داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

ساقي كوير

عضو جدید
خدا و آرایشگر...

خدا و آرایشگر...

مردي براي اصلاح سر و صورتش بهآرايشگاه رفت در بين کار گفت و گوي جالبي بين آنها در گرفت

آنها در مورد مطالب مختلفي صحبت کردندوقتي به موضوع خدا رسيدآرايشگر

گفت: من باور نمي کنم که خدا وجود دارد

مشتري پرسيد: چرا باور نمي کني؟

آرايشگر جواب داد: کافيست به خيابان بروي تا ببيني چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت اين همه مريض مي شدند؟ بچه هاي بي سرپرست پيدا ميشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجي وجود داشت؟ نمي توانم خداي مهرباني را تصور کنم که اجازه دهد اين همه درد و رنج و جود داشته باشد مشتري لحظه اي فکر کرد اما جوابي نداد چون نمي خواست جر و بحث کند
آرايشگر کارش را تمام کرد و مشتري از مغازه بيرون رفت به محض اينکه از مغازه بيرون آمد مردي را ديد با موهاي بلند و کثيف و به هم تابيده و ريش اصلاح نکرده ظاهرش کثيف و به هم ريخته بود مشتري برگشت و دوباره وارد آرايشگاه شد و به آرايشگر گفت:ميدوني چيه! به نظر من آرايشگرها هم وجود ندارند آرايشگر گفت: چرا چنين حرفي ميزني؟ من اينجا هستم. من آرايشگرم. همين الان موهاي تو را کوتاه کردم مشتري با اعتراض گفت: نه آرايشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هيچکس مثل مردي که بيرون است با موهاي بلند و کثيفو ريش اصلاح نکرده پيدا نمي شد

آرايشگر گفت: نه بابا! آرايشگرها وجود دارند موضوع اين است که مردم به ما

مراجعه نميکنند

مشتري تاکيد کرد: دقيقا نکته همين است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نميکنند و دنبالش نمي گردند براي همين است که اين همه درد و رنج در دنيا وجود دارد
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
پرتقال زندگی

پرتقال زندگی

این یك اتفاق غیر منتظره بود . ملكوت در یك كناره گیری موقتی سرنوشت همه چیز را به یك پرتقال ساده و نا آزموده واگذار كرد .
پرتقال باغی از فلوریدا با افتادگی و فروتنی این امتیاز ویژه را پذیرفت .پرتقال های دیگر ، پرندگان و مردان در تراكتور هایشان اشك شوق ریختند و صدای موتورهای تراكتور ها تبدیل به حمد و تسبیح شد .خلبانان هواپیما قبل ازعبور در آسمان باغ دور می زدند و به مسافران خود می گفتند : باغی كه هم اكنون در پایین ما قرار دارد همان باغی است كه آن پرتقال حاكم بر جهان در یكی از شاخه های ساده و بی تكلف آن رشد كرده و روییده است . و مسافران با ترس و احترام سكوت اختیار می كردند . فرماندار قلوریدا تمامی روزها را تعطیل اعلام كرد . بعد از ظهر های تابستان كشیش دالا لاما به باغ می آمد و در كنار پرتقال می نشست و با هم در مورد زندگی صحبت می كردند . وقتی فصل چیدن پرتقال رسید هیچ كدام از كارگران مهاجر حاضر به انجام این كار نشدند و اعتصاب كردند .و رئیس آنها گریست . پرتقال های دیگر قسم خوردند كه برای همیشه ترش می شوند . اما پرتقال حاكم بر جهان به آنها گفت : نه دوستان من هم اكنون وقتش است.در نهایت یك مرد از شیكاگو با قلبی توفانی وسرد همچون سرمای زمستان دریاچه میشیگان به باغ آورده شد . او كیفش را گشود . از نردبان بالا رفت و پرتقال را چید . پرندگان ساكت شدند و ابرها فرار كردند. پرتقال از مرد شیكاگویی تشكر كرد .
این طور می گویند: آن وقت كه پرتقال وارد پردازش محصولات ملی و سیستم توزیع شد چندین ماشین را تبدیل به طلا كرد .راننده های تریلر عارف شدند و....
و من پرتقالی را كه بر جهان حاكم بود ، سه روز پیش به قیمت سی و نه سنت خریدم و او در سبد میوه های من نشسته بود و سه روز تمام معلم من بود . امروز به من گفت : هم اكنون وقتش است و من او را خوردم .
و حالا ما باز هم برای خودمان هستیم .
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگي ...

زندگي ...

[FONT=&quot]زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر اين كه دست از ركاب زدن بردارد[FONT=&quot].[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]اوايل، خداوند را فقط يك ناظر مى ديدم، چيزى شبيه قاضى دادگاه كه همه عيب و ايرادهايم را ثبت مي‌كند تا بعداً تك تك آنها را به‌رخم بكشد[FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot] به اين ترتيب، خداوند مى خواست به من بفهماند كه من لايق بهشت رفتن هستم يا سزاوار جهنم. او هميشه حضور داشت، ولى نه مثل يك خدا كه مثل مأموران دولتى[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot] ولى بعدها، اين قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود كه حس كردم زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در يك جاده ناهموار[/FONT][FONT=&quot]![/FONT][FONT=&quot] اما خوبيش به اين بود كه خدا با من همراه بود و پشت سر من ركاب مى‌زد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot] آن روزها كه من ركاب مى‌زدم و او كمكم مى‌كرد، تقريباً راه را مى‌دانستم، اما ركاب زدن دائمى، در جاده‌اى قابل پيش بينى كسلم مى‌كرد، چون هميشه كوتاه‌ترين فاصله‌ها را پيدا مى‌كردم[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot] يادم نمى‌آيد كى بود كه به من گفت جاهايمان را عوض كنيم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو ركاب مى‌زدم[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]حالا ديگر زندگى كردن در كنار يك قدرت مطلق، هيجان عجيبى داشت[FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]او مسيرهاى دلپذير و ميانبرهاى اصلى را در كوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از اين گذشته مي‌توانست با حداكثر سرعت براند، او مرا در جاده‌هاى خطرناك و صعب‌العبور، اما بسيار زيبا و با شكوه به پيش مى‌برد، و من غرق سعادت مى‌شدم[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot] گاهى نگران مى‌شدم و مى‌پرسيدم، دارى منو كجا مى‌برى او مى‌خنديد و جوابم را نمى‌داد و من حس مى‌كردم دارم كم كم به او اعتماد مى‌كنم[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot] بزودى زندگى كسالت بارم را فراموش كردم و وارد دنيايى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى كه مى‌‌گفتم، دارم مى‌ترسم بر مى‌گشت و دستم را مى‌گرفت[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot] او مرا به آدم‌هايى معرفى كرد كه هدايايى را به من مى‌دادند كه به آنها نياز داشتم[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]هدايايى چون عشق، پذيرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مى‌دادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا[FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot] و ما باز رفتيم و رفتيم[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]حالا هديه ها خيلى زياد شده بودند و خداوند گفت: همه‌شان را ببخش. بار زيادى هستند. خيلى سنگين‌اند[/FONT][FONT=&quot]![/FONT][FONT=&quot] و من همين كار را كردم و همه هدايا را به مردمى كه سر راهمان قرار مى‌گرفتند، دادم و متوجه شدم كه در بخشيدن است كه دريافت مى‌كنم. حالا ديگر بارمان سبك شده بود[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot] او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود او مى‌دانست چطور از پيچ‌هاى خطرناك بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشيده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز كند[/FONT][FONT=&quot]..[/FONT][FONT=&quot] من ياد گرفتم چشم‌هايم را ببندم و در عجيب‌ترين جاها، فقط شبيه به او ركاب بزنم اين طورى وقتى چشم‌هايم باز بودند از مناظر اطراف لذت مى‌بردم و وقتى چشم‌هايم را مى‌بستم، نسيم خنكى صورتم را نوازش مى‌داد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot] هر وقت در زندگى احساس مى‌كنم كه ديگر نمى‌توانم ادامه بدهم، او لبخند مى‌زند و فقط مى‌گويد،[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]ركاب بزن[/FONT][FONT=&quot]....[/FONT]
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]مردي در کنار ساحل دورافتاده اي قدم مي‌زد. مردي را در فاصله دور مي بيند که مدام خم مي‌شود و چيزي را از روي زمين بر مي‌دارد و توي اقيانوس پرت مي‌کند. نزديک تر مي شود، مي‌بيند مردي بومي صدفهايي را که به ساحل ميافتد در آب مي‌اندازد[FONT=&quot].[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]صبح بخير رفيق، خيلي دلم ميخواهد بدانم چه ميکني؟[/FONT]
[FONT=&quot]اين صدفها را در داخل اقيانوس مي اندازم. الآن موقع مد درياست و اين صدف ها را به ساحل دريا آورده و اگر آنها را توي آب نيندازم از کمبود اکسيژن خواهند مرد[FONT=&quot].[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]دوست من! حرف تو را مي فهمم ولي در اين ساحل هزاران صدف اين شکلي وجود دارد. تو که نمي‌تواني آنها را به آب برگرداني خيلي زياد هستند و تازه همين يک ساحل نيست. نمي بيني کار تو هيچ فرقي در اوضاع ايجاد نميکند؟ مرد بومي لبخندي زد و خم شد و دوباره صدفي برداشت و به داخل دريا انداخت و گفت[FONT=&quot]:[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]"براي اين يکي که اوضاع فرق کرد[/FONT][FONT=&quot].":gol:[/FONT]
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
مانع

مانع

[FONT=&quot]در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را در يک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشه‌اى قايم شد تا ببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر می‌دارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آن‌ها نيز به شاه بد و بيراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هيچيک از آنان کارى به سنگ نداشتند. سپس يک مرد روستايى با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد. بارش را زمين گذاشت و شانه‌اش را زير سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از تقلای بسیار و عرق ريختن‌هاى زياد بالاخره موفق شد[FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]هنگامى که سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگيرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کيسه‌اى زير آن سنگ در زمين فرو رفته است. کيسه را باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و يادداشتى از جانب شاه که اين سکه‌ها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستايى چیزی را می‌دانست که بسيارى از ما نمی‌دانيم[/FONT][FONT=&quot]:[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[/FONT]

[FONT=&quot]هر مانعى، فرصتى است[/FONT][FONT=&quot].:gol:[/FONT]
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]روزي خانمي هنگام خروج از منزلش سه پيرمرد با ريش بلند سپيد ديد كه جلوي در خانه اش نشسته اند. او به آنها گفت، " من شما را نمي شناسم ولي فكر مي كنم بايد گرسنه باشيد. لطفا داخل شويد تا چيزي براي خوردن براي شما آماده كنم[FONT=&quot]."[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]آنها پرسيدند، " آيا همسر شما در منزل است؟[FONT=&quot]"[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]زن پاسخ داد: " خير ، سر كار است[FONT=&quot]."[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]آنها سپس پاسخ دادند ، " بنابر اين ما نمي توانيم وارد شويم[FONT=&quot]."[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]غروب ، زمانيكه همسرش به منزل بازگشت ، زن ماجرا را براي وي تعريف كرد. شوهر او از وي خواست كه به دم در رفته و آنها را به منزل دعوت كند. زن بيرون رفت و آن سه پيرمرد را به داخل منزل دعوت نمود. ولي آنها گفتند: " ما نمي توانيم هر سه با هم وارد منزل شويم" . زن متعجب از آنها پرسيد : " چرا؟[/FONT]
[FONT=&quot]يكي از مردان در حاليكه با انگشتش به يكي از دوستانش اشاره مي كرد توضيح داد ، " اسم او ثروت است و نام آن ديگري ( اشاره به نفر دوم) موفقيت است و اسم من هم عشق است. حال شما لطفا" به داخل رفته و با همسر خود مشورت كنيد تا تصميم بگيريد كداميك از ما را مي خواهيد به منزل دعوت كنيد[FONT=&quot]."[/FONT][FONT=&quot]زن به داخل رفته و آنچه را كه شنيده بود براي همسرش شرح داد. همسر او كه بسيار ذوق زده شده بود به زن گفت : " چه عالي! حالا كه اينطور است برو و ثروت را بداخل دعوت كن . بگذار او خانه ما را سرشار از ثروت كند[/FONT][FONT=&quot]."[/FONT][FONT=&quot]همسر وي پاسخ داد : " عزيزم چرا موفقيت را دعوت نكنيم؟" عروس آن زوج كه در گوشه اي نشسته و داشت به حرفهاي آنها گوش مي داد ناگهان به ميان حرف آن دو پريد و گفت: " بهتر نيست عشق را به داخل دعوت كنيد؟ خانه ما با دعوت از او پر از عشق خواهد شد[/FONT][FONT=&quot]."[/FONT][FONT=&quot]با شنيدن اين حرف مرد به همسرش گفت ، " بيا به حرف عروسمان گوش كنيم و عشق را به داخل دعوت كنيم. برو و از او دعوت كن كه وارد شود[/FONT][FONT=&quot]."[/FONT][FONT=&quot]زن بيرون رفته و از آن سه مرد پرسيد :‌" كداميك از شما اسمش عشق است؟ ما از او دعوت مي كنيم كه وارد منزل شود[/FONT][FONT=&quot]."[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]عشق از جا برخاست و به سمت منزل حركت كرد. در اين حين آن دو مرد ديگر نيز از جا برخاسته و بدنبال عشق به سمت منزل حركت كردند. زن كه تعجب كرده بود، از ثروت و موفقيت پرسيد، " من فقط عشق را به داخل دعوت كردم ، شما چرا وارد مي شويد؟[FONT=&quot]"[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]آن سه مرد هم صدا گفتند[FONT=&quot]:[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]اگر تو ثروت يا موفقيت را بداخل دعوت مي كردي ، آن دوتاي ديگر بيرون مي ماندند و نمي توانستند وارد شوند، ولي از آنجايي كه توعشق را بداخل دعوت كردي ، هر جا كه او برود ، ما هم بدنبالش خواهيم رفت. هر جا كه عشق باشد ، ثروت و موفقيت نيز آنجا هست[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]کشاورزی الاغ پیری داشت که یه روز اتفاقی میفته تو ی یک چاه بدون آب. کشاورز هر چه سعی کرد نتونست الاغ رو از تو چاه بیرون بیاره . برای اینکه حیون بیچاره زیاد زجر نکشه ، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتن چاه رو با خاک پر کنن تا الاغ زود تر بمیره و زیاد زجر نکشه[FONT=&quot] .[/FONT][FONT=&quot]مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاکهای روی بدنش رو می تکوند و زیر پاش می ریخت و وقتی خاک زیر پاش بالا می آمد سعی میکرد بره روی خاک ها . روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا اومدن ادامه داد تا اینکه به لبه ی چاه رسید و بیرون اومد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]مشکلات زندگی مثل تلی از خاک بر سر ما میریزند و ما مثل همیشه دو انتخاب داریم[FONT=&quot] :[/FONT]
[/FONT] [FONT=&quot]اول اینکه اجازه بدیم مشکلات ما رو زنده به گور کنن
[/FONT] [FONT=&quot]و
[/FONT] [FONT=&quot]دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود[/FONT]
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]روزي دانشـــمندى آزمايــش جالــبى انجام داد. او يك آكواريوم سـاخت و با قرار دادن يک ديوار شيــشه‌اى در وسط آكواريوم آن ‌را به دو بخش تقســيم ‌کرد[FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot] در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود.ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمى‌داد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot] او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار نامرئي كه وجود داشت برخورد مى‌کرد، همان ديوار شيشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد[/FONT][FONT=&quot]…[/FONT][FONT=&quot] پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و يورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواريوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غير ممکن است[/FONT][FONT=&quot]![/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]در پايان، دانشمند شيشه ي وسط آکواريوم را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت. ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى آکواريوم نيز نرفت[FONT=&quot] !!![/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]ميدانيد چـــــرا ؟[/FONT]
[FONT=&quot]ديوار شيشه‌اى ديگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود که از ديوار واقعى سخت‌تر و بلند‌تر مى‌نمود و آن ديوار، ديوار بلند باور خود بود ! باوري از جنس محدوديت ! باوري به وجود ديواري بلند و غير قابل عبور ! باوري از ناتواني خويش:gol:[/FONT]
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]نتیجه گیری بدون دانستن تمامی حقایق[/FONT]
[FONT=&quot]مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد[FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: "پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند" مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]ناگهان پسر دوباره فریاد زد: " پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند." زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:" پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: "‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟[FONT=&quot]!"[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]مرد مسن گفت: " ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند[/FONT][FONT=&quot]!":gol:[/FONT]
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]عمر عقاب از همه پرندگان نوع خود درازتراست عقاب می تواند تا 70 سال زندگی کند ولی برای اینکه به این سن برسد ، باید تصمیم دشواری بگیرد زمانیکه عقاب به 40 سالگی می رسد، چنگالهای بلند و انعطاف پذیرش دیگر نمی توانند طعمه را گرفته و نگاه دارند[FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot] نوک بلند و تیزش ، خمیده و کند می شود[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot] شهبال های کهن سالش بر اثر کلفت شدن پرها ، به سینه اش می چسبند و پرواز برای عقاب دشوار می گردد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot] در این هنگام ، عقاب تنها دو گزینه در پیش روی دارد[/FONT][FONT=&quot]:[/FONT][FONT=&quot] یا باید بمیرد و یا ان که فرایند دردناکی را که 150 روز به درازا می کشد ، پذیرا باشد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot] برای گذرانیدن این فرایند ، عقاب باید به نوک کوهی که در انجا اشیانه دارد پرواز کند در انجا ، عقاب نوکش را ان قدر به سنگ می کوبد تا از جای کنده شودپس از کنده شدن نوکش ، عقاب باید صبر کند تا نوک تازه ای در جای کهنه رشد کند سپس باید چنگالهایش را از جای برکند[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot] زمانیکه به جای چنگالهای کنده شده ، چنگالهای تازه ای در ا یند، ان وقت ، عقاب شروع به کندن همه پرهای قدیمی اش می کند[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot] سرانجام ، پس از 5 ماه ، عقاب پروازی را که تولد دوباره نام دارد اغاز کرده و 30 سال دیگر زندگی می کند[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot] چرا این دگرگونی ضروری است؟؟؟[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot] بیشتر وقتها برای بقا ، ما باید فرایند دگرگونی رااغاز کنیم[FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot] گاهی وقتها باید از خاطرات قدیمی ، عادتهای کهنه و سنتهای گذشته رها شویم[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot] تنها زمانی که از سنگینی بارهای گذشته ازاد شویم ، می توانیم از فرصتهای زمان حال بهره مند گردیم[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]حال شما در چه فکری هستید؟؟؟؟:gol:[/FONT]
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]روزی ، روزگاری پادشاهی 4 همسر داشت[FONT=&quot] .[/FONT][FONT=&quot]او عاشق و شیفته همسر چهارمش بود[/FONT][FONT=&quot] .[/FONT][FONT=&quot]با دقت و ظرافت خاصی با او رفتار میکرد[/FONT][FONT=&quot]و او را با جامه های گران قیمت و فاخر می آراست و به او از بهترینها هدیه میکرد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]همسر سومش را نیز بسیار دوست میداشت[/FONT][FONT=&quot]و به خاطر داشتنش به پادشاه همسایه فخر فروشی میکرد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]اما همیشه میترسید که مبادا او را ترک کند و نزد دیگری رود[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]همسر دومش زنی قابل اعتماد، مهربان، صبور و محتاط بود[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]هر گاه که این پادشاه با مشکلی مواجه میشد، فقط به او اعتماد میکردو او نیز همسرش را در این مورد کمک میکرد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]همسر اول پادشاه، شریکی وفادار و صادق بود[/FONT][FONT=&quot]که سهم بزرگی در حفظ و نگهداری ثروت و حکومت همسرش داشت[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]او پادشاه را از صمیم قلب دوست میداشت،اما پادشاه به ندرت متوجه این موضوع میشد[/FONT][FONT=&quot] .[/FONT][FONT=&quot]روزی پادشاه احساس بیماری کرد[/FONT][FONT=&quot]و خیلی زود دریافت که فرصت زیادی ندارد[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot]او به زندگی پر تجملش می اندیشید[/FONT][FONT=&quot]و در عجب بود و با خود میگفت "من 4 همسر دارم ،[/FONT][FONT=&quot]اما الان که در حال مرگ هستم ، تنها مانده ام[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]." [FONT=&quot]بنابراین به همسر چهارمش رجوع کرد[/FONT][FONT=&quot]و به او گفت" من از همه بیشتر عاشق تو بوده ام[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot]تو را صاحب لباسهای فاخر کرده ام[/FONT][FONT=&quot]و بیشترین توجه من نسبت به تو بوده است[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot]اکنون من در حال مرگ هستم،آیا با من همراه میشوی؟او جواب داد[/FONT][FONT=&quot]به هیچ وجه[/FONT][FONT=&quot]!" [/FONT][FONT=&quot]و در حالی که چیز دیگری میگفت از کنار او گذشت[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]جوابش همچون کاردی در قلب پادشاه فرو رفت[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]پادشاه غمگین، از همسر سوم سئوال کرد[FONT=&quot]و به او گفت "در تمام طول زندگی به تو عشق ورزیده ام،[/FONT][FONT=&quot]اما حالا در حال مرگ هستم[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]آیا تو با من همراه میشوی؟[/FONT][FONT=&quot]او جواب داد[/FONT][FONT=&quot]نه، زندگی خیلی خوب است[/FONT][FONT=&quot]و من بعد از مرگ تو دوباره ازدواج خواهم کرد[/FONT][FONT=&quot]."[/FONT][FONT=&quot]قلب پادشاه فرو ریخت و بدنش سرد شد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]بعد به سوی همسر دومش رفت و گفت[FONT=&quot]من همیشه برای کمک نزد تو می آمدم[/FONT][FONT=&quot]و تو همیشه کنارم بودی[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot]اکنون در حال مرگ هستم[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]آیا تو همراه من میآیی؟[/FONT][FONT=&quot]او گفت "متأ سفم ،[/FONT][FONT=&quot]در این مورد نمیتوانم کمکی به تو بکنم،[/FONT][FONT=&quot]n[/FONT][FONT=&quot]حداکثر کاری که بتوانم انجام دهم[/FONT][FONT=&quot]این است که تا سر مزار همراهت بیایم[/FONT][FONT=&quot]". [/FONT][FONT=&quot]جواب او همچون گلولهای از آتش پادشاه را ویران کرد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]ناگهان صدایی او را خواند، [FONT=&quot]من با تو خواهم آمد،همراهت هستم،[/FONT][FONT=&quot]فرقی نمیکند به کجا روی، با تو میآیم[/FONT][FONT=&quot]." [/FONT][FONT=&quot]پادشاه نگاهی انداخت، [/FONT][FONT=&quot]همسر اولش بود[/FONT][FONT=&quot] ! [/FONT][FONT=&quot]او به علت عدم توجه پادشاه و سوء تغذیه، بسیار نحیف شده بود[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot]پادشاه با اندوهی فراوان گفت[/FONT][FONT=&quot]: [/FONT][FONT=&quot]ای کاش زمانی که فرصت بود به تو بیشتر توجه میکردم[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]. [FONT=&quot]در حقیقت، همه ما در زندگی كاری خویش 4 همسر داریم[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]همسر چهارم ما سازمان ما است[FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot]بدون توجه به اینکه تا چه حد برایش زمان و امکانات صرف کرده ایم [/FONT][FONT=&quot]و به او پرداخته ایم، هنگام ترك سازمان و یا محل خدمت،ما را تنها میگذارد.[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot] همسر سوم ما، موقعیت ما است[FONT=&quot]که بعد از ما به دیگران انتقال می یابد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]همسر دوم ما، همكاران هستند[FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot]فرقی نمیکند چقدر با هم بوده ایم، [/FONT][FONT=&quot]بیشترین کاری که میتوانند انجام دهند[/FONT][FONT=&quot]این است که ما را تا محل بعدی همراهی کنند[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]همسر اول ما عملكرد ما است[FONT=&quot] .[/FONT][FONT=&quot]اغلب به دنبال ثروت ، قدرت و خوشی از آن غفلت مینماییم[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot]در صورتیکه تنها کسی است که همه جا همراهمان است[/FONT][FONT=&quot] .[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]همین حالا احیائش کنید، بهبود سازید و از ان مراقبت كنید[/FONT]
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]امت فاکس نویسنده و فیلسوف معاصر ، هنگام نخستین سفرش به امریکا برای اولین بار در عمرش به یک رستوران سلف سرویس رفت[FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot] وی که تا ان زمان ، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود، در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot] اما هرچه لحظات بیشتری سپری می شد ، ناشکیبایی او از اینکه می دید پیشخدمتها کوچکترین توجهی به او ندارند، شدت می گرفت[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot] از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی که پس از او وارد شده بودند ، در مقابل بشقابهای پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند[/FONT][FONT=&quot]!!![/FONT][FONT=&quot] وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود نزدیک شد و گفت[/FONT][FONT=&quot]:[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]" [FONT=&quot]من حدود بیست دقیقه ای است که در اینجا نشسته ام بدون انکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد. حالا میبینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید ، با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟[/FONT][FONT=&quot]"[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]مرد با تعجب گفت : " ولی اینجا سلف سرویس است[FONT=&quot]!!!"[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]سپس به قسمت انتهایی رستوارن جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود ، اشاره کرد و ا دامه داد[FONT=&quot]:[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]" [FONT=&quot]به انجا بروید ، یک سینی بردارید و هر چه می خواهید انتخاب کنید، پول ان را بپردازید، بعد اینجا بنشینید و ان را میل کنید[/FONT][FONT=&quot]."[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]امت فاکس که قدری احساس حماقت می کرد، دستورات مرد را پی گرفت[FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot] اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ، ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است[/FONT][FONT=&quot]:[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]همه نوع رخدادها ، فرصتها ، موقعیتها ، شادیها ، سرورها و غم ها در برار ما قرار دارد، در حالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و ان چنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچارشگفتی شده ایم که چرا او سهم بیشتری دارد ، که از میز غذا و فرصتهای خود غافل می شویم[FONT=&quot].....!!![/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]در حالیکه هرگز به ذهنمان نمیرسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است ، سپس انچه که میخواهیم را برگزینیم[/FONT]
[FONT=&quot]برگرفته از کتاب : شما عظیم تر از انی هستی که می اندیشید : مسعود لعلی:gol::gol:[/FONT]
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست. سقراط به او گفت " فردا به کنار نهر آب بیا تا راز موفقیت را بتو بگویم." صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت[FONT=&quot] .[/FONT][FONT=&quot]سقراط از او خواست که به سوی دیگر رودخانه او را همراهی کند. جوان با او به راه افتاد. به لبه رود رسیدند و به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانه آنها رسید[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot] ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد. جوان ناامیدانه تلاش کرد خود را رها کند اما سقراط آنقدر قوی بود که او را نگه دارد. مرد جوان آنقدر زیر آب ماند که رنگش به کبودی گرایید و بالاخره توانست خود را از دست سقراط خلاص کند[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot] همین که به روی آب آمد ، اول کاری که کرد آن بود که نفسی عمیق کشید و هوا را به اعماق ریه فرو فرستاد. سقراط از او پرسید " زیر آب که بودی ، چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟" گفت " هوا[/FONT][FONT=&quot] ."[/FONT][FONT=&quot] سقراط گفت " هر زمان که به همین میزان که اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق بودی ، تلاش خواهی کرد که آن را بدست آوری، راز دیگری ندارد[/FONT][/FONT][FONT=&quot]."[/FONT]
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
امید کسی را نا امید نکن

امید کسی را نا امید نکن

امید کسی را نا امید نکن


ابوریحان بیرونی در خانه یکی از بزرگان نیشابور میهمان بود از هشتی ورودی خانه ، صدای او را می شنید که در حال نصیحت و اندرز است .
مردی به دوست ابوریحان می گفت هر روز نقشی بر دکان خود افزون کنم و گلدانی خوشبوتر از پیش در پیشگاهش بگذارم بلکه عشقم از آن گذرد و به زندگیم باز آید . و دوست ابوریحان او را نصیحت کرده که عمر کوتاست و عقل تعلل را درست نمی داند آن زن اگر تو را می خواست حتما پس از سالها باز می گشت پس یقین دان دل در گروی مردی دیگر دارد و تو باید به فکر آینده خویش باشی .
سه روز بعد ابوریحان داشت از دوستش خداحافظی می کرد که خبر آوردند همان کسی که نصیحتش نمودید بر بستر مرگ فتاده و سه روز است هیچ نخورده .
میزبان ابوریحان قصد لباس کرد برای دیدار آن مرد ، ابوریحان دستش را گرفت و گفت نفسی که سردی را بر گرمای امید می دمد مرگ را به بالینش فرستاده . میزبان سر خم نمود .
ابوریحان بدیدار آن مرد رفته و چنان گرمای امیدی به او بخشید که آن مرد دوباره آب نوشید . ارد بزرگ اندیشمند برجسته می گوید : هیچگاه امید کسی را نا امید نکن، شاید امید تنها دارایی او باشد .
می گویند : چند روز دیگر هم ابوریحان در نیشابور بماند و روزی که آن شهر را ترک می کرد آن مرد با همسر بازگشته خویش ، او را اشک ریزان بدرقه می کردند .




 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرگون زیبا و برترین گنج زندگی

فرگون زیبا و برترین گنج زندگی

فرگون زیبا و برترین گنج زندگی



آروشا همسر یکی از مهتران دربار سلجوقی به فرگون (زیباترین زن زمانه خویش) همسر ملک شاه گفت : اگر گوش بر هر دیواری بگذاری ، از اهالی آن خانه خواهی شنید فرگون زیبا بزرگترین گنج گیتی را در اختیار دارد کلید دار خزانه ایران در واقع اوست و خندید . فرگون دستی بر موهای کودک زیبایش کشید و گفت گنج من همین کودک است . فرزند من بزرگترین داشته من است و همین برای من بس است آروشا تا خواست به حرفهای قبلی خود ادامه دهد دید فرگون بانوی نجیب و پاک نژاد ایرانی در حال دور شدن است . ارد بزرگ فیلسوف برجسته معاصر که خود از تبار فرزندان ملک شاه و فرگون است می گوید : مادر و پدر ، زندگیشان را با فروتنی به فرزند می بخشند .
در واقع بانوی زیبای ایران "فرگون" به زن ایرانی می آموزد بزرگترین گنج گیتی در آغوش اوست و او باید نگهبان بدن ، روان و اندیشه او باشد .




 

k_siroos

مدیر بازنشسته
راه بهشت


مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبوراز كنار درخت
عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهمید كه دیگر این
دنیا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول
می‌كشد تامرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند?!

پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و
به شدت تشنه بودند. در یك پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند كه به
میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود كه آب زلالی از
آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه ‌بان كرد و گفت: "روز بخیر، اینجا
كجاست كه اینقدر قشنگ است؟"

دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."

- "چه خوب كه به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."

دروازه ‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چقدر
دلتان می‌خواهد بنوشید."

- اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."

مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد.
ازنگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اینكه مدت درازی از تپه
بالا رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی
بود كه به یك جاده خاكی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر
سایه درخت‌ها دراز كشیده بود وصورتش را با كلاهی پوشانده بود، احتمالأ
خوابیده بود.
مسافر گفت: " روز بخیر!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره كرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر كه
می‌خواهیدبنوشید.
مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتید، می‌توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت!
- بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده
نكنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "
- كاملأ برعكس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌كنند!!! چون تمام آنهایی كه
حاضرندبهترین دوستانشان را ترك كنند، همانجا می‌مانند...

بخشی از كتاب "شیطان و دوشیزه پریم " اثر پائولو كوئیلو
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]يک سخنران معروف در مجلسي که دويست نفر در آن حضور داشتند يک اسکناس بيست دلاري را از جيبش بيرون آورد و پرسيد :[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]چه کسي مايل است اين اسکناس را داشته باشد؟[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]دست هم حاضران بالا رفت . سخنران گفت : بسيار خوب ، من اين اسکناس را به يکي از شما خواهم داد ولي قبل از آن ميخوام کاري بکنم . [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]سپس در برابر نگاه هاي متعجب ديگران اسکناس را مچاله کرد و باز پرسيد :[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]چه کسي هنوز مايل است اين اسکناس را داسته باشد ؟[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]و باز دستهاي همه حاضران همه بالا رفت. اين بار مرد اسکناس مچاله شده را به زمين انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]را روي زمين کشيد . بعد اسکناس را برداشت و پرسيد :[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]چه کسي هنوز مايل است اين اسکناس را داشته باشد؟[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]و باز دست همه بالا رفت . سخنران گفت : با اين همه بلاهايي که من بر سر اين اسکناس آوردم از ارزش اسکناس چيزي کم نشد و شما خواهان آن هستيد[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]و ادامه داد : در زندگي واقعي هم همين طور است . ما در بسياري موارد تصميماتي که ميگيريم و يا با مشکلاتي که رو به رو ميشويم ، خم ميشيم ، مچاله ميشم [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]و لگد مال ميشيم و احساس ميکنيم که ديگر پشيزي ارزش نداريم ، ولي اين گونه نيست و صرف نظر از اينکه چه بلايي سرمون اومده ، هرگز ارزش خود را از دست نميدهيم[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]و هنوز هم براي افرادي که دوستمان دارند ، آدم پر ارزشي هستيم .[/FONT]​




[FONT=&quot][/FONT]​
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
کلاس فلسفه

کلاس فلسفه

پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت.
وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.
سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟
و همه دانشجویان موافقت کردند.
سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه...

ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛ سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.
بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگرپرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله".

بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانشجویان خندیدند.
در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند – خدایتان، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان ، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.
اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشی نتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده."

پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.
همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین.
.....
اول مواظب توپ های گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند."
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در زندگی شلوغ هم ، جائی برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست! "
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
شیوانا صبح زود از مقابل مغازه نانوایی عبور می کرد. دید نانوا عمدا مقداری آرد ارزان جو را با آرد مرغوب گندم مخلوط می کند تا در طول روز به مردم به اسم نان مرغوب گندم بفروشد و سود بیشتری به دست آورد. شیوانا از مرد نانوا پرسید:" آیا دوست داری با آن بخش از وجودت که به تو دستور این کار را داد و الآن مشغول انجام این کار است تمام عمر همنشین باشی!؟"
مرد نانوا با مسخرگی پاسخ داد:" من فقط برای مدتی اینکار را انجام خواهم داد و بعد که وضع مالی ام بهتر شد اینکار را ترک می کنم و مثل بقیه نانواها آدم درست و صادقی می شوم!؟"
شیوانا سری تکان داد و گفت:" متاسفم دوست من!! هر انسانی که کاری انجام می دهد بخشی از وجود او می فهمد که قادربه این کار هست. این بخش همه عمر با انسان می آید. در نگاه و چهره و رفتار و گفتار و صدای آدم خودش را نشان می دهد. کم کم انسان های اطراف ات هم می فهمند که چیزی در وجود تو قادر به این جور کارهای خلاف است و به خاطر آن از توفاصله می گیرند. تو کم کم تنها می شوی و این بخش که تو دیگر دوستش نخواهی داشت همچنان با تو همراه خواهد شد و نهایتا وقتی همه را از دست دادی فقط این بخش از وجودت یعنی بخشی که قادر به فریب است در کلک زدن مهارت دارد با تو می ماند و تو مجبوری تمام عمر با تکه ای که دوست نداری زندگی کنی و حتی در آن دنیا با همان تکه همراه شوی! اگر آنها که محض تفنن و امتحان به کار خلافی دست می زنند و گمان می کنند بعد از این تجربه قادر به بازگشت به حالت پاکی و عصمت اولیه نیستند و بخشی از وجود آنها نسبت به توانایی خود در خطاکاری آگاه و بیدار می شود و همیشه همراهشان می آید ، شاید از همان ابتدا هرگز به سمت کار خلاف حتی برای امتحان هم نمی رفتند.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر.
از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم:در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟خدا با لبخندی دلنشین گفت:ای بنده من!همه آنها نزد من٬ اینجا هستند.
پرسیدم پروردگارا!چرا این جعبه ها را به من دادی؟چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟گفت:ای بنده من!جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بخت بیدار

بخت بیدار

روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می كرد كه همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میكرد "بخت با من یار نیست" و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار كردن بخت خود به فلان كشور نزد جادوگری توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: "ای مرد كجا می روی؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
گرگ گفت : "میشود از او بپرسی كه چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناك می شوم؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید كه دهقانانی بسیار در آن سخت كار می كردند.
یكی از كشاورزها جلو آمد و گفت : "ای مرد كجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
كشاورز گفت : "می شود از او بپرسی كه چرا پدرم وصیت كرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی كه در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیكند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهكاری است ؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهری رسید كه مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسید : "ای مرد به كجا می روی ؟"
مرد جواب داد: "می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار كند، زیرا او جادوگری بس تواناست!"
شاه گفت : " آیا می شود از او بپرسی كه چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاكنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟"
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را كه در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف كرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت : "از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!"
و مرد با بختی بیدار باز گشت...
به شاه شهر نظامیان گفت : "تو رازی داری كه وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یك رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شركت نمی كنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یك زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.
و اما چاره كار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج كنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی كه در جنگ ها فرماندهی كند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد."
شاه اندیشید و سپس گفت : "حالا كه تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج كن تا با هم كشوری آباد بسازیم."
مرد خنده ای كرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است!"
و رفت...
به دهقان گفت : "وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، كه با وجود آن نه تنها تو كه خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست."
كشاورز گفت: "پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریك شویم كه نصف این گنج از آن تو می باشد."
مرد خنده ای كرد و گفت : "بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور كرده است!"
و رفت...
سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف كرد و سپس گفت: "سردردهای تو از یكنواختی خوراك است اگر بتوانی مغز یك انسان كودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!"
شما اگر جای گرگ بودید چكار می كردید ؟
بله. درست است! گرگ هم همان كاری را كرد كه شاید شما هم می كردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان قورباغه ها

داستان قورباغه ها

در نیمه روز قورباغه ها جلسه ای گذاشتند. یكی از آن ها گفت: این غیر قابل تحمل است. حواصیل ها روز ما را شكار می كنند و راكون ها شب كمین ما را می كشند.
دیگری گفت: بله. هریك به تنهایی به حد كافی بد هستند اما هر دو، حواصیل ها و راكون ها با هم یعنی ما یك لحظه آرامش نخواهیم داشت. باید حواصیل ها را از آبگیر بیرون كنیم. باید دورشان كنیم.
بله، همه ی قورباغه ها تایید كردند. حواصیل ها را دور كنیم، حواصیل ها را دور كنیم.
این صدا توجه حواصیلی را كه آن نزدیكی ها در حال شكار بود جلب كرد.
گفت: چی شنیدم ، كی رو دور كنید؟
قورباغه ها به منقارش نگاه كردند كه مثل خنجر بود. فریاد زدند: راكون ها را، راكون ها را باید دور كرد. حواصیل گفت: من هم فكر كردم همین رو گفتید وبه اهیگیری ادامه داد.
قورباغه ها ادامه دادند : راكون ها ، راكون ها را دور كنیم!
بعد از این تصمیم مشكلی پیش آمد ، حالا چه كسی باید به راكون ها حكم اخراج را می داد . یكی بعد از دیگری انتخاب می شدند و كنار می كشیدند . بالاخره قورباغه امریكایی انتخاب شد.
«البته از همه بزرگ تر و برای این كار ازهمه بهتره.»
قورباغه امریكایی كه در تمام مدت ساكت بود گفت: «بله، من بزرگم اما راكون ها بزرگتر هستند. من یكی ام اما اونا یك لشكر.»


یكی از قورباغه ها داوطلب شد. «خوب من هم با تو می آم.»
«بله ما هم می آییم.» قورباغه ها موافقت كردند. «بله ما همه می آییم ما همه خواهیم آمد.»
قورباغه بزرگ گفت:« و هر طوری كه شد شما با من می مونید»
یكی از قورباغه ها گفت :« مثل سایه همراه تو خواهیم آمد.»
قورباغه ها ی دیگر موافقت كردند : «بله مثل سایه، مثل سایه»
قورباغه امریكایی هنوز بی میل بود . بقیه هم تمام مدت عصر در حال اثبات وفاداریشان بودند. بالاخره باز تكرار كردند كه مثل سایه دنبال او خواهند بود و او پذیرفت نماینده آن ها باشد . خورشید غروب كرد. حواصیل ها به آشیانه شان در بالای آبگیر پرواز كردند. هنگام شفق قورباغه امریكایی گفت: «راكون ها به زودی خواهند آمد. اما شما همه كنارم خواهید بود مثل سایه ، نه؟»
قورباغه ها هم صدا گفتند :«مثل سایه، مثل سایه»
ستاره ها در آسمان بدون ماه می درخشید. هوا خیلی تاریك بود. نور ستاره ها اینقدر بود كه بشود راكون ها را دید وقتی كه بالاخره از زیر بوته ها ظاهر شدند. یك مادر و بچه هایش.
قورباغه امریكایی به درون بركه جست زد و فریاد كشید: پست فطرت ها دور شوید.
راكون ها ی یاغی از این بركه دور شوید. شما تبعید شدید.
مادر راكون گفت: راستی؟ بچه راكون ها شروع كردند به صدا دادن و اظهار ناخشنودی كردند. با این كه قورباغه امریكایی از ترس می لرزید اما خودش را نباخت.
به دستور چه كسی ما تبعید شدیم؟
قورباغه امریكایی گفت: همه ما . منتظر بود جماعتی از او حمایت كنند. اما فقط سكوت بود و قورباغه بزرگ درست قبل از بلعیده شدن، برگشت و دید كه تنها است.
بیشتر دوستان كمی قبل از اینكه اقدام كنید قول خود را فراموش می كنند ، چون حتی سایه شما در تاریكی ترک تان می كند
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
وصیت لقمان حکیم

وصیت لقمان حکیم

لقمان حكیم در توصیه به فرزندش اظهار نمود:
فرزندم ! دل بسته به رضاى مردم و مدح و ذم آنان مباش ؛ زیرا هر قدر انسان در راه تحصیل آن بكوشد به هدف نمى رسد و هرگز نمى تواند رضایت همه را به دست آورد فرزند به لقمان گفت :
- معناى كلام شما چیست ؟ دوست دارم براى آن مثال یا عمل و یا گفتارى را به من نشان دهى .
لقمان از خواست با هم بیرون بروند بدین منظور از منزل همراه درازگوشى خارج شدند. پدر سوار شد و پسر پیاده دنبالش به راه افتاد در مسیر با عده اى برخورد نمودند. بین خود گفتند: این مرد كم عاطفه را ببین كه خود سوار شده و بچه خویش را پیاده از پى خود مى برد. چه روش زشتى است ! لقمان به فرزند گفت :
- سخن اینان را شنیدى . سوار بودن من و پیاده بودن تو را بد دانستند؟

گفت : بلى !
- پس فرزندم ! تو سوار شو و من پیاده به دنبالت راه مى روم پسر سوار شد و پدر پیاده حركت كرد باز با گروهى دیگر برخورد نمودند آنان نیز گفتند: این چه پدر بد و آن هم چه پسر بى ادبى است اما بدى پدر بدین جهت است كه فرزند را خوب تربیت نكرده لذا او سوار است و پدر پیاده به دنبالش راه مى رود در صورتى كه بهتر این بود كه پدر سوار مى شد تا احترامش محفوظ باشد اما اینكه پسر بى ادب است به خاطر اینكه وى عاق بر پدر شده است از این رو هر دو در رفتار خود بد كرده اند
لقمان گفت : سخن اینها را نیز شنیدى ؟
گفت : بلى !
لقمان فرمود:
- اكنون هر دو سوار شویم هر دو سوار شدند در این حال گروهى دیگر از مردم رسیدند آنان با خود گفتند: در دل این دو آثار رحمت نیست هر دو سوار بر این حیوان شده اند و از سنگینى وزنشان پشت حیوان مى شكند اگر یكى سواره و دیگرى پیاده مى رفت ، بهتر بود. لقمان به فرزند خود فرمود: شنیدى ؟
فرزند عرض كرد: بلى !
لقمان گفت : حالا حیوان را بى بار مى بریم و خودمان پیاده راه مى رویم مركب را جلو انداختند و خودشان به دنبال آن پیاده رفتند باز مردم آنان را به خاطر اینكه از حیوان استفاده نمى كنند سرزنش كردند.
در این هنگام لقمان به فرزندش گفت :
- آیا براى انسان به طور كامل راهى جهت جلب رضاى مردم وجود دارد؟ بنابراین امیدت را از رضاى مردم قطع كن و در اندیشه تحصیل رضاى خداوند باش ؛ زیرا كه این كار آسانى بوده و سعادت دنیا و آخرت در همین است .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی خروسی

زندگی خروسی

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد . جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.


کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد . جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.

مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.


توهمانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.


 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
شیخ صنعان و دختر ترسا

شیخ صنعان و دختر ترسا

کسی در عبادتگاه نبود. شیخ بود و آن کس که می پرستید. در محیطی چنان
روحانی، شیخ رویش را به سمت منشا نور گرفته بود، ذکر می گفت و تسبیح می گرداند و اشک می ریخت و می رقصید...
***



آه اینجا چقدر سوزان است!... به سزای کدامین گناه ناکرده این چنین در سوز و تابم؟! آه خدای من نکند اینجا سرمنشا هستی است؟... آری حتماً همین طور است. من، پیر پاکان، شیخ صنعان، مرادِ مریدان، قطعاً در پس پرتو الطاف ایزدی ام... پس چرا این نور پاک مرا این گونه می سوزاند؟... آه خدای من... شیخ پاکت را بیامرز... خدایا... خدایا... آه، آن دختر کیست؟ چه زیبا می رقصد و می آید. این سوز و تاب از خرمن زلف اوست؟ هیهات از این آتش... شیخ! رو برگیر و تسبیح حق بگو... نگاهت را از دخترک برگیر... شیخ!! نگاه مکن شیخ... نگاه مکن... مکن... نمی توانم نگاه نکنم! ... نمی توانم... نه نمی توانم!!! تو کیستی ای دختر ماهرخ؟ خدای من... ایمانم به همین سادگی از دست رفت؟ ... تو کیستی؟ نکند این جام شراب از آن منست؟... خدایا!... نمی توانم از دستش نگیرم.... شیخ صنعان و جام شراب؟ آنهم از دست دختری زنار به کمر بسته؟!... نه نمی توانم نستانم... نمی توانم ننوشم... به سزای کدامین گناه ناکرده می سوزم... به سزای کدامین گناه ناکرده می نوشم؟... خدای من...
***
شیخ از خواب پرید. در تاریک و روشن عبادتگاه، در زیر ستون نور مریدی به آواز زیبا قرآن می خواند. شیخ دست به پیشانی کشید. از عرق خیس بود. مرید دیگری پیش آمد. به ادب کنار شیخ زانو زد. شیخ خرقه پوش خیس از عرق به نقطه نامعلومی نگاه می کرد. مرید پرسید: ای شیخ! خواب ناگواری دیدید؟...
مرید دیگر همچنان در زیر ستون نور قرآن می خواند. شیخ نگاهی به او کرد. مرید دستارش را روی سر جا به جا کرد و باز گفت: خواب ناگواری دیدید شیخ؟ ... سکوت بود و سکوت. فقط صدای قران خواندن می آمد. دیگر جرات باز پرسیدن برای مرید نبود. به ادب عقب رفت و از در کوچک عبادتگاه خارج شد. مُرید دیگر هنوز قرآن می خواند. شیخ که گویی طاقت شنیدن نداشت فریاد کشید و از عبادتگاه بیرون دوید. جمع مریدان شیخ هراسان شدند. یکی گفت: شیخ به کدام سو می دود؟ این چنین بی کلاه و دستار؟... دیگری پاسخ داد: مست از باده الهی به سمت مامن خلوتی می رود!... کس دیگری گفت: نباید او را تنها گذاشت... آن دیگری گفت: گویا شیخ خواب بدی دیده بود...
فارق از تمام گفتگوها شیخ صنعان می دوید. پای و سر برهنه، خار های بیابانی را لگد می کرد. مریدان می دویدند و هریک می کوشیدند تا به شیخ برسند. شیخ اما توجهی به اطراف نداشت. مریدی دوان دوان پرسید: به کجا می روید ای شیخ پاک؟!... جواب شنید: به جانب روم... آنجا که دختر ترسا منزل دارد... آه ای دختر ترسا... هیهات از کمند زلف تو!
***
شیخ صنعان پیرعهد خویش بود... بله جناب حضرت والا... پیر عهد خویش ((بود)) ... شما که خود از نزدیکان ایشان بودید و بهتر می دانید. شیخ ما اکنون خرقه سوزانده و کفر گزیده و در پی جام و لب یار است... خداوند شاهد است. من و دیگر مریدان شیخ پا به پای او دویدیم. ولی شیخ از پس ِ خوابی که دیده بود فقط جانب روم را می نگریست و می دوید. فقط دختر ترسا را می شناخت. به دیار روم هم که رسیدیم خاک نشین ِ دیار یار شد و از یاران برید. بله جناب حضرت والا... این بود که چاره را در رساندن خود به محضر شما جستیم.
پیرمرد خمیده قامت همان طور که به دیوار کعبه تکیه داده بود، کمی جابه جا شد و چهره چند تن از یاران شیخ صنعان را از نظر گذراند. نگاهها سوی او بود در انتظار گشودن لب. پیرمرد اما چیزی نمی گفت. فقط نگاه می کرد. در تو در توی ذهنش به دنبال جمله ای می گشت و با نگاههایش گویی بر دل های مریدان شلاق ِ شرم می زد. جمله را یافت... چند کلمه بیشتر نگفت و راز رهایی شیخ صنعان را افشا کرد:
- باید به سوی روم برویم. ما هم باید جملگی ترسا شویم. ما مریدان شیخ صنعانیم... !
مریدان بر خواستند. پیرمرد در جلو می رفت و مریدان شیخ، شرمزده از پشت او می آمدند به امید آنکه از این رفت و آمد ها چاره ای باشد برای رهایی شیخشان. شرمزده از اینکه شیخ را تنها گذاشته اند، اینک در دلهاشان شوق دیدار شیخ ِ زُنّار بسته بود.
***
خیال...
... مردی روحانی از دور می آید... او کیست که وجودش غرق نور سبز رنگ است؟... چقدر روحانی، چقدر خوش سیما، دو گیسوی بلند افکنده بر دوش. به نزدیک من می آید... آه خدای من! ... با او چه سخنی بگویم؟... چه بخواهم؟... آه یادم آمد! رهایی شیخ. رهایی شیخ صنعان. سلام بر تو ای بزرگوار!! ... خدایا. توان سخن گفتنم نیست...
آه خدای من... شکر؛ چنین بزرگی، بزرگترین بشری که می شناسم بر سرم دست محبت می کشد... حالا موقع درخواست است... هیچ وقت اینگونه صادقانه اشک نریخته بودم... هیچ وقت... ای نبی!... شیخم را نجات بده... شیخ صنعان، شیخ پاکان، مراد مریدان را نجات بده... نجاتش بده... خدای من! ... آه... نعمتت را قدر می دانم ای بزرگوار ترین. فردا در انتظار شیخ می نشینم... فردا!
***
پیرمرد از خواب پرید. مریدی از مریدان شیخ گفت: ای حضرت والا. خواب بدی دیدید؟ نکند به دنبال شما هم باید تا روم بدویم...
پیرمرد به آرامی گفت: آری باید بدوید. فردا روز دیدار شیخ است. فردا شیخ ما به میان ما باز می گردد. هاااای! بر خیزید ای مریدان شیخ صنعان! برخیزید که روز رهایی شیخ رسید.
***
در فردا روز انبوه مریدان شیخ صنعان، شیخ خود را گریان نشسته بر سر کوی یار دیدند. زنار از کمر باز کرده و استغفار گویان. اشک بر چشم جاری کرده بود و می گریست. مریدان گرد شمع خود حلقه زدند. پیرمرد به کنار شیخ رفت. دست شیخ را در دست گرفت و بوسید. شیخ صنعان بر خواست. دل را در گرو دختر ترسا گذاشت و با یاران به جانب کعبه باز گشت.
***
روز ها می گذشت. شاید چندین سال. روزی از روزها مریدی از مریدان شیخ دوان دوان به داخل عبادتگاه آمد. فریاد زد: ای شیخ بزرگوار. دختری سفید جامه از جانب روم می آید...
شیخ برخواست. به میان بیابان دوید. از دور، یار دلنواز می دوید و می آمد. زنار از کمر گشوده بود و جامه سفید به تن کرده بود. شیخ دوید. نگاه مریدان به شیخ بود. عده ای در شک و عده ای در یقین. فریاد های شوق از جانب شیخ صنعان و دختری که دیگر ترسا نبود شنیده می شد. آغوش ها آماده بود تا دیگری را بفشارد. چشم ها آماده بود تا بگرید. دخترک را دیگر توان دویدن نبود. ایستاد. بر زمین نشست. شیخ اما همچنان می دوید. به کنار محبوب رسید. دخترک گفت: الوداع ای شیخ عالم الوداع! شیخ صنعان محبوبش را در آغوش کشید. دخترک بار دیگر به آرامی گفت: وداع... و چشم های زیبایش را بست.
شیخ گریست. محبوبش از دست رفته بود. در میان کویر آتشناک در غم معشوق از دست رفته زاری کردن چه غمناک است. شیخ معنی غم را در می یافت. نوحه سرودن آغاز کرد...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
علم و مسیح

علم و مسیح

بگذارید مشکلی که علم با عیسی مسیح دارد را شرح دهم:
استاد دانشگاه فلسفه که منکر وجود خداست، قبل از شروع کلاسش از یکی از دانشجوهای جدیدش می خواهد بایستد و بعد از او می پرسد:
تو یک مسیحی هستی، درسته پسر؟
دانشجو جواب می دهد : بله استاد هستم.
پس تو به خدا اعتقاد داری؟
مسلماً
آیا خدا نیکوست؟
بله، مطمئناً او نیکوست.
آیا خدا قادر است؟ آیا کاری می تواند انجام دهد؟
بله
آیا تو انسان خوبی هستی یا شرور؟
کتاب مقدّس می گوید که شرور.
استاد پوزخندی زده و می گوید: « آها، بله، کتاب مقدّس. » لحظه ای فکر می کند و ادامه می دهد: حالا اینجا سؤالی از تو دارم؛ فرض کن شخص مریضی اینجاست و تو می توانی او را درمان کنی. اگر می توانی اینکار را بکنی، آیا به او کمک می کنی؟ آیا تلاشت را می کنی؟
بله استاد، اینکار را می کنم.
پس تو انسان خوبی هستی...!
ولی من اینرا نمی گویم.
چرا اینطور نگوئیم؟ تو اگر بتوانی، به یک بیمار یا معلول کمک خواهی کرد.
بیشتر ما اینکار را می کنیم، اگر بتوانیم. امّا خدا نه!
دانشجو جواب نمی دهد، پس استاد ادامه می دهد: او اینکار را نمی کند،
می کند؟ برادر من یک مسیحی بود و از سرطان مرد، باوجود اینکه او دعا کرد و
از مسیح خواست که او را شفا دهد. چقدر این عیسی شما نیکوست؟ ها؟ در
این مورد چی داری بگی؟
دانشجو سکوت می ماند.
استاد می گوید: نه نمی توانی، می توانی؟ او از لیوان روی میز جرعه ای
آب می نوشد تا به دانشجو هم فرصتی داده باشد تا نفسی بکشد.
استاد ادامه می دهد: بیا دوباره شروع کنیم مرد جوان؛ آیا خدا نیکوست؟
دانشجو می گوید: بله البته!
شیطان چی؟ شیطان نیکوست؟
دانشجو بدون درنگ جواب می دهد: « خیر. »
خوب، شیطان از کجا بوده است؟ منشأ آن از کجاست؟
دانشجو پاسخ می دهد: « خوب... از خدا...
درسته، خدا شیطان را ساخته، اینطور نیست؟ حالا به من بگو پسر، آیا در
این دنیا شرارت است؟
بله استاد
شرارت در همه جاست، درسته؟ و خدا همه چیز را خلق کرده، درسته؟
بله
پس چه کسی شرارت را خلق کرده؟ » استاد ادامه می دهد: اگر خدا همه
چیز را خلق کرده، پس او شرارت را هم خلق کرده. چونکه شریر زنده است؛ و
بر طبق این اصل که اعمال هر کس نشان دهندۀ شخصیت اوست، پس نتیجه
می گیریم که خدا شرور است.
استاد بدون اینکه اجازه دهد دانشجو پاسخ دهد، ادامه می دهد: آیا مریضی
هست؟ آیا فساد هست؟ آیا نفرت هست؟ آیا زشتی هست؟ همۀ این چیزهای
وحشتناک، آیا در این دنیا وجود ندارند؟
دانشجو پاسخ می دهد: « بله، وجود دارند.
پس چه کسی آنها را خلق کرده؟
دانشجوی جوابی نمی دهد، پس استاد سؤالش را تکرار می کند: چه کسی آنها را خلق کرده؟ هنوز جوابی نیست. بعد استاد در جلوی کلاس چند قدم حرکت می کند و انگار که کلاس در سکوت هیپنوتیزم شده است.
به دانشجوی دیگری می گوید: « بگو ببینم پسر، آیا تو به عیسی مسیح ایمان داری؟
دانشجو با صدای مطمئنی می گوید: بله استاد، ایمان دارم.
مرد پیر از قدم زدن بازمی ایستد و می گوید: « علم می گوید که تو دارای
حواس پنجگانه هستی تا دنیای اطرافت را تشخیص داده و مشاهده کنی. آیا تا
حالا عیسی را دیده ای؟
نه استاد، تا حالا او را ندیده ام.
به ما بگو تا حالا عیسی یت را شنیده ای؟
نه خیر استاد، تا حالا نشنیده ام.
آیا براستی تا حالا عیسی یت را احساس کرده ای؟ چشیده ای؟ بوئیده ای؟
آیا تا حالا هیچگونه درک حسّی ای از او داشته ای؟
متأسفم، خیر استاد.
و هنوز به او ایمان داری؟
بله.
بر طبق اصول تجربی، قابل آزمایش، اثبات شدنی و توافق شده، علم می
گوید که خدای شما وجود ندارد. به این چه پاسخی داری بدهی، پسر جان؟
دانشجو پاسخ می دهد: هیچی، من فقط به او ایمان دارم.
استاد جواب می دهد: بله، ایمان ـ این همان مشکلی است که علم با خدا
دارد. مدرکی ندارید، مگر ایمان.
گرما وجود دارد؟
استاد جواب داده: « بله، گرما وجود دارد.
آیا چیزی بعنوان سرما هم وجود دارد؟
بله پسر، سرما هم وجود دارد.
نه وجود ندارد.
استاد با نشان دادن علاقه اش بطرف دانشجو نگاه می کند و کلاس ناگهان
غرق در سکوت می شود. دانشجو شروع به توضیح می کند:
شما می توانید گرمای زیاد، بیشتر، بالا، بسیار بالا، نامحدود، ناچیز و کم
داشته باشید و یا حتی محیطی فاقد گرما داشته باشید. امّا چیزی بنام "
سرما" نداریم. ما می توانیم تا 458 درجه فارنهایت زیر صفر، گرما را پایئن ببریم؛
ولی پائین تر از آن نمی توانیم. چیزی بعنوان سرما وجود ندارد، در غیراینصورت
ما می توانستیم پائین تر از 458 درجه برسیم. هر شخص و یا شیء زمانی
قابل مطالعه است که یا از خود انرژی داشته باشد و یا از خود انرژی ساطع
کند؛ و گرما چیزی است که باعث می شود که هر چیزی یا انرژی داشته باشد
و یا از خود انرژی ساطع نماید. صفر مطلق (485 ـ فارنهایت ) جائیست که گرما
دیگر وجود ندارد.
می بینید آقا که سرما کلمه ایست که ما استفاده می کنیم تا عدم حضور
گرما را با آن شرح دهیم. ما سرما را نمی توانیم اندازه بگیریم. گرما را در
واحدهای گرمایی اندازه می گیریم، چون گرما انرژی است. سرما متضاد گرما
نیست آقا، بلکه عدم حضور آن است.
در سکوت کلاس خودکاری به زمین می افتد، مانند صدای چکشی به گوش می رسد
دانشجو ادامه می دهد: تاریکی چی استاد، آیا چیزی بنام تاریکی وجود دارد؟
استاد بدون مکث جواب می دهد: بله، اگر تاریکی وجود ندارد، پس شب چی
می تواند باشد؟

شما دوباره اشتباه می کنید آقا. چیزی مانند تاریکی وجود ندارد؛ آن نیز عدم
حضور چیزیست. شما می توانید نور کم، معمولی، زیاد و چشمک زن داشته
باشید. اما وقتی بطور ممتد و مطلق نور نداشته باشید، آنگاه چیزی ندارید، مگر
چیزی که به آن " تاریکی" گفته می شود. اینطور نیست؟ این معنی است که ما برای تعریف آن کلمه از آن استفاده می کنیم. در حقیقت تاریکی وجود ندارد، در غیر اینصورت شما می توانستید تاریکی را تاریک تر کنید. درسته؟
استاد به او لبخندی می زند و می گوید: این ترم، ترم خوبی خواهد بود. حالا
بگو ببینم مرد جوان، چه نتیجه ای از این حرفها می خواهی بگیری؟
بله استاد، منظور من این است که فرضیات فلسفی شما برای شروع بحث
دارای نقص هستند و بنابراین نتیجه گیریهای شما هم نادرست خواهند بود.
صورت استاد نمی تواند تعجبش را مخفی کند. نقص. می توانی توضیح دهی
چگونه؟
دانشجو توضیح می دهد که : شما از فرضیۀ همذاتی استفاده کردید. شما بحث می کنید که زندگی هست، مرگ هم است؛ خدای نیک و خدای بد. شما خدا را مانند یک چیز متناهی می بینید. چیزی که می توانیم آنرا اندازه بگیریم. آقا، علم حتی نمی تواند یک تفکر را شرح دهد. از الکتریسیته و مغناطیس استفاده می کند، بدون اینکه حتی آنها را ببیند و کاملاً بفهمد. اگر مرگ را متضاد حیات درنظر بگیریم، آنگاه این حقیقت را فراموش کرده ایم که مرگ نمی تواند مانند چیزی که قائم به ذات است، وجود داشته باشد. مرگ متضاد حیات نیست، بلکه عدم حضور آن است.
حالا استاد بگوئید که آیا به دانشجوهای خود تعلیم می دهید که آنها از میمونها تکامل یافته اند؟
اگر منظورت پروسۀ تکامل است، باید بگویم بله مرد جوان.
آیا تا حالا سیر تکامل را با چشمان خود دیده اید، آقا؟
استاد با لبخندی سرش را به نشانۀ نه تکان می دهد و می داند که بحث به کدام جهت می رود و می گوید: یک ترم عالی خواهیم داشت در حقیقت.
از آنجا که در حقیقت هیچکس روند تکامل را در عمل ندیده و نمی تواند ثابت کند که حتی روندی است که در حال حرکت است؛ آیا شما عقیدۀ خود را تدریس نمی کنید استاد؟ آیا شما الآن بجای یک عالم یک واعظ نیستید؟
در کلاس بلوایی آغاز می شود. دانشجو ساکت می شود تا که هیاهو بخوابد.
در مورد نکته ای که به دانشجوی دیگر گفتید، دوست دارم در این مورد برای شما مثالی بیاورم. دانشجو روبه کلاس کرده و می پرسد: آیا اینجا کسی هست که تا بحال مغز استاد را دیده باشد؟ یکدفعه کلاس غرق در خنده می شود.
آیا تا حالا کسی صدای مغز استاد را شنیده؟ آنرا احساس کرده؟ بوئیده و یا لمس کرده؟ به نظر کسی اینکار را نکرده؛ پس با همۀ احترامی که نسبت به شما قائلم، بر طبق اصول تجربی، قابل آزمایش، اثبات شدنی و توافق شده، علم می گوید که شما مغز ندارید. پس اگر علم می گوید که شما مغز ندارید، ما چگونه به تدریس شما اعتماد کنیم، آقا؟
کلاس در سکوت فرو می رود و استاد با صورتی که نمی توان احساسش را درک کرد به دانشجو خیره شده است.
ناگهان این سکوت که به نظر مدت زیادی طول کشیده با صحبت استاد پیر شکسته می شود: فکر می کنم که اینها را بایستی با ایمان بپذیریم.
حالا قبول کردی که ایمان وجود دارد و در واقع همراه با زندگی ایمان هم وجود دارد. دانشجو ادامه می دهد: حالا استاد، چیزی بنام شرارت وجود دارد؟
استاد حالا کمی مردد پاسخ می دهد: البته که وجود دارد؛ آنرا هرروزه می بینیم. آنرا در کارهای غیر انسانی نسبت به انسانها می توان دید. آن در تمام جرایم و خشونتهای بسیار این دنیا مشاهده می شود. اینها چیزی نیست مگر تبلور شرارت.
دانشجو اینطور پاسخ می دهد: شرارت به خودی خود وجود ندارد. شرارت به سادگی عدم حضور خداست؛ مثل سرما و تاریکی. شرارت لغتی است که انسان برای عدم حضور خدا در دنیا بکار می برد.
خدا شرارت را خلق نکرده؛ شرارت نتیجۀ نداشتن محبت خدا در قلب انسانها است. مثل سرمایی است که وقتی گرما می رود، می آید و یا تاریکی که وقتی نور نیست، می آید.
استاد در روی صندلی خود می نشیند.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
لئوناردو داوینچی هنگام كشیدن تابلوی شام آخر دچار مشكل بزرگی شد؛ می‌بایست نیكی را به شكل عیسی و بدی را به شكل یهودا، از یاران مسیح كه هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت كند، تصویر می‌كرد. كار را نیمه تمام رها كرد تا مدل‌های آرمانیش را پیدا كند.
روزی در یك مراسم همسرایی، تصویر كامل مسیح را در چهره یكی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهره‌اش اتودها و طرح‌هایی برداشت.
سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریبأ تمام شده بود؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نكرده بود. كاردینال مسئول كلیسا كم كم به او فشار می‌آورد كه نقاشی دیواری را زودتر تمام كند.
نقاش پس از روزها جستجو، جوان شكسته و ژنده‌پوش و مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا كلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت.
گدا را كه درست نمی‌فهمید چه خبر است، به كلیسا آوردند؛ دستیاران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع، داوینچی از خطوط بی‌تقوایی، گناه و خودپرستی كه به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری كرد.
وقتی كارش تمام شد، گدا، كه دیگر مستی كمی از سرش پریده بود، چشم‌هایش را باز كرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه‌ای از شگفتی و اندوه گفت: " من این تابلو را قبلأ دیده‌ام!"
داوینچی با تعجب پرسید: "كی؟"
- سه سال قبل، پیش از آنكه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی كه در یك گروه همسرایی آواز می‌خواندم، زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت كرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم !!!!
 

hannaneh-sh

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان مردی که جهنم را خرید!

در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می‌کردند.


فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد...


به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.


به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست


بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی‌دهم...!

 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
درخت را بريدند درخت خاموش بود هيچ تقلايي نکرد ...چرا؟؟ سالها از پي هم گذشت
بهار...تابستان...پاييز....زمستان درخت همچنان خاموش... چرا؟
گويي وجود خارجي ندارد رهگذران بر باقي مانده تنه اش مي نشستند مي رفتند غم روزگار را بر تنش حک ميکردند او همچنان خاموش... چرا؟
روزي جوانه زد سر بر اورد رشد کرد متبلور گشت ديگر خاموش نبود رهگذران ديگر نتوانستند...... ودر سايه سارش مي ارميدند حال سايه اش را بر همه جا گسترانيده است او خاموش نيست چرا؟؟؟
چون: اميدوار بود به شکوفا شدن به زندگي به عشق به پايان ظلم و نفرت به نابودي ذلت به آينده به لطف معشوق
بزرگترين گناه نااميدي است
 

hannaneh-sh

عضو جدید
کاربر ممتاز
جعبه کفش ! ...
زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.
آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.
در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند
مگر یک چیز : یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد

در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.
در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.
پس از او خواست تا در جعبه را باز کند.
وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.

پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود، فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟ پس اینها ازکجا آمده؟
در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست آورده ام.
 

Similar threads

بالا