داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# فريد امين الاسلام # سقف سفيد

# فريد امين الاسلام # سقف سفيد

بيدار مي شوم. هوا روشن است. مي پرم مي روم جلوي آينه. خودم را نگاه مي كنم. رنگم پريده. چشمام قرمز شده. موهام به هم ريخته. موهام رنگ قهوه است. قرمزي لبهام پاك شده. آب مي زنم به صورتم. نگاه مي كنم به آينه. قطره هاي آب از صورتم مي چكد. قطرهء آخر طول مي كشد تا بِچكد. صورتم را خشك مي كنم. بوي بنفشه مي آيد، بوي شَهد. اِشتهام باز مي شود. مي نشينم روي بنفشه. گلبرگ ها، بنفشِ روشن، رگه هاي زرد، وسط سفيد. مي مَكم. شيرين است. نوكِ بالهام را لاك مي زنم. لاكهام را خودم درست مي كنم. بنفش به اضافهء آبي و رگه هاي زردِ كم رنگ كه نامنظم كشيده شده اند روي آن. مي نشينم جلوِ آينة. قرمزي را مي مالم به لب هام. شانه را در آينه مي بينم كه از بالا به پايين سُر مي خورد. بلند مي شوم. مي پَرم. مي روم بيرون. مي ايستم كنار درخت ها، گوشهء خيابان. روبروم پُر است از بنفشه. روي چمنِ يكدستِ سبز. بوي نَرها مي آيد. بوي لجنِ سبز. آنها بنفشه ها را له مي كنند. مي آيند طرف من. سفيد هستند. سفيدي كه لاي سبزهاست. از آنها مي ترسم. فرار مي كنم. مي پَرم آن طرفتر. مي ايستم يك جاي ديگر، كنار درخت هاي ديگر.
از توي خودروهاي رنگارنگ تماشام مي كنند. با رنگها و نَرهاي مختلف. آبي روشن، ارغواني، سبزِ زيتوني، مِشكي، قرمز گوجه اي. بنفش سير مي ايستد كنارم. هم رنگ نوكِ بالهايم. شيشه اش مي آيد پايين. مي روم داخل. مي نشينم روي صندلي عقب، وسطِ نَرها. يكي از بقيه گنده تر است. بوي لجنِ سبز مي آيد. درخت ها با سرعت از كنار پنجره رد مي شوند. اسمم را مي پرسند. مي گويم: "پروانه". باد سيل آسا مي ريزد تو.
مي رسيم خانه. باغچهء حياط پر است از بنفشه، زرد، قرمز، بنفش. چمنِ سبزِ يكدست. يك پروانهء ديگر مي نشيند روي بنفشه ها، بعد مي پَرد .
نَرها مي روند توي باغچه. بنفشه ها را له مي كنند. آنها، دنبال او هستند. سفيد هستند. مي ترسم. او را مي گيرند. مي آورند پيشِ من. نشانم مي دهند. زيبا است. بالهاش بنفش است با زمينه اي آبي و رگه هاي زردِ كم رنگ و لكه هاي قهوه اي كه نامنظم پخش شده اند. او بالهايش را چسبانده به هم. تكان نمي خورد. نَرها مي خندند. من و او را مي برند خانه.
يكي از آنها مي بَردِمان طبقهء بالا. به اطاقي كه تخت يك نفره آنجاست. سقفش سفيد است. مثل همه سقفهايي كه هر روز مي بينم. پروانه ها چسبيده اند به سقف. زرد، قهوه اي، با خالهاي قرمز و بنفش. او را مي چسبانند به سقف.
آنها مي روند و مي آيند، به نوبت. بعد، با هم مي رقصيم. مي خنديم. من را مي اندازند وسط. دورم حلقه مي زنند. مي رقصند. مي رقصم. بال بال مي زنم. آواز مي خوانند. آواز مي خوانم. يكي از آنها آواز مي خواند. بُغض مي كنم. بلند مي شوم. مي گويم خسته ام و مي خواهم بِپرم. مي خندند. نمي گذارند بِپرم. درازم مي كنند روي تخت. بالهام را جمع مي كنم.
نگاه مي كنم به سقفِ سفيد. به بقيه كه خشك شده اند. همهء آنها به من نگاه مي كنند. بوي لجنِ سبز مي آيد. جفتم از پنجره مي آيد تو. مي پَرد دورم. قهوه اي است با خال هاي زرد و رگه هاي بنفش. مي پرد دورِ بقيه كه چسبيده اند به سقف. مي نشيند كنار آنها. بالهايش را جمع مي كند. نگاه مي كند به من. به او نگاه مي كنم، ساعتها. گُندِهه مي اندازدَم زمين. بالهام را باز مي كنم. سفيد مي افتد روم. ديگر نمي توانم بِپَرم. مي خواهم خودم را آزاد كنم. نمي توانم. نگاه مي كنم به سقفِ سفيد. آزاد مي شوم. نمي توانم بِپَرم. بنفشه ها را مي بينم. مي خواهم خودم را برسانم به آنها. نمي توانم. بالهام خشك شده اند. بي حال مي شوم. جفتم دورم مي پَرد. ديگر نمي توانم نَفَس بكشم. همه جا سفيد مي شود.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# محمدرضا صفدري # سنگ سياه

# محمدرضا صفدري # سنگ سياه

آن كه بلند بود و مويش كمي ريخته بود، گفت : «ديگه چه نوشته ؟»
«هيچي ، هر چه بود خواندم .»
از سه روز پيش چند بار پرسيده بود: «ديگه چه نوشته ، خداكرم ؟»
خداكرم هم خوانده بود كه زنت ناخوش سخت است . اگر پيالة آب توي دستت است ، بگذارش زمين و زود بيا، مبادا پشت گوش بيندازي . ديگر غوره بازي درنياور. آنچه بر سر ما آوردي بس نيست ؟ از بس چشمت همه اش دنبال پول است ، شايد ناخوشي ماه بگم يا از آن بدتر هم برايت چيزي نباشد. دوباره مي گويم اگر شير مادرت را خورده اي و پاي سفرة پدرت نشسته اي ، هر چه زودتر بيا و برو.
نامه از زبان درويش بود.
«خداكرم ، پشتش چيزي ننوشته ن ؟»
«اگر باور نمي كني ، بده يكي ديگه بخونه .»
«باور مي كنم ، اما. . .»
«چه مي خواهي بگويي ، عبدالله؟»
عبدالله گفت : «يك چيزي شده و تو نمي گويي .»
خداكرم گفت : «اگه چيزي بود به تو مي گفتم .»
«نه ، دلم گواهي مي ده يك پيشامدي براشون كرده . نمي بيني درويش چه نوشته ؟»
«چه نوشته ؟»
«اون جا كه گفته . . . ناخوشي ماه بگم . . . بدتر از ناخوشي او چيه ؟»
خداكرم دلداريش داد: «هيچي نيست . خالودرويش از دستت دلخوره ، نوشته كه زودتر واگردي سر خونه زندگيت .»
عبدالله نگران بود: «بالاتر از زنم كيه ؟ بچه ام يك چيزي سرش اومده و كسي به من نمي گه .»
هر دو چهل ساله بودند و سال ها پيش به كويت آمده بودند. خداكرم سالي يك بار سري به خانه اش مي زد ولي او نه ، نرفته بود. اكنون هر دو خاموش بودند. لنج آمادة رفتن مي شد. جاشوها گوني ها و بسته ها را به لنج مي بردند.
آب هاي دوردست او را پريشان مي كرد: «كي مي رسيم ايران ؟»
بلند شد رفت بيرون . خداكرم يكباره ديد او روي بارانداز است و تندتند مي رود: «هاي عبدالله، كجا مي ري ؟»
انگار نمي شنيد، تند مي رفت .
خداكرم خودش را به او رساند و بازويش را گرفت : «چرا بچه بازي درمي آري ؟ يكهو بلند مي شي كجا مي ري ؟» و او را سوي بارانداز كشيد.
«نمي آم .»
«بيا جلدي بريم . مي ترسم لنج بره و ما بهش نرسيم .»
عبدالله پكر بود. برگشت به لنج ها و بارانداز نگاه كرد:
«اين ها چي مي كنن ؟»
«همه سوار شدن و ما مانديم . زود باش بريم .»
«كجا؟»
«ما كجا هستيم ، خداكرم ؟»
«مي خواهيم بريم بوشهر.»
بانگشان كردند. خداكرم بازوي او را كشيد: «جلدي ، لنج رفت !»
«كجا رفت ؟»
«آتش تو خونة بابات بگيره كه تو را درست كرد. مگه خونه زندگي نداري ؟»
«نه .»
«نمي گي مردم پشت سرت چه مي گن ؟ يك كمي هم خدا را جلو چشمت بيار. اون بدبخت ها چه گناهي كردن كه زن به تو دادن ؟»
«نمي دونم . . . مردم تا امروز هر چه دل شون خواسته پشت سرم گفته ن .»
«گناهش به گردن خودت . خودت كردي . اون زن نازنينت را ول كردي ، دلت هم خوش كه پول براشون مي فرستادي .»
«تو هم زنت را ول كردي .»
«من تا اون جا كه مي تونستم مي رفتم پيش شون .»
گفتن نداشت ؛ عبدالله با ماه بگم نساخته بود، پادرد زن هم كه كهنه شد، ديگر هيچ نرفت . مي خواست با دست هاي پر برگردد. دلش مي كشيد روزي كه برمي گردد مردم ده بگويند، عبدالله چيز ديگر شده است ، عبدالله ديگر آن جوان چند سال پيش نيست . برو ببين چه شده !
در سرما و گرما توي كويت مانده بود. غرولند شنيده بود و آهك توي چشمش رفته بود تا شده بود: استاد عبدالله. و اكنون رودرروي خداكرم ايستاده بود و نمي رفت .
«نساز همچين ! تو ديگه ريشت سفيد شده ، بايد خوب و بد خودت را بفهمي .»
عبدالله كنار لنج پا سست كرده بود: «اون جا چه شده ؟ بچه م مرده ، ها؟»
«درد مال مرده . اگه خداي نكرده چيزي هم شده باشه ، چاره اي نيست .»
خداكرم گفت و دست او را كشيد. عبدالله سست و بي جان بود، روي بسته اي نشست ، سيگاري از دست دوستي گرفت . آرام پك مي زد. تا چشم كار مي كرد آب بود و گاهي كشتي ها و لنج ها كه به دوردست مي رفتند.
لنج آن ها انگار نمي خواست برود، روي آب ايستاده بود و مي جنبيد. سيگار از دستش افتاد، سر ميان زانوها برد، شانه اش سخت تكان مي خورد. تا خداكرم ببيندش ، خودش را به لبة لنج رسانده بود و چند بار سرش را به ديوارة چوبي كوبيده بود. ميان گريه صدايش سخت بالا مي آمد: «اي بوا رفتم ! بوام رفت ، ككام رفت ، زندگيم رفت .»
خاموش شد. پيشانيش باد كرده بود. آب به سر و رويش زدند. انگار جان مي كند. خداكرم دستپاچه شده بود.
كسي گفت : «براي چه بهش گفتي ؟»
خداكرم گفت : «نمي خواستم بگم ، از دهنم در رفت .»
«اين چه كاري بود كردي ! بوشهر كه مي رسيديم باهاس مي گفتي .»
«دست خودم نبود. خودش هم بو برده بود كه . . .»
لنج راه افتاده بود و مي رفت . بندرگاه پشت سر مي ماند، با يادگارهايش : تاول هاي زير بغل و بدزباني بالادست ها، بسته هاي سنگين و شانه ها و زنش كه خيلي دور افتاده بود:
«پشت هفت درياي سياه
مرديه كه مو دوستش دارم
نمي دونم او هم دلش سي مو تنگ مي شه يا نه ؟»
آن روزها عبدالله به ياد هيچ كس نبود. بچه اش كوچك بود و ماه بگم پادردش كهنه مي شد. چشم به راه مردش بود كه بيايد او را ببرد جايي خوب كند. به زن گفته بود كه زود برخواهد گشت .
يادش نيامد كه زن گريه كرده بود يا نه . خدانگهداري هم نگفته بود، نمي شد؛ از بس سربازها هر روز دنبالش مي دويدند. با كدخدا هم مي آمدند. يك روز، پيش از آفتاب در زدند. رفت پشت بام آن ها را ديد. كدخدا همراه گروهبان بود، با دوتا سرباز. عبدالله خودش را انداخت تو خانة همسايه و رفت تو انبار كاهي ، زير كاه ها خوابيد: «برم سربازي چه كنم ؟ ما كه تو اين كشور نون نخورديم .»
رفت كه رفت . هر گاه برمي گشت چندروزي مي ماند و باز رو به كويت مي شد.
آن روز كه مي خواست در برود، دست و بال همه تنگ بود. گل زميني داشت ، فروخت . و ناخدا گفته بود: «مي برمت اون جايي كه دلت مي خواد.»
خيلي بودند، همه هم سربازي نرفته . اگر گير مي افتادند كارشان ساخته بود.
هر چه بود سوار شدند. دريا توفاني شد و چند شب روي دريا ماندند تا روز ديگر ناخدا دور از خشكي پياده شان كرد: «اون جا كويته . بپريد پايين ، اون ها كه گذرنامه ندارن پياده بشن !»
شهر پيدا بود، هواي شرجي ، به آب زدند. زود رسيدند. گفتند، رسيديم . با چندتا عرب خوش و بش كردند. گفتند، شهر كمي دورتر است . جلوتر كه رفتند، تختة سبزي ديدند كه رويش نوشته شده بود: «به شهر خرمشهر خوش آمديد.»
«اي داد و بيداد، مگه اين جا كويت نيست ؟»
«كويت كجا بود؟ اين جا خرمشهره .»
بيست سالگي كار دست شان داده بود، گمان كرده بودند مرد شده اند. اگرچه يكي يك بچه داشتند و ريش و سبيل درآورده بودند، با اين همه ناخدا گول شان زده بود.
«مردكة بي سر و پا، پول ما را خورد و آب خنك بالاش كرد.»
«با گروهبان ها دست به يكي كرده بود.»
خوب يا بد، هر چه بود گذشته بود. ده پانزده سال پيش كجا و امروز كجا؟
با خودش گفت : «اون ناخدا دلش اومد پول ما را بالا بكشه ؟ مگه نمي دونست ما از شكم زن و بچه مون گرفته بوديم .»
باز گفت : خودم چه ؟ زنم را تو خانه تك و تنها گذاشتم و آمدم . من كه سال تا سال سري بهشان نمي زدم . مي گفتم ، خوب زنده اند ديگر، هر ماه برايشان پول مي فرستم . خودش مي نوشت كه دارد خانه مي سازد. مي گفت ، چيزي كم نداريم و آرزويمان اين است كه هر چه زودتر تو را ببينيم .
شايد خيلي چيزها مي خواسته بگويد، نمي شده . او مي گفته و بچة همسايه مي نوشته . تازه خيلي چيزها بوده كه به گفتن و نوشتن نمي آمده .
شب بود و لنج مي رفت . نرمه بادي تنش را خنك مي كرد. سيگار مي كشيد. يادش آمد روزي كه پسرش برايش نامه نوشته بود، تازه ياد گرفته بود بنويسد، سوم چهارم بود. و او پس از چند سال . . . هرچند ماهي يك جا كار مي كرد، يك روز جوشكاري ، تا هوا گرم مي شد ول مي كرد. سخت بود، تخم چشم آدم آب مي شد. چندهفته اي وردست استاد، گچكاري مي كرد . اين هم هيچ . روز ديگر يكي مي آمد كه برويم عكاسي ياد بگيريم ، به ايران كه برگرديم نان مان توي روغن است . اين هم هيچ !
يك جا نمانده بود. فروشندگي هم بد نبود، يك سال ماند. رفت باغبان يك انگليسي شد. از آن جا خودش نرفت ، بيرونش كردند.
«چه بكنم ؟»
ماه بگم چشم به راه بود.
بچه اش ، خدر، نامه مي نوشت كه من رفته ام به كلاس هفتم ، رفته ام هشتم ، رفته ام نهم ، مادرم مي گويد: ديگر اين تابستان بيا! هر چه كار كرده اي بس است ، در ايران هم مي تواني نان بخوري .
همان روزها عبدالله دلش به دختر چشم سياهي مي كشيد. ايراني بود و پدرش فروشگاه بزرگي داشت و او پيشش كار مي كرد. هر شب به خانه شان مي رفت ، ولي دلش هواي خانه كرد. پيچانه اش را بست و رفت . روي بارانداز دودل شد. بسته را توي لنج گذاشت و خودش بالا آمد. به دختر هيچ نگفته و آمده بود. در شلوغي بيشتر دلش مي گرفت . دختر يك بار شوهر كرده بود و مادرش عرب بود. هر چه بود موهايش خرمايي بود و بلند و هر گاه عبدالله را مي ديد موها را روي شانه رها مي كرد و خيلي مهربان مي شد. در خانه كه بود نه مينار سرش مي كرد و نه چادر. . كشيده بود و دل عبدالله برايش رفته بود. براي همين بود كه هم مي خواست برگردد و هم نمي خواست .
«بروم ؟»
به خودش مي گفت ، به ايران برگردد و پشت سرش را هم نگاه نكند، سنگ روي دل خود بگذارد و برو كه رفتي .
بچه كه نبود، داشت پا مي گذاشت تو چهل سالگي . اگر يك جا مانده بود، تا حالا استادكار شده بود. پس نمي بايست مي رفت . روي بارانداز ايستاد: «احبك و احب كلمن ايحبك .»
پايش سست شد.
«زود باش عبدالله، چرا وايستادي ؟»
«مگه نمي خواهي با ما بيايي ؟»
«نه ، شما بريد. من چند روز ديگه مي آم .»
شب به خانة خودش رفته بود. مگر چه مي شد مي رفت پيش زن و بچه اش و ديگر به كويت برنمي گشت ؟ يا اگر زن را به شيراز و تهران مي برد؟ مي گفتند خدر هميشه نمرة بيست مي گيرد. چه خوب است مهندس بشود. پس خودش چه . اين همه سال سرگرداني ؟ مردم دستش خواهند انداخت . برگردد به ده و بگويد پانزده سال جان كندم و هيچي ياد نگرفتم ؟ برزو ريشخندش نمي كند؟ برزو همسايه خوبي براي خالو درويش بود .
«نه . چشم نداره ببينه من به جايي رسيده ام . شايد دلم سياه شده . برزو خوبه . خالودرويش و ماه بگم خوبند، خداكرم و گروهبان ها هم خوبند. همه خوبند، ما بديم . اگه بد نبودم تو خونه م مي ماندم . هيچ كس بد نيست . بدي از ماست .»
سميره جوان بود و گندمي . چشم هايش مي خنديد. مهربان مي شد. جواني از سر و رويش مي باريد. گاهي او را به آشپزخانه مي كشاند، به بهانة جابه جا كردن يخچال يا چيز ديگر و عبدالله لبخند شرمناك چهل سالگي خود را در آينه مي ديد و موهاي زردش كه كمي ريخته بود و تارهاي سفيدشدة سبيلش را. زن پانزده سال كوچكتر بود. ماهي بود، تك مي زد و در مي رفت ، نخ مي داد و مي كشيد. عبدالله هم كشيده مي شد.
«نامرد باشم اگه فردا نرم .»
به خانة سميره هم نرفت . يك چندروزي مي شد نرفته بود. روز هفتم كه رفت در راه به خودش مي گفت ، يك بار مي بيندش ، تنها يك بار و ديگر هرگز نخواهد رفت .
سميره آمد در را باز كرد و تند رفت تو. مادرش گفت : «كي بود؟»
سميره گفت : «نمي دونم . همون كه تو فروشگاه مون كار مي كنه . كي بود؟ . . . يادم نمي آد.»
مادر كه آمد، گفت : «اين كه عبدالله است .»
رفته بود نشسته بود پيش پدرش . سميره خود را نشان نداده بود. ديگر مهرباني نمي كرد. بُرد با كسي است كه بتواند قوطي را بتركاند، حتي اگر شده به زور، وگرنه جابه جا كردن يخچال كاري ندارد. بوي تن بايد خوش باشد و زور بگويي . كسي كارت ندارد. مردم خوش شان مي آيد. سميره خودش خواسته ، زن برزو هم خودش خواسته بوده . بوي خوش يا بوي گند، هر چه هست ، خودشان خواسته اند. پانزده سال كم نيست . گور پدر چهل سالگي ، بگذار بيايد.
«اين را كي ساخته ؟ استادش كجايي است ؟ مي خواهم صد سال سياه نگويند.»
دوباره مي گفت ، برود، برود و هرگز برنگردد آن جا. هر چه دارد به پاي خدر بريزد، شايد او به جايي برسد. هر چه او نشد، پسرش بشود:
«اين بچة كيه ؟ چه ساختمان هايي درست مي كند! از كجا آمده ؟»
«نمي شناسين ؟ اين خدر، پسر عبدالله است .»
خودش چي ؟ آن همه سال جان كندن ، به زبان خوش بود. آهك ! خواب مرگ ببيني و آهك به چشمت نرود. چه سوزشي داشت ! زندگي در چشمش سياه شد. با اين همه مي گفت ، بماند و ياد بگيرد. دوباره برود ساختمان سازي .
«فردا مي رم سر كار.»
زن سرد گرفته بود. گيج بود، دل به كار نمي داد. يك باره هوايي مي شد: «تو آشپزخونه هميشه چيزي هست كه بشه جابه جا كرد.»
راه بسته بود. رفتن نداشت . كار ياد گرفتن دل خوش مي خواست . شايد تا چند سال ديگر ساختن و نما دادن هم دلش را مي زد. پس : «جاي پدرش هم در رفت ! نخواستيم .»
 

فاطمه تنها

کاربر بیش فعال
داستانی کوتاه از دزدی که مامور خدا بود

داستانی کوتاه از دزدی که مامور خدا بود

غروب يك روز باراني زنگ تلفن به صدا در آمد. زن گوشي را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتي خبر تب و لرز شديد ساراي كوچكش را به او داد.
زن تلفن را قطع كرد و با عجله به سمت پاركينگ دويد، ماشين را روشن كرد و به نزديك ترين داروخانه رفت تا داروهاي دختر كوچكش را بگيرد. وقتي از داروخانه بيرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله اي كه داشته كليد را داخل ماشين جا گذاشته است.
زن پريشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت كه حال سارا هر لحظه بدتر مي شود. او جريان كليد اتومبيل را براي پرستار گفت. پرستار به او گفت كه سعي كند با سنجاق سر در اتوموبيل را باز كند.
زن سريع سنجاق سرش را باز كرد، نگاهي به در انداخت و با ناراحتي گفت: «ولي من كه بلد نيستم از اين استفاده كنم.»
هوا داشت تاريك مي شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا اميدي زانو زد و گفت: «خدايا كمكم كن!»
در همين لحظه مردي ژوليده با لباسهاي كهنه به سويش آمد. زن يك لحظه با ديدن قيافه ي مرد ترسيد و با خودش گفت: «خداي بزرگ، من از تو كمك خواستم آنوقت اين مرد...!»
زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزديك شد و گفت: «خانم، مشكلي پيش آمده؟»
زن جواب داد: «بله، دخترم خيلي مريض است و من بايد هرچه سريع تر به خانه برسم ولي كليد را داخل ماشين جا گذاشته ام و نمي توانم درش را باز كنم.»
مرد از او پرسيد كه آيا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانيه در اتومبيل را باز كرد!
زن بار ديگر زانو زد و با صداي بلند گفت: «خدايا متشكرم!»
سپس رو به مرد كرد و گفت: «آقا متشكرم، شما مرد شريفي هستيد.»
مرد سرش را برگرداند و گفت: «نه خانم، من مرد شريفي نيستم. من يك دزد اتومبيل بودم و همين امروز از زندان آزاد شده ام!»
خدا براي زن يك كمك فرستاده بود، آن هم يك حرفه اي! زن آدرس شركتش را به مرد داد و از او خواست كه فرداي آن روز حتما به ديدنش برود. فرداي آن روز وقتي مرد ژوليده وارد دفتر رئيس شركت شد، فكرش را هم نمي كرد كه روزي به عنوان راننده مخصوص در آن شركت بزرگ استخدام شود.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
پدری ، پسر بداخلاقی داشت که زود عصبانی می شد. یک روز پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.

روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد.. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد

بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد

روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد

پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود

پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي.. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. يك زخم فيزیكي به همان بدي يك زخم شفاهي است.»
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
* آنوشا شهسواري * سه لته

* آنوشا شهسواري * سه لته

يک: من در سفيدي
رخساره از خيابان که سرازير شد تمام سفيدي روسريش را ريخت توي دل مردش. تا پايين تر ازمچ دستهايش را توي آستين هاي بلندش پنهان کرده بود و زيباترين دستبندش پيدا نبود. چشمان پف کرده ي پر از قهوه اش رنگ صبح ديروزرا داشت و شب فردا. بوم کهنه اخرايي و آبي اش را محکمتر چسباند زير بغلش و صداي جير جير کفشش از صداي جير جيرکها هم جلوتر رفت. دست مرد پيش آمد تا سنگيني کهنه ي تنها دارايي زن را از او بگيرد. آخرين نگاه مرد از بومي که داشت از زنش جدا مي کرد گذشت و در زير چشمان زن در يک گودال سياه فرو رفت.
دو: من در سياهي
کتابم را بالا بردم و محکم زدم توي سر سوسک سياهي که داشت مي آمد روي رختخوابم. گذاشتم کتاب همانجا بماند. پتو و بالشم را برداشتم و رفتم چسبيدم بغل شومينه و تا صبح نخوابيدم. با اينکه شير حالم را بهم مي زند صبحانه يک ليوان پر شير خوردم و رفتم سراغ کتابم. زير کتاب هيچي نبود. اين سوسکهاي سياه پوست محکمي دارند و من تا صبح نخوابيده بودم.
سه: من درخاکستري
دارند حوض وسط عمارت را کاشي مي کنند. کاشي آبي؛آبي استخري. استخرپر ماهي. ماهي قرمز: رنگ لاکي که من به دستم زده ام و دوستش ندارم و دلم مي خواهد زودتر پاکش کنم.
از بغل عمارت رد مي شوم. خنده ام مي گيرد. مي گذارم لبهايم بخندند. دو نفر پشت سرم هستند. از کنارم رد مي شوند. مي فهمند که من ديوانه ام. خوب شد لاک دستهايم را نديدند. يک اتوبوس پر از شکمهاي گنده کنار خيابان مي ايستد و چهار تا شکم بزرگ بيرون مي ريزد. قرمز تنها رنگي است که شکمهاي گنده دوست دارند. قبل از اينکه آنها بفهمند من ديوانه ام به در ورودي اداره ي پست رسيده ام. سريع مي روم تو تا کتابي را که مدتهاست مي خواهم براي او بفرستم برايش پست کنم.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
يه روز يه مردی به يه خانم پيشنهاد مي کنه که با ماشين برسوندش به مقصدش?
خانم سوار ميشه و راه ميفتن?
چند دقيقه بعد خانم پاهاش رو روي هم ميندازه و مرد زير چشمي يه نگاهي به پاي زن ميندازه?
خانم ميگه: آقا ، روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار? !
مرد قرمز ميشه و به جاده خيره ميشه...
چند دقيقه بعد بازم شيطون وارد عمل ميشه و مرد موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو با پاي خانم تماس ميده?!
خانم باز ميگه: آقا! روايت مقدس ۱۲۹ رو به خاطر بيار!!!
مرد زير لب يه فحش ميده و بي خيال ميشه و خانم رو به مقصدش مي رسونه?
بعد مرد به کليسا می ره و سريع ميدوه و از توي کتاب روايت مقدس ۱۲۹ رو پيدا مي کنه و مي بينه که نوشته: به پيش برو و عمل خود را پيگيري کن? کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادماني که مي خواهي ميرسي !!!
نتيجه اخلاقي اينکه اگه توي کارت از اطلاعات کافی کاملا آگاه نباشي، فرصتهاي بزرگي رو از دست ميدي!!!
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
چهار تا دوست كه ۳۰ سال بود همديگه رو نديده بودند توي يه مهموني همديگه رو مي بينن و شروع مي كنن در مورد زندگي هاشون براي همديگه تعريف كنن....
بعد از مدتي يكي از اونا بلند ميشه ميره دستشويي. سه تاي ديگه صحبت رو مي كشونن به تعريف از فرزندانشون :
اولي: پسر من باعث افتخار و خوشحالي منه. اون توي يه كار عالي وارد شد و خيلي سريع پيشرفت كرد.
پسرم درس اقتصاد خوند و توي يه شركت بزرگ استخدام شد و پله هاي ترقي رو سريع بالا رفت و حالا شده معاون رئيس و اونقدر پولدار شده كه حتي براي تولد بهترين دوستش يه مرسدس بنز بهش هديه داد !
دومي: جالبه. پسر من هم مايه افتخار و سرفرازي منه. توي يه شركت هواپيمايي مشغول به كار شد و بعد دوره خلباني گذروند و سهامدار شركت شد و الان اكثر سهام اون شركت رو تصاحب كرده... پسرم اونقدر پولدار شد كه براي تولد صميميترين دوستش يه هواپيماي خصوصي بهش هديه داد !!!
سومي: خيلي خوبه. پسر من هم باعث افتخار من شده ...
اون توي بهترين دانشگاههاي جهان درس خوند و يه مهندس فوق العاده شد. الان يه شركت ساختماني بزرگ براي خودش تاسيس كرده و ميليونر شده.. پسرم اونقدر وضعش خوبه كه براي تولد بهترين دوستش يه ويلاي ۳۰۰۰ متري بهش هديه داد!
هر سه تا دوست داشتند به همديگه تبريك مي گفتند كه دوست چهارم برگشت سر ميز و پرسيد اين تبريكات به خاطر چيه؟!
سه تاي ديگه گفتند: ما در مورد پسرهامون كه باعث غرور و سربلندي ما شدن صحبت كرديم راستي تو در مورد فرزندت چي داري تعريف كني؟!
چهارمي گفت: دختر من رقاص کاباره شده و شبها با دوستاش توي يه كلوپ مخصوص كار ميكنه!
سه تاي ديگه گفتند: اوه مايه خجالته چه افتضاحي !!!
دوست چهارم گفت: نه! من ازش ناراضي نيستم. اون دختر منه و من دوستش دارم.... در ضمن زندگي بدي هم نداره.
اتفاقا همين دو هفته پيش به مناسبت تولدش از سه تا از صميمي ترين دوست پسراش يه مرسدس بنز و يه هواپيماي خصوصي و يه ويلاي ۳۰۰۰ متري هديه گرفت !!!
نتيجه اخلاقي: هيچوقت به چيزي كه كاملا در موردش مطمئن نيستي افتخار نكن !!!
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
من دانشجوى سال دوم بودم. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سؤال اين بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چيست؟»
من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا بايد می‌دانستم؟
من برگه امتحانى را تحويل دادم و سؤال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سؤال کرد آيا سوال آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسيارى ملاقات خواهيد کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می‌کنيد لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد.
من اين درس را هيچگاه فراموش نکرده‌ام.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
توي اتاق رختكن كلوپ گلف ، وقتي همه آقايون جمع بودند يهو يه موبايل روي يه نيمكت شروع ميكنه به زنگ زدن.
مردي كه نزديك موبايل نشسته بود دكمه اسپيكر موبايل رو فشار ميده و شروع مي كنه به صحبت.
بقيه آقايون هم مشغول گوش كردن به اين مكالمه ميشن ....
مرد: الو؟
صداي زن اونطرف خط: الو سلام عزيزم. تو هنوز توي كلوپ هستي؟
مرد: آره !
زن: من توي فروشگاه بزرگ هستم
اينجا يه كت چرمي خوشگل ديدم كه فقط ۱۰۰۰ دلاره! اشكالي نداره اگه بخرمش؟
مرد : نه. اگه اونقدر دوستش داري اشكالي نداره!
زن: من يه سري هم به نمايشگاه مرسدس بنز زدم و مدلهاي جديد ۲۰۰۶ رو ديدم... يكيشون خيلي قشنگ بود قيمتش ۲۶۰۰۰۰ دلار بود !
مرد: باشه. ولي با اين قيمت سعي كن ماشين رو با تمام امكانات جانبي بخري !
زن: عاليه. اوه يه چيز ديگه اون خونه اي رو كه قبلا ميخواستيم بخريم دوباره توي بنگاه گذاشتن براي فروش. ميگن ۹۵۰۰۰۰ دلاره
مرد: خب? برو تا فروخته نشده پولشو بده. ولي سعي كن ۹۰۰۰۰۰ دلار بيشتر ندي !!!
زن: خيلي خوبه. بعدا مي بينمت عزيزم.. خداحافظ
مرد: خداحافظ
بعدش مرد يه نگاهي به آقايوني كه با حسرت نگاهش ميكردن ميندازه و ميگه: كسي نميدونه كه اين موبايل مال كيه ؟!
نتيجه اخلاقي: هيچوقت موبايلتونو جايي جا نذارين !!!
 

م.سنام

عضو جدید
توی دفترزیبایی که مادربرایش خریده بود نوشت مهربانترین موجود دنیامادراست.
اماامروزپس ازگذشت بیست سال حالا که سی ساله شده بود برای به دست اوردن ارث پدری یک سیلی به صورت مهربانترین موجوددنیازد!
مادرفقط نگاهش کرد .ازنگاه مادر که پرازدردبودشرمش شد ولی اگر پول خانه را نمی برد زنش ازاوطلاق می گرفت .
به انباری جایی که درکودکی مکان بازی اش بود رفت نگاهش به برگ اول دفتر دوران کودکی اش افتاد به برگی که زیباترین جمله را نوشته بودو...........
مادرش را بوسید وبه طرف خانه راه افتاد می خواست برای اولین بار جلو زنش بایستد.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# پيتر بيکسل # شير فروش

# پيتر بيکسل # شير فروش

شير فروش روي ورقه اي نوشت : امروز هم کره ندارم شرمنده ام
خانم بلوم ورقه را خواند و حساب کرد سرش را تکان داد و باز حساب کرد بعد نوشت : دو ليتر شير صد گرم کره شما ديروز کره اي نياورديد و با وجود اين آن را به حساب من گذاشتيد
فردا شير فروش نوشت : معذرت مي خواهم
شير فروش هر روز ساعت چهار صبح مي آيد اما خانم بلوم او را نمي شناسد غالبا فکر مي کند که بايد او را شناخت بايد يک بار ساعت چهار بيدار شد و به سراغ او رفت
خانم بلوم از اين که شير فروش ممکن است از او عصباني شود و درباره اش بد فکر کند مي ترسد ظرف خانم بلوم قر است
شير فروش ظرف خانم بلوم را مي شناسد خانم بلوم غالبا دو ليتر شير مي گيرد و صد گرم کره شيرفروش خانم بلوم را هم مي شناسد و اگر درباره اش سوال شود خواهدگفت خانم بلوم هر روز دو ليتر شير و صد گرم کره مي گيرد ظرفي قر دارد و خطي خوانا
نه شير فروش حاضر است بيشتر از اين درباره زن فکر کند و نه زن مي خواهد زير بار قرض او برود و اگر اتفاق بيفتد که گاهي مي افتد که ده راپن ( واحد پول سوييس ) کمتر کنار ظرف گذاشته باشد شير فروش روي ورقه اي مي نويسد: ده راپن کم است و روز بعد علاوه بر پول کنار ظرف ورقه اي مي بينيد که روي آن نوشته شده معذرت مي خواهم شير فروش پيش خودش مي گويد اختيار داريد يا چه فرمايشي اما اگر بخواهد آن را روي ورقه بنويسد ديگر نامه نگاري مي شود پس چيزي نمي نويسد
شير فروش علاقه اي ندارد که بفهمد خانم بلوم در کدام طبقه زندگي مي کند ظرف روي پله هاست و اگر هم آنجا نباشد شير فروش نگران نمي شود مدت ها پيش در تيم اول فوتبال ، جواني بازي مي کرد به اسم بلوم که گوشهاي برآمده اي داشت و شير فروش او را مي شناخت احتمالا خانم بلوم هم گوشهاي برآمده اي دارد هنگامي که خانم بلوم يادداشت شير فروش را مي بيند پيش خودش فکر مي کند : شير فروش ها قاعدتا دستهاي فوق العاده تميزي دارند هم تميز و هم صورتي رنگ و هم بد شکل ضمنا اميدوار است که او پول را پيدا کرده باشد خانم بلوم نمي خواهد که شير فروش درباره او بد فکر کند تمايلي هم ندارد که شير فروش با زن همسايه وارد صحبت شود اما در محله ما هيچ کس شير فروش را نمي شناسد او ساعت چهار صبح مي آيد
شير فروش يکي از آنهايي است که وظيفه اش را خوب مي داند البته کسي که هر روز صبح ساعت چهار شير مي آورد و اين کار را حتي يک شنبه ا هم انجام مي دهد به وظيفه اش پايبند است اما شايد هم درآمد شير فروش ها اين روزها چندان زياد نيست يا موقع حساب کردن چيزي کم مي آورند در هر صورت شير فروش ها گناهي ندارند که شير مدام گران مي شود
خانم بلوم مايل است که شير فروش را بشناسد اما شير فروش با خانم بلوم که هر روز دو ليتر شير و صد گرم کره مي خرد و يک ظرف قر دارد از مدتها پيش آشنا است
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
چوقت میتوان ازدواج پایدار کرد؟

چوقت میتوان ازدواج پایدار کرد؟

دانایی را پرسیدند: چه وقت برای ازدواج پایدار مناسب است؟ دانا گفت: زمانی که شخص توانا شود! پرسیدند: توانا از لحاظ مالی؟ جواب داد: نی! گفتند: توانا از لحاظ جسمی؟ گفت: نی! پرسیدند: توانا از لحاظ فکری؟ جواب داد: نی! پرسیدند: خود بگو که ما را در این امر دیگر چیزی نیست! دانا گفت: زمانی یک شخص می تواند ازدواج پایدار نماید که اگر تا دیروز نانی را به تنهایی می خورد امروز بتواند آن را با دیگری نصف نماید بدون آنکه اندکی از این مسئله ناراحت گردد!
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
قوانین مرفی و اضافات!

قوانین مرفی و اضافات!

آیا تا به حال در مورد قوانین مرفی شنیده اید؟
قــوانين مــورفي مــجموعه اي از قوانين حاكم بر زندگي هستند كـه اكثر آنها از بدبيني نـشات گـرفتـه و جـنـبـه شوخي دارند امـا بسياري از آنها نيز واقعيت هستند.قوانين مورفي توسط شخصي بنام كاپيـتـان ادوارد مورفي مهندس نيروي هوايي، در سـال 1949 پـا بـه عـرصه حضور گذاشت. وي هنگامي كه روي پروژه اي در نيـروي هـوايـی مشغول بررسي روند كار بود متوجه شد كه تراسفورماتوربه صـورت نـادرسـتي سيم پيچي شده در مـورد تكنسين مربوطه چنين گفت:"اگر اين تكنسين راهي باشه تا بتونه كـارشـو درسـت انـجـام نده، اون راهو پيدا ميكنه." قـوانين مورفي اكنون افزون بر هـزاران قانون مي بـاشد كـه توسط افراد گوناگون در سراسر جهان گرد آمده و مـجـموعـه اي ازقـوانـيـن حـاكـم بر زنـدگي هسـتند كـه اكثر آنها از بدبيني نشات گرفته و جنبه شوخي دارند امـا بسـياري از آنها نيزعينيت و واقعيت دارند. اكنون به برخي از اين قوانين توجه كنيد:
1- اگـر قـرار بـاشه كاري خراب بشه و درست پيش نره، حتما خراب مي شـه آن هـم در نامناسبترين زمان!
2- اگر احتمال داشته باشه چندين كار خراب بشه، آن كـاري كه بيشترين ضرر را خواهد زد درست پيش نخواهد رفت!
3- احتمال آنكه يك شيء آسيب ببيند نسبت مستقيم دارد با ارزش آن!
4- هرگاه جسم بـا ارزشي از دست شما به زمين مي افتد به غير قابل دسترس ترين مكان ميرود (حلقه برليان يا داخل سطل زباله مي افتد و يا در چاه فاضلاب)!
5- شما هر موقع دنبال چيزي مي گرديد هـميشه در آخـرين مـكاني كه آن را جستجو ميكنيد مي يابيدش!
6- هيچ اهميتـي ندارد كه شما به چه اندازه دنبال جنسي بگرديد به محض آنكه آن را خريديد آن را در مغازه اي ديگر ارزانتر خواهيد يافت!
7- هر چيز خوب در زندگي يا غير قانوني است ويا غير اخلاقي و يا چاق كننده!!
8- هر چيزي را كه مي خواهيد، نميتوانيد داشته باشيد و آنچه را كه داريد نميخواهيد!
9- سنگين بودن ترافيك نسبت مستقيم دارد با ميزان عجله شما براي زود رسيدن به مقصد!
10- هرگاه كفش نو را براي اولين بار به پا كنيد همه پايشان را روي آن خواهد گذاشت!
11- هرگاه چيـزي را دور بياندازيد به محض آنكه ديگر به آن دسترسي نداشته باشيد به آن نياز پيدا خواهيد كرد!
12- دود سيگار هـمواره به سمت افراد غيـر سيـگاري حـركت خواهد كرد، بدون توجه به سمت وزش باد!
13- دوستان مي آيند و مي روند اما دشمنان انباشته ميگردند!
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
مسعود و ؟

مسعود و ؟

[FONT=Verdana,Arial,sans-serif][/FONT]
[FONT=Verdana,Arial,sans-serif]خانم حميدي براي ديدن پسرش مسعود ، به محل تحصيل او يعني لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با يک هم اتاقي دختر بنام Vikki زندگي مي کند. کاري از دست خانم حميدي بر نمي آمد و از طرفي هم اتاقي مسعود هم خيلي خوشگل بود. او به رابطه ميان آن دو ظنين شده بود و اين موضوع باعث کنجکاوي بيشتر او مي شد...

مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت : " من مي دانم که شما چه فکري مي کنيد ، اما من به شما اطمينان مي دهم که من و Vikki فقط هم اتاقي هستيم ! "
[/FONT]​
[FONT=Verdana,Arial,sans-serif][/FONT]
[FONT=Verdana,Arial,sans-serif]حدود يک هفته بعد ، Vikki پيش مسعود آمد و گفت : " از وقتي که مادرت از اينجا رفته ، قندان نقره اي من گم شده ، تو فکر نمي کني که او قندان را برداشته باشد؟"
" خب، من شک دارم ، اما براي اطمينان به او ايميل خواهم زد . "
[/FONT]​
[FONT=Verdana,Arial,sans-serif][/FONT]
[FONT=Verdana,Arial,sans-serif]او در ايميل خود نوشت :
مادر عزيزم، من نمي گم که شما قندان را از خانه من برداشتيد، و در ضمن نمي گم که شما آن را برنداشتيد . اما در هر صورت واقعيت اين است که قندان از وقتي که شما به تهران برگشتيد گم شده . "
با عشق، مسعود


روز بعد ، مسعود يک ايميل به اين مضمون از مادرش دريافت نمود :
پسر عزيزم، من نمي گم تو با Vikki رابطه داري ! ، و در ضـــمن نمي گم که تو باهاش رابطه نداري . اما در هر صورت واقعيت اين است که اگر او در تختخواب خودش مي خوابيد ، حتما تا الان قندان را پيدا کرده بود.
با عشق ، مامان !!!
[/FONT]​
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
هنوز هم بعد از این همه سال، چهره‌ی ویلان را از یاد نمی‌برم. در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی را دریافت می‌کنم، به یاد ویلان می‌افتم …
ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانه‌ی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق می‌گرفت و جیبش پر می‌شد، شروع می‌کرد به حرف زدن …
روز اول ماه و هنگامی‌که که از بانک به اداره برمی‌گشت، به‌راحتی می‌شد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.
ویلان از روزی که حقوق می‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته می‌کشید، نیمی از ماه سیگار برگ می‌کشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش..
من یازده سال با ویلان هم‌کار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل می‌شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ
می‌کشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.
کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگی‌اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟
هیچ وقت یادم نمی‌رود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهره‌ای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟
بهت زده شدم.. همین‌طور که به او زل زده بودم، بدون این‌که حرکتی کنم، ادامه دادم:
همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!
ویلان با شنیدن این جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
با درماندگی گفتم: آره، …. نه، … نمی دونم !!!
ویلان همین‌طور نگاهم می‌کرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین ….
حالا که خوب نگاهش می‌کردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله‌ای را گفت. جمله‌ای را گفت که مسیر
زندگی‌ام را به کلی عوض کرد.
ویلان پرسید: می‌دونی تا کی زنده‌ای؟
جواب دادم: نه !
ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی.
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
داستان کوتاه متشکرم اثر آنتوان چخوف

داستان کوتاه متشکرم اثر آنتوان چخوف

همين چند روز پيش، «يوليا واسيلي ‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هايم را به اتاقم دعوت كردم تا با او تسويه حساب كنم
به او گفتم:بنشينيد«يوليا واسيلي ‌‌‌‌‌اِونا»! مي‌‌‌‌دانم كه دست و بالتان خالي است امّا رودربايستي داريد و آن را به زبان نمي‌‌‌آوريد. ببينيد، ما توافق كرديم كه ماهي سي‌‌‌روبل به شما بدهم اين طور نيست؟
- چهل روبل .
- نه من يادداشت كرده‌‌‌‌ام، من هميشه به پرستار بچه‌‌هايم سي روبل مي‌‌‌دهم. حالا به من توجه كنيد.
شما دو ماه براي من كار كرديد.
- دو ماه و پنج روز
- دقيقاً دو ماه، من يادداشت كرده‌‌‌ام. كه مي‌‌شود شصت روبل. البته بايد نُه تا يكشنبه از آن كسر كرد. همان طور كه مي‌‌‌‌‌دانيد يكشنبه‌‌‌ها مواظب «كوليا» نبوديد و براي قدم زدن بيرون مي‌‌رفتيد.

سه تعطيلي . . . «يوليا واسيلي ‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چين‌‌هاي لباسش بازي مي‌‌‌كرد ولي صدايش درنمي‌‌‌آمد.
- سه تعطيلي، پس ما دوازده روبل را مي‌‌‌گذاريم كنار. «كوليا» چهار روز مريض بود آن روزها از او مراقبت نكرديد و فقط مواظب «وانيا» بوديد فقط «وانيا» و ديگر اين كه سه روز هم شما دندان درد داشتيد و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشيد.

دوازده و هفت مي‌‌شود نوزده. تفريق كنيد. آن مرخصي‌‌‌ها ؛ آهان، چهل و يك‌ ‌روبل، درسته؟
چشم چپ «يوليا واسيلي ‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشك شده بود. چانه‌‌‌اش مي‌‌لرزيد. شروع كرد به سرفه كردن‌‌‌‌هاي عصبي. دماغش را پاك كرد و چيزي نگفت.
- و بعد، نزديك سال نو شما يك فنجان و نعلبكي شكستيد. دو روبل كسر كنيد .

فنجان قديمي‌‌‌تر از اين حرف‌‌‌ها بود، ارثيه بود، امّا كاري به اين موضوع نداريم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسيدگي كنيم.
موارد ديگر: بخاطر بي‌‌‌‌مبالاتي شما «كوليا » از يك درخت بالا رفت و كتش را پاره كرد. 10 تا كسر كنيد. همچنين بي‌‌‌‌توجهيتان باعث شد كه كلفت خانه با كفش‌‌‌هاي «وانيا » فرار كند شما مي‌‌بايست چشم‌‌هايتان را خوب باز مي‌‌‌‌كرديد. براي اين كار مواجب خوبي مي‌‌‌گيريد.
پس پنج تا ديگر كم مي‌‌كنيم.

در دهم ژانويه 10 روبل از من گرفتيد...
« يوليا واسيلي ‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواكنان گفت: من نگرفتم.
- امّا من يادداشت كرده‌‌‌ام .
- خيلي خوب شما، شايد …
- از چهل ويك بيست و هفت تا برداريم، چهارده تا باقي مي‌‌‌ماند.
چشم‌‌‌هايش پر از اشك شده بود و بيني ظريف و زيبايش از عرق مي‌‌‌درخشيد. طفلك بيچاره !
- من فقط مقدار كمي گرفتم .

در حالي كه صدايش مي‌‌‌لرزيد ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بيشتر.
- ديدي حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به كنار، مي‌‌‌كنه به عبارتي يازده تا، اين هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . . . يكي و يكي..
- يازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توي جيبش ريخت .

- به آهستگي گفت: متشكّرم!
- جا خوردم، در حالي كه سخت عصباني شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.
- پرسيدم: چرا گفتي متشكرم؟
- به خاطر پول.
- يعني تو متوجه نشدي دارم سرت كلاه مي‌‌گذارم؟ دارم پولت را مي‌‌‌خورم؟ تنها چيزي مي‌‌‌تواني بگويي اين است كه متشكّرم؟
- در جاهاي ديگر همين مقدار هم ندادند.

- آن‌‌ها به شما چيزي ندادند! خيلي خوب، تعجب هم ندارد.. من داشتم به شما حقه مي‌‌زدم، يك حقه‌‌‌ي كثيف حالا من به شما هشتاد روبل مي‌‌‌‌دهم. همشان اين جا توي پاكت براي شما مرتب چيده شده.
ممكن است كسي اين قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكرديد؟ چرا صدايتان در نيامد؟
ممكن است كسي توي دنيا اين قدر ضعيف باشد؟
لبخند تلخي به من زد كه يعني بله، ممكن است.

بخاطر بازي بي‌‌رحمانه‌‌‌اي كه با او كردم عذر خواستم و هشتاد روبلي را كه برايش خيلي غيرمنتظره بود پرداختم.
براي بار دوّم چند مرتبه مثل هميشه با ترس، گفت: متشكرم!
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فكر كردم:

در چنين دنيايي چقدر راحت مي‌‌شود زورگو بود...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# هانس بندر # طلب بخشش

# هانس بندر # طلب بخشش

دبير ما آقاي رونگه با صدايي که شنونده را به خواب مي انداخت مي گفت : forgive me اصطلاح معمولي نيست انگليسي ها اين ترکيب را فقط براي خداوند به کار مي برند آن هم در دعا و در حال غليان احساسات شما اين اصطلاح را به ندرت خواهيد شنيد و به ندرت مي توانيد به کار بريد بيشتر ترکيباتي مثل excuse me و sorry استعمال مي شود به خصوص sorry از لغت sorry مي توانيد براي هر نوع اظهار پوزشي استفاده کنيد موقعي که مي خواهيد از کنار کسي عبور کنيد يا وقتي پاي کسي را لگد مي کنيد مي گوييد I'm sorry
من چهرده سال داشتم روي آخرين نيمکت کلاس نشسته بودم و حواسم زياد جمع نبود پيش چشمم روي صفحه لاک و الکل خورده دفتر آبي رنگي قرار داشت که در آن بايد کلمات جديد را يادداشت مي کردم اما کار من تنها اين بود که سمت راست و چپ اسمم گل بکشم زير دفترچه آينه اي بود که خودم را گاه گاه در آن نگاه مي کردم اين کار را ديگر با علاقه انجام مي دادم ضمنا موهاي جلو پيشاني ام را مي کندم و شکلک درمي آوردم مي خواستم هنرپيشه شوم
يک روز در راه خانه سه تا از پسرهاي همکلاسي من والتر هورست و زيگبرت از من جلو زدند يکي از آنها گفت : نگاه کن مثل اين که بريگيته هورناي دارد خرامان راه مي رود و آن دو تاي ديگر زدند زير خنده مگر من با زيگبرت چه کار کرده بودم ؟ همه اش لجم را در مي آورد سر به سرم مي گذاشت و وقتي مرا مي ديد لپ هايش را پر از باد مي کرد با وجود اين من از ديدنش خوشحال مي شدم
اوايل ماه آوريل جنگ داشت تمام مي شد از پدرم ديگر کاغذي نمي رسيد مادرم شب ها کنار تختم مي نشست و ساکت وغمزده
چند روز بعد اولياي مدرسه ما را مرخص کردند و به خانه فرستادند حدود ظهر بود که هواپيماهاي جنگنده امريکايي از روي بام خانه ها صفير کشان عبور کردند و شب بود که کاميون هاي حامل نازي ها به طرف پل رودخانه راين راه افتادند و شيشه پنجره ها از انفجار بمب ها در جبهه به ارتعاش در آمد بعد ماشين ها ارابه ها و تانک ها به هر صورتي که مي شد از خيابان ها و پياده رو ها گذشتند افراد پياده نظام عقب نشستند دسته دسته تک تک تنها مجروح
بر شهر کوچک ما ترس آشفتگي و نا اطميناني حکمفرما بود و انتظار انتظار آن که وضع عوض شود بک يکي از هواداران متعصب هيتلر بود که مردها را دور خودش جمع کرده بود و به آنها اسلحه مي داد تفنگ ها و نارنجک ها را تقسيم و مردم را به ساختن سد و سنگر تشويق مي کرد پيرها به اکراه تن به کار مي داند اما جوانها بي خبر بودند و شايد خوششان هم مي آمد زيگبرت يکي از آنها بود او که حالا روي تپه اي در نزديکي شهر سينه کش افتاده بود جزو ابواب جمعي افسري به حساب مي آمد که در جنگ جهاني اول هم شرکت کرده بود
من براي زيگبرت آب قهوه کيک و سيگار بردم و آخرين بسته شکلاتي که پدرم به مناسبت کريسمس فرستاده بود . وقتي در سنگر کنار زيگبرت نشستم گفت :مي داني من اشتباه کردم تو دختر سر به هواي نيستي بيشتر به پسر بچه ها مي ماني اين حرف او باعث غرور من مي شد کمي بعد اولين سيگار عمرم را کشيدم بدون آن که به سرفه بيفتم اما با اين کار که پسر بچه نمي شدم ! نه من پسر بچه نبودم
پيش از ظهر يک روز باز رفتم بالاي تپه جاده ها و مزارع را سکوت عميقي فرا گرفته بود تنها چکاوک ها از شکاف ها بيرون مي آمدند از آن روز ديگر مي دانم که آواز چکاوک ها چه قدر دلنشين است اما روي تپه استقبالي از من نشد حتي يکي از آنها گفت : چه کار جنون آميزي و افسري که در جنگ جهاني اول شرکت کرده بود گفت : دختر ديوانه تو ديگر نمي تواني برگردي
پرسيدم : آخر چرا ؟
گفت : دارد شروع مي شود
چي ؟ چي شروع مي شود ؟
هيچ کس جوابي نداد سک.ت ترسناکي همه جا را گرفته بود من با زحمت خودم را روي تپه به زيگبرت رساندم او مرا به داخل سنگر کشيد پهلوي خودش سرم را در بغل گرفت و فشار داد و گفت : چرا آمدي ؟ چرا امروز آمدي ؟
بعد سکوت در هم شکست بمبها تپهها را به لرزه درآوردند نارنجکهاي خشمگين زيمن را زير و رو کردند تا آنچهرا که در دل او هنوز زنده مانده بود به بيرون پرتاب کند همان طور که آدم سيب زميني را از زمين بيرون مي کشدآيا مي ترسيدم ؟ نمي دانم
توده هاي خاک به هوا تنوره مي کشيد بمب ها مثل باران فرود مي آمدند و دود جلو نفس را مي گرفت
صداهاي سکوت همه جا را گرفت اما در اين سکوت چيز وحشتناکي در حرکت بود
زيگبرت گفت : بگذارببينم چه خبر است از جايش بلند شد و در حالي که سرش را کنار سنگر گذشاته بود به جاده نگاه کرد من به طرف او به بالا نگاه کردم و از او پرسيدم چيزي مي بيني ؟ چيزي ... ؟ اما ناگهان ديدم که خوناز گلوي زيگبرت فواره زد خون مثل جرياني سرخ رنگ از داخل يک لوله ...
در کليسا تابلويي بود که گوسفندي را نشان مي داد که سرش را روي جامي خم کرده بود و خون سرخ از زخم باز گلوي گوسفند به طرف لبه جام کمانه مي کشيد مثل زيگبرت من مدتها بود که در کليسا به اين نقاشي نگاه نکرده بودم حالا آن را درست به خاطر مي آورم تابلو فکر مرا به خود جلب کرده بود فکري احمفانه و نابجا فکري فلج کننده نمي توانستم فرياد بزنم نمي توانستم کاري بکنم مي ديدم که خون از گلوي زيگبرت فواره مي زند و به تابلويي که در کليسا بود فکر مي کردم ...
بعد تنه اش تا شد به جلو به طرف من و روي پاهايش خم شد پيشانيش محکم خورد روي زانويش و دستهايش باز و بي حرکت کنار پاهايش روي زمين ولو شد
در وحشت بي انتهاي من سايه اي پيدا شد در بالا کنار لبه سنگر سربازي ايستاده بود سربازي بيگناه در لباس بيگناه با کلاه بيگناه و اسلحه بيگناه اسلحه اي که هنوز به طرف زيگبرت نشانه گرفته شده بود
قاتلش
اما او اسلحه را پايين گرفت آن را به زمين انداخت و گفت : FORGIVE ME
خم شد دستهاي مرا با عجله روي سينه اش گذاشت و گفت : FORGIVE ME
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# بهرنگي # عادت

# بهرنگي # عادت

اين معلم ما مثل اكثر آدمها كه مي خواهند نان بخور و نميري داشته باشند، نبود. مي خواست ترقي كند، بيش از توقع ديگران. زندگي داشته باشد، بهتر از آنچه ديگران مي توانستند برايش پيش بيني كنند. وقتي از امتحان ورودي دانشسرا گذشت، شايد زياد هم خوشحال نبود. اصلا يادش نمي آمد كه با كشش كدام نيرو به اين محيط قدم مي گذاشت، درباره ي خودش چطور فكر مي كرد و عقيده ي صحيحش چه بود. از دوران دو ساله ي دانشسرا خاطرات شيرين و بيشماري در پرده هاي لطيف مغزش موج ميزد كه بعدها يادآوري اين خاطرات در لحظات تنهايي و بي كاري براي او نوعي سرگرمي و دلخوشكنك محسوب مي شد.
مثل كودكي كه با هر كدام از اسباب بازيهايش مدتي ور مي رود و از هر كدام لذت خاصي در درونش حس مي كند، از هر يك از خاطراتش لحظه اي متأثر مي شد و نوعي خوشي دروني توي دلش مي جوشيد. اين خاطرات وقتي شاداب تر و زنده تر بودند كه بچه هاي مدرسه را مي ديد بازي مي كنند و از سر و كول هم بالا مي روند يا دور هم جمع شده اند و مي خواهند كاري بكنند. لحظه اي لبخندي خوش روي لبانش بازي مي كرد و بعد مثل شبنمي كه از تابش آفتاب محو شود، از روي لبانش ليز مي خورد و مي رفت. آن وقت آقا معلم دستهايش را بهم مي ماليد و با صدايي كه آهنگ لذت و حسرت در آن موج مي زد زير لب زمزمه مي كرد: خوش روزگاري بود كه گذشت.
زماني او و دو نفر از دوستانش در دانشسرا روزنامه ي ديواري مي نوشتند و اول هر ماه به ديوار مي زدند. آن وقت دانش آموزان جلو آن جمع مي شدند و براي مطالعه ي مطالب آن بهمديگر پيشي مي گرفتند و اينها از دور ناظر اين صحنه ي خوشي آور بودند و با خود مي گفتند كه اين لحظات از بهترين اوقات زندگي آنهاست. مخصوصاً وقتي بياد مي آورد به خاطر مطالب تندي كه درباره ي وضع دانشسرا نوشته بود مي خواستند چند روزي اخراجش كنند اما دبير تاريخ و جغرافي از او دفاع كرده بود و گفته بود:
- « اگر نوشتن اين مطلب بد باشد پس چه چيز خوب خواهد شد؟ ديگر قلم اينها را نبايد مقيد ساخت.» وقتي اين را بياد مي آورد غرور لذت بخشي از نگاهش خوانده مي شد.
دوره ي دانشسرا كه تمام شد به يك از ده هاي اطراف شهر مأموريت يافت. اين ده چند كيلومتر دورتر از راه شوسه ي اصلي بود و با ديوارهاي كاه گلي و كج و معوج خود در دامن تپه هاي پر درخت و پر دود و دم خود افتاده بود، كوچه هاي پر فراز و نشيب و پيچ و خم دار آن آدم را به ياد رودخانه اي مي انداخت كه در دامن كوهي با چند دست و پا مي لغزد. باغهاي وسيع و سرسبز اطراف مثل نگيني جلوه گر بود و از بالاي تپه ها مانند توده هيزم هاي پراكنده اي كه آتش درونشان افتاده و دودشان به هوا بلند شده باشد به نظر مي آمد. دود تنورها اين منظره را به خانه هاي دهكده مي داد. جمعيت تقريباً هفت هزار نفره اي توي كوچه هاي آن مي لوليدند، بعضي ها از وضع خراب دهشان زير لب مي دنديدند اما بهر حال خس و نس با زندگي مي ساختند. بعضي ها هم در پي جور كردن دم و دستگاه خود بودند.
از عمده خصوصيت هاي اخلاقي آنها خستشان بود و بددليشان. حتي براي او هم كه آموزگار آنجا بود داستانها ساخته بودند. از جمله مي گفتند روزي در ميان جمعي گفته بود: لامپ بيست و پنجي! خوب روشني نداره! من تمام چراغهايم سي تمامند. آنوقت يكي از همين جماعت نكته سنج سي چهل هزار تومن پول گذاشته بود كه چاه عميق بزند و آب بكشد بيرون اما از بخت بد و شايد از آنجا كه قناعت به او نمي ساخت چاه به شن رسيده بود و پولهايش به زيان رفته بود. در تاريخ چهل سال قبل هم مدرسه اي ساخته بودند كه بدون كم و اضافه همينطور باقي بود. دهكده هاي اطراف دو سه تا مدرسه داشتند ولي اين، به همان يكي قناعت كرده بود.
بايد گفته شود كه اگر به حمامهايش مي رفتي ناپاك بيرون مي آمدي. خزينه اي داشتند كه سال به سال شستشو به خود نمي ديد. حالا با اين اوضاع احمقي مي خواست «دهش» را به «شهر» تبديل كند. يك شهردار مافنگي و ترياكي هم برايش فرستاده بودند كه عوايد آنجا پول ترياكش را هم نمي ديد.
آقا معلم مي بايستي در چنين دهكده اي استخوان خرد كند و جوانان شجاع و ميهن پرستي در دامن اجتماعش بار بياورد. روح افسرده ي اطفال را كه تحت تأثير افكار پوچ و سفسطه آميز اوليائشان زنگ و سياهي گرفته بود، پاك گرداند. در هر حال به كارش مشغول شد بدون ذره اي بي علاقگي. طبق معمول حقوقش را چهار پنج ماه بعد پرداخت مي كردند و تا آن وقت لازم بود از جيب فتوت خرج كند.
براي رفتن به شهر هم چند كيلومتر پياده راه مي رفت و در راه شوسه اصلي منتظر اتوبوسها و باركش ها مي شد. پس از يكي دو ساعت (نيم ساعت حداقلش) انتظار سوار مي شد و عازم شهر مي شد. زمستان ها كولاك و برف و سرما و ترس از حمله گرگهاي گرسنه در پياده روها پدرش را در مي آورد.
يك روز توي كلاس اول سرگرم بود. سرگرم اينكه براي بچه هاي كوچولو نان و بادامي ياد بدهد و گوشه اي از حقوق فعلي كم دوامش را چنگ بزند. يك مرتبه در زردرنگ كلاس صدا كرد و از لاي آن سر آقاي بازرس مثل علم يزيد نمايان شد و با قدمهاي سنگين پا به كلاس گذاشت. هيچكس همراهش نبود. حتي مدير مدرسه. او هم ازش كم و زياد خوشش نمي آمد. بازرس مرد سن و سال داري بود از آن شش كلاسه هاي قديمي. از اوان تأسيس اداره ي فرهنگ توش جلد عوض مي كرد. با اين يا آن رئيس فرهنگ خودش را جور مي كرد و سر همان كار اوليش باقي مي ماند. براي بازرسي مي آمد مدرسه كه كلاسها را ببيند و به درس شاگردان و پيشرفت آنها رسيدگي كند. عصر هم يك جلسه ي آموزگاران تشكيل مي داد. از اداره كردن جلسه و رسيدگي صحيح وچيزهاي ديگرش كه بگذريم حرف زدن متوسط هم برايش چه ناشي گريهايي كه بار نمي آورد. براي آنها كه هزار تا مثل او را تشنه تشنه لب جو مي بردند و باز مي آوردند، از پيشرفت هاي جديد درسي و آموزش و پرورش نوين! سخن هاي نامربوط و متناقض و سر در زمين و پا در هوا مي گفت. خودش هم اصلا از اين چيزها خبري نداشت. حرفهايش همين جوري تو فضاي يخ بسته ي اتاق معلق مي ماند و به گوش هيچ كس فرو نمي رفت، اصلا گوششان از حرفهاي او اشباع شده بود. او مي گفت: «آقايان بايد با متد جديد تدريس كنند. امروز ديگر عصر تازه اي است.» و متد را به ضم ميم و كسر تا مي گفت و معلوم نبود كه اين عصر تازه چه رنگي داشت. چه تحفه اي مي توانست براي اين بچه هاي دهاتي از همه جا بي خبر داشته باشد. اصولا اگر هم چيزكي خوب داشت او نمي توانست گفته ي خودش را تشريح كند، تا چه رسد به اين حرف هاي گنده گنده. از بازرس شش ابتدايي سواد دار هم بيش از اين نبايد انتظار داشت. تقصير اداره بود كه تا آخر هيچ دستشان نيامد كه اين مرد فكستني را كي براي بازرسي معين كرده. و علتش چه بود؟ شايد همان سبزي پاك كردن ها.
وقتي بازرس وارد كلاس شد آقا معلم از سرگرميش دست كشيد و منتظر شيرين كاري ها و به گير انداختن هاي بازرس زبردست فرهنگ شد، كه فقط بازرسي كلاس ها را در «سؤال»هاي مشكل كردن و قادر نبودن شاگردان به جواب دادن، مي دانست كه بعد از آن با لحن طنز و مسخره به آموزگار كلاس بگويد:«خب، آقا مثل اين كه زياد پيشرفت نداريد! بايد زياد كار كرد، اين بچه ها اميد آينده ايرانند...» گويا عرق خور عجيبي هم بود كه در اوقات بي پولي الكل صنعتي نوش جان مي كرد.
آن روز هم يكي از آن سؤال هاي مسخره ي خودش را كرد. گفت: بچه ها! بگوئيد ببينم شيشه ي پنجره چه رنگ است؟
يكي گفت: سفيد. يكي گفت: نمي دونم! و همين جوري تا آخر. همه شان غلط گفتند. آقا معلم هم انتظار نداشت كه درست بشنود. بازرس فرهنگ گل از گلش شكفت و با شادي گفت: اين را كه ندانستيد!
بعد چند سؤال ديگر كرد و از كلاس بيرون رفت. عصر هم توي جلسه ي كذايي گفت: «از پنجاه شاگرد يك كلاس يكي ندانست كه شيشه اصلا رنگ نداره... بايد زحمت كشيد... آقايان!...»
و از اين حرفهاي هزار تا هيچ. يك ساعت تمام سر همه را درد آورد. آخرش هم نتيجه گرفت كه چون وظيفه ي مقدس او ايجاب مي كند تمام آنچه را كه ديده است عيناً به رئيس خود گزارش خواهد داد و از او خواهد خواست كه طبق مقررات...
با وجود تمام اينها آقا معلم عادت كرد. به اين كارها، به درس دادن، به ديدن پاهاي برهنه ي اطفال كوچولو، به چشمان معصوم آنها كه گاهي هنگام آمدن به مدرسه تر بود، به زرت و پرت اداره، به زنگهاي ورزشي كه دو تا توپ زوار در رفته را مي انداخت جلو پنجاه شاگرد كه ورزش كنند، به محيط، به مردم و به همه چيز عادت كرد، حتي به بچه هايي كه هنوز نمي دانستند شيشه چه رنگ است.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# شهرزاد مقيمي # عروسک

# شهرزاد مقيمي # عروسک

سروصداش بلندشده بود.يه بنددادميزدوبدوبيراه مي گفت.دراتاق رو قفل کردم پشت به درايستادم وتمام اتاق رو از نظر گذروندم.نگاهم به گلي خانم افتادکه ساکت و غمگين روي تخت نشسته بود.رنگ به تنش نمونده بود.ديگه قرمزي لپاي گلي اش چشمم رونميزد.چشمهاي سياهش ديگه مال من نبودوهمه اش بيرون رو مي پاييد.اونور پنجره.انگار از من خسته شده.
بي اعتنا به سروصداش رفتم وجلوي آئينه نشستم.هميشه همينطور بود.هروقت مي گفتم کارنمي کنم همين قشقرق روبه پا مي کرد.فکرمي کنه از سروصداش مي ترسم.ولي نه من دستشو خوندم.انتقام خودمو گلي خانوم رو ازش مي گيرم.با اين فکر لبخندي به لبانم نشست اما همين که به صورت نااميد گلي خانوم نگاه کردم خنده بر لبانم خشکيد به کنارش رفتم وتوچشاش نگاه کردم مي خواستم چيزي بگم،اما طرز نگاهش دهنم رو بست انگاراصلامن رو نمي ديد.بلند شدم وبه کنار پنجره رفتم.اماجز سياهي چيزي نديدم.حداقل اين اتاق روشن بود.امااو اين را نمي فهميدوهمانطوربا نگاهي تهي بيرون رانگاه مي کرد.
دوباره جلوي آئينه نشستم.مثل کسي که تابه حال خودرانديده باشد به تمام جزئيات صورتم دقيق شدم.خيلي شکسته شده بودم.پوستم طراوت جواني نداشت وزير چشمان بي حالتم را دو هاله سياه احاطه کرده بود.بادست صورتم را لمس کردم.دوخط کناردهانم را که عميق تر از قبل شده بودند با انگشت دنبال کردم اما به جايي نرسيدم وامتدادشان برروي چانه ام گم شد.باورم نمي شد که اين تصوير کريه من باشم که ناگهان از صداي ضربات ممتدي به در به خودآمدم.نگاهي به گلي خانوم کردم ديگر نمي خواستمش اوفقط غصه مرا زيادمي کرد.بين اينهمه عروسکي که مي خندند چرا بايد دلم را به عروسکي کهنه وغمگين خوش کنم.برداشتمش وباتمام قوابه بيرون پرتاب کردم.تمام لحظات با او بودن جلوي چشمش جان گرفت وشوري اشک را برروي لبانم حس کردم.
خودرا به روي تخت انداختم انگار که بار بزرگي رااز دوشم برداشته باشند،سبک ورهابودم.ديگر نگاه گلي خانوم آزارم نمي داد.دست بردارنبود،کم کم داشت دررا مي شکست.بلندشدم دستي به سرورويم کشيدم.هاله سياه دور چشمانم وخطهاي بي امتداددور لبم را با پودر سفيد پوشاندم.گونه هايم را مثل لپهاي گلي خانوم سرخ کردم ودررا گشودم.پشت درمشتري با عروسکي انتظارم را مي کشيد.
 

maral22

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک داستان واقعی:



خانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند.

منشي فوراً متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامي گفت: «مايل هستيم رييس را ببينيم.»

منشي با بي حوصلگي گفت: «ايشان امروز گرفتارند.»

خانم جواب داد: « ما منتظر خواهيم شد.»

منشي ساعتها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند. اما اين طور نشد. منشي که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصميم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت. رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اينکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواري دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمي آمد.

خانم به او گفت: «ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اما حدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم.»

رييس با غيظ گفت :« خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم، اينجا مثل قبرستان مي شود.»

خانم به سرعت توضيح داد: «آه... نه.... نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم.»
رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «يک ساختمان! مي دانيد هزينه ي يک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان هاي موجود در هاروارد هفت و نيم ميليون دلار است.»
خانم يک لحظه سکوت کرد.. رييس خشنود بود. شايد حالا مي توانست از شرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم؟»
شوهرش سر تکان داد. رييس سردرگم بود. آقا و خانمِ "ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهي کاليفرنيا شدند، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد:

دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد.

تن آدمی شریف است به جان آدمیت نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
* ترانه ميلادي * عشق شوخي نيست

* ترانه ميلادي * عشق شوخي نيست

همه چيز از يک بازي احمقانه شروع شد ، با ديدن آن جوان تازه وارد به کلاس
نا خداگاه من و بهناز و ميترا نگاهي به يکديگر کرديم و من با چشمکي به اونها فهماندم که نقشه هاي جالبي براي اين تازه وارد در سر دارم ، باز هم سوژه اي پيدا شده بود تا براي مدتي ما را سرگرم کند شيطنتهاي من براي بچه هاي دانشکده عادي شده بود وقتي تو حياط روي نيمکت مي شستيم و سر بسر بچه هاي سال اولي ميگذاشتيم نگاههاي مشتاق بچه سوسولهاي دانشکده باعث ميشد تا ساعتها به قيافه هاي مزحک اونها بخنديم و لي در اون روز بخصوص با ورود امير به کلاس و ديدن متانت و جذابيت خاصي که در چهره اش بود دوباره روح سرکش من افسار عقلم را بدست گرفته بود و من مصمم بودم به هر طريقي که شده او را نيز چون ديگران شيفته خود کنم،از اينکه پسرها با همه
زرنگي شون مثل موم تو دستهاي من بودند لذت مي بردم .
آخر وقت آنقدر معطل کردم تا همراه او از کلاس خارج شوم در چهار چوب در با تنه اي که به بازوي او زدم باعث شدم تعادلش بهم بخوره و تمام جزوه هاو کتابهايش روي زمين بيافتد او بي آنکه منتظر شنيدن عذرخواهي از طرف من بشود خم شد و وسايلش را از روي زمين برداشت و آنقدر سريع اين کار را انجام داد که وقتي به خودم آمدم او از کنارم دور شده بود بچه ها بيرون کلاس منتظر من بودند تا مثل هميشه با آب و تاب از مرحله اول نقشم که با موفقيت انجام شده براشون تعريف کنم ولي اين بار تيرم به سنگ خورده بود، آن هم چه سنگي !!!
ولي من بيدي نبودم که به اين بادها بلرزم فکر تازه اي به ذهنم رسيده بودوقتي اون را با بچه ها در ميان گذاشتم ميترا در حالي که سعي ميکرد جلوي خنده اش را بگيرد رو به من کرد وگفت : دختر تو ديگه کي هستي! دلم واسه اين پسره ميسوزه اگر بدونه چه دامي واسش پهن کردي درس و دانشگاه و مي بوسه و براي هميشه ميگذاره کنار .
نگاهش کردم و گفتم :اينها همشون مثل هم هستند اول وانمود ميکنند هيچ علاقه و توجهي به جنس مونث ندارند ولي خدا ميدونه تو ذهن خرابشون چي ميگذره ... بجايي که دلت واسه اون بسوزه کمک کن نقشه ام رو عملي کنم .
خودم هم نمي دونستم دنبال چي هستم ، ريشه تمام اين رفتارها بر مي گشت به همان سالي که من وارد دانشکده شدم و آشنايي من با کيان پسري که با روح و احساس من بازي کرد و بعد مثل يک دستمال بي ارزش مرا به دور انداخت و به سراغ ديگري رفت و او ... و تنها او باعث شد من از همه پسرها متنفر بشوم.
کيان تجربه تلخي بود از اولين و شايد آخرين عشق من و بعد از او ديگر پريا تبديل شد به شيطان کوچکي که از بازي کردن با احساس ديگران لذت ميبرد .
امير هم طعمه اي ديگر بود و من اطمينان داشتم او نيز چون ديگران با وجود غرور و وقاري که دارد بالاخره به دام نگاه آتشين من خواهد افتاد و آنگاه است که من دور مي ايستم و سوختن او را در شعله هاي عشق تماشا ميکنم و از دست و پا زدن بيهوده او در آتشي که روزي وجود مرا سوزانده بود لذت ميبرم .
همه چيز به نظر طبيعي مي آمد ولي نمي دانم چرا او به چشمان من نگاه نمي کرد بارها به بهانه هاي مختلف به او نزديک شدم تا شايد وادارش کنم براي جواب دادن به سوالاتم به من چشم بدوزد ولي او از نگاه من مي گريخت و هيچ ژس العمل خاصي درمقابل رفتارهاي من از خود نشان نمي داد و همين باعث ميشد من براي از پاي درآوردن او تلاشم را چندين برابر کنم ، بهناز و ميترا عقيده داشتند که من بايد هر چه زودتر به اين بازي احمقانه پايان بدهم، رفتارهاي عصبي من آنها را نگران ميکرد خودمم نمي دانستم چه مرگم شده در تلاش براي به زانو در آوردن امير احساس ميکردم اين من هستم که دارم به زانو در ميام، رفتار وگفتار و حتي ظاهر او ساده بود ولي در عين سادگي او وجه تمايزي با ديگراني که من مي شناختم داشت ، بدرستي نمي دانستم چه چيزي در وجود اوست که باعث مي شود نگاه و کلام من برويش اثر نکند . بهناز عقيده داشت او عاشق ديگري است يا شايد هم نامزدي يا کسي را در جايي ديگر دارد به هر جهت من حاظر نبودم به اين سادگي ها شکست را بپذيرم هنوز براي
نا اميد شدن زود بود .
آن روز در غذاخوري بهترين موقعيت بود تا سر صحبت را با او باز کنم ، من و ميترا سر يک ميز بوديم نگاهي به ميزي که او پشتش نشسته بود کردم و در حالي که لبخندي بر گوشه لبانم نقش بسته بود رو به ميترا کردم و گفتم : اوناهاش اونجا نشسته حالا خوب حواست به من باشه ايندفعه ديگه مي خواهم کارو تموم کنم .
ميترا نگاه نگرانش را بمن دوخت و گفت : پريا از فکر اين پسره بيا بيرون ، اين بچه درس خون عوضي فکر کرده کيه، بيا و دور اين يکي را قلم بکش کار دستمون ميدي ها ...
در حالي که از جايم بلند ميشدم جوابش را دادم : تو که اينقدر ترسو نبودي !
و بي آنکه معطل کنم سيني غذا را برداشتم و به طرف ميز او رفتم تنها پشت ميز نشسته بود و در حال خوردن غذايش جزوه اش را هم مطالعه ميکرد براي اينکه متوجه حضور من بشود سرفه کوتاهي کردم ولي او حتي سرش را بالا نياورد و همين مرا بيشتر عصباني کرد ، سعي کردم به رفتارم مسلط باشم سيني را روي ميز گذاشتم و خيلي آهسته پرسيدم : ببخشيد مي توانم اينجا بنشينم .
و او باز هم بي آنکه کوچکترين حرکتي کند با دست اشاره کرد که بنشينم . ديگر کاسه صبرم لبريز شده بود با عصبانيت جزوه را از دستش کشيدم و بروي ميز گذاشتم و در حالي که از شدت خشم صدايم ميلرزيد به چشمان متعجبش خيره شدم وگفتم : به شما ياد ندادن وقتي يک خانوم باهاتون صحبت ميکنه به صورتش نگاه کنيد ؟
لبخند تمسخر آميزي زد و گفت : بايد ببخشيد ولي من اينجا خانومي نديدم !
نگاه غظبناکي به چهره بي تفاوتش انداختم : تو فکر کردي کي هستي ؟
جزوه اش را از روي ميز برداشت و گفت : مطمئنا اون کسي که شما فکر ميکنئ نيستم و احتمالا بخاطر همينه که شما اينقدر از دست من عصباني هستي.
بر خلاف هميشه حرفي براي گفتن نداشتم او با کلامش افکارم را بهم ريخته بود احساس ميکردم چيزي راه گلويم را بسته چيزي مثل يک بغز سنگين . در حاليکه در مقابلش ايستاده بودم لبخند تلخي زدم و گفتم : بر خلاف اونچه تظاهر ميکني تو يک ابله به تمام معنايي که هيچ فرقي هم با اونهايي که من تا بحال شناختم نداري .
و بي آنکه منتظر پاسخي بمونم از کنار ميزش دور شدم و خودم را به محوطه دانشکده رسوندم ميترا بدنبالم آمد و وادارم کرد بروي يکي از نيمکتها بنشينم عصبانيت در کلامم موج ميزد : فکر کرده کيه پسره احمق ، ميدونم باهاش چيکار کنم .
از فرداي آن روز تصميم گرفتم تغييري در پوشش ظاهريم بدهم بارها ديده بودم که بااحترام خاصي با دختران محجبه برخورد ميکنه، اول همه فکر ميکرديم جزط، گروه هاي سياسيه ولي بعد از يکي از بچه ها که بيشتر از ديگران با او صميمي بود شنيديم که نه تنها به هيچ گروه سياسي وابسته نيست بلکه از سياست فراريه. بچه ها بخاطر شغل پدرش که سردبير يک مجله بود مي خواستند وادارش کنند عضو يکي از گروه هاي سياسي دانشکده بشود ولي او به هيج وجه حاظر نشده بود با آنها همکاري کند .
قيافه بچه ها وقتي من را با آن شکل و شمايل ديدند و نگاهاي متعجب شان واقعا ديدني بود ميترا و بهناز متعجب تر از بقيه به نظر ميرسيدند وقتي نظرشون را در مورد خودم پرسيدم بهناز دستي به شانه ام زد و گفت : چه مقبول شدي خانوم .
ميترا هم چرخي به دورم زد و نگاه عاقل اندر صفيحي به سر تا پايم انداخت و گفت : آرايش ملايم ، مقنعه مشکي ، ببينم موهاي هفت رنگت را چيکار کردي ؟ خوبه والا !! چي بگم ؟
در حالي که به سمت در کلاس مي رفتم لبخندي زدم وگفتم : هيچي نگو ...
در يک لحظه تمام جزوه هام نقش زمين شد با عصبانيت خم شدم تا آنها را از روي زمين جمع کنم و در همان حال سرم را بلند کردم تا جواب ميترا را بدهم که او را مقابل خودم ديدم جزوه ها را هر طور که بود جمع و جور کردم ، آهسته برخاستم و بي اعتنا از کنارش دور شدم ولي او همچنان بي حرکت در جاي خود ايستاده بود ، دلم مي خواست بدانم به چي فکر ميکنه ، يا اينکه من در افکارش جايي دارم پا نه ؟
براي خودم هم عجيب بود که چرا با وجود بي اعتنايي ها و توهين هايي که از او ديده و شنيده ام باز هم در مقابلش اينگونه شتاب زده عمل ميکنم ، حالا ديگر اين من بودم که از او فرار ميکردم ... احساسي که به او داشتم از جنس تنفر يا احساسهايي که تا بحال تجربه کرده بودم نبود . هر چه بود لذت بخش و شيرين بنظر مي رسيد . ديگر برايم مهم نبود که او را به چنگ بياورم براي اولين بار دلم مي خواست شکار شوم ، ولي او نه صياد بود و نه صيد ، او خودش بود ... و من هيچ کس، و امير باعث شد من به اين حقيقت تلخ پي ببرم . او حق داشت که مرا نبيند چون من سالها بود که خود را گم کرده بودم . در تمام اين مدت هر بار روبروي آينه مي ايستادم به جاي چهره واقعي خود ديگري را ميديدم، ولي آن رنگ و لعاب هميشگي که چهره واقعيم را از ديد همگان پنهان ميکرد ديگر پاک شده بود .حالا ديگر من خودم بودم، و او را نيز بخاطر خودش دوست
مي داشتم ولي او از من فرسنگها فاصله داشت، دلم مي خواست دنياي او را بشناسم ولي او چنين اجازه اي را به من نميداد . پس چه بايد ميکردم ؟
تصميم خودم را گرفته بودم نامه اي برايش نوشتم و در آن به عشقم اعتراف کردم و از او خواستم يکبار و براي هميشه مرا آنطور که هستم ببيند و آنوقت اگر مرا لايق عشق خود ندانست ديگر هيچگاه خود را به او تحميل نخواهم کرد .
بهناز و ميترا اين کار مرا ديوانگي محض مي دانستند خودم هم همين عقيده را داشتم ولي ديگر دير شده بود چون من تصميم خود را گرفته بودم . آن روز بعد از پايان کلاس در لحظه اي مناسب نامه را بدستش دادم و خيلي سريع از کلاس خارج شدم . در محوطه روي نيمکت هميشگي نشسته بودم و سعي ميکردم قيافه او را در هنگام خواندن نامه مجسم کنم ، در همان لحظه ميترا با عجله به طرفم آمد و گفت : خيالت راحت شد ...
پريا ... چي بسرت اومده که حاضر شدي اينقدر خودت را پيش اين پسره کوچيک کني ؟
نگاهش کردم و گفتم : چطور مگه ؟
رو به من کرد و گفت :هيچي ، با همين دو تا چشمام ديدم که آقا امير نامه پر از عشق شما را بدون اينکه باز کنه پاره کرد و ريخت تو سطل زباله
لبخند تلخي زدم و گفتم : تو مطمئني که اون ...
ميترا با عصبانيت نگاهم کرد وگفت : آره ، همانقدر که از ديوانه شدن تو مطمئنم.
آخه چرا ؟ اين سوال را مرتبا با خودم تکرار مي کردم بي آنکه جوابي برايش داشته باشم . ديگر همه چيز برايم تمام شده بود احساس ميکردم چيزي در وجودم خرد شده، بلند شدم و قدم زنان به سمتي ديگر رفتم دلم مي خواست تنها باشم ديگر هيچ چيز برايم مهم نبود نمي خواستم به اشکهايم اجازه دهم فرو بريزند و غرور شکسته ام را بيش از اين پايمال کنند .
چند روز بود که در خانه بودم و از دانشکده بي خبر تا اينکه آن روز بهناز و ميترا براي ديدنم به خانه آمدند هر دو با ديدن چشمهاي پف کرده و حال و روزم ابراز ناراحتي کردند که چرا زودتر به آنها خبر نداده بودم که حالم خوش نيست . بعد از اينکه کمي از اين در آن در صحبت کرديم ميترا دست در کيف خود کرد و نامه اي را از آن بيرون آورد و بدست من داد و قبل از اينکه من سوالي کنم لبخندي زد و گفت: اين را امير داده و از من خواست بهت بگم متاسفه و اميدواره که تو او را ببخشي.
ديگر طاقت اين شوخي ها را نداشتم ... نمي توانستم باور کنم ، در حال باز کردن نامه صداي ضربان قلبم را به وضوح ميشنيدم ، او براستي برايم نامه داده بود .
آنچه او در آن نامه برايم نوشته بود حقيقتا تفسير عشقي بود که من آرزويش را داشتم.
او با خط خود برايم نوشته بود :((من معتقدم عشق شوخي نيست ، ولي گاهي يک شوخي ساده باعث تولد يک عشق ميشود ، همانگونه که عشق ما متولد شد. آنچه از تو برايم گفته بودند وادرم مي ساخت بي اعتنا از کنار اين عشق بگذرم و تو را ، و احساس خود را ناديده بگيرم زيرا نمي خواستم تو مرا نيز چون ديگران بازيچه اميالت
قرار دهي. ولي هنگامي که از سر کنجکاوي تکه هاي پاره شده نامه ات را در کنار هم قرار دادم چهره دختري را ديدم که صادقانه به عشق پاکش اعتراف کرده بود ، او از من خواسته بود باورش کنم و من اينکار را کردم ، وتو نيز باور کن که از همان ابتداي آشنايي مهر تو را در سينه نشاندم و تنها در انتظار رسيدن چنين روزي بودم تا به تو بگوئم :
دوستت دارم پريا ))
حق با امير بود ، عشق شوخي نيست ولي زندگي پر از شوخي هائي است که عشق يکي از آنهاست . و من عاشق شوخي هاي زندگيم ...
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
داستان زیبای راننده اتوبوس و مرد هیکلی!!

داستان زیبای راننده اتوبوس و مرد هیکلی!!

مایكل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن كرد و در مسیر همیشگی شروع به كار كرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یك مرد با هیكل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد..

او در حالی كه به مایكل زل زده بود گفت: «تام هیكل پولی نمی ده!» و رفت و نشست.

مایكل كه تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود. روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیكلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد...
این اتفاق كه به كابوسی برای مایكل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایكل دیگر نمی تواست این موضوع را تحمل كند و باید با او برخورد می كرد. اما چطوری از پس آن هیكل بر می آمد؟ بنابراین در چند كلاس بدنسازی، كاراته و جودو و .... ثبت نام كرد. در پایان تابستان، مایكل به اندازه كافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا كرده بود.
بنابراین روز بعدی كه مرد هیكلی سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیكل پولی نمی ده!» مایكل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟»
مرد هیكلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: «تام هیكل كارت استفاده رایگان داره.»

"پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مسائل، ابتدا مطمئن شوید كه آیا اصلاً مسئله ای وجود دارد یا خیر"
 

lady bayat

عضو جدید
ماه خال دار
گویند كه در ازمنه ای نه چندان قدیم روزی پسری به خانه آمد و به مادر گفت: ای مادر عزیزتر از جون ! مرا دریاب كه الان در حال حضرم . پس مادر آنچنان كه رسم مادران است به سینه بكوفت كه چه شده ای گل پسركم !
پسر نگاهی به مادر بكرد و گفت كه اگر چه حیا دارم ولی به تو بگویم كه امروز در محله مان چشمم برای اولین بار به این دختر همسایه خورد و نگاه همان و عشق همان ! پس اینك از تو مادر بزرگوار خواهم كه به خانه آنها روی و او را به نكاح (عقد )من در آری كه دیگر تاب دوری او را بیش از این درمن نیست !!!
مادر نگاهی از سر دلسوزی به پسر بیانداخت و گفت : دلبركم من حرفی ندارم و بسی خوشحالم كه تو از همان ابتدای راه به جای الاف شدن در خیابان و ولنگاری راه حیا در پیش گرفتی و ازدواج كردن
اما بهتر است كه لختی درنگ نمایی كه اینگونه عاشق شدن ناگهانی را رسم ازدواج نشاید و اگر هم بشاید دیری نپاید!
پس پسر نگاهی زجمورانه به مادر بیانداخت و گفت مادرجان یا حال برو یا دیگر زن نخواهم كه این ماه تابان ازدست من برود و عشق او وجودم را بسوزاند .
پس مادر كه پسر خود را دوست همی داشت به سرعت چارقد خویش به سر كرد و به خانه همسایه رفت . در آنجا چشمش به سه دختر خورد یكی از یكی زیبا تر پس اس ام اس ( همان پیام ك ) بزد كه یا بنی ! دراین منطقه كه تو ما را فرستادی نه یك ماه كه سه ماه در پشت ابرند و یكی از یكی ماه تر بگو كه كدام ماه چشم تو را برگرفته !
پس پسر نیز اس ام اسی بزد كه یا مادر ! آن ماهی كه خالی در گونه چپش بدارد ! مادر نیم نگاهی به ماه ها بنمود و دوباره اس ام اس زد كه ای پسر این ماهان همه خال دارند .
پس دوباره پسر اس ام اس بزد كه آن ماه من خالش كمی بزرگتر باشد از باقیه ماهان !
مادر لختی درنگ بكرد و دوباره اس ام اس بزد كه من چشمهایم خوب نبیند كه خال كدام بزرگتر است .
پسر اس ام اسی دگر بزد كه مادركم همان ماهی كه مویش قهوه ای باشد !
مادر نگاهی بكرد و اس ام اس زد كه این ماهان مویشان نیز یكرنگ است !
پسر با عصبانیت اس ام اس بزد كه مادر! آن دو ماه كوفتی دیگر موهایشان مشكی است و این دگر قهوه ای است!!! آخر مادر جان تو كه چشمهایت نمی بیند عینكی برای خود ابتیاع كن !!! حالا عیبی ندارد مادر عزیز! نشان دیگر به تو دهم ببین روی بازوی كدام ماه گرفتگی دارد ماه من همان است !!!
مادر اس ام اس زد كه آخر دراین معركه من بازوی دختر مردم را چگونه ببینم ؟!
پسر اس ام اس كرد كه مادر جان تو كه مرا كشتی ! خب ببین اگه لباس نازك دارد روی سینه چپش نیز خالی باشد و به خدا كه آن دو ماه دیگر این خال را ندارند !!!
مادر كمی دقت بفرمود و با خوشحالی فریادی زد و اس ام اس زد كه احسنت بر تو شیر پا ك خورده ! یافتم ماه تو را كه همان جور كه بفرمودی است !!
هنوز پسر اس ام اسی نفرستاده بود كه مادر لختی درنگ بنمود و سپس سریع شماره پسر را بگرفت كه :
لندهور پدر سوخته !! خاك بر سر بی حیایت كنند! شیرم را حرامت می كنم (البته شیر خشكهایی را كه بر حلق كوفتی ات ریختم ) خجالت نكشیدی ؟ فلان فلان شده بی حیا ............ ..
و البته ما در این داستان قصدمان این بود كه پسران امروز حیا بیاموزند از پسران دیروز كه به قصدمان هم رسیدیم


 

u3f.new day

عضو جدید
داستان فرشته

داستان فرشته

U3F.New Day


:gol:روزی فرشته ای از فرمان خدا سرپیچی کرد وبرای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در مقابل تخت قضاوت احضار شد. فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد. خداوند با مهربانی نگاهی به فرشته انداخت وفرمود:من تورا تنبیه نمیکنم، ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی. کاری را به تو محول میکنم،به زمین برو وبا ارزشترین چیز دنیا را برای من بیاور.
فرشته خوشحال از اینکه فرصتی برای بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمین رفت.سالها روی زمین به دنبال با ارزشترین چیز دنیا گشت.روزی به یک میدان جنگ رسید، سرباز جوانی رایافت که به سختی زخمی شده بود . مرد جوان دردفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود وحالا درحال مردن بود فرشته آخرین قطره از خون سرباز را برداشت وبا سرعت به بهشت باز گشت.

خداوند فرمود:به راستی چیزی که تو آوردی باارزش است. سربازی که زندگیش را برای کشورش میدهد، برای من خیلی عزیز است، ولی برگرد وبیشتر بگرد.


فرشته به زمین بازگشت وبه جستجوی خود ادامه داد. سالیان دراز در شهرها ،جنگلها ،ودشتها گردش کرد. سرانجام روزی در بیمارستان بزرگ پرستاری دید که بر اثر یک بیماری در حال مرگ بود.


پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و آنقدر سخت کار کرده بودکه مقاومتش را از دست داده بود. پرستار رنگ پریده در تختخواب سفری خود خوابیده بود ونفس نفس میزد.

در حالی که پرستار نفسهای آخرش را میکشید، فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت وبه سرعت به سمت بهشت رفت.

وبه خداوند گفت:خدوندا مطمئنم آخرین نفس این پرستار فداکار با ارزشترین چیزدر دنیاست. خداوند پاسخ داد: این نفس چیز با ارزشی است. کسی که زندگیش را برای دیگران میدهد، یقینا از نظر من با ارزش است.ولی برگرد ودوباره بگرد.

فرشته برای جستجو ی دوباره به زمین بازگشت وسالیان زیادی گردش کرد.

شبی مرد شروری را که براسبی سوار بود درجنگل یافت. مرد به شمشیر ونیزه مجهز بود.او میخواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد.

مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان وخانواده اش درآن زندگی میکردند، رسید.نور از پنجره بیرون میزد.مرد شرور از اسب پایین آمد واز پنجره داخل کلبه را بدقت نگاه کرد.


زن جنگلبان را دیدکه پسرش را میخواباند و صدای اورا که به فرزندش دعای شب را یاد میداد،شنید.چیزی درون قلب سخت مرد ،ذوب شد. آیا دوران کودکی خودش را بیاد آورده بود؟


چشمان مرد پر از اشک شده بود وهمان جا از رفتار ونیت زشتش پشیمان شد وتوبه کرد.


فرشته قطره ای اشک از چشم مرد برداشت وبه سمت بهشت پرواز کرد.



خداوند فرمود:


این قطره اشک با ارزشترین چیزدردنیاست، برای اینکه این اشک آدمی است که توبه کرده وتوبه درهای بهشت را باز میکند.:gol:



U3F.New Day
 

sh@di

عضو جدید
لیلی و خدای لیلی .......

لیلی و خدای لیلی .......

روزي شخصي در حال نماز خواندن در راهي بود و مجنون بدون اين که متوجه شود از بين او و سجاده اش عبور کرد مرد نمازش را قطع کرد و داد زد
هي چرا بين من و خدايم فاصله انداختي
مجنون به خود آمد و گفت من که عاشق ليلي هستم تورا نديدم تو که عاشق خداي ليلي هستي چگونه مرا ديدي.....:gol:
 

رهگذر*

کاربر بیش فعال
باغ به کویر خسته ای می ماند بی حاصل و خاموش ، گلها به تنگ آمدند و پس زدند خاک غمزده را و شکستند در باغی را که مدت ها اسیر سکوتی سنگین بود . باغبانی پیر آرام آمد و گلها مشتاق در پی او دویند . باغبان نهالی در دست داشت نهال زندگی را و آرام نشست تا نهال را در دل باغ بنشاند اما خاک تب دار مهمان خوبی برای نهال نبود ، گلها باغبان را نگاه کردند ،گلها خندیدند و یکی پس از دیگری جان داد تا خاک تازه شود تا نهال جان بگیرد و زندگی دوباره جاری شود گلها جان دادند و شیره جان نهال همان عصاره جان گلهای مشتاقی بود که دل سپردند که جان سپردند

نهال جان گرفت و باغ رو به آبادانی قدم برداشت مدت ها گذشت روز ی باغبان پیر باغ را بدرود گفت و آرام قصد سفر کرد و با رفتنش غمی در باغ پیچید و حزنی بر جان نهال نشست .باغ ماند و نهال و کلاغ های شومی که منقار تیز کردند و آفاتی که جانی دوباره گرفتند (همانهایی که تا باغبان بود از ترس به خود پیچیدند و چون رفت قهقه ای مستانه در نهان خانه دل سر دادند در حالی که چهره هاشان به ظاهر غمگین بود و گلهایی ماندند مانند گلهایی که رفتند . گلها پیچیدند بر پیکر نهال و بالا رفتند و پوشاندند تن نازک نهالی را که با خون دل آبیاری شد . پیچیدند تا کلاغ ها بر پیکر نهال زخم ها ننشاند و این تن گلها بود که اینک زخم خورده روزگار بود اما درد از کلاغ ها نیست که انان شوم بودند و هویدا درد از آفاتی است که همرنگ بودند و ناپیدا ، همان ها که از درون تهی کردند همان ها که در خفا شیره جان نهال را ، خون دل باغبان را و چکیده جان گلها را مکیدند و فربه شدند همان ها که چون همرنگ بودند هرگز به چشم نیامدند آنها آنقدر فربه شدند که تن نهال را شکافتند و سر برون آوردند و به تن گلها رسیدند و بر تن گلها هم زخم نشاندند .

و این گلها هستند که سیلی کلاغ ها و زخم آفات را هنوز هم به جان می خرند و قالب تهی نمی کنند ، روزگاری گلهایی جان دادند تا نهال جان گرفت و امروز انگار باید باز گلها یی جان دهند تا نهال جانی دوباره گیرد .
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# رزا جعفري # عصر يک روز تعطيل

# رزا جعفري # عصر يک روز تعطيل

-گل گلدون من شکسته در باد...توبيا تا دلم...يکي تلفنو برداره...نکرده فرياد...سيمين...هاله...اه تو هم با اين ويزويزت کشتي مارو...بله...سلام...چطوري؟...بد نيستم...خوبه امروز سيمين صبح رفته بود پيشش...کجايي؟...تنهايي يا با مجيد؟...الان؟...تنهايي؟...الو...الو...بگو...چي شده باز؟...خوب...آهان...گوشي...سيمين سوخت بدو... سيمين...
-ها؟...
-سوخت بپر...
-خوب بگو...آره اينجاست ...آره طبق معمول...خوب.ميومدي اينجا...پاشو الان بيا...پاشو بيا ديوونه خطرناکه...آره .فقط خودمونيم...قراره بياد فردام مي خوايم بکوب بخوونيم... بيا من زنگ ميزنم راضيش ميکنم بموني...آره عزيزم...منتظرم...قربونت...مواظب خودت باش...
-کي بود؟...
-اين ويزويزو ميذاري تو گوشت لااقل صداشو کم کن....چيه حالا؟...
-be with you it's crazy but it's true I wanna...کي بود؟...
-پاني...هاله کجاست؟...
-پاني؟ چي ميگفت؟...
-اون رنده رو بده من...تو کابينت دوم...
-اينجا؟
-آره...هيچي....فکر کنم بازم دعواشون شده...گفت حالم گرفتست...در اون رب رو باز ميکني؟
-در باز کن کجاست؟...
-توکشو...
-اين؟...
-نه پاييني...
-آذين...
-جان...اينجوري اومدي اينجا...برو بيرون حالت بدتر ميشه ها....موهاتو ببند...لباست خيس شده...
-اون روسري آبيت رو ميتوني بدي به من...
-تو کمده خودمه بردار....فقط اتو ميخواد...
-باشه مرسي...
-جايي ميخواي بري؟
- مهمونم...
- شام نيستي؟...
- نه منتظرم نباشيد...
-باشه...
-خوبه اينقد؟...
-اينو بريز يه نصف همينم بريز...يه هم حسابي هم بزن بعد زيرشو کم کن...
-نينا دير نکرده؟...
-حتما سرش بالا گرم شده به حرف...
-صبح کي رفته؟...
-دير رفتش... فکر کنم 7 اينطورا بود...
-خمير نشه؟...
-ببين پخته...
-بده من رنده کنم خودت بهش برس...
-مواظب دستت باش...
-آره ديگه... برش ميدارم...
-بچه ها من رفتم... نگرانم نشيد شايد دير بيام...
-صبر کن...يه ديقه...خوب لباس مي پوشيدي...آبي چه بهت مي آد...
-آره... يه کم شلتر ببندش...
-خوبه؟...
-آره خوب شد..
-خيلي خوب شد.. رژت چه خوشرنگه... تازه گرفتيش؟...
-کادوه... بهم مي آد؟...
-آره....
-يکم کوچولو نشونت ميده...
-عوضش کنم؟...
-نه بابا...خوبه...
-خوب پس من رفتم...شامتون خراب نشه...
-نه حواسم هست...مواظب خودت باش...
-خوش بگذره...
-مرسي...فقط آذين اگه محمدي از پسراي ما- ميشناسنش که؟...
-نه...
-بابا...چيز...همون که رييس انجمنه ديگه... زنگ زد بهش بگو جزوه رو بره دمه خوابگاه بوستان از بچه ها بگيره... دادم به اونا...
-باشه...
-برم ديگه... خدافظ...
-خدافظ...
-خوش بگذره...کادوه...مشکوک ميزنه ها؟...جوون مردم منحرف نشه...مواظبش هستي؟!...
-آره حواسم هست با تو زياد نگرده...
-...ببينم ما که مي آيم اينجا خراب ميشيم... هاله ناراحت نميشه؟...
-نه بابا... اين حرفها چيه...
- نه جدي؟...
-...Take it easyتهش سيب زميني بذارم يا نون؟...
-سيب زميني...تموم شد...بيا اينم پنيرت....ميريزيروش يا لاش؟...
-هر دو...تلفنو...بر ميداري...
-اگه محمدي بود چي؟...
-خوب همون حرفهاي هاله رو بهش بگو...
-الو...سلام... چطوري؟...کجايي؟نگران شدم....هيچي... نظارت مي کردم به شام پختن... آره زرنگ شدم...نه نترس من هيچي توش نريختم....فقط نظارت کردم....صبح رفته بودم پيشش، سراغتو ميگرفت....آره اونام بودن...نه مامانش که شبها پيشش ميمونه مثل اينکه باباشم ميره خونه اون داييش که دکتره...نه فقط مامانشوديدم...
-نيناست؟...
-آره...باشه...بيا با آذين حرف بزن...باشه...اومدني يه کارت برا من ميگيري...باشه...آره web cam شو گرفتم زود بيا....فعلا...آره install هم کردمش....فعلا...گوشي...
-الو...سلام...کجايي تو؟...آهان...الو...نفهميدم...صدات قطع و وصل ميشه...چرا يه کيلو ليمو شيرين...هاله سرما خورده... چيپسم بخر...
-سس گوجه هم بگو اگه نداريد..
-سس گوجه، نوشابه... نه ديگه امري نيست...نه زنگ زد، قراره بياد... نه قاطي بود... نمي دونم... زود بيا منتظريم... خدافظ...
-تموم شد؟...
-آره... فقط موند سالاد...
-بيار اينجا باهم درستش کنيم، آشپزخونتون سرده...يخيدم...
-باشه...تو يه چيزي بذار گوش کنيم...
-چي بذارم؟...
-برو کامپيوتر رو روشن کن منم مي آم...
-باشه... you are not alone I'll be there...اون يکي چاقو رو بده من ...با اين نميتونم...
- يه کم صداشو کم کن... ميترسم صداي آقاي باقري اينا در بياد...
-ا... مگه گير ميده ...
-نه ولي خوب فکر ميکنه حالا چه خبره... بابا صبح داداش آنت اومده بود لباسهاشو ببره... مامانش زنگ زد گفت يه چندتا لباس راحت براش بفرستين مي خواد بره حموم...خلاصه مثل اينکه از بالا ديده بودنش زود اومده بود پايين که ما تو قرار داد نوشتيم پسر و مرد نبايد بياد تو اين خونه... من در برابر خانواده هاي شما مسوولمو... از اين چرت و پرتا... شانس آورديم نينا نبود و گرنه هيچي... خين و خين ريزي ميشد..
-بالاخره چي شد؟...پيازم بريزيم توش...
-بريزيم... هيچي ديگه کلي براش توضيح داديم...
-مرتيکه آشغال عوضي... بعد از کميته انظباطيو برادراي عزيزبسيجي... بايد به اينم جواب پس بديد...پيازتون کجاست؟...
-کنار سطل آشغال تو سبد...ديديش...
-....اين خوبه...
-آره...بشورش...
-پس الان ميونتمون باهاش شکرآبه؟...
-نه بابا...اونجورام نيست بعضي وقتا رو اون دنده ست...بده من... برو چشاتو بشور...
-...من باز ميکنم...کيه؟...
-کي بود؟...
-نينا... سفره بندازم...
-غذا حاضره... پاني دير کرده...گفت زود مي آم....مي خواي يه زنگ بهش بزن ببين کجاست؟...
-سلام...
-سلام...چطوري؟... بابا کوه نورد... قله رو زدي؟...
-نه... از قله بالاتر رفتم... چطوري؟...
-قربانت...خوش ميگذره؟... بده من اينارو... برف بود بالا؟...
-هي... از ايستگاه دو به بعد... رييس کجاست؟...
-آشپزخونه...سرد بود؟...
-نه خوب بود...آفتاب بود...کارتت تو جيب کوچيکشه... سلام رييس...چطوري؟...
-سلام... خوش گذشت؟...
-جات خالي...خيلي از بچه ها رو ديدم...پاني کو؟...
-سيمين زنگ نزدي بهش؟... سيمين...اول به پاني يه زنگ بزن بعدا وصل شو...
-گوشيم تو جيب روپوشمه وردار زنگ بزن ....جان من...
-بابا بي خيال... اين ملاقاتاي خانوادگي آن لاين تو هم ما رو کشته...رييس تا من يه دوش ميگيرم يه زنگم خونه ما بزن به ماما بگو بهش زنگ ميزنم...
-باشه...نينا زود بيا گشنمونه...
-آذين الان مي آم برا سفره...لعنتي... اين چه کارتيه...همش اغشاله...خوب سفره تون کجاست؟...
-باشه...باشه...پس... فردا منتظرتيم زود بيا که زود تمومش کنيم به شب نکشه... تو همون کشودوميه...آها...تو کجاهارو نداري؟...نه اين دوتا که جزوه ندارن...مال من دست آرشه...خوب باشه من اون يه جلسه رو جورش ميکنم...نه حالا يه کاريش ميکنم...باشه...مواظب خودت باش...خدافظ...
-نمي آد؟...
-نه... زندگي شيرين مي شود... باهم بودن... فردا مي آد...
-خودش زياد مهم نيست جزوش مهمه... هاها... خيلو خوب مامان چشم غره نرو... نينا آب تموم شد بيا بيرون...
-بشقابها کجاست؟...
-بيا اينم بشقابا...
- نمي خواد بکشي... همينجوري بيار... حال داريا...
-همين جوري؟...
-آره بابا خودمونيم ديگه...
-من چي ببرم؟...
-تو برو موهاتو خشک کن...
-به به....چه قد زياد پختين!....به مامان من زنگ زدي؟...
-واسه فردا ناهارم هست...آره...
-منتظر پاني نمي مونيد..
-زنگ زدم بهش... نمي آد....فردا مي آد...
-تونستي وصل شي...پاني خوب بود؟...
-نه... بعد از شام...
-آره بهتر بود... چه خبر بود بالا؟...
-خوب بود... چرا نيودي؟...
-مي اومد که الان شام نداشتيم...
-مهمون تو پيتزا مي خورديم... معين اينها رو ديدم.... نيلوفر رو ديدم...
-ا... معين چي ميگفت؟... تنها بود يا با دوستاش؟... سيمين باز معده ت درد ميگيره اينقدر سس نريز...
-بدش من اونو... حميدرضا باهاش بود... هيچي يه کم حرف زديم... از برنامه رفتنش گفت... از ستاره گفت... همينا...
-چي گفت... از ستاره؟...
-اين حميد رضا همونه که مي گفتي وقتي دختر ميبينه صلوات ميفرسته...
-آره،آره همونه...اون نمکو ميدي؟... هيچي گفت خوبه... چيز خاصي نگفت...
-نيلوفر چي؟... تنها بود؟...
-آره... هيچي بالا نشستيم باهم به حرف... برم ليوان بيارم...
-من مي آرم بشين تو...
-خوب چي گفت؟...
-هيچي طبق معمول... ناله ميکرد... تز ميداد... فحش ميداد... عصباني بود...
-ا... چه تزي؟...
-ميگفت... پسرا سه دسته اند گه،گه تر،گه ترين...
-هاها... باز رو اون دنده بود؟...
-آره ....حسابي... مرسي...تو که ليوان آوردي... نوشابشم بريزديگه... برا من کم بريز... .مرسي...
-مرسي...
-فکر ميکني بتونيم web cam رو راه بندازيم؟...
-آره... امتحانشم کردم بابا... account اَم تموم شد يه دفه...
-ا... با سامانم حرف زدي؟...
-نه... نبودش...
-ميخوري نينا... بکشم برات... سامان برا عيد نمي آد؟...
-نه من سير شدم... مرسي...
-نه... فکر کنم... مامان اينا برن پيشش...
-به... پس عيد بريم خونه آذين اينا...
-بريم... آذين رامون ميديد؟...
-حالا... فکرامو بکنم...
-آنت سراغتو ميگرفت صبح...
-خوب بود؟...
-آره... بهتر بود... نمي خواي بري پيشش؟...
-نميدونم... مامانش چطور بود؟...
-خوب بود... خوب که... راستش بيشتر به روي خودش نمي آورد... اونم حالتو پرسيد..
-ميترسم برم... ميترسم نتونم خودمو نگه دارم... دکترشو ديدي؟...
-نه حالش خوبه... روحيه شم خيلي خوبه ... ميگفت شدم مثل اين زناي قبايل آفريقايي که برا اينکه راحتر کمون بکشن يه سينشون رو ميبرن...آره ديدم...
-خوب؟... متازتاز داده؟...
-...گفت هنوز معلوم نيست... يعني مشخصا هيچي به من نگفت...
-ايشالا که نداده... تلفن توئ نينا...
-....بله....الو... سلام... خوبم... نه... نه... ببين الان اصلا حس حرف زدن ندارم... نه هيچي نشده... باور کن... خوب... باشه فردا بهت زنگ ميزنم... ولي کار تا دوشنبه حاضره... باشه... خدافظ... باشه...
-... سيمين... ظرفا رو مياري من بشورم...
-ميارم... ولي بذار فردا صبح من ميشورم...
-نه بابا... بيار زود تموم شه نمونه برا فردا... سفره رو هم همينطوري جمع کن بيار...
-خوب من چايي دم کنم...
-خسته اي بذار باشه من دم ميکنم...
-نه بابا... تو برو يه آهنگ مبتذل بذار خيلي... مبتذل باشه... راستي جزوه رو چيکارش کردين... اون جلسه اي رو که نبوديم؟...
-مثل اينکه آذين به پاني گفتش بياره...
-بده من سفر رو ببرم... برو منم الان مي آم...
-آذين... جزوه رو چي کارش کردي؟...
-آها راستي... پاني هم همون جلسه اي که من ندارم، نداره ...
-خوب چه کنيم؟... بذار من قوري رو بشورم... ببخشيد... اوه...خيلي داغه... دستت نسوزه...
-نمي دونم ... فوقش نميخونيم...يه جلسه ست ديگه...
-مثل اون دفعه ميشه ها... همه سوالها رو از اونجا ميده که ما نخونديم...
-چند صفحه است کلش؟... جزوه ت کجاست يه نگاه بندازم...
-مال من؟...
-آره ...
-دست آرشه...
-مي آره دمه خونه فردا؟...
-نه... فکرنکنم... نمي دونم... ازش خبر ندارم...
-چي شده باز؟...
-هيچي...
-خر خودتي...
-هيچي نشده به خدا... باور کن... فقط يکم خسته م...
-پس يه زنگ بهش ميزني بگي جزو رو بياره...
-نه... خودت زنگ بزن...
-من زنگ بزنم بگم جزوه تو رو بياره اينجا...حالت خوبه؟...
-بابا تو و اون که باهم اين حرف ها رو نداريد... همکاريد... برو تو اتاق منم مي آم... سرما مي خوري...
-سيمين ... .وصلي... يا من يه زنگ بزنم...
-وصلم... قطع کنم؟...
-نه... يه کم صداي اونو کم کن من يه زنگ بزنم... الو... سلام... ببخشيد خانوم مثل اينکه اشتباه گرفتم... من با آقاي نيازي کار داشتم... از همکاراشون هستم.... مرسي... الو ... سلام... صدات نمي آد... الو...کجاي اينقد شلوغه؟... .مهموني؟... مگه نبايد کارو دوشنبه تحويل بديم... مهموني رفتي چي کار؟... زنگ زده بود آره... اون کي بود گوشيتو داده بودي بهش؟...آها... خوب ببين ما جزوه آذين رو فردا ميخايم، ميتوني فردا بياريش دمه خونه؟... مگه کپي نزدي؟... خوب... خوب ....باشه... آره هستش...گوشي... آذين... بيا آرشه...
-دستام خيسه...گوشيت خراب ميشه...
- بگيرش...يه چايي هم بريز بيا...
-...آن لاين شد داداشيت؟...
-نه... هنوز نيومده... اين ژسو ديدي.... نينا... الو...کجايي؟... چي شد؟.... چرا رفتي تو هم؟...
-هيچي... راستي هاله کجاست؟...
-رفته مهموني...
-مهموني؟!...
- اينم چايي...
-...چطور؟!...ا... آن لاين شد...
-آذين ساعت ملاقات بيمارستان کي يه؟...دلم برا آني تنگ شده...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# هربرت هکمان # غذاي آخر

# هربرت هکمان # غذاي آخر

در پاسخ به اين سوال که آخرين آرزويش چيست بدون حاشيه رفتن گفت که مي خواهد پيش از اعدامش يک بار ديگر غذاي سيري بخورد درحالي که به شکم نحيف و پر از دملش اشاره مي کرد باز کلمه سير را تکرار کرد سپس دستهايش را که در زنجير بود تا ارتفاع دهان بالا آورد و براي سومين بار گفت : سير .
نگهبانان گستاخانه خنديدند و وعده دادند که برايش غذاهاي شاهانه با سرويس نقره اي بياورند سرويسي که البته نتواند آن را کش برود و گفتند برايت چيزي مي آوريم که تازه معني غذاي واقعي را بفهمي .
و شروع کردند به توصيف پر آب و تاب از غذاهاي رنگارنگي که ازشنيدن آن ها آب دردهان زنداني بيچاره جمع شد چه تعريف هايي که از طعم گوشت خوک نوزاد گوساله به سيخ کشيده شده کباب گوسفند و جوجه خروس سرخ شده نکدند ! البته تمام اين مدت هم که چشم هاي زنداني از شدت ولع به دوران افتاده بود شراب هايشان را به سلامتي او مي نوشيدند .
چرا معطليد؟ عجله کنيد .
وقتي زنداني محکوم به مرگ باز تنها شد ناگاه پيش خودش فکر کرد که همه چيز در اطرافش قابل خوردن است پس خودش رابه ديوار رساند دهانش را به آن چسباند و شرئع کرد به خوردن کاهگل اما افسوس که تنها لبهايش خونين شد زنداني با ناتواني خود را روي بسترش رها کرد و به خيالبافي در باره غذاهاي رنگين افتاد .
پس از آن که نگهبانان زنداني را براي خوردن غذا بيدار کردند بيچاره از شدت ضعف حتي نمي توانست قاشق را به دهان ببرد سرش روي بشقاب خم شد و بوي ترش شکمبه درمشامش پيچيد نگهبانان در برابرش نشسته بودند و مي ديدند که مرد بينوا چگونه ابتدا آرام و سپس با ولع قاشق را بر مي داشت دهان را پر مي کرد با هر قاشق چهره غمگينش باز تر مي شد بزودي بشقاب خالي شد آب خورد دهانش را پاک کرد ولي گرسنگي تمامي نداشت زنداني غذاي بيشتري درخواست کرد و دست و پاي خود را چنان به اطراف دراز کرد که جرينگ جرينگ زنجير ها به صدا در آمد .
نگهبانان اطاعت کردند و گفتند نوش جان باد! و بشقابهاي ديگري وردند و با آن ها شيشه هايي از تلخوش شيرينکار و هنگامي که تلاش قرباني را در اجراي حکم شکم ديدند بر سر توانايي او در بلعيدن غذا ها با هم شرط بستند .
شرط براي او نيز معتبر بود پس جويد بلعيد آروغ زد و به نفس نفس افتاد نگهبانان فرياد کشيدند ک احسنت احسنت .
او گفت : بيشتر خيلي بيشتر و هر چه برايش آوردند خورد جويد و بلعيد نگهبانان سر شوق آمدند و گفتند : حتي موهاي سر ما را هم نشخوار خواهد کرد .
اما شادي آنها خيلي زود فروکش کرد ديگر مدتي بود که زنجير ها از دست و پا هاي زنداني پاره شده بود و شکمش باد کرده بود و او مثل يک خرمنکوب وحشيانه مي قاپيد و مي بلعيد و گنده ميشد تا اين که سرش به سقف رسيد و چهارپايه زيرش شکست و او در حالي که به صورت شرم آوري عريان بود ناگزير شد از جايش برخيزد نگهبانان فرار را بر قرار ترجيح دادند و از سلول گريختند اما زنداني شکيبا و سر حال باز مي بلعيد و مراقبانش را مجبور مي کرد که بي وقفه غذا بياورند برايش مهم نبود که چه مي خورد آن ها اگر چه درخواست او را بر مي آوردند اما به او زياد نزديک نمي شدند و هنگامي که از گرسنگي نعره مي کشيد بر خود مي لرزيدند در اينجا بود که سقف روي سرش ترک برداشت و سر انجام فرو ريخت اما اين اتفاق تاثيري در او نکرد او فقط مي خورد مراقبانش را با خرابه ها روي هم بلعيد خيابانها و خانه ها را بلعيد و قاضي و همسرش را با تمام رودخانه شهر يکجا فرو داد سيب آدمش شبيه ناقوس کليسا شده بود .
اکنون اندام ناموزن او به صورتي ترسناک بر سرتاسر کشور سايه افکنده است و من وقت بسيار کمي دارم تا يکي دو جمله ديگر را با شتاب بنويسم صداي مهيب قدم هايش نزديک ميشود و زمين زير پاهايش ناله مي کند .
 

bahareh s

عضو جدید
کاربر ممتاز
دو دوست



دو دوست با پاي پياده از جاده اي در بيابان عبور ميکردند.بين راه سر موضوعي اختلاف پيدا کردند و به مشاجره پرداختند.يکي از آنها از سر خشم؛بر چهره ديگري سيلي زد. دوستي که سيلي خورده بود؛سخت آزرده شد ولي بدون آنکه چيزي بگويد،روي شنهاي بيابان نوشت((امروز بهترين دوست من بر چهره ام سيلي زد.))آن دو کنار يکديگر به راه خود ادامه دادند تا به يک آبادي رسيدند.تصميم گرفتند قدري آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصي که سيلي خورده بود؛لغزيد و در آب افتاد.نزديک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.بعد از آنکه از غرق شدن نجات يافت؛ير روي صخره اي سنگي اين جمله را حک کرد:((امروز بهترين دوستم جان مرا نجات داد)) دوستش با تعجب پرسيد:((بعد از آنکه من با سيلي ترا آزردم؛تو آن جمله را روي شنهاي بيابان نوشتي ولي حالا اين جمله را روي تخته سنگ نصب ميکني؟)) ديگري لبخند زد و گفت:((وقتي کسي مارا آزار ميدهد؛بايد روي شنهاي صحرا بنويسيم تا بادهاي بخشش؛آن را پاک کنند ولي وقتي کسي محبتي در حق ما ميکند بايد آن را روي سنگ حک کنيم تا هيچ بادي نتواند آن را از يادها ببرد.))
 

Similar threads

بالا