از گلستان سعدی:
زاهدی میهمان پادشاهی بود. چون به طعام بنشستند، کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند، بیش از آن کرد که عادت او تا ظن صلاحیت در حق او زیادت کند.
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی کین ره که تو می روی به ترکستان است
چون به مقام خویش بازآمد سفره خواست تا تناولی کند. پسری صاحب فراست داشت. گفت ای پدر، باری به مجلس سلطان در طعام نخوردی؟ گفت در نظر ایشان چیزی نخوردم که بکار آید. گفت پس نماز را نیز قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید!
ای هنرها گرفته بر کف دست عیب ها گرفته زیر بغل
تا چه خواهی خریدن ای مغرور روز درماندگی به سیم دغل
زاهدی میهمان پادشاهی بود. چون به طعام بنشستند، کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند، بیش از آن کرد که عادت او تا ظن صلاحیت در حق او زیادت کند.
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی کین ره که تو می روی به ترکستان است
چون به مقام خویش بازآمد سفره خواست تا تناولی کند. پسری صاحب فراست داشت. گفت ای پدر، باری به مجلس سلطان در طعام نخوردی؟ گفت در نظر ایشان چیزی نخوردم که بکار آید. گفت پس نماز را نیز قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید!
ای هنرها گرفته بر کف دست عیب ها گرفته زیر بغل
تا چه خواهی خریدن ای مغرور روز درماندگی به سیم دغل