داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از گلستان سعدی:
زاهدی میهمان پادشاهی بود. چون به طعام بنشستند، کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند، بیش از آن کرد که عادت او تا ظن صلاحیت در حق او زیادت کند.

ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی کین ره که تو می روی به ترکستان است

چون به مقام خویش بازآمد سفره خواست تا تناولی کند. پسری صاحب فراست داشت. گفت ای پدر، باری به مجلس سلطان در طعام نخوردی؟ گفت در نظر ایشان چیزی نخوردم که بکار آید. گفت پس نماز را نیز قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید!

ای هنرها گرفته بر کف دست عیب ها گرفته زیر بغل
تا چه خواهی خریدن ای مغرور روز درماندگی به سیم دغل
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شمس تبریزی می گوید:
« ما را رسول علیه السلام در خواب خرقه داد، نه آن خرقه كه بعد از دو روز بدرد و ژنده شود و در تونها افتد و بدان استنجا كنند ، بلكه خرقه صحبت، صحبتی نه كه در فهم گنجد ، صحبتی كه آن را دی و امروز و فردا نیست مرا رساله محمد رسول ا.. سود ندارد، مرا رساله خود باید، اگر هزار رساله بخوانم كه تاریك تر شوم ، اسرار اولیاء حق را ندانند، رساله ایشان مطالعه می كنند، هر كسی خیالی می انگیزند و گوینده آن سخن را متهم می كنند، خود را هرگز متهم نكنند و نگویند كه این كفر و خطا در آن سخن نیست، در جهل و خیال اندیشی ماست. من سخن كس نشنوم، الا آنكه صاحب كلام آید و تفسیر كلام خویش گوید.»​
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]در زمانهای گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این كه عكس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی كرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از كنار تخته سنگ می گذشتند؛ بسیاری هم غرولند می كردندكه این چه شهری است كه نظم ندارد؛ حاكم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچكس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت.نزدیك غروب، یك روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیك سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار داد. ناگهان كیسه ای را دید كه زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. كیسه را باز كرد و داخل آن سكه های طلا و یك یادداشت پیدا كرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود :" هر سد و مانعی می تواند یك شانس برای تغییر زندگی انسان باشد." [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]وقتی مشکلت را به همسایه می گوئی ، بخشی از دلت را برایش می گشائی . اگر او روح بزرگی داشته باشد از تو تشکر میکند و اگر روح کوچکی داشته باشد تو را حقیر می شمارد .[/FONT]
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
استاد فرزانه جناب علی اصغر حلبی به نقل از استاد باستانی پاریزی حکایت می کردند که سالها پیش شادروان علی اصغر حکمت در دوران وزارت خویش به خراسان رفته بود و در آنجا به همراه شوکت الملک امیر بیرجند (پدر علم وزیر دربار شاه) برای بازرسی به یکی از مدارس خطه خراسان رفتند. بر این مدرسه نام ابن یمین فریومدی شاعر گرانقدر سبزواری را گذارده بودند.
در کلاس، شاگردان به سوال وزیر و امیر پاسخ می دادند. امیر شوکت الملک به شوخی از یکی از شاگردان پرسید آیا می توانی بگویی چه حکمتی بوده که این مدرسه را به نام ابن یمین نامیده اند و مثلا به نام من یا آقای حکمت وزیر معارف نامگذاری نکرده اند؟ شاگرد جواب داد برای این که ابن یمین شاعر بزرگی بوده است.
آقای حکمت پس از بیان مختصری درباره ابن یمین رو به همان شاگرد کرد و گفت: عزیزم آیا شعری از ابن یمین از بر می توانی بخوانی؟ شاگرد خراسانی بی تامل این قطعه از ابن یمین را با صدای رسا خواند:
اگر دو گاو به دست آوری و مزرعه ای
یکی امیر و یکی را وزیر نام کنی
وگر کفاف معاشت نمی شود حاصل
روی و نان شبی از جهود وام کنی
هزار بار از آن به که بامداد پگاه
کمر ببندی و بر چون خودی سلام کنی

با شنیدن این شعر، حاضران را خاموشی فرا گرفت. امیر شوکت الملک در حالی که لبخند میزد رو به حکمت کرد و گفت: برای امیر که حکمت این نامگذاری روشن شد، آقای وزیر خود دانند.
 

samira zibafar

عضو جدید
dalile eshgh

dalile eshgh

یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید‏:

[SIZE=+0]چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟ [/SIZE]
[SIZE=+0]دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم [/SIZE]
[SIZE=+0]تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟ چطور میتونی بگی عاشقمی؟ [/SIZE]
[SIZE=+0]من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم [/SIZE]
[SIZE=+0]ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی[/SIZE]...


باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،

صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی،
دوست داشتنی هستی،با ملاحظه هستی،
بخاطر لبخندت و....

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت
پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟
نه!معلومه که نه!!
پس من هنوز هم [FONT=courier new,courier,monospace]عاشقتم..![/FONT]
 

mahmoudgenius

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک داستان عاشقانه و پند آموز و كمي غمگين كننده...

یک داستان عاشقانه و پند آموز و كمي غمگين كننده...

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.



دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.


ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# صمد بهرنگي # پيرزن و جوجه طلايي

# صمد بهرنگي # پيرزن و جوجه طلايي

پيرزني بود كه در دار دنيا كسي را نداشت غير از جوجه ي طلايي اش. اين جوجه را هم يك شب توي خواب پيدا كرده بود. پيرزن روشور درست مي كرد و مي برد سر حمامها مي فروخت. جوجه طلايي هم در آلونك پيرزن و توي حياط كوچكش دنبال مورچه ها و عنكبوت ها مي گشت. از دولت سر جوجه طلايي هيچ مورچه اي جرئت نداشت قدم به خانه ي پيرزن بگذارد. حتي مورچه سواره هاي چابك و درشت. جوجه طلايي مورچه ها را خوب و بد نمي كرد. هم جورشان را نك مي زد مي خورد. از پس گربه هاي فضول هم برمي آمد كه همه جا سر مي كشند و به خاطر يك تكه گوشت همه چيز را به هم مي زنند.
حياط پيرزن درخت گردوي پرشاخ و برگي هم داشت. فصل گردو كه مي رسيد، كيف جوجه طلايي كوك مي شد. باد مي زد گردوها مي افتاد، جوجه مي شكست و مي خورد.
عنكبوتي هم از تنهايي و پيري پيرزن استفاده كرده توي رف، پشت بطريهاي خالي تور بافته دام گسترده بود و تخم مي گذاشت. پيرزن روزگاري توي اين بطريها سركه و آبغوره و عرق شاه اسپرم و نعناع پر مي كرد و از فروش آنها زندگيش را درمي آورد. اما حالا ديگر فقط روشور درست مي كرد. بطريهاي رنگارنگش خالي افتاده بود.
عنكبوت دلش از جوجه طلايي قرص نبود. هميشه فكري بود كه آخرش روزي گرفتار منقار جوجه طلايي خواهد شد. بخصوص كه چند دفعه جوجه او را لبه ي رف ديده بود و تهديدش كرده بود كه آخر يك لقمه ي چپش خواهد كرد. چند تا از بچه هاي عنكبوت را هم خورده بود. از طرف ديگر جوجه طلايي مورچه هاي زرد و ريزه ي خانه را ريشه كن كرده بود كه هميشه به بوي خرده ريزي كه پيرزن توي رف مي انداخت، گذرشان از پشت بطريهاي خالي مي افتاد و براي عنكبوت شكار خوبي به حساب مي آمدند.
شبي عنكبوت به خواب پيرزن آمد و بش گفت: اي پيرزن بيچاره، هيچ مي داني جوجه ي پررو مال و ثروت ترا چطور حرام مي كند؟
پيرزن گفت: خفه شو! جوجه طلايي من اينقدر ناز و مهربان است كه هرگز چنين كاري نمي كند.
عنكبوت گفت: پس خبر نداري. تو مثل كبكها سرت را توي برف مي كني و خيالهاي خام مي كني.
پيرزن بي تاب شد و گفت: راستش را بگو ببينم منظورت چيست؟
عنكبوت گفت: فايده اش چيست؟ قر و غمزه ي جوجه طلايي چشمهات را چنان كور كرده كه حرف مرا باور نخواهي كرد.
پيرزن با بي تابي گفت: اگر دليل حسابي داشته باشي كه جوجه طلايي مال مرا حرام مي كند، چنان بلايي سرش مي آورم كه حتي مورچه ها به حالش گريه كنند.
عنكبوت كه ديد پيرزن را خوب پخته است، گفت: پس گوش كن بگويم. اي پيرزن بيچاره، تو جان مي كني و روشور درست مي كني و منت اين و آن را مي كشي مي گذارند روشورهات را مي بري سر حمامهاشان مي فروشي و يك لقمه نان در مي آوري كه شكمت را سير كني، و اين جوجه ي پررو و شكمو هيچ عين خيالش نيست كه از آن همه گردو چيزي هم براي تو كنار بگذارد كه بفروشيشان و دستكم يكي دو روز راحت زندگي كني و شام و ناهار راست راستي بخوري. حالا باور كردي كه جوجه طلايي مالت را حرام مي كند؟
پيرزن با خشم و تندي از خواب پريد و براي جوجه طلايي خط و نشان كشيد. صبح براي روشور فروختن نرفت. نشست توي آلونكش و چشم دوخت به حياط، به جوجه طلايي كه خيلي وقت بود بيدار شده بود و بلند شدن آفتاب را تماشا مي كرد.
جوجه طلايي آمد پاي درخت گردو، بش گفت: رفيق درخت، يكي دو تا بينداز، صبحانه بخورم.
درخت گردو يكي از شاخه هاش را تكان داد. چند تا گردوي رسيده افتاد به زمين. جوجه طلايي خواست بدود طرف گردوها، داد پيرزن بلند شد: آهاي جوجه ي زردنبو، دست بشان نزن! ديگر حق نداري گردوهاي مرا بشكني بخوري.
جوجه طلايي با تعجب پيرزن را نگاه كرد ديد انگار اين يك پيرزن ديگري است: آن چشمهاي راضي و مهربان، آن صورت خوش و خندان و آن دهان گل و شيرين را نديد. چيزي نگفت. ساكت ايستاد. پيرزن نزديك به او شد و با لگد آن طرفتر پراندش و گردوها را برداشت گذاشت توي جيبش.
جوجه طلايي آخرش به حرف آمد و گفت: ننه، امروز يكجوري شده اي. انگار شيطان تو جلدت رفته.
پيرزن گفت: خفه شو!.. روت خيلي زياد شده. يك دفعه گفتم كه حق نداري گردوهاي مرا بخوري. مي خواهم بفروشمشان.
جوجه طلايي سرش را پايين انداخت، رفت نشست پاي درخت. پيرزن رفت توي آلونك. كمكي گذشت. جوجه پا شد باز به درخت گفت: رفيق درخت، يكي دو تاي ديگر بينداز ببينم اين دفعه چه مي شود. امروز صبحانه مان پاك زهر شد.
درخت يكي ديگر از شاخهاي پرش را تكان داد. چند تا گردو افتاد به زمين. جوجه تندي دويد و شكست و خوردشان. پيرزن سر رسيد و داد زد: جوجه زردنبو، حالا به تو نشان مي دهم كه گردوهاي مرا خوردن يعني چه.
پيرزن اين را گفت و رفت منقل را آتش كرد. آنوقت آمد جوجه طلايي را گرفت و برد سر منقل و كونش را چسباند به گلهاي آتش. كون جوجه طلايي جلزولز كرد و سوخت. درخت گردو تكان سختي خورد و گردوها را زد بر سر و كله ي پيرزن و زخميش كرد. پيرزن جوجه را ولش كرد اما وقت خواست گردوها را جمع كند، ديد همه از سنگند. نگاهي به درخت انداخت و نگاهي به جوجه و خودش و رفت تو آلونكش گرفت نشست.
جوجه طلايي كنج حياط سرش را زير بالش گذاشته، كز كرده بود. گاهي سرش را درمي آورد و نگاهي به كون سوخته اش مي انداخت و اشك چشمش را با نوك بالش پاك مي كرد و باز توي خودش مي خزيد. پيرزن چشم از جوجه طلاييش برنمي داشت.
نزديكهاي ظهر باد برخاست، زد و گردوها را به زمين ريخت. جوجه از سر جاش بلند نشد. باز باد زد و گردوهاي ديگري ريخت. جوجه طلايي همينجور توي لاك خودش رفته بود و تكان نمي خورد. تا عصر بشود، گردوها جاي خالي در حياط پيرزن باقي نگذاشتند. پيرزن همينجور زل زده بود به جوجه طلاييش و جز او چيزي نمي ديد. ناگهان صدايي شنيد كه مي گفت: اي پيرزن شجاع، جوجه زردنبو را سر جاش نشاندي. ديگر چرا معطل مي كني؟ پاشو گردوهات را ببر بفروش. آفتاب دارد مي نشيند و شب درمي رسد و تو هنوز ناني به كف نياورده اي.
پيرزن سرش را برگرداند و ديد عنكبوت درشتي دارد از رف پايين مي آيد. لنگه كفشي كنارش بود. برش داشت و محكم پرت كرد طرف عنكبوت. يك لحظه بعد، از عنكبوت فقط شكل تري روي ديوار مانده بود. آنوقت پيرزن با گوشه ي چادرش اشك چشمهايش را خشك كرد و پاشد رفت پيش جوجه طلاييش و بش گفت: جوجه طلايي نازي و مهربان من، گردوها ريخته زير پا، نمي خواهي بشكني بخوريشان؟
جوجه طلايي بدون آنكه سرش را بلند كند گفت: دست از سرم بردار پيرزن. به اين زودي يادت رفت كه كونم را سوختي؟
پيرزن با دست جوجه طلاييش را نوازش كرد و گفت: جوجه طلايي نازي و مهربان من، گردوها ريخته زير پا. نمي خواهي بشكني بخوريشان؟
جوجه طلايي اين دفعه سرش را بلند كرد و تو صورت پيرزن نگاه كرد ديد آن چشمهاي راضي و مهربان، آن صورت خوش و خندان و آن دهان گل و شيرين باز برگشته. گفت: چرا نمي خواهم، ننه جان. تو هم مرهمي به زخمم مي گذاري؟
پيرزن گفت: چرا نمي گذارم، جوجه طلايي نازي و مهربان من. پاشو برويم تو آلونك.
****
آن شب پيرزن و جوجه طلايي سر سفره شان فقط مغز گردو بود. صبح هم پيرزن پا شد هر چه تار عنكبوت در گوشه و كنار بود، پاك كرد و دور انداخت.
 

Alireza_2003

عضو جدید
کاربر ممتاز
پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند".
تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می‌تواند شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".
شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟"
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!

لئو تولستوی
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بایزید شبی از گورستان می‌آمد. جوانی از بزرگ‌زادگان بسطام بربطی می‌زد. چون نزدیک رسید، شیخ گفت: لا حول و لا قوه الا بالله. آن جوان بربط بر سر شیخ کوبید چندان که هر دو بشکست. شیخ زاویه آمد و بامدادان، بهای بربط به دست خادم خویش داد و با طبقی حلوا روانه آن جوان کرد و عذر خواست و گفت او را بگوي كه بايزيد عذر مي‌خواهدو مي‌گويد كه دوش آن بربط بر سر ما بشكستي. اين غرامت بستان و ديگري بخر و اين حلوا بخور تا غصه آن از دلت برود. چون جوان، حال چنان ديد، بيامد و در پاي شيخ اوفتاد و بگريست.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
يك روز مردي در حال عبور از خيابان كودكي را مشغول جابجايي بسته اي ديد كه ازخود كودك بزرگتر بود پس به نزديكش رفته و گفت:عزيزم بگذار تا كمكت كنم. مرد وقتي خواست بسته را بردارد ديد كه حتي حملش براي او مشكل است چه برسد به اين بچّه. كمي كه رفتند مرد از كودك پرسيد چرا اين بسته را حمل ميكند؟كودك در پاسخ گفت كه پدرش از او خواسته است.مرد پرسيد چرا پدرت خودش اين كار را انجام نداد مگر نميدانست كه حمل اين بسته برايت چقدر سخت است. كودك جواب داد:اتفاقا مادرم هم همين حرف را به پدرم زدولي او گفت:" خانم بالاخره يه خري پيدا ميشه به اين بچّه كمك كنه!"
 

samira zibafar

عضو جدید
اولين روز که چشمامو وا کردم ديدم يکي کنارم نشسته

داشت به چشمام نگاه ميکرد بهش گفتم تو کي هستي؟

گفت: من پيشت ميمونم ولي بهت نميگم کي هستم

گفتم : تا هميشه پيشم ميموني

گفت : آره

گفتم : باهام بازي ميکني؟

گفت : نه

گفتم : واسه چي؟

گفت : من فقط پيشت ميمونم ولي کاري واست نميکنم

من هم گريه کردم اومد اشکامو پاک کرد

گفت : هنوز گريه نکن

گفتم : واسه چي؟

گفت : هنوز وقتش نرسيده

من هم بيشتر گريه کردم

مامانم اومد منو بغل کرد

اون گفت : ميدوي اين کيه ؟

گفتم : نه

گفت : اين مادرته

گفتم : مادر چيه؟

گفت : مادر دلسوز ترين فرد دنياست خيلي هم دوست داشتنيه

گفتم : باهام بازي ميکنه؟

گفت : آره

گفتم : من مادر رو بيشتر دوست دارم تا تو

گفت : ولي...

گفتم : ولي چي؟

گفت : اون تو رو تنها ميزاره

گفتم : نه اون منو دوس داره تنهام نميزاره

گفت : تنهات ميزاره

منم دوباره گريه کردم ديدم يکي اومد دست رو سرم کشيد

اون گفت : اين رو ميشناسي؟

گفتم : نه

گفت : اين پدرته

گفتم : پدر

گفت : آره

گفتم : اين کيه ؟

گفت : اين مهربان ترين فرد دنياست خيلي هم دوستت داره

گفتم : باهام بازي ميکنه؟

گفت : اره ولي آخر تنهات ميزاره

گفتم : تو دروغ ميگي اون منو دوست داره

ديدم يکي اومد بالاي سرم دستامو گرفت و يه بوس به دستام داد

گفت : ميدوني اين کيه؟

گفتم : نه

گفت : اين خواهرته

گفتم : خواهر

گفت : آره خواهر ، هم راز ، هم درد ، هم بازي

گفتم : اين پيشم ميمونه

گفت : نه اين هم تنهات ميزاره

گفتم : آخه چرا ؟اون که منو دوست داره

گفت : همه دوستت دارن اما فقط من پيشت ميمونم و تنهات نمي زارم

گفتم : نه

وبعد ديدم يکي اومد بغلم کرد و باهام بازي کرد

گفت : ميدوني اين کيه ؟

گفتم : اين همونيه که منو تنها نمي زاره

گفت :نه اون هم تو رو تنها ميزاره

گفتم : نه نه نه

گفت : اون برادرته دوست داره هر چي ميخواي واست مياره ولي بهش دل نبند

گفتم : چرا؟

گفت : تنهات ميزاره

بعد روزها گذشت سال ها گذشت تا من بزرگ شدم و با آدم هاي ديگري آشنا شدم

ولي اون همش مي گفت اونها تو رو تنها ميزارن

تا روزي که....

داشتم قدم ميزدم ديدم يکي داره نگام ميکنه اول بهش توجه نکردم و رفتم

روز بعد وقتي از اونجا گذشتم ديدم دوباره اونجا ايستاده و به من خيره شده من هم اهميتي بهش ندادم و سريع از اونجا گذشتم

روزها گذشت و اون همين جور به من خيره ميشد

وقتي اون رو ميديدم داشت بهم لبخند ميزد هميشه يک شاخه گل سرخ توي دستاش بود يک روز که داشتم از اونجا گذر ميکردم ديدم يکي اومد جلوم ايستاد و شاخه گلي به طرف من گرفت وقت نگاش کردم ديدم خودشه هموني که هميشه منتظرم بود به چشماش نگاه کردم خودشو اورد جلو تر بهم گفت دوستت دارم ....

ديدم يکي بهم گفت : تنهات ميزاره

آره خودش بود اوني که هميشه باهام بود و مي گفت تنهام نميزاره

گفتم : اون که دوستم داره

گفت : اين دليل موندن نيست

من هم اون گل رو از اون گرفتم

هر روز منتظر من به درختي تکيه ميکرد با يک گل سرخ

کم کم معني عشق رو فهميدم آره اون عاشق من شده بود

اما من از جدايي ميترسيدم خيلي....

روزي رسيد که ديدم کنار درخت کسي نيست ديدم يک نامه با يک گل سرخ کنار درخت بود

وقتي نامه را باز کردم نوشته بود تو تنهاتريني

به خيابون نگاهي کردم ديدم خودش بود اما دستاش توي دستاي يکي ديگه....

توي همون لحظه ديدم يک دست روي شونه هام گذاشت

گفت : ديدي گفتم باتو نميمونه

من هم بغض گلوم رو گرفته بود به آرامي گريه کردم

گفتم : تو که تنهام نگذاشتي

گفت : آره من تنها کسي هستم که کسي رو تنها نميزارم

گفتم : تو کي هستي؟

گفت : غم

گفتم : غم

گفت : آره اوني که با همه ميمونه هيچ کسي رو توي تنهايي تنها نميزاره

اشکامو پاک کردم و رفتم جايي که ديگه کسي منو پيدا نکنه

اما تنها کسي که منو تنها نگذاشت غم بود .....
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بازرگانی بود بسيار مال اما به غايت زشت‌روی و گران‌جان،
و زنی داشت روی چون حاصل نيکوکاران و زلف چون نامه گنه‌کاران.
شوی بر او به بلاهای جهان، عاشق و او نفور و گريزان،
که به هيچ تاويل، تمکين نکردی و ساعتی حتی به مراد او نزيستی ...
و مرد هر روز مفتون‌تر می‌گشت.
تا يک شب، دزدی در خانه ايشان رفت. بازرگان در خواب بود.
زن از دزد بترسيد و شوی را محکم در کنار گرفت.
بازرگان از خواب درآمد و گفت: اين چه شفقت است و به کدام وسيلت، سزاوار اين نعمت گشته ام؟
و چون دزد را بديد، آواز داد که: ای شيرمرد مبارک قدم! آن چه خواهی حلال بادت. ببر که به يمن قدم تو اين زن بر من مهربان شد.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
* خرمي محسن * چهار پک و يک داستان عاشقانه

* خرمي محسن * چهار پک و يک داستان عاشقانه

پک اول را که ميزنم احساس ميکنم دود توي معده ام جمع شده و دارد هضم ميشود.دماغم هم پر دود است .پُک دوم را ميزنم , تنم کمي داغ ميشود.دود را کمي بيشتر نگه ميدارم تا گيرايي اش زيادتر شود.حالا اثر دود و گرماي آن را توي رگهاي تنم حس ميکنم.احساس ميکنم صورتم گل انداخته و چشمهايم برق ميزند.شايد هم خون توي آنها افتاده باشد.
هنوز آتش سيگار خاکستري نشده که پُک دوم را هم ميزنم.اينبار عميق تر و با ولع بيشتر همه ي دود را پايين ميفرستم.نفسم را حبس ميکنم.اينقدر نگه ميدارم که مطمئن شوم دود به همه جا رسيده.وقتي نفسم را بيرون ميدهم خيلي کمتر از آنچيزي که بلعيده ام دود بيرون مي آيد.سرم سر جايش سنگيني ميکند.گوشهايم داغ داغ است و کيپ کيپ.از اين لحظه ببعد ديگر ارتباطشان با دنياي خارج قطع ميشود.دستهايم شل ميشوند.انگار سيگار ميخواهد از دستم بيفتد.حتماء چشمها هم توي چشمخانه به خُماري ميزند.
قبل از اينکه سيگار از دستم رها شود،پُک چهارم را خيلي کوچک و محدود ميزنم.ديگ-ر ظرفيت تکميل است.هيچ جاي خالي نمانده.سيگار را ول ميکنم تا بيفتد.همانجا روي زمين کنار چمنهاي وسط ميدان خودم را رها ميکنم روي زمين و به آسمان خيره ميشوم.توي آسمان دنبال هيچ ستاره اي نميگردم.به بينهايت خيره مانده ام.آب توي چشمهايم لَب پَر ميزند.دارم رها ميشوم.هر لحظه سبُک و سبُکتر ميشوم و چندين سال ک-وچکتر.ديگر سنگيني تنم را حس نميکنم.صداي پاي اسب مي آيد.بوي گل نرگس از فاصله اي دور به مشام ميرسد.چه بوي آشنايي است اين بو.
«سوزبرف» اسب سفيدم که فقط به من سواري ميدهد و بعضي وقتها هم به او،از راه ميرسد.با يک حرکت سريع خودم را روي پشتش مياندازم و به تاخت به سوي بينهايت ميروم.از آن بالا تنم را ميبينم که توي ميدان کن-ار چمنها اُفتاده و سيگاري هم کنار دستش روي زمين دود ميکند و به خاموشي ميرود.
«سوزبرف» اينقدر سريع تاخت ميزد که فقط صداي هوي هوي باد کنار گوشم و برخورد سُم هاي او با فضاي خالي زير پايش به گوش ميرسيد.تَتَق تَتَق تَتَق تَتَق ... يالهاي بلندش را چنگ زده ام سرم را کنار گردنش خم کرده ام.خوب که گوش ميکني،صداي نفس هايش هم شنيده ميشود.انگار که قبل از رسيدن به من راه درازي را پيمود.راهي به درازاي زمان ک-ودکي تا بلوغ.توي نفسهايش،گ-رما و خيالهاي کودکي موج ميزد.ناگهان صداي سم ها آرامتر ميشود.نسيم خنکي تنم را نوازش ميدهد.سرم را از روي گردن اسب جدا ميکنم.از همه جا بوي آشناي گُل«نرگس» مي آيد.از اسب هم همينطور. اسب کنار چشمه اي مي ايستد.
به نظرم خورشيد قرار است که طلوع کند. نور نارنجي رنگي ازدور ديده ميشود.مثل غروب خورشيد.اما با حسي متفاوت.اين بار با طلوع صبحگاهي.اسب کمي خم ميشود تا پياده شوم.کنار چشمه تخته سنگي است نارنجي رنگ که در حال موج زدن است.دستهايم را توي آب نارنجي چشمه فرو ميکنم.واي خداي من! چقدر سرد است.مشتي آب به صورتم ميزنم.تمام بدنم را نشاطي زلال فرا ميگيرد.صداي سُمهاي اسب بسرعت دور ميشوند.
به اطرافم نگاه ميکنم.کم کم محيط به نظرم آشنا مي آيد.آن تخته سنگ نارنجي بوي خاصي ميدهد.آب سرد و نارنجي چشمه.به نظرم قبلاَ اينجا بوده ام.اما با حسي متفاوت.روي تخته سنگ نارنجي چشمه مي نشينم.چقدر گرم است.انگار سرماي چشمه هيچ تأثيري روي آن ندارد.طلوع خورشيد را مينگرم.توي نور طلوع غروب را ميبينم در سالهاي دورتر.جايي که وقتي دلتنگ ميشوم و مست بوي نرگس هنگام غروب آفتاب توي خيالاتم با اسبم،فرو اُفتادن نور نارنجي را تماشا ميکرديم.حالا برآمدن آنرا از زاويهط، مخالف به تنهايي مينگرم.
آب چشمه از زير تخته سنگ شروع و به طرف پايين بلندي و به سوي دشت وسيعي که خورشيد از آن طرف طلوع ميکند و پر است از گلهاي لاله و نرگس وحشي و شقايقهايي با قلب کبود حرکت ميکند.پشت سر با فاصلهط، دور صداي موجهاي خروشان دريا به گوش ميرسد.حس غريبي دارم وجودم را از هواي دشت و دريا پر ميکنم.چشمهايم را ميبندم.نسيمي صورتم را نوازش ميدهد.بويي آشنا همراه نسيم است.صداي پاي اسب مي آيد.بوي آشنا بيشتر و بيشتر و صداي پا نزديک و نزديکتر ميشود.
صداي شيههط، اسب را پشت سرم ميشنوم.يک لحظه صداها قطع ميشود.دلم هُري ميريزد.احساس ميکنم کسي پشت سرم ايستاده و دارد نزديک ميشود.جرأت نميکنم چشمهايم را بازکنم و به عقب برگردم.بوي آشنا گيج و مستم کرده مثل بوي «نرگس هاي» وحشي است باز هم با حسي متفاوت.
کنارم روي تخته سنگ نارنجي مينشيند و پاهايش را توي آب نارنجي چشمه فرو ميکند.چشمهايم هنوز بسته است.اما وجود پاهايش را توي آب حس ميکنم.تکيه اش را به من ميدهد.تمام وجودم را سرما فرا ميگيرد.چشمهايم را به آرامي باز ميکنم.خورشيد حالا نارنجي تر از هميشه است.سرش را روي شانه هايم ميگذاردو موهاي مشکي بلندش رها ميشود روي سينه،گردن و شانه هايم.نميخواهم هيچ حرکتي بکنم.يا حرفي بزنم.اين سکوت ميخواهم هزار سال همينطور روي گردن و سينه ام باقي بماند.ميدانم نور نارنجي که تمام شود، سکوت هم ... ! نفسش صورتم را گرم ميکند.آب توي چشمهايم لَب پَر ميزند.حتم دارم موج نور نارنجي توي چشمهايم ميچرخد.
نور نارنجي دارد جايش را با نور سفيد عوض ميکند.به آرامي سرش را از روي شانه ام برميدارد.جاي موهايش روي گردن و سينه ام ميماند.تکيه اش را هم از پشتم برميدارد.پاهايش را هم از چشمه خارج ميکند.ضربان قلبم تند شده چشمهايم را ميبندم.آب لَب پَر شده سر ميخورد و از گوشهط، چشمم فرو ميافتد.صداي رفتنش را ميشنوم.بوي آشنا کمتر و کمتر و صداي سُم هاي اسب هم دورتر و دورتر ميشود.يک لحظه بر ميگردم و دور شدن اسب را مينگرم.موهايش توي باد موج ميخورد.خم ميشود.بوسه اي روي گردن اسب برايم ميگذارد.
خورشيد نورش را همه جا گسترده است.رنگ چشمه بيرنگ است و تخته سنگ به کبودي ميزند.صداي امواج به گوش ميرسد.صداي پاي اسب مي آيد.بوي آشنايي به مشام ميرسد.غربت عجيبي توي اين بو هست.مثل بوي گل «نرگس» که بين گلهاي شقايق و لالهط، وحشي غريب مانده است.سوار «سوزبرف» ميشوم و برميگردم.
تنم هنوز وسط ميدان است و کنار دستم روي زمين سيگاري خاموش رهاشده است.اسب ميايستد.خم ميشوم.روي گردنش و جاي بوسهط، او را ميبوسم.تمام وجودم يک لحظه لرزه ميگيرد.پياده ميشوم..به تنم نگاه ميکنم.ته سيگار را برميدارم.پُکي به آن ميزنم.ديگر خاموش شده.به گوشه اي پرتش ميکنم.شانه ام را مينگرم.تار مويي از روي شانه ام کشيده شده و به طرف گردن و سپس روي سينه ام تمام شده.برش ميدارم و توي خورشيد نگاهش ميکنم.ته رنگ نارنجي توي آن هست.نزديک بيني ام ميگيرم.از بوي آن گيج و مست ميشوم.بوي آشنايي دور از آن به مشام ميرسد.بوي «نرگس» تازه.صداي پاي اسب مي آيد که دور ميشود.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
شيوانا استاد معرفت از کوچه اي مي گذشت.پسر جواني را ديد که روي تخته سنگي نشسته و غمگين وافسرده چوبي در دست گرفته و با خاک بازي مي کند. کنارش نشست و دستي روي شانه هاي پسرک زد و گفت:" وقتي يک جوان غمگين است زمين و آسمان بايد از خودخجالت بکشد!؟ همه دنيا وکاينات ماندگاري شان براي اين است که کودکي دنيا بيايد وجوان شود و شور و شوق زندگي بيابد! چرااينقدر غمگيني!؟"
پسرک آهي کشيد و درب منزلي را در انتهاي کوچه نشان داد و گفت:" دختري را بسياردوست داشتم! امروز سرراهش ايستادم و ازاوخواستم با من ازدواج کند. اما او هيچ نگفت. پشتش را به من کرد و درون خانه رفت ودر را محکم به رويم بست. من او را از هرچيزي در اين دنيا بيشتر دوست مي داشتم! اما امروز فهميدم اشتباه مي کردم!"شيوانا با حيرت پرسيد:"تو دو بار گفتي دوستش مي داشتم! يعني الآن ديگر دوستش نمي داري! چرا چنين اتفاقي افتاده است!؟"پسرک لختي سکوت کرد و ادامه داد:" او با اينکارش به من توهين کرد!؟ چگونه دوستش داشته باشم!؟"شيوانا سري تکان داد و گفت:" تو راست نمي گويي واو را از هر چيزي در اين دنيا بيشتردوست نمي داشتي!! تو خودت را از همه بيشتردوست داري و چون احساس مي کني اين حرکت او باعث هانت به دوست داشتني ترين موجودزندگي ات يعني خودت شده، امتياز وست داشتن را از اوگرفته اي!! اسم اين دوست داشتن نيست! اسم اين احساس خودخواهي است!
چه کسي گفته است همه موجودات عالم که دوستشان داريم ، الزاما بايد ما را دوست داشته باشند!!؟"شيوانا از جا برخاست تا برود! پسرک باپوزخند به شيوانا گفت:" چه شداستاد!!؟ آيازمين و آسمان ديگر نبايد به خاطر اندوه وغم من ناراحت باشد و از خجالت بميرد!؟؟"
شيوانا با لبخند گفت:" آن قاعده اول کاينات است. قاعده دوم کاينات اين است که همه خودخواهان چه کودک باشند چه جوان وچه پير محکوم به تنهايي و فنا هستند.کاينات به دنبال تکثير و ماندگاري نسلي فاقد خودخواهي و خودپرستي است. نشستن من به خاطر قاعده اول بود و رفتنم به واسطه ترس از قاعده دوم است. " پسرک آهي کشيد و گفت: " بسيار خوب ! شايد حق با شما باشد!!؟ شايد اين دختر حق داشته چنين برخوردي را با من داشته باشد؟! کسي چه مي داند ! شايد رفتار من هم چندان مودبانه نبوده است!؟ حتي اگر در آينده اين دختر بازهم عشق من را بر زمين زد آن را در وجود خودم پنهان مي کنم و تا آخرعمر ديگر با کسي در مورد آن صحبت نمي کنم.
"
شيوانا که در حال دور شدن از پسرک بودسرجايش ايستاد. به سوي پسرک برگشت و دستش را روي شانه اش گذاشت و گفت:" و قاعده اي
است به نام قاعده سوم که کاينات تنهااسرارش را بر کسي آشکار مي کند که عشق هايش را به هيچ قيمتي واگذار نکند و تاابد آنها را تازه و زنده در وجود خود نگه مي دارد. از همراهي با تو افتخار مي کنم."
مي گويند آن پسر چند سال بعد يکي از محبوب ترين استادان معرفت در سرزمين شيوانا شد.نام اين استاد "قاعده سوم" بود
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد .
رنج این عشق آن را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به او نمی یافت .
مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت ،
به او گفت : پادشاه ، اهل معرفت است ، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغت می آید .
جوان ، به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت .
روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان بنده ای با اخلاص از بندگان خداست .
در همان جا از وی خواست تا به خواستگاری دخترش بیاید .
جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .
همین که پادشاه از مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار وی تعجب کرد و به جستجوی جوان پرداخت .
بعد از مدت ها جستجو او را یافت . گفت : " تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ؛ چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد ، از آن فرار کردی ؟ "
جوان گفت : " اگر بندگی دروغین که به خاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ،
چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه ی خویش نبینم ؟
 

samira zibafar

عضو جدید
در سيرك پاي بچه فيل را با طناب به تنه درختي مي بندند و او هرچه تقلا ميكند، نمي تواند خود را آزاد كند.

اندك اندك باور ميكند تنه درخت از او نيرومند تر است.

هنگاميكه فيل بزرگ و نيرومند شد كافيست پاي فيل را به نهالي ببندند.

او براي آزادكردن خود تلاش نمي كند.



ما نيزاغلب اسير بندهاي شكننده ايم اما چون به قدرت تنه درخت عادت كرده ايم شهامت مبارزه نداريم.

بي آنكه بفهميم تنها يك عمل متهورانه ساده براي دست يافتن ما به آزادي كافيست...



پائولو کوئيليو
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
* ذبيحي، شکرالله * چهره

* ذبيحي، شکرالله * چهره

در باز مي شود ، رفيق پيراهنش را مي کَنَد . هوا گرم است پنکة روشن اتاق را به دوران مي اندازد . در اين اوايل بعد از ظهر مي خواهم بنويسم . نوشتن نيز آرامم نمي کند . هيچ مُسَکني نيست . تنها راه خلاص شدن مُردن است .حس مي کنم از چيزي بيزارم ، نااميدم ، از قضيه أي ، و مطلب به همينجا ختم نمي شود فکر مي کنم بيزاري و نا اميدي از اين چيز کار بي هوده أي است . اما مي گردم . بلکه بدانم از چه چيز بيزارم .
رفيق چند استکان عرق را مسلسلي مي زند و من هم کمي مَزه در دهانم آب مي شود . او وضعيتش بهتر از من است آنقدر روحيه دارد که دخل بُطر را در آورد . او مسائلي مثلا در مورد فلان رنگ مي پرسد . نميتوانم جوابش را ندهم ، مي خواهم چيزي بگويم اما نوشتنم گرفته و بَد جوري گرفته . شايد خوانندة احتمالي قصه ام فکر کند اصلا محلش نمي گذارم ، اما پُر اهميت ترين چيز خواننده است . شما را نبايد نا اميد تان کرد . ما حرف مي زنيم و اين حرف زدن احتمالا شايد به زن گرفتن و از زن نگرفتن و نک و نُوک من ختم مي شود در حالي که دوستم عرق کرده آخرين جرعه را با بي ميلي بالا مي کشد صاف رو به پنکه چشم دوخته مي نشيند . حرف ما تمام شده ، رفيق مست کرده در خود فرو مي رود و گاها نيز حرف، يا جمله أي را زمزمه مي کند .
صدايي از بيرون نمي آيد ، پرنده پَر نمي زند . هوا اينجا هم گُر گرفته ، مي توانم حدس بزنم در جنوب چه فاجعه أي رُخ داده . به حرفهايي که زديم فکر مي کنم و هنوز چند مَزه لاي دندان مي گذارم ، تلخي اش به اين زودي نمي رود . احتمالا اشک است يا عرقي که از چشم رفيق مي ريزد . بهر حال شغلي ندارم و پولي بدست نمي آورم ، بعنوان کسي که احتمالا سالي يکي دو تا داستان درجه چند مي نويسد موفق نيستم . قفل شکسته از باد گرم باز مي شود چار چوب پنجره کنار مي رود بويي حواسمانرا جمع مي کند رفيق خواب خواب است . احساس مي کنم اين حالت را مي شناسم مدتي را با اوسر کرده ام فکر مي کنم به اين نا امدي و از خود بيزاري ، أي ، دست پيدا کرده ام . بوي مرگ گرفته ام تعفن بودنم را استشمام مي کنم ، شايد اين قضيه ، بالاخره داستان بايد جايي تمام شود .
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند..
من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است.
روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد. شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي «چارلز شواب» از ميليونرهاي معروف تاريخ امريکا ، با سه کارگر خود هنگام اجراي وظيفه سيگار مي کشيدند برخورد مي کند، کاري که برخلاف مقررات شرکت بود.
او مي توانست آنها را توبيخ کند و بگويد:« شما که مي دانيد طبق مقررات نبايد سيگار بکشيد.» اما شواب مي دانست چنين کلماتي فقط کارگران را تحقير مي کند و سبب نارضايتي آنان مي شود.
او به جاي زدن اين حرفها، دست در جيبش کرد و سه سيگار بيرون آورد و به هر يک يکي داد و گفت:« بچه ها اين سيگارها را از من بگيريد، ولي اگر در ساعت هاي کار نکشيد سپاسگزار خواهم بود.»
روزي کسي از شواب پرسيد:« شما چه طور موفق شديد چنين کارگراني سخت کوش و وفادار داشته باشيد؟» و او توضيح داد:
« من هرگز از کسي انتقاد نمي کنم،راه پرورش بهترين چيزهاي موجود در يک شخص، تشويق و قدرداني است.»
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
به شيطان گفتم: «لعنت بر شيطان»! لبخند زد.

پرسيدم: «چرا مي خندي؟» پاسخ داد:
«از حماقت تو خنده ام مي گيرد»

پرسيدم: «مگر چه كرده ام؟» گفت:

«مرا لعنت مي كني در حالي كه

هيچ بدي در حق تو نكرده ام»

با تعجب پرسيدم: «پس چرا زمين مي خورم؟!»

جواب داد: «نفس تو مانند اسبي است
كه آن را رام نكرده اي. نفس تو هنوز
وحشي است؛ تو را
زمين مي زند.»

پرسيدم: «پس تو چه كاره اي؟»

پاسخ داد: "هر وقت سواري آموختي،
براي رم دادن اسب تو خواهم آمد؛
فعلاً برو سواري بياموز
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
رسول اكرم " ص " وارد مسجد مدينه شد ، چشمش به دو اجتماع افتاد كه از دو دسته تشكيل شده بود ، و هر دسته‏ای حلقه‏ای تشكيل داده سر گرم كاری بودند : يك دسته مشغول عبادت و ذكر و دسته ديگر به‏ تعليم و تعلم و ياد دادن و ياد گرفتن سرگرم بودند ، هر دو دسته را از نظر گذرانيد و از ديدن آنها مسرور و خرسند شد . به كسانی كه همراهش بودند رو كرد و فرمود :

" اين هر دو دسته كار نيك می‏كنند و بر خير و سعادتمند " . آنگاه جمله ‏ای اضافه کرد : " لكن من برای تعليم و داناكردن فرستاده شده‏ام."

پس خودش به طرف همان دسته كه به كار تعليم و تعلم اشتغال داشتند رفت ، و در حلقه آنها نشست .
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
* منيرو رواني پور * چهارمين نفر

* منيرو رواني پور * چهارمين نفر

حالا مدتها بود كه فقط مي خواست چهارمي را بشناسد. چهارمين نفر كه بتواند گوشه اي از تابوت را بر شانه بگيرد و در شهر بگردد، همچنان كه سالها بود مردان سه گانه، در كوچه ها، خيابانها و شهرهاي مختلف به دنبال او مي گشتند و باور كرده بود كه تا چهارمين نفر را نشناسد، آنها به او نخواهند رسيد و او را نخواهند يافت.
اين بود كه تعجب كرد. درست زماني آمده بودند كه روبروي آينه مدوري نشسته بود و تارهاي باريك و بلند موهاي سفيدش را مي كند.
در كوچه باد مي آمد. غباري زردرنگ بر شهر مي باريد، غليظ، انگار باران ببارد، يكريز. مثل آن روز كه اولي را ديده بود و آسمان جنون گرفته بود، مي باريد و او خم شده بود تا شلاق باران بر گرده اش بنشيند و گلهاي شقايق زير انگشتان باريك و بلند آسمان له نشود... مثل آن روز كه آسمان لج كرده بود.
از غبار زرد رنگ فهميده بود كه بايد همين نزديكي ها باشند، اما نه اين همه نزديك و چهارمي؟ كجا بود؟
يك بار ديگر در آينه مدور نگاه كرد. آخرين تار موي سفيدش را كند، لبخند گنگي زد. دست به سوي شانه برد. اما صداي ممتد زنگ در آينه مدور پيچيد، بلند شد، يك دست به ديوار، روي ساق پاهايش تلوتلو خورد و از پشت آيفون پرسيد:
" كجا را مي خواستيد ؟ "
صداي بمي كه مي شناخت گفت:
"هر جا كه شما باشيد "
مردد از پشت پنجره سرك كشيد و ديدشان. مردان سه گانه زير سه گوشه تابوت را گرفته بودند. تابوتي كه انگار بر شانه هايشان روييده بود. و اگر چهره هايشان را به ياد نداشت خيال مي كرد به اشتباه آمده اند.
دوباره پشت آيفون آمد و پرسيد:
"زود نيست؟"
صداي مردان سه گانه را شنيد كه با هم گفتند:
"راه درازي در پيش است."
صدايش را صاف كرد تا آنها كه با هم حرف مي زدند، با هم دست تكان مي دادند و با هم زنگ در را به صدا درمي آوردند لرزش آن را نشنوند.
"اما گوشه چهارم؟"
مردان سه گانه گفتند:
"ما ديگر خسته ايم، اين تابوت را بايد جايي به زمين بگذاريم، يكي بايد راه را به ما نشان بدهد."
"مگر كارتان اين نيست؟"
"هست. اما تو دست نمي كشي، دست نمي كشي. "
مي خواست بي اعتنايي كند تا آنها گشت ديگري بزنند، شايد بتواند چهارمين نفر را بيابد . . . سالها گشته بود هر خاطره بسته اي را باز كرده بود، همه پوك. مانند گردويي كپك زده، هرچند مي دانست كه تا پيدا شود بايد برود . . .
صداي جيغ مردان سه گانه را شنيد:
"چهارمين نفر در آينه زندگي مي كند"
اما صداي ممتد زنگ نمي گذاشت حتي به آينه نگاه كند. اتاق زير صداي زنگ سنگ مي شد، حيات آرام آرام عقب مي نشست و مردان سه گانه دستان خود را از روي زنگ برنمي داشتند. زهرخندي بر لبانش نشست: "وقت رفتن است." چهار بسته را از توي چمداني بيرون كشيد. سه بسته رنگ و رو رفته و بسته چهارم! نو. انبوه نامه هايي كه نوشته بود، براي آنها و براي خودش. آن روزها مانند گل شقايق ساق هاي ترد و جواني داشت. اولين نفر گفته بود: "شقايق؟"
و او به خاطر چشماني كه گل شقايق را نديده بود، گريه كرد . همان روز كه باران باريد يكريز، و آسمان لج كرد. . .
"پلاك يك، پيدا كردنش مشكل نيست. . ."
"پلاك يك، با دسته اي گل شقايق و موهاي بافته . . ." در كوچه هاي تنگ و تاريك شهر گشته بود . . . پلاك يك . . . كوچه ها، كوچه هاي پيچ در پيچ و تاريك. صداي وهم انگيزي كه پيدا و ناپيدا بود . . . نگاهش به سر در خانه ها و پنجره ها . . . همه زنگار بسته و همه پلاك يك . .. تقه كدام در را بگيرد؟ زنگ كدام در را بزند؟ يك خانه . . . دو خانه . . . سه خانه . . . پلاك يك . . . سرانجام تقه دري را كوبيده بود. چقدر طول كشيد تا آن در باز شود؟ صداي وهم انگيزي نمي گذاشت . . . محكمتر كوبيده بود، چندين بار و در روي پاشنه چرخيده بود:
" دو ساعت است كه زنگ مي زنم."
"كار مي كردم."
"چه كاري؟"
"سفارش گرفته ام سفارش ساختن چيزي، از همان روز كه تو را ديدم."
دستهايش را تكان داده بود و به درخت گل ابريشم اشاره كرده بود. "بايد از تنه اين درخت چيزي بسازم. . . صبر كن." گلهاي شقايق را زير زانوانش گذاشته بود و دسته اره را كه در تنه درخت فرو رفته بود، گرفته بود.
"يك لحظه صبر كن."
غبار زرد رنگ از همانجا ديگر رهايش نكرد. خاك اره هاي درخت گل ابريشم . . . يك لحظه صبر كن . . .
درخت را اره مي كرد، هر ازگاهي برمي گشت، نگاه مي كرد و مي خنديد. و خنده هايش هربار بيشتر از شكل خنده آدمي دور مي شدند و هوا تاريك بود كه حفره اي در صورت مرد باز شد، باز، تا همه چيز را ببلعد و او گريخت. از خانه مردي كه بوي تخته مي داد و از روزي كه او را ديده بود، چيزي سفارش گرفته بود كه نمي گفت چيست و با هر پرسشي او مي خنديد و خنده هايش از هيئت خنده انساني دور مي شد ...
غبار زرد رنگ و خنده، در تمام سالها، مانند طنابي كه به گردنش بسته باشند رد او را مي گرفتند و سر به دنبالش مي گذاشتند و اين بود كه دومي را پيدا كرد تا بگويد هوا چقدر غبارآلود است و انعكاس خنده اي خشك و بيمار چطور ذهنش را شب و روز تكه تكه مي كند.
توي كوچه باغي بود كه پروانه اي را ديد. نگاهش به جانب پروانه چرخيد. دست دراز كرد كه بگيردش. پروانه گريخت و در اين لحظه بود كه او را ديد، مردي كه به دنبال پروانه مي دويد . . . و ايستاد تا دومين نفر تا انتهاي كوچه باغ رفت و وقتي برگشت، نفس نفس مي زد:
"نتوانستم بگيرمش . . . اما شكلش را ديدم، زرد با خالهاي سياه . . ."
دومين نفر به چشمانش نگاه نكرده بود، اما او توانست خنده پنهانش را ببيند، خنده اي كه انگار مي خواست بتركد و تمام چيزهاي دور و برش را تكه تكه كند.
خيلي طول كشيد تا آن صدا را شنيد. . . يك سال، دو سال، سه سال و آن غبار زردرنگ هم بود . . . اما در ذهنش خاطرات تكه تكه مي شدند، انگار خنده اي دايم در ميانشان منفجر شود و تكه پاره هاي خاطرات را پخش و پلا كند. اين بود كه نمي توانست چيزي را دنبال كند يا شايد نمي خواست . . .
"نگاه كن . . . اين غبار زردرنگ ."
"با تو آمده، با تو مي رود و هر كجا كه باشي . . . هست"
و نيمه شبي بود كه از خواب پريد. او را در كنار خود نديد. صداي وهم انگيز آشنايي مي آمد و او رد صدا را گرفت. زانوانش مي لرزيد. نمي خواست ببيند، اما مي رفت. دالانهايي پيچ در پيچ را طي كرد به اتاقي رسيد و او را ديد اره به دست كه با تخته اي كلنجار ميرود ... بوي تخته!
"مي خواهم چيزي نيمه تمام را تمام كنم . . . نگاه كن."
مرد تخته درازي را نشانش داده بود. برق لذتي در چشمانش درخشيده بود. و لبانش كج شده بود، قاه قاه خنديده بود.
بسته سوم را كه باز كرد به گريه افتاد. چقدر اداي پرنده ها را درآورده بود، دستهايش را مثل بالهاي پرنده اي تكان تكان داده بود و گفته بود . . . جيك جيك . . . تا سومين نفر كه پرنده هاي زنده را خشك مي كرد، او را ببيند و او جوري نگاهش مي كرد كه انگار مي خواست بداند چطور مي تواند او را خشك كند و آن بو، بوي تخته زيادتر شده بود و غبار زرد رنگ بيشتر و سومين نفر هيچ چيز را پنهان نمي كرد، گاه و بيگاه تخته ها را مي ساييد، اره مي كرد و او يك روز توانست وقتي كه چهار تخته دراز به هم متصل شدند و مستطيلي را تشكيل دادند پروانه حك شده اي را روي تخته ها ببيند كه زرد بود و خالهاي سياهي داشت.
"روزي كه تمام شد مي گريزم."
آن روز مرد دستش را گرفت، مهربان شده بود:
"فقط مي خواهم بدانم اندازه است يا نه !"
گفته بود جيك جيك . . . بالهايش را تكان تكان داده بود و سومين نفر خيز برداشته بود به سويش، با مشت به صورتش كوبيده بود و او يك بار ديگر گريخته بود.
وقتي آتش روي كاغذهاي مانده و قديمي زبانه كشيد، بلند شد، از اتاق بيرون آمد و راه پله هاي تنگ و تاريك را پيش گرفت. در راه نگاه كرد كه شايد روزني ببيند و نگاهي تا با او حكايت گلهاي شقايق و پروانه اي با خالهاي سياه را بگويد . . . اما همه جا تاريك بود و صداي ممتد زنگ همه جا پيچيده بود.
پايين كنار در، مردان سه گانه در انتظارش دهان دره مي كردند. هراسان نگاه كرد بلكه رهگذري صداي دلش را بشنود، اما هيچ كس انگار او را نمي ديد و مردان سه گانه را. . .
" آن را پايين بياوريد، تا بتوانم تويش دراز بكشم."
مردان سه گانه خنديدند:
"پس چه كسي راه را نشان خواهد داد؟"
و گوشه چهارم را نشان دادند. انگار چيزي نامريي و مرموز او را به جانب خود كشيد، پاهايش به اختيار خودش نبود و صداي خنده خشك آنها را مي شنيد:
"چهارمين نفر . . ."
و ديد كه زير گوشه چهارم به سرعت باد مي دود، رو به گورستاني ناپيدا و نامعلوم و مي توانست آنها را ببيند كه هر از گاهي برمي گشتند، مي خنديدند و نگاهش مي كردند، مرداني يك شكل، يك قد كه مثل هم مي خنديدند، مثل هم دستانشان را تكان مي دادند و چطور اين همه دير فهميده بود كه جنس مردان سه گانه از تخته است؟
هراسان دست روي تنش كشيد تا مطمئن شود . . . انگار روي مخمل دست مي كشيد، نگاه كرد هزاران گياه كوچك از پوست تنش تجه مي زدند، بغضي در گلويش نشست و يك بار ديگر سرگرداند، اميدوار تا شايد دراين مسير كسي را ببيند كه گلهاي شقايق را بشناسد و بتواند پروانه اي را برايش بگيرد كه زرد بود با خالهاي سياه.
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
درخت همیشه پرستو رو دوست داشت.

از زمانی که پرستو بر روی شاخه اش مینشست, دوستش داشت.هر روز صبح بخود میگفت "امروز همون روزیه که بهش میگم دوستش دارم" اما صبح وقتی خورشید مهربون گرمی عشقش رو به همه میداد,درخت هرچی سعی میکردبه پرستو بگه دوستش داره چیزی جلوشو میگرفت .شاید خجالت .
خودش هم نمیدونست اون چیه.
فردا گذشت و فرداهای دیگه... باز هم گذشت.
"فردا حتما بهش میگم"
ولی باز هم فردایی دیگر...
یک روز از سرما به خود لرزید. ...... بغض گلوشو گرفت , انگار یخ زده بود ,نه از سرما.
پرستو رفته بود
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
نابينا به ماه گفت : دوستت دارم .
ماه گفت : چه طوري ؟ تو که نمي بيني .
نابينا گفت : چون نمي بينمت دوستت دارم .
ماه گفت : چرا ؟
نابينا گفت : اگر مي ديدمت عاشق زيباييت مي شدم ولي حالا که نمي بينمت عاشق خودت هستم.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاگرد معمار، جوانی بسیار باهوش اما عجول بود گاهی تا گوشی برای شنیدن می یافت شروع می کرد تعریف نمودن از توانایی های خویش در معماری و در نهایت می نالید از این که کسی قدر او را نمی داند و حقوقش پایین است.
روزی برای سلمانی به راه افتاد دید سلمانی مشغول است و کسی را موی کوتاه می کند . فرصت را مناسب شمرده و باز از هنر خویش بگفت و اینکه کسی قدر او را نمی داند و او هنوز نتوانسته خانه خوبی برای خویش دست و پا کند. به اینجای کار که رسید کار سلمانی هم تمام شد .

مردی که مویش کوتاه شده بود رو به جوان کرده و گفت آیا چون هنر داری دیگران باید برایت اسباب آسایش بگسترند ؟!
جوان گفت: آری
مرد تنومند دستی به موهای سفیدش کشید و گفت: اگر هنر تو نقش زیبای کاشانه ایی شود پولی گیری در غیر اینصورت با گدای کوچه و بازار فرقی نداری .
چون از او دور شد جوانک از استاد سلمانی پرسید او که بود که اینچنین گستاخانه با من سخن گفت؟
استاد خندید و گفت سالار ایرانیان، ابومسلم خراسانی. جوان لرزید و گفت: آری حق با او بود من بیش از حد پر توقع هستم.
ابومسلم خراسانی با این حرف به آن جوان آموخت هنر بدون کار هیچ ارزشی ندارد و هنرمند بیکار و بی ثمر هم با گدا فرقی ندارد.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.
معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد، زیرا با وجود این که پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است، امّا حلق بسیار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسید: پس چه طور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم.
معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
* روجا لطفي نژاد * حالا براي قصه ام نشسته ام اينجا

* روجا لطفي نژاد * حالا براي قصه ام نشسته ام اينجا

چند ساعتي مي شود نشسته ام اين جا .
طول مي کشد تا عادت کنم به همه' ا تفا قا تي که اين قدر سريع پيش آمده ا ند و رفته ا ند و همين طور مي آيند .
پيرمرد روبرويي چند بارآمده اول نتوا نستم تشخيسش بد هم از ميان اين دور و بري ها با سر و صداي غير قا بل تحملشان .
ا ما از ميان آنها که گذشت و يکرا ست به طرفم آ مد ، فهميدم بايد فرق کند .
مثل ا لآن من .
گفت : ديشب هم به سراغم آ مده و از آن بالا برايم حرف زده ، شايد فکر مي کرده که ترسيده ام .
حتما صداي شيون هاي مادر نگذاشته صدايش را بشنوم .
صبح که مي خوا ستم بيايم بيرون ، پيش خودم فکر کردم زشت نيست اين طور ، با اين ريخت و قيا فه .
آخر لباس که برايم نگذاشته ا ند .
اما ديگر نتوانستم بما نم آن پايين و قطار مورچه ها را که مي آمد ند ، نگاه کنم .
باز خوش به حال پدر مجبور نبوده مورچه ها را که مي آمد ند با اين کرم هاي سفيد که توي هم مي لولند را ببيند .
هميشه فکر مي کردم ، ظلم کرده ا ند در حقش اما ديروز فهميدم راجع به عمو ها در تمام طول اين سالها اشتباه کرده ام .
کاش مي شد بهشان بگويم قدر آنطور بهتر بوده است ، ي اين مورچه هاي لعنتي که هنوز صدايشان مي آيد .
اين زنک هم نمي دا نم از کجا پيدايش شده ، اگر در وضعيت ديگري بودم حتما مي گفتم که يک چيزيش مي شود .
از صبح هي مي آيد و ساعت مي پرسد که مي گويم ندارم مي گويد آخرين لحظه ساعت چند بود و يادم نمي آيد ، باز مي پرسد با خودم مو چين نياورده ام و جوا بش مي دهم آنقدر کارم غير منتظره بوده که مادرم يادش رفت برايم مو چين بگذارد يا لا اقل چند تکه لباس که اين طور لخت و عور ننشينم اين جا .
مي خندد و مي گويد عادت مي کني .
دلم مي خوا هد به اين دور و بري ها بگويم ، ساکت باشند و مادر را با خودشان ببرند .
اما مي دا نم فا يده اي ندارد .
مثل آن روزها که طوي حياط آن خا نه' قديمي زير درخت گردو مي نشست و همين طور مي ما ند ، مي خوا هد سا لها همين جا بنشيند و ا شک بريزد و موهايش را بکند و به يک نقطه زل بزند .
همين طور به پدر فکر مي کنم که بايد بروم و پيدايش کنم و سرم را بگذارم روي سينه اش .
مثل آن شبي که بيدارم کرد و برايم قصه گفت ومن گوش نکردم چون سرم را گذاشته بودم روي سينه اش و صداي قلبش را مي شنيدم .
فقط يادم مي آيد که گفت : مامان را که اذيت نمي کني ؟ نکند حالا با اين بلايي که سر مادر آمده نخواهد ببينتم .
راستي کي بود آخرين باري که ديدمش زير درخت گردو با عمو ها که گريه مي کرد ند و روي زمين خوا با نده بود نش و بنزين مي ريختند روي تنش با آن سه زخم قرمز که هنوز مي جوشيد ند و کاغذ ها يي که با خود آورده بود .
چقدر گذشته از آن روز ها چقدر چرخيده ام تا تصميم بگيرم بيايم اين جا و روي اين سنگ بنشينم و آرام باشم ؟ چون مي دا نم بزودي پيدايش مي کنم و سرم را مي گذارم روي سينه اش و اين بار حواسم را جمع مي کنم تا قصه اش مثل تمام اين سا لها از يادم نرود .
 

MOJTABA 77

عضو جدید
کاربر ممتاز
سخن چینی.......................................... ........

سخن چینی.......................................... ........

گوینده مردی نزد بزرگی از دوستانش سخن چینی نمود.

حکیم بوی گفت:با این سخن سه عمل زشت انجام دادی.
اول اینکه:به تو اعتماد داشتم با این عمل اعتمادم از تو سلب شد.
دوم اینکه:سخن دوستم را گفتی و او را نزد من متهم نمودی.
سوم اینکه:آسوده دل بودم مشغولم نمودی و از آرامش دورم ساختی.
 

MOJTABA 77

عضو جدید
کاربر ممتاز
رسول اكرم " ص " وارد مسجد مدينه شد ، چشمش به دو اجتماع افتاد كه از دو دسته تشكيل شده بود ، و هر دسته‏ای حلقه‏ای تشكيل داده سر گرم كاری بودند : يك دسته مشغول عبادت و ذكر و دسته ديگر به‏ تعليم و تعلم و ياد دادن و ياد گرفتن سرگرم بودند ، هر دو دسته را از نظر گذرانيد و از ديدن آنها مسرور و خرسند شد . به كسانی كه همراهش بودند رو كرد و فرمود :

" اين هر دو دسته كار نيك می‏كنند و بر خير و سعادتمند " . آنگاه جمله ‏ای اضافه کرد : " لكن من برای تعليم و داناكردن فرستاده شده‏ام."

پس خودش به طرف همان دسته كه به كار تعليم و تعلم اشتغال داشتند رفت ، و در حلقه آنها نشست .




سلام..........
فکر نمیکنی چیزی که نوشتی تکراریه.............
http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php?t=78106&page=55
 

MOJTABA 77

عضو جدید
کاربر ممتاز
خواب داز...

خواب داز...

روزی یکی از نگهبانان خزانه ای به خدمت پادشاه آمد وگفت:خوابی دیده ام اجازه میخواهم تا عرضه دارم.
پادشاه گفت بگو.
نگهبان خوابی بسیار داز تعریف کرد بطوریکه ساعتها وقت پادشاه را گرفت.
سپس پادشاه گفت:او را از این ساعت از خدمت عزلش نمائید.پرسیدند چرا؟ گفت:
از خواب درازی که تعریف کرد چقدر خوابیده،نگهبانی که آنقدر بخوابد به درد نگهبانی نمیخورد.:gol:
 

Similar threads

بالا