داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

negin17h

مدیر تالارهای مهندسی کامپیوتر و رباتیکمتخصص #C
مدیر تالار
دوستان اگه کسی از اين گفتگو خوشش اومده پيشنهاد میکنم کتاب گفتگو با خدا رو بخونه :smile:
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی دختر کوچکی از مرغزاری می گذشت. پروانه ای را دید بر سر تیغی گرفتار. بااحتیاط تمام پروانه را آزاد کرد. پروانه چرخی زد، پر کشید و دور شد. پس از مدتکوتاهی پروانه در جامه پری زیبایی در برابر دختر ظاهر شد و به وی گفت: به سببپاکدلی و مهربانیت آرزویی را که در دل داری بر آورده می سازم.
دخترک پس از کمیتامل پاسخ داد: من می خواهم شاد باشم. پری خم شد و در گوش دخترک چیزی زمزمهکرد و از دیده او نهان گشت.
دخترک بزرگ می شود آنگونه که در هیچ سرزمینی کسی بهشادمانی او نیست. هربار کسی راز شادیش را می پرسد با تبسم شیرین بر لب می گوید: منبه حرف پری زیبایی گوش سپردم. زمانی که به کهنسالی می رسد. همسایگان از بیم آنکهراز جادویی همراه او بمیرد عاجزانه از او می خواهند که آن رمز را به ایشان بگوید:به ما بگو پری به تو چه گفت؟ دخترک که اکنون زنی کهنسال و بسیار دوست داشتنی است لبخندی ساده بر لب می آورد و می گوید: پری به من گفت همه انسانها با همه احساس امنیتی که به ظاهر دارند، به هم نیازمندند.
 

mahmoudgenius

عضو جدید
کاربر ممتاز
سیل عشق
سنگ عشق

زمين عاشق شد و آتشفشان كرد و هزار هزار سنگ آتشين به هوا رفت.
خدا يكي از آن هزار هزار سنگ آتشين را به من داد تا در سينه‌ام بگذارم و قلبم باشد.

حالا هروقت كه روحم يخ مي كند، سنگ آتشينم سرد مي شود و تنها سنگش باقي مي ماند و هروقت كه عاشقم، سنگ آتشينم گُر مي گيرد و تنها آتش‌اش مي‌ماند.​

مرا ببخش كه روزي سنگم و روزي آتش.
مرا ببخش كه در سينه‌ام سنگي آتشين است.​

سيل عشق

عاشق شد و عشق قطره قطره پشت دلش جمع شد؛ و يك روز رسيد كه قلبش تَرَك برداشت و عشق از شكافِ دلش بيرون ريخت.
سيلي از عشق راه افتاد و جهان را عشق بُرد.

فرداي آن روز خدا دوباره جهاني تازه خلق كرد.

مردم اما نمي دانند جهان چرا اين همه تازه است. زيرا نمي‌دانند كه هر روز كسي عاشق مي‌شود و هر روز سيلي از عشق راه مي‌افتد و هر روز جهان را عشق مي‌بَرَد و خدا هر روز جهاني تازه خلق مي كند!

رنگ عشق

در و ديوار دنيا رنگي است.
رنگ عشق.
خدا جهان را رنگ كرده است.
رنگ عشق؛ و اين رنگ هميشه تازه است و هرگز خشك نخواهد شد.
از هر طرف كه بگذري، لباست به گوشه‌اي خواهد گرفت و رنگي خواهي شد.
اما كاش چندان هم محتاط نباشي؛ شاد باش و بي پروا بگذر، كه خدا كسي را دوستتر دارد كه لباس‌اش رنگي‌تر است!
 

nazanin narges

عضو جدید
گنجشک ها سواد ندارند
دو گنجشک که تازه همدیگر راپیدا کرده اند روی درخت بلندی نزدیک یک ساختمان بزرگ و شلوغ نشسته اند و به ورود و خروج ادمها از ساختمان نگاه میکردند.
یکی از گنجشک ها می گه اون دو تا رو نگاه کن و زن ومردی را نشان می دهد که ارام ومصمم با هم به سوی ساختمان می روند
گنجشک دیگر می گه چقدر جالب انگار اونا هم مثل ما تازه همدیگه رو پیدا کردند بعد عاشقانه به هم نگاه کردند خندیدند و پرواز کردند
و زن ومرد به ساختمان شلوغ میرسند و از دری وارد می شوند که بالایش نوشته بود : دادگاه خانواده:heart:
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
لحظه اي که در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه ي بي پاياني را ادامه مي دادند. زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.

از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است.در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم. يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و يک گاو است. در راهروي بيمارستان يک تلفن همگاني بود و هر شب مرد از اين تلفن به خانه شان زنگ مي زد. صداي مرد خيلي بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود، اما صدايش به وضوح شنيده مي شد. موضوع هميشگي مکالمه تلفني مرد با پسرش هيچ فرقي نمي کرد :گاو و گوسفند ها را براي چرا برديد؟ وقتي بيرون مي رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشيد. حال مادر دارد بهتر مي شود. بزودي برمي گرديم...

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده کردند. زن پيش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي که گريه مي کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «اين قدر پرچانگي نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمي درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زيرسيگاري جلوي مرد پر از ته سيگار شده بود، پرستاران، زن بي حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحي با موفقيت انجام شده بود. مرد از خوشحالي سر از پا نمي شناخت و وقتي همه چيز روبراه شد، بيرون رفت و شب ديروقت به بيمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب هاي گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشاي او شد که هنوز بي هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمي توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود. از اولين روزي که ماسک اکسيژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن مي خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي خواست او همان جا بماند. همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ مي زد. همان صداي بلند و همان حرف هايي که تکرار مي شد. روزي در راهرو قدم مي زدم. وقتي از کنار مرد مي گذشتم داشت مي گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ يادتان نرود به آنها برسيد. حال مادر به زودي خوب مي شود و ما برمي گرديم.

یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم که اصلا کارتي در داخل تلفن همگاني نيست. مرد درحالي که اشاره مي کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اين که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش مي کنم به همسرم چيزي نگو. گاو و گوسفندها را قبلا براي هزينه عمل جراحيش فروخته ام. براي اين که نگران آينده مان نشود، وانمود مي کنم که دارم با تلفن حرف مي زنم.

در آن لحظه متوجه شدم که اين تلفن براي خانه نبود، بلکه براي همسرش بود که بيمار روي تخت خوابيده بود. از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصي که بين شان بود، تکان خوردم. عشقي حقيقي که نيازي به بازي هاي رمانتيک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم مي کرد.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
  • روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.
  • کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»
  • رییس پرسید: «بابا خونس؟»
  • صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله» .... می تونم با او صحبت کنم؟ .... کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»
  • رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟»
  • ـ بله
  • ـ می تونم با او صحبت کنم؟
  • دوباره صدای کوچک گفت: «نه»
  • رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: « آیا کس دیگری آنجا هست؟»
  • کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس»
  • رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: «آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟»
  • کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟»
  • ـ مشغول چه کاری است؟
  • کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.»
  • رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟»
  • صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتر»
  • رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟»
  • کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.»
  • رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: «آنها دنبال چی می گردند؟»
  • کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد: «من».
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# مهدي قزلي # غريبه

# مهدي قزلي # غريبه

به آسمان نگاه كردم. شب قدر اول بود. بدر ماه آب رفته بود و كوچك شده بود. لكه هاي ابر هم توي آسمان آرام آرام راه خودشان را مي رفتند و گه گاه روي ماه را مي پوشاندند. شمع را برداشتم و به اطراف سرك كشيدم. خبري نبود. نشستم. رو به قبله دست هايم را بلند كردم. هيچ كس را نمي توانستم زودتر از غريبه دعا كنم. از خدا خواستم غريبه به هر آرزويي كه دارد برسد. دعا كردم عاقبت به خير شود. دعا كردم رستگار شود. صداي خش خشي آمد. از جا پريدم و با شمع -كه دستي برايش حائل كرده بودم تا خاموش نشود- جلوتر آمدم؛ ولي كسي نبود. هنوز كسي نيامده بود.
از هميشه مطمئن تر بودم. موقع هاي ديگر، گاهي مي شد كه نمي دانستم با گريه ي بچه ها چه كنم؟ ولي اين ماه مطمئن بودم. غريبه خيالم را راحت كرده بود. دو سه سالي بود که اطمينان قلبم شده بود. سحر به سحر مي آمد، بي آن كه بايستد، بي آن كه بيدار شويم يا بيدارمان كند، كارش را مي كرد و مي رفت. از وقتي اين ماه شروع شد، شادي من هم شروع شد. نه به خاطر اين كه اگر نمي توانستم غذاي بچه ها را تهيه كنم غريبه به دادم مي رسيد؛ از اين كه زير اين آسمان پرستاره كسي هست كه به من و بچه هايم فكر مي كند خوشحال بودم. كنار شادي، امسال كنجكاوي ام هم گل كرده بود. پيش خودم فكر كردم، من كه اين قدر اين غريبه را دوست دارم، چرا او را نشناسم؟ از شب اول با خودم قرار گذاشتم، اگر آمد از او تشكر كنم و بشناسمش. مردم براي چيزي كه به خاطر رخت شويي و پخت و پز و كنيزي به من مي دهند، منت مي گذارند. فكر مي كنند چون سرپرست ندارم و نياز دارم، بايد حتي براي دادن حقم تحقيرم كنند. ولي غريبه، حتي براي كمك كردن، موقعي مي آيد كه خواب باشم... خواب!
از بس روزها با زبان روزه كار مي كنم كه از اول ماه نتوانسته ام بيدار بمانم تا غريبه را ببينم. امروز كم تر كار كردم، زودتر هم آمدم و استراحت كردم، تا هم براي شب قدر بيدار بمانم و هم... هم غريبه را ببينم. از وقتي شوهرم مرد، تنها پشتيبانم -بعد از خدا- او بود. اگر خدا و ديني هم برايم مانده، از صدقه سر همين غريبه است. اگر او نبود، معلوم نبود براي سير كردن اين بچه ها مجبور به چه كارهايي مي شدم.
نسيم خنكي وزيدن گرفت. پارچه ي رنگ و رو رفته اي كه روي پسرم انداخته بودم كنار رفته بود. پوشاندمش و دستي به موهايش كشيدم. يكي دو روز پيش، همين پسرم گفت: «مامان! توي مسجد پيش نماز مي گفت ماه رمضان ماه خداست. ما مهمان خدا هستيم كه ماه رمضان هميشه غذا داريم؛ نه؟»
واقعاً مهمان خدا بوديم. غريبه مثل فرشته اي نازل مي شد و نان و خرمايش را مي گذاشت و مي رفت. فقط چند بار صداي پايش را شنيدم. بار آخري كه دويدم دنبالش، در پيچ و خم اين خرابه ها گمش كردم. حتماً مي رفت سراغ بقيه ي خرابه نشين ها؛ آخر آنها هم مثل ما نان و خرمايشان قطع نمي شد. چشم به راه غريبه بودم كه پلك هايم سنگين شد. همان طور كه نشسته بودم، سرم را به ديوار تكيه دادم.
صداي پايي آمد. همان صدايي كه از آخر شب تا حالا منتظرش بودم. آن قدر خوشحال شدم كه نفهميدم چه طور از جا پريدم. غريبه از كنار ديوار خرابه به جلوتر آمد. نسيمي وزيدن گرفت. لکه هاي ابر ماه را پوشاندند. شمع را بالاتر آوردم. آتش شمع هم در نسيم رقصي كرد و خاموش شد. همه جا تاريك بود.
- سلام، غريبه!
- سلام! من غريبه نيستم.
- درست است. تو آشناتر از هر آشنايي. دو سه سال پيش با شوهرم به مسافرتي مي رفتيم كه نزديك همين شهر مريض شد و بعد هم ما را تنها گذاشت. توي اين بي كسي و تنهايي، فقط شما كس و كارم بوده ايد.
- كس و كار تو خداست.
- بله؛ بعد از خدا...
- دعا كن.
- دعا مي كنم؛ دعا مي كنم كه رستگار بشوي. دعا مي كنم رئيس حكومت و پيش نماز مسجد و همه ي زاهدان مثل تو باشند.
غريبه خم شد، چيزي زمين گذاشت و رفت.
ناگهان از خواب پريدم. مردي داشت از خرابه بيرون مي رفت. نسيمي وزيدن گرفت. لكه هاي ابر جلوي ماه را گرفتند. شمع را بلند كردم. آتش شمع هم در نسيم رقصي كرد و خاموش شد. سعي كردم شمع را روشن كنم. زبانم... زبانم بند آمده بود. روشن كردم، خاموش شد. روشن كردم، خاموش شد. روشن كردم و ديگر خاموش نشد؛ ولي غريبه رفته بود و گوشه اي، نان و خرماي هميشگي...
پسرم بيدار بود.
- از كي بيداري؟
- از وقتي پيش نماز مسجد آمد.
- پيش نماز مسجد؟
- آره؛ شما خواب بودي. پيش نماز مسجد آمد و اينها را گذاشت و رفت.
- چيزي نگفت؟
- گفت دعا كن.
غريبه را نديدم، ولي بالاخره شناختمش. پيش نماز مسجد!
سحر مي روم سراغش.
* * *
سحر خواب ماندم. صداي اذان از دورتر مي آمد. بلند شدم و دوان دوان به سمت مسجد آمدم. از خرابه هاي بيرون شهر، تا به مسجد برسم عرقم درآمده بود. مسجد شلوغ بود؛ قلقله بود. از زني پرسيدم: «پيش نماز مسجد كيه؟»
- پيش نماز؟ پيش نماز را كشتند.
- كشتند؟
زن رفت. از هيچ كس نمي شد سؤ ال كرد. همه اين سو و آن سو مي رفتند. از مسير رفتن ها و آمدن ها مي شد خانه ي پيش نماز را پيدا كرد. همان جا، كنار مسجد. همان جا، كنار دارالحكومه.
* * *
خورشيد كم كم از مشرق سرك مي كشيد كه طبيب از خانه ي پيش نماز بيرون آمد.
- حالش بد است. فقط شير برايش خوب است.
ولوله اي افتاد بين جمعيت.
- برويم شير بياوريم.
- حكومت چه مي شود؟
- تكليف ما چه مي شود؟
* * *
بچه ها بيدار شده بودند. پسرم آنجا آمده بود و دامنم را مي كشيد.
- چي شده، چي شده؟
- مادر جان! غريبه اي كه...
حرفم را خوردم.
- ...آشنايي كه برايمان نان و خرما مي آورد، مريض شده.
پسرم بغض كرد. با هم برگشتيم به خرابه. هر چيزي كه ارزشي داشت برداشتم؛ چيزي نشد. موهايم... موهايم را مي فروشم... و فروختم. پسرم فهميده بود که شير برايش خوب است. پول را به پسرم دادم تا شير بخرد. شير ناياب شده بود. خيلي ها قبل تر از ما شيرها را خريده بودند.
آن روز شب شد؛ ولي شير پيدا نشد. طبيب مي گفت حالش بدتر شده. حال ما هم بدتر شد. آن شب هيچ غريبه و آشنايي به خرابه نيامد. فردا هم شير پيدا نشد. فردا شب هم هيچ غريبه و آشنايي به خرابه نيامد. صبح رفتم و با هر زحمتي بود، كمي شير پيدا كردم. كاسه ي شير را دست پسرم دادم و با او تا كنار خانه ي پيش نماز آمدم. آنجا خيلي ها آمده بودند. خيلي از همسايه هايمان توي خرابه. خيلي ها كاسه ي شير آورده بودند، خيلي ها. ولوله اي بود.
توي همين ولوله بود كه فهميدم پيش نماز، رئيس حكومت است. يعني غريبه... نه؛ آشناي هميشگي كه هر شب مي آمد، هم رئيس حكومت بود و هم پيش نماز. پسرم خسته شد و خوابش برد. كاسه ي شير هنوز دستم بود. يك چيزي توي دلم مي لرزيد و هر لحظه مي خواست بيفتد. بغضي به گلويم افتاده بود و هر لحظه مي خواست بتركد. چشم هايم را باز كردم. گوش هايم را تيز كردم. صداي شيوني از خانه بلند شد. چيزي كه توي دلم مي لرزيد، افتاد و شكست. كاسه ي شير هم. بغضي كه توي گلويم بود، تركيد. ديدي چه شد؟ آخر هم غريبه را نديدم...
 

مرد تنهای شب

عضو جدید
حکایتی جالب و خواندنی در ازدواج

حکایتی جالب و خواندنی در ازدواج

حکایتی جالب و خواندنی در ازدواج
ازدواج دختر تاجر و پسر مسگر
دو تا برادر بودند يکى تاجر، يکى مسگر. تاجر يک دختر داشت. مسگر يک پسر. دختر و پسر همديگر را دوست داشتند امّا مرد تاجر مخالف ازدواج آنها بود. مى گفت:”من تاجرم. دخترم را به پسر يک مسگر نمى دم.“
پسر وزير پادشاه آمد خواستگارى دختر. پسر عمو وقتى اين موضوع را شنيد آمد پيش دختر و گريه کنان گفت:”تو را دارند به پسر وزير مى دهند و سر من بى کلاه مى ماند.“ دختر گفت:”گريه نکن. من از پسر وزير نوشته اى مى گيرم که بتوانم شب عروسى بيايم پيش تو، شايد هم با هم فرار کرديم.“
بساط عقد را براى پسر وزير و دختر چيدند. وقتى مى خواستند از دختر بله بگيرند. دختر به پسر وزير گفت:”يک نوشته به من بده که شب اول عروسى خواسته مرا انجام دهي. وگرنه بله نمى گويم.“ پسر وزير نوشته اى به دختر داد. دختر هم بله را گفت.
شب عروسى که شد، وقتى که عروس و داماد را دست به دست دادند و آنها تنها شدند دختر نوشتهٔ پسر را به او نشان داد و گفت:”من و پسر عمويم همديگر را دوست داشتيم. چون پدرش مسگر است پدرم راضى نشد مرا به او بدهد. اما من قول داده ام که شب عروسى اول پيش او بروم.“ حالا خواهشم اين است که اجازه بدهى يک ساعت پيش او بروم.“داماد هم قبول کرد.
وقتى که عروس از در خانه بيرون آمد. دزدى جلويش را گرفت و گفت:”حالا هر چى جواهر همرات دارى بده بياد.“ دختر قصهٔ خودش را براى او تعريف کرد و گفت:”همان جور که پسر وزير به من دست نزد و اجازه داد بروم، تو هم مردانگى کن و دست به جواهرات من نزن تا بروم و برگردم. وقتى برگشتم، جوهراتم مال تو.“ دزد قبول کرد.
دختر همين جور که مى رفت يک شير جلويش درآمد، دختر دستى به يال شير کشيد، قصه اش را براى او تعريف کرد و به او هم قول داد وقتى برگردد مى تواند او را بخورد.
دختر وقتى به خانهٔ پسر عمويش رسيد، ديد او سرش را روى زانو گذاشته و گريه مى کند. دختر را که ديد گفت:”چطور توانستى سر داماد را کلاه بگذارى و به اينجا بيائي؟“ دختر گفت:”نوشته اى از او گرفته بودم و امشب از او خواستم که اجازه دهد من پيش تو بيايم. او هم قبول کرد. در بين راه هم يک دزد و يک شير ديدم آنها وقتى ماجراى مرا شنيدند از مال و جان من گذشتند.“ پس فکرى کرد و گفت:”نه! آن داماد بيچاره مردانگى کرده و به تو اجازه داده، درست نيست که کاسه سالم او را من بشکنم.“ دختر را به خانه روانه کرد.



تا اين را اينجا داشته باشيد،
برويم سر پادشاه شهر: پادشاه شهر گوهرى ميان تاجش بود که نمى شد رويش قيمت گذاشت. اين گوهر را چهار تا دزد همدستى کردند و دزديدند. پادشاه دخترى هم داشت که عاشق پسرى بود. پسر به دختر پادشاه سپرده بود که خودش را بزند به لال بودن و لام تا کام حرف نزند. پادشاه هم اعلان کرده بود هر کس بتواند زبان دخترش را باز کند، دختر را به عقد او در مى آورد.
پسر عموى دخترى که زن پسر وزير شده بود، اعلان پادشاه را شنيد. آمد تو مجلس. دختر پادشاه هم پشت پرده نشسته بود. پسر رو کرد به جماعتى که آنجا جمع بودند و قصهٔ خودش و دختر عمويش را براى آنها تعريف کرد. بعد پرسيد:”حالا از دختر پادشاه و جمعيت مى پرسم که مردانگى کدام يک بيشتر بود؟“ يکى از دزدهائى که گوهر تاج پادشاه را دزديده بود گفت:”آن دزد مردانگى کرده که از خير ده هزار تومن جواهر گذشته.“ يک نفر ديگر گفت:”نخير، مردانگى را شير کرده که از خير طعمه اش گذشته.“ سومى گفت:”مردانگى با داماد بوده که به زنش اجازه داده به ديدن پسر عمويش برود.“ دختر پادشاه از اين جواب ها به تنگ آمد و زبان باز کرد و گفت:”مردانگى را آن پسر عمو به خرج داده که از خير عروس بزک کرده که با پاى خودش پيش او آمده گذشته و او را دست نزده به خانه اش برگردانده. آى کسى که گفتى مردانگى با دزد بوده، تو سارق گوهر تاج پادشاه هستي. آن کسى که گفتى مردانگى را شير بيشتر بوده، آدمى شکمو و پرخور است که هيچ وقت نمى تواند از خوراکى ها چشم بپوشد. و توئى که گفتى مردانگى را داماد به خرج داده، تو هم آدم بى غيرتى هستى که اگر زنت برود و کار بدى بکند ناراحت نمى شوي.“
خبر به پادشاه رسيد که دخترت به جاى يک کلام ده کلام حرف زد و دزد گوهر تاج ات هم پيدا شد. پادشاه دخترش را عقد کرد و داد به پسر مسگر.
شب عروسي، پسر به دختر گفت:”حالا ما زن و شوهر هستيم، تو با کى عهد و پيمان بسته بودي؟“ دختر گفت:”يک پسر سبزى فروش بود که تو مکتب با هم درس مى خوانديم. عاشق من شده بود. و چون مى دانست که پدرم مرا به يک پسر سبزى فروش نمى دهد، به من گفت خودم را به لال شدن بزنم تا او بياد مثلاً زبان مرا باز کند تا پادشاه مرا به او بدهد من چند سالى حرف نزدم، اما از اعلان شاه بى خبر بودم. تا اينکه تو آمدى . با قصه ات کارى کردى که من به حرف زدن وادار شدم. قسمت بود که من زن رعيت بشوم. آن پسر، سبزى فروش بود تو هم مسگر.“
- عهد شب زفاف
- قصه هاى مشدى گلين خانم ص ۱۹۴
- گردآورنده: ل.پ. الوال ساتن
- ويرايش: اولريش مارتسولف، آذر اميرحسينى نيتهامر و سيداحمد وکيليان
- نشر مرکز ـ چاپ اول ۱۳۷۴
- به نقل از: فرهنگ افسانه هاى مردم ايران ـ جلد نهم، على اشرف درويشيان رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
تماس تلفني يك دانشجو

تماس تلفني يك دانشجو

ترم اول(ترم جوگيريدگي):
الو سلامماماني.منم هوشنگ.واي ماماني نمي دوني چقدر اينجا خوبه. دانشگاه فضاي خيلينازيه.واي خدا خوابگاه رو بگو.وقتي فکر مي کنم امشب روي تختي مي خوابم که قبل از منيه عالمه از نخبه ها و دانشمنداي اين مملکت توش خوابيدن - و جرقه اکتشافات علمي ازهمين مکان به سرشون زدهتنم مور مورميشه..راستي اينجا تو خوابگاه يه بوي مخصوصي مياد که شبيه بوي خونه اصغر شيره اي همسايه بغليمونه.دانشجوهاي سال هاي بالاتر ميگن اين بوي علم و دانشه! لامسب اينقدربوي علم و دانش توي فضا شديده که آدم مدهوش ميشه!!! پريشب يکي از بچه ها به خاطرOver Doseازدانش رفت بخش مسمويت بيمارستان!

ترم 2(ترم عاشقشدگي):
آه اي مريم.ايعشق من.همه زندگي من.مي خواهم درختي شوم و بر بالاي سرت سايه بيفکنم تا بر شاخسارمن نغمه سرايي کني.ميخواهمت با تمام وجود عزيزم.همه پول و سرمايه من متعلق بهتوست.بدون تو اين دنيا رو نمي خوام.کي ميشه اين درس من تموم شه تا بيام بات ازدواجکنم...امروز يک ساعت پشت پنجره کلاستون بودم و داشتم رخ زيبايت را که همچون پروانهاي در کلاس ميدرخشيدي تماشا مي کردم...

ترم 3(ترمافسردگي):
الو مامانسلام.مريم منو ول کرد و گذاشت رفت! مامان جون افسرده شدم اولين عشقم بود دارمميميرم از غصه .اي خدا بيا منو بکش راحتم کن.مامان من اين زندگي رو نميخوام.....

ترم 4(ترم زرنگشدگي):
الو سلام مهشيدجون خوبي عزيزم؟منم پژمان! کجايي نفس؟ نيستي؟دلم تنگ شده واست گنجشک کوچولوي من.بياببينمت قربونت برم...مهشيد جون من پشت خطي دارم .مامانمه.بعداً بت زنگميزنم.......
الو به به سلام چطوري ندا جون؟آره بابا داشتم با مامانم صحبت ميکردم.. پيرزن دلش تنگ شده واسم! جوجوي من حالت خوبه؟ به خدا منم دلم يه ذره شدهواست.باشه عزيزم فردا ساعت 11 پارک پشت دانشکده دارو....

ترم5 (ترم مشروطهگي):
الو سلام استاد! قربون بچه ات دارم مشروط ميشم.2 نمره بم بده.به خدا ديشب بابابم سکته کرد . مرد. مامانم هم از غصه افتاد پاش شکست الان تو آي سي يو بستريه. منم ضربه روحي خوردمدچار فراموشي شدم اصلاً شما رو هم يادم نمياد ....قول ميدم جبرانکنم....

ترم 6(ترمولخرجيدگي) :
الو مامان منخونه مي خوام ! راستي اون 50 تومني که 3 روز پيش فرستادي تموم شد.دوباره بفرست.خرجپروژه ام شد!!!

ترم7 (ترم پاتوقيدهگي):
سلام داش مصي! حاجي دمت گرم امشب بساز ما رو .از اون پنير شيرازياي رديف بيار که مهمون دارم. 3صوت هم آيس بيار مي خوايم فضا پيمايي کنيم.نوکرتم.آقايي

ترم8 (ترم فارغالتحصيلگي):
الو سلامخانم.واسه اين آگهي که توي روزنامه داديد تماس گرفتم.فرموده بوديد آبدارچي با مدرکليسانس و روابط عمومي بالا....
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
گربه باهوش

گربه باهوش

یه خانومی گربه ای داشت کههووی شوهرش شده بود. آقاهه برای اینکه ازشر گربه راحت بشه، یه روز گربه رو میزنه زیر بغلش و 4 تاخیابون اونطرف تر ولش می کنه. وقتی میرسه خونه میبینهگربهه از اون زودتراومده خونه. این کار رو چند باردیگه تکرار می کنه، امانتیجه اینمیگیره.
یک روز گربه رو بر میداره میذارهتوماشین. بعد از گشتن از چند تا بلوارو پل و رودخانه و. . .خلاصه گربه رو پرت میکنهبیرون. نیم ساعت بعد، زنگ میزنه خونه. زنش گوشی رو برمیداره. مرده میپرسه: "اون گربه کرهخرخونس؟"زنش می گه آره. مرده میگه گوشی روبده بهش،من گم شدم
 

starone312

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خانوما یاد بگیرید

خانوما یاد بگیرید

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.:cry:
 

starone312

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
يه دختر كوري تو اين دنياي نامرد زندگي ميكرد .اين دختره يه دوست پسري داشت كه عاشقه اون بود.دختره هميشه مي گفت اگه من چشمامو داشتم و بينا بودم هميشه با اون مي موندم يه روز يكي پيدا شد كه به اون دختر چشماشو بده. وقتي كه دختره بينا شد ديد كه دوست پسرش كوره. بهش گفت من ديگه تو رو نمي خوام برو. پسره با ناراحتي رفت و يه لبخند تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشماي من باش
 

starone312

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اینم نامردی مردا

اینم نامردی مردا

یک زوج در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.ناگهانیک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ، هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.پری چوب جادووییش رو تکون داد و اجی مجی لا ترجی
دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک Qm2در دستش ظاهر شد. حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت: خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته ، بنابراین، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم. خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه !!! پری چوب جادوییش و چرخوند و.........
اجی مجی لا ترجی
و آقا 92 ساله شد!
 

mohandes_javan

عضو جدید
ترفند عاشق

ترفند عاشق

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.
:cry:
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سه پرسش سقراط

هر زمان شایعه ای روشنیدیدو یا خواستید شایعه ای را تکرار کنید این فلسفه را در ذهن خود داشته باشید!

در
یونان باستان سقراط به دلیل خرد و درایت فراوانش مورد ستایش بود. روزی
فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود،با هیجان نزد او آمد و گفت:سقراط
میدانی راجع به یکی ازشاگردانت چه شنیده ام؟

سقراط پاسخ داد:”لحظه
ای صبر کن.قبل از اینکه به من چیزی بگویی از تومی خواهم آزمون کوچکی را که
نامش سه پرسش است پاسخ دهی.”مرد پرسید:سه پرسش؟سقراط گفت:بله درست است.قبل
از اینکه راجع به شاگردم بامن صحبت کنی،لحظه ای آنچه را که قصدگفتنش را
داری امتحان کنیم.

اولین پرسش حقیقت است.کاملا مطمئنی که آنچه را
که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟مرد جواب داد:”نه،فقط در موردش شنیده
ام.”سقراط گفت:”بسیار خوب،پس واقعا نمیدانی که خبردرست است یا نادرست.

حالا
بیا پرسش دوم را بگویم،”پرسش خوبی”آنچه را که در موردشاگردم می خواهی به
من بگویی خبرخوبی است؟”مردپاسخ داد:”نه،برعکس…”سقراط ادامه داد:”پس می
خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی درموردآن مطمئن هم نیستی
بگویی؟”مردکمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.

سقراط ادامه داد:”و
اما پرسش سوم سودمند بودن است.آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من
بگویی برایم سودمند است؟”مرد پاسخ داد:”نه،واقعا…”سقراط نتیجه گیری
کرد:”اگرمی خواهی به من چیزی رابگویی که نه حقیقت داردونه خوب است و نه
حتی سودمند است پس چرا اصلا آن رابه من می گویی؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
* ولف ديتريش اشنوره * فرار

* ولف ديتريش اشنوره * فرار

مرد ريش داشت . کمي پير بود دست کم نسبت به زن خيلي پير بود با آن ها کودکي همراه بود کودکي بسيار خردسال بچه مدام از گرسنگي جيغ مي کشيد زن هم گرسنه بود اما چيزي نمي گفت تنها هنگامي که مرد به او نگاه مي کرد لبخندمي زد يا دست کم مي کوشيد که لبخند بزند مرد هم گرسنه بود
آنها نمي دانستند که کجا مي روند تنها مي دانستند که ديگر نمي توانند در زادگاهشان بمانند آنجا ويران شده بود
آن ها از جنگل عبور مي کردند از ميان کاجها همهمه خفيفي بلند بود اما به جز آن صدايي شنيده نمي شد نه تمشکي به چشم مي خورد و نه قارچي آن ها را گرماي آفتاب از بين برده بود در کوره راه ها هرمي گزنده پيچ و تاب مي خورد آهوها و خرگوشها از تشنگي روي زمين افتاده بودند و له له مي زدند
مرد پرسيد : مي تواني ادامه بدهي ؟
زن ايستاد . و گفت : نه و نشست
کاجها از تارهاي عنکبوت از تارهاي که آهسته مي جنبيدند محصور بود اگر گاهي نسيم از حرکت باز مي ايستاد صداي ساييده شدن سوزن کاجها به هم شنيده مي شد و صداي خفه اي بر مي خاست ميوه هاي کاج مانند قطره هاي باران آرام فرومي افتادند
زن پرسيد : پس پرنده ها کجا هستند ؟
مرد گفت : نمي دانم فکر مي کنم که ديگر پرنده اي وجود ندارد
زن بچه را زير پستان خود گرفت اما پستان شير نداشت بچه بار ديگر جيغ کشيد
مرد آب دهانش را قورت داد صداي بچه داشت کم کم مي گرفت مرد گفت : ديگر بيش از اين ممکن نيست
زن گفت : نه ممکن نيست و کوشيد که لبخند بزند اما نتوانست
مرد گفت : مي روم چيزي براي خوردن پيدا کنم
زن پرسيد : از کجا ؟
مرد گفت : بگذار به عهده من
و به راه افتاد
مرد در جنگل به راه افتاد جنگل در حال مرگ بود مرد نشانه هايي بر تنه درختان مي کند
او در حدود دو ساعت راه پيمود سپس به دهي رسيد دهي بي سکنه روي ارابه اي نشست و به خواب رفت وقتي بيدار شد تشنه بود دهانش از تشنگي خشک بود و مي سوخت برخاست وارد خانه اي شد خانه بي روح بود و در آن همه چيز در هم و آشفته کشو ميزي روي زمين افتاده بود ظرفها شکسته بود پنجره ها هم روي نيمکتي کنار اجاق سفره اي ديده ميشد در سفره تکه اي نان خشک پيچيده شده بود
مرد نان را برداشت و از خانه بيرون رفت در خانه هاي ديگر چيزي نيافت آب هم پيدا نکرد در چشمه لاشه جانوري افتاده بود جرات نکرد تکه اي از نان بکند مي خواست آن را براي زن ببرد ميوه اي در مزارع نيافت حيواني هم ديده نمي شد تنها لاشه چند گربه و مرغ را در مسير خود ديد که در حال متلاشي شدن بودند
هوا سخت گرفته بود و رعد و برق مي زد
مرد خميده راه مي رفت نان را زير بغلش گرفته بود دانه هاي عرق روي ريشش مي چکيد کف پاهايشمي سوخت به سرعت خود افزود چشمهايش را تنگ کرد و به آسمان چشم دوخت آسمان رنگ گوگردي داشت برق مي زد خورشيد رفته بود و ابرهاي سياه آمده بودند
مرد شتاب کرد نان را در چاک پيراهنش گذاشته بود و با ساعدش مانع سقوط آن مي شد
باد شروع شد اولين قطره هاي باران چکيد آنها هنگام اصابت به زمين تشنه صدا مي کردند
مرد دويد تنها در فکر نان بود اما باران سريعتر بود و از او پيشي گرفتتت پيش از رسيدن به جنگل اکنون باراني تند مي باريد
مرد با دستهايش نان را فشار ميداد نان چسبنده شده بود مرد دشنام داد باران شديدتر شد ديگر نه جنگل مقابل را مي ديد و نه ده پشت سرش را جلو همه چيز پرده اي بخار کشيده شده بود
مرد ايستاد به تندي نفس مي زد خشم شد نان در چاک گريبانش بود جرات نمي کرد به آندست بزند نان نرم شده بود باد کرده بود و داشت ور مي آمد
به زن فکر کرد و به بچه دندانهايش را از غيظ به هم ساييد دستهايش را فشرد و بازوهايش را محکم به شکمش چسباند فکر کرد که به اين شکل بهتر مي تواند از نان نگهداري کند بعد به خودش گفت : بايد از نان خوب نگهداري کنم باران نبايد آن را از دستم بگيرد نبايد بعد نشست و سرش را روي زانوهايش خم کرد باران به شدت مي باريد حتي ده قدم دورتر را نمي شد ديد
مرد دستهايش را روي تهيگاهش گذاشت بعد سرش را به سوي زمين خم کرد و به چاک گريبانش خيره شد نان آنجا بود اما اکنون باد کرده بود و مانند تکه اي اسفنج به نظر مي رسيد
مرد به خودش گفت : صبر مي کنم صبر مي کنمم تا بارا ن تمام شود اما مي دانست که دروغ مي گويد نان حتي پنج دقيقه ديگر هم نمي توانست دوام بياورد حتما جلو چشم او وا مي رفت
فرد ديد که چگونه باران روي دنده هايش مي چکد و دو شيار آب از زير بغلش فرو مي ريزد نان که چند لحظه پيش باد کرده بود حالا داشت متلاشي مي شد ديگر نمي توانست به فکر زن باشد او اکنون دو راه بيشتر نداشت يا بايد از نان چشم مي پوشيد و يا آن را فورا مي خورد مرد به خودش گفت : اگر آن را نخورم هم ديگر قابل مصرف نخواهد بود هم نيرويم تحليل مي رود و هم سر انجام هر سه نفر تلف خواهيم شد اما اگر آن را بخورم دست کم من سرپا مي مانم
مرد اين جمله را با صداي بلند ادا کرد بايد با صداي بلند ادا مي کرد زيرا انگار کسي در درونش حرف مي زد به آسمان که کمکم روشن مي شد نگاه نکرد و به باران که فروکش مي کرد بي اعتنا ماند تنها به نان خيره شد بعد فکر کرد : گرسنگي و ديگر صبر نکرد
مرد در پي يافتن نشانه هايي بود که روي درختها کنده بود مدام آن ها را لمس مي کرد و رد مي شد از شاخه هاي سرخس و زغال اخته قطره هاي آب فرو مي چکيد هوا از حرارت و بخار دم کرده بود
سه ساعت راه رفت
مرد ناگهان زن را ديد زن را ديد که نشسته و تنه اش رابه کاجي تکيه داده است بچه در دامن او دراز کشده بود
به سوي آنها رفت
زن لبخند زد : چه خوب شد که آمدي
مرد نشست : اما چيزي پيدا نکردم
زن گفت : مهم نيست و رويش را برگرداند
مرد پيش خود فکر کرد : چه قدر قيافه اش دردآور است
زن گفت چه قدر خسته به نظر مي رسي سعي کن کمي بخوابي
مرد دراز کشيد : حال بچه چهطور است ؟ چرا اين قدر ساکت است ؟
خسته است
صداي نفس مرد کم کم مرتب شد
زن پرسيد : خوابيدي ؟
مرد پاسخي نداد تنها صداي خش خش بال پروانه ها مي آمد
هنگامي که مرد از خواب بيدار شد زن دراز کشيده بود و به آظچمان نگاه مي کرد بچه در بلوز زن پيچيده شده بود و در کنارش قرار دشات
مرد پرسيد : اتفاقي افتاده؟
زن تکاني نخورد فقط گفت : مرده است
مرد از جا جست : مرده ؟
بله وقتي که تو خواب بودي
پس چرا مرا بيدار نکردي ؟
زن پرسيد : چرا بايد تو را بيدار مي کردم ؟
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
كشاورزی الاغ پیری داشت كه یك روز اتفاقی به درون یك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعی كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.

پس برای اینكه حیوان بیچاره زیاد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.

مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ریختند اما الاغ هر بار خاك های روی بدنش را می تكاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاك زیر پایش بالا می آمد، سعی می كرد روی خاك ها بایستد.

روستایی ها همینطور به زنده به گور كردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینكه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...

نتیجه اخلاقی : مشكلات، مانند تلی از خاك بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینكه اجازه بدهیم مشكلات ما را زنده به گور كنند و دوم اینكه از مشكلات سكویی بسازیم برای صعود!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# مريم سليماني # قيطون صورتي

# مريم سليماني # قيطون صورتي

توي کوچه واسه خودم داشتم بي هدف مي گشتم.سرم گيج رفت.افتادم زمين وديگه چيزي نفهميدم.
توي بيهوشي بردنم به روزي که براي خريد جهيزيه اعظم رفتيم بازار.کسي رو نداشتم که مسعودو پيشش بذارم زري (خواهرم) خونه داشت لحافهاي اعظم رومي دوخت.خودبچه ام اعظم رفته بودکلاس خياطي امتحان بده تا ديپلمش رو بگيره .تمام بازاررو زيرپا گذاشتم تا قيطون صورتي پيدا کنم براي سفره قند.توي راسته بازار از جلوي مغازه هاي جوروا جور رد شدم.مغازه پارچه فروشي باچيتهاي گل گلي.پارچه هاي رنگارنگ که ازدروديوارمغازه آويزون بود.اتفاقا متقال روتشکي هاي اعظم روازهمين مغازه گرفتم.اونم همون بلورفروشي که پارچ وليوانش روخريدم.چيني هاي گل سرخي جهيزيه ي خودمم گذاشتم تا اعظم ببره. نمکدون نداشت که اومدم ازهمين مغازه خريدم. سبداي دمکني روهم از پيرمردي که جلوي کبابي بساط مي کرد.بيچاره چرا امروز نيومده؟بوي توتون قليون با کباب سوخته قاطي شده بود.درويشي کشکول بدست شعر مي خوند.
-مولا علي مولا علي جانم به قربانت علي
بعضي مغازه دارها تو کشکول درويش پول مي نداختن.منم براي خاطر خوشبختي اعظم تنها دخترم يه دو تومني انداختم.به سه راهي که رسيدم پيچيدم دست چپ.تو راسته حاج نايب بلکه قيطونو پيدا کنم.دو تا بچه سرتق تيله بازي مي کردن.انگار نه انگار که مردم ميرن ميان.بالاخره جلوي يه مغازه قيطون رو پيدا کردم.از ذوقم در جا ميخکوب شدم.
-آقا 6 متر ازاين قيطون صورتي بدين !
-چشم جنس شناسي آبجي آ
-چقدر ميشه ؟
-قابلي نداره
-خيلي ممنون
-ميشه 12 تومن
-تخفيف نداره؟
-تموم بازارو بگردي فقط ما از اين قيطونها داريم
-راست مي گين واله تمومه راسته رو زير پا گذاشتم
برگشتم که هشت تومنو توکيفم بذارم ديدم مسعود نيست.
بازار رو سرم خراب شد.خدايا چه خاکي سرم بريزم؟گريه امونم نداد.مثل ديوونه ها دنبال مسعود مي گشتم.
-خانوم با اين سن و سال چرا تنها اومدي بيرون؟
-نکنه مرده؟
-ولش کنين توي اين دورو زمونه کمک به کسي نيومده خودتون گرفتار مي شين
-نه بابا خدا رو خوش نمياد
-ببريمش مسجد
-ببرينش سراي سالمندان
-بايد بره کهريزک
-تف به اين دنيا يه عمر بدبختي بکش بچه بزرگ کن اينم عاقبتش؟
-خدا از اون بچه ها که اين پير زنو ول کردن نگذره
-گفتن سنگ باش مادر نباش راس گفتن واله
بلند شدم بي توجه به جمعيت اطرافم راه افتادم که برم خيلي سعي کردم تا دوباره زمين نخورم اما نشدفقط صدا مي کردم مسعود مسعود مادر!پيرمرد درويش کشکول بدست رد شد.
-مولا علي مولا علي جانم به قربانت علي
از توي يه مغازه مردي برام يه ليوان آب قند آورد.هنوز به دهنم نرسيده بود که يکي سخنراني اش گرفت:
-آقا ندين شايد مرض قند داشته باشه قندش بره بالا مي ميره
-ول کن بابا اين بنده خدا مرده ديگه
هر کي چيزي مي گفت:
=بچه شو گم کرده بنده خدا
=اسمش چيه؟
=ببرينش پيش پليس
=خانوم گريه نکن پيدا ميشه ايشالاط،
=چه مادر بي فکري!
=حواست کجا بود بچه تو ول کردي؟
=بابا شما که طاقت بازار ندارين نيايين مياين چيکار؟
=زرق و برق مغازه ها رو ديدي بچه تو ول کردي؟
پاشدم جمعيت رو کنار زدم
-مسعود مسعود!
توي يکي از حجره ها مسعود نشسته بودو آبنبات قيچي که با آب دماغش قاطي شده بودليس مي زدپريدم تو مغازه
-مسعود!
اولين کاري که کردم يه چک محکم زدم تو گوشش.گريه اش رفت هوا
-پسره ديوونه نگفتي من خونه خراب مي شم کدوم گوري رفتي خبر مرگت؟
مغازه دار دستمو گرفت:
-خانوم برو خدارو شکر که پيداش کردي! بچه اس ديگه قول ميده دست شمارو تو شلوغي ول نکنه باشه عمو؟
مسعود با هق هق گريه مظلوم سرش رو تکون داد.جيگرم براش کباب شد.
مسعود کجايي مادر؟ديگه گم نميشم.ديگه از خونه نميام بيرون قول مي دم مادر!
محکم بغلش کردم به خودم فشارش دادم اگه پيدا نمي شد چه خاکي به سرم مي ريختم عروسي اعظم عزا مي شد زبونم لال مغازه دار همون طور که مي خنديد گريه اش گرفت
-مادره ديگه!
پاشدم که برم اما کجا؟کجارو بلدم برم؟اگه تاشب منو پيدا نکنن چه خاکي به سرم بريزم؟مسعود مادر!
اعظم رفته تبريزآموزشگاه خياطي زده.تبريز بلد نيستم از کجا ميرن.من فقط دوتا پنجاه تومني پول دارم.
-مسعود مادر!يه روز توگم شدي يه روز من.تو بچگي کردي من چي؟
-خانوم بيا قيطونت!
برگشتم.مغازه داره نبود.آب شيرين قند حالمو جا آورد.
-پولشو دادي جنستو نگرفتي ميدوني چقدردنبالت اومدم؟
از دور يه قيافه آشنا ديدم.خدارو شکر.
-مادر!کجايي تو؟بازم اومدي قيطون صورتي بخري راهو گم کردي؟
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سمور به گل رز گفت:«ببين چگونه به سرعت مي دوم،در حالي كه تو نه مي تواني راه بروي، و نه مي تواني بخزي.»


گل رز به سمور گفت:«آه دونده ي چابك و شريف!سريع تر از اينجا برو!»



جبران خليل جبران
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
فیلسوف به رفتگر گفت:«دلم برایت می سوزد. کاری که می کنی بسیار سخت و جانفرساست.»
و رفتگر به او پاسخ داد:«خیلی از شما ممنونم.کار شما چیست؟»
فیلسوف پاسخ داد:«من در مورد رفتار انسان ها،ویژگی ها و تمایلاتشان تحقیق می کنم.»
پس رفتگر لبخندی زد و در حالی که جارویش را دوباره برمی داشت،گفت:«من نیز دلم برای شما می سوزد.»!!!

جبران خلیل جبران
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# ساعدي غلامحسين # گدا

# ساعدي غلامحسين # گدا

يه ماه نشده سه دفعه رفتم قم و برگشتم، دفعه ي آخر انگار به دلم برات شده بود كه كارها خراب مي شود اما بازم نصفه هاي شب با يه ماشين قراضه راه افتادم و صبح آفتاب نزده، دم در خونه ي سيد اسدالله بودم. در كه زدم عزيز خانوم اومد، منو كه ديد، جا خورد و قيافه گرفت. از جلو در كه كنار مي رفت هاج و واج نگاه كرد و گفت: «خانوم بزرگ مگه نرفته بودي؟»
روي خودم نياوردم، سلام عليك كردم و رفتم تو، از هشتي گذشتم، توي حياط، بچه ها كه تازه از خواب بيدار شده بودند و داشتند لب حوض دست و رو مي شستند، پاشدند و نگام كردند. من نشستم كنار ديوار و بقچه مو پهلوي خودم گذاشتم و همونجا موندم . عزيز خانوم دوباره پرسيد: «راس راسي خانوم بزرگ، مگه نرفته بودي؟»
گفتم: «چرا ننه جون، رفته بودم، اما دوباره برگشتم.»
عزيز خانوم گفت: «حالا كه مي خواستي بري و برگردي، چرا اصلاً رفتي؟ مي موندي اين جا و خيال مارم راحت مي كردي.»
خنديدم و گفتم: «حالا برگشتم كه خيالتون راحت بشه، اما ننه، اين دفعه بي خودي نيومدم، واسه كار واجبي اومدم.»
بچه ها اومدند و دوره ام كردند و عزيز خانوم كه رفته رفته سگرمه هاش توهم مي رفت، كنار باغچه نشست و پرسيد: «كار ديگه ات چيه؟»
گفتم: «اومدم واسه خودم يه وجب خاك بخرم، خوابشو ديدم كه رفتني ام.»
عزيز خانوم جابجا شد و گفت: «تو كه آه در بساط نداشتي، حالا چه جوري مي خواي جا بخري؟»
گفتم: «يه جوري ترتيبشو داده م.» و به بقچه ام اشاره كردم.
عزيز خانوم عصباني شد و گفت: «حالا كه پول داري پس چرا هي مياي ابنجا و سيد بيچاره رو تيغ مي زني؟ بدبخت از صبح تا شام دوندگي مي كنه، جون مي كنه و وسعش نمي رسه كه شكم بچه هاشو سير بكنه، تو هم كه ول كنش نيستي، هي ميري و هي مياي و هر دفعه يه چيزي ازش مي گيري.»
بربر زل زد تو چشام كه جوابشو بدم و منم كه بهم برخورده بود، جوابشو ندادم. عزيزه غرولندكنان از پله ها رفت بالا و بچه هام با عجله پشت سرش، انگار مي ترسيدند كه من بلايي سرشون بيارم. اما من همونجا كنار ديوار بودم كه نفهميدم چطور شد خواب رفتم. تو خواب ديدم كه سيد از دكان برگشته و با عزيزه زير درخت ايستاده حرف منو مي زنه، عزيزه غرغرش دراومده و هي خط و نشان مي كشه كه اگر سيد جوابم نكنه خودش ميدونه چه بلايي سرم بياره. از خواب پريدم و ديدم راسي راسي سيد اومده و تو هشتي، بلند بلند با زنش حرف ميزنه. سيد مي گفت: «آخه چه كارش كنم، در مسجده، نه كندنيه، نه سوزوندني، تو يه راه نشونم بده، ببينم چه كارش مي تونم بكنم.»
عزيز خانوم گفت: «من نمي دونم كه چه كارش بكني، با بوق و كرنا به همه ي عالم و آدم گفته كه يه پاپاسي تو بساطش نيس، حالا اومده واسه خودش جا بخره، لابد وادي السلام و اينا رو پسند نمي كنه، مي خواد تو خاك فرج باشه. حالا كه اينهمه پول داره، چرا ول كن تو نيس؟ چرا نميره پيش اوناي ديگه؟ اين همه پسر و دختر داره، چون تو از همه پخمه تر و بيچاره تري اومده وبال گردنت شده؟ سيد عبدالله، سيد مرتضي، جواد آقا، سيد علي، اون يكيا، صفيه، حوريه، امينه آغا و اون همه داماد پولدار، چرا فقط ريش تو را چسبيده؟»
سيد كمي صبر كرد و گفت: «من كه عاجز شدم، خودت هر كاري دلت مي خواد بكن، اما يه كاري نكن كه خدا رو خوش نياد، هر چي باشه مادرمه.»
از هشتي اومدند بيرون و من چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم. سيد از پله ها رفت بالا و بعد همانطور بي سر و صدا اومد پايين و از خانه رفت بيرون. من يه تيكه نون از بقچه م درآوردم و خوردم و همونجا دراز كشيدم و خوابيدم. شبش تو ماشين آنقدر تكون خورده بودم كه نمي تونستم سرپا وايسم. چشممو كه باز كردم، هوا تاريك شده بود و تو اتاق چراغ روشن بود. چند دفعه سرفه كردم و بعد رفتم كنار حوض، آبو بهم زدم، هيشكي بيرون نيومد، پله ها رو رفتم بالا و ديدم عزيز خانوم و بچه ها دور سفره نشسته اند و شام مي خورند، سيد هنوز نيومده بود، توي دهليز منتظر شدم، شام كه تمام شد، سرمو بردم تو وگفتم: «عزيز خانوم، عزيز خانوم جون.»
ماهرخ دختر بزرگ اسدالله از جا پريد و جيغ كشيد، همه بلند شدند، عزيز خانوم فتيله ي چراغو كشيد بالا و گفت: «چه كار مي كني عفريته؟ مي خواي بچه هام زهره ترك بشن؟»
پس پس رفتم و گفتم: «مي خواستم ببينم سيد نيومده؟»
عزيز خانوم گفت: «مگه كوري، چشم نداري و نمي بيني كه نيومده؟ امشب اصلاً خونه نمياد.»
گفتم: «كجا رفته؟»
دست و پاشو تكان داد و گفت: «من چه مي دونم كدوم جهنمي رفته.»
گفتم: «پس من كجا بخوابم؟»
گفت: «روسر من، من چه مي دونم كجا بخوابي، بچه هامو هوايي نكن و هر جا كه مي خواي بگير بخواب.»
همونجا تو دهليز دراز كشيدم و خواب رفتم. صبح پا شدم، مي دونستم كه عزيزه چشم ديدن منو نداره اين بود كه تا نماز خوندم پا شدم از خونه اومدم بيرون و رفتم حرم. اول حضرت معصومه را زيارت كردم و بعد بيرون در بزرگ حرم، چارزانو نشستم و صورتمو پوشوندم و دستمو دراز كردم طرف اونايي كه براي زيارت خانوم مي اومدند. آفتاب پهن شده بود كه پاشدم و پولامو جمع كردم و گوشه ي بقچه گره زدم و راه افتادم. نزديكياي ظهر، دوباره اومدم خونه ي سيد اسدالله. واسه بچه ها خروس قندي و سوهان گرفته بودم، در كه زدم ماهرخ اومد، درو نيمه باز كرد و تا منو ديد فوري درو بست و رفت. من باز در زدم، زن غريبه اي اومد و گفت: «سيد اسدالله سه ماه آزگاره كه از اين خونه رفته.»
گفتم: «كجا رفته؟ ديشب كه اين جا بود.»
زن گفت: «نمي دونم كجا رفته، من چه مي دونم كجا رفته.»
درو بهم زد و رفت، مي دونستم دروغ ميگه، تا عصر كنار در نشستم كه بلكه سيد اسدالله پيدايش بشه، وقتي ديدم خبري نشد، پا شدم راه افتادم، يه هو به كله م زد كه برم دكان سيدو پيدا بكنم. اما هر جا رفتم كسي سيد اسدالله آيينه بندو نمي شناخت، كنار سنگ تراشي ها آيينه بندي بود كه اسمش سيد اسدالله بود، يه مرد با عمامه و عبا اونجا نشسته بود. مي دونستم سيد هيچ وقت عمامه نداره. برگشتم و همينطور ول گشتم و وقت نماز كه شد رفتم حرم و صدقه جمع كردم و اومدم تو بازار. تا نزديكياي غروب اين در و اون در دنبال سيد اسدالله گشتم، مثل اون وقتا كه بچه بود و گم مي شد و دنبالش مي گشتم. پيش خود گفتم بهتره باز برم دم در خونه ش، اما ترس ورم داشته بود، از عزيزه مي ترسيدم، از بچه هاش مي ترسيدم، از همه مي ترسيدم، زبانم لال، حتا از حرم خانوم معصومه م مي ترسيدم، يه دفعه همچو خيالات ورم داشت كه فكر كردم بهتره همون روز برگردم، رفتم پاي ماشين ها كه سيد اسدالله را ديدم با دست هاي پر از اونور پياده رو رد مي شد، صداش كردم ايستاد، دويدم و دستشو گرفتم و قربون صدقه اش رفتم و براش دعا كردم، جا خورده بود و نمي تونست حرف بزنه، زبونش بند اومده بود و هاج و واج نگام مي كرد. گفتم: «ننه جون، نترس، نميام خونه ت، مي دونم عزيز خانوم چشم ديدن منو نداره، من فقط دلم برات يه ذره شده بود، مي خواستم ببينمت و برگردم.»
سيد گفت: «آخه مادر، تو ديگه يه ذره آبرو برا من نذاشتي، عصري ديدمت تو حرم گدايي مي كردي فوري رد شدم و نتونستم باهات حرف بزنم، آخر عمري اين چه كاريه مي كني؟»
من هيچ چي نگفتم. سيد پرسيد: «واسه خودت جا خريدي؟»
گفتم: «غصه ي منو نخورين، تا حال هيچ لاشه اي رو دست كسي نمونده، يه جوري خاكش مي كنن.»
بغضم تركيد و گريه كردم، سيد اسدالله م گريه ش گرفت، اما به روي خودش نياورد و از من پرسيد: «واسه چي گريه مي كني؟»
گفتم: «به غريبي امام هشتم گريه مي كنم.»
سيد جيب هاشو گشت و يك تك تومني پيدا كرد و داد به من و گفت: «مادر جون، اين جا موندن واسه تو فايده نداره، بهتره برگردي پيش سيد عبدالله، آخه من كه نمي تونم زندگي تو رو روبرا كنم، گدايي م كه نمي شه، بالاخره مي بينن و مي شناسنت و وقتي بفهمن كه عيال حاج سيد رضي داره گدايي مي كنه، استخوناي پدرم تو قبر مي لرزه و آبروي تمام فك و فاميل از بين ميره، برگرد پيش عبدالله، اون زنش مثل عزيزه سليطه نيس، رحم و انصاف سرش ميشه.»
پاي ماشين ها كه رسيديم به يكي از شوفرا گفت: «پدر، اين پيرزنو سوار كن و شوش پياده ش بكن، ثواب داره.»
برگشت و رفت، خداحافظي م نكرد ، ديگه صداش نزدم، نمي خواست بفهمند كه من مادرشم.
2
تو خونه ي سيد عبدالله دلشون برام تنگ شده بود. سيد با زنش رفته بود و
بچه ها خونه رو رو سر گرفته بودند. خواهر گنده و باباغوري رخشنده هم هميشه ي خدا وسط ايوان نشسته بود و بافتني مي بافت، صداي منو كه شنيد و فهميد اومدم، گل از گلش واشد، بچه هام خوشحال شدند، رخشنده و سيد عبدالله قرار نبود به اين زودي ها برگردند، نون و غذا تا بخواي فراوان بود، بچه ها از سر و كول هم بالا مي رفتند و تو حياط دنبال هم مي كردند،
مي ريختند و مي پاشيدند و سر به سر من مي ذاشتند و مي خواستند بفهمند چي تو بقچه م هس. اونام مثل بزرگتراشون مي خواستند از بقچه ي من سر در بيارن، خواهر رخشنده تو ايوان مي نشست و قاه قاه مي خنديد و موهاي وزكرده شو پشت گوش مي گذاشت با بچه ها هم صدا مي شد و مي گفت: «خانوم بزرگ، تو بقچه چي داري؟ اگه خوردنيه بده بخوريم.»
و من مي گفتم: «به خدا خوردني نيس، خوردني تو بقچه ي من چه كار مي كنه.»
بيرون كه مي رفتم بچه هام مي خواستن با من بيان، اما من هرجوري بود سرشونو شيره مي ماليدم و مي رفتم خيابون. چارراهي بود شبيه ميدونچه، گود و تاريك كه هميشه اونجا مي نشستم، كمتر كسي از اون طرفا در مي شد و گداييش زياد بركت نداشت و من واسه ثوابش اين كارو مي كردم. خونه كه بر مي گشتم خواهر رخشنده مي گفت: «خانوم بزرگ كجا رفته بودي؟ رفته بودي پيش شوهرت؟»
بعد بچه ها دوره ام مي كردند و هر كدوم چيزي از من مي پرسيدند و من خنده م مي گرفت و نمي تونستم جواب بدم و مي افتادم به خنده، يعني همه مي افتادند و اونوقت خونه رو با خنده مي لرزونديم. خواهر رخشنده منو دوست داشت، خيلي م دوست داشت، دلش مي خواست يه جوري منو خوشحال بكنه، كاري واسه من بكنه، بهش گفتم يه توبره واسه من دوخت. توبره رو كه تموم كرد گفت: « توبره دوختن شگون داره. خبر خوش مي رسه.»
اين جوري م شد ، فرداش آفتاب نزده سرو كله ي عبدالله و رخشنده پيدا شد كه از ده برگشته بودند، رخشنده تا منو ديد جا خورد و اخم كرد، سيد عبدالله چاق شده بود، سرخ و سفيد شده بود، ريش در آورده بود، بي حوصله نگام كرد و محلم نذاشت. پيش خود گفتم حالا كه هيشكي محلم نمي ذاره، بزنم برم، موندن فايده نداره، هركي منو مي بينه اوقاتش تلخ ميشه، ديگه نمي شد با بچه ها گفت و خنديد، خواهر رخشنده هم ساكت شده بود. سيد عبدالله رفت تو فكر و منو نگاه كرد و گفت: «چرا اين پا اون پا مي كني مادر؟»
گفتم: «مي خوام بزنم برم.»
خوشحال شد و گفت: « حالا كه مي خواي بري همين الان بيا با اين ماشين كه ما رو آورده برو ده.»
بچه ها برام نون و پنير آوردند، من بقچه و توبره اي كه خواهر رخشنده برام دوخته بود ورداشتم و چوبي رو كه سيد عوض عصا بخشيده بود دست گرفتم و گفتم: «حرفي ندارم، ميرم.»
بچه ها رو بوسيدم و بچه ها منو بوسيدند و رفتم بيرون، ماشين دم در بود، سوار شدم. بچه ها اومدند بيرون و ماشينو دوره كردند، رخشنده و خواهرش نيومدند، سيد دو تومن پول فرستاده گفته بود كه يه وقت به سرم نزنه برگردم. صداي گريه ي خواهر رخشنده رو از تو خونه شنيدم. دختر بزرگ رخشنده گفت: «اون مي ترسه، مي ترسه شب يه اتفاقي بيفته.» نزديكياي ظهر رسيدم ده، پياده كه شدم منو بردند تو يه دخمه كه در كوچك و چارگوشي داشت. پاهام، دستام همه درد مي كرد، شب برام نون و آبگوشت آوردند، شام خوردم و بلند شدم كه نماز بخونم در دخمه رو باز كردم، پيش پايم دره ي بزرگي بود و ماه روي آن آويزان بود و همه جا مثل شير روشن بود و صداي گرگ
مي اومد، صداي گرگ، از خيلي دور مي اومد، و يه صدا از پشت خونه مي گفت: «الان مياد تو رو مي خوره گرگا پيرزنا رو دوس دارن.»
همچي به نظرم اومد كه دارم دندوناشو مي بينم، يه چيز مثل مرغ پشت بام خونه قدقد كرد و نوك زد. پيش خود گفتم خدا كنه كه هوايي نشم، اين جوري ميشه كه يكي خيالاتي ميشه. از بيرون ترسيدم و رفتم تو. از فردا ديگه حوصله ي دره و ماه و بيرونو نداشتم، همه ش تو دخمه بودم، دلم گرفته بود، فكر مي كردم كه چه جوري شد كه اين جوري شد. گريه مي كردم،گريه مي كردم به غريبي امام غريب، به جواني سقاي كربلا. ياد صفيه افتاده بودم و دلم براش تنگ شده بود، اما از شوهرش مي ترسيدم، با اين كه مي دونستم نمي دونه من كجام، باز ازش مي ترسيدم، وهم و خيال برم مي داشت.
ده همه چيزش خوب بود، اما من نمي تونستم برم صدقه جمع كنم. عصرها مي رفتم طرفاي ميدونچه و تاشب مي نشستم اونجا. كاري به كار كسي نداشتم، هيشكي م كاري با من نداشت، كفشامو تو راه گم كرده بودم و فكر مي كردم كاش يكي پيدا مي شد و محض رضاي خدا يه جف كفش بهم مي بخشيد، مي ترسيدم از يكي بخوام، مي ترسيدم به گوش سيد برسه و اوقاتش تلخ بشه، حالم خوش نبود، شب ها خودمو كثيف مي كردم، بي خودي كثيف مي شدم نمي دونستم چرا اين جوري شده م، هيشكي م نبود كه بهم برسه.
يه روز درويش پيري اومد توي ده. شمايل بزرگي داشت كه فروخت به من، اون شب و شب بعد، همه ش نشستم پاي شمايل و روضه خوندم. خوشحال بودم و مي دونستم كه گدايي با شمايل ثوابش خيلي بيشتره.
يه شب كه دلم گرفته بود، نشسته بودم و خيالات مي بافتم كه يه دفه ديدم صدام مي زنن، صدا از خيلي دور بود، درو وا كردم و گوش دادم، از يه جاي دور، انگار از پشت كوه ها صدام مي زدند. صدا آشنا بود، اما نفهميدم صداي كي بود، همه ي ترسم ريخت پا شدم شمايل و بند و بساطو ورداشتم و راه افتادم، جاده ها باريك و دراز بود، و بيابون روشن بود و راه كه
مي رفتم همه چيز نرم بود، جاده پايين مي رفت و بالا مي آمد، خسته ام نمي كرد همه اينا از بركت دل روشنم بود، از بركت توجه آقاها بود، از آبادي بيرون اومدم و كنار زمين يكي نشستم خستگي در كنم كه يه مرد با سه شتر پيداش شد، همونجا شروع كردم به روضه خوندن، مرد اول ترس برش داشت و بعد دلش به حالم سوخت و منو سوار كرد و خودشم سوار يكي شد. شتر سوم پشت سرما دوتا، آرام آرام مي اومد. دلم گرفته بود و ياد شام غريبان كربلا افتادم و آهسته گريه كردم.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# ساعدي غلامحسين # گدا

# ساعدي غلامحسين # گدا

3
به جواد آقا گفتم ميرم كار مي كنم و نون مي خورم، سير كردن يه شكم كه كاري نداره، كار مي كنم و اگه حالا گدايي مي كنم واسه پولش نيس، واسه ثوابشه، من از بوي نون گدايي خوشم مياد، از ثوابش خوشم مياد، به شما هم نباس بر بخوره، هر كس حساب خودشو خودش پس ميده و جواد آقا گقت كه تو خونه رام نميده، برم هر غلطي دلم مي خواد بكنم، و درو بست. مي دونستم كه صفيه اومده پشت در و فهميده كه جواد آقا نذاشته من برم تو و رفته خودشو زده، غصه خورده، گريه كرده، و جواد آقا كه رفته توي اتاق، ننوي بچه را تكون داده و خودشو به نفهمي زده. مي دونستم كه يه ساعت ديگه جواد آقا ميره بازار. رفتم تو كوچه ي روبرو و يه ساعت صبر كردم و دوباره برگشتم و در زدم كه يه دفعه جواد آقا درو باز كرد و گفت: «خب؟»
و من گفتم: «هيچ.»
و راهمو كشيدم رفتم. و جواد آقا اون قدر منو نگاه كرد كه از كوچه رفتم بيرون. و شمايلو از تو بقچه در آوردم و شروع كردم به مداحي مولاي متقيان. زن لاغري پيدا شد كه اومد نگام كرد و صدقه داد و گفت: «پيرزن از كجا مياي، به كجا ميري؟»
گفتم: «از بيابونا ميام و دنبال كار مي گردم.»
گفت: «تو با اين سن و سال مگه مي توني كاري بكني؟»
گفتم: «به قدرت خدا و كمك شاه مردان، كوه روي كوه ميذارم.»
گفت: «لباس ميتوني بشوري؟»
گفتم: «امام غريبان كمكم مي كنه.»
گفت: «حالا كه اين طوره پشت سر من بيا.»
پشت سرش راه افتادم، رفتيم و رفتيم تو كوچه ي خلوتي به خونه ي بزرگي رسيديم كه هشتي درندشتي داشت. رفتيم تو، حياط بزرگ بود و حوض بزرگي م داشت كه يه دريا آب مي گرفت وسط حياط بود و روي سكوي كنار حوض، چند زن بزك كرده نشسته بودند عين پنجه ي ماه، دهنشون مي جنبيد و انگار چيزي مي خوردند كه تمومي نداشت. منو كه ديدند خنده شون گرفت و خنديدند و هي با هم حرف مي زدند و پچ پچ مي كردند و بعد گفتند كه من نمي تونم لباس بشورم، بهتره بشينم پشت در. با شمايل و بقچه نشستم پشت در، و اون زن لاغر بهم گفت هر كي در زد ربابه رو خواست راش بدم و بذارم بياد تو. تا چند ساعت هيشكي در نزد. من نشسته بودم و دعا مي خوندم، با خداي خودم راز و نياز مي كردم، گوشه ي دنجي بود، و از تاريكي اصلاً باكيم نبود. از حياط سرو صدا بلند بود و نمي دونم كيا شلوغ مي كردند، اون زن بهم گفته بود كه سرت تو لاك خودت باشه، و منم سرم تو لاك خودم بود كه در زدند، گفتم: «كيه؟»
گفت: «ربابه رو مي خوام.»
درو وا كردم، مرد ريغونه اي تلوتلوخوران آمد تو و يكراست رفت داخل حياط. از توي حياط صداي خنده بلند شد و بعد همه چيز مثل اول ساكت شد، آروم آروم خوابم گرفت، و تو خواب ديدم بازم رفته م خونه ي صفيه و در مي زنم كه جواد آقا درو باز كرد و گفت خب؟ و من گفتم هيچ، و يك دفعه پريد بيرون و من فرار كردم و او با شلاق دنبالم كرد، تو اين دلهره بودم كه در زدند از خواب پريدم، ترس برم داشت، غير جواد آقا كي مي تونست باشه؟ گفتم: «كيه؟»
جواد آقا: «واكن.»
گفتم: «كي رو مي خواي؟»
گفت: «ربابه رو.»
گفتم: «نيستش.»
گفت: «ميگم واكن سليطه.»
و شروع كرد به در زدن و محكم تر زدن. همون زن لاغر اومد و گفت: «چه خبره؟»
گفتم: «الهي من فدات شم، الهي من تصدقت، درو وا نكن.»
گفت: «چرا؟»
گفتم: «اگه واكني منو بيچاره مي كنه، فكر مي كنه اومدم اين جا گدايي.»
گفت: «اين كيه كه مي خواد تو رو بيچاره كنه؟»
گفتم: «جواد آقا، دامادم.»
گفت: « پاشو تو تاريكي قايم شو.»
پا شدم و رفتم تو تاريكي قايم شدم، زنيكه درو وا كرد، صداي قدم هاشو شنيدم اومد تو و غرولند كرد و رفت تو حياط، از تو حياط صداي غيه و خوشحالي بلند شد، بعد همه چي مثل اول آرام شد. من برگشتم و درو وا كردم، بيرون خوب و روشن و پر بود، بقچه و شمايلو برداشتم و گفتم: «يا قمر بني هاشم، تو شاهد باش كه از دست اينا چي مي كشم.» و از در زدم بيرون.
4
اون شب صدقه جمع نكردم، نون بخور نميري داشتم، عصا بدست، شمايل و بقچه زير چادر، منتظر شدم، ماشين سياهي اومد و منو سوار كرد، از شهر رفتيم بيرون سركوچه ي تنگ و تاريكي پياده م كرد. آخر كوچه روشنايي كم سويي بود. از شر همه چي راحت بودم، وقتش بود كه ديگه به خودم برسم، به آخر كوچه كه رسيدم در باز بود و رفتم تو. باغ بزرگي بود و درخت هاي پير و كهنه، شاخه به شاخه ي هم داشتند و صداي آب از همه طرف شنيده مي شد، قنديل كهنه و روشني از شاخه ي بيدي آويزون بود. زير قنديل نشستم و منتظر شدم، قمر و فاطمه و ماهپاره اومدند، هر چار تا اول گريه كرديم و بعد نشستيم به درد دل، قمرخپله و چاق مانده بود، اما شكمش، طبله ي شكمش وا رفته بود، فاطمه آب شده بود و چيزي ازش نمونده بود، اما هنوزم مي خنديد و آخرش گريه مي كرد. ماهپاره گشنه ش بود، همانطور كه چين هاي صورتش تكان تكان مي خورد انگشتاشو مي جويد، نمي دونست چشه، اما من مي دونستم كه گشنشه، بقچه مو باز كردم و نونا رو ريختم جلوش، فاطمه هنوز بقچه شو داشت و هنوزم مواظبش بود. ماهپاره شروع كرد به خوردن نونا، همچي به نظرم اومد كه خوردن يادش رفته، يه جوري عجيبي مي جويد و مي بلعيد، بعد نشستيم به صحبت، و هر سه نفرشون گله كردند كه چرا به ديدنشون نميرم، من هي قسم و آيه كه نبودم، اما باورشون نمي شد، بعد، از گدايي حرف زديم و من، فاطمه رو هر كارش كردم از بقچه ش چيزي نگفت، بعد رفتيم لب حوض، من همه چي رو براشون گفتم، گفتم كه دنيا خيلي خوب شده، منم بد نيستم، صدقه جمع مي كنم، شمايل مي گردونم، فاطمه گفت: «حالا كه شمايل مي گردوني يه روضه قاسم برامون بخون، دلمون گرفته.»
هر چارتامون زير درختا نشسته بوديم، من روضه خوندم، فاطمه اول خنده اش گرفت و بعد شروع به گريه كرد، و ما هر چار نفرمون گريه كرديم، از توي باغ هم هاي هاي گريه اومد.
5
دعاي علقمه كه تموم شد، به فكر خونه و زندگيم افتادم، همه را جمع كرده گذاشته بودم منزل امينه آغا. عصر بود كه رفتم و در زدم، خودش اومد درو باز كرد. انگار كه من از قبرستون برگشته م بهتش زد، من هيچي نگفتم، نوه هاش اومدند، دخترش نبود، و من ديگه نپرسيدم كجاس، مي دونستم كه مثل هميشه رفته حموم.
امينه گفت: «كجا هستي سيد خانوم ؟»
گفتم: «زير سايه تون.»
امينه گفت :« چه عجب از اين طرفا؟»
گفتم: «اومدم ببينم زندگيم در چه حاله.»
امينه زيرزمين را نشان داد و گفت: «چند دفه سيد مرتضي و جواد آقا و حوريه اومده ن سراغ اينا، و من نذاشتم دست بزنن، به همه شون گفتم هنوز خودش حي و حاضره، هر وقت كه سرشو گذاشت زمين، من حرفي ندارم بيايين و ارث خودتونو ببرين.»
از زيرزمين بوي ترشي و سدر و كپك مي اومد، قالي ها و جاجيم ها را گوشه ي مرطوب زيرزمين جمع كرده بودند، لوله هاي بخاري و سماورهاي بزرگ و حلبي ها رو چيده بودند روهم، يه چيز زردي مثل گل كلم روي همه شون نشسته بود، بوي عجيبي همه جا بود و نفس كه مي كشيدي دماغت آب مي افتاد، سه تا كرسي كنار هم چيده بودند، وسطشون سه تا بزغاله ي كوچك عين سه تا گربه، نشسته بودند و يونجه مي خوردند. جونور عجيبي م اون وسط بود كه دم دراز و كله ي سه گوشي داشت و تندتند زمين را ليس مي زد و خاك مي خورد.
امينه ازم پرسيد: «پولا را چه كردي سيد خانوم؟»
من گفتم: «كدوم پولا؟»
امينه گفت: «عزيزه نوشته كه رفته بودي قم واسه خودت مقبره بخري؟»
گفتم: «تو هم باورت شد؟»
امينه گفت: «من يكي كه باورم نشد، اما از دست اين مردم، چه حرفا كه در نميارن.»
گفتم: «گوشت بدهكار نباشه.»
امينه پرسيد: «كجاها ميري، چه كارا مي كني؟»
گفتم: «همه جا ميرم، تو قبرستونا شمايل مي گردونم، روضه مي خونم، مداح شده ام.»
بچه هاي امينه نيششان باز شد، خوشم اومد، شمايلو نشانشون دادم، ترسيدند و در رفتند.
امينه گفت: «حالا دلت قرص شد؟ ديدي كه تمام دار و ندارت سر جاشه و طوري نشده؟»
گفتم: «خدا بچه هاتو بهت ببخشه، يه دونه از اين بقچه هام بهم بده، مي خوام واسه شمايلم پرده درست كنم.»
امينه گفت: «نميشه، بچه هات راضي نيستن، ميان و باهام دعوا مي كنن.»
گفتم: «باشه، حالا كه راضي نيستن، منم نمي خوام.»
و اومدم بيرون. يادم اومد كه شمايل حضرت بهتره كه پرده نداشته باشه، تازه گرد و غبار قبرستون ها كافيه كه چشم ناپاك به جمال مباركش نيفته، سر دوراهي رسيدم و نشستم و شروع كردم به روضه خوندن. مردها به تماشا ايستادند. من مصيبت مي گفتم و گريه مي كردم، و مردم بي خودي مي خنديدند.
6
ديگه كاري نداشتم، همه ش تو خيابونا و كوچه ها ولو بودم و بچه ها دنبالم مي كردند، من روضه مي خوندم و تو يه طاس كوچك آب تربت مي فروختم، صدام گرفته بود، پاهام زخمي شده بود و ناخن پاهام كنده شده بود و مي سوخت، چيزي تو گلوم بود و نميذاشت صدام دربيايد، تو قبرستون مي خوابيدم، گرد و خاك همچو شمايلو پوشانده بود كه ديگه صورت حضرت پيدا نبود، ديگه گشنه م نمي شد، آب، فقط آب مي خوردم، گاهي هم هوس مي كردم كه خاك بخورم، مثل اون حيوون كوچولو كه وسط بره ها نشسته بود و زمين را ليس مي زد. زخم گنده اي به اندازه ي كف دست تو دهنم پيدا شده بود كه مرتب خون پس مي داد، ديگه صدقه نمي گرفتم، توي جماعت گاه گداري بچه هامو مي ديدم كه هروقت چشمشون به چشم من مي افتاد خودشونو قايم مي كردند. شب جمعه تو قبرستون بودم، و پشت مرده شور خونه نماز مي خوندم كه پسر بزرگ سيد مرتضي و آقا مجتبي اومدند سراغ من كه بريم خونه. من نمي خواستم برم. اونا منو به زور بردند و سوار ماشين كردند و رفتيم و من يه دفعه خودمو تو باغ بزرگي ديدم. منو زير درختي گذاشتند و خودشون رفتند تو يه اتاق بزرگي كه روشن بود و بعد با مرد چاقي اومدند بيرون و ايستادند به تماشاي من. پسر سيد مرتضي و آقا مجتبي رفتند پشت درختا و ديگه پيداشون نشد، دو نفر اومدند و منو بردند تو يه راهروي تاريك. و انداختنم تو يه اتاق تاريك و من گرفتم خوابيدم. فردا صبح اتاق پر گدا بود و وقتي منو ديدند، ازم نون خواستند و من روضه ي ابوالفضل براشون خوندم. توي يه گاري برامون آبگوشت آوردند و ما همه رفتيم توي باغ كه آبگوشت بخوريم، اما زخم بزرگ شده دهنمو پر كرده بود و من نمي تونستم چيزي قورت بدم، بين اونهمه آدم هيشكي به شمايل من عقيده نداشت، يه شب خواب صفيه و حوريه رو ديدم، و يه شب ديگه بچه هاي سيد عبدالله رو و شباي ديگه خواب حضرتو، مثل آدماي هوايي ناراحت بودم، از همه طرف بهم فحش مي دادند، بد و بيراه مي گفتند، مي خواستم برم بيرون. اما پيرمرد كوتوله اي جلو در نشسته بود كه هر وقت نزديكش مي شدم چوبشو يلند مي كرد و داد مي زد: «كيش كيش.» يه روز كمال پسر بزرگ صفيه با يه پسر ديگه اومدند سراغ من. صفيه برام كته و نون و پياز فرستاده بود. كمال بهم گفت همه مي دونن كه من تو گداخونه ام، چشماش پر شد و زد زير گريه. بعد بهم گفت كه من مي تونم از راه آب در برم، بعد خواست كفشاشو بهم ببخشه و ترسيد باهاش دعوا بكنند، من از جواد آقا مي ترسيدم، از سيد مرتضي مي ترسيدم، از بيرون مي ترسيدم، از اون تو مي ترسيدم. به كمال گفتم: «اگر خدا بخواد ميام بيرون.»
اونا رفتند و پيرمرد جلو در نصف كته و پيازمو ور داشت و بقيه شو بهم داد.
شب شد و من وسط درختا قايم شدم و سفيدي كه زد، من راه آبو پيدا كردم و بقچه و شمايلو بغل كردم و مثل مار خزيدم توي راه آب، چار دست و پا از وسط لجن ها رد شدم، بيرون كه رسيدم آفتاب زد و خونه ها به رنگ آتش در اومد.
7
از اون وقت به بعد، ديگه حال خوشي نداشتم، زخم داخل دهنم بزرگ شده تو شكمم آويزون بود، دست به ديوار مي گرفتم و راه مي رفتم، يه چيز عجيبي مثل قوطي حلبي، تو كله ام صدا مي كرد، يه چيز مثل حلقه ي چاه از تو زمين باهام حرف مي زد، شمايل حضرت باهام حرف مي زد، امام غريبان، خانم معصومه، ماهپاره، باهام حرف مي زدند، يه روز بچه هاي سيد عبدالله رو ديدم كه خبر دادند خاله شون مرده، من مي دونستم، از همه چيز خبر داشتم.
يه روز بي خبر رفتم خونه امينه، در باز بود و رفتم تو، همه اونجا، تو حياط دور هم جمعبودند، سيد اسدالله و عزيزه از قم اومده بودند و داشتند خونه زندگيمو تقسيم مي كردند، هيشكي منو نديد، باهم كلنجار مي رفتند، به هم ديگه فحش مي دادند، به سر و كله ي هم مي پريدند، جواد آقا و سيد عبدالله با هم سر قالي ها دعوا داشتند، و امينه زار زار گريه مي كرد كه همه زحمتا رو اون كشيده و چيزي بهش نرسيده، صداي فاطمه رو از زيرزمين شنيدم كه صدام مي كرد، يه دفعه كمال منو ديد و داد كشيد، همه برگشتند و نگاه كردند، و بعد آرام آرام جمع شدند دور من، جواد آقا كه چشمانش دودو مي زد داد كشيد: «مي بيني چه كارا مي كني؟»
من دهنمو باز كردم ولي نتونستم چيزي بگم و شمايلو به ديوار تكيه دادم، اونا اول من و بعد شمايل حضرتو نگاه كردند.
جواد آقا گفت: «بقچه تو وا كن، مي خوام بدونم اون تو چي هس.»
امينه گفت: «سيد خانوم بقچه تو وا كن و خيالشونو راحت كن.»
جواد آقا گفت: «يه عمره سر همه مون كلاه گذاشته، د ياالله زود باش.»
بقچه مو باز كردم و اول نون خشكه ها رو ريختم جلو شمايل، بعد خلعتمو در آوردم و نشانشون دادم، نگاه كردند و روشونو كردند طرف ديگه، كمال پسر صفيه با صداي بلند به گريه افتاد.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردی در حال پولیش کردن اتوموبیل جدیدش بود که کودک 4 ساله اش تکه سنگی را بداشت و بر روی بدنه اتومبیل خطوطی را انداخت.

مرد آنچنان عصبانی شد که دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محکم پشت دست او زد بدون انکه به دلیل خشم متوجه شده باشد که با آچار پسرش را تنبیه نموده.

در بیمارستان به سبب شکستگی های فراوان چهار انشگت دست پسر قطع شد.

وقتی که پسر چشمان اندوهناک پدرش را دید از او پرسید: "پدر کی انگشتهای من در خواهند آمد؟"

آن مرد آنقدر مغموم بود که هيچی نتوانست بگوید به سمت اتوموبیل برگشت وچندین بار به ان لگد زد
حیران و سرگردان از عمل خویش روبروی اتومبیل نشسته بود و به خطوطی که پسرش روی آن انداخته بود نگاه می کرد . او نوشته بود " دوستت دارم پدر"

روز بعد آن مرد ......
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# فلاحيان سالار # گربه متشخص

# فلاحيان سالار # گربه متشخص

چند روز بود چشاش خيلي مي سوخت. ورم کرده بود. انگار که يک هفته رد هم گريه کرده باشه.اما اون اهل اين حرفها نبود.
اونروز بعد از ظهر مثل همه بعد از ظهرهايي که ظهرش با سر و صدا از خونه زده بود بيرون اومد دم در بزرگ حياط. بو کشيد. ديگه اصلن نمي شد به اين چشما اعتماد کرد. جايي رو خوب نمي ديد. اکثر وقتهايي هم که خونه بود ترجيح مي داد يه جا لم بده و چشاش رو ببنده. نمي دونست چي شده. اما اونروز بعد از ظهر موقعي که مي خواست از زير در رد شه بره توي خونه يه حس غريب داشت. چيزي که تا اون وقت به ياد نداشت. رفت تو. در راهرو باز بود. راهش رو کشيد و رفت جلوي در آپارتمان دختره ايستاد. از موقعي که چشم باز کرده بود همينجا بود.
يه کم سر و صدا کرد. هميشه با اولين ميويي که راه مي انداخت دختره در رو باز مي کرد. بعضي وقتها هم پسره. اما دختره بهتر بود. هميشه فکر مي کرد مادرش بايد يه چيزي شبيه به اون بوده باشه. دختره هميشه بغلش مي کرد. با هاش حرف مي زد. بعد مي بردش جلوي در يخچال يه تيکه مرغ يا گوشت بر مي داشت مي ذاشت جلوش. اما مي دونست پسره حال اينکارا رو نداره. ترجيح مي داد هميشه دختره در رو باز کنه. بغلش کنه. اون هم خودش رو لوس کنه. ميو ميويي راه بياندازه يه چيزي بخوره و بعد جلوي شومينه لم بده.
دختره در رو باز کرد. چشماش خيلي مي سوخت. دختره رو ديگه نمي ديد. اما بوي اون رو حس مي کرد. دختره بغلش کرد. اما اينبار نبوسيدش. از وقتي که چشاش اينطوري شده بود دختره کمتر بغلش مي کرد.
دختره بردش توي توالت. يه تيکه مرغ گذاشت جلوش. ميل نداشت. مث بقيه گربه ها نبود. خيلي ناز داشت. از چشاش مثل يه رودخونه آب مي اومد. رفت پشت در توالت ميو ميو کرد. صداي جيغ و داد دختر بزرگه رو شنيد. با دختر کوچيکه دعوا مي کرد. رفت يه گوشه قايم شد. از دختر بزرگه خيلي مي ترسيد.
.....
قبلن اين ماشين رو ديده بود اما هيچوقت سوارش نشده بود. هر دفعه که توي خيابون بود و پسره سوار بر ماشين به طرف خونه مي اومد از سر گوچه دنبالش مي دويد. تعقيبش مي کرد. خودش خيلي لذت مي برد. فکر مي کرد پسره هم کلي خوشش اومده. اما اينبار سوار بر ماشين بود.
توي سبد بزرگ حس بدي بهش دست داده بود. از تاريکي اون تو مي ترسيد. حالش بد شده بود. فکر مي کرد مرده. يا شايد داره مي ميره. تشنه اش شده بود. مثل سگها زبونش رو در آورده بود و له له مي زد. جيغ مي کشيد و به در ديوار سبد چنگ مي زد. صداي گريه دختر کوچيکه رو مي شنيد. اما اينا مهم نبود. چشاش خيلي مي سوخت.
دختر کوچيکه در سبد رو باز کرد. خيلي عصباني شده بود. براش مهم نبود که دختر کوچيکه اس يا بزرگه. بد جوري چنگش زد. تکوناي ماشين حالش رو بدتر مي کرد. . يک کم که توي بغل دختر کوچيکه نشست حالش بهتر شد. چشاش صورت دختر رو نمي ديد. ميوي ضعيفي کرد. دختره نگاش نکرد. مث هميشه نبود.
.....
اون جا رو تا حالا نديده بود. پر از گوشت بود. بوي خون و آشغال گوشت مستش کرده بود. رد بوها رو گرفت. اينور و اونور مي رفت. يکي از بالا يه تيکه آشغال گوشت انداخت جلوش. نمي ديد کي بود. بوي آشنايي هم نداشت. با آشغال گوشت ور مي رفت. يکهو حس غريبي بهش دست داد. دنبال بوي دختر کوچيکه راه افتاد. رفت تا به جايي رسيد که صداي آب مي اومد. سرش رو کرد بالا. چيزي نمي ديد. صداي بسته شدن در ماشين اومد. دود ماشينه توي هوا پيچيد. حالش بد شده بود. بوي دود گيجش کرد. رد بوي دختره رو گم کرده بود. برگشت سراغ آشغال گوشتش. ميل نداشت. حس غريبي به دلش افتاده بود. فکر مي کرد ديگه بوي دختره رو نميشنوه...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کشیش و پسر......

کشیش و پسر......

کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده‌اش بکند. پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌سن و سالانش واقعاً نمي‌دانست که چه چيزى از زندگى مي‌خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت.

يک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد.

به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد:

يک کتاب مقدس،
يک سکه طلا
و يک بطرى مشروب .



کشيش پيش خود گفت :

« من پشت در پنهان مي‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد. آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر مي‌دارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست. اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوري خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.»


مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت مي‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد. کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که مي‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد. با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آن‌ها را از نظر گذراند.

کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد. سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد . . .

کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت:

« خداى من! چه فاجعه بزرگي ! پسرم سياستمدار خواهد شد ! »
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دانایی را پرسیدند: چه وقت برای ازدواج پایدار مناسب است؟ دانا گفت: زمانی که شخص توانا شود! پرسیدند: توانا از لحاظ مالی؟ جواب داد: نی! گفتند: توانا از لحاظ جسمی؟ گفت: نی! پرسیدند: توانا از لحاظ فکری؟ ...

جواب داد: نی! پرسیدند: خود بگو که ما را در این امر دیگر چیزی نیست!

دانا گفت: زمانی یک شخص می تواند ازدواج پایدار نماید که اگر تا دیروز نانی را به تنهایی می خورد امروز بتواند آن را با دیگری نصف نماید بدون آنکه اندکی از این مسئله ناراحت گردد!
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
دختر فداکار

دختر فداکار

همسرم نواز با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟
میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
شوهر روزنامه رو به کناری انداخت و بسوی آنها رفت ، تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد.
اشک در چشمهایش پر شده بود، ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت
آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت : باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم
ناگهان مضطرب شدم.
گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی، بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.
و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد همه ما به او توجه کرده بودیم.
آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت، وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه نه در خانواده ما.
و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه

گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود
آوا اشک می ریخت.
و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی.
حالا می خوای بزنی زیر قولت، حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم.
گفتم، مرده و قولش مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
نه. اگر به قولی که می دیم عمل نکنیم اون هیچوقت یاد نمی گیره به حرف خودش احترام بذاره
آوا، آرزوی تو برآورده میشه، آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود.
آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود.
با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه، خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست.
و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه، اون سرطان خون داره.
زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه.
در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده.
اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین
سر جام خشک شده بودم و... شروع کردم به گریستن.
فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن.
آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
فکر مثبت (کارگروهی)!

فکر مثبت (کارگروهی)!

فکر مثبت (کارگروهی)!
باران بشدت میبارید و مرد در حالیکه ماشین خود را در جاده پیش میراند، ناگهان تعادل اتومبیل بهم خورده و از نرده های کنار جاده به سمت خارج منحرف شد.
از حسن امر ، ماشین صدمه ای ندید اما لاستیکهای آن داخل گل و لای گیر کرد و راننده هر چه سعی نمود نتوانست آن را از گل بیرون بکشه
بناچار زیر باران از ماشین پیاده شد و بسمت مزرعه مجاور دوید و در زد.
کشاورز پیر که داشت کنار اجاق استراحت میکرد به آرومی اومد دم در و بازش کرد
راننده ماجرا رو شرح داد و ازش درخواست کمک کرد.
پیرمرد گفت که ممکنه از دستش کاری بر نیاد اما اضافه کرد که : "بذار ببینم فردریک چیکار میتونه برات بکنه."

لذا با هم به سمت طویله رفتند و کشاورز افسار یه قاطر پیر رو گرفت و با زور اونو کشید بیرون
تا رانندهه شکل و قیافه قاطر رو دید ، باورش نشد که این حیون پیر و نحیف بتونه کمکش کنه، اما چه میشد کرد، در اون شرایط سخت به امتحانش میارزید

با هم به کنارجاده رسیدند و کشاورز طناب رو به اتومبیل بست و یه سردیگه اش رو محکم چفت کرد دور شونه های فردریک یا همون قاطره و سپس با زدن ضربه رو پشت قاطر داد زد : " یالا ، پل فردریک ، هری تام ، فردریک تام ، هری پل .... یالا سعیتون رو بکنین ... آهان فقط یک کم دیگه ، یه کم دیگه .... خوبه تونستین "

راننده با ناباوری دید که قاطر پیرموفق شد اتومیبل رو از گل بیرون بکشه. با خوشحالی زائد الوصفی از کشاورز تشکر کرد و در حین خداحافظی ازش این سوال رو کرد : "هنوزهم نمیتونم باور کنم که این حیوون پیرتونسته باشه ، حتما هر چی هست زیر سر اون اسامی دیگه است ، نکنه یه جادوئی در کاره"
کشاورز پاسخ داد : " ببین عزیزم ، جادوئی در کار نیست "
اون کار رو کردم که این حیوون باور کنه عضو یه گروهه و داره یک کار تیمی میکنه ، آخه میدونی قاطر من کوره!
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
مــــَــکــر زنان !

مــــَــکــر زنان !

مــــَــکــر زنان !

آورده اند که مردی بود که پیوسته تحقیق مکرهای زنان میکرد و از غایت غیرت هیچ زنی را محل اعتماد خود نساخت و کتاب "حیل النساء"(مکرهای زنان) را پیوسته مطالعه می کرد.
روزی در هنگام سفربه قبیله ای رسید وبه خانه ایی مهمان شد مرد خانه حضور نداشت ولکن زنی داشت در غایت ظرافت ونهایت لطافت زن چون مهمان را پذیرا شد با او ملاطفات آغاز نمود مرد مهمان چون پاپوش خود بگشود وعصا بنهاد به مطالعه کتاب مشغول شد.
زن میزبان گفت: خواجه ! این چه کتاب است که مطالعه میکنی؟ گفت:حکایات مکرهای زنان است. زن بخندید وگفت : آب دریا به غربیل نتوان پیمود وحساب ریگ بیابان به تخته خاک برون نتوان آوردو مکرهای زنان در حد حصر نیاید پس تیر غمزه در کمان ابرو نهاد و بر هدف دل او راست کرد واز در مغازلت و معاشقت در آمد چنانکه دلبسته او شد در اثنای آن حال شوهر او در رسید.
زن گفت : شویم آمد وهمین آن هر دو کشته خواهیم شد مهمان گفت:تدبیر چیست؟ گفت :برخیز و در آن صندوق رو.
مرد در صندوق رفت! زن سر صندوق قفل کرد . چون شوهر در آمد پیش دوید و ملاطفت ومجاملت آغاز نهاد و به سخنان دلفریب شوهر را ساکن کرد چون زمانی گذشت گفت: تو را از واقعه امروز خود خبر هست؟
گفت نه بگوی.. گفت: مرا امروز مهمانی آمد جوانمردی لطیف ظرایف و خوش سخن و کتابی داشت در مکر زنان و آن را مطالعه میکرد من چون آن را بدیدم خواستم که او را بازی دهم به غمزه بد اشارت کردم مرد غافل بود:چینه دید و دام ندید به حسن واشارت من مغرور شد و در دام افتاد .و بساط عشق بازی بسط کرد وکار معاشقت به معانقه (دست در گردن هم)رسید ساعتی در هم آمیختیم! هنوز به مقام آن حکایت نرسیده بودیم که تو برسیدی وعیش ما منغض کردی! زن این میگفت و شوهر او میجوشید ومیخروشید وآن بیچاره در صندوق از خوف میگداخت و روح را وداع میکرد.

پس شوهر از غایت غضب گفت: اکنون آن مرد کجاست؟ گفت:اینک او را در صندوق کردم و در قفل کردم کلید بستان و قفل بگشای تا ببینی!!
مرد کلید را بستاند و همانا مرد با زن گرو بسته بودند(جناق شکسته بودند) و مدت مدیدی بود هیچیک نمیباخت مرد چون در خشم بود بیاد نیاورد که بگوید *یادم * و زن در دم فریاد کشید *یادم تو را فراموش *
مرد چون این سخن بشنید کلید بینداخت وگفت :"لعنت بر تو باد که این ساعت مرا به آتش نشانده بودی و قوی طلسمی ساخته بودی تا جناق ببردی.
پس با شوهر به بازی در آمد و او را خوشدل کرد چندانکه شوهرش برون رفت .در صندوق بگشاد و گفت: ای خواجه چون دیدی هرگز تحقیق احوال زنان نکنی؟
گفت:توبه کردم و این کتاب را بشویم که مکر و حیل شما زیادت از آن است که در حد تحریر در آید !
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
ماجرای خرس و کلاغ

ماجرای خرس و کلاغ

ماجرای خرس و کلاغ

یه کلاغ و یه خرس سوار هواپیما بودن
کلاغه سفارش چایی میده، چایی رو که میارن یه کمیشو میخوره باقیشو می پاشه به مهموندار
مهموندار میگه چرا این کارو کردی؟
کلاغه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی!

چند دقیقه میگذره باز کلاغه سفارش نوشیدنی میده
باز یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار
مهموندار میگه : چرا این کارو کردی؟
کلاغه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی !

بعد از چند دقیقه کلاغه چرتش میگیره
خرسه که اینو میبینه به سرش میزنه که اونم یه خورده تفریح کنه ...

مهموندارو صدا میکنه میگه یه قهوه براش بیارن
قهوه رو که میارن یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار
مهموندار میگه چرا این کارو کردی؟
خرسه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی

اینو که میگه یهو همه مهموندارا میریزن سرش و کشون کشون تا دم در هواپیما میبرن که بندازنش بیرون
خرسه که اینو میبینه شروع به داد و فریاد میکنه

کلاغه که بیدار شده بوده بهش میگه: آخه خرس گنده تو که بال نداری مگه مجبوری پررو بازی دربیارید؟!
 

Similar threads

بالا