آن روز آنهمه وسايل را با خودم حمل مي كردم؟ حتي قفسه خود را در مدرسه خالي كرده بودم تا براي نفر بعدي مزاحمتي نباشد. مارك با تعجب به او نگاه مي كرد. بيل ادامه داد: من تعداد زيادي از قرصهاي خواب مادرم را برداشته بودم تا خودكشي كنم! بعد از اينكه ما با يكديگر اوقاتي را گذرانديم، صحبت كرديم و خنديديم، من متوجه شدم اگر من خودم را كشته بودم آن لحظات و لحظات شيرين بعدي را كه در انتظار من بود از دست مي دادم. پس آن موقعي كه تو آن كتابها را برداشتي فقط در جمع و جور كردن آن وسايل به من كمك نكردي بلكه جان مرا نجات دادي!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان هيزم شكن
روزي روزگاري يك هيزم شكن خيلي قوي براي كار سراغ يك تاجر الوار رفت تاجر او را استخدام كرد. و دستمزد خوبي برايش تعيين كرد و همچنين شرايط كاري بسيار خوب بود. بنابراين هيزم شكن ما تصميم گرفت كارش را به نحو احسن انجام دهد، تا محبت صاحب كار خود را جلب كند.
رئيس جديد به او يك تبر داد و محل كارش را نشان داد. روز اول هيزم شكن 18 درخت را قطع كرد. رئيسش به او تبريك گفت و از او خواست به همين روش به كار خود ادامه دهد.
تاجر بسيار هيجان زده بود تا ببيند روز بعد هيزم شكن چند درخت قطع مي كند. اما روز بعد او توانست فقط 15 درخت را بيندازد. روز بعد هيزم شكن تلاش خود را بيشتر كرد. ولي فقط 10 درخت قطع كرد. هر روز با همه تلاشي كه مي كرد تعداد كمتر درخت مي توانست قطع كند.
هيزم شكن با خود فكر كرد من بايد قدرت خود را از دست داده باشم. بنابراين پيش رئيس خود رفت و از او معذرت خواهي كرد. و گفت نمي دانم چه اتفاقي افتاده است كه هر روز توانايي من در قطع درختان كمتر مي شود.
تاجر در جواب پاسخ داد: « آخرين باري كه تبر خود را تيز كردي كي بود؟ »
هيزم شكن پاسخ داد: تيز كردن؟ من وقتي براي تيز كردن تبر نداشتم چون خيلي مشغول ...
در اين لحظه هيزم شكن به فكر فرو رفت و در كمال شرمندگي به اشتباه خود پي برد.
آيا شما هم تبر زندگي خود را تيز مي كنيد؟ آيا اطلاعات خود را به روز مي كنيد؟ آيا زماني را براي انديشيدن و بررسي آنچه انجام داده ايد مي گذاريد؟ آيا نتايج كارهاي خود را تجزيه و تحليل مي كنيد؟ آيا بدنبال راهي موثرتر براي مشكلات فعلي هستيد؟ يا اينكه آنقدر خود را درگير انجام كاري كرده ايد كه وقتي براي اين كارها نداريد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن چيزي كه مي خواهيد باشيد
داستان يك موفقيت
اگر اجازه دهيد مي خواهم در مورد دختري صحبت كنم كه در يك خانواده بسيار فقير بدنيا آمد. او بيستمين بچه از 22 فرزند اين خانواده بود كه حاصل يك زايمان پيش از موعد بود. به همين دليل كودك نارس و ضعيفي بود. و اميد زيادي به زنده ماندنش نبود. اما توانست زنده بماند. در 4 سالگي به بيماريهاي آماس هر دو شش و تب سرخ مبتلا شد تركيبي مرگبار كه در نهايت منجر به فلج شدن پاي چپ او شد. او بايد از ساق و مفصل هاي فلزي استفاده مي كرد تا بتواند راه برود. اما هنوز خوشبخت بود چون مادري داشت كه او را دلگرم مي كرد. مادرش به دختر كوچكش گفته بود با وجود اين پاي آهني باز هم تو خوشبختي چون مي تواني هر كاري كه بخواهي با زندگيت بكني. مادرش به او گفته بود همه چيزي كه احتياج داري ايمان، سماجت، شجاعت و روحيه شكست ناپذيري است.
با اين طرز فكر دختر كوچك در سن 9 سالگي پاي فلزي خود را به گوشه اي انداخت. او مرحله اي را آغاز كرده بود كه پزشكش از انجام آن قطع اميد كرده بود. بعد از 4 سال او با پاهاي خود گامهاي بلند بر مي داشت. و مي توانست حركات ريتميك انجام دهد كه در علم پزشكي يك شگفتي به شمار مي رفت. دختر كوچك ما بعد از اين موفقيت يك تصميم گرفت او مي خواست بزرگترين دونده زن جهان شود!؟ آيا با اين پاها مي توانست يك دونده باشد چه رسد به اينكه در ميان قهرمانان مقام كسب كند.
در سن 13 سالگي در يك مسابقه شركت كرد، و در اين مسابقه آخرين نفر شد. او در همه مسابقات مدرسه شركت مي كرد و در همه آنها آخر مي شد. همه از مي خواستند از اين كار خود دست بردارد ولي او هيچگاه نا اميد نمي شد. تا اينكه در يك مسابقه نفر ما قبل آخر شد. از آن به بعد « ويلما رادولف » ( دختر كوچك ما ) در هر مسابقه كه شركت مي كرد اول مي شد.
ويلما به دانشگاه ايالتي تنسي رفت. جائيكه يك مربي به نام اد تمپل را ملاقات كرد. اين مربي وقتي اراده شكست ناپذير ويلما را ديد او را آموزش داد تا آنجا كه به مسابقات المپيك راه پيدا كرد.
آنجا ويلما با رقباي قدرتمندي طرف بود يكي از آنها يك دختر آلماني به نام جوتا هين بود. كه تا آن زمان هيچكس او را شكست نداده بود. اما در دوي 100 متر سرعت ويلما او را شكست داد. پس از آن نوبت به دوي 200 متر رسيد اين بار جوتا نمي خواست هيچ موقعيتي را از دست بدهد ولي باز هم مغلوب اراده آهنين ويلما شد. بله اكنون ويلما دو مدال طلاي المپيك را بدست آورده بود.
اكنون نوبت به دوي 400 متر امدادي رسيده بود. دو دونده اول از تيم ويلما به خوبي چوب را به نفر بعدي دادند اما دونده سوم كه بايد چوب را به ويلما مي داد در اثر هيجان آنرا به زمين انداخت و در اين هنگام جوتا شروع به دويدن كرده بود. گرفتن جوتا با آن پاهاي چالاك در اين وضعيت غير ممكن به نظر مي رسيد ولي ويلما در كمال نا باوري اين كار را كرد. و صاحب سه مدال طلاي المپيك شد.
 

VAHID33

کاربر فعال
داستان یک آشنایی و ازدواج اینترنتی

داستان یک آشنایی و ازدواج اینترنتی

آشنایی:
من بعد از اینکه درسم تمام شد،ازطریق یکی ازدوستانم با یک شرکت مهندسی آشنا شدم ودر آنجا شروع به کار کردم.اما ازآنجا که این شرکت تازه تاسیس شده بود ،هنوزکار خیلی جدی برای انجام دادن نداشتم واگرهم کاری بود، وقت چندانی نمیگرفت.

من هم برای گذراندن وقت با ایترنت کار می کردم.آن موقع هنوز وبلاگ نویسی مثل حالا اینقدر همه گیر نشده بود و تعداد وبلاگهای موجود خیلی کم بود.من هم بیشتر وقتم را با خواندن این وبلاگها به خصوص وبلاگهای ادبی می گذراندم. تا اینکه یک روز یکی از دوستان قدیمی انجمن ادبی دانشکده لینک وبلاگش را برایم فرستاد.من هم وبلاگش را خواندم و از آنجاکه مطلب خواندنی زیادی نداشت طبق عادت به سراغ لینکهای کنار صفحه اش رفتم. یکی از آنها را باز کردم...ک صفحه ء آبی باز شد...وقتی شروع به خواندن کردم، آنفدر مطالبش مرا جذب کرد که تمام آرشیوش را هم یک به یک خواندم و وقتی به خودم اومدم دیدم سه ساعت تمام است که در حال خواندن این وبلاگ هستم... شعرها، مطالبی در مورد رفتار شناسی عشق که برایم بینهایت جالب بود...نفد کتابهای مختلف و....

در همین حال به طور اتفاقی همان دوستم که از طریق او با این شرکت آشنا شده بودم، آمد و من هیجان زده او را پای کامپیوتر بردم و گفتم بیا ببین چی کشف کردم و بیشتر شعرهای آن وبلاگ را برایش با شوق و ذوق خواندم.

بعد از آن چنانکه تقریبا رسم بود، بدون آنکه بدانم نویسنده این مطالب اصلا چه کسی است، برایش میل زدم و گفتم که از نوشته هایش چقدر لذت برده ام.

فردای آنروز جواب داد و تشکر کرد و من هم در جواب دوباره آدرس وبلاگ خودم را به او دادم.
به این ترتیب روابط ایمیلی ما ادامه پیدا کرد ، به این صورت که شعرهای همدیگر را نقد می کردیم و نظرمان را نسبت به نوشته های همدیگر میگفتیم. تنها اطلاعاتی هم که از هم داشتیم رشته های تحصیلی مان بود و اینکه من تهران هستم و او شمال.
تا اینکه یک بار که هردومان آنلاین بودیم برای اولین بار شروع به چت کردیم... باز هم در مورد شعر و فلان شاعر و فلان انجمن ادبی....
گاهی تقریبا هفته ای یکی دوبار با هم چت می کردیم و از این طریق همدیگر را بیشتر می شناختیم...و نوشته های جدید همدیگر را هم در وبلاگهایمان می خواندیم.در این مدت نه تنها همدیگر را ندیده بودیم(حتی عکس همدیگررا) بلکه هیچوقت تلفنی هم حرف نزده بودیم.

حدود سه چهار ماه به این ترتیب گذشت تا نزدیک عید من برایش نوشتم که ما داریم به شمال(تنکابن) می رویم.او در جواب شماره تلفن اش را نوشت و گفت شمال که آمدی به من زنگ بزن تا همدیگر را ببینیم.

من هم اصلا نمیدانستم فاصله تنکابن تا بهشهر که محل زندگی اوست چقدر راه است...چند روزی گذشت تا ما به تنکابن رفتیم.درتمام این مدت که من اورا می شناختم، مادرم هم با اشعار او آشنا شده بودند. چون من هرچه شعر خوب در اینترنت پیدا میکردم برای مادرم که خودشان هم شاعر هستند می خواندم.بنا براین مادرم بدون اینکه بدانند او کیست از طریق شعرهایش کمی با او آشنا بودند.

من که نمیدانستم چطور باید با وجود پدر و برادرم با او در شهری غریب قرار بگذارم، موضوع را به مادرم گفتم. مادرم که گمان می کردند موضوع فقط یک دیدار شاعرانه است قبول کردند.

و من هم برای اولین بار به او زنگ زدم. خودش گوشی را برداشت. و من گفنم که الان ما تنکابن هستیم.او گفت برنامه ها و شیفت بیمارستان را جور می کنم و فردا میام. اما وقتی من فهمیدم فاصله بهشهر تا تنکابن پنج- شش ساعت راه است با خودم گفتم بعید است بیاید! آنهم توی عید با این شلوغی جاده ها!

شماره موبایلم را دادم که اگر آمد بتوانیم همدیگر را پیدا کنیم.
فردا شد و من دل توی دلم نبود که اگر بیاید من کجا و چطوردور از چشم پدر و برادرم با او قرار بگذارم....زمان گذشت و حدود ساعت چهار بعد از ظهر روز چهارم فروردین درحالیکه خانواده در حال استراحت بودند زنگ زد و گفت رسیده.و به خاطر شلوغی راه به جای پنج شش ساعت، نه ساعت توی راه بوده!

من گفتم بگذار ببینم چطور میتوانم برنامه را جور کنم. جاییکه ما اقامت داشتیم خارج از شهر بود و من نمی توانستم این مسیر را تنها بروم. به مادرم گفتم و خلاصه به سختی پدر و برادر را به بهانه ای راضی کردیم. در این فاصله سیامک چند بار زنگ زد و چون هیچکدام شهر را خوب بلد نبودیم بالاخره یکجا قرار گداشتیم و من به او گفتم که با مادرم میایم.

او مشخصات خودش را گفت که فلان لباس تنم است و من هم گفتم که با چه ماشینی میاییم.
بالاخره رسیدیم.ایستاده بود کنار یک پل.سوار ماشین شد.من حواسم به رانندگی بود و او با مادرم در مورد شعرحرف می زد. رفتیم یک کافی شاپ نشستیم. و باز هم در مورد شعر و شاعری صحبت کردیم.
تا اینکه زمان گذشت و پاشدیم که او دوباره ماشین بگیرد و تمام این راه را برگردد بهشهر.و من تمام مدت فکر می کردم چطور ممکن است کسی این همه را ه را بیاید برای دیداریکساعته کسی!!

● خواستگاری:
بعد از آن ارتباطمان بیشتر اینترنتی و گاهی هم تلفنی ادامه پیدا کرد...بعضی وقتها که دلم گرفته بود یکدفعه توی اینترنت پیداش می شد و چت می کردیم و دلم کلی باز میشد...

دفعه دوم که همدیگر را دیدیم اردیبهشت ماه، برای نمایشگاه کتاب بود که به تهران آمده بود و با دوستان قرارگذاشتیم و همگی به نمایشگاه رفتیم. دیدار کوتاهی بود و حتی فرصت نشد چند کلمه ای با هم حرف بزنیم ...

و دیدار سوم در یک قرار دسته جمعی اینترنتی در سفره خانه حاجی بابا بود که آنهم در جمع دوستان گذشت.. بنابراین عمده ارتباطمان از طریق اینترنت بود و نه در دیدارهای حضوری.یک بار دیگر هم در منزل یکی از دوستان مشترک اینترنتی همدیگر را دیدیم و دفعه بعد در یک شب شعربود که آنجا بیشتر توانستیم با هم همصحبت شویم.این پنج دیدار در طول چهار ماه صورت گرفت... این مدت برای او کافی بود که مرا بشناسد و تصمیم خودش را بگیرد.روز بعد از آخرین دیدارمان در شب شعر، از سر کار برمیگشتم و در مترو بودم که زنگ زد... تمام راه خانه را موبایل به دست، توی تاکسی و اتوبوس و خیابان حرف زدیم...

همان شب دوباره زنگ زد...گفت که الان باید بروم سر کار و فقط زنگ زدم که چیزی را بهت بگویم که تا حالا به هزار زبان گفته ام........ .و از من خواستگاری کرد.

مدت یک ماه و نیم هرشب دو سه ساعت با هم تلفنی حرف می زدیم تا من بتوانم او را بهتر بشناسم و تصمیم خودم را بگیرم.در این مدت چون او شمال بود و من تهران زیاد نمی توانستیم همدیگر را ببینیم و عمده ارتباطمان از طریق تلفن بود و او سعی می کرد در این صحبت ها خودش را به من بشناساند. دفعه اول تنها به خانه مان آمد و با خانواده ام آشنا شد و موضوع را به مادرم گفت…من خودش را تقریبا شناخته بودم…با توجه به اینکه در مورد ازدواج هرگز نمی شود صد در صد مطمئن بود و به شناخت رسید مگر اینکه دل به عشق بسپاریم….عشق، نه احساسی خام و زودگذر که البته تشخیص بین این دو با تدبیر ممکن است. اما مشکل اصلی من این بود که باید شهرم را ترک می کردم و برای زندگی با او به شمال می رفتم و این مساله تصمیم گیری را برای من خیلی دشوار می کرد.من سرکار می رفتم و از شغلم خیلی راضی بودم… دوستان زیادی داشتم که مدام آنها را می دیدم و دوری از آنها و به خصوص از خانواده ام برایم بیشتر شبیه یک کابوس بود….اما… او ارزش همه اینها را داشت… شاید از دست دادن این چیزها تاوان به دست آوردن او بود….او که عشق مبنای اصلی زندگی اش است و بر این پایه جلو آمده بود و به عشق خود ایمان داشت….
دفعه بعد با خانواده اش آمد. خانواده هامان تفاوت زیادی با هم نداشتند و مادر هردومان فرهنگی اند و خوشبختانه مساله ای برای بروز اختلاف وجود نداشت.

● ازدواج:
چند روز بعد از این خواستگاری رسمی و درست یک ماه و نیم بعد از آن شب که موضوع را به من گفت من تصمیم خودم را گرفتم… و به او جواب مثبت دادم. به همان یقینی رسیده بودم که او در خودش دیده بود.شعار عشق و عاشقی خیلی ها سر می دهند اما باید سره را از ناسره تشخیص داد. در این مدت احساس من به او روز به روز بیشتر می شد و خصلت های بهتری در او کشف می کردم… موضوع بسیار مهم علایق مشترک ما بود به چیزهایی از قبیل شعر و موسیقی که نه به عنوان یک سرگرمی بلکه به عنوان اصول مهم زندگیمان به آنها نگاه می کنیم که با وجود اختلاف بسیار در رشته های تحصیلیمان(پزشکی و مهندسی برق)، باعث می شد حرف همدیگر را به خوبی درک کنیم.

به هرحال من بعد از مدتی از کارم استعفا دادم و راهی دیار سبز شمال شدم! و الان یکسال است که در اینجا زندگی می کنم.و او با لطف و مهربانی اش نمی گذارد من هیج احساس غربت و تنهایی کنم. تقریبا ماهی یک بار به تهران می رویم تا من خانواده و دوستانم را ببینم.
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي خانمي هنگام خروج از منزلش سه پيرمرد با ريش بلند سپيد ديد كه جلوي در خانه اش نشسته اند. او به آنها گفت، " من شما را نمي شناسم ولي فكر مي كنم بايد گرسنه باشيد. لطفا داخل شويد تا چيزي براي خوردن براي شما آماده كنم."
آنها پرسيدند، " آيا همسر شما در منزل است؟"
زن پاسخ داد: " خير ، سر كار است."
آنها سپس پاسخ دادند ، " بنابر اين ما نمي توانيم وارد شويم."
غروب ، زمانيكه همسرش به منزل بازگشت ، زن ماجرا را براي وي تعريف كرد. شوهر او از وي خواست كه به دم در رفته و آنها را به منزل دعوت كند. زن بيرون رفت و آن سه پيرمرد را به داخل منزل دعوت نمود. ولي آنها گفتند: " ما نمي توانيم هر سه با هم وارد منزل شويم" . زن متعجب از آنها پرسيد : " چرا؟
يكي از مردان در حاليكه با انگشتش به يكي از دوستانش اشاره مي كرد توضيح داد ، " اسم او ثروت است و نام آن ديگري ( اشاره به نفر دوم) موفقيت است و اسم من هم عشق است. حال شما لطفا" به داخل رفته و با همسر خود مشورت كنيد تا تصميم بگيريد كداميك از ما را مي خواهيد به منزل دعوت كنيد."زن به داخل رفته و آنچه را كه شنيده بود براي همسرش شرح داد. همسر او كه بسيار ذوق زده شده بود به زن گفت : " چه عالي! حالا كه اينطور است برو و ثروت را بداخل دعوت كن . بگذار او خانه ما را سرشار از ثروت كند."همسر وي پاسخ داد : " عزيزم چرا موفقيت را دعوت نكنيم؟" عروس آن زوج كه در گوشه اي نشسته و داشت به حرفهاي آنها گوش مي داد ناگهان به ميان حرف آن دو پريد و گفت: " بهتر نيست عشق را به داخل دعوت كنيد؟ خانه ما با دعوت از او پر از عشق خواهد شد."با شنيدن اين حرف مرد به همسرش گفت ، " بيا به حرف عروسمان گوش كنيم و عشق را به داخل دعوت كنيم. برو و از او دعوت كن كه وارد شود."زن بيرون رفته و از آن سه مرد پرسيد :‌" كداميك از شما اسمش عشق است؟ ما از او دعوت مي كنيم كه وارد منزل شود."
عشق از جا برخاست و به سمت منزل حركت كرد. در اين حين آن دو مرد ديگر نيز از جا برخاسته و بدنبال عشق به سمت منزل حركت كردند. زن كه تعجب كرده بود، از ثروت و موفقيت پرسيد، " من فقط عشق را به داخل دعوت كردم ، شما چرا وارد مي شويد؟"
آن سه مرد هم صدا گفتند:
اگر تو ثروت يا موفقيت را بداخل دعوت مي كردي ، آن دوتاي ديگر بيرون مي ماندند و نمي توانستند وارد شوند، ولي از آنجايي كه توعشق را بداخل دعوت كردي ، هر جا كه او برود ، ما هم بدنبالش خواهيم رفت. هر جا كه عشق باشد ، ثروت و موفقيت نيز آنجا هست.
 

مهندس خوش فکر

عضو جدید
کاربر ممتاز
ارزش نان






نيمروز بود كشاورز و خانواده اش براي نهار خود را آماده مي كردند يكي از فرزندان گفت در كنار رودخانه هزاران سرباز اردو زده اند چادري سفيد رنگ هم در آنجا بود كه فكر مي كنم پادشاه ايران در ميان آنان باشد سه پسر از ميان هفت فرزند او بلند شدند به پدر رو كردند و گفتند زمان مناسبي است كه ما را به خدمت ارتش ايران زمين درآوري ، پدر از اين كار آنان ناراضي بود اما به خاطر خواست پيگير آنها پذيرفت و به همراهشان به سوي اردو رفت .
دو جنگاور در كنار درختي ايستاده بودند كه با ديدن پدر و سه پسرش پيش آمدند : جنگاوري رشيد كه سيمايي مردانه داشت پرسيد چرا به سپاه ايران نزديك مي شود . پدر گفت فرزندانم مي خواهند همچون شما سرباز ايران شوند .

جنگاور گفت تا كنون چه مي كردند . پدر گفت همراه من كشاورزي مي كنند .

جنگاور نگاهي به سيماي سه برادر افكند و گفت و اگر آنان همراه ما به جنگ بيايند زمين هاي كشاورزيت را مي تواني اداره كني ؟

پيرمرد گفت آنگاه قسمتي از زمين ها همچون گذشته برهوت خواهد شد .

جنگاور گفت : دشمن كشور ما تنها سپاه آشور نيست دشمن بزرگتري كه مردم ما را به رنج و نابودي مي افكند گرسنگي است كارزار شما بسيار دشوارتر از جنگ در ميدانهاي نبرد است .

آنگاه روي برگرداند و گفت مردم ما تنها پيروزي نمي خواهند آنها بايد شكم كودكانشان را سير كنند . و از آنها دور شد .

جنگاور ديگري كه ايستاده بود به آنها گفت سخن پادشاه ايران فرورتيش ( فرزند بنيانگذار ايران دياكو ) ! را بگوش بگيريد و كشاورزي كنيد . و سپس او هم از پدر و سه برادر دور شد .

فرزند بزرگ رو به پدر پيرش كرد و گفت : پدر بي مهري هاي ما را ببخش تا پايان زندگي سربازان تو خواهيم بود . ارد بزرگ خردمند برجسته كشورمان مي گويد : فرمانروايان همواره سه كار مهم در برابر مردم دارند . نخست : امنيت ، دوم : آزادي و سوم : نان .
سخنان پادشاه ايران فرورتيش نشان مي دهد زمامداران ما از آغاز تلاش مي نمودند نان مردم را تامين كنند .​
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ویکتوریا دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود.

یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.

مادرش گفت:

خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده، خوب چه کار می توانیم بکنیم!

من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه.

ویکتوریا قبول کرد …

او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش مقداری پول هدیه می دهد.

بزودی ویکتوریا همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد.

وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت.
همه جا آن را به گردنش می انداخت؛ کودکستان، بستر خواب، وقـتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که آن را از گردنش باز می ‌کرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب شود!

پدر ویکتوریا خیلی دخترش را دوست داشت.

هر شب که ویکتوریا به بستر خواب می رفت، پدرش کنار بسترش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه ویکتوریا را برایش می خواند.

یک شب بعد از اینکه داستان تمام شد، پدر ویکتوریا گفت:

ویکتوریا ! تو من رو دوست داری؟

- اوه، البته پدر! خودت می دونی که عاشقتم.

- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده !!!

- نه پدر، اون رو نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی رو به خودت بدم، اون عروسک قشنگیه، می توانی در مهمانی هات دعوتش کنی، قبوله؟

- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست …

پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت: "شب بخیر عزیزم"

هفته بعد پدرش مجددا بعد از خواندن داستان، از ویکتوریا پرسید:

ویکتوریا ! تو من رو دوست داری؟

- اوه، البته پدر! خودت می دونی که عاشقتم.

- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده !!!

- نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می توانم اسب کوچک و قشنگم رو بهت بدم، او موهایش خیلی نرم و لطیفه، می توانی در باغ با او قدم بزنی، قبوله؟

- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست …

و دوباره روی او را بوسید و گفت:

"خدا حفظت کنه دختر زیبای من، خوابهای خوب ببینی"

چند روز بعد، وقتی پدر ویکتوریا آمد تا برایش داستان بخواند، دید که ویکتوریا روی تخت نشسته و لب هایش می لرزد.

ویکتوریا گفت : "پدر، بیا اینجا" ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز کرد گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش گذاشت.

پدر با یک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش، از جیبش یک قوطی چرمی طلایی رنگ بسیار زیبا را بیرون آورد. داخل قوطی، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت آن را نگهداشته بود. او منتظر بود تا هر وقت ویکتوریا از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد، آن وقت این گردن بند اصل و زیبا را برایش هدیه بدهد.



این مسأله دقیقاً همان کاری است که خداوند در مورد ما انجام میدهد! او منتظر می ماند تا ما از چیزهای بی ارزشی که در زندگی به آن ها چسبیدیم دست بکشیم، تا آنوقت گنج واقعی اش را به ما هدیه بدهد. این داستان سبب می شود تا درباره چیزهایی که به آن دل بستیم بیشتر فکر کنیم … سبب می شود، یاد چیزهایی بیفتیم که به ظاهر از دست داده بودیم اما خدای بزرگ، به جای آن ها، چیزهای بهتر و گرانبهاتری را به ما ارزانی داشته ...

زندگی را قدر بدانیم، در هر لحظه شکرگزار او باشیم ولی خودمان را به سکون و یکنواختی هم عادت ندهیم. چراکه زندگی جاریست و همانگونه که خداوند شایسته ترین نعمت ها را برای بندگانش قرار داده همواره فرصت ها و افق های بهتری در انتظار ماست که در سایه ی تلاش، بردباری و ایمان به آینده تحقق خواهد یافت.
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز امتحان نوشته هنری سسلار

روز امتحان نوشته هنری سسلار

روز امتحان
نوشته هنری سسلار
آقا و خانم جوردن هیچ وقت درباره امتحان حرف نمی‌زدند، البته تا وقتی که پسرشان -دیکی- دوازده سالش نشده بود. اولین بار، در روز تولد دیکی، خانم جوردن در حضورش به موضوع اشاره کرد. حالت عصبی حرف زدن خانم جوردن باعث شد که شوهرش با صراحت بگوید:
«فراموشش کن. او از پس‌اش برخواهد آمد.»
آنها سر میز صبحانه بودند و پسر به صورت عجیبی به بشقابش نگاه می‌کرد. او پسربچه‌ای باهوش با موهای صاف بلوند و خلق و خوی عصبی و چابک بود. او نمی‌فهمید که تنش ناگهانی ایجاد شده به چه سبب است، ولی می‌دانست که امروز، روز تولدش است و انتظار حال و هوای متناسب با روز تولد را داشت. جایی در آپارتمان کوچک، بسته‌های پیچیده و با روبان بسته شده، انتظار باز شدن را می‌کشیدند و در آشپزخانه‌ با دیواره‌های کوچک، چیز گرم و شیرینی در فر خودکار، آماده شده بود. او انتظار روز شادی را داشت، اما چشمان نمناک مادر و اخم‌های پدر، انتظاری را که از صبح داشت، در او کشت.
او پرسید: «کدام امتحان؟»
مادر به رومیزی نگاه کرد. «امتحان فقط یک جور تست هوش دولتی است که از بچه‌های دوازده ساله گرفته می‌شود. تو هفته بعد در امتحان شرکت می‌کنی. چیزی برای نگرانی وجود ندارد.»
«منظورت، امتحانی شبیه امتحان‌های مدرسه است؟»
پدرش در حالی که نگاهش را از میز متوجه بالا کرده بود، گفت: «چیزی شبیه آن، برو کمیک‌هایت را بخوان، دیکی.»
پسر بلند شد و به گوشه‌ای از پارتمان که از زمان شیرخوارگی گوشه مخصوصش بود، رفت. انگشتانش را به سمت بالاترین کمیکی که در توده کتاب‌های کمیک بود، برد، ولی به نظر می‌رسید که به فکاهی‌های چهارگوش رنگی بی‌علاقه است. به سمت پنجره رفت و با دلتنگی به شیشه بخارگرفته نگاه کرد.
- «برای چه باید امروز باران بیاید.، چرا فردا باران نیاید؟»
پدرش در حالی که بر روی صندلی دسته‌دار خم شده بود و برگه‌های روزنامه دولتی را هنگام ورق زدن به صدا درآورده بود، گفت: «فقط به خاطر اینکه ببارد، فقط همین. باران باعث رشد چمن‌ها می‌شود.»
- «برای چه، پدر؟»
- «به خاطر اینکه بشود، فقط همین.»
دیکی چهره‌اش را در هم کشید و گفت: «چه چیز چمن را سبز می‌کند؟»
پدرش به تندی گفت: «کسی نمی‌داند.» سپس ناگهان از لحن تندش پیشمان شد.
بقیه روز هم صرف مراسم روز تولد شد. مادرش هنگام باز کردن بسته‌های رنگی پر زرق و پرق به او خیره شد و حتی پدرش لبخند زد و موهایش را مرتب کرد. دیکی مادرش را بوسید و موقرانه با پدرش دست داد. سپس کیک تولد آورده شد و مراسم به پایان رسید.
یک ساعت بعد، دیکی کنار پنجره نشسته بود و خورشید را می‌دید که پرتو نورش سعی می‌کرد از مابین ابرها راهش را باز می‌کند.
پسر پرسید: «پدر! خورشید چقدر با ما فاصله دارد؟»
پدر پاسخ داد: «پنج هزار مایل.»
————————-
دیکی سر میز صبحانه نشست و دوباره چشمان نمناک مادرش را دید. تا زمانی که پدرش موضوع را روشن کرد، او نمی‌توانست ربطی بین اشک‌های مادر و امتحانش پیدا کند.
- «خوب دیکی! امروز تو یک قرار ملاقات داری.»
- «می‌دانم، پدر! انتظارش را داشتم.»
- «نگران نباش. هزاران کودک هر روز این امتحان را می‌دهند. دولت می‌خواهد بداند که چقدر باهوشی، دیکی. همه ماجرا همین است.»
پسر با تردید گفت: «من در مدرسه نمرات خوبی می‌گیرم.»
- «این امتحان متفاوت است، این امتحان، یک امتحان مخصوص است. آنها به تو چیزی می‌دهند که بنوشی، بعدا به اتاقی می‌روی که در آنجا ماشین خاصی است.»
دیکی گفت: «چه چیزی باید بنوشم؟»
- «چیزی نیست. مزه‌اش شبیه نعناع است. فقط به خاطر اینکه مطمئن شوند تو به سؤالات با راستگویی پاسخ می‌دهی، آن را به تو می‌دهند. البته نه به خاطر اینکه دولت فکر می‌کند تو به آنها راست نمی‌گویی، آنها فقط می‌خواهند مطمئن شوند.»
چهره دیکی سرگشتگی و ترسش را نمایان کرد. به مادرش نگاه کرد، مادرش لبخند مبهمی به چهره آورد. او گفت: «همه چیز به خوبی پیش خواهد رفت.»
پدرش با او موافقت کرد و گفت: «البته که این طور می‌شود. تو پسر خوبی، هستی، دیکی! کارت درست است. بعدش ما برمی‌گردیم و جشن می‌گیرم. باشد؟»
دیکی گفت: «بله، آقا.»
———————-
پانزده دقیقه قبل از ساعت قرار، آنها وارد ساختمان آموزشی دولتی شدند. آنها روی کف مرمر لابی بزرگ ساختمان که تعدادی ستون داشت، قدم برداشتند، از زیر طاقی گذشتند و به آسانسور خودکاری وارد شدند که آنها را به طبقه چهارم برد.
در جلوی اتاق ۴۰۴، مرد جوانی که لباس بی‌نشانی پوشیده بود، کنار میز جلاداده شده، نشسته بود. او یک زیردستی در دست داشت و در فهرست اسامی پایین آمد تا به ردیف آسامی شروع شده با حرف جیم رسید ، سپس به خانواده جوردن اجازه داد که وارد شوند.
اتاق سرد بود و حالتی رسمی مثل اتاق‌های دادگاه را داشت. صندلی‌های بلندی در آنجا میزهای فلزی را احاطه کرده بودند. چند پدر و پسر دیگر آنجا بودند و یک زن با لب‌های نازک و موهای سیاه و کوتاه‌ در حال بیرون آوردن ورقه‌های کاغذ بود.
آقای جوردن فرم را پر کرد و به نزد منشی بازگشت. سپس به دیکی گفت: «زیاد طول نمی‌کشد، وقتی اسمت را صدا زدند، از در وارد شو و به انتهای اتاق برو.» او مسیر را با انگشتش نشان داد.
بلندگوی مخفی به صدا درآمد و اولین اسم را اعلام کرد. دیکی، پسری را دید که پدرش را با اکراه ترک می‌کند و به آهستگی به سمت در می‌رود..
پنج دقیقه یه یازده، اسم جوردن را صدا زدند.
پدرش بدون اینکه به او نگاه کند گفت: «موفق باشی. وقتی امتحان تمام شد، دنبالت می‌آیم.»
دیکی به سمت در رفت و دستگیره را چرخاند. اتاق تاریک بود و او به سختی چشمان خاکستری رنگ مراقبی را می‌دید که به او خوشامد می‌گوید.
مرد به چهارپایه کنار میز اشاره کرد و به آرامی گفت: «بنشین. اسمت ریچارد جوردن است؟»
- «بله، آقا.»
- «نمره طبقه‌بندی شما ۶۰۰- ۱۱۵ است. این را بنوش، ریچارد!»
او فنجان پلاستیکی را از روی میز برداشت و به دست پسر داد. مایع درونش قوام دوغ را داشت و مزه نعناعی که پدرش وعده آن را داده بود، نداشت. دیکی، محتویات فنجان را خورد و فنجان خالی را به دست مرد داد.
دیکی به آرامی در حالی که احساس خواب آلودگی می‌کرد، نشست. در همین حال مرد، مشغول نوشتن روی برگه کاغذ بود. سپس ممتحن به ساعتش نگاه کرد و با فاصله چند اینچ از صورت دیکی ایستاد. چیزی شبیه قلم را از جیب لباسش درآورد و نور کوچکی را به چشمان پسر، تاباند.
- «خیلی خوب، با من بیا، دیکی!»
او دیکی را به انتهای اتاق راهنمایی کرد، جایی که یک صندلی دسته‌دار چوبی و یک ماشین پردازش با چند شماره‌گیر قرار داشت. میکروفنی در سمت چپ صندلی بود و وقتی پسر نشست، سر میکروفن درست روبروی دهانش قرار گرفت.
- «آرام باش، ریچارد! از تو چندین سؤال پرسیده خواهد شد و تو به آنها با دقت فکر خواهی کرد. سپس با میکروفن به سؤالات پاسخ خواهی داد. ماشین خودش بقیه کارها را انجام خواهد داد.»
- «بله، آقا!»
- «من تو را تنها خواهم گذاشت. هر وقت خواستی شروع کنی، فقط رو به میکروفن بگو (حاضر).»
- «بله، آقا!»
مرد شانه‌اش را فشار داد و ترکش کرد.
دیکی گفت: «حاضر»
نورهایی روی ماشین ظاهر شدند و شروع به سر و صدا کرد. صدایی گفت: «این توالی اعداد را تکمیل کن: یک، چهار، هفت، ده، …»
—————————-
آقا و خانم جوردن در اتاق نشمین بودند، صحبتی نمی‌کردند و حتی به چیزی فکر نمی‌کردند.
تقریبا، ساعت چهار بود که تلفن به صدا درآمد. زن سعی کرد ، پیش از شوهر به به تلفن برسد ولی شوهرش سریع‌تر بود.
- «آقای جوردن؟»
صدا آهنگی تند و تیز و رسمی داشت.
- «بله؟»
- «از طرف سرویس آموزشی دولتی با شما تماس می‌گیریم. پسر شما ریچارد ام جوردن، با طبقه بندی ۵۰۰ – ۱۱۵، امتحان دولتی را تمام کرد. متأسفیم که به شما اطلاع بدهیم که بنا بر پخش پنجم قانون شماره ۸۴، ضریب هوشی او بالاتر از سطح مقرر شده به وسیله دولت است.»
زن در اتاق نالید، او به جز چیزهایی که از حالت چهره شوهرش دریافته بود، چیزی نمی‌دانست.
صدای پشت تلفن گفت: «شما می‌توانید تلفنی انتخاب کنید که جسد او به وسیله دولت دفن شود یا مراسم تدفین خصوصی را برایش ترجیح می‌دهید. هزینه کفن و دفن دولتی ده دلار است.»
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
«یک بیماری عجیب» از آلبرتو موراویا

«یک بیماری عجیب» از آلبرتو موراویا

یک بیماری عجیب
روزی دو دانشمند از آن کشور دوردست، از راه رسیدند. می‌گفتند در پی راه چاره‌ای برای یک بیماری مسری‌اند که در آنجا شایع شده است. بلافاصله پس از رسیدن، به دیدن مقامات پزشکی بیمارستان‌ها و مراکز تحقیقاتی رفتند. در مجمعی از دانشمندان ما، از آنها سؤال شد، از کدام بیماری حرف می‌زنند و یکی از آنها توضیحات ذیل را بیان کرد:
«بیماری به صورت ناگهانی ظاهر می‌شود، بدون بروز تب، کسالت یا علایمی از این قبیل. از آنجا که بیماری به شکل یک تغییر اساسی در دیدن واقعیت خودش را نشان می‌دهد، به آن می‌گویند مرض واقعیت. به عبارت دیگر، بیمار یک شب می‌خوابد، در حالی که دنیا را آن طور که هست می‌بیند و صبح روز بعد بیدار می‌شود در حالی که دنیا را آن طور که نیست و نخواهد بود، می‌بیند. آن وقت وارد مرحله بیماری می‌شود که به آن می‌گویند مرحله ناباوری. بیمار، مرتب چشم‌هایش را می‌مالد، سرش را تکان می‌دهد، خودش را نیشگون می‌گیرد، به صورتش آب سرد می‌پاشد، حتی خودش را می‌سوزاند یا زخمی می‌کند، خلاصه، افعالی از او سر می‌زند که آدم وقتی به آنچه می‌بیند، باور ندارد، انجام می‌دهد، به خیال اینکه خواب می‌بیند یا مست است.
مرحله ناباوری خیلی طول می‌کشد. بیمار هر شب به این امید به خواب می‌رود که روز بعد، پس از بیداری، دوباره نگاه آسوده و تصویر آرام همیشگی از چیزها را پیدا کند. پس از چند روز، بیمار به خیال اینکه امکان معالجه وجود دارد، به سراغ مداوا و درمان‌های موقتی می‌رود، در این فاصله بیماری مثل قارچ رشد می‌کند.
اما همان طور که گفتم صحبت از درمان‌های موقتی است، اگر نخواهیم به طور مستقیم بگوییم درمان‌های شیادان. بیمار خیلی زود متوجه می‌شود که درمان‌های بی‌فایده‌اند و بیماری دوره خود را طی می‌کند، آن وقت خود را به دست یأس و ناامیدی می‌سپارد. دیگر نه کار می‌کند، نه می‌خندد، نه غذا می‌خورد و نه به خانواده‌اش می‌پردازد. دوستانش را ترک می‌کند، روزش را در تختخواب می‌گذراند و سعی می‌کند بخوابد. می‌گوید انگار کابوس در کابوس است و او کابوش خواب را به کابوس بیداری ترجیح می‌دهد. دوره ناامیدی از دوره ناباوری طولانی‌تر است. عاقبت هم بیمار می‌میرد. در اینجا لازم است خاطرنشان کنم که با میل و رغبت می‌میرد، چون به نظرش مرگ در برابر آن بیماری هیچ است. اما مرگش هم ویژگی خاص خودش را دارد. درست در لحظه مرگ، بیمار فکر می‌کند شفا یافته است، یک مرتبه صورتش روشن می‌شود، چشم‌هایش می درخشند و دستهایش را گویی برای تشکر از خدا به سوی آسمان دراز می‌کند و یک لحظه بعد می‌میرد.»
اما این شرح دقیق بیماری، دانشمندان ما را راضی نکرد. آنها به غریبه اعتراض کردند و گفتند که او فقط علایم خارجی بیماری را توصیف کرده اما نگفته که بیماری چه چیزهایی را در برمی‌گیرد و اینکه چه تغیراتی در دیدن واقعیت رخ می‌دهد.
غریبه، با اینکه به صحت این اظهارات واقف بود، در جواب گفت: «توصیف چنین تغییراتی به اندازه شرح علایم خارجی بیماری چندان هم ساده نیست، به دلیل اینکه این تغییرات واقعا خارق‌العاده و باور نکردنی‌اند. برای درکش می‌شود آنها را با توهم حیوانات، هیولاها و موجودات تخیلی که موقع هذیان در الکلی‌های لاعلاج پیش می‌آید مقایسه کرد.» سپس اضافه کرد: « در واقع این بیماری “میخوارگی خشک” نامیده می‌شود، چون این طور مسموم شدن یعنی اینکه بیمار بدون اینکه هرگز لب به مشروب زده باشد یا هر نوع ماده سمی دیگری را جذب کرده باشد، تمام عوارض یک مسمومیت را تحمل می‌کند.»
در عین حال، غریبه تحت تأثیر آن سؤالات، تصدیق کرد که همان طور که پولونیو می‌گوید، در این نوع جنون قاعده‌ای وجود دارد. یعنی علیرغم اختلاف زیاد در توصیف‌های بیماران، هم آنها می‌توانند صرفا در یک گروه کلینیکی قرار بگیرند، هیچ کدامشان از منطق، نظم و ترتیب و پیش‌آگهی بی‌بهره نیستند. از او خواستند که برای نمونه، یکی از این هذیان‌ها را تعریف کند، کاری که او بلافاصله با دقت و جزئیات کامل انجام داد.
آن وقت این اتفاق افتاد: وقتی غریبه داشت تعریف می‌کرد، پروفسورهای ما با تعجب به یکدیگر نگاه می‌کردند، چون آنچه او توهمات خارق‌العاده و مرموز بیماری می‌نامید، چیزی نبود جز جنبه‌های آشنای دنیایی مشابه دنیای ما، حتی می‌شود گفت عین دنیای خودمان.
به بیان دیگر، بیماری، این موارد را دربرمی‌گرفت: بیمار ناگهان به جای دیدن واقعیت کشور خودش، واقعیت کشور ما را می‌دید، با همان آداب و رسوم، همان ظاهر فیزیکی و همان خصوصیات. یک نمونه‌اش از این قرار است: بیمار گاه ادعا می‌کرد که در آسمان گروهی از موجودات غول‌پیکر پرسر و صدا می‌بیند که چنین و چنان‌اند و چنین و چنان خصوصیاتی دارند. «هواپیما»، دانشمندان متحیر ما بلافاصله فکرشان متوجه هواپیما شد.
اما گذاشتند او تا آخر حرفش را بزند، یعنی تا آخر تصویر دقیق و زنده‌ای از تمدن زیبای غربی ما بدهد. سپس، وقتی او ساکت شد، برای چند دقیقه سکوت عمیقی برقرار گردید. هیچ کس جرئت حرف زدن را نداشت. بالاخره یکی از جوان‌ترین دانشمندان به خود جرئت داد و گفت:
«توصیف شما از بیماری خیلی جالب است … اما اگر به اینجا آمدید که چاره‌ای برایش بیندیشید، اشتباه بزرگی مرتکب شده‌اید.»
غریبه پرسید: «چرا»؟
دانشمند جوان به اطرافش نگاه کرد و وقتی دید که همه با نگاهشان او را تشویق می‌کنند، به خود جرئت داد و گفت: «چون چیزی که شما بیماری می‌نامیدش، در اینجا حالتی طبیعی است و هیچ کس حتی خوابش را هم نمی‌بیند که آن را بیماری بنامد … همه ما با واقعیتی مانند آنچه بیماران شما تصور می‌کنند در عالم هذیان می‌بینند، زندگی می‌کنیم … بنابراین یا ما بیماریم و در این صورت باید خودمان هم در پی چاره‌ای باشیم که اصلا برای این کار ضرورتی اجساس نمی‌کنیم … یا اینکه شما بیمارید … و بیماران شما سالمند.»​
غریبه به هیچ وجه دگرگون نشد و فقط خاطرنشان کرد: «اگر آنها سالم بودند، نمی‌مردند.»
در این هنگام جنجالی درگرفت. برخی اعتقاد داشتند که باید غریبه را بالافاصله در یک بیمارستان روانی بستری کرد، عده‌ای دیگر می‌گفتند که او یک شیاد است و عده‌ای دیگر هم، به نام تمدن پرافتخار و استوارمان، اعتراض داشتند و ضمن متهم ساختن غریبه، خواستار دستگیری فوری او بودند. اما یکی از دانشمندان که هنوز حرفی نزده بود، پیرمردی با تجربیات زیاد، تذکر داد: «اغتشاشی که در اینجا راه انداخته‌ایم، بسیار زشت و نفرت‌انگیز است … به جای بحث و مجادله در مورد اینکه این مرد دیوانه است یا شیاد و یا جانی، لااقل از او بپرسیم واقعیت کشورش چیست … اگر واقعیتی است جدا از واقعیت ما.» سپس پیرمرد با طعنه افزود: «می‌توانیم شناختمان از مطالعات علمی نژادها را بالا ببریم … بدون دم زدن از افتخاری که می‌تواند به خاطر یک شایعه قشنگ با عنوان “میخوارگی خشک” نصیب یکی از ما بشود. شاید ما بی‌آنکه بدانیم، الکلی باشیم، این طور لااقل پروفسور سفر تحقیقاتی به کشور ما را ادامه می‌دهد.»
اما جملات تمام نشد. غریبه در پاسخ به سؤالات پرتشویش دانشمندان ما، پاسخ داد که حرفی برای گفتن ندارد. کشور او بسیار متفاوت از کشور ماست و از آنجا که هیچ واژه‌ای برای قیاس وجود ندارد، غیرممکن است بتواند شرح دهد که کشورش چگونه است.
یکی از دانشمندان ما گفت: «اما یک لحظه تأمل کنید، لااقل طبیعت یکسانی دارید: درخت، رودخانه، کوه، دریا …»
او درجواب گفت: «طبیعت؟ شاید داشته باشیم، اما من هیچ وقت متوجه‌شان نشدم.»
پاسخ سایر سوالات هم نیز همگی نظیر آن بود. عاقبت روشن شد که غریبه نه تنها از کشوری متفاوت می‌آمد بلکه دنیای ما را نیز متفاوت از آنچه ما می دیدم، می‌دید.
به این ترتیب جلسه بدون نتیجه خاتمه یافت. با این وجود، جا دارد نتیجه‌گیری ملال‌انگیزی را که غریبه به آن رسید بازگو کنم. او پیش از ترک اینجا گفت که بیماران کشور او نیز با نگرانی می‌پرسند که واقعیتی که زمانی در آن زندگی می‌کردند و به شدت دلتنگش هستند، چگونه بوده است و دقیقا یکی از دلایل وخامت بیماری، عدم امکان توصیف آن واقعیت برای انها بود.»
و این طور حرفش را خاتمه داد: «مثل اینکه بخواهید به دیوانه‌ها بگویید، عاقل بودن چگونه است و می‌دانید که چنین کاری امکان‌پذیر نیست.»
منبع
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
«لبخند» از ری برادبری

«لبخند» از ری برادبری

در میان شهر کوچک از صبح زود ساعت پنج صف تشکیل شده بود. در دور دستِ بیابانِ برفک نشسته خروس‌ها می‌خواندند و هیچ کجا نشانه‌ای از آتشی نبود. اطراف، همه‌جا، میان ویرانه‌ها و لا‌به‌لای بقایای ساختمان‌ها، تکه‌های مه چسبیده بود که حالا با اولین روشنایی ساعت هفت صبح داشت پراکنده می‌شد. در جاده، از دور، افرادی، دو تا دو تا و سه تا سه تا و گروه‌های بیشتری داشتند پیش می‌آمدند که برای جشن و بازار روز در میدان جمع شوند.
پسرک درست پشت سر دو تا مردی ایستاده بود که در هوای زلال بلند بلند صحبت می‌کردند و به خاطر سرما کلماتشان دو برابر سراتر به گوش می‌رسید. پسرک پا بر زمین می‌کوبید و به دو دست سرخ در هم مشت کرده‌اش هاه می‌کرد، نگاه را به بالا به پارچه گونی لباس مردان می‌انداخت و بعد متوجه صف دراز مردها و زن‌هایی می‌شد که جلوی‌اش ردیف شده بودند.
مردی که پشت سر پسرک ایستاده بود پرسید:
- «آهای بچه، صبح به این زودی آمده‌ای این‌جا چه‌کار؟»
پسرک گفت :
- آمده‌ام توی صف نوبت بگیرم.
مرد گفت:
- «چرا نمی‌‌روی پی کارت و جایت را به کسی نمی‌دهی که بیشتر حالی‌اش باشد؟»
مردی که جلوی پسرک ایستاده بود به تندی رو برگرداند و به مرد پشت سری گفت:
- «دست از سر بچه بردار.»
مرد پشت سری گفت :
- «شوخی می کردم …»
گفت و دست بر سر پسرک گذاشت. پسر با تکانی به سردی به سر و کله‌اش، دست مرد را رد کرد.
مرد گفت :
- «فقط به نظرم غریب آمد که بچه‌ای به این سن و سال صبح به این زودی از بسترش بیرون بیاید.»
مرد مدافع پسرک که اسم‌اش گریزبی بود گفت:
-«خاطر جمع باش که این بچه هم قدر هنر را خوب می داند … اسم ات چیه، پسر جان؟»
پسرک گفت: «تام.»
مرد گفت:
- «تام همچه تفی بیندازد که همه حظ کنید … درست می‌گویم؟»
پسرک گفت :
- «بله، حتماً.»
خنده‌ای طول صف را پیمود.
جلوتر مردی در ‌فنجان‌های ترک خورده قهوه داغ می‌فروخت. تام نگاه کرد و آتش اجاق کوچکی را دید و ظرفی را که در آن مایعی قُل می‌زد. این مایع از دانه‌های گیاهی گرفته شده بود که در مرغزارهای بیرون شهر می‌رویید و فنجانی یک پنی قیمت داشت که شکم مشتری را گرم کند. امّا مشتری‌های زیادی دور این بساط نبودند. خیلی‌ها یک چنین ثروتی را نداشتند.
تام نگاه را به جلوترها دوخت، به جایی که صف ختم می‌شد، به آن سوی یک دیواره سنگی بمب زده … گفت:
- « می‌گویند که لبخند می‌زند …»
گریزبی گفت :
- «بله، لبخند می‌زند …»
- «می‌گویند که از بوم و رنگ و روغن درست شده.»
- «درست است. برای همین هم فکر می‌کنم که کار اصلی نیست. اصلی‌اش شنیده‌ام که سال‌ها پیش روی چوب نقاشی شده بود.»
- «می‌گویند چهار قرن از عمرش می‌گذرد.»
- «شاید هم بیشتر. کسی چه می‌داند که سالی که الان درش هستیم دقیقاً چه سالی است.
- «سال دوهزار و شصت و یک.»
- « این چیزی است که آن‌ها می‌گویند، پسر، آن دروغگوها. ولی از کجا معلوم که سال سه‌هزار و حتی پنج‌هزار نباشد؟ اوضاع روزگار مدت‌های مدیدی است که به این وضع وحشتناک به هم ریخته و فقط تکه پاره‌هایی از آن به ما رسیده.
بر سنگ‌های سرد خیابان پاک‌شان پیش ‌می‌رفتند.
پسرک با تردید پرسید :
- «چه مدت دیگر طول می‌کشد تا چشم‌مان به‌اش بیفتد؟»
- «چند دقیقه دیگر. چهار تا میله‌ی برنزی نصب کرده‌اند و دور تا دور را طناب‌های مخملی کشیده و او را گذاشته‌اند وسط این بساط خوشگل که دست مردم بهش نرسد. حواست باشد، تام. سنگ در کار نیست. اجازه سنگ پرانی به کسی نمی‌دهند.»
- چشم،آقا.»
خورشید در آسمان بالاتر رفت و با خود گرمایی را آورد که باعث شد مردان کت‌ها و کلاه‌های چرک و چرب‌شان را از خود دور کنند.
تام پس از مدتی پرسید:
-«چرا این جا جمع شده‌ایم؟ چرا صف کشیده‌ایم که تف بیاندازیم؟»
گریزبی نگاه¬اش را به زیر، متوجه پسرک کرد، طول آفتاب را سنجید و گفت:
-«دلایل زیادی دارد، تام.»
بی‌‌حواس دست در جیبی کرد که نداشت، به دنبال سیگاری که نبود. تام هزاران بار این حرکت را در مورد دیگران دیده بود. مرد ادامه داد:
-«روی نفرت، تام، نفرت از تمام چیزهای گذشته … از تو می‌پرسم:
چی شد که اوضاع ما به این روز افتاد؟ شهرها درب و داغان، جاده‌ها پاره پاره از بمب، نصف مزارع غلات‌مان شب‌ها درخشان از نور رادیواکتیو… این زندگی نحس و کثافت نیست؟»
- «چرا ،آقا، به گمانم؟»
- «قضیه این است، تام. آدم از چیزهایی که باعث تباهی زندگی‌اش شده نفرت دارد. این جزو ذات بشر است. شاید آگاهانه و عمدی نیست، ولی به هر حال طبیعت آدمیزاد است.»
تام گفت:
- «توی دنیا تقریباً چیزی نیست که ما ازش نفرت نداشته باشیم.»
مرد گفت:
-«درست است. ما از تمام آدم‌های گذشته که دنیا را اداره می‌کردند، از کل جماعت فلان‌فلان شده‌شان از دَم نفرت داریم. برای همین هم امروز صبح پنج‌شنبه این جا جمع شده‌ایم. شکم‌مان به پشت‌مان چسبیده، سردمان است، توی غار و این جور جاها زندگی می‌کنیم، سیگار نمی‌کشیم، مشروب نمی‌خوریم و هیچ چیز نداریم به جز این جشن و جشنواره‌ها، تام، فقط جشنواره‌ها.»
فکر تام متوجه مراسم جشن‌های چند ساله‌ی گذشته شد. سالی که تمام کتاب‌ها را در میدان شهر تکه پاره کردند و به آتش کشیدند و مردم مست بودند و می‌خندیدند، یا جشنواره «علمی» یک ماه پیش که آخرین اتومبیل را به میدان کشیدند و قرعه انداختند و هر آدم خوشبختی که قرعه به اسم‌اش اصابت می‌کرد حق داشت که با پتک ضربه جانانه‌ای به اتومبیل وارد کند.
مرد گفت:
- «محال است که فراموش کنم، تام،محال است. سهم من خرد کردن شیشه جلوی ماشین بود، شنیدی؟ شیشه جلو.خدای من، چه صدای قشنگی داشت! جرینگ! تام در ذهن صدای شیشه را شنید که از هم پاشید و در کپه‌ای درخشان فرو ریخت.
-«سهم بیل هندرسُن خرد کردن موتور ماشین بود و چه ضربه جانانه‌ای زد! ضربه‌ای استادانه … شترق!»
گریزبی در ادامه‌ی خاطرات‌اش گفت که بهترین موقع وقتی بود که جماعت کارخانه‌ای که هنوز در کار تولید هواپیما بود متلاشی کرد:
-«پیغمبر! چه حال خوشی داشتیم وقتی که این کارخانه را منفجر کردیم! بعد تشکیلات چای‌خانه روزنامه و انبار اسلحه را پیدا کردیم و هر دو را با هم از هم پاشیدیم. حواست هست، تام؟»
تام فکری کرد و گفت:
- «بله ، به گمانم»
آفتاب به اوج ظهر رسیده، بوهای عفن شهر ویران در هوای داغ پراکنده بود و در میان ویرانه‌ی بناها چیزی می‌لولیدند.
تام پرسید:
- «آقا آن اوضاع قدیم بر نمی‌گردد؟»
-« چی؟ تمدن؟ کی دیگر تمدن می‌خواهد؟ من یکی که لازم‌اش ندارم.»
مردی از پشت سر گفت:
- «من بدم نمی‌آید اگر تکه‌هایی از آن دوره تمدن برگردد. درش چیزهای قشنگی هم بود.»
گریزبی به صدای بلند گفت:
- «ذهن‌تان را خسته نکنید. دیگر جایی برای این جور چیزها نیست.»
مرد پشت سری گفت:
-«آه، شاید روزی کسی بیاید، کسی که قوه تخیلی داشته باشد، و اوضاع را سر و سامانی بدهد… ببینید کی گفتم. روزی کسی می‌آید، کسی که قلبی داشته باشد…»
گریزبی گفت: «نه!»
- «چرا، کسی که روحی برای درک چیزهای قشنگ داشته باشد، کسی که یک جور تمدن محدودی را باز به ما برگرداند، چیزهایی را که بتوانیم درشان با آرامش زندگی کنیم.»
- «امّا تا چشم به هم بزنی باز جنگ در می‌گیرد.»
- «نه، شاید نوبت بعد اوضاع فرق بکند.»
عاقبت همگی در میدان اصلی جمع شدند. مردی سوار بر اسب از دوردست به سوی شهر می‌آمد وکاغذی در دست داشت. وسط میدان قسمتی را با طناب جدا کرده بودند. تام، گریزبی و دیگران ، آب دهان را جمع کرده آرام آرام پیش می‌رفتند چشم‌ها را گشوده و حاضر و آماده بودند. قلب تام از هیجان شدیدتر می‌تپید و زمین زیر پاهای برهنه‌اش داغ بود.
گریزبی گفت:
- «رسیدیم. تف را حاضر کن، تام.»
چهار مأمور پلیس چهارگوشه‌ی محوطه طناب کشیده ایستاده بودند و رشته‌های به هم بافته نخی زرد دور مچ دست‌های‌شان، مقام آن‌ها را مشخص می‌کرد. این مأمورها آن¬جا بودند تا مانع از سنگ‌پرانی شوند.
گریزبی در آخرین لحظه گفت:
- «این طوری به همه فرصت مساوی داده می‌شود که به حساب تابلو برسند. شروع کن، تام!»
تام در برابر تابلو ایستاد و مدتی طولانی به آن خیره ماند.
گریزبی گفت:
«تف کن!»
دهان تام خشک شده بود.
- «بجنب بچه، زود باش!»
تام زیر لب گفت:
- «چه قدر قشنگ است!»
گریزبی گفت:
- «برو کنار. من به جایت تف می‌کنم.»
تف‌اش در آفتاب درخشید. زن تصویر، باوقار و مرموز، به تام لبخند می‌زد. تام به زن نگاه کرد و قلب‌اش آوازی سرداد که آن را در گوش‌اش شنید.
- «چه قدر قشنگ است!»
صف ساکت شده بود.کسانی که لحظه‌ای پیش تام را به خاطر نجنبیدن‌اش ملامت می‌کردند، حالا متوجه مرد اسب‌سوار شده بودند.
تام زیر لب پرسید:
- «اسم‌اش چیه آقا؟»
- «این تابلو؟ مونالیزا. بله ، به گمانم مونالیزاست.»
مرد اسب سوار گفت:
- «باید نکته‌ای را اعلام کنم. به دستور مقامات امروز در رأس ظهر تابلو به دست عموم سپرده می‌شود که همگی در نابود کردن آن مشارکت … »
تام فرصت فریاد نیافت. جمعیت، با عربده و مشت و لگد، دیوانه‌وار به سوی تابلو شتافت. افراد پلیس از سر راه گریختند. جماعیت در اوج طغیان دست‌ها را چون منقار چندین مرغ گرسنه به سوی تابلو می‌آزید.
تام حس کرد که دارد با فشار از درون تابلوی از هم دریده می‌گذرد. به تقلیدی کور از دیگران، دست انداخت و یک تکه از بوم روغنی به چنگ‌اش آمد که گرفت و کشید و کند و پاره کرد. بعد به زیر پاها فرو غلتید و به ضرب لگدها به حاشیه‌ی جمع رانده شد. خونین و مالین و با لباس‌های پاره نگاه کرد که پیرزن‌ها تکه‌های بو را می‌جوند و مردها قاب را در هم می‌شکنند و پا بر سر تکیه‌های بوم می‌کوبند و آن را شرنده شرنده می‌کنند.
در میدان پر جنب و جوش فقط تام بی‌حرکت در جا ایستاده بود. نگاه‌اش به زیر متوجه دست‌اش شد که در پنجه‌اش یک تکه بوم پاره شده را بر قلب‌اش می‌فشرد.
-«آهای ، تام!»
تام بدون آن که جوابی بدهد برگشت و گریان پا به فرار گذاشت.
جاده‌های پر از گودال بمباران‌ها را پشت سر گذاشت و از مزرعه‌ای و نهر کم‌عمقی گذشت، بی آن که به پشت سر نگاه کند. دست‌اش همچنان با مشت فشرده زیر کت‌اش پنهان کرده بود.
نزدیکی‌های غروب به دهکده کوچکی رسید و از میان آن گذشت. ساعت نه شب به آن مسکن ویران در مزرعه‌ای رسید.پشت یک انباری نیمه‌خرابه، در قسمتی هنوز پابرجا که سقفی از چادر برزنتی داشت صدای خرخر عده‌ای خفته را شنید. افراد خانواده‌اش بودند، پدر و مادر و برادرش. از دری کوچک سریع و بی‌صدا به درون خزید و نفس‌نفس‌زنان دراز کشید.
مادرش در تاریکی صدا زد:
- «تام؟»
- «بله!»
پدرش به خشم گفت:
- «کدام گوری بودی؟ بگذار صبح شود تا حالی‌ات کنم.»
کسی لگدی نثارش کرد. برادرش بود که بعد از رفتن تام ناچار مانده بود تا به کار در مزرعه کوچک‌شان کمک کند.
مادرش به زمزمه گفت:
-«بگیر بخواب دیگر.»
لگد دیگری نثارش شد.
تام همچنان بی‌حرکت بر جا ماند.
نفس‌اش کم کم به جا می‌آمد. اطراف همه جا ساکت بود. دست‌اش را سفت و سخت همچنان به سینه می‌فشرد . نیم‌ساعتی با چشمان بسته به همین وضع باقی ماند. بعد ظهور چیزی را احساس کرد. نور سرد و سپیدی بود. ماه در اوج آسمان می‌درخشید. یک چارگوشی روشن در انباری به حرکت درآمده بود و حالا داشت بر پیکر تام می‌خزید. پسرک بعد از آن که مدتی به دقت به صداهای اطراف‌اش گوش سپرد، دست‌اش را آرام وبا احتیاط بالا آورد.
پس از مدتی مکث و انتظار، نفس در سینه ساکت ، پنجه‌اش را گشود. تکه بوم پاره شده‌ای را که در چنگ داشت به آرامی صاف کرد. جهان زیر نور ماه در خواب بود و این جا، کف دست او لبخند آمریده بود.
در پرتو آسمان نیمه‌شب به آنچه در دست داشت نگاه کرد و چند بار از ذهن‌اش گذشت: لبخند، لبخند . آن لبخند زیبا.
یک ساعت بعد، حتی پس از آن که این تکه بوم پاره را تا و به دقت پنهان کرده بود ، لبخند را باز در برابر نگاه‌اش داشت. چشم‌ها را بست و لبخند همچنان در تاریکی می‌درخشید. هنگامی که پسرک عاقبت به خواب رفت و دنیا ساکت بود و ماه پهنه‌ی آسمان سرد را به سوی صبح طی می‌کرد، لبخند هنوز گرم و مهربان برجا بود.
منبع
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
جعبه کفش

جعبه کفش

زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.
آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.
درمورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند
مگر یک چیز:
یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.
در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.
پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .
وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال کرد.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید
او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود
فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد
پس رو به همسرش کرد وگفت
این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت :
آه عزیزم؛ این پولی است که از فروش عروسک ها به دست آورده ام!!!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قورباغه ها

Once upon a time there was a bunch of tiny frogs.... Who arranged a running competition.


روزی از روزهاگروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با

هم مسابقه ی دو بدند.



The goal was to reach the top of a very high tower.
هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود .



A big crowd had gathered around the tower to see the race and cheer on the contestants. ...

جمعیتزیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند...



The race began....

و مسابقه شروعشد ....



Honestly,no one in crowd really believed that the tiny frogs would reach the top of the tower.
راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند .



You heard statements such as:
[FONT=B
Titr]شما می تونستید[/FONT]جمله هایی مثل اینها را بشنوید:


'Oh, WAY too difficult!!'
' اوه,عجب کار مشکلی !!'


'They will NEVER make it to the top.'
'اونها هیچوقت به نوک برج نمی رسند
.'

or:
یا :

'Not a chance that they will succeed. The tower is too high!'
'هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلند ه !'


The tiny frogs began collapsing. One by one....
قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند...

Except for those, who in a fresh tempo, were climbing higher and higher....
بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند ...

The crowd continued to yell, 'It is too difficult!!! No one will make it!'
جمعیت هنوز ادامه می داد,'خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه !'

More tiny frogs got tired and gave up....
و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف[FONT=B


Titr]
[/FONT]...
But ONE continued higher and higher and higher....
ولیفقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر ....

This one wouldn't give up!
این یکی نمی خواست منصرف بشه !

At the end everyone else had given up climbing the
tower. Except for the one tiny frog who, after a big effort, was the only one who reached the top!
بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه
کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید !

THEN all of the other tiny frogs naturally wanted to

know how this one frog managed to do it?
بقیهی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کا ر رو
انجام داده؟
A contestant asked the tiny frog how he had found the strength to succeed and reach the goal?
اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟

It turned out....
و مشخص شد که ...

That the winner was DEAF!!!!
[FONT=B
Titr]برنده ی مسابقه[/FONT]کر بوده
!!!

The wisdom of this story is:
Never listen to other people's tendencies to be negative or pessimistic. ... because they take your
most wonderful dreams and wishes away from you -- the ones you have in

your heart!

Always think of the power words have.
Because everything you hear and read will affect your actions!
نتیجه ی اخلا قی این داستان اینه که:
هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید... چون
اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند--چیز هایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید
!
همیشه به
قدرت
[FONT=B
Titr]کلمات فکر کنید [/FONT]
.
چون هر چیزی که می خونید یا می شنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره
Therefore:
[FONT=B
Titr]پس[/FONT]:

ALWAYS be....
همیشه ....

POSITIVE!
مثبت فکر کنید !

And above all:
و بالاتر از اون

Be DEAF when people tell YOU that you cannot fulfill your dreams!
کر بشید هروقت کسی خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهید
رسید !


Always think:
و هیشه باور داشتهباشید :
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
حقیقت




کاغذ سفيد را هر چه قدر هم که تميز و زيبا باشد کسي قاب نمي گيرد ... براي ماندگاري در ذهن ها بايد حرفي براي گفتن داشت (حضرت جرجيس)هميشه غمگين ترين و رنجورترين لحظات انسان توسط كسي ساخته مي شود كه شيرين ترين و شاد ترين لحظات را براي او ساخته است (حضرت جرجيس) بعضي ها وقتي گير مي كنند دوستت هستند بعضي ها نيستند و وقتي هم هستند بهتر است نباشند بعضي ها نيستند و اداي بودن در مي آورند بعضي ها در عين بودن هرگز نيستند بعضي هاي ديگر هم به طور كلي هستند ولي آدم نيستند آنهاي ديگري هم كه آدم هستند نيستند.
موفق باشید .:gol:
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق موازی

سرکلاس دو خط سياه موازي روي تخته کشيد!! خط اولي به دومي گفت ما مي توانيم زندگي خوبي داشته باشيم ..!! دومي قلبش تپيد و لرزان گفت : بهترين زندگي!!! در همان زمان معلم بلند فرياد زد : " دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند" و بچه ها هم تکرار کردند:دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند. خط اولی گفت می شنوی اینها چه می گویند؟! می گویند ما به هم نمی رسیم! ولی من می گویم می رسیم به شرطی که…
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
تكرار زمانه

مردي 80ساله با پسر تحصيل کرده 45سالهاش روي مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغي كنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسيد: اين چيه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه؟ پسر گفت : بابا من که همين الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهي پير مرد براي سومين بار پرسيد: اين چيه؟ عصبانيت در پسرش موج ميزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتي قديمي برگشت. صفحهاي را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه اين طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم 3سال دارد. و روي مبل نشسته است هنگامي که کلاغي روي پنجره نشست پسرم 23بار نامش را از من پرسيد و من 23بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر بار او را عاشقانه بغل مي‌کردم و به او جواب مي‌دادم و به هيچ وجه عصباني نمي‌شدم و در عوض علاقه بيشتري نسبت به او پيدا مي‌کردم
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
دام شیطان
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.
لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،
خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد و
در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.. یک بار دیگر لباسهایش
را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید))..
از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد
ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست
در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.
مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد..
شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))
وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید،
خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم
و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید.
به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را ببخشد.
بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد: دلم می خواهد یکی از آن بندگان خوبت را ببینم. خطاب آمد: به صحرا برو. آنجا مردی کشاورزی می کند. او از خوبان درگاه ماست. حضرت به صحرا آمد و مردی را مشغول به کشاورزی دید. حضرت تعجب کرد که او چگونه به درجه ای رسیده است که خداوند می فرماید از خوبان ماست. از جبرئیل پرسش کرد. جبرئیل عرض کرد: در همین لحظه خداوند او را امتحان میکند، عکس العمل او را مشاهده کن. بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست داد. نشست و بیلش را در مقابلش قرار داد و گفت: مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم. حال که تو مرا نابینا می پسندی من نابینایی را بیش از بینایی دوست می دارم. حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده است. رو کرد به آن مرد و فرمود: ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه. میخواهی دعا کنم خداوند چشمانت را شفا دهد؟ مرد گفت: خیر. حضرت فرمود: چرا؟ گفت: آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست می دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق بازی

عشق بازی

عشقبازی به همین آسانی است . . . .
که گلی با چشمی،بلبلی با گوشی،رنگ زیبای خزان با روحی . . . .
نیش زنبور عسل با نوشی،کار همواره باران با دشت . . . .
برف با قله کوه،رود با ریشه بید،باد با شاخه برگ،ابر عابر با ماه،چشمه ای با آهو . . .
برکه ای با مهتاب و نسیمی با زلف . . . . .
دو کبوتر با هم . . . .
وشب و روز و طبیعت با ما. عشقبازی به همین آسانی است . . . .
شاعری با کلماتی شیرین . . . .
دست آرام و نوازش بخش بر روی سری،پرسشی از اشکی و چراغ شب یلدای کسی با شمعی . . .
و دل آرام و تسلا و مسیحای کسی با جمعی . . . .
عشقبازی به همین آسانی است . . . .
که دلی را بخری،بفروشی مهری،شادمانی را حراج کنی،مهربانی را ارزانی عالم بکنی، و بپیچی همه را لای حریر احساس . . . . .
گره ی عشق به آنها بزنی، مشتریهایت را با خود ببری تا لبخند .
عشقبازی به همین آسانی است . . . . .
هر که با پیش سلامی در صبح،هر که با پوزش و پیغامی با رهگذری، هر که با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی،نمک خنده بر چهره در لحظه ی کار، عرضه ی سالم کالای ارزان به همه . . . .
لقمه ی نان گوارایی از راه حلال . . .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
آورده اند که در کنفرانس تهران روزی چرچیل ، روزولت و استالین بعد از میتینگ‌ های پی در پی آن روز تاریخی ! برای خوردن شام با هم نشسته بودند . در کنار میز یکی از سگ ‌های چرچیل ساکت نشسته بود و به آن ها نگاه می کرد . چرچیل خطاب به همراهانش گفت :
چطوری می شه از این خردل تند به این سگ داد ؟ روزولت گفت :
من بلدم و مقداری گوشت برید و خردل را داخل گوشت مالید و به طرف سگ رفت و گوشت را جلوی دهانش گرفته و شروع به نوچ نوچ کرد ، سگ گوشت را بو کرد و شروع به خوردن کرد . تا این که به خردل رسید ، خردل دهان سگ را سوزاند و از خوردن صرف نظر کرد .

بعد نوبت به استالین رسید . استالین گفت :
هیچ کاری با زبون خوش پیش نمیره و مقداری از خردل را با انگشت هایش گرفته و
به طرف سگ بیچاره رفته و با یک دستش گردن سگ را محکم گرفته و با دست دیگرش خردل را به زور به داخل دهان سگ چپاند . سگ با ضرب زور خودش را از دست استالین رهانید و خردل را تف کرد .
در این میان که چرچیل به هر دوی آن ها می خندید بلند شد و گفت :
دوستان هر دو تا تون سخت در اشتباهید ! شما باید کاری بکنید که خودش مجبور بشه بخوره . روزولت گفت :چطوری ؟ چرچیل گفت نگاه کنید ! و بعد بلند شد و با چهار انگشتش مقداری از خردل را به مقعد سگ مالید ، سگ زوزه کشان در حالی‌ که به خودش می پیچید، شروع به لیسیدن خردل کرد ! چرچیل گفت :
دیدید چطوری می توان زور را بدون زور زدن به مردمان تحمیل کرد!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود. وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند.

وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد
که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند . همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.

بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته ؟ مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :" بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته."

مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام. برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر چشم اندازت(نگرش) میتوانی دنیا را به کام خود درآوری. تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان(نگرش) ارزانترین و موثرترین روش میباشد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد… پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت… شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود: معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دهقان فداكار پیر شده!
چوپان دروغگو عزیز شده!
شنگول و منگول گرگ شدن!
كوكب حوصله مهمون رو نداره!
كبرا تصمیم گرفته دماغش رو عمل كنه!
روباه و كلاغ دستشون تو یه كاسه اس!
حسنك گوسفنداش رو ول كرده تو یه شركت آبدارچی شده!
آرش كمانگیر معتاد شده!
شیرین خسرو و فرهاد رو پیچونده و با دوست پسرش رفته اسكی!
رستم اسبش رو فروخته یه موتور خریده و با اسفندیار میرن كیف قاپی!
... .
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
آورده‌اند که روزی بهلول به مسجد رفت چون روز عید بود جمع کثیری آمده بودند بهلول خواست وارد غرفه

شود دید دم در کفش‌های فراوانی است و چون قبلآ کفش او را دزدیده بودند ترسید مانند دفعات پیش کفش او را

ببرند یا با کفش‌ها عوض شود از این سبب کفش‌ها را در دستمالی پیچید و زیر لباده پنهان نمود و چون وارد غرفه

شد و به گوشه نشست ، شخصی که نزدیک او نشسته بود برآمدگی زیر بغل و دستمال پیچیده شده را دید

و به بهلول گفت :

گمان می‌کنم کتاب ذیقیمتی زیر بغل دارید می‌توانید بگویید چه کتابی است ؟

بهلول جواب داد : فلسفه است.

آن مرد گفت از کدام کتاب فروشی خریده‌اید ؟

بهلول گفت از کفاشی خریده‌ام !
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
شخصی که سابقه دوستی با بهلول داشت روزی مقداری گندم به آسیا برد، چون آرد نمود و چون نزدیک

منزل بهلول رسید اتفاقآ خرش لنگ شد و به زمین افتاد آن شخص باسابقه دوستی که با بهلول داشت

بهلول را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را به او بدهد و بارش را به منزل برساند و چون بهلول قبلآ

قسم خورده بود که الاغش را به کسی ندهد به آن مرد گفت:

الاغ من نیست.اتفاقآ صدای الاغ بلند شد بنای عرعر کردن را گذارد.

آن مرد به بهلول گفت الاغ تو در خانه است و می گویی نیست.

بهلول گفت عجب دوست احمقی هستی تو ! پنجاه سال با من رفیقی حرف مرا باور نداری ولی حرف الاغ

را باور می نمایی ؟
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در قبرستان می نشست . و روزی به عادت معهود به قبرستان رفته بود و هارون بقصد

شکار از آن محل عبور می نمود چون به بهلول رسید پرسید بهلول چه می کنی ؟

بهلول جواب داد :

به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه مرا اذیت و آزار می دهند هارون گفت :

آیا می توانی از قیامت و صراط و سئوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی ؟

بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و ” تابه ” بر آن آتش نهند تا سرخ و خوب داغ شود

هارون امر نمود تا آتشی افروختند و ” تابه ” بر آن آتش گذاردند تا داغ شد آنگاه بهلول گفت :

ای هارون من با پای پرهنه روی این ” تابه ” می ایستم و خودم را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هر چه پوشیده ام ذکر

می نمایم و سپس تو هم باید پای خود را مانند من برهنه نمائی و خود را معرفی کنی و آنچه خورده و پوشیده ای

ذکر نمائی هارون قبول کرد.

آنگاه بهلول روی ” تابه ” داغ ایستاد و فوری گفت : بهلول ، خرقه و نان جو و سرکه .

بهلول فوری پایین آمد که ابدآ پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید بمحض اینکه خواست خود را معرفی نماید نتوانست

و پایش بسوخت و پایین افتاد. پس بهلول گفت :

ای هارون سئوال و جواب قیامت به همین طریق است آن ها که درویش بودند و از تجملات دنیائی بهره ندارند آسوده بگذرند

و آن ها که پای بند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند.
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی سوداگری بغدادی از بهلول سئوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم ؟

بهلول جواب داد : آهن و پنبه .

آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقآ پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد باز روزی به بهلول

برخورد این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم بهلول ایندفعه گفت : پیاز بخر و هندوانه .

سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید و هندوانه انبار نمود و پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه های

او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود فوری سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول که از تو مشورت نموده گفتی

آهن بخر و پنبه نفعی برده ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی ؟

تمام سرمایه من از بین رفت.بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا

شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی من هم از

روی دیوانگی به تو دستور دادم مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درک نمود.
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
آورده اند که بهلول به بصره رفت و چون در آن شهر آشنایی نداشت برای مدت کمی اطاقی اجاره نمود ولی آن اطاق

از بس کهنه ساز و مخروبه بود به محض وزش باد یا بارانی تیرهایش صدا میکرد بهلول پیش صاحب خانه رفته و

گفت اطاقی که به من داده اید بی اندازه خطرناک است زیر به محض وزش مختصر بادی صدا از سقف دیوارش شنیده

میشود.

صاحب خانه که مرد شوخی بود در جواب بهلول گفت عیبی ندارد البته می دانید که تمام موجودات به موقع حمد و تسبیح

خدای را می گویند و این صدای تسبیح و حمد اطاق است .

بهلول گفت :

صحیح است ولی چون تسبیح و تحلیل موجودات به سجده منجر میشود من از ترس سجده اطاق خواستم زودتر فکری

بنمایم .
 

Similar threads

بالا