داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

pako0r

عضو جدید
دوره هخامنشی در این عصر زن و مرد زبون همدیگه رو می فهمیدند ولی هنوز ساعت مچی اختراع نشده بود که بشه با گفتن جمله عزیزم ساعت چنده مخ یه دختر خانوم رو بزنی! و اصولاً زن های این دوره دو دسته بودند یکی زن های اشراف زاده و درباری بودند که کافی بود یه تیکه ناقابل بشون بندازی تا حسابت با کرام الکاتبین و شخص داریوش و کورش کبیر باشه و دسته دیگه زن های رعیت بودند که تنها کاری که بلد بودند آشپزی و آوردن آب از چاه بود!برای همین در این دوران برای اینکه یک زن خوب رو برای خودت برداری باید اول کلی زحمت می کشیدی و روش های شمشیر زنی و … رو یاد می گرفتی.بعد میرفتی توی جنگ شرکت می کردی.بعد اگه احیاناً زنده می موندی میتونستی یکی از زن های دشمن رو واسه خودت به غنیمت ببری!پس می بینیم که باز هم علی رغم اینکه انسان بسیار پیشرفت کرده بود(نسبت به عصر حجر) اما بازم مخ زنی یکی از کار های شاق بود!اما برای زدن مخ زنان درباری باید ویژگی های زیر رو مد نظر قرار میدادند:
*حداقل یکی از اجداد پدری و مادری باید یه ربطی به دربار داشته باشه تا مثلاً خون پادشاهان در رگ اون مرد جاری باشه(به اصطلاح امروزی آقازاده باشه!!!)
*داشتن شمشیر از جنس طلا و سپر از جنس نقره و نیزه از جنس برنج
*داشتن ریش بلند
هدف از مخ زنی: بر اساس کتیبه های به جا مانده از تخت جمشید هدف از مخ زنی داشتن نوکران و کنیزان زیاد و خوردن شراب بوده!
دوره قاجار:در این دوره یه پادشاهی بوده به اسم آقا (آغا) محمد خان قاجار که همه میدونیم چه مرگش بوده! آره دیگه خلاصه به خاطر این بلای خانمان سوزی که این جناب بش دچار شده بودند(و ایشالله خدا نصیب هیچ مردی نکنه) یه کمی زیاد عقده ای شده بودند و به همین دلیل نمی تونستند ببینن که یه مردی برای اینکه زن دلخواهش رو به دست بیاره عملیات مخ زنی انجام بده و هر کسی که این کارو می کرد چشماش رو در می آورد تا عبرت بقیه شه!و کلاً اون عملیات قدغن و غیر قانونی بوده. به همین دلیل در اون زمان به دلیل این محدودیت فوق العاده روش مخ زنی زیاد پیشرفتی نکرد و به دلیل زیر زمینی بودن! اطلاعات دقیقی از چگونگی انجام آن در دست نیست.البته بر اساس یک نوشته تاریخی تأیید نشده در این دوران برای مخ زنی بی بی صغرا و ننه سکینه پس از شناسایی دختر مورد نظر(یا همون طعمه) به حمام می رفتند (در روزی که طعمه هم به حمام می رفت ) و بدن وی را در حمام دید می زدند و در صورت تأیید این عزیزان و زدن مهر استاندارد و ایزو ۹۰۰۲ ادامه عملیات در خانه پدر دختر و تحت عنوان خواستگاری انجام میشد و نه پسر دختر رو می دید و نه دختر!(به نظر من که خیلی باحال بوده.فکرشو بکنید یه روز مامانتون بیاد بتون بگه عرشیا جان عزیزم امروز ساعت ۵ برو کافی شاپ هویج دوست دخترت اونجا منتظرته!)
هدف از مخ زنی: داشتن پسر جهت ادامه شغل پدر!

دوره پهلوی:در این دوره مردم یه کمی زیاد سیاسی فکر می کردند و اصولاً زیاد توجهی به دختر و مخ و این حرفا نداشتند و به غیر از شهرام شب پره و ابی و فردین بقیه مردا تو فکر براندازی نظام بودند! برای همین حکومت هم برای این که بیاد کار مردا رو آسون تر کنه و باعث بشه اونا دیگه به سیاست فکر نکنن یه مکان های تفریحی –بی فرهنگی! رو درست کرد به اسم کاباره که مردا می رفتن توش و یه کار های بدی رو انجام می دادن که من الان عرق شرم بر پیشانیم نشسته و نمی تونم بگم!خلاصه در این دوران هم به دلیل سهولت بیش از حد دسترسی به داف! عملیات مخ زنی چندان پیشرفتی نداشت . اما خوب بر اساس نسخه های به جا مانده از فیلم های فارسی آن دوران چند تا کار سخت برای مخ زدن باید انجام میشده که عبارت بودند از:
*فقیر بودن و بی خانمان بودن پسر!(جهت زدن مخ دختران مرفه و بی درد این امر بسیار لازم بوده است)
*داشتن زور زیاد و توانایی دریبل زدن چند نفر به طور همزمان….نه چیز ببخشید منظورم توانایی کتک زدن چند نفر به طور همزمان بود(امان از دست این عادل فردوسی پور!)
*شباهت ظاهری به محمد علی فردین و بهروز وثوق
*کشیدن سختی های بسیار در دوران کوردکی.
*داشتن شلوار دمپا گشاد و کت چهار خانه و ریش مدل داریوشی
*توانایی خواندن آهنگ سلطان قلب ها به صدای بلند!
*داشتن ویژگی مردانه در حد دعوت شدن به تیم ملی!(به طور مثال اون دوران یکی از نشانه های مردانگی بوی عرق و بوی نئشه آور! توالت بعد از خروج مردان بود! در حالیکه امروز این دو تا بو نشانه آبرو ریزی و بی کلاسیه)
هدف از مخ زنی:رسیدن به پول و پله ی پدر پولدار دختر و داشتن زندگی راحت و مرفه!
دوره انقلاب تا چند سال پیش: در این دوره روش های مخ زنی تغییری کرد اساسی و به نام خواستگاری تغییر نام داد.یک آقا پسر گل باقالی با یک دسته گل و شیرنی همراه مادر و پدر به خانه دختر مورد نظر رفته و بعد از انجام کار های اداری لازم! از قبیل تعیین مهریه و شیر بها و …. دختر و پسر به صورت رسمی دوست دختر و دوست پسر می شدند که بهش زن و شوهر می گفتند!لازم به ذکر است که در انتهای این دوره نقش تکنولوژی در مخ زنی نمایان شد و سوال حیاتی و سرنوشت ساز عزیزم ساعت چنده توسط یکی از پیشگامان عرصه مخ و مخ زنی جناب آقای الف .ی اختراع گشت.و اما ویژگی های لازم برای مخ زدن دختر خانوم ها:
* سر به زیر بودن آقا پسر(که واقعاً خیلی شرط سختی بوده)
*داشتن سابقه زندان(حداقل ۶ ماه) در رژیم شاه
*داشتن سیبیل جهت نمایش مردانگی
هدف از مخ زنی:تشکیل خانواده و داشتن ارتش ۲۰ میلیونی!
 

pako0r

عضو جدید
يه روز بهم گفت: «مي‌خوام باهات دوست باشم؛ آخه مي‌دوني؟ من اينجا خيلي تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه.من هم خيلي تنهام». يه روز ديگه بهم گفت: «مي‌خوام تا ابد باهات بمونم؛ آخه مي‌دوني؟ من اينجا خيلي تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه.من هم خيلي تنهام». يه روز ديگه گفت: «مي‌خوام برم يه جاي دور، جايي كه هيچ مزاحمي نباشه. بعد كه همه چيز روبراه شد تو هم بيا. آخه مي‌دوني؟ من اينجا خيلي تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه. من هم خيلي تنهام». يه روز تو نامه‌ش نوشت: «من اينجا يه دوست پيدا كردم. آخه مي‌دوني؟ من اينجا خيلي تنهام». براش يه لبخند كشيدم و زيرش نوشتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه.من هم خيلي تنهام». يه روز يه نامه نوشت و توش نوشت: «من قراره اينجا با اين دوستم تا ابد زندگي كنم. آخه مي‌دوني؟ من اينجا خيلي تنهام». براش يه لبخند كشيدم و زيرش نوشتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه. من هم خيلي تنهام».
حالا ديگه اون تنها نيست و من از اين بابت خيلي خوشحالم و چيزي که بيشتر خوشحالم مي کنه اينه که نمي دونه من هنوز هم خيلي تنهام
 

pako0r

عضو جدید
مردی تخم عقابی پیدا کردو ان را در لانه ی مرغی گذاشت.عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون امد و با انها بزرگ شد.در تمام زندگیش،او همان کارهایی را انجام داد که مرغها میکردند،برای پیدا کردن کرمهاوحشرات،زمین را می کند و قدقد میکرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار ،کمی در هوا پرواز می کرد .
سالها گذشت و عقاب پیر شد.
روزی پرنده ی با عظمتی را بالای سرش بر فراز اسمان دید. او با شکوه تمام ،با یک حرکت ناچیز بالهای طلاییش،برخلاف جریلن شدید باد پرواز میکرد.
عقاب پیر، بهت زده پرسید:<<این کیست؟>>
همسایه اش پاسخ داد:<<این عقاب است ــ سلطان پردگان.او متعلق به اسمان است و ما زمینی هستیم>>
عقاب مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد.زیرا فکر می کرد مرغ است
 

pako0r

عضو جدید
معلّم يک کودکستان به بچه‌هاى کلاس گفت که مي‌خواهد با آن‌ها بازى کند.
او به آن‌ها گفت که فردا هر کدام يک کيسه پلاستيکى بردارند و درون آن، به تعداد آدم‌هايى که از آن‌ها بدشان مي‌آيد، سيب‌زمينى بريزند و با خود به کودکستان بياورند.
فردا بچه‌ها با کيسه‌هاى پلاستيکى به کودکستان آمدند. در کيسه بعضي‌ها ٢، بعضي‌ها ٣، بعضي‌ها تا ٥ سيب‌زمينى بود.
معلّم به بچه‌ها گفت تا يک هفته هر کجا که مي‌روند کيسه پلاستيکى را با خود ببرند. روزها به همين ترتيب گذشت و کم‌کم بچه‌ها شروع کردن به شکايت از بوى ناخوش سيب‌زميني‌‌هاى گنديده. به علاوه، آن‌هايى که سيب‌زمينى بيشترى در کيسه خود داشتند از حمل اين بار سنگين خسته شده بودند.
پس از گذشت يک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچه‌ها راحت شدند. معلّم از بچه‌ها پرسيد: «از اين که سيب‌زميني‌ها را با خود يک هفته حمل مي‌کرديد چه احساسى داشتيد؟»
بچه‌ها از اين که مجبور بودند سيب‌زميني‌هاى بدبو و سنگين را همه جا با خود ببرند شکايت داشتند.
آنگاه معلّم منظور اصلى خود از اين بازى را اين چنين توضيح داد: «اين درست شبيه وضعيتى است که شما کينه آدم‌هايى که دوستشان نداريد را در دل خود نگاه مي‌داريد و همه جا با خود مي‌بريد. بوى بد کينه و نفرت، قلب شما را فاسد مي‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل مي‌کنيد. حالا که شما بوى بد سيب‌زميني‌ها را فقط براى يک هفته نتوانستيد تحمل کنيد پس چطور مي‌خواهيد بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنيد؟»
 

pako0r

عضو جدید
پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی


پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم


پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است


پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است




پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید:


پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم


بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند


پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است


بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است




بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود


پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم


مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!


پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!


مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد


و معامله به این ترتیب انجام می شود




نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید

چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید
 

pako0r

عضو جدید
ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن , پسري را از خواب بيدار كرد...پشت خط مادرش بود..... پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار كردي؟؟؟؟؟؟ مادر گفت:25 سال قبل در همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي..... فقط خواستم بگويم تولدت مبارك پسرم..... پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد.....صبح سراغ مادرش رفت.....وقتي داخل خانه شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت..... ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود.

بیاین تا وقتی مادرانمان هستن قدرشونو بدونیم چون اگر نباشند چیزی جز حسرت نصیب ما نمیشه.

موفق باشید.
__________________
وقتي نميتوني فرياد بزني ناله نکن!!
***خاموش باش قرن ها ناليدن به کجا انجاميد؟
***تو محکومي به زندگي کردن تا شاهد مرگ آرزوهاي خودت باشي!

زنده ياد دكتر علي شريعتي
 

لی لی جون

عضو جدید
پسرک دوازده ساله لاک پشت مرد ه اي که ماشين از رويش رد شده بود را با نخ مي کشيد. او وارد يکي از خانه هاي "فساد" اطراف آمستردام شد و گفت:
- من مي خواهم با يکي از خانم ها *** داشته باشم. پول هم دارم و تا به مقصودم نرسم از اينجا نمي روم.
گرداننده آنجا که همه به او "مامان" مي گفتند و کاري با اخلاقيات و اينجور حرفها نداشت اندکي فکر کرد و گفت:
- باشه يکي از دخترها رو انتخاب کن
پسرک پرسيد: هيچکدامشان بيماري مسري که ندارند؟
"مامان" گفت: نه ندارند
پسرک که خيلي زبل بود گفت:
- تحقيق کردم و شنيدم همه آنهايي که با ليزا ميخوابند بعدش بايد يک آمپول بزنند.. من هم ليزا را ميخواهم
اصرار پسرک و پول توي دستش باعث شد که "مامان" راضي بشه. در حالي که لاک پشت مرده را مي کشيد وارد اتاق ليزا شد . ده دقيقه بعد آمد بيرون و پول را به "مامان" داد و مي خواست بيرون برود که "مامان" پرسيد:
- چرا تو درست کسي که بيماري مسري آميزشي دارد را انتخاب کردي؟
پسرک با بي ميلي جواب داد:
- امروز عصر پدر و مادرم ميروند رستوران و يک خانمي که کارش نگهداري بچه هاست و بهش کلفت ميگيم مياد خونه ما تا من تنها نباشم.. اين خانم امشب هم مثل هميشه حتما با من خواهد خوابيد و کارهاي بد با من خواهد کرد. در نتيجه اين بيماري آميزشي به او هم سرايت خواهد کرد
بعدا که پدر و مادرم از رستوران برگشتند پدرم با ماشينش کلفت را به خونه اش ميرسونه و طبق معمول تو راه ترتيب اونو خواهد داد و بيماري به پدرم سرايت خواهد کرد
وقتي برگشت آخر شب پدرم و مادرم با هم اختلاط خواهند کرد و در نتيجه مادرم هم مبتلا خواهد شد. فردا که پستچي مياد مثل هميشه مادرم و پستچيه قاطي همديگه ميشن
قصد من مبتلا کردن اين پستچي پست فطرت هست که با ماشينش روي لاک پشتم رفت و اونو کشت!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
افسانه نهال و خورشيد.....سميرا اصلان پور

افسانه نهال و خورشيد.....سميرا اصلان پور

"نهال منتظر بود؛ صبح کاذب نشان از آمدن خورشيد داشت. برگ هايش به سوي آسمان مشرق کشيده مي شدند. تندي نوري که ناگهان از پشت کوه ها بيرون تابيد، چشم را به بسته شدن وامي داشت. نهال به تمامي به سمت آسمان مشرق قد مي کشيد. خورشيد مي آمد و برگ هاي نهال در انتظار اين آمدن چنان مي لرزيد که گويي نسيمي از هر سو بر او وزيدن گرفته، يا تندبادي گرد او به چرخش درآمده است؛ نهال سر تا ريشه مي لرزيد، چون لحظه اي که پوستش ترک برمي داشت تا جايي براي بزرگ تر شدن او باز کند..."
نويسنده از نوشتن بازماند. خودکار را با حالتي گلايه آميز روي ميز پرت کرد و پرده را از پشت پنجره کنار زد. از حس ترک برداشتن پوسته ي درخت و تشبيه آن به لرزش شوق آميز او خوشش آمده بود؛ اما جملات خود را براي نشان دادن اين حس کافي و زيبا نمي ديد. حس نهال، نهالي که پوسته اش آرام آرام و ريز ريز ترک مي خورد، زير پوستش مي دويد. اما کلماتي متناسب با آن به انگشت هايش و سپس بر روي کاغذ منتقل نمي شد.
کوچه خلوت بود و عبور هرازگاه خودرويي چنان سخت سکوت آن را مي شکست که نويسنده ناخواسته آشفته مي شد. گويي اين صدا کسي يا کساني را که در خواب شيريني فرو رفته بودند از روياشان بيرون مي کشيد؛ و در همه ي اينها، او مقصر انگاشته مي شد. در حاشيه ي کوچه، هيچ خودرويي توقف نکرده بود. پرده را انداخت.
"خورشيد آمده بود .اين را آبي آسمان و زردي بي همانندي که چشم تاب نگريستنش را نداشت، مي گفت؛ زرد و آبي..."
نويسنده، بي هدف با خودکار خطي در کناره ي کاغذ کشيد و با خود گفت: "زرد و آبي؛ دو رنگ اصلي که از آميختنشان سبز زائيده مي شود. سبز... سبز؟ سبز!؟ اين عجيب نيست؟"
از کشفي که کرده بود، خود چون نهالي که حال ذره ذره ي گرماي خورشيد را مي چشيد، از شعف لرزيد: "چه کشف بزرگي! مگر اين نيست که سبزي نهال زاده ي برکت آسمان و گرماي خورشيد است؟ چه نماد جالبي براي يک داستان! آميختن زرد و آبي براي پديد آمدن سبز، و آميختن آسمان و خورشيد براي پديد آمدن سبزي نهال..."
نويسنده هيجان عجيبي براي نوشتن در خود احساس مي کرد. صداي عبور خودروها ديگر کمتر آزارش مي داد. گرم شده بود و گويا اين گرما حرکت جوهر خودکار را به سوي نوک آن هم آسان تر مي کرد.
"نهال در خوشبختي زير نگاه خورشيد بودن غوطه مي خورد و گرماي حيات بخش او را قطره قطره مي نوشيد. مي خواست خود را بالاتر بکشد و به خورشيد نزديک تر شود. مي خواست تا خود خورشيد برسد و بلکه او را در آغوش بگيرد. برگ هايش از تب سوختن در آتش خورشيد مي گداختند. با خود مي انديشيد: "نگاه خورشيد به من، به من و فقط به من است."
مي خواست سر بالا کند و اين سرخوشي را به خورشيد نشان دهد... و بعد...
"نخواست؛ نتوانست. آنگاه در برابر درخشش طلايه هاي خورشيد چنان ايستاد که گويا در آن محضر، حضوري عادي دارد. گويا، نه اينکه شوق اين حضور را سراسر شب به انتظار بوده است."
نويسنده به پرده ي افتاده خيره شد. هنوز نور صبحگاهي از آن نمي گذشت و اگر لحظاتي به نور چراغ روميزي اش خيره مي شد، آن سوي پرده را چنان تاريک مي ديد که مي پنداشت هنوز به آستانه ي صبح نرسيده است.
از خود پرسيد: "نخواست يا نتوانست؟ جرئت آن را نداشت يا حس خودخواهانه اش نگذاشت؟ کدام بود؟". پرده را کنار زد. حاشيه ي خيابان همچنان خالي بود. عبور هرازگاه خودروها، شايد خواب مردي خسته، زني پريشان يا نوزادي گرسنه را مي آشفت. اين حس، سرخوشي نهال گونه اش را مي خراشيد. سؤالِ "نخواست يا نتوانست" رهايش نمي کرد. پرده از درخششي روشن شد و نقش هايش شکل گرفت. صبح کاذب از راه مي رسيد. از گرمايي که تا چند دقيقه ي پيش جريان خونش را سريع و سريع تر مي کرد خبري نبود.
"نخواست يا نتوانست؟ اگر مي خواست... و اگر مي توانست... چه مي ديد؟"
صبح کاذب آمد. پرده را کنار زد. حاشيه ي خيابان خالي بود.
"خورشيد بر حرکت هميشگي زمين نظاره مي کرد. زمين سبز يا آبي بود، گاهي خاکستري -اگر در نقطه اي از آن طوفاني درگرفته بود- و گاه، خاکي رنگ. مي شد فهميد که در آن قطعه هاي سبز يا خاکي، برجستگي هايي وجود دارد؛ کوه هايي. زمين گردشي سريع داشت؛ چون زهره، عطارد و زحل...؛ و خورشيد، تمامي آنهايي را که به گردش مي چرخيدند، با خود، در مداري شايسته ي بزرگي خود، مي چرخاند. زمين خاکي بود، خاکستري بود، آبي بود و گاهي سبز...؛ مي شد فهميد که در آن سبزي ها که از بخشش بي پايان خورشيد مي رستند هزاران هزار درخت تنومند شاخه مي گستراند و هزاران هزار نهال در حال قد کشيدن هستند. خورشيد از سخاوتي که بر اين همه موجود ناتوان عطا مي داشت..."
نويسنده سر بر کاغذهايش گذاشت و تلخ گريست. در فقدان نگاه منتظر او، خورشيد بر پرده مي تابيد و نقش هاي آن را آشکارتر مي کرد. طلايه هاي آمدن خورشيد از پرده مي گذشتند و از لابه لاي موهاي او بر پوست سرش آرام مي لغزيدند. خون گرم در رگ هايش مي دويد و از گردن به دست ها، تيره ي پشت و قلبش راه پيدا مي کرد.
مي گريست. گرماي خورشيد، اشک هايش را هم گرم و روان مي کرد. اگر سر بلند مي کرد و پرده را کنار مي زد، مي ديد که زير تابش خورشيد، خودرويي در حاشيه ي خيابان ايستاده است.
 

rohallahmahdavi

عضو جدید
ا.

در جزيره اي زيبا تمام حواس آدميان، زندگي مي کردند: ثروت، شادي، غم، غرور، عشق و ...
روزي خبر رسيد که به زودي جزيره به زير آب خواهد رفت. همه ساکنين جزيره قايق هايشان را آماده و جزيره را ترک کردند. اما عشق مي خواست تا آخرين لحظه بماند، چون او عاشق جزيره بود.
وقتي جزيره به زير آب فرو مي رفت، عشق از ثروت که با قايقي با شکوه جزيره را ترک مي کرد کمک خواست و به او گفت:" آيا مي توانم با تو همسفر شوم؟"
ثروت گفت: "نه، من مقدار زيادي طلا و نقره داخل قايقم هست و ديگر جايي براي تو وجود ندارد."
پس عشق از غرور که با يک کرجي زيبا راهي مکان امني بود، کمک خواست.
غرور گفت: "نه، نمي توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خيس و کثيف شده و قايق زيباي مرا کثيف خواهي کرد."
غم در نزديکي عشق بود. پس عشق به او گفت: " اجازه بده تا من با تو بيايم."
غم با صداي حزن آلود گفت: " آه، عشق، من خيلي ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم."
عشق اين بار سراغ شادي رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادي و هيجان بود که حتي صداي عشق را هم نشنيد. آب هر لحظه بالا و بالاتر مي آمد و عشق ديگر نااميد شده بود که ناگهان صدايي سالخورده گفت: "بيا عشق، من تو را خواهم برد."
عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتي فراموش کرد نام پيرمرد را بپرسد و سريع خود را داخل قايق انداخت و جزيره را ترک کرد. وقتي به خشکي رسيدند، پيرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسي که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد "علم" که مشغول حل مساله اي روي شن هاي ساحل بود، رفت و از او پرسيد: " آن پيرمرد که بود؟"
علم پاسخ داد: "زمان"
عشق با تعجب گفت: "زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟"
علم لبخندي خردمندانه زد و گفت: "زيرا تنها زمان است كه قادر به درک عظمت عشق است."


گذشت زمان بر آنها که منتظر می‌مانند بسیار کند، بر آنها که می‌هراسند بسیار تند، بر آنها که زانوی غم در بغل می‌گیرند بسیار طولانی و بر آنها که به سرخوشی می‌گذرانند بسیار کوتاه است. اما بر آنها که عشق می‌وزند، زمان را هيچگاه آغاز و پایانی نیست چرا كه تنها زمان است كه مي تواند معناي واقعي عشق را متجلي سازد.


__________________


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# نگار اسدزاده # باران

# نگار اسدزاده # باران

هيچ صدايي نبود . فقط صداي برخورد باران با زمين سفت و سخت بود و بس !
قطره هاي باران رو حس ميکردم که به پوستم ضربه ميزدن.
هر قطره دردي رو در من تازه ميکرد. هر قطره خاطره اي قديمي رو در من بيدار ميکرد. هر قطره نکبت زندگي رو بر سرم ميکوفت.
فرياد کشيدم : باران ! باران! باران.....!
باران ! اما تو اونجا نبودي . هيچ کس اونجا نبود . همه پنجره ها بسته بود.
باران ! تو هيچ وقت اعماق تاريک وجود من رو نديدي ، تو هيچ وقت فريادهاي من رو نشنيدي ،
تو هيچ وقت به خونه ي من نيومدي تا ببيني که دل تنگيهاي بزرگ من چطور تو اون خونه ي کوچکم جا شدن تا هر لحظه من رو عذاب بدن ، تا هر لحظه من رو به ياد تو بندازن ، تا هر لحظه من رو وادار به فرار کنن از خونه اي که دوسش دارم...
چقدر از هم دور بوديم ، باران ! چقدر...!!!
تو لحظات تنهايي من رو صدا ميکردي و من هم به کمکت مي يومدم تا لبخند بر لبات بنشونم.
تو نا اميدي من رو طلب ميکردي و من هم مي يومدم ، مثل هميشه ، دستات رو ميگرفتم.
يادت هست بهت ميگفتم که هيچ وقت تنها نيستي ، که صداي تو رو هميشه خدا ميشنوه و به آهنگهاي اندوه تو گوش ميده ، که خدا واسه هر دردي درمون ميفرسته ، که خدا واسه اونهايي که روح غمگيني دارن دل ميسوزونه، که خدا به فرزندان اندوه بالاخره شادي هديه ميکنه . شادي که روح و دل اونها رو تا ابد در نور و شادي نگه ميداره . که خدا ... ! آه ! آه ! باران!
قطره هاي باران روي پوست سردم ميشستن . نمي تونستم فرياد بزنم . يه اندوه سنگين راه بر فريادم بسته بود . آسمون سياه و کدر بالاي سرم راه نفسم رو گرفته بود .
به زانو افتادم و براي روحم که بيهوده در پي خدا بود اشک ريختم .
باران ! هيچ وقت بهت نگفتم که خدا به حرفهاي من گوش نميده ، که خدا نمي خواد صداي زاري ها رو بشنوه ، که خدا نميخواد لبخند بزنه ، که خدا ... !!! آه ! چقدر بيچاره ام ، باران ! چقدر بيچاره ام ...!!!
بهت نگفتم که خارستانهايي که روح من در اونجا اسيره چطور ميتونست با يه لبخند سبز بشه .
بهت نگفتم که شبها چه گونه از زور درد فرياد ميکشم و براي به دست آوردن يک لحظه شادي و اميد چه نا اميدانه روحم رو به آتش ميکشم.
من غريبم ، باران ! من غريبم !
اي کاش خاکسترهاي عشق من رو هرگز نخواي لمس کني ، مي سوزي ، فرو مي ريزي ، باران !
باران ! چقدر خدا خدا ميکردم که نري . چقدر خدا خدا ميکردم که از دست ندمت .
تو ، يه روز مثل يه قطره ي باران اومدي نشستي بين سنگلاخ هاي دل من و کوير دلم رو سبز کردي ، شبهاي تاريک و بي ستاره ام رو غرق در ستاره کردي ، چشمهام برق از دست رفتش رو دوباره پيدا کرد و من به خود گفتم که اين همون چيزي هست که ميشه اسمش رو گذاشت شادي ، اميد ، زندگي .
چقدر ساده بودم باران ! چقدر ساده بودم که با اولين لبخند ت فکر کردم ميتونم روحم رو آزاد کنم،
چقدر ساده بودم ، چقدر بي غش بودم ، مثل يه گل ، مثل يه کودک ، مثل يه ديوانه .
بعد از اومدنت وجودم شوري گرفت و قلبم به طپش دراومد و زردي بيمار گونه ي چهره ام با اومدنت از بين رفت.
بعدش من به تو فکر مي کردم و وقتي به تو فکر مي کردم لبخند ميزدم . بنابراين هميشه به تو فکر مي کردم.
آه ! باران چقدر خدا خدا مي کردم که نري ، که بموني . ولي تو رفتي! خيلي هم زود رفتي !
باران ! آخه اون آدم ساده ، اون گل ، اون کودک فکر مي کردن که تو يه هديه ي الهي هستي ،
اونها هنوز ايمان داشتن که تو همون دستي هستي که براي نوازش و ياري اومده ، آخه باران !
اونها چه ميدونستن که دستهاي تو قدرت ياري نداره ، اونها چه ميدونستن که تو فقط يه ستاره ي دنباله داري ، يه لحظه ي کوتاه روشني ميدي و ميري ،
اونها چه ميدونستن که اون همه خار با يه لبخند نرم نميشه ، آخه باران ! گفتم که اونها ساده بودن، ديوونه بودن ، گل بودن ، بچه بودن که اين طوري فکر ميکردن.
باران ! بذار هيچ کس ندونه که موقع رفتن ميگفتي که ديگه تنها نيستي، چون هميشه ياد من ، حرفها و لبخندهاي من و دستهاي من در کنارت هست .
اما ، باران ! حالا دستهام رو ببين ! ببين . ببين ، اين همون دستهاي خوبي هست که دستات رو ميگرفت و بهت آرامش و عشق مي داد !؟
ميتوني نگاه کني و ببيني که به چه روزي افتادن !؟ ببين چقدر خسته و زخمي شدن !
افسوس ! افسوس ! افسوس !
افسوس که ديگه دستهام نمي تونن دستات رو بگيرن و بهت آرامش و عشق بدن !
باران ! بذار هيچ کس ندونه که من براي دستهاي خالي و نا اميدم چقدر اشک ريختم.
بذار هيچ کس ندونه باران ، که من موقع وداع ، موقع خداحافظي ، موقع رفتن تو ، موقع سوختن دلم ،
موقع حس کردن دردهام ، موقع تنهايي دستهام ، موقع فنا شدن روحم ، لبخند زدم .
بذار هيچ کس ندونه ، باران ! بذار هيچ کس ندونه ، هيچ کس که من به فرو ريختن خودم لبخند زدم.
باران !
نمي نويسم که برام گريه کني . نمي نويسم که براي دستهاي تنهام اشک بريزي .
مينويسم که لبخند بزني . اصلاء واسه خاطر همين يه لبخند که مينويسم. واسه خاطر همين يه لبخند .
بر من بخند باران .
اون وقت من هم مي خندم .
اونچنان ميخندم که تا به حال ديوانه اي بر عاقلي اين گونه نخنديده باشه .
اونچنان ميخندم که تا به حال اسيري بر جلاد خود اين چنين نخنديده باشه.
اون چنان مي خندم که تا به حال سيه روزي بر بخت خويش اين طور نخنديده باشه .
آنچنان ميخندم که تا به حال کسي بر تنهايي خود اين طور نخنديده باشه.
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
با عشق زندگی کن

با عشق زندگی کن

يكي بود يكي نبود مردي بود كه زندگي اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود .وقتي مرد همه مي گفتند به بهشت رفته است .آدم مهرباني مثل او حتما به بهشت مي رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ي كيفيت فرا گير نرسيده بود.استقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد.دختري كه بايد او را راه مي داد نگاه سريعي به ليست انداخت و وقتي نام او را نيافت او را به دوزخ فرستاد. در دوزخ هيچ كس از آدم دعوت نامه يا كارت شناسايي نمي خواهد هر كس به آنجا برسد مي تواند وارد شود .مرد وارد شد و آنجا ماند. چند روز بعد ابليس با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه ي پطرس قديس را گرفت:


اين كار شما تروريسم خالص است!


پطرس كه نمي دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد چه شده؟ابليس كه از خشم قرمز شده بود گفت:آن مرد را به دوزخ فرستاده ايد و آمده و كار و زندگي ما را به هم زده. از وقتي كه رسيده نشسته و به حرفهاي ديگران گوش مي دهد...در چشم هايشان نگاه مي كند...به درد و دلشان مي رسد.حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو مي كنند...هم را در آغوش مي كشند و مي بوسند.دوزخ جاي اين كارها نيست!! لطفا اين مرد را پس بگيريد!!


وقتي رامش قصه اش را تمام كرد با مهرباني به من نگريست و گفت:



((با چنان عشقي زندگي كن كه حتي اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادي... خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند))

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# نانا نيکو # بارون مي اومد

# نانا نيکو # بارون مي اومد

بارون بد طوري تند شده بود .تو دلم اشوب بود .هوا بوي خاک خيس ميداد و من با خودم فکر ميکردم .خاک خيس با خو ن چه بويي مي ده.
ابرا هي با مشت به سينه هم ميکوبيدنو هي ميناليدن .صداي نالشون جم ميشد واسمون هلفي ميکشيد ش تو .بعد مثه يه فرياد تفش ميکرد بيرون .
عقربه ها تکون نمي خوردن انگار اونام از هول وتب سر جاشون ميخکوب شده بودن هرلحظه منتظر صداي فرياد بودم گوشم به خيابون بود تا کي صداي هوار هوار کفشاش که هميشه پاشنشونو ميخوا بوند صداي رگبارو کمرنگ کنه
نميدونستم از سرما ميلرزم يا از ترس ولي هر چي که بود تنم بدجوري ميلرزيد رو مهره پشتم بالا ميرفت و با صداي تيليک تيليک دندونام ميريخت بيرون حال عجيبي داشتم با همه ي وحشتي که تو دلم بود ميدونستم که اگه هزار بار ديگه هم دنيا بيام بازم اين کارو ميکنم حالا هم پشيمونم چرا زود تر اينکارو نکردم يا چرا وقتي داد ميزدچشاشو از کاسه در نياوردم
صداي در که اومد تازه معني ترس مسه يه کاسه اب سرد ريخت تو هرم تنم اما صداي کوبه زنونه بود يه کم از سايه در اومدم چادرمو کشيدم سرم وپا برهنه دويدم تو حياط مادرم بود مويه کنون پا به حياط گذاشت و پشت سرش خواهر بزرگم که شش روزه عروس بيوه شده بود .خواهرم ناله کرد چي کار کردي شب که برگرده يه راست ميره سراغ اون ,وقتي خبر دار شه ميکشتت ,و بعدبا يه بغض فرو خورده گفت انگار قالي بخت مارو با نخ سياه بافتن.
مادرم دستو پاشو جمع کرد هول هولکي گفت بارو بنديلتو جمع کن بريم ميفرستمت شمال پيش عموت نميتونه پيدات کنه
بجنب دختر مردم از هول و ولا و بعد تقريبا" دويد طرف اطاق زير بارون خيس شده بودم اما حس رفتن به اطاقو نداشتم خواهرم دستمو گرفتو کشيد نگاهم کرد رو صورتش يه لبخند محو سو سو ميزد گفت چه جراتي داري دختر نترسيدي بعد هي دس دس کردو پرسيد خوشگل بود با همون پاي برهنه دويدم تو خاطرات صبح چهره شو به خاطر نمياوردم فقط اون در سبز, رنگو رو رفته يادم ميومد با عشقه هاي شرابي که پيچيده بودن رو تن ديوارو خودشونو کشيده بودن رو سينه در. گفتم يادم نيست .
مادرم بغچه ترممو گذاشته بود و تند تند داشت پرش ميکرد ,ژس بابا رو از رو طاقچه بر داشت گنگو مات نگاهش کرد انگار هيچ وقت نديده بودش ,زمزمه کرد راحت شدي کاش منم برده بودي .ژسو گذاشت تو بغچه و چهار گوششو محکم به هم پيچيد . بغچه لباسهاو ژسو محکم به اغوش کشيد مادر ژاکتم انداخت تو بغملو فرياد زد يالا پاشو الانه که سر برسه پا شدم بارون بند اومده بود دستم که بردم طرف ژاکت صداي اذان پاشيد تو خونه ترس مثه بارون تو دلم بند اومد .چادرمو از سرم کشيدمو گفتم من نميام نگاه ماتشون مثه بختک رو صورتم جا موند گفتم شما بريد تا نيومده, شما رو ببينه بدتره مادرم گفت بچه گي نکن بيا بريم تو رو به ارواح خاک بابات بيا بريم .سرمو اوردم بالا نگا هم تو در گاهي خشکيد وايساده بود تو سه کنج در و نگاهم ميکرد تو نگاش هيچي دبود خالي خالي مادرم وا رفتو نشست رو زمين .خواهرم داد زد يا باب الحوائج و چنگ زد به صورتش .
اروم اومد تو اطاق گوش دادم پاشنه هاي خوابيدشم لخ لخ دميکردن هيچ صداي نبود هيچي يا شايد من نميشنيدم اومد طرفم زل زد تو چشامو گفت کجا بودي تازه از بهت در اومدمو به وحشت رسيدم مادرم گفت تو که ميدوني چرا, صداش تو فرياد گم شد .نميدونم اسمون بود که ميغريد يا اون . اما يادمه که بعد خواهرم , دست مادرو گرفته بودو کشون کشون با خودش ميبرد.هنوز خيسي نگاه مادرم تو ذهن خاطراتم مونده.
اونا که رفتن صدايه کوبه د ر دوباره با صداش پيچيد تو گوشم کجا بودي؟ از ته وجودم يکي شمرده
گفت همونجايي که تو هميشه ميري .ادم ته وجودم شجاع بود شايد چون ميدونست هيچ کدوم از مشتو لگدا بهش نميرسه .نگاشو ازم دزديد چشاش خسته بود .صورتش خيس بود ,نميدونم از ابراي اسمون بود يا ابراي چشماش که همه صورتشو سايه کرده بودن .
دوباره نگام کرد نگاش يه رنگ جديد داشت هراسون دستامو گرفت , مرددفکراشو مزه مزه کرد بعد اروم بغلم کرد .سرشو خم کردو پيشونيمو بوسيد .تازه فهميدم چقدر از من بلند تره .خونه پر از صدا بود ,صداي اشکاي اون اشکاي من ,اشکاي اسمون .
بهم گقت :نمي دونستم دوسم داري ,من دلم ميخواست يکي عاشقم باشه من هيچوقت کسي رو نداشتم ,توهم ... ديگه هق هق لباش يادم نيست اما خوب يادمه بهش گفتم به بچه هامون ميگم تو بارون عاشق شدم دوباره بارون ميومد
 

179

عضو جدید
کاربر ممتاز
ياد پدر

ياد پدر

ياد پدر[FONT=&quot] [/FONT]


پدرم اين جوري بود وقتي من :[FONT=&quot] [/FONT]
4 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم هر كاري رو مي تونه انجام بده .[FONT=&quot] [/FONT]
5 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم خيلي چيزها رو مي دونه .[FONT=&quot] [/FONT]
6 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم از همة پدرها باهوشتر.[FONT=&quot] [/FONT]
8 ساله كه شدم ، گفتم پدرم همه چيز رو هم نمي دونه.[FONT=&quot] [/FONT]
10 ساله كه شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها كه پدرم بچه بود همه چيز با حالا كاملاً فرق داشت.[FONT=&quot] [/FONT]
12 ساله كه شدم گفتم ! خب طبيعيه ، پدر هيچي در اين مورد نمي دونه .... ديگه پيرتر از اونه كه بچگي هاش يادش بياد.[FONT=&quot] [/FONT]
14 ساله كه بودم گفتم : زياد حرف هاي پدرمو تحويل نگيرم اون خيلي اُمله .[FONT=&quot] [/FONT]
16 ساله كه شدم ديدم خيلي نصيحت مي كنه گفتم باز اون گوش مفتي گير اُورده .[FONT=&quot] [/FONT]
18 ساله كه شدم . واي خداي من باز گير داده به رفتار و گفتار و لباس پوشيدنم همين طور بيخودي به آدم گير مي ده عجب روزگاريه .[FONT=&quot] [/FONT]
21 ساله كه بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأيوس كننده اي از رده خارجه[FONT=&quot] [/FONT]
25 ساله كه شدم ديدم كه بايد ازش بپرسم ، زيرا پدر چيزهاي كمي درباره اين موضوع مي دونه زياد با اين قضيه سروكار داشته .[FONT=&quot] [/FONT]
30 ساله بودم به خودم گفتم بد نيست از پدر بپرسم نظرش درباره اين موضوع چيه هرچي باشه چند تا پيراهن از ما بيشتر پاره كرده و خيلي تجربه داره .[FONT=&quot] [/FONT]
40 ساله كه شدم مونده بودم پدر چطوري از پس اين همه كار بر مياد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره .[FONT=&quot] [/FONT]
50 ساله كه شدم حاضر بودم همه چيز رو بدم كه پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چيز حرف بزنم ![FONT=&quot] [/FONT]اما افسوس كه قدرشو نتونستم خيلي چيزها مي شد ازش ياد گرفت !
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# نرگس موسوي # بازگشت بي فروغ

# نرگس موسوي # بازگشت بي فروغ

قدم به داخل گذاشتم. پايم بر روي پله ي سنگي که رسيد پرده را کنار زده به داخل نگاهي انداختم. از همه بيشتر حوض وسط حياط توجه ام را جلب کرد، حوضي که آب مانده آن به سبزي مي زد و برگهاي زرد و قهوه اي روي آنرا پوشانده بود.
ميوه هاي رنگارنگ روي آب حوض بالا و پائين مي رفتند، در گوشه اي از حوض چند نفر ميوه ها را مثل ماهي مي گرفتند و بعد از مالش دست، آنها را در سبدهاي کنار خود قرار مي دادند. چند قدم آنطرف تر عمو حسن و پسردائي عباس مشغول مرتب کردن ريسه هاي چراغ رنگي بودند و آنها را با احتياط به دست قاسم که روي نردبان رفته بود، مي دادند و او آنها را در لابلاي درختان توت قرار مي داد. قلبم لبريز از شادي بود و با لبخندي همه اين چيزها را از زير نظر مي گذراندم.
چند قدم آنطرف تر در زير درختان توت، به زمين نگاه کردم، موزائيک ها همه شکسته و ترک خورده بود و توت هاي گنديده و برگهاي خشکيده روي زمين را پوشانده بود، صداي تق تق موزائيک هاي لق شده و کهنه با خش خش برگها توأم شده بود.
به پشت برگشتم، بي بي منقل اسپند را به صورتم نزديک کرد و قربان صدقه ام رفت، صداي تق تق اسپند بي بي هميشه برايم لذت بخش بود با لبخندي بي بي را بوسيدم و از او تشکر کردم و او هم برايم دعا کرد و برايم آرزوي خوشبختي کرد.
از پله هاي سنگي بالا رفتم، نرده هاي کنار پله که زنگ زده و لق شده بود مي لرزيد، درب چوبي را هُل دادم با صداي جيرجير بدي باز شد، پا به درون راهرو گذاشتم. لايه اي از خاک کف زمين را پوشانده بود. به اولين اتاق سمت راست داخل شدم.
وقتي وارد شدم صداي هلهله کشيدن عمه سوري و ضربات نقل بر سرو صورتم که کار دخترعمه ي شيطانم بود، مرا غافلگير کرد. ديگر چيزي به پايان چيدن سفره عقد نمانده بود، الحق که خيلي با سليقه چيده شده بود، کار سهيلا و سعيده و سارا دخترعمه هايم بود. دخترخاله زيور از روي چهار پايه پائين آمد و رو به من گفت:« هانيه جان...اميدوارم که از تزئين اتاق عقدت خوشت بياد.» با لبخندي از او و از همه تشکر کردم وبا شنيدن صداي مادر از آنجا خارج شدم.
در گوشه اتاق خالي و خاک گرفته تکه روزنامه اي کهنه نظرم را جلب کرد، به ياد آوردم که همان روز هنگام پوشيدن لباس عروسي ام از ژس آن خوشم آمد و آنرا زير فرش پنهان کردم تا بعداء بردارم. به کنار پنجره رفتم و به روبرويم خيره شدم همانجائي که هنگام عقد روي صندلي نشسته بودم و در کنارم ژس بزرگ و زيبائي از جوان خوش تيپ و برازنده اي قرار داشت . همانروز که قلبم لبريز از شادي و اميد بود. آرزوي خارج رفتن و زندگي در يکي از بهترين شه-رهاي دنيا آنقدر مرا در برگرفته بود که نفهميدم چه موقع بله را گفتم و صداي هلهله ي اطرافيان گوشم را کر کرد.
آرام آرام اتاقهاي ديگر را هم نگاه کردم، از خانه بيرون آمدم از پله ها پائين رفتم، چند قدم دورتر به جانب خانه بازگشتم، خانه ي ساکت و خرابه کاملاء با روز آخري که از خانه به سمت فرودگاه رفتم متفاوت بود.
آنروز چقدر مشايعت کننده داشتم اما امروز بعد از پانزده سال بدبختي و آوارگي در ديار غربت حتي يک نفر به استقبالم نيامده بود و اين خانه ي قديمي و متروک تنها يادآور دوران خوش کودکيم در مقابلم قرار داشت.
هيچکدام از آن فاميل پر جمعيت که آنروز آرزوي خوشبختي مرا مي کردند، نبودند که شاهد بدبختي و سرشکستگي من باشند و به خيالات باطل من و ديگران افسوس بخورند که مرا با هزاران اميد و آرزو راهي ديار غربت کردند، بدون آنکه حتي فکر کنند که خبري از آن جوان رشيد و زيبا نيست بلکه مردي مفلوک و بدبخت انتظار عروس جوانش را مي کشيد.
به پشت ساختمان رفتم در گوشه ي باغ قطعه هاي هيزم روي هم تلمبار شده بود. ضرباتي که با هيزم درون شومينه بر سرم مي کوبيد. شراره هاي آتش روي بدنم مي ريخت و خنده هاي نفرت انگيز او که هيچ شباهتي به لبخند داخل ژس او نداشت.
اين قسمت از باغ نه تنها آنروز بلکه هميشه در جشنها محل آشپزي بود، هنوز پس از چندين سال سياهي و آثار دود روي زمين و ديوارها باقي مانده بود.
محله اي قديمي و بسيار کثيف، ديوارهاي دود زده و خانه اي که بيشتر به انبار ذغال شباهت داشت ، قصر رطياهاي تازه عروسي مثل من بود. بوي مشمئزکننده چاه ته باغ، مرا به ياد بوي تعفن آميز او انداخت، بوئي که از ماندگي الکل و دندانهاي خراب او از دهانش مي آمد، بوي لباسهايش که هنگام مستي اش به داخل جوي هاي خيابان مي افتاد؛ و اينها هيچکدام هيچ شباهتي به فرد داخل ژس نداشت، مثل اکنون که اين خانه موروثي پدربزرگ هيچ شباهتي به خانه ي روز آخر اقامتم ندارد. بله! از آن همه ثروت بي کران پدربزرگ اين خانه متروکه به من به ارث رسيده و اين خانه هم مثل قلب و جان من متروک است...!
 

MOJTABA 77

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک اندرز

یک اندرز

مردی با اصرار بسیار از رسول اکرم یک جمله به عنوان اندرز خواست.رسول اکرم به او فرمود:
((اگر بگویم به کار می بندی؟))
بلی یا رسول الـاـّه!
((اگر بگویم به کار می بندی؟))
بلی یا رسول الـاـّه!
((اگر بگویم به کار می بندی؟))
بلی یا رسول الـاـّه!
رسول اکرم بعد از اینکه سه بار از او قول گرفت واو را متوجه اهمیت مطلبی که میخواهد بگوید کرد،به او فرمود:

((هر گاه تصمیم به کاری گرفتی،اول در اثر و نتیجه و عاقبت ان کار فکر کن و بیندیش ؛اگر دیدی نتیجه و عاقبتش صحیح است آن را دنبال کن و اگر عاقبتش گمراهی و تباهی است از تصمیم خود صرف نظر کن))
 

MOJTABA 77

عضو جدید
کاربر ممتاز
به خدا چه بگویم؟!

به خدا چه بگویم؟!

روزی غلامی گوسفندان اربابش را به صحرابرد.گوسفندان در دشت سرگرم چرا بودند که مسافری از راه رسید و با دیدن انبوه گوسفندان،به سراغ آن غلام رفت و گفت: (از این همه گوسفندانت یکی به من بده ).
غلام گفت: (نه،نمیتوانم این کار را بکنم؛هرگز).
مسافر گفت: (یکی را به من بفروش).
غلام گفت : (گوسفندان ازان من نیست).
مسافر گفت: (خداوندش را بگوی که گرگ آن را ببرد).

غلام گفت:((به خدای چه بگویم))؟!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# هوشنگ گلشيري # بانويي و آنه و من

# هوشنگ گلشيري # بانويي و آنه و من

هوا که تاريک شد برگشتم وقتي در را باز کردم ديدم زني روبرويش نشسته است هلويي گفتم و سري تکان دادم بانويي به فارسي گفت : اين خانم همين طوري آمد مي گويد نقاش است و اين دور و برها مي گشته حالا آمده سري به ما زده
خودم را معرفي کردم و دست داديم بانويي گفت که اسمش آنه پترز است
آنه گفت به انگليسي : يک کلمه نفهميدم
بانويي توضيح داد به فارسي حرف زده قهوه مي خورند کليد آبجوش ساز برقي را چرخاند چند ماهي بايست همين طورها قهوه و چاي مي خورديم : پيچ را مي گردانيم و آب که در محفظه جوش مي آمد سوتي مي کشيد بعد ديگر توي فنجان مي ريختيم و يکي دو قاشق قهوه يا يک کيسه چاي تويش مي انداختيم
با بانويي داشت حرف مي زد گوشوارش حلقه حلقه بود زنجيروار موهاش دودي رنگ بود و گردنش بلند با پوستي سفيد و چين هايي ريز در گوشه ي چشم ها و بالاي لب چهل و پنج سالي داشت يا شايد پنجاه بلوزي سياه به تن داشت و شالي سياه با حاشيه اي سفيد بر شانه پريدم : تنها سفر مي کنيد ؟
گفت : چند ماهي است با دوستم قطع رابطه کرده ام
و خنديد به ناگهان که دو رديف دندانهاي سفيد و درشتش را ديدم
چشم هايش آبي کم رنگ بود حالا داشت با فنجان قهوه اش بازي مي کرد سر به زير
فرزند چي ؟
يک دختر دارم بزرگ است
باز خنديد با تمام شانه و شال روي شانه نيمرخش پاک و محکم بود : با هم رفيقيم
باز پرسيدم : تنها سفر مي کني ؟
گفت : بله ماشين دارم پتوهاي گرم دارم
رو به بانويي گفت : ديشب رفتم همين طرف ها ( با دست اشاره کرد به آن طرف چمن پشت پنجره و يا حتي درختهاي بعدش و بعد با دست راست انحناي دره طوري را ساخت و با انگشت همان دست به جايي در ته دره اي که نبود اشاره کرد ) پتوها را کشيدم روي سرم تا اينجا ( به پل بيني اش اشاره کرد ) شب آسمن باز بود ستاره بود صبح چطور بگويم ؟ چه ... چه ...
بانويي گفت : شکوه ؟
نه شکوه نه شکوهزيادي انساني است توش غرور است صبح ملايم است مثل
و با دستش بر پر شالش کشيد و باز رو به بانويي گفت : مثل
مخمل ؟
باز خنديد : مثل مخمل اول مه است توي هوا مثل شيشه که بخار بر آن نشسته باشد
سرش را زير انداخت : به انگليسي نمي توانم خوب حرف بزنم فرانسوي مي دانيد يا اسپانيايي ؟
سر به نفي تکان داديم
آلماني بود با موهاي بلند و صاف و ريخته بر شال بر شانه جرعه اي خورد
بانويي پرسيد : باز هم قهوه مي خوريد ؟
گفت : نه
چاي چي ؟
به فارسي پرسيدم : چه طور پيدايش شد اصلا کي هست ؟
گفت : من هم نمي دانم در زد فکر کردم که از کارکنان بنياد است يا مثلا همسايه است خودش گفت : اجازه مي فرماييد بيايم تو؟ بعد هم گفت که نقاش است و آمده اين طرف ها مي گردد و نقاشي مي کند شب ها هم بيرون مي خوابد
آنه گفت : زبان قشنگي است
گفتم : تنها نمي ترسي ؟
البته که مي ترسم ترس هست
گفتيم خيلي شجاعيد
شجاع نه من خيلي ...
برگشت رو به بانويي بانويي با کلاه بره ي من بازي مي کرد هر وقت بيرون مي رفت سرش مي گذاشت مي گفت : سرم سردش مي شود موهاش را کوتاه کرده بود سياه بود و بلند شلال صاف و سياه را بر شانه هاش مي ريخت موخره که امانش را بريد رفت کوتاهش کرد گفت : وقتي تمام روز هوا نخورد مو خوره مي گيرد
گفتيم : نشنيدي چي پرسيد ؟
رو به آنه گفت : عذر مي خوام نشنيدم
به انگليسي نه شجاع چه مي شود ؟
ترسو
بله ترسو من خيلي ترسو هستم اما آسمان خيلي شب ها زيبا مي شود و صبح آن مه چي بايد گفت ؟ مثل پرده اي از آن با دانه هاي ريز و سرد و شفاف که روي برگهاي صبح زود روي برگ ها مي نشيند ( با دو سر انگشت ريزي شان را نشان داد ) مثل کريستال
بانويي گفت به فارسي : مي بيني موهاش را ؟
و به آنه به انگليسي گفتم : شبنم
آهان شبنم اول تاريک است بعد به هر جا نگاه مي کنم هوا مثل شيشه است خوا يخ بسته است انگار که پشت حجم هوا هيچ نيست هيچ وقت نمي شود حدس زد که صبح از کجا پيداش مي شود وقتي هم اين طرف يا آن طرف افق روشن مي شود فقط يک خط پهن است مثل يخ به رنگ يخ
بانويي دو تا قهوه درست کرده بود براي خودش شير هم ريخت پرسيدم : کسي مزاحمت نمي شود ؟
گفت من که چيزي ندارم ماشينم کهنهاست چند تا هم پتو دارم کهنه اند اما خيلي گرم اند ده بيست تا هم بوم دارم رنگ و قلم مو هم هست
پولي چي ؟ کارت اعتباري چي ؟
خيلي نيست به زحمت اش نمي ارزد
بانويي گفت : خودت چي ؟ زني بالاخره
بلند خنديد : خوب نگاه مي کنم دور از بزرگراه ها پرت دور از آبادي ها مي ايستم فقط گاهي شکارچي ها با سرو صداهاشان ( با دست شکل تفنگ ساخت ) بومب ! نمي گذارند صبح را ببينم اينجا ها چند روز است فصل شکار شروع شده
گفتم : امشب چي ؟ مي خواهي اينجا سر کني ؟
نگاه مان کرد سري تکان داد گوشواره هاش حلقه در حلقه لنگر برداشته بود
بانويي گفت به فارسي : ما که نمي شناسيم اش آن هم اين طور که پيداش شده تازه شب اول مان است
آن يکي اتاق که هست يک تخت هم دارد
به آنه به انگليسي گفتم : ما همين امروز آمده ايم اينجا ميهمان بنياد هستيم با اين همه اگر خواستي مي تواني شب را اينجا سر کني
آنه گفت : من خانه دارم نزديک هانوفر خانه ي بدي نيست براي آسمان آمده ام
بيرون براي ديدن صبح ، مي کشم
و با دستش گرفتن قلم مويي را نشان داد و بر بومي که نبود خطي کشيد
بانويي به انگليسي توضيح داد : همين چندماه پيش نمايشگاه داشته
آنه جايي را گفت و خنديد : هيچ فروش نداشتم من مشهور نيستم اينجا بيشتر نقاشي کساني را مي خرند که مرده اند تازه ( خنديد و به خودش اشاره کرد ) من خيلي مدرن ام
پرسيدم : حتي يک تابلو ؟
هيچ
پس چطور زندگي مي کني ؟ با اعانه ي دولتي ؟
نه نه بد است خيلي بد آدم تحقير مي شود شخصيت آدم را مي شکند
بانويي با دو دست بر موهاي کوتاهش کشيد همين مانده بود که ناخنش را هم بجود تمام راه از تهران تا فرانکفورت ناخن مي جويد سر انگشت ميانه ي دست راستش به خون افتاده بود دستش راستش را ميان زمين و هوا گرفتم و به آنه گفتم : ما اگر بمانيم مجبور مي شويم ...
ماندگار يادم نيامد بانويي نگاهم کرد به فارسي پرسيدم : ماندگار چه مي شود ؟ بانويي به آنه گفت : بچه ها آنجا هستند نمي مانيم من نمي مانم
آنه گفت : بچه چند تا داريد ؟
دو تا يک پسر يک دختر دخترم حالا پانزده سالش است
من پرسيدم : پس چطور زندگي مي کني ؟ بي پول ؟
دستش را به شکل قلم موي نقاشي کرد و رو به ديوار بالا و پايين برد : گاهي خانه هاي مردم را نقاشي مي کنم هنوز مي توانم
بانويي دستش را آرام از دستم بيرون کشيد پرسيد : حالا چي بي پول يا يک ماشين قراضه و چند پتو ؟
گفت : يک چراغ گازي هم دارم ( به دستگاه آب جوش ساز اشاره کرد ) براي قهوه روزي سه تا فقط مي خورم غذا هم يک چيزي مي خورم توي راه غروب هم دنبال يک جايي مي گردم که دور باشد ( به بانويي نگاه کرد ) به انگليسي چي مي شود ؟
بانويي داشت ناخن اشاره ي دست چپش را مي جويد زير چشمي نگاهم کرد و دستش را بر چانه اش کشيد و به انگليسي گفت : دنج
آنه گفت : يک جاي دنج پيدا مي کنم و مي خوابم تا صبح صبح خيلي حيلي زيباست زيبا نه يک چيز زيبا هميشه همان طور است که بوده اما صبح فرق مي کند هر بار يک طور ديگرست به يک رنگ ديگر است امروز صبح چه طور بگويم ؟ همه ي هوا حجم هوا يک پارچه يخ بود يخهاي قطبي قبل از اينکه شروع کنند به آب شدن نه بد شد مثل هيچ چيز نيست صبح هر بار هم همانطور است که هست نمي شود کشيد هر قدر هم تندتر بکشم عقب مي مانم
گريه کردم
بانويي گفت : خيلي خوب به انگليسي وصف کردي
به آلماني هم حتي نمي توانم هدا يکدست يخ بسته بود بعد يک باريکه ي سفيد مثل همان يخ هاي قطبي سرتاسر افق را
شانه بالا انداخت و بعد شالش را دور شانه هاش پيچاند وجلوش گره زد گف : رنگ نارنجي صبح را من خيلي دوست دارم نمي پوشم
بانويي گفت : غذا چي ؟ همه اش که نمي شود سوسيس خورد يا کالباس و پنير
غذا مهم نيست شوهرم غذاي گرم خانگي دوست داشت گفتم : نمي توانم رفت حالا بايک دختر جوانتر از من زندگي مي کند حالا راحت ترم از جايي چيزي مي خرم و توي راه مي خورم تا برسم به يک حاي ديگر دنج ( به بانويي نگاه کرد ) متشکرم براي اين دنج قبل از خواب هم همه چيز را آماده مي کنم
صبح هوا ... ( دستي تکان داد انگار چيزي را در هوا براند ) نمي شود گفت فرق مي کنند اما من دلم مي خواهد همه شان را بکشم از هر تکه زمين که هست
گفتم : چند سال است نقاشي مي کني ؟
سداشت گره شالش را باز مي کرد نگاهم کرد با خم ابروها رو به بالا : چند سال ؟ حساب نکرده ام از بچگي مي کشم اين فصل بهار که مي آيد و گاهي تابستان که هوا کمتر ابري است مي زنم بيرون حالا فقط صبح مي کشم مشهور نيستم گفتم اما مي کشم هر روز چند تا صبح بعد راه مي افتم به هر طرف که دلم بخواهد اگر هوا ابري باشد چند روز مي مانم تا باز ببينم اش وقتي که هوا ابري نيست قبل از طلوع شروع مي کنم سبزي يک چمن سايه ي چند شاخه
چشم هايش را بسته بود و با دست بر هوا مي کشيد
بانويي به فارسي گفت : دعوتش بکنم ؟ مي تواند آن اتاق سر کند يک تخت که هست
گفتم : خودت گفتي ما اينجا غريبيم نمي شناسيم اش
آنه گفت : زبان قشنگي است
گفتم صبح چي ؟
گفت : فقط قشنگ نيست يک طوري است مثل شيشه نه مثل يخ به سفيدي و سردي يخ با رنگ هم نمي شود نشانش داد تا رنگ سبزي روي بوم بريزم و يک سبز قهوه اي براي درخت هاي آن طرف و به جاي آن سايه ي دورتر که جنگل است سياه کم رنگي درست کنم رنگ شان عوض مي شود من آنجا را نگاه مي کنم نه بوم را مثل وقتي تايپ مي کنيم باز نمي شود
بانويي گفت : ما يک تخت اضافه داريم اگر بخواهي مي تواني امشب را اينجا سر کني
دستي تکان داد : نه من زير آسمان مي خوابم
بانويي يک بسته شيريني زنجفيلي آورده بود باز کرد و تعارف کرد آنه پرسيد چي هست ؟ از چي درست شده؟
بانويي توضيح داد آنه برداشته بود و چشم بسته حتما به مزه فکر مي کرد گفت : خوش مزه است ( بلند شده بود ) من يک نمونه از کارهام دارم ژس است مال نمايشگاهم
و رفت بيرون بانويي گفت : عجيب است همين طور آمد در زد و راحت آمد تو همه چيزش را گفت از شوهر سابقش گفت و دعواهاشان و بعد از دخترش از خانهاش که نزديک هانوفر است گفت که : شنيده ام اينجا هنرمندان زندگي مي کنند گفتم که : نه بنياد هر به چند ماهي کساني را از سراسر جهان دعوت مي کند ما هم دعوت شده ايم و امروز صبح رسيده ايم
در زدند آنه بود يک پوستر بزرگ و يک کارت پستال دستش بود به بانويي داد اينجا و آنجا طرح چمن و درخت و سايه ي تپه اي به حدس مي شد فهميد که چيست يا فقط رنگ بود و سايه اي از قهواي در سبز و يا تهم شاخه اي معلق بر سفيدي متن افق
گفتم : صبح پس کو ؟
نشسته بود و با دسته ي فنجان خالي اش بازي مي کرد گفت : بهار که مي شود راه مي افتم اما فقط بعضي روزها صبح مي شود وقتي ابر نباشد
گفتم : کسي هم نمي خرد
بلند خنديد : من مشهور نيستم
بانويي پرسيد : هيچ وقت کسي مزاحمت نشده رهگذري مستي ؟
منچيزي ندارم
خودت چي زيبايي زني ؟
شوهرم مي گفت : آخرش کشته مي شوي گفتم من که مي ميرم بگذار اين طور باشد چه فايده دارد پير بشوم و ديگر نتوانم خانه ها را رنگ بزنم ؟
بلند شد گفت : بايد بروم يک جاي تازه پيدا کنم شايد هم رفتم همان جاي ديشب جاي دنجي است ( به بانويي نگاه کرد ) متشکرم هر وقت يه کار مي برم ياد تو ي افتم
بانويي داشت تبليغ نمايشگاهش را به ديوار سنجاق مي کرد آنه گفت : اين را پارسال کشيدم حالا فقط صبح مي کشم ديروز چند تا کشيدم خيلي خوب بود مهربان بود توي آن دره آن روبرو افق مثل ... مثل
بانويي گفت : مخمل
مخمل سفيد اما سرد
و دستي تکان داد : به اميد ديدار
با هم گفتيم : به اميد ديدار
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
پیامدهای زلزله در نقاط مختلف دنیا

پیامدهای زلزله در نقاط مختلف دنیا

ونزوئلا:

زلزله می‌آید. ایران ضمن همدردی با ملت فهیم ونزوئلا، برای آن‌ها حدود دو میلیون خانه‌ی پیش‌ساخته و مقادیر خفنی بیسکویت و کلوچه‌ی لاهیجان و کنسرو ارسال می ‎کند. قرار می‌شود تمام مردم ایران یا یک لقمه از غذایشان را به آن‌ها بدهند یا دولت خودش به زور یک لقمه از غذای ملت بزند و به آن‌ها بدهد. رئیس جمهور ونزوئلا هم لبخند می‌زند و با اوباما دست می‌دهد!

اسپانیا:

زلزله می‌آید. هیچ‌کس بر اثر آن کشته و زخمی نمی‌شود و فقط چند تا گاو به خیابان می‌آیند. مردم پارچه‌ی قرمز نشان می‌دهند و برای تفریح می‌دوند. گاوها صد و هشتاد نفر را کشته و دو هزار نفر را زخمی می‌کنند!

افغانستان:

زلزله می‌آید. سیصد هزار نفر کشته می‌شوند. القاعده مسئولیت زلزله را بر عهده می‌گیرد. نیروهای آمریکایی تمام کوهستان‌های افغانستان را بمباران می‌کنند و سیصد هزار نفر دیگر از جمله بن‌لادن را در این درگیری‌ها از بین می‌برند. بعد از چهار ساعت پس‌لرزه‌ی فسقلی دیگری می‌آید و بن‌لادن مسئولیت آن را هم بر عهده می‌گیرد!

ژاپن:

اخبار ژاپن اعلام می‌کند که از امروز به مدت یک ماه، هر روز زلزله‌ای به بزرگی هشت و نیم ریشتر، توکیو را خواهد لرزاند. ساکنان توکیو زیر لب می‌گویند سوسکی بابا و برای امتحان کردن مقاومت ساختمان‌ها، سه ریشتر هم خودشان به صورت دستی به زلزله اضافه می‌کنند. یک دستگاه هم درست می‌کنند که جو را تبدیل به آب‌جو کند و موقع زلزله بیشتر سر حالشان بیاورد!

امارات:

زلزله می‌آید. نیمی از کشور نابود می‌شود. دور ساختمان‌های مخروبه نوار زرد می‌کشند و آن‌ها را به مکان توریستی تبدیل می‌کنند. ایرانی‌ها از این مکان‌ها دیدن می‌کنند و اماراتی‌ها با پول حاصل از صنعت توریسم، یک کشور دیگر درست می‌کنند!

فرانسه:

زلزله قرار است تا چند روز دیگر بیاید. تمام مردم اعتصاب می‌کنند و خواستار منع وقوع زلزله در کشورشان می‌شوند. حمل و نقل عمومی مختل می‌شود. در نهایت زلزله تسلیم خواست مردم می‌شود و دیگر نمی‌آید!

آمریکا:

زلزله می‌آید. هیچ‌کس کشته و زخمی نمی‌شود اما دو نفر و نصفی بی‌خانمان می‌شوند. تلویریون ایران ده بار این خبر را پخش می‌کند و سیاست‌های باراک اوباما، جرج بوش، کلینتون و ... و کریستف کلمب مورد انتقاد شدید قرار می‌گیرد! وزیر خارجه‌ی آمریکا خطر تروریسم را گوشزد می‌کند و دوباره افغانستان را بمباران می‌کنند!

فلسطین:

زلزله می‌آید. کسی خانه ندارد تا بی‌خانمان شود! یازده هزار نفر از نیروهای غیرنظامی کشته می‌شوند. قطعنامه‌ای توسط تمام کشورهای جهان با امضای ایران صادر شده و کشتار غیرنظامیان محکوم می‌گردد. در انتهای این قطعنامه تأکید می‌شود که در صورت تکرار زلزله، عواقب بسیار بدی در انتظار رژیم صهیونیستی خواهد بود! ششصد میلیون دلار کمک مالی هم توسط همان تمام کشورهای جهان صورت می‌گیرد!

سوئیس:

زلزله می‌آید. دسته‌ی عینک چهار نفر از ساکنان می‌شکند. از سوی دولت به تمام شهروندان سوئیس مبلغ سه میلیون یورو وام بلاعوض پرداخت می‌شود. کل کابینه از مردم عذرخواهی کرده و ضمن پذیرش مسئولیت تمام اتفاقات، دسته‌جمعی استعفا می‌دهند!

کلمبیا:

زلزله می‌آید. تمام جمعیت کشور به جز نود و یک نفر کشته می‌شوند. درگیری مسلحانه رخ می‌دهد. یک نوجوان 14 ساله با آر.پی.جی نود نفر دیگر را می‌کشد. بعد به خودش هم مظنون می‌شود و آر.پی.جی را توی حلقش فرو می‌کند!

هند:

زلزله می‌آید. تمام خانه‌ها خراب می‌شود. مردم آواره‌ی کوچه و خیابان می‌شوند و از گرسنگی در آستانه‌ی مرگ قرار می‌گیرند. بعد در یک اقدام همگانی مرتاض می‌شوند و از مرگ حتمی نجات پیدا می‌کنند!

ایران:

زلزله می‌آید. شصت هزار نفر کشته و زخمی می‌شوند. آمار آسیب‌دیدگان زلزله در این دولت با آمار دولت‌های قبلی مقایسه و از عدم افزایش آن به عنوان یکی از مفاخر دولت یاد می‌شود. مخالفان دولت هم به شدت سرکوب می‎شوند ... در نهایت تمام ماجرای زلزله و سرکوب تکذیب می‎شود، ابطحی به فریب‌خورده بودن خود اعتراف می‌کند و ریشتر را هم رمز آشوب می‌داند!
 

جاذبه

عضو جدید
شوهر اجباری!!!!!!!!!!!

شوهر اجباری!!!!!!!!!!!

علیرضاذیحق:gol:

وقتی پایم به استانبول رسید و هنوز كسی را نمی شناختم ،مستقیم رفتم پیش " جمال آبی " كه یكی از دوستان قدیم پدرم بود. آنها ماجرای عجیب و غریبی داشتند و یك جورهایی همدیگر را ، از دوستان خوب خود می دانستند . من جز عكسی از " جمال آبی " كه با پدرم دریكی از اردوگا ه های جنگ جهانی دوم و زیر عكس هیتلر گرفته بودند ، هیچ تصویر دیگری از او در ذهن نداشتم وفقط گاه گداری تو تلفن صدایش را شنیده بودم كه با پدرم گپ می زد . عمری از هر دو گذشته بود و نه او حوصله ی آمدن به "خوی " را داشت و نه پدرم حال و حوصله ی مسافرت به استانبول . تا كه وقتی من بورسیه شده و برای تحصیل به تركیه رفتم ، این رفتن باعث شد كه من او را از نزدیك ببینم و طی سالهای تحصیل گاه گداری به او سر بزنم . هرچند كه در جنگ جهانی دوم، ایران و تركیه هیچكدام با آلمان نازی یا متفقین در جنگ نبودند ولی هر دو تا چشم باز كرده بودند ، خود را در اردوی روسها دیده بودند و بعد كنار نیروهای متفقین وآخرهم سر هم تو آلمان .
"جمال آبی " بر عكس پدرم آدم شوخ طبعی بود و تا بساط تخته را پهن می كردیم و تاس می ریختیم همه ی آن چیز هایی را كه من هرگز از او و پدرم نمی دانستم برایم می گفت. از سالهایی كه تقدیرآنها یك جورهایی به هم گره خورده بود و شده بودند سرباز روس و بعدش هم كه دست نازی هااسیر افتاده و بعد از اسارت هم مدتها تو تركیه حبس خوابیده بودند.
جمال آبی به خنده می گفت :
" میان دود و آتش كه گیر افتادیم همه اش هفت نفرزنده ماندیم . سه نفرمان گرجی بود و یكی روس و ما دونفر هم مسلمان و هر كدام از مملكتی دیگر. آلمانی ها اول كاری كه كردند تنبان همه مان را كشیدند پایین و حالا چی دیدند و ندیدند بماند كه فوری ما دوتا را به پشت جبهه بردند و ماهم خوشحال كه بالأخره مردی مان به كار شان آمده و از این مسائل. تلاش می كردند ما را تحویل ترنی بدهند كه و قتی ما رسیدیم آرام آرام داشت به خود تكان می داد و پشت شیشه های سیم كاری شده ، فریاد وازدحام زنان و مردان بود. ما تا می خواستیم پابه پله های ترن بگذاریم نمی دانم چی شد كه یكهو پدرت پرید رومن كه چرا از پهلوم سقلمه زدی و تا حالیش كنم كه كارمن نبوده و حتما كار نازی ها بوده ،دیدم خون از لب و لوچه ام می ریزد و پدرت را هم آلمانی با مشت و لگد سقط می كنند . اما اتفاق جالبی كه این وسط افتاده بود حركت قطار بود و جا ماندن ما از قافله كه اگر غیر ازاین بود حالا نه تو بودی و نه من . یعنی پدرت نبود كه تو هم باشی ! اما بعدها بود كه فهمیدیم چه شانسی آورده ایم وهمه ی آنها یهودی بودند ومی بردندشان به اردوگاهها ی مرگ كه پوست و استخوانشان را بسوزانند و كود مزارع كنند .نگو ما را هم به خاطر سنت شدن و یا كه شباهت چیزهامان به آنها؛ جهود پنداشته و می خواستند قاطی آنها كنند. پس می بینی كه اگرپدرت چنان خریتی نكرده بود و دماغ مرا حسابی نشكانده بود ،ما حالا هر دو دود هوا بودیم و به همین خاطر هم محبت های او را هرگز فراموش نمی كنم. "
من كه اززندگی پدرم در جوانی فقط این را می دانستم كه به تركیه ، قاچاق گوسفند می كرد وطرف حساب اش هم جمال آبی بود وروزی كه او گفته بودیكی تیغ اش زده و باید صبر كند كه پول اش راوصول كند، پدرم ول كن نشده و خواسته بود كه هرجاست باید بروند سراغ اش و این وسط هم راهشان خورده بود به مرزتركیه با ارمنستان شوروی . سربازان روس و ارمنی هم به خیال اینكه آنها از آذری های قره باغ اند و می خواهند از دست سربازی در بروند دستگیر كرده و فرستاده بودند اجباری. آنها هم تا بفهمند كه چی به چی یه دیده بودند درمرزهای لهستان اند و افتاده اند دست نیروهای آلمان نازی و بعدش هم شانسی و الا بختكی توانسته بودند در همان زمان هیتلرو با این تصور كه آریائی اند و خونشان پاك و اصیل ، هركدام به وطن خود باز گردند و همین . نه چیزی بیشتر می دانستم و نه چیزی كمتر. اخم و تَخم و بد قلقی پدرم و كم حرفی اش نیز هرگز نگذاشته بود كه جرأت كنجكاوی بكنم و چیزی دیگر بدانم . اما جمال آبی پته ی پدرم را بد جوری ریخته بود رو آب و تازه حالی ام می شد كه ماجراهایی نیز این وسط بود و من نمی دانستم .
برای اینكه جمال آبی را بیشتر به حرف بگیرم همیشه تو تخته نرد به او می باختم و او كه از بردش سرحال می آمد ، شروع به تعریف آن روزها می كرد . تا كه روزی گفت :
" این ابراهیم خلیل هرچند آدم كله خری یه و حتی روزی مرا به نازی ها فروخت اما باز این و سط اتفاقی افتاد كه باز اگر آن كار را نمی كرد شاید من برای بار دوم هم شده هنوز زنده نبودم . قضیه این بود كه تو آن هیر ویر روزی پدرت رو پاره عكسی از استالین كه زمین افتاده بود شاشید و نگو كه آلمانی ها متوجهند و خوششان آمده و تا تكلیفمان به عنوان اسیر جنگی كه مرتب می گفتیم مسلمانیم روشن شود ما را فرستادند به بیگاری تو مزرعه ای كه مال یك بیوه زن آلمانی بود.
در مزرعه كارمان شده بود بیگاری و شب ها گوشه ی طویله ای خوابیدن كه روزی یكی از گاوها تو صورت پدرت بی ادبی كرد و او تا از خواب پرید ، قسم خورد كه اگر آن زن را تنهایی گیر آوُرد كارش را بسازد . عصر فردا یونجه ها بار می كردیم تو گاری كه یكهو پدرت پرید رو زن و صدای داد و بیداد او پیچید تو گوش ام و از ترس داشتم پس می افتادم كه دیدم یكهو هر دو آرام گرفتند . حالا آن زن چی تو پدرت دیده بود كاری ندارم كه از فردا ، او را همه كاره ی مزرعه كرد و كارش شد امر ونهی و همه اش خوردن و خوابیدن . من شده بودم یك اجباری بی جیره و مواجب و اوهم یك شوهر اجباری كه حتی اگر تو خواب هم می دید، چنان ناز و نعمتی را نمی توانست باور كند . هفت – هشت ماهی بدین منوال گذشت و تا كه روزی گفت : " تو به زن من چشم بد داری و پدرت را در خواهم آورد . دیروز كه تو رودخانه آب تنی می كرد دیدم كه چشمت به اوست . حیف آن پس مانده غذاهایی كه تو این مدت به حلقت ریختم و دریغ ازآن همه محبت هایی كه به تو كردم و از طویله آوردمت به اصطبل . بشكند این دست كه نمك ندارد. " تا در آمدم و گفتم كه او از كی ناموس تو شده و وقتی جلوی همه می رود تو آب و من هم یكیش ، چكی خواباند بغل گوشم و قسم خورد كه همین فردا مرا لو بدهد . من كه می دانستم او باز به كله اش می زند و همه چیز را خراب می كند ، افتادم به دست و پاش و اینكه غلط كردم و چیز خوردم كه دلش به رحم آمد و با لأخره امان داد كه به بیگاری خود نیز خوش باشم . روزگار می گذشت و ما هم مثل آدمهای لالی كه فقط من و پدرت زبان هم را می فهمیدیم و جز سی چهل كلمه ی آلمانی هیچی حالیمان نبود ، دور از جنگ و خونریزی گاهی گپی می زدیم كه روزی پدرت خِرَم را چسبید كه زمین و آسمان هم بروی باید پولهای من را پس بدهی. هرچه گفتم كه من گورم كجا بود كه كفن هم داشته باشم ، باز ول كن نشد و اما این دفعه چون قسمی نخورد با خیال راحت رفتم كه بخوابم . اما نیمه های شب بود كه دیدم مأمور آورده و باز پولهایش را می خواهد . ما را بردند به محكمه و تا فهمیدند یكی ایرانی هستیم و دیگری اهل تركیه ، دوسیه هامان را بسته و اعزاممان كردند به برلین كه تكلیفمان راآنجا روشن كنند . آن زن آلمانی هم كه تمام سعی
ا ش را می كرد تا بلكه پدرت را پیش خود نگه دارد ، راهی به جایی نبرد و اما وقتی داشت با پدرت روبوسی می كرد كه وداع كند ، بیشتر از او پدرت بود كه افتاده بود به گریه و عین مادر مرده ها شیون می كرد و او نیزدلداری اش می داد . دربرلین استنطاق شدیم و تا فهمیدند ما تو این جنگ نه سر پیازیم و نه ته پیاز، تحویلمان دادند به سفارتخانه های كشورمان و بعدش هم هر كدام رفتیم دنبال سرنوشتمان . اما پدرت باز دست بردار نبود و مرتب طلب اش را می خواست كه روزی ، ژاندارمها او را از اینكه بدون پاسپورت وارد تركیه شده دستگیر كردند و او هم دست از همه جا شسته ، اسم و رسم من را داده بود و مأموران هم آمده بودند سراغ ام كه تو این كار سر و سرّی یه و قبلا هم سابقه داشتی و حتما جاسوس بیگانه ای و مزدور خارجی و از این مسائل . باز من و پدرت به پست هم خورده و هردو افتاده بودیم هلفدونی و شب و روزمان با هم می گذشت . تا كه روزی پدرت از رادیو شنید رضا شاه آمده تركیه و مهمان آتا ترك است كه بازپدرت قسم خورد و گفت نامه ای می نویسم به رضا شاه و اما شر طش این است كه قوم و خویشهایت این نامه را هر جوری شده به دست شاه برسانند كه اگر نجات یافتیم من نیزاز طلب خود كه پول صد و یك تا گوسفند می شود ، خواهم گذشت . تا كه خدا بیامرز پدرم افتاد تو هول و ولا و هر جوری شده نامه ی او را به رضا شاه رساند و چنین هم شد كه باز هر دو آزاد شدیم و اما پدرم گفت : " این ابراهیم خلیل كه من می بینم باز ول كن معامله نخواهد بود و همینكه آبی زیر پوستش دوید دوباره خواهد آمد كه پول آن صد و یك گوسفند را بگیرد و این دفعه می ترسم بلایی به سرت بیاد كه نه از مرده ات خبردار بشویم و نه از زنده ات . همان بهتر كه دار و ندارمان را بفروشیم و بدهیم به او كه دیگه ، دورِ ما را برای همیشه خط بكشد . پدرت ابراهیم خلیل هم رفت بازار ما ل فروشان ارزیابی و و قتی قیمت گوسفندها دستش آمد همه را بی كم و كاست از ما گرفت و رفت دنبال كارش. اما ازهرچه بگذریم می بینم كه اگر او نبود تا حالا صد كفن پوسانده بودم و اگر كله خری های او نبود ، امروز را من و تو هم اینجا تاس نمی ریختیم . به همین خاطر هم همیشه زنگ می زنم كه یادی ازآن گذشته های شیرین بكنم و اما این پدرت ، تا حالا نشده كه خودش بخواهد تلفنی بزند ! "
داشتم از جمال آبی خداحافظی می كردم كه گفتم :
" برای من هم كه چهار سالیست اینجام هنوز زنگی نزده . او زیاد از قبض تلفن خوشش نمیآد . اما خیلی مرد عمل است و سرش مرتب به كار خودش. اگر چنین نبود، حالا من نیز نبودم ! "


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# م. عاطف راد # بوي گل ارغوان

# م. عاطف راد # بوي گل ارغوان

- اون بچه که رفته بالاي درخت کيه؟...تويي؟
- آره.
- چه با مزه! چند سالت بوده؟
- سه چهار سالم بوده...
- حالا چرا رفتي بالاي درخت ارغوان؟
- چون هميشه دوست داشتم از جاهاي سخت بالا بروم... از جاهايي که بقيه نمي توانند بالا برند...
- هنوزش هم همينطوري.مگه نه؟
با تعجب نگاهش کردم.با نگاهي سرزنش بار و رنجيده:
- با اين پاهاي عليل!؟ با اين صندلي چرخدار!؟...مسخره ام مي کني؟
با حالتي پوزش طلبانه گفت:
- نه.منظورم اين نبود...ببخشيد اگر بد جور گفتم. منظورم اين بود که هنوز هم عاشق دست و پنجه نرم کردن با مشکلاتي، هنوز هم حس ممکن کردن غير ممکن ها درتو خيلي قوي است.... حتي با همين پاهاي ناقص...
- اون که بله. اصلا معني زندگي همين است.
- سيزده به در بوده؟
- نه. يک روز تعطيل توي فروردين بوده.
- معلوم است... درخت ارغوان پر گل است.
- و من براي رسيدن به همين گل ها که رنگ افسونگرش ديوانه ام کرده بود از درخت کشيدم بالا. مي خواستم برسم به آن گل ها.مي خواستم بويشان کنم. ببينم چه بويي دارند، چرا اين قدر خوش رنگند...
- خوب مي گفتي که يکي از همين آدم هايي که توي ژسند، يک شاخه از گلش را بچينند بدهند دستت.
- نه.آن جوري کيف نداشت.کيفش به اين بود که خودم با سعي خودم به آن گل ها برسم و آن ها را همانطور که روي درختند بو کنم.
- چه جالب! و همان جا بود که از درخت افتادي پايين؟
- آره.. بعد از اين که چند تا ژس يادگاري گرفتيم.
- شدي سوژه ي ژس؟
- آره. ژاس باشيمان که مرا بالاي درخت ديد، به صرافت افتاد که چند تا ژس يادگاري بگيرد . و اين يکي از آن ژس هاست.
- کي بود ژاس باشيتان؟
- مادرم.... يک ژس هم درست در لحظه ي کله معلق شدنم انداخت...درست وقتي که بين زمين و هوا بودم...بعد از اين که پاي من بعد از سه تا عمل جراحي سياه شد و به اين روز افتادم، مامانم از شدت ناراحتي آن ژس را ريز ريز کرد ريخت دور.
- حتما الان ازهر چه گل و درخت ارغوان است متنفري؟
- نه.بر ژس بيشتر از هميشه عاشقشم و آرزويم اين است که يک بار ديگر ازش بروم بالا...
- با اين پاهاي عليل!؟
- با همين پاهاي عليل....يک روزي دوباره ازش بالا خواهم رفت .خواهي ديد...
- يک وقت اين کار را نکني ها. ممکن است به قيمت جانت تمام شود...
- برايم مهم نيست.مهم اين است که فقط يک بار ديگر اين گل افسونگر را روي شاخه، آن بالا بالا بو کنم.
- آخر گل ارغوان که بو ندارد!
- برو از شاخه اش بالا، آن بالا بويش کن تا ببيني بو دارد يا نه!
 

sh@di

عضو جدید
فرزانه ای ژاپنی که تعالیم حکیمانه اش او را شهره عالم کرده بود،استاد دانشگاهی را که برای تحقیق در تفکرات استاد پیر نزدش رفته بود،به حضورپذیرفت.
پیر چای تعارف کرده، فنجان مهمانش ر ا پر کرد.او آرام و لبخند زنان این کار را ادامه داد.استاد دید که چای دارد از فنجان سرریز میشود.به قدری مبهوت شد که نتواست توضیحی برای این بی توجهی بخواهد.سهل انگاری ای بود بس در تضاد با آداب معاشرت.کار به جایی رسید که دیگر نتوانست جلوی خود را بگیرد وگفت:«فنجان پر شده!دیگر جا ندارد»
پیر بی آنکه خم به ابرو بیاورد گفت:تو هم مثل این فنجان لبریز از فرهنگ،عقاید و معرفت های خردمندانه و پیچیده خود هستی.تازمانی که فنجان خود را خالی نکرده ای چگونه میتوانم با تو از عقاید خویش بگویم،عقایدی که تنها برای انسانهای بیریا و بی آلایش قابل درک است .
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# صمد بهرنگي # به دنبال فلک

# صمد بهرنگي # به دنبال فلک

روزي بود روزگاري. مردي هم بود از آن بدبختها و فلك زده هاي روزگار. به هر دري زده بود فايده اي نكرده بود. روزي با خودش گفت: اينجوري كه نمي شود دست روي دست بگذارم و بنشينم. بايد بروم فلك را پيدا كنم و از او بپرسم سرنوشت من چيست، براي خودم چاره اي بينديشم.
پا شد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد به يك گرگ. گرگ جلوش را گرفت و گفت: آدميزاد، كجا مي روي؟
مرد گفت: مي روم فلك را پيدا كنم.
گرگ گفت: ترا خدا، اگر پيدايش كردي به او بگو «گرگ سلام رساند و گفت هميشه سرم درد مي كند. دوايش چيست؟»
مرد گفت: باشد. و راه افتاد.
باز رفت و رفت تا رسيد به شهري كه پادشاه آنجا در جنگ شكست خورده بود و داشت فرار مي كرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد گفت: آهاي مرد، كجا مي روي؟
مرد گفت: قربان، مي روم فلك را پيدا كنم و سرنوشتم را عوض كنم.
پادشاه گفت: حالا كه تو اين راه را مي روي از قول من هم بگو براي چه من در تمام جنگها شكست مي خورم، تا حال يك دفعه هم دشمنم را شكست نداده ام؟
مرد راه افتاد و رفت. كمي كه رفت رسيد به كنار دريا. ديد كه نه كشتي اي هست و نه راهي. حيران و سرگردان مانده بود كه چكار بكند و چكار نكند كه ناگهان ماهي گنده اي سرش را از آب درآورد و گفت: كجا مي روي، آدميزاد؟
مرد گفت: كارم زار شده، مي روم فلك را پيدا كنم. اما مثل اين كه ديگر نمي توانم جلوتر بروم، قايق ندارم.
ماهي گنده گفت: من ترا مي برم به آن طرف به شرط آنكه وقتي فلك را پيدا كردي از او بپرسي كه چرا هميشه دماغ من مي خارد؟
مرد قبول كرد. ماهي گنده او را كول كرد و برد به آن طرف دريا. مرد به راه افتاد. آخر سر رسيد به جايي، ديد مردي پاچه هاي شلوارش را بالا زده و بيلي روي كولش گذاشته و دارد باغش را آب مي دهد. توي باغ هزارها كرت بود، بزرگ و كوچك. خاك خيلي از كرتها از بي آبي ترك برداشته بود. اما يك چند تايي هم بود كه آب توي آنها لب پر مي زد و باغبان باز آب را توي آنها ول مي كرد.
باغبان تا چشمش به مرد افتاد پرسيد: كجا مي روي؟
مرد گفت: مي روم فلك را پيدا كنم.
باغبان گفت: چه مي خواهي به او بگويي؟
مرد گفت: اگر پيدايش كردم مي دانم به او چه بگويم. هزار تا فحش مي دهم.
باغبان گفت: حرفت را بزن. فلك منم.
مرد گفت: اول بگو ببينم اين كرتها چيست؟
باغبان گفت: اينها مال آدمهاي روي زمين است.
مرد پرسيد: مال من كو؟
باغبان كرت كوچك و تشنه اي را نشان داد كه از شدت عطش ترك برداشته بود. مرد با خشم زياد بيل را از دوش فلك قاپيد و سر آب را برگرداند به كرت خودش. حسابي كه سيراب شد گفت: خوب، اينش درست شد. حالا بگو ببينم چرا دماغ آن ماهي گنده هميشه مي خارد؟
فلك گفت: توي دماغ او يك تكه لعل گير كرده مانده. اگر با مشت روي سرش بزنيد، لعل مي افتد و حال ماهي جا مي آيد.
مرد گفت: پادشاه فلان شهر چرا هميشه شكست مي خورد و تا حال اصلاً دشمن را شكست نداده؟
فلك جواب داد: آن پادشاه زن است، خود را به شكل مردها درآورده. اگر نمي خواهد شكست بخورد بايد شوهر كند.
مرد گفت: خيلي خوب. آن گرگي كه هميشه سرش درد مي كند دوايش چيست؟
فلك جواب داد: اگر مغز سر آدم احمقي را بخورد، سرش ديگر درد نمي گيرد.
مرد شاد و خندان از فلك جدا شد و برگشت كنار دريا. ماهي گنده منتظرش بود. تا مرد را ديد پرسيد: پيدايش كردي؟
مرد گفت: آره. اول مرا ببر آن طرف دريا بعد من بگويم.
ماهي گنده مرد را برد آن طرف دريا. مرد گفت: توي دماغت يك لعل گير كرده و مانده. بايد يكي با مشت توي سرت بزند تا لعل بيفتد و خلاص بشوي.
ماهي گنده گفت: بيا تو خودت بزن، لعل را هم بردار.
مرد گفت: من ديگر به اين چيزها احتياج ندارم. كرت خودم را پر آب كرده ام.
هر چه ماهي گنده ي بيچاره التماس كرد به خرج مرد نرفت. پادشاه چشم به راهش بود. مرد كه پيشش رسيد و قضيه را تعريف كرد، به او گفت: حالا كه تو راز مرا دانستي، بيا و بدون اين كه كسي بفهمد مرا بگير و بنشين به جاي من پادشاهي كن.
مرد قبول نكرد. گفت: نه. من پادشاهي را مي خواهم چكار؟ كرت خودم را پر آب كرده ام.
هر قدر دختر خواهش و التماس كرد مرد قبول نكرد. آمد و آمد تا رسيد پيش گرگ. گرگ گفت: آدميزاد انگار سرحالي! پيدايش كردي؟
مرد گفت: آره. دواي سردرد تو مغز سر يك آدم احمق است.
گرگ گفت: خوب. سر راه چه اتفاقي برايت افتاد؟
مرد از سير تا پياز سرگذشتش را براي گرگ تعريف كرد كه چطور لعل ماهي گنده و پادشاهي را قبول نكرده است، چون كرت خودش را پر آب كرده و ديگر احتياجي به آن چيزها ندارد.
گرگ ناگهان پريد و گردن مرد را به دندان گرفت و مغز سرش را در آورد و گفت: از تو احمقتر كجا مي توانم گير بياورم؟
 

MOJTABA 77

عضو جدید
کاربر ممتاز
رسول اکرم و دو حلقه جمعیت

رسول اکرم و دو حلقه جمعیت

رسول اکرم (ص) وارد مسجد(مسجد مدینه)شد،چشمش به دو اجتماع افتاد که از دو دسته تشکیل شده بود وهر دسته ای حلقه ای تشکیل داده سرگرم کاری بوددند.یک دسته مشغول عبادت و ذکر ودسته دیگر به تعلیم وتعلم و یاد دادن و یادگرفتن سرگرم بودند.هر دو دسته را از نظر گذرانید و از دیدن آنها مسرور و خرسند شد.به کسانی که همراهش بوند فرمود: ((این هر دو دسته کار نیک میکنند و بر خیر و سعادتند. ))آنگه جمله ای اضافه کرد: ((لکن من برای تعلیم و دانا کردن فرستاده شده ام. ))پس خودش به طرف آن دسته که به کار تعلیم وتعلم اشتغال داشتند رفت و در حلقه آنها نشست.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# آرمين منيژه # بوي خاک

# آرمين منيژه # بوي خاک

با وجود نگاه سردت همان اولين نگاه کافي بود تا به تو دل ببندم. آن روز وقتي استاد از تو خواست تا مدل طراحي ديگران شوي انگشتانم شروع به لرزيدن کردند باورم نمي شد که مي توانم بدون واهمه از نگاه سرد و شماتت بارت به راحتي چشم به تو بدوزم و چهره اي را که آنقدر دست نيافتني به نظر ميرسيد براي هميشه از آن خود کنم. همه نگاهها خيره به تو بود ، از نگاه دخترها چيز زيادي نمي شد فهميد اما در نگاه پسرها تحسين و برق خاصي بود که مرا به وحشت مي انداخت. سعي کردم به هيچ چيز جز تو نيانديشم دست به کار شدم اول طرح کلي اندام تو را نشسته بروي سه پايه کشيدم و بعد به جزئيات پرداختم عجله داشتم هر چه زودتر صورتت را کامل کنم براي اولين بار بود که تناسبات را مو به مو رعايت مي کردم دلم مي خواست تمام اجزاي صورت تو در جاي واقعي خود قرار بگيرند. لبان کوچک و خوش فرمت را همانگونه که بود با همان ظرافت کشيدم و بيني و ابروانت را و چشمهايت را همان چشمهاي درشتي که مژگان بلندت از آن حفاظت مي کرد تا من يا ديگري نتوانيم از مردمک سياه رنگ چشمانت به قلب تو نفوذ کنيم.
استاد قدم زنان از کنارمان مي گذشت و من سنگيني نگاهش را هنگامي که به من رسيد حس کردم اما بر ژس هميشه بي توجه به حضور او به کارم ادامه دادم . استاد پس از مدتي مکث سري به علامت تائيد تکان داد و از کنارم دور شد من نفس آسوده اي کشيدم زيرا دوست داشتم هنگامي که خود را در چشمان تو غرق مي کنم کسي شاهدم نباشد. دخترها به تو مثل ديگر مدلهايي که استاد برايشان ميگذاشت نگاه مي کردند آنها طرح اندام تو را مانند کشيدن يک کوزه باريک راحت مي پنداشتند و پسرها هنوز در طرح کلي اندامت مانده بودند و من به سايه و روشن هايت رسيده بودم و تو آرام و خاموش بي آنکه حرکتي کني بروي سه پايه نشسته بودي، دلم مي خواست بدانم به چه مي انديشي. نامت بهار بود ولي خلق و خويت زمستاني، کاش مي توانستم راهي براي آب کردن يخهاي وجودت پيدا کنم. جادوي چشمان سياهت مرا به خلصه برده بود که صداي استاد همه را متوجه من کرد.
«آقاي کياني مثل اينکه کار شما تمام شده، ما مي توانيم آن را ببينيم؟» همه منتظر بودند تا طرح را ببينند حتي تو.
من کمي از کارم فاصله گرفتم، استاد و بچه ها دور من جمع شدند و تو همچنان بي حرکت در جايت نشسته بودي و من بي توجه به حضور آنها تنها تو را مي ديدم.
بهزاد دستي بر شانه ام زد و گفت :
- « عاليه پسر بهتر از اين نمي شود. »
و بعد رو به استاد کرد و گفت :
- « هيچ اشکالي نمي شود از اين طرح گرفت درست مي گويم استاد؟»
و استاد در حاليکه دستي به روي ريشهاي جو گندمي اش مي کشيد، لبخند زد و گفت :
- « اين نشان مي دهد که آقاي کياني تمرين زيادي داشته وبه قول معروف فوت کوزه گري را آموخته.»
شهرزاد رو به تو کرد و گفت :
- « بهار ! من جاي تو باشم اين طرح را از آقاي کياني مي گيرم و قاب مي کنم. »
من مثل برق گرفته ها خودم رابه طرح نزديک کردم و در حاليکه اضطراب در کلامم موج مي زد گفتم :
- « راستش من خودم همين قصد را دارم فکر کنم بهار خانم اين اجازه را به من بدهند که اين طرح را براي خودم نگه دارم . »
همة نگاهها به تو دوخته شد تو آهسته از جاي خود بلند شدي و کنار من ايستادي و نگاهت را به طرح دوختي و بعد با يک لبخند شيرين رو به من کردي و گفتي :
- « اين نتيجة زحمت شماست پس لزومي نداره براي نگه داشتنش از من اجازه بگيريد . ولي اين طرح از بهاري که من هر روز در آينه مي بينم زيباتر و مهربانتر به نظر مي آيد . منظورم اينه که من فکر ميکنم شما اون چيزي را که دوست داشتيد ببينيد کشيديد . »
من نگاهم را از تو دزديدم تا راز دلم از پرده بيرون نيافتد، بي خبر از آنکه تو راز مرا مي دانستي . بعد از آن روز من هر شب ساعتها به قابي که تو در آن نشسته بودي خيره مي شدم و بي کلام با تو سخن ميگفتم . و شنبة هر هفته براي ديدن تو بهار واقعي لحظه شماري مي کردم و هنگامي که تو آراسته و متين وارد کلاس مي شدي آرزو مي کردم که اي کاش براي يکبار هم که شده با لبخندي قلب منتظرم را از اين انتظار کشنده رهايي بخشي اما تو سرد بودي مثل هميشه و من هر روز در آتش عشقي که از تو در دل داشتم مي سوختم .
تمام طول هفته را هم کار مي کردم و هم درس مي خواندم با اميد اينکه شنبه از راه برسد و من يکبار ديگر بهارم را ببينم و تو با بي رحمي تمام دو هفته مرا چشم انتظار گذاشتي . کاش مي توانستم انتظارم را به تصوير بکشم صندلي خالي تو قلبم را به درد مي آورد و خطوطي که رسم مي کردم بي اختيار به بيراهه مي رفت گويي هيچگاه قلم بر دست نگرفته بودم.
شنبه اي ديگر گذشت و تو نيامدي ، نمي دانستم با دل بي طاقتم چه کنم . تا اينکه آن شنبه از راه رسيد و من باز هم تنها به اميد ديدن تو وارد کلاس شدم ولي باز هم تو را نديدم ، خواستم بازگردم که شهرزاد خود را به من رساند و نامه اي را به دستم داد و قبل از اينکه من چيزي بگويم مرا به کناري کشيد و گفت :
- « اين را بهار داده تا به شما بدهم ، راستش من ... »
ديدة اشکبار شهرزاد دلهره اي عجيبي بر دلم انداخت، کاغذ تا شده اي را که در دست داشتم به آرامي باز کردم ، بهار با دست خط خود برايم اين چنين نوشنه بود :
- « به بهاري که خزان عمرش نزديک است دل مبند و به خاطر من مرا فراموش کن دستانم نيز همچون نگاهم به زودي سرد مي شود، وقتي آن لحظه فرا رسد گرمي عشق تو نيز نمي تواند سرما را از وجودم دور کند. »
قطره اشکي که از گوشة چشمم فرو افتاد از ديد شهرزاد مخفي نماند او نيز چون من اشک به ديده داشت. من بايد تو را مي ديدم و شهرزاد از نگاهم همه چيز را خواند، مي دانستم که او نيز چون من تو را دوست دارد از او خواستم تا برايم بگويد چه بر سر تو آمده او گفت که بايد در جاي مناسبتري با هم حرف بزنيم .
وقتي هر دو بروي نيمکت پارک نشستيم، هيچکدام جرأت حرف زدن نداشتيم تا اينکه شهرزاد سکوت را شکست:
- « بهار سرطان خون داره، دکترها گفتند که چند ماه بيشتر زنده نمي مونه. »
نمي خواستم چيزهايي را که مي شنوم باور کنم. نه، اين از توان من خارج بود. شهرزاد در حاليکه سعي مي کرد به چشمان اشکبار من نگاه نکند به نقطه اي خيره شد و گفت :
- « اون مي دونست که شما عاشقش شديد، براي همين ديگر به کلاس نيومد، مي خواست شما فراموشش کنيد ولي وقتي من به او گفتم که شما همچنان منتظر برگشتن او هستيد اين نامه را براي شما نوشت و از من خواست آن را به شما بدهم. او به من گفت« نبايد اين اتفاق مي افتاد حالا هم دير نشده فرهود نبايد منتظر من باشد. »
حالا معني آن نگاههاي سردش را مي فهميدم، پشت آن چهرة به ظاهر خشک و بي روح يک فرشته با قلبي مهربان به من لبخند مي زد و من آن لبخند را با چشمان خود ديده بودم و گر نه چگونه مي توانستم آن را به تصوير بکشم.
بهار مي خواست تنها باشد، وجود من او را آزار مي داد و من براي آرامش او بايد ديدار دوبارة او را براي هميشه فراموش مي کردم.
و امروز آمده ام تا اين نرگسها را تقديم تو کنم، شهرزاد برايم گفته بود که عاشق گلهاي نرگسي ،بهار عشق بودي پس چرا خزان شدي ؟ بهار من از درون خاک جوانه بزن بگذار يکبار ديگر تو را ببينم.
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
مـــشــتـری خـــود را بـشــنــاســید!

مـــشــتـری خـــود را بـشــنــاســید!

يكي از نمايندگان فروش شركت كوكاكولا، مايوس و نا اميد از خاورميانه بازگشت.
دوستي از وي پرسيد: «چرا در كشورهاي عربي و فارسي موفق نشدي؟»
وي جواب داد: «هنگامي كه من به آنجا رسيدم مطمئن بودم كه مي توانم موفق شوم و فروش خوبي داشته باشم.
اما مشكلي كه داشتم اين بود كه من عربي و فارسي نمي دانستم.
لذا تصميم گرفتم كه پيام خود را از طريق پوستر به آنها انتقال دهم.
بنابراين سه پوستر زير را طراحي كردم:

پوستر اول مردي را نشان مي داد كه خسته و كوفته در بيابان بيهوش افتاده بود.
پوستر دوم مردي كه در حال نوشيدن كوكا كولا بود را نشان مي داد.
پوستر سوم مردي بسيار سرحال و شاداب را نشان مي داد.
پوستر ها را در همه جا چسباندم.»
دوستش از وي پرسيد: «آيا اين روش به كار آمد؟»
وي جواب داد: «متاسفانه من نمي دانستم عربهاو فارسها از راست به چپ مي خوانند و لذا آنها ابتدا تصوير سوم، سپس دوم و بعد اول را ديدند.»

قبل از هر کار جدیدی باید مطالعات اولیه به صورت کامل با در نظر گرفتن همه جوانب انجام بشود
!
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
مــــجـــــســـــمـــه؟

مــــجـــــســـــمـــه؟

مي گويند در زمانهاي دور پسري بود كه به اعتقاد پدرش هرگز نمي توانست با دستانش كار با ارزشي انجام دهد.
اين پسر هر روز به كليسايي در نزديكي محل زندگي خود مي رفت و ساعتها به تكه سنگ مرمر بزرگي كه در حياط كليسا قرار داشت خيره مي شد و هيچ نمي گفت.
روزي شاهزاده اي از كنار كليسا عبور كرد و پسرك را ديد كه به اين تكه سنگ خيره شده است و هيچ نمي گويد.
از اطرافيان در مورد پسر پرسيد. به او گفتند كه او چهار ماه است هر روز به حياط كليسا مي آيد و به اين تكه سنگ خيره مي شود و هيچ نمي گويد.
شاهزاده دلش براي پسرك سوخت. كنار او آمد و آهسته به او گفت: «جوان، به جاي بيكار نشسستن و زل زدن به اين تخته سنگ، بهتر است براي خود كاري دست و پا كني و آينده خود را بسازي.»

پسرك در مقابل چشمان حيرت زده شاهزاده، مصمم و جدي به سوي او برگشت و در چشمانش خيره شد و محكم و متين پاسخ داد: «من همين الان در حال كار كردن هستم!» و بعد دوباره به تخته سنگ خيره شد.

شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند كه آن پسرك از آن تخته سنگ يك مجسمه با شكوه از حضرت داوود ساخته است. مجسمه اي كه هنوز هم جزو شاهكارهاي مجسمه سازي دنيا به شمار مي آيد. نام آن پسر «ميكل آنژ» بود!

قبل از شروع هر کار فیزیکی بهتر است که به اندازه لازم در موردش فکر کرد. حتی اگر زمان زیادی بگیرد.!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# صمد بهرنگي # بي نام

# صمد بهرنگي # بي نام

زنك كاسه اي آش كشك با يك تكه نان بيات جلو شوهرش گذاشت و گفت: بگير كوفت كن! اينو هم با هزار مصيبت تهيه كرده ام.
مردك فكر كرد: پس پول هايي كه امروز صبح بهت دادم چه شد؟
بعد دوباره فكر كرد: از تيغ آفتاب تا تنگ غروب كار و زحمت، چيزي كه بهت مي رسد آش كشك با يك تكه نان بيات. خوب باشد!
زنك كمي بالاي سر شوهرش ايستاد تا اگر غرولند راه بيندازد سركوفتش بزند. بعد كه ديد چيزي نگفت، گرفت و رفت آشپزخانه از خاگينه اي كه پخته بود چشيد تا كم شيرين نباشد. مرغ برياني را كه داشت روي آتش جلز و ولز مي كرد جابجا كرد، كدوها را پوست گرفت و توي تابه انداخت. عسل و كره را پهلوي هم تو بشقابي گذاشت و ... سفره ي رنگيني آماده كرد. آنوقت پيش شوهرش آمد كه آش كشك را با نيمي ازتكه نان بياتش خورده به خميازه افتاده بود.
زن گفت: يه ديزي مي خوام. زود پا مي شي ميري از ديزي فروش بازار مي خري و مياري.
مردك كه هواي خواب شيرين بعد از ناهار به سرش زده بود، پكر شد و زير لب گفت: نميشه اينو يه ساعت بعد بخرم؟ تازه اين همه ديزي را مي خواهي چكار؟ هر روز يه ديزي؛ هر هفته هفت ديزي.
زنك جوابي نداد. به صداي پارس سگي رفت طرف دريچه اي كه از طبقه ي دوم به كوچه باز مي شد. نگاهي به كوچه انداخت و به كسي گفت: يه كم صبركن. ذليل شده هواي خواب به كله ش زده. دارم مي فرستمش پي نخود سياه. خبرت مي كنم. در را بست. قيافه ي اخمويي گرفت و گفت: گور بگور شي همسايه بد!
اين را گفت كه شوهرش چيزي نپرسد. و چه بجا گفت. مردك خود را حاضر كرده بود كه بپرسد كي بود؟ مي خواست سرصحبت را باز كند و موضوع ديزي ماست مالي شود. زنك در درگاه گفت: نشنيدي گفتم يه ديزي مي خوام؟
مردك گفت: چرا شنفتم. زن دست در جيب كت مردك كه دم در آويخته بود كرد و كليدي درآورد. گفت: كليد رو ورداشتم. هر وقت اومدي در ميزني ميام باز مي كنم. حالا ميرم بخوابم. و رفت به اتاقي كه مي شد گفت اتاق آرايش است. لباس هايش را درآورد. بدنش را عطر ماليد. بهترين لباسش را پوشيد. سرش را شانه زد. سرخاب سفيداب ماليد. كوتاه سخن تا شوهرش برود با خودش ور رفت بعد مثل عروس پا به درون اتاق گذاشت و دريچه را باز كرد. مردك سر پيچ كوچه به جوان شيك پوش خوش هيكلي برخورد. بس كه خواب آلود بود، كفش جوان را لگد كرد و فحش شنيد. جلوت را نگاه كن، بي سر و پا!
بازار ديزي فروش ها آن سر شهر بود. تا آن جا برسد يكساعت تمام طول كشيد. به نخستين ديزي فروش گفت: منو زنم فرستاده كه يه ديزي بخرم. اگه دارين بدين.
ديزي فروش زد زير خنده. كمي كه آرام شد به ديزي فروش پهلو دستيش هي زد: اوهوي، مشدي غضنفر ديزي فروش! باز هم آقا رو زنش فرستاده ديزي بخره ها... ها... ها... ها ها.
او هم موذيانه زد زير خنده و سقف بلورين بازار را لرزاند و همسايه ي پهلو دستيش را آگاه كرد:
اوهوي، داش سيد كاظم ديزي فروش! خل مي خواستي ببيني؟ نگاه كن. باز هم زنش فرستاده ديزي بخره ها... ها... ها ها.
داش سيد كاظم ديزي فروش چنان با شدت خنديد كه دو تا ديزي از زير دستش در رفت و خاكشير شد. او هم خنده اش را قاطي خنده ي سه نفر نخستين كرد و به پهلودستيش هي زد:
اوهو، آميز موسا كبلا سيد حسني ديزي فروش! نگاه كن. بازم زنش فرستاده ديزي بخره... ها... ها... ها ها.
صداهاي خنده بازار را پر كرد. ديزي فروش ها سر مردك ريخته بودند و مي خنديدند. مسخره اش مي كردند. خلش مي خواندند. آخر سر مثل هميشه يك ديزي به قيمت بيست ريال فروختند و روانه اش كردند.
يكساعت ديگر طول كشيد تا مردك به خانه اش رسيد. در زد. باز نشد. باز هم زد. باز هم باز نشد. آنوقت دلش خواست لگدي به در بكوبد. آجري از بالاي در افتاد و سرش را شكست. چيزي نگفت. دستي به سرش كشيد و خون قرمز خوش رنگش را نگاه كرد و لبخند تلخي زد.
در اين وقت دريچه ي بالا خانه شان باز شد و صداي زنش را شنيد كه گفت: ديزي خريدي؟
مردك گفت: خريدم.
زن گفت: خب، پرسيدي توش چقدر نمك بريزم؟
مرد اين را نپرسيده بود. هيچ وقت اين را نمي پرسيد. مي رفت ديزي را مي خريد مي آورد، اما نمي پرسيد چقدر نمك بايد توش ريخت. چون مي دانست كه نپرسيدن با پرسيدنش يكي است. اگر مي پرسيد، باز زنش بهانه هاي ديگري داشت: بپرس ببين چقدر آب بريزم، بپرس ببين چند دانه نخود مي گيرد. بپرس ببين ...
اين بود كه هيچوقت نمي پرسيد. زنش دو بدستش افتاد: آخه زير آوار بموني انشاالله. مگه صد دفعه نگفته م نمك ديزي را بپرس بيا؟ يا الله زود برگرد و بپرس بيا. تا نپرسي در واشدني نيس. ديگه گذشته ها گذشته. مث دفعه هاي پيش نيس كه بهت رحم كنم و درو باز كنم. ديگه مته به خشخاش گذاشته م. ميري مي پرسي، يا تا روز قيامت همونجا مي موني؟
مردك خونش را مي ديد كه از نوك بينيش چكه مي كند. صداي زنش را هم مي شنيد اما خودش را نمي ديد. صداي نفس نفس زدن كس ديگري را هم مي شنيد.
زنش گفت: چرا واستادي؟ گفتم...
حرفش ناتمام ماند. چيزي زنش را عقب كشيد و دست مردي دريچه را دريچه ي خانه اش را بست. مردك خون آلود و كوفته راه بازار ديزي فروش ها را پيش گرفت و به نخستين ديزي فروش كه رسيد گفت: زنم اندازه ي نمك ديزي را پرسيد.
ديزي فروش انگشتي به خون سر مردك زد و نگاه كرد ديد خيس است. گفت: انگار زنده اي!
بعد شديدتر از پيش قهقهه را سر داد و به همسايه پهلو دستيش هي زد: اوهوي، مشدي غضنفر ديزي فروش! نگاه كن، آقا رو زنش فرستاده اندازه ي نمك ديزي رو بدونه. نگفتم؟ .... ها... ها ها.
مثل دفعه ي پيش ديزي فروش ها يكي پس از ديگري به سر مردك ريختند و خنديدند. سقف بلورين بازار از زور خنده ترك برداشت. چند ديزي جوراجور از قفسه ها افتاد و خاكشير شد، آخر سر به مرد گفتند: برو به زنت بگو ، بيش از نيم مشت. كم از يه مشت.»
مردك راه افتاد. بلند بلند اين حرف را تكرار مي كرد كه فراموشش نشود. بيش از نيم مشت، كم از يه مشت... بيش از نيم مشت، كم از يه مشت. گذارش از جايي افتاد كه در آنجا خرمن به باد مي دادند. ورد مردك را كه شنيدند گمان بردند كه روي سخنش با آنها است به سرش ريختند و تا مي خورد زدندش. وقت كتك تمام شد، يكدفعه به سر مردك زد كه نكند همه ي اين كارها زير سر زنش باشد. دو تا بد و بيراه نثار زنش كرد و پا شد كه برود. خرمن كوبها گفتند: ديگه از اين غلط ها نكني، نگي بيش از نيم مشت، كم از يه مشت!
مردك گفت: پس چي بگم؟ گفتند، بگو يكي هزار شه، خدا بركت بده.
مردك راه افتاد. بلند بلند مي گفت: يكي هزار شه، خدا بركت بده! يكي هزار شه، خدا بركت بده!
به جماعتي برخورد كه تابوتي روي دوش مي بردند. كسيشان مرده بود. ورد مردك را كه شنيدند، به سرش ريختند و تا مي خورد زدندش. وقتي كتك تمام شد باز به سر مردك زد كه نكند همه ي اين كارها زير سر زنش باشد! پيش خودش گفت: اگه اين دفعه پام به خونه برسه مي دونم چكار كنم، چهار تا بد و بيراه نثار زنش كرد و پا شد كه برود. عزاداران گفتند: ديگه از اين غلط ها نكني، نگي يكي هزار شه!
مرد گفت: پس چي بگم؟
گفتند: بگو اول آخري شه. ديديد ديگه نبينيد.
مردك راه افتاد. بلند بلند مي گفت: اول آخري شه، ديديد ديگه نبينيد!.. اول آخري شه، ديديد ديگه نبينيد!.. به جماعتي رسيد كه عروس به خانه ي داماد مي بردند.
ورد مردك را كه شنيدند يكي جلو اسب عروس را گرفت و باقي ريختند به سرش و تا مي خورد زدندش. باز به سر مردك زد كه نكند همه ي اين كارها زير سر زنش باشد. پيش خودش گفت:
اگه پام به خونه برسه، مي دونم چكار كنم. اين دفعه حقشه آش كشك با نون بيات بخوره. هشت تا بد و بيراه نثار زنش كرد و پا شد كه برود. آدمهاي عروس گفتند: ديگه از اين غلط ها نكني. نگي ديديد ديگه نبينيد.
مرد گفت: پس چي بگم؟
گفتند: سوت بزن، كلاهت را هوا بينداز، شادي كن، بخند، فرياد بكش، آن قدر شادي كن كه مردم به حالت حسرت بخورند. يه كم اخم كني واي به حال و روزگارت. بايد بخندي. بايد شادي كني، بازي كني، مي فهمي؟ مگه نمي بيني همه شادي مي كنن؟ خوب گوش هات رو باز كن، يه كم اخم كني واي بحالت. بايد بخندي و شادي كني. مي فهمي كه؟
مردك خون لبهايش را پاك كرد. دندان هاي جلويش را كه در اثر مشت لق شده بود كند و دور انداخت و گفت: خيلي هم خوب مي فهمم.
سپس راه افتاد. در حاليكه خون سرش از نوك بيني اش چكه مي كرد، اما لب هايش مي خنديد. خودش شادي مي كرد. فرياد مي زد. اخم نمي كرد. جست و خيز مي كرد و كلاهش را بهوا مي انداخت. و سوت هم مي زد. وقتي سوت مي زد خون از دهانش مي جست. وقتي مي خنديد اشك از چشمانش مي پريد. وقتي مي پريد پاره هاي لباسش بلند مي شد. وقتي كلاهش را بالا مي انداخت از سوراخ وسط كلاهش آسمان را مي ديد. در اين هنگام به كفتربازي برخورد كه كفترهايش را رديف هم لب بام نشانده بود و داشت دانه مي پاشيد كه كفترهاي همسايه را بگيرد.
كفترها به هواي داد و فرياد مردك پريدند و تا دوردست رفتند. كفترباز سخت عصباني شد و بكوچه آمد و مردك را تا مي خورد كتك زد. بسر مردك زد كه همه ي اين كارها زير سر زنش است.
پيش خود گفت: منو مسخره خودش كرده، مي دونه كه همه چيز زندگيش از منه. نمي خواد كاريم بكنه همين جوري سر مي دونه. شانزده تا بد و بيراه نثار زنش كرد و پا شد كه برود.
كفتر باز گفت: ديگه از اين غلط ها نكني!
مردك گفت: پس چي بگم؟
كفتر باز گفت: هيچي نگو. كمرت را خم مي كني، صدات رو ميبري، كلاهت رو محكم مي چسبي، نفس هم نمي كشي، دست و پاتو جمع مي كني، پاورچين پاورچين از كنار ديوار راه مي ري. نفس هم نمي كشي. مي فهمي كه!
مردك گفت: مي فهمم! خيلي هم خوب مي فهمم. كمرم باس خم بشه صدام بريده، كلاهم رو محكم مي چسبم، نفس هم نمي كشم از كنار ديوار يواشكي رد ميشم، مث اينكه نيستم. و راه افتاد. كمرش خم شده بود و نفسش بريده.
و... اين دفعه پي در پي مي گفت: همه ي اين كارها زير سر زنمه... همه ي كارها زير سر زنمه... به جماعتي برخورد كه جلو دكان جواهر سازي جمع شده بودند. وقت ظهر، روز روشن دكانش را دزد زده بود و جماعت در جستجوي دزد بودند.
مردك را كه با آن حال ديدند، دزدش پنداشتند آنقدر كتكش زدند كه نگو. خون خوشرنگ مردك از نوك بينيش چكه مي كرد. سي و دو تا بد و بيراه نثار زنش كرد و خواست كه برود، گفتند:
اگر تو دزد نيستي نبايد اين جوري راه بري پس از آنكه جيب هايش را نگاه كرده، سر و وضعش را ديده بودند، او را ديوانه پنداشته بودند. مردك گفت: پس چكار كنم؟
گفتند: سرتو بالا بگير، كمرت را راست كن و برو. مردك راه افتاد.
سر را بالا نگاه داشته بود و قد راست كرده بود. از اين حالتش خوشش مي آمد گويي سالها در جستجوي چيزي بود و حالا آنرا پيدا كرده بود. فكر كرد: از بس خم شده بودم داشتم قوز در مي آوردم.
در همين فكر بود كه نردباني جلوش سبز شد. نردبان از در خانه اي بيرون مي آمد و در خانه ي روبرويي وارد مي شد.
مردم خم مي شدند كه بگذرند.
مردك خم نشد. نمي خواست اين حالت خوش آيندش را از دست بدهد. راست راست پيش رفت.
مردم در كارش حيران ماندند. او را ديوانه خواندند. سر مردك سخت خورد به نردبان و عقب برگشت. نردبان انتها نداشت. هي پله بود كه از يك در بيرون مي آمد و در ديگري مي رفت.
مردك بار ديگر پيش رفت. و بار ديگر پيشاني و سرش زخم برداشت. اين كار چند بار تكرار شد. جماعت مسخره اش كردند، آخر ديوونه، مي خواهي بگويي يك تنه نردبان باين كلفتي را خواهي شكست و به آن طرف خواهي رفت؟ بيخود است. خودكشي است، ديوونه! مردك اين حرف ها را از يك گوش مي گرفت و از گوش ديگر بيرون مي كرد.
زير لب زمزمه اي داشت. ناگهان همه ديدند مردك عقب عقب رفت، رسيد به آخر كوچه، آنوقت شروع كرد به دويدن. نردبان از حركت نايستاده بود. چند نفري ايستاده بودند و نگاه مي كردند، مي گفتند: خوب، عجله اي نداريم. مي ايستيم. وقتي نردبان را بردند مي رويم. حركت نردبان تندتر شد و اين ها گفتند: آخرها شه. مردك تند مي دويد، اگر بزمين مي خورد هزار تكه مي شد، رسيد پاي نردبان. جست زد پريد، نردبان زودي بالا رفت، پاي مردك گير كرد و افتاد به آن طرف به رو. چند نفري از زير نردبان گذشتند و نردبان ايستاد. مردك خون آلود برخاست نشست و چهل بد و بيراه نثار زنش كرد و پا بدو گذاشت.
هياهو از دو سو برخاست. از پشت سر مردك شنيد: ترو خدا برگرد، اگر مسلموني نرو، يه نگاه به پشت سرت بكن، قاقات ميديم برگرد!.. مردك دويد و دويد تا بخانه شان رسيد. در زد باز نشد. باز هم زد. باز هم باز نشد. بسرش زد و دو لگد بدر كوبيد آجري از بالا افتاد و سرش بيشتر شكست. چيزي نگفت. خون رنگينش از نوك بينيش چكه مي كرد. باز هم دو لگد بدر زد. سرش را گرفت كه آجر رويش بيفتد. مي خواست زنش را تحقير كند. نشان دهد كه او نمي تواند نگذارد كه شوهرش تحقيرش كند. آجر افتاد دريچه باز شد.
صدايي گفت: كيه؟ مردك گفت منم. زنش گفت: ترو نمي شناسم. مردك گفت: شوهرت. زن گفت: باشه. اسمت چيه؟
راستي اسمش چه بود؟ اين را ديگر نخوانده بود. زنش هيچوقت اين بهانه را نياورده بود. فكر كرد كه در گذشته ها چطور صدايش مي زدند. چيزي بيادش نيامد. وقتي به آن جوان شيك پوش خوش هيكل برخورد، او را «بي سر و پا» صدا كرد. مي شد گفت اسمش «بي سر و پا» ست؟
اگر اين طور بود پس چرا در بازار ديزي فروش ها او را «خل» گفته بودند؟ نكند اسمش «خل» باشد! نه. اگر خل بود پس چرا پهلوي آن نردبان تمام نشدني «ديوانه» اش خوانده بودند! اسمش يادش رفته بود. شايد هم از نخست نامي نداشته است. كاش اينطور بود، آنوقت آسوده مي شد و بخود مي گفت: خر ما از كرگي دم نداشت. اما مي دانست كه روزي اسمي داشته است. زنش فرياد زد: خوب نگفتي اسمت چيه؟ تا نگي در خونه واشدني نيس. رهگذري گفت: اسمتو مي پرسه؟ اين كه چيزي نشد. بگو بهروز، بگو افتخار، بگو. مرد بر هم نگشت كه رهگذر را نگاه كند. زنش گفت: ها؟ مرد گفت: يادم رفته. برم پيدا كنم برگردم، برگشت كه برود. صداي خنده هايي شنيد. رو برگردانيد. تمام ديزي فروش ها در چارچوب دريچه جمع شده بودند و قاه قاه مي خنديدند. مردك بدستش نگاه كرد ديزي دستش بود. خون تويش جمع بود. ديزي را پرت كرد طرف دريچه. ديزي برگشت و خورد بسر خودش. صداي خنده بلندتر شد.
ديزي فروشي در خانه اش قد برافراشته بود و قنديل خانه را از سقف مي كند، اين ها همه اش در چارچوب دريچه بود.
مرد زير لب گفت: باشد! و راه افتاد.
تنگ غروب مرد بيرون شهر دم دروازه نشسته بود روي كپه خاكروبه اي و از آيندگان و روندگان اسمش را مي پرسيد.
حس مي كرد زنجيري را كه بنافش بسته شده از آسمان آويخته اند و ستارگان در دوردست ها سوسو مي زنند.
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
قدر خانواده ات را بدان ....((بی نهایت زیبا))

قدر خانواده ات را بدان ....((بی نهایت زیبا))

با مردی كه در حال عبور بود برخورد کردم
اوو!! معذرت میخوام
من هم معذرت میخوام ,دقت نکردم


ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه ,خداحافظی كردیم و به راهمان ادامه دادیم


اما در خانه با آنهایی كه دوستشان داریم چطور رفتار می كنیم

كمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم.دخترم خیلی آرام كنارم ایستاد همینكه برگشتم به اوخوردم وتقریبا" انداختمش با اخم گفتم: ”اه !! ازسرراه برو كنار“


قلب کوچکش شکست و رفت

نفهمیدم كه چقدر تند حرف زدم
وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت: وقتی با یك غریبه برخورد میكنی ، آداب معمول را رعایت میكنی
اما با بچه ای كه دوستش داری بد رفتار میكنی
[URL="http://www.iranalive.org/"] [/URL]
برو به كف آشپزخانه نگاه كن. آنجا نزدیك در، چند گل پیدا میكنی .آنها گلهایی هستند كه او برایت آورده است.خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی


آرام ایستاده بود كه سورپرا یزت بكنه

هرگز اشكهایی كه چشمهای كوچیكشو پر كرده بود ندیدی
در این لحظه احساس حقارت كردم
اشكهایم سرازیرشدند.آرام رفتم و كنار تختش زانو زدم
بیدار شو كوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟

گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری كه امروز داشتم
نمیبایست اون طور سرت
داد بکشم

گفت :اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان
من هم دوستت دارم دخترم
و گلها رو هم دوست دارم
مخصوصا آبیه رو

گفت : اونا رو كنار درخت پیدا کرد م ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن
میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو
آیا میدانید كه اگر فردا بمیرید شركتی كه در آن كار میكنید به آسانی در ظرف یك روز برای شما جانشینی می آورد؟



اما خانواده ای كه به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد كرد.
و به این فكر كنید كه ما خود را وقف كارمیكنیم و نه خانواده مان



چه سرمایه گذاری
ناعاقلانه ای !!
اینطور فكر نمیكنید؟!!
به راستی كلمه

“خانواده“ یعنی چه ؟؟


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# حميد صابري # چلچله

# حميد صابري # چلچله

چلچله فصل بهاراست وآفتاب بهاري همه رابه خودش دعوت مي كند.مسجدكوچك روستاكه انتهاي حياط خاكي قرارگرفته به تازگي باسنگ مرمرودرب وپنجره آلومينيومي كمي زيباشده است،اماتوالتهاي سمت راست حياط همچنان باهمان وضع قديمي منتظررسيدگي هستند.سمت چپ حياط،هفت چاله مخصوص غذاكنده شده است كه روزهاي عزاداري محرم همه آنهاروشن مي شوداماامروزفقط يك ديگ سياه بزرگ روي آتش هيزم،آش نذري راآماده مي كندوچندزن كه چادرهايشان رابه كمرشان بسته اند،دوربخارآش حلقه زده اند.درچوبي يكي ازتوالت هابازشد،مردي كه كت و شلوارخاكستري رنگي داشت ازآن خارج شد،كتش رادرآوردوروي دوشهايش انداخت وكنارشيرآب مشغول وضوشد.موهاي خاكستري رنگ سروصورتش رابه تازگي ازته تراشيده واگرچه لباسهايش نونيستنداماآراسته اند.چين وچروكي كه برصورتش چسبيده،باآن زانوهاي ازهم فاصله دارش نشان ازيك زندگي پرتلاش زيرتيغ آفتاب مي دهد.مي شودفهميدنبايدسن زيادي داشته باشد،ابتداي سرازيري پيري است.همه روستا حتي بچه هاي روستاهم مي دانندكه چه كسي نيم ساعت قبل از اذان ظهرومغرب به مسجدمي آيد؟
حاج علي كه چندسالي است همسرش راازدست داده وبچه هايش هم به دنبال زندگي خودپركشيده ورفته اند،بااجاره زمينهايش باقناعت زندگي مي كندوهميشه قبل ازاذان به استقبال نمازجماعت مي آيد.
مثل اينكه هيچ وقت منتظرهيچ كس وهيچ چيزنيست وتنهاي تنهاست،بدون اينكه به اطراف خودتوجهي كند،درحاليكه آستينهايش راپايين مي زد،ازپله هاي مسجد بالارفت وواردمسجدشد.پارچه بزرگي كه روي قاليچه قرمزپشت محراب بودرابرداشت وبه كناري گذاشت،برگشت وروي همان قاليچه نشست.آفتاب كاملا به اومي رسيداما احساس سرما مي كرد،كتش راپوشيدوجورابهايش راازجيب كتش درآوردوبه پاكرد. ازجيب ديگرش مهروتسبيحي راكه ازسفرحج آورده بود،درآورد وبوسيدوروبرويش گذاشت،بلندشدونمازبست.
بعدازسلام دادن نماز،تسبيح رابين انگشتانش گرفت وشروع به خواندن تسبيحات كرد.پنجره كنارمحراب كاملامشرف به حياط بود.زنهاهمچنان دورديگي كه به شدت بخار مي كردجمع بودندوزن ميانسالي باروسري مشكي روبه پنجره وپشت بخار ايستاده بودوباكفگيري آش راهم مي زد،آشنا مي آمدند.يكهويك چلچله روي سيم پشت پنجره نشست،بعدپريدوكاه كوچكي كه دردهان داشت رابه چنددانه گلي كه ازقبل كنارسقف سكوي مسجدچسبانيده بوداضافه كرد.
حاج علي به چلچله خيره شد،لبانش حركتي نداشت،احساس سبكي مي كرد،گويي وزني نداشت ياروي زمين نبود،مثل وقتيكه انسان خواب مي بيند...يادش آمد...چلچله...آن روزاول مدرسه،بعدازتعطيلات عيد...صبح بهاري كه كمي بادسوزناك مانده اززمستان آخرين زورهاي خودش را مي زد.گالشهاي پلاستيكي اش راباآب برق انداخته ودفتروكتابي زيربغلش گرفته بود،ازروي سكوي خانه شان پريدوبدوازوسط حياط گذشت،نزديك دركه رسيد،يك جفت چلچله روي درنشسته بودند.نمي دانست كه چطورشدتكه چوبي اززمين برداشت وبه طرف آنهاپرتاب كرد،يكي ازچلچله هاافتاد،نوك وچشمانش پرخون شده بودوهيچ حركتي نمي كرد. ازنه نه جان شنيده بودكه خداچلچله هاراخيلي دوست دارد،نه نه جان هميشه مي گفت:((خداتوسط آنهااصحاب فيل راكه مي خواستندخانه خداراخراب كنندازبين برد،چلچله هازمستان به كربلا مي روندوبهاربرمي گردندوخداهركسي رادوست داشته باشد،به اين زائران كربلادستور مي دهدتوي خانه اش لانه بسازند.عقل آنهاازهمه حيوانات بيشتراست،مثل گنجشكهاخنگ نيستندكه توي ناوداني لانه بسازندوبعدباهرباراني لانه وجوجه هايشان به داخل كوچه پرت شوند.))
ترس تمام وجودعلي رافراگرفته بود،برگشت وازپشت پنجره اتاق،باصداي لرزاني به مادرش گفت:((مادر!اگركسي چلچله اي رابكشدچه مي شود؟))مادردرحاليكه كنارسماور،روي لگن مسي خم شده بودوآستينهايش راتاآرنج بالازده بودوتندومحكم به خميرمشت مي زد،بامچ دست موهايي كه اززيرروسري جلوي صورتش ريخته بودرا كنارزدونگاهي به علي انداخت وگفت:((علي جان!چلچله هارانكشي،هركسي چلچله هارابكشدخداتاغروب اورامي كشد.))باشنيدن اين حرف،علي خشكش زد،فكرش را نمي كردخداي مهربان مجازات اين كاررااينقدرزيادقرارداده است.قلبش مي خواست از سينه اش بيرون بپرد،تنش داغ شده بود،به سمت طويله دويدوتوي تاريكي پريدو دررامحكم بست.روي بسته كاهي نشست،صداي مادرش ازداخل اتاق شنيده مي شد:((علي جان!مادر!اگرنرفتي،صبحانه حاضراست گرسنه نروي))اصلا گرسنه اش نبود، به هيچ چيزي نمي توانست فكر كند.يكهو بلندشدودفتروكتابش را توي آخورالاغشان كوبيد،بسته كاه رابه سختي بلندكردوبه زمين زدوبالگدكاه هاي آن راپخش كرد.نمي دانست مرگ چيست؟فقط مي دانست ديگرنمي تواندني ني ونه نه جانش را ببيند،غروبهاسگش راببردباسگهاي ديگردعوابندازدوبادوستهايش بازي كند.بعداز مدتي نمي توانست توي طويله بندشود،ازآنجابيرون زد.مدرسه رفتن هم فايده نداشت،نمي خواست هيچ كدام ازدوستهايش راببيند،آنها كه نمي مردند، همينطوركيف مي كردند.شروع كردتوي كوچه هابه قدم زدن وتا ظهر بدون اينكه كمي بنشيند، فقط راه مي رفت.
نزديك غروب كه شدبيرون روستابود.حواسش نبودبه كدام سمت مي رود،به قبرستان رسيد،مثل موشي كه ماري مي بيند،ايستاد.تابه حال خيلي اينجاآمده بود. هرغروب پنجشنبه بامادرونه نه جان وني ني شان مي آمدندوروي قبرپدربزرگ شمع روشن مي كردند.آن همه شمع روشن وشلوغي خيلي حال مي داد،خيلي ازدوستهايش هم مي آمدند،اما اين بارطورديگري بود،هيچ كس نبود،هيچ شمعي روشن نبود،قبرستان ترسناك بود،طاقت ايستادن نداشت،دويد،اشكش هم امانش رابريد،داخل زمينها وپرچينهاچندين بارزمين خوردوبلندشدامادردي حس نمي كرد.حالادوست داشت يكبار ديگرهم كه شده خانواده اش راببيند.هواتاريك شده بود،چشمش به چراغهاي روستابودومي دويد.به روستاكه رسيد،توي كوچه هاهيچ كس نبود،بادسردي مي
وزيد.زانوهايش شل شده بود،مي خواست ازجلوي مسجدردشودكه ناخود آگاه ايستاد،قدرت راه رفتن نداشت،ازصبح سرپابود،چراغهاي مسجدروشن بود، چيزي اورا به داخل مي كشيد،هيچ كسي داخل حياط ديده نمي شد،از پله ها بالا رفت وگالشهاي پرازگلش رادرآورد،آرام دررابازكرد،مثل حالتي رابه خودش گرفته بودكه هميشه مي خواست وارددفترمدرسه شود.روي قاليچه قرمزپشت محراب ايستاد ،بغضش تركيد،سيل اشك ازچشمانش سرازيرشد،نفس نفس مي زدوباصداي بلندگريه مي كرد،به همان حالت گفت:((خدايا!اشتباه كردم،من كه نمي خواستم اين طوري بشود،نفهميدم كه چطورپيش آمد،ديگرازاين غلطها نمي كنم))آستينش رابه چشمهايش كشيد،نشست ودوتادستهايش راروي زمين گذاشت وسرش راروي دستهايش وبه حالت سجده گفت:((خدايا!جان هركسي كه دوست داري...جان آقابزرگ...اصلا ديگرهيچ كار بدي نمي كنم...))احساس آرامش مي كرد،گريه اش هم قطع شده بود.
چشمهايش راكه بازكردنمي دانست كجاست،همه جاتاريك بود،فكركردحتمامرده است، دوباره گريه اش گرفت،باصداي بلندشروع به گريه كرد.سرش راكه بلندكرد،نور كمي ازپشت پنجره سوسومي زد،نزديك پنجره رفت،متوجه شدكه هنوزنمرده است وتوي مسجدخوابش برده،ان هم لامپ اتاق آقابزرگ،متولي مسجد،كه هنوزروشن بود. فهميدكه خدااورابخشيده است،خنده اش گرفت،اصلابرايش مهم نبودكه اين ساعت شب چگونه به خانه برودوبه بابايش چه بگويد.
حاج علي بالبخندي به لب دوباره بلندشدتايك نمازقضاي ديگربخواند.هنوزبه طوركامل ازخاطرات كودكي خارج نشده بودوچشمش به دنبال چلچله مي گشت.زنها همچنان داخل حياط دوربخا آش جمع بودند.خانمي كه روسري مشكي پوشيده بود هنوزايستاده بود،چلچله رفته بود.حاج علي باگفتن الله اكبر به ركوع رفت، دوباره احساس سبكي وسيردرخاطرات به سراغش آمد،اگركمي دقت نمي كردممكن بود درخواندن نمازاشتباه كند،سريعترازهميشه سرازسجده برداشت ودوباره هنگام بلندشدن نيم نگاهي به حياط انداخت،قلبش به تپش افتادوبدنش گرم شد.زن روسري مشكي!خودش بود،حوريه خانم،چهل سال پيش قبل ازاينكه به سربازي برود خيلي همديگررادوست داشتند،آن زمان مثل حالا نبودكه جرات حرف زدن رابه خودشان بدهند،اماازنگاههاي همديگرمي فهميدندكه به غيرازهمديگربه هيچ كس ديگرفكرنمي كنند.سالهافقط نگاهشان به همديگربراي به انتظارآينده ماندن كافي بود.اماهمه چيزبهم ريخت.يك روزازپاسگاه شهربراي سربازبگيري آمدندوتاظهر نشده تعدادزيادي ازجوانهاي روستابراي سربازي رفتند،تاآنهاازتپه كنارروستا سرازيرنشده بودند،حوريه كه دخترنوجواني بود،پشت پرده توري پنجره خانه شان ايستاده بودوبه آنهانگاه مي كرد.بعدازاينكه حاج علي به خاطردوري راه و امكانات آن سالهابعدازماههابه مرخصي آمده بودازخواهرش شنيدكه يك ماهي مي شودكه باباي حوريه اورابه شهرستان شوهرداده است.
صداي خش خش ازبلندگوي مسجدبلندشد.وقت اذان ظهربود،حاج علي نمازش راسلام دادوبه سمت دررفت،دررانيمه بازكردونگاهي به حياط انداخت،دورديگ آش كسي نبود.چندنفرداخل وضوخانه مشغول وضوگرفتن بودند.حاج علي ازمسجدبيرون آمد وبه سمت وضوخانه رفت.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# سرشار محمد # چشمان خسته

# سرشار محمد # چشمان خسته

مرد خودش را روي زمين ول كرد؛ طاقباز. چشمهايش را بست: چقدر خسته شده بود! چهرهي ناظر فني مجله دوباره در يادش آمد. ناسزا بارش كرد. مدير مسؤول پوست سر هر دويشان را ميكند. هم اين سردبيري كه خير سرش ناظر فني معرفي كرده بود، و هم آن ناظر فنياي كه آن بلا را سر اين شمارهي مجله آورده بود.
چقدر براي معرفي ناظر فني مايه گذاشته بود تا مدير مسؤول قبولش كند! آن وقت اين جوري حقشناسي كرده بود. مطمئن بود فروش مجله نصف ميشود. با اين روي جلد بد رنگ، چه كسي رغبت ميكرد آن را از روي دكه بر دارد و داخلش را نگاه كند؟
دوباره ناسزا گفت. اين چه ناظر فنياي بود كه حتي تا آمدن پيش او هم، نفهميده بود رنگ زمينه جلد خراب شده؟ لااقل يك آدم خوش انصاف هم در چاپخانه پيدا نشده بود كه دلش بسوزد و بيايد از او سؤال كند كه مطمئن است رنگها درست اند يا نه. مجله چاپ شده بود و رفته بود براي صحافي كه ناظر فني، با آن لبخند گندهي مسخرهي روي صورتش، آمده بود و آن را گذاشته بود روي ميز مرد. مرد اول فكر كرده بود ناظر فني شوخياش گرفته و داده يكي از روي جلدها را كه خراب شده صحافي كنند. اما وقتي فهميده بود ناظر فني اصلا نميفهمد چه دسته گلي به آب داده، داغ كرده بود. جوانك كور رنگ بود، و بعدِ سي سال زندگي نفهميده بود. آن وقت، خير سرش، ناظر فني هم شده بود!
مرد دستهايش را روي صورتش گذاشت و نفس عميقي را كه كشيده بود، محكم بيرون داد. هيچ كاري از دستش برنميآمد. بايستي بيخيال ميشد. كار از كار گذشته بود و آنچه نبايد اتفاق ميافتاد، اتفاق افتاده بود. مگر معجزهاي ميشد، و كمتر ضرر ميدادند.
خانه ساكت ساكت بود. يك بعدازظهر نسبتا گرم بهاري بود. صداي پچ پچ زنهاي همسايه، كه حتما داشتند مثل هميشه سبزي پاك ميكردند، و جيغ و فرياد بچههايشان موقع بازي، از پنجرهها هجوم ميآورد داخل. انگار زمان از حركت ايستاده بود.
فرصت نميكرد بخوابد. بايستي دوباره براي شام ميرفت خانه مادر زنش. زن و بچههايش دو شب بود كه آنجا بودند. خودش هم آمده بود تا دوشي بگيرد و مقداري از كارهايش را بردارد و ببرد آنجا. وقتي يك شمارهي مجله زير چاپ ميرفت، چند روزي فرصت داشت تا كارهاي خودش را سر و سامان بدهد. بعد دوباره روز از نو و روزي از نو. هرچند كاش هيچ وقت اين شماره زير چاپ نميرفت.
فكر و خيال را ول كرد. آن قدر فرصت داشت كه يك چرت كوتاه بزند و بعد دوش بگيرد. فعلا حوصلهي دوش گرفتن هم نداشت. دوست ميداشت همين جور دراز بكشد و بگذارد فكرهاي مزاحم، راهشان را بگيرند و از مغزش بروند. با خودش فكر كرد پنكه را بياورد و روشنش كند و جلوِ بادش دراز بكشد. تركيب سكوت خانه و صداي پنكه و زمزمهي همسايهها، برايش دلچسب بود.
با سنگيني بلند شد و رفت و پنكه را از كمد داخل اتاق بيرون آورد و گذاشتش گوشهي هال، كنار پشتيها. پارچهي دور پنكه را، كه زنش آن را با وسواس پيچيده بود، باز كرد و كنار پنكه انداخت. نزديكترين پريز برق، بيمصرف، پشت پشتي جا خوش كرده بود. پشتي را كنار گذاشت و دو شاخهي پنكه را به برق زد. پنكه روشن نشد. دكمههايش را فشار داد، اما پنكه كار نكرد.
كمي صبر كرد. خبري نبود. حالش گرفته شد. به پنكه ناسزا گفت. با خودش گفت شايد پريز برق ندارد. دست دراز كرد و فازمتر را از كشوِ ميز تلويزيون درآورد. اما چراغ فازمتر روشن شد. نميدانست كه چراغ فازمتر، با هر ولتاژي، روشن ميشود. نفهميد كه برق آن قسمت، مشكل دارد. چراغ روشن فازمتر را كه ديد، با خودش نتيجه گرفت كه پنكه خراب است. فازمتر را گوشهاي پرت كرد و به پشتي تكيه داد. سرش را روي پشتي گذاشت و گذاشت اعصابش كمي آرام شود.
ميدانست زنش كه به خانه بيايد، براي اين شلوغيها، سرو صدا راه مياندازد.
صداي قر و قر موتور يخچال، حواسش را به خود جلب كرد: به جاي چرت زدن، ميتوانست چيزي بخورد. در اين هوا، هندوانهي خنك ميچسبيد.
بلند شد و لخ لخ كنان، رفت داخل آشپزخانه. حوصله نداشت پاهايش را روي زمين نكشد. موتور يخچال همين طور سروصدا ميكرد. بدنهي يخچال هم، بفهمي نفهمي ميلرزيد. مدتها بود كه زنش گفته بود پايههاي يخچال را تنظيم كند تا اين جور لق نخورد؛ اما او فرصت نكرده بود. با خودش گفت، همين جمعه، درستش ميكند.
در يخچال را باز كرد. چراغ داخل يخچال روشن شد. سرش را جلو برد. يكدفعه بوي ماندگي و تعفن هجوم آورد طرفش. سرش را با اشمئزاز عقب كشيد. زود نفسش را بيرون داد و درِ يخچال را بست. در دهانش، طعم تلخي را حس ميكرد.
بد دهني كرد: به يخچال و زنش ناسزا گفت. از دست هر دويشان عصباني بود. هم يخچالي كه معلوم بود چند روز بود موتورش كار نكرده، و هم زني كه تا فرصتي گير ميآورد به خانه مادرش ميرفت.
نميشد يخچال را همين طوري ول كند. يخچال را از برق كشيد. يك كيسه زباله بزرگ پيدا كرد و هرچه را داخل يخچال بود توي كيسهي زباله ريخت و زود سرش را گره زد.
نفسش را، كه حبس كرده بود، بيرون داد. عرق كرده بود. پنجرهي آشپزخانه را تا آخر باز كرد. درِ يخچال را هم بازگذاشت تا بوي گندش برود. كيسهي زباله را گذاشت دم در، و دستهايش را، چند بار شست. احساس ميكرد دستهايش بو گرفته. يك لحظه از ذهنش گذشت: «پس چرا موتور يخچال كار ميكرد و چراغ داخلش روشن شد؟» محل نگذاشت. ديگر بايد حتما دوش ميگرفت. انگار همهي لباسهايش بوي تعفن گرفته بود.
صاف رفت داخل حمام. همهي لباسهايش را درآورد و بين لباسهاي كثيف گذاشت. شير آب سرد و گرم دوش را تنظيم كرد. دستش را زير آب گرفت. هماني بود كه ميخواست: آب ولرم؛ بفهمي نفهمي گرم. بدنش به اين دما عادت داشت. رفت زير دوش و چشمهايش را بست. گذاشت آب از ميان موهايش راه باز كند و روي صورتش ليز بخورد و بر تنش بريزد. اين حالت را دوست ميداشت.
يك لحظه پشتش لرزيد. احساس كرد آب سرد شده است. شير آب گرم را بيشتر باز كرد. با خودش گفت: «نكند شوفاژ خانه هم خراب شده؟» نميدانست دماي آب تغييري نكرده است.
حوله را از جارختي برداشت و دور بدنش پيچيد و از حمام بيرون آمد. حالش خيلي بهتر شده بود. ديگر گرماي هوا را احساس نميكرد.
به سرش زد كه بنشيند و ويراستاري كتابش را تمام كند. وقت بهتري پيدا نميكرد. مزاحمي هم كه در خانه نبود. به خانهي مادر زنش زنگ زد و به زنش گفت كه ديرتر ميآيد. زن، طبق معمول، با كمي غرولند راضي شد. قرار شد برايش شام نگه دارند.
نفهميد كي هوا تاريك شد. داشت ساعت ده شب ميشد. دير شده بود. اگر زودتر راه نميافتاد، يك قشقرق هم در خانهي مادرزنش در انتظارش بود. نمازش را گذاشت تا خانهي مادر زنش بخواند. سرسري كاغذهايش را جمع و جور كرد، و لباس پوشيد.
ماشين چند تا استارت خورد تا روشن شد. اين هم ميخواست ادا دربياورد!
وسط هفته بود. خيابانها خلوت بودند، اما تا خانهي مادرزنش هم، مسافت كمي نبود. مي بايست تا حاشيهي شهر ميرفت. راديو را روشن كرد. اما صداي گوينده، در سروصداي موتور ماشين گم شد. صداي راديو را تا ته بلند كرد. ترانه پخش ميكرد. داخل ماشين، تركيب عجيبي شده بود از صداي زور زدن موتور و خش خش راديو و چهچهي خواننده. از وضع خودش خندهاش گرفت. همهي زندگي اش همين بود. اصلا خيلي بدبخت بود! اما ناراحت نشد. سرحال بود. خودش هم رفت وسط شلوغي: شروع كرد به سوت زدن. بالاخره كار ويراستاري كتاب را تمام كرده بود. سر مجله هم يك بلايي ميآمد. مگر شمارههاي قبل چقدر فروش داشتند كه حالا بخواهد نصف هم بشود؟! بيچاره ناظر فني، كه آن قدر سرش داد و بيداد كرده بود! آن بندهي خدا، از كجا ميبايست ميفهميد كه رنگ جلد خراب شده؟! براي هر كس ديگري هم كه مشكل او را داشت، اين اتفاق ميافتاد. آدم كور رنگ كه نميفهمد چه بلايي سر رنگها آمده. وقتي آدم نميداند چشمهايش دارند اشتباه ميكنند، وقتي كه حسهايش درست كار نميكنند، از كجا بايد بفهمد كه دور و برش چه ميگذرد؟! مگر خودش هم، وقتي صداي موتور يخچال را شنيده بود، فكر نكرده بود كه يخچال دارد كار مي كند؟ از كجا بايستي ميفهميد كه يخچال خراب شده؟ اصلا شايد پنكه هم سالم بود و او اشتباه كرده بود. شايد پريز خراب بود؛ شايد مشكل از دو شاخه بود؛ شايد فازمتر اشكال داشت؛ اصلا شايد...
يكدفعه متوجه شد كه دارد تقاطع خيابان مادر زنش را رد ميكند. زود راهنماي چپ را زد. نشانهي سبز چراغ راهنما، در داخل ماشين، روشن شد. اما نفهميد كه چراغ راهنماي عقب، روشن نشده. آينهي بغل را نگاه كرد. كاميون بغل دستش را نديد. زود پيچيد.
صداي بوق بلند كاميون را شنيد. تند روي ترمز زد. صداي ترمز شديد كاميون را هم شنيد. بعد چيزي نشنيد. دماغهي كاميون را ديد كه آرام آرام جلو آمد و به ماشينش خورد. كاپوت، به نرمي جلوِ چشمش جمع شد. سر ماشين كج شد. فهميد كه سرش آهسته آهسته به چپ رفت و به شيشهي در خورد. حتي خرد شدن شيشه و پخش شدن تكههاي ريز رنگي اش را ديد.
گرماي خوني كه بر سر و صورتش ميريخت، برايش لذت بخش بود.
نفهميد رانندهي كاميون كي پياده شد. از اينكه راننده به راهنما توجه نكرده بود، عصباني نبود. ديد كه راننده زور ميزند تا در ماشين را باز كند. ميدانست كه نميتواند. در، كاملا پيچيده بود و تغيير شكل داده بود. خواست به رانندهي كاميون بگويد اين قدر خودش را بيخود خسته نكند. نتوانست. از بالا و پايين پريدنهاي راننده، خندهاش گرفت. لبخند زد. حالت لبهايش خيلي كج و كوله بود. خسته بود. خيلي خسته بود. ناظر فني هنوز نفهميده بود رنگ روي جلد خراب شده؛ چراغ فازمتر روشن بود اما پنكه كار نميكرد؛ يخچال صدا ميداد اما خراب شده بود؛ شوفاژخانه سالم بود. اما آب، گرم و سرد ميشد؛ زنش باز غرولند ميكرد؛ در آينهي بغل، خبري نبود؛ نشانهي سبز چراغ راهنما روشن بود؛ زنش از آشفتگي وضع خانه عصباني بود...
چشمهايش را بست. خوابش ميآمد.
 

Similar threads

بالا