داستان زندگی

daneh jou

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی به دنیای پا میگذاری ...
همه مشتاق دیدار تواند همه لحظه شماری میکنند برای دیدنت ... از مادر که تو رادر وجود خودش پرورش داده تا پدر که تو از اویی و نزدیکانت تا آشنایان و همسایه ها و...
تو به دنیا می آیی و اشتیاق همه برای دیدنت ادامه دارد ... اما هیچ اشتیاقی مثل اشتیاق اول نیست
در زندگی چیزهای زیادی را تجربه میکنی ... اولین دوست .... اولین روز رفتن به مدرسه ... اولین نمره بیست .... اولین بار که جایی را میبینی .... اولین شیطنت ... اولین دروغ .... اولین گناه .... اولین کار خوب .... اولین بار که رانندگی میکنی .... اولین بار که خودت تنها سفر میکنی و خیلی از این اولین های متفاوت...
تو هیچوقت از این کارها خسته نمیشوی ولی هیچوقت لذتشان اندازه بار اول نیست.....
اما این قاعده زنجیره ای روزی پاره می شود .... روزی میرسد که اتفاقی در وجودت می افتد .... عشق ... عاشق شدن ....
هرروزکه میگذره ... هر ساعت که میگذرد ... هر لحظه که میگذرد .... اشتیاق تو در این حس بیشتر می شود ....
ازدیدنش ... ازصحبت کردن با او .... از بودن با او .... ازخندیدن ... از گشتن .... ازماندن .... از زندگی کردن .... از هیچ چیز خسته نمیشوی .... خسته که نمیشوی به کنار بیشتر اشتیاق پیدا میکنی .....
عشق به اینجا ختم نمی شود..... عشق تمام دنیایت ... تمام وجودت .... تمام افکار و احساساتت را به قاعده خود بر میگرداند.....
تو زمانی از انجام کارهای تکراریت خسته میشدی .... اشتیاقی برایت باقی نمی گذاشت .... اما وقتی عاشق میشوی تمام آن کارها هم برایت شوقی دوباره دارد وقتی که با او هستی انجام تمام کارها برایت لذت بخش می شود حتی اگر بارها آن کار را انجام داده باشی.....
اول دوست داشتی عاشقش باشی ... وبعد از گذشت زمان .... احتیاج داری که عاشقش بمانی ..... معتادش میشوی ... اعتیادی بی ضرر و پر سود.....
این قاعده عشق است با وجود تو....
اما شاید روزی برسد ..... روزی برسد که اتفاقی بی افتد ... هر اتفاقی .... و تو بی عشق شوی..... و همین برای تو بس....
عشق همه چیز تو شده بود.....
اگر هر کدام از کارهای اولین باری را دیگر انجام ندی ... اولین جایی که رفتی دیگر نتوانی بری جای دیگری جایگزین میکنی ... اما برای عشق چطور ؟؟؟؟
وقتی عشقت را از دست بدی دیگر جایگزینی ندارد.....
چیزی که توی تمام زندگیت سلطه داشت و زندگیت را آنطوری چرخاند که خواست حالا دیگر نیست ... زندگیت پیچیده میشود چون چیزی که آنرا به این روز انداخته بود و هدایت میکرد دیگر نیست .... دیگر سکان زندگیت بدون سکاندار مانده و تو مات و مبهوت در میان طوفان زندگی فقط سوار بر کشتی خالی از انسان هستی ... کشتی که در امواج خروشان زندگی به سخره بزرگ شکست برخورد کرده و چیزی ازش نمانده
و زندگی ادامه دارد.....
اگر کسی میتواند ادامه زندگی را بنویسد برای خود بنویسد .... بعد از اینهمه اتفاق اگر ادامه زندگی امکان دارد بنویسد .... زندگی صرفا زنده بودن نیست .... نفس کشیدن نیست .... زندگی زندگی کردن است .....
و زندگی ادامه ...
 

aida22

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی خیلی زیبا و دوست داشتنی بود
واقعا ممنون عزیزم;)
 

naser.66

عضو جدید
سلام مرسی.
میخوای اجازه بده نمیخوای نده من یه کپی واسه خودم برداشتم
;)
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
روزی به دنیای پا میگذاری ...
همه مشتاق دیدار تواند همه لحظه شماری میکنند برای دیدنت ... از مادر که تو رادر وجود خودش پرورش داده تا پدر که تو از اویی و نزدیکانت تا آشنایان و همسایه ها و...
تو به دنیا می آیی و اشتیاق همه برای دیدنت ادامه دارد ... اما هیچ اشتیاقی مثل اشتیاق اول نیست
در زندگی چیزهای زیادی را تجربه میکنی ... اولین دوست .... اولین روز رفتن به مدرسه ... اولین نمره بیست .... اولین بار که جایی را میبینی .... اولین شیطنت ... اولین دروغ .... اولین گناه .... اولین کار خوب .... اولین بار که رانندگی میکنی .... اولین بار که خودت تنها سفر میکنی و خیلی از این اولین های متفاوت...
تو هیچوقت از این کارها خسته نمیشوی ولی هیچوقت لذتشان اندازه بار اول نیست.....
اما این قاعده زنجیره ای روزی پاره می شود .... روزی میرسد که اتفاقی در وجودت می افتد .... عشق ... عاشق شدن ....
هرروزکه میگذره ... هر ساعت که میگذرد ... هر لحظه که میگذرد .... اشتیاق تو در این حس بیشتر می شود ....
ازدیدنش ... ازصحبت کردن با او .... از بودن با او .... ازخندیدن ... از گشتن .... ازماندن .... از زندگی کردن .... از هیچ چیز خسته نمیشوی .... خسته که نمیشوی به کنار بیشتر اشتیاق پیدا میکنی .....
عشق به اینجا ختم نمی شود..... عشق تمام دنیایت ... تمام وجودت .... تمام افکار و احساساتت را به قاعده خود بر میگرداند.....
تو زمانی از انجام کارهای تکراریت خسته میشدی .... اشتیاقی برایت باقی نمی گذاشت .... اما وقتی عاشق میشوی تمام آن کارها هم برایت شوقی دوباره دارد وقتی که با او هستی انجام تمام کارها برایت لذت بخش می شود حتی اگر بارها آن کار را انجام داده باشی.....
اول دوست داشتی عاشقش باشی ... وبعد از گذشت زمان .... احتیاج داری که عاشقش بمانی ..... معتادش میشوی ... اعتیادی بی ضرر و پر سود.....
این قاعده عشق است با وجود تو....
اما شاید روزی برسد ..... روزی برسد که اتفاقی بی افتد ... هر اتفاقی .... و تو بی عشق شوی..... و همین برای تو بس....
عشق همه چیز تو شده بود.....
اگر هر کدام از کارهای اولین باری را دیگر انجام ندی ... اولین جایی که رفتی دیگر نتوانی بری جای دیگری جایگزین میکنی ... اما برای عشق چطور ؟؟؟؟
وقتی عشقت را از دست بدی دیگر جایگزینی ندارد.....
چیزی که توی تمام زندگیت سلطه داشت و زندگیت را آنطوری چرخاند که خواست حالا دیگر نیست ... زندگیت پیچیده میشود چون چیزی که آنرا به این روز انداخته بود و هدایت میکرد دیگر نیست .... دیگر سکان زندگیت بدون سکاندار مانده و تو مات و مبهوت در میان طوفان زندگی فقط سوار بر کشتی خالی از انسان هستی ... کشتی که در امواج خروشان زندگی به سخره بزرگ شکست برخورد کرده و چیزی ازش نمانده
و زندگی ادامه دارد.....
اگر کسی میتواند ادامه زندگی را بنویسد برای خود بنویسد .... بعد از اینهمه اتفاق اگر ادامه زندگی امکان دارد بنویسد .... زندگی صرفا زنده بودن نیست .... نفس کشیدن نیست .... زندگی زندگی کردن است .....
و زندگی ادامه ...
زندگی همیشه عاشقیست ولی وقتی کسی از عشق تهی شد بهتر هست ارام بنشیند به تردد ادمها نگاه کند و لبخند بزند
گاهی حتی حسودی کند به کسانی که عاشق اند یا کسی عاشقشان هست
اما خودش تنها به نقطه ای نامعلوم خیره میشود زندگی را لبخند باید زد اما گاهی تمام سیلهای اشکت ارامت نمیکند پس تنها و بی صدا بگو به درود زندگی میخواهم کمی استراحت کنم اخر دیگر هیچ چیز مفهوم زیبایی ندارد همه چیز نا زیبا شده
امید که روزی دوباره زندگی زیبا شود برایم نه اینگونه سیاه و تلخ
 

Similar threads

بالا