دیگه برنگشت!
هاج و واج گفتم: نرگس، من خودم باباتو دیدم شبیه خودته، خودم دیدمش.
صبر کن می فهمی. بابام یک روز رفت و دیگه برنگشت. سه سال تمام همه جا را دنبالش گشتن. هر کس یک چیزی می گفت:
یکی می گفت رفته خارج، یکی می گفت با همان دختره که دوست داشته فرار کرده، یکی می گفت خودشو کشته و ...
خلاصه امید آقا بزرگم که ناامید شد، دق کرد و از غصه مرد. ولی چه فایده؟! مرگ اون نه برای من بابا شد نه برای مادرم شوهر نه برای بابای بی چاره ام زندگی. یک سال بعد، عمویم صادق، همان که تو دیدی، با مادرم ازدواج کرد. عمو دو سال از مادرم بزرگ تره و می دونی چی از همه تلخ تره؟ این که از بچگی مادرم رو دوست داشته و خودش می گه تصمیم داشته هیچ وقت ازدواج نکنه. بی چاره اونم مثل من و پدرم و مادرم بدبخت افکار احمقانه یک عده دیگه شده. خلاصه وقتی من ده ساله بودم با مادرم ازدواج کرد و چون توی اون محیط کوچک و با اون حرف و سخن ها و آنچه گذشته بود زندگی براشون سخت بود اومدیم تهران.
عمو صادق هیچ وقت از هیچ محبتی به من فروگذار نکرده و تا حالا به من – تو – نگفته، کارهایی که برای من کردند نه اون نه مادرم، برای سه تا بچه دیگه شون نکردند، ولی من هیچ وقت احساس آرامش یا خوشبختی نکردم.
من که دهانم باز مانده بود، گفتم: پس برای همین به بابات می گی، خان عمو؟!
نرگس خندید و گفت: خوب آره، مگه تو چی فکر می کردی؟
فکر می کردم تو مثل همه، یعنی همیشه که همین طوری به همه حرف می زنی، با بابات هم شوخی می کنی.
دیوونه، آدم با باباش شوخی داره؟! اونم توی اسمش؟!
راست می گفت، بی طاقت پرسیدم: بالاخره بابات چی شد؟!
زهرخند تلخی زد و گفت:
باورت می شه، الان بیست و پنج سالمه ولی از همون شش سالگی یعنی نوزده ساله، هنوز چشم به راهم؟! همیشه توی ذهنم تصور می کنم بالاخره یک جا، یک گوشه این دنیای بی در و پیکر، یک روز بابام رو پیدا می کنم. اون وقت اون سندهای لعنتی را که بابام به خاطرش در به در شد و حالا به نام من است، بهش می دم. همیشه فکر می کنم یعنی اون هنوز ما رو یادشه؟! اصلا یاد ما می افته؟ ممکنه یک روز خودش بیاد دنبالم؟
من با سادگی گفتم: حالا لااقل شانس آوردی، عمویت جای اونو برایت گرفته.
نرگس با نگاهی عصبی گفت:
اشتباه می کنی، آدم عمویش رو به عنوان عمو، خیلی دوست داره، نه جای باباش. مادرش رو هم جای مادر، نه جای زن عمو.
من با تحیر پرسیدم: یعنی چی؟
یعنی این که، از عمویم، از مادرم و از خودم بدم می آد. دلم برای بابام که به خاطر من در به در شده می سوزه و از مادر و عمویم و حتی خودم، شاید باورت نشه، انگار کینه به دل دارم، حرصی ام.
آخه چرا؟ من نمی فهمم چی می گی؟
تو که هیچی، خودمم نوزده ساله نمی فهمم چه مرگمه. عمویم باهام مهربونه. اگه اون با مادرم ازدواج نکرده بود معلوم نبود چی میشد؟ شاید اصلا یک آدم عوضی با مادرم ازدواج می کرد و من به در به دری و بدبختی می افتادم ولی با این همه، هنوز نتونستم قبول کنم که عموی من جای پدرمه و شوهر مادرم. یا خواهر و بردارهام که این قدر دوستشون دارم. آخه خیلی مسخره س که تو با کسی هم خواهر باشی، هم دختر عمو، نه؟! وای نمی تونم بگم توی سرم چی می گذره. فکرهایی که شب و روز مغز منو می جوه گفتنی نیست و بیش ترین بدبختی سر اینه که، نمی تونم تکلیفم را با خودم روشن کنم. یعنی بالاخره ببینم از این ها بدم می آد یا دوستشون دارم، ناراضی ام یا راضی، می تونم ببخشم یا نه؟ در عین حال دلم هم براشون می سوزه، برای مادرم که گناهی نداره، برای عمویم که اونم گناهی مرتکب نشده و برای خودم که یک عمره لای منگنه موندم و هنوز نتونستم تصمیم بگیرم.
یکدفعه به سمت من چرخید و گفت: حالا، فکر کن این بدبختیه یا اونی که تو بهش می گی بدبختی؟ تو یک عمر با یک پدر مهربون که اون طوری عاشقانه دوستت داشته زندگی کردی و بعد جلوی چشمت، با همه سختی ولی بالاخره دیدی که رفت، فوت کرد و تمام شد. درسته دلت می سوزه، سخته، دردناکه، ولی نه به اندازه این که ندونی پدرت مرده س یا زنده، اگر زنده س در چه وضعی زندگی می کنه، نکبت یا خوشبختی؟ و اگه مرده چطوری مرده، به مرگ طبیعی، یا خودشو کشته یا اصلا کشته شده؟ از اون طرف همیشه حسرت نگاه پرمحبتی که بدونی نگاه پدرته به دلت مونده باشه، نه نگاه عمویت یا پدربزرگت و ... وای مهناز، خیلی وقت هاست که از تمام کس و کارم نفرت دارم، حتی از مادرم. همیشه فکر می کنم، وقتی این قدر اکراه و سر باز زدن بابام را دید، چرا مثل یک تکه خمیر توی دست این و اون صبر کرد و صدایش در نیومد؟ اگه اونم از خودش یک وجودی نشون می داد اگه مخالفت کرده بود، اگه وقتی منو حامله شد، یکجوری منو از بین برده بود و اگه ...
یک عمره من با اگر و شاید و اما زندگی کردم. تا مرز دیوونگی رفتم و برگشتم و آخرم بی فایده و توی همه این سال ها از اون جا که ناخودآگاه از خونه فراری بودم، با مردم و اجتماع جوش خوردم و دوست شدم و این ارتباط ها و دوستی ها و شنیدن دردسرهای دیگران بوده که منو سرپا نگه داشته و هربار با شنیدن درد دل هاشون به خودم نهیب زدم که درد من اصلا درد نیست، خودم توی سر خودم زدم و خودم رو توبیخ کردم و دوام آوردم. اینه که حالا از دست تو که این جوری خودتو باختی کفرم در اومده. اصلا از همه کسانی که تا یکخورده زندگی بالا و پایین می شه، خودشو رو ول می کنن نفرت دارم. از آدم هایی که فقط بلدن مثل شیر برنج ولو بشن ...
با دست اشاره ای با نمک به من کرد و شروع به شوخی و حرف های بامزه زدن کرد. انگار نه انگار که چند دقیقه پیش آن حرف ها از دهان همین آدم بیرون آمده بود. وقتی تعجب را توی چشم هایم دید یا شاید هم فکرم را خواند، با سادگی و لحنی بامزه گفت:
چیه؟! توقع داری حالا تا قیامت من روضه بخونم تو سینه بزنی؟! بسه دیگه من درد دل هام رو کردم و سبک شدم. تو هم اگه عقل داشته باشی، که من شک دارم، درس گرفتی. از اون گذشته چون من شوخی می کنم دلیل نمی شه که توی دلم غم نباشه. بی چاره همه که مثل تو بلد نیستن فوری قنبرک بزنن یا ولو بشن! خیلی وقت ها آدم ها حرف می زنن که در حقیقت حرف نزده باشن و خیلی ها هم می خندن فقط برای این که گریه نکرده باشن، متوجه می شی؟! یا بازم توضیح بدم؟!
بعد در حالی که شکلکی خنده دار در می آورد گفت:
پاشو، پاشو، این قدر قیافه هالوها رو به خودت نگیر، تو اگه یکخورده مغز توی کله ت بود، باید خیلی پیش تر از این ها به فکر می افتادی که دوستت به عنوان یک آدم، حتما برای خودش یک غصه هایی داره. نه این که حتی یک بار سوال نکردی هیچ، فکرتم مشغول نشده، اونم هیچ، تازه این قدر راحت می گی من فکر می کردم چون به همه شوخی داری به بابات می گی خان عمو! آخه آدم این قدر خنگ؟!
در حالی که خودش هم از خنده من می خندید، اضافه کرد:
هرهر و زهرمار، بایدم بخندی، اگه خنگ نبودی که تا حالا فهمیده بودی غیر از تو هم آدم های دیگه ای توی این دنیا هستن و اون وقت سرتون رو از لاک مبارکتون آورده بودین بیرون تا بلکه چشم های کم سوتون چهار قدم دورتر را ببینه ...
راست می گفت، حالا دیگر این قدر شعور پیدا کرده بودم که درستی حرف هایش را بفهمم و قبول کنم. پس این بار هم دست در دست دوستم گذاشتم و برای راه افتادن به او تکیه کردم. چون با تمام وجود به این نتیجه رسیده بودم که راست می گفت: دیگر شیر برنج بودن کافی بود. یاد شعری افتادم که آزیتا همیشه می خواند: چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید. چشم های من هم، اگر چه دیر و توسط دیگران و به زور شسته شد ولی به هر حال توی جور دیگر دیدن به فریادم رسید. با این که از لحاظ جسمی در رنج بودم، ولی سعی می کردم روحم را قوی کنم و به تلاش وا دارم.
با آزیتا و نرگس دوباره همپا شدم و توی هر کلاسی که می شد، سر کردیم و گرچه نرگس همیشه به خنده می گفت: - از ما بالاخره، چه آش شله قلمکاری در می آد، فقط خدا عالمه – ولی من در سایه رفاهی که پدرم برایم باقی گذاشته بود توانستم برای فرار از گذشته هایم به جای دست و پا زدن در بدبختی به شناختن دنیاهای تازه پناه ببرم و در این مسیر به موفقیت و مهارت هم دست پیدا کنم. یکی از آن موفقیت ها، یاد گرفتن رانندگی بود که من هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم، ولی بالاخره با تشویق نرگس و آزیتا یاد گرفتم و برخلاف انتظار خودم و دیگران راننده قابلی هم شدم. دیگر برای آن که به قول نرگس سر از همه کارها در آوریم، وسیله هم داشتیم و خلاصه رفته رفته ارتباط گسترده و فعالیت و همراهی با نرگس و آزیتا، خواه ناخواه بدون این که حتی خودم هم بفهمم مرا به آدمی دیگر تبدیل کرد. ترسم از آدم ها و اجتماع ریخت، آن پوسته ظاهری که خودم از خودم می شناختم فرو ریخت و شخصیت نهفته ام رشد کرد و شکوفا شد، شخصیتی که پایه ذهنی اش را محمد پی ریزی کرده بود. من بدون محمد، مهنازی می شدم که او می خواست و این تحول شیرین را، داغ نداشتن او و نبودنش برایم زجرآور می کرد، زجری که عاجز از درمان یا فراموشی آن بودم. هرچه افکارم و به دنبالش اعمال و نحوه زندگی ام تغییر می کرد، بیش تر از قبل وجودم محمد را می طلبید. انگار هرچه زندگی را بیش تر می شناختم، بیش تر هم محمد را می شناختم و این برای من که دیگر او را نداشتم، شکنجه ای کشنده و دائمی بود. چه درد تلخ و ناگفتنی به جانم می ریخت وقتی او را با دیگر مردهایی که به نوعی می شناختم و می دیدم، مقایسه می کردم. نه، توی ذهن من، هیچ مردی حتی قابل فکر کردن نبود، چه برسد مقایسه با محمد.
همه این تغییر و تحول ها، مقایسه ها و تصمیم ها و نتیجه گیری ها بی اختیار توی مغز من صورت می گرفت و ذهن و قلبم با حدتی بیش تر به گذشته و محمد متمایل می شد و مرا بی چاره می کرد. چون عاشق و طالب چیزی بودم که روزی خودم باعث گم شدنش شده بودم و حالا هیچ نشانی از او نداشتم.