داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

kastin

عضو جدید
"پسر بچه شرور"


پسر بچه شروري اطرافيان خود را با سخنان زشتش ناراحت مي كرد. روزي پدرش جعبه اي پراز ميخ به او داد و گفت : هر بار كه كسي را با حرف هايت نارحت كردي ، يكي از اين ميخ هارا به ديوار انبار بكوب .

روز اول پسرك بيست ميخ به ديوار كوبيد ، پدر از او خواست تا سعي كند تعداد دفعاتي كه ديگران را مي آزارد ، كم كند . پسركت تلاشش را كرد و تعداد ميخ هاي كوبيده شده به ديوار كمتر و كمتر شد
.

يك روز پدرش به او پيشنهاد كرد تا هر بار كه توانست از كسي بابت حرف هايش معذرت خواهي كند ، يكي از ميخ ها را از ديوار بيرون بياورد. روزها گذشت تا اين كه يك روز پسرك پيش پدرش آمد و با شادي گفت : بابا، امروز تمام ميخ هارا از ديوار بيرون آوردم
!

پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند ، پدر نگاهي به ديوار انداخت و گفت آفرين پسرم كار خوبي انجام دادي ، اما به سوراخ هاي ديوار نگاه كن . ديوار ديگر مثل گذشته صاف و تميز نيست . وقتي تو عصباني مي شوي و با حرف هايت ديگران را مي رنجاني ، چنين اثري بر قلب شان مي گذاري ، تو مي تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون بياوري ، اما هزاران بار عذر خواهي هم نمي تواند زخم ايجاد شده را خوب كند
 

kastin

عضو جدید
[FONT=Times New Roman (Arabic)]چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقی افتادند . بقيه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عميق است ، به دو قورباغه دیگر گفتند که دیگر چاره ای نيست ، شما به زودی خواهيد مرد[/FONT] .
[FONT=Times New Roman (Arabic)]دو قورباغه ، این حرفها را نشنيده گرفتند و با تمام توانشان کوشيدند که از گودال بيرون بپرند . اما قورباغه های دیگر ، مدام می گفتند که دست از تلاش بردارند ، چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خيلی زود خواهند مرد . بالاخره یکی از دو قورباغه ، تسليم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت . سرانجام به داخل گودال پرتاب شد و مرد[/FONT]
.
[FONT=Times New Roman (Arabic)]قورباغه دیگر اما با تمام توان برای بيرون آمدن از گودال تلاش می کرد . هرچه بقيه قورباغه ها فریاد می زدند که تلاش بيشتر فایده ای ندارد ، او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد . وقتی بيرون آمد ، بقيه قورباغه ها از او پرسيدند :"مگر تو حرفهای ما را نشنيدی ؟" معلوم شد که قورباغه ناشنواست . در واقع ، او در تمام مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند[/FONT] .
 

kastin

عضو جدید
مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته با شد مشتري پرسيد چرا؟ آرايشگر گفت : كافيست به خيابان بروی و ببيني مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضيو درد و رنج وجود داشته باشد؟ مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف با سرعت به آرايشگاه برگشت و به آرايشگر گفت مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزني؟ من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم مشتري با اعتراض گفت : پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند آرایشگر گفت : آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند . مشتري گفت : دقيقا همين است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند . براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد.

 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام

سلام

تابه حال فکر کرده اید فرشته چه شکلی است؟اگر کسی از شما بخواهد انرا نقاشی کنید چطور؟
کوربه,نقاش سبک رئالیسم در این مورد میگوید:من نمی توانم فرشته ای را نقاشی کنم زیرا تا به حال ندیده ام.
اما من موافق نبوده ام به همین خاطر سر کلاس از بچه ها خواستم یه فرشته را نقاشی کنند.روژین یکی از انها روحیه لطیف در عین حال مستقلی داشت.
بعد چند دقیقه بالای سر بچه ها رفتم بیشتر انها دختران زیبارویی را کشیده بودند با دو بال سفید.اما نقاشی روژین قلب هایی به رنگ قرمزبود که میان نقاط رنگی شناور بودند.پرسیدم روژین میشه بگی چه چیزی کشیده ای؟با تعجب نگاهم کرد وگفت:خوب اینها فرشته اند دیگه!!
اوبه من اموخت قلبهایی که اطرافمان هستند همگی فرشته اند,قلب هایی خالص,پاک وزیبا که موهبت خدایندوهرگاه به انها نیاز داشته باشی همراه تواند و برخلاف نظر کوربه,به راحتی میتوانی انها را ببینی.:w30:
 

April_girl

عضو جدید
لیوان را زمین بگذار

لیوان را زمین بگذار

استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید: < به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟ > شاگردان جواب دادند < 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم >
استاد گفت : < من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟>

شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد .
استاد پرسید :
< خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟
یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد.
< حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟
شاگرد دیگری جسارتا“ گفت : دست تان بی حس می شود .
عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند . و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید >
و همه شاگردان خندیدند

استاد گفت : خیلی خوب است . ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است ؟
شاگردان جواب دادند : نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود ؟
درعوض من چه باید بکنم ؟
شاگردان گیج شدند . یکی از آنها گفت : لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت : دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است .
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید .
اشکالی ندارد . اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید ، به درد خواهند آمد .
اگر بیشتر از آن نگه شان دارید ، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است . اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید.
که درپایان هر روز و پیش از خواب ، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند ،
هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید ، برآیید!

n دوست من ، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری .
n زندگی همین است!

 

حمید...HaMiD

عضو جدید
کاربر ممتاز
در مورد چیزی که نمیدونم اظهار نظر هم نمیکنم اینجوری خیلی بهتره.
 

cute

عضو جدید
کاربر ممتاز
این مارمولک ها هم عاشقای جالبی هستن
باید درس گرفت:redface:
 

kastin

عضو جدید
بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را
.
شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم
.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند
.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند
.
از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت
.
ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم
.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد
.
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام
.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود
.
آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را
.
و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود
 
  • Like
واکنش ها: r.kh

kastin

عضو جدید
يه زوج ۶۰ ساله به مناسبت سي و پنجمين سالگرد ازدواجشون رفته بودند بيرون كه يه جشن كوچيك دو نفره بگيرن. وقتي توي پارك زير يه درخت نشسته بودند يهو يه فرشتهء كوچيك خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: به خاطر اينكه شما هميشه يه زوج فوق العاده بودين و تمام مدت به همديگه وفادار بودين من براي هر كدوم از شما يه دونه آرزو برآورده ميكنم .
زن از خوشحالي پريد بالا و گفت: اوه! چه عالي! من ميخوام همراه شوهرم به يه سفر دور دنيا بريم. فرشته چوب جادوييش رو تكون داد و پوف! دو تا بليط درجه اول براي بهترين تور مسافرتي دور دنيا توي دستهاي زن ظاهر شد!
حالا نوبت شوهر بود كه آرزو كنه. مرد چند لحظه فكر كرد و گفت: خب… اين خيلي رمانتيكه. ولي چنين بخت و شانسي فقط يه بار توي زندگي آدم پيش مياد. بنابراين خيلي متأسفم عزيزم… آرزوي من اينه كه يه همسري داشته باشم كه ۳۰ سال از من كوچيكتر باشه!
زن و فرشته جا خوردند و خيلي دلخور شدند ولي آرزو آرزوئه و بايد برآورده بشه. فرشته چوب جادوييش رو تكون داد و پوف! مرد ۹۰ سالش شد!
نتيجهء اخلاقي: مردها ممكنه زرنگ و بدجنس باشند، ولي فرشته ها زن هستند
 

kastin

عضو جدید
" [FONT=Times New Roman (Arabic)]شک" [/FONT]
[FONT=Times New Roman (Arabic)]هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود. اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند[/FONT].

 

kastin

عضو جدید
چهار تا دوست كه ۳۰ سال بود همديگه رو نديده بودند توي يه مهموني همديگه رو مي بينن و شروع مي كنن در مورد زندگي هاشون براي همديگه تعريف كنن. بعد از يه مدت يكي از اونا بلند ميشه ميره دستشويي. سه تاي ديگه صحبت رو مي كشونن به تعريف از فرزندانشون​
...

اولي: پسر من باعث افتخار و خوشحالي منه. اون توي يه كار عالي وارد شد و خيلي سريع پيشرفت كرد. پسرم درس اقتصاد خوند و توي يه شركت بزرگ استخدام شد و پله هاي ترقي رو سريع بالا رفت و حالا شده معاون رئيس شركت. پسرم انقدر پولدار شده كه حتي براي تولد بهترين دوستش يه مرسدس بنز بهش هديه داد...
دومي: جالبه. پسر من هم مايهء افتخار و سرفرازي منه. توي يه شركت هواپيمايي مشغول به كار شد و بعد دورهء خلباني گذروند و سهامدار شركت شد و الان اكثر سهام اون شركت رو تصاحب كرده. پسرم اونقدر پولدار شد كه براي تولد صميمي ترين دوستش يه هواپيماي خصوصي بهش هديه داد.
سومي: خيلي خوبه. پسر من هم باعث افتخار من شده... اون توي بهترين دانشگاههاي جهان درس خوند و يه مهندس فوق العاده شد. الان يه شركت ساختماني بزرگ براي خودش تأسيس كرده و ميليونر شده... پسرم اونقدر وضعش خوبه كه براي تولد بهترين دوستش يه ويلاي ۳۰۰۰ متري بهش هديه داد.
هر سه تا دوست داشتند به همديگه تبريك مي گفتند كه دوست چهارم برگشت سر ميز و پرسيد اين تبريكات به خاطر چيه؟ سه تاي ديگه گفتند: ما در مورد پسرهامون كه باعث غرور و سربلندي ما شدن صحبت كرديم. راستي تو در مورد فرزندت چي داري تعريف كني؟
چهارمي گفت: دختر من رقاص كاباره شده و شبها با دوستاش توي يه كلوپ مخصوص كار ميكنه. سه تاي ديگه گفتند: اوه! مايهء خجالته! چه افتضاحي! دوست چهارم گفت: نه. من ازش ناراضي نيستم. اون دختر منه و من دوستش دارم. در ضمن زندگي بدي هم نداره. اتفاقاً همين دو هفته پيش به مناسبت تولدش از سه تا از صميمي ترين دوست پسراش يه مرسدس بنز و يه هواپيماي خصوصي و يه ويلاي ۳۰۰۰ متري هديه گرفت!

نتيجهء اخلاقي: هيچوقت به چيزي كه كاملا" در موردش مطمئن نيستي افتخار نكن​
!

 

سـعید

مدیر بازنشسته
درسی از ادیسون :
اديسون در سنین پيري پس از كشف لامپ، يكي از ثروتمندان آمريكا به شمار ميرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمايشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگي بود هزينه مي كرد...
اين آزمايشگاه، بزرگترين عشق پيرمرد بود. هر روز اختراعي جديد در آن شكل مي گرفت تا آماده بهينه سازي و ورود به بازار شود.
در همين روزها بود كه نيمه هاي شب از اداره آتش نشاني به پسر اديسون اطلاع دادند، آزمايشگاه پدرش در آتش مي سوزد و حقيقتا كاري از دست كسي بر نمي آيد و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگيري از گسترش آتش به ساير ساختمانها است!
آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولي به اطلاع پيرمرد رسانده شود...
پسر با خود انديشيد كه احتمالا پيرمرد با شنيدن اين خبر سكته مي كند و لذا از بيدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب ديد كه پيرمرد در مقابل ساختمان آزمايشگاه روي يك صندلي نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره مي كند!!!
پسر تصميم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او مي انديشيد كه پدر در بدترين شرايط عمرش بسر مي برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را ديد و با صداي بلند و سر شار از شادي گفت: پسر تو اينجايي؟ مي بيني چقدر زيباست؟!! رنگ آميزي شعله ها را مي بيني؟!! حيرت آور است!!!
من فكر مي كنم كه آن شعله هاي بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! واي! خداي من، خيلي زيباست! كاش مادرت هم اينجا بود و اين منظره زيبا را مي ديد. كمتر كسي در طول عمرش امكان ديدن چنين منظره زيبايي را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!
پسر حيران و گيج جواب داد: پدر تمام زندگيت در آتش مي سوزد و تو از زيبايي رنگ شعله ها صحبت مي كني؟!!!!!!
چطور ميتواني؟! من تمام بدنم مي لرزد و تو خونسرد نشسته اي؟!
پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاري بر نمي آيد. مامورين هم كه تمام تلاششان را مي كنند. در اين لحظه بهترين كار لذت بردن از منظره ايست كه ديگر تكرار نخواهد شد....!
در مورد آزمايشگاه و باز سازي يا نو سازي آن فردا فكر مي كنيم! الآن موقع اين كار نيست! به شعله هاي زيبا نگاه كن كه ديگر چنين امكاني را نخواهي داشت!!!
توماس آلوا اديسون سال بعد مجددا در آزمايشگاه جديدش مشغول كار بود و همان سال يكي از بزرگترين اختراع بشريت يعني ضبط صدا را تقديم جهانيان نمود. آري او گرامافون را درست يك سال پس از آن واقعه اختراع کرد....
روحش شاد​
 

سيد وحيد

عضو جدید
روزي مردي در بازار شروع به فروش جهنم و بهشت كرد
هر كسي ميومد و قطعه اي از بهشت را به قيمت گزافي ميخريد
روزي مردي آمد و به فروشنده گفت قيمت جهنم چه مقدار است
مرد گفت بيا بهشت را بخر جهنم را ميخواهي چه كار
گفت من جهنم را ميخواهم
و فروشنده كل جهنم را به او فروخت
بعد مرد در بازار فرياد زد
كه مردم
من تمام جهنم را خريده ام
و ديگر شماها احتياج نداريد بهشت را بخريد
فروشنده ديد كه ديگر كسي بهشت را از او نميخرد
و مجبور شد جهنم را به قيمت گزافي دوباره بخرد
 

rahajo0on

عضو جدید
کاربر ممتاز
باران عشق


الو ... الو... سلام

کسي اونجا نيست ؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونه ي خدا نيست؟

پس چرا کسي جواب نميده؟

يهو يه صداي مهربون! ..مثل اينکه صداي يه فرشتس . بله با کي کار داري کوچولو؟

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.

بگو من ميشنوم .کودک متعجب پرسيد: مگه تو خدايي ؟من با خدا کار دارم ...

هر چي ميخواي به من بگو قول ميدم به خدا بگم .

صداي بغض آلودش آهسته گفت يعني خدام منو دوست نداره؟؟؟؟

فرشته ساکت بود .بعد از مکثي نه چندان طولاني:نه خدا خيلي دوستت داره.مگه کسي ميتونه


تو رو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکي که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روي گونه اش غلطيد


وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگي خداباهام حرف بزنه گريه ميکنما...


بعد از چند لحظه هياهوي سکوت ؛

بگو زيبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگيني ميکند بگو..

ديگر بغض امانش را بريده بود بلند بلند گريه کرد وگفت:خدا جون خداي مهربون،خداي قشنگم


ميخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...

چرا ؟اين مخالف تقديره .چرا دوست نداري بزرگ بشي؟

آخه خدا من خيلي تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .

اگه بزرگ شم نکنه مثل بقيه فراموشت کنم؟


نکنه يادم بره که يه روزي بهت زنگ زدم ؟نکنه يادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟مثل بقيه که


بزرگ شدن و حرف منو نمي فهمن.


مثل بقيه که بزرگن و فکر ميکنن من الکي ميگم با تو دوستم .مگه ما باهم دوست نيستيم؟ پس


چرا کسي حرفمو باور نميکنه ؟خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه اينطوري نمي شه

باهات حرف زد...


خدا پس از تمام شدن گريه هاي کودک:آدم ،محبوب ترين مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به


ازاي بزرگ شدن فراموش ميکنه...کاش همه مثل تو به جاي خواسته هاي عجيب من رو از خودم

طلب ميکردند تا تمام دنيا در دستشان جا ميگرفت.


کاش همه مثل تو مرا براي خودم ونه براي خودخواهي شان ميخواستند .دنيا براي تو کوچک است ...
بيا تا براي هميشه کوچک بماني وهرگز بزرگ نشوي...


کودک کنار گوشي تلفن،درحالي که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت....
 

مهندسی گاز

عضو جدید
شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد به خودتان کمک کنيد

شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد به خودتان کمک کنيد

يک روز وقتى کارمندان به اداره رسيدند، اطلاعيه بزرگى را در تابلوى اعلانات ديدند که روى آن نوشته شده بود: «ديروز فردى که مانع پيشرفت شما در اين اداره بود، درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشييع جنازه که ساعت ‌١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود، دعوت مى‌کنيم.»

به گزارش سرويس نگاهي به وبلاگ‌هاي خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، نويسنده وبلاگ"مديريت تحول" به نشاني http://jalilkhani.blogfa.com آورده است: در ابتدا، همه از دريافت خبر مرگ يکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند، امّا پس از مدتى، کنجکاو شدند که بدانند کسى که مانع پيشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است.

اين کنجکاوى، تقريباً تمام کارمندان را ساعت‌١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعيت زياد مى‌شد، هيجان هم بالا مى‌رفت. همه پيش خود فکر مى‌کردند: «اين فرد چه کسى بود که مانع پيشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!»

کارمندان در صفى قرار گرفتند و يکى يکى نزديک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند، ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد.

آينه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصوير خود را مى‌ديد. نوشته‌اى نيز بدين مضمون در کنار آينه بود: «تنها يک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نيست جز خود شما. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد زندگى‌تان را متحوّل کنيد. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقيت‌هايتان اثر گذار باشيد. شما تنها کسى هستيد که مى‌توانيد به خودتان کمک کنيد.

زندگى شما وقتى که رييستان، دوستانتان، والدين‌تان، شريک زندگى‌تان يا محل کارتان تغيير مى‌کند، دستخوش تغيير نمى‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغيير مى‌کند که شما تغيير کنيد، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذاريد و باور کنيد که شما تنها کسى هستيد که مسئول زندگى خودتان مى‌باشيد.
 

kastin

عضو جدید
آرتو اشي قهرمان افسانه اي تنيس ويمبلدون به خاطر خونِ آلوده اي که در جريان يک عمل جراحي در سال 1983 دريافت کرد، به بيماري ايدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دينا نامه هايي از طرفدارانش دريافت کرد. يکي از طرفدارانش نوشته بود: ?چرا خدا تو را براي چنين

بيماري انتخاب كرد او در جواب گفت


در دنيا، 50 ميليون کودک بازي تنيس را آغاز مي کنند. 5 ميليون نفر ياد مي گيرند که چگونه تنيس بازي کنند.500 هزار نفر تنيس را در سطح حرفه اي ياد مي گيرند.50 هزار نفر پا به مسابقات مي گذارند. 5 هزار نفر سرشناس مي شوند. 50 نفر به مسابقات ويمبلدون راه پيدا مي کنند، چهار نفر به نيمه نهايي مي رسند و دو نفر به فينال ... و آن هنگام که جام قهرماني را روي دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدايا چرا من؟ و امرز هم که از اين بيماري رنج مي کشم، نيز نمي گويم خدايا چرا من؟ http://www.iran-eng.com/showthread.php?do=post_thanks_add&p=1741HYPERLINKshowthread.php?do=post_thanks_add&p=1741HYPERLINKnewreply.php?do=newreply&p=1741

 

kastin

عضو جدید
"زندگي مثل چاي است"


گروهى از فارغ التحصيلان قديمى يک دانشگاه که همگى در حرفه خود آد م هاى موفقى شده بودند، با همديگر به ملاقات يکى از استادان قديمى خود رفتند. پس از خوش و بش اوليه، هر کدام از آنها در مورد کار خود توضيح مي داد و همگى از استرس زياد در کار و زندگى شکايت مي کردند. استاد به آشپزخانه رفت و با يک کترى بزرگ چاى و انواع و اقسام فنجان هاى جوراجور، از پلاستيکى و بلور و کريستال گرفته تا سفالى و چينى و کاغذى (يکبار مصرف) بازگشت و مهمانانش را به چاى دعوت کرد و از آنها خواست که خودشان زحمت چاى ريختن براى خودشان را بکشند.
پس از آن که تمام دانشجويان قديمى استاد براى خودشان چاى ريختند و صحبت ها از سر گرفته شد، استاد گفت: «اگر توجه کرده باشيد، تمام فنجان هاى قشنگ و گران قيمت برداشته شده و فنجان هاى دم دستى و ارزان قيمت، داخل سينى برجاى مانده اند. شما هر کدام بهترين چيزها را براى خودتان مي خواهيد و اين از نظر شما امرى کاملاً طبيعى است، امّا منشاء مشکلات و استرس هاى شما هم همين است. مطمئن باشيد که فنجان به خودى خود تاثيرى بر کيفيت چاى ندارد. بلکه برعکس، در بعضى موارد يک فنجان گران قيمت و لوکس ممکن است کيفيت چايى که در آن است را از ديد ما پنهان کند
.

چيزى که همه شما واقعاً مى خواستيد يک چاى خوش عطر و خوش طعم بود، نه فنجان. امّا شما ناخودآگاه به سراغ بهترين فنجان ها رفتيد و سپس به فنجان هاى يکديگر نگاه مى کرديد. زندگى هم مثل همين چاى است. کار، خانه، ماشين، پول، موقعيت اجتماعى و .... در حکم فنجان ها هستند. مورد مصرف آنها، نگهدارى و دربرگرفتن زندگى است. نوع فنجاني که ما داشته باشيم، نه کيفيت چاى را مشخص مي کند و نه آن را تغيير مي دهد. امّا ما گاهى با صرفاً تمرکز بر روى فنجان، از چايى که خداوند براى ما در طبيعت فراهم کرده است لذت نمي بريم
.

خداوند چاى را به ما ارزانى داشته نه فنجان را. از چايتان لذت ببريد. خوشحال بودن البته به معنى اين که همه چيز عالى و کامل است نيست. بلکه بدين معنى است که شما تصميم گرفته ايد آن سوى عيب و نقص ها را هم ببينيد.» در آرامش زندگى کنيد، آرامش هم درون شما زندگى خواهد کرد
.

 

kastin

عضو جدید
پيرمرد هر بار كه مي خواست اجرت پسرك واكسي كر و لال را بدهد، جمله اي را براي خنداندن او بر روي اسكناس مي نوشت. اين بار هم همين كار را كرد.
پسرك با اشتياق پول را گرفت و جمله اي را كه پيرمرد نوشته بود، خواند. روي اسكناس نوشته شده بود: وقتي خيلي پولدار شدي به پشت اين اسكناس نگاه كن. پسر با تعجب و كنجكاوي اسكناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه كند. پشت اسكناس نوشته شده بود: كلك، تو كه هنوز پولدار نشدي
!
پسرك خنديد با صداي بلند؛ هرچند صداي خنده خود را نمي شنيد..
 

kastin

عضو جدید
پيرمردي تنها در مينه سوتا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش راشخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود .تنها پسرش که مي توانست به او کمک کند در زندان بود . پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :
پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد.من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي .
دوستدار تو پدر !

پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پليس محلي ديده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند .
پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که از اينجا مي توانستم برايت انجام بدهم!
 

kastin

عضو جدید
باران عشق


الو ... الو... سلام

کسي اونجا نيست ؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونه ي خدا نيست؟

پس چرا کسي جواب نميده؟

يهو يه صداي مهربون! ..مثل اينکه صداي يه فرشتس . بله با کي کار داري کوچولو؟

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.

بگو من ميشنوم .کودک متعجب پرسيد: مگه تو خدايي ؟من با خدا کار دارم ...

هر چي ميخواي به من بگو قول ميدم به خدا بگم .

صداي بغض آلودش آهسته گفت يعني خدام منو دوست نداره؟؟؟؟

فرشته ساکت بود .بعد از مکثي نه چندان طولاني:نه خدا خيلي دوستت داره.مگه کسي ميتونه

تو رو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکي که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روي گونه اش غلطيد

وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگي خداباهام حرف بزنه گريه ميکنما...


بعد از چند لحظه هياهوي سکوت ؛

بگو زيبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگيني ميکند بگو..

ديگر بغض امانش را بريده بود بلند بلند گريه کرد وگفت:خدا جون خداي مهربون،خداي قشنگم

ميخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...

چرا ؟اين مخالف تقديره .چرا دوست نداري بزرگ بشي؟

آخه خدا من خيلي تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .

اگه بزرگ شم نکنه مثل بقيه فراموشت کنم؟


نکنه يادم بره که يه روزي بهت زنگ زدم ؟نکنه يادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟مثل بقيه که

بزرگ شدن و حرف منو نمي فهمن.


مثل بقيه که بزرگن و فکر ميکنن من الکي ميگم با تو دوستم .مگه ما باهم دوست نيستيم؟ پس

چرا کسي حرفمو باور نميکنه ؟خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه اينطوري نمي شه

باهات حرف زد...


خدا پس از تمام شدن گريه هاي کودک:آدم ،محبوب ترين مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به

ازاي بزرگ شدن فراموش ميکنه...کاش همه مثل تو به جاي خواسته هاي عجيب من رو از خودم

طلب ميکردند تا تمام دنيا در دستشان جا ميگرفت.


کاش همه مثل تو مرا براي خودم ونه براي خودخواهي شان ميخواستند .دنيا براي تو کوچک است ...
بيا تا براي هميشه کوچک بماني وهرگز بزرگ نشوي...


کودک کنار گوشي تلفن،درحالي که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت....

خیلی خیلی داستان زیبا و تاثیرگذاری بود.
ای کاش ما هم مثل اون کودک فکر می کردیم:gol:
 

s_moradi88

عضو جدید
اجي مجي لا ترجي


يك زوج در اوايل 60 سالگي، در يك رستوران كوچيكرمانتيك سي و پنجمين سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.
ناگهان يك پري كوچولوِ قشنگ سر ميزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجي اينچنينمثال زدني هستين و درتمام اين مدت به هم وفادارموندين ، هر كدومتون مي تونينيك آرزو بكنين.
خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من مي خوام به همراه همسر عزيزم، دور دنياسفر كنم.
پري چوب جادووييش رو تكون داد و
اجي مجي لا ترجي
دو تا بليط براي خطوط مسافربري جديد و شيكQM2در دستش ظاهر شد.
حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فكر كرد و گفت:
خب، اين خيلي رمانتيكه ولي چنين موقعيتي فقط يك بار در زندگي آدم اتفاق ميافته ، بنابراين، خيلي متاسفم عزيزم ولي آرزوي من اينه كه همسري 30 سالجوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و پري واقعا نا اميد شده بودن ولي آرزو، آرزوه ديگه !!!
پري چوب جادوييش و چرخوند و.........
اجي مجي لا ترجي
و آقا 92 ساله شد!
پيام اخلاقي اين داستان
مردها شايد موجودات ناسپاسي باشن ،ولي پريها.................مونث هستند
 

سـعید

مدیر بازنشسته
عشق براي تمام عمر



پيرمردي صبح زود از خانه‌اش خارج شد.. در راه با يك ماشين تصادف كرد و آسيب ديد. عابراني كه رد مي‌شدند به سرعت او را به اولين درمانگاه رساندند.

پرستاران ابتدا زخمهاي پيرمرد را پانسمان كردند. سپس به او گفتند: « بايد ازت عكسبرداري بشه تا جائي از بدنت آسيب نديده باشه»

پيرمرد غمگين شد، گفت عجله دارد و نيازي به عكسبرداري نيست.

پرستاران از اول دليل عجله‌اش را پرسيدند.

پيرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا مي‌روم و صبحانه را با او مي‌خورم. نمي‌خواهم دير شود!

پرستاري به او گفت: خودمان به او خبر مي‌دهيم.

پيرمرد با اندوه گفت: خيلي متأسفم. او آلزايمر دارد. چيزي را متوجه نخواهد شد! حتي مرا هم نمي‌شناسد!

پرستار با حيرت گفت: وقتي كه نمي‌داند شما چه كسي هستيد، چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او مي‌رويد؟

پيمرد با صدايي گرفته، به آرامي گفت: اما من كه مي‌دانم او چه كسي است ...!
 

mmatinn

عضو جدید
ليوان اب...(داستان)

ليوان اب...(داستان)

استادی درشروع کلاس درس ، ليوانی پراز آب به دست گرفت .
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]آن را بالا گرفت که همه ببينند.[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است ؟[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]شاگردان جواب دادند: 50 گرم ، 100گرم ،150 گرم[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ،[/FONT] [FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]نمی دانم دقيقا" وزنش چقدراست.[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]
[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]اما سوال من اين است :[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم، چه [/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]اتفاقی خواهد افتاد.[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]شاگردان گفتند : هيچ اتفاقی نمی افتد .[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]استاد پرسيد : [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خوب ، اگر يک ساعت همين طور نگه دارم ،[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]چه اتفاقی می افتد ؟[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]يکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد ميگيرد.[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]حق با توست . حالا اگر يک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]شاگرد ديگری جسارتا" گفت : دست تان بی حس می شود .[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]عضلات به شدت تحت فشار قرار ميگيرند و فلج می شوند.[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]و مطمئناً کارتان به بيمارستان خواهد کشيد .[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]و همه شاگردان خنديدند...[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]استاد گفت : خيلی خوب است .[/FONT]
http://www.drzohrabi.ir/
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]ولی آيا در اين مدت وزن ليوان تغييرکرده است ؟[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]شاگردان جواب دادند : نه[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]پس چه چيز باعث درد و فشار روی عضلات [/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]می شود ؟[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]درعوض من چه بايد بکنم ؟[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]شاگردان گيج شدند. يکی از آنها گفت :[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]ليوان را زمين بگذاريد.[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]استاد گفت :[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]دقيقا" مشکلات زندگی هم مثل همين است .[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد .[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]اشکالی ندارد اگر مدت طولاني تری به آنها فکر کنيد،[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]به درد خواهند آمد .[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]اگر بيشتر از آن نگه شان داريد ، فلج تان می کنند و[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]ديگر قادر به انجام کاری نخواهيد بود.[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است .[/FONT]

اما مهمتر ان است که پيش از [FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خواب ،آنها را زمين بگذاريد.[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]به اين ترتيب تحت فشار قرار نمی گيرند،[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]هر روز صبح سرحال و قوی بيدار می شويد[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] و قادر[/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]خواهيد بود از عهده هر مسئله[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]و چالشی که برايتان پيش می آيد ، برآييد![/FONT]

http://www.drzohrabi.ir/ [FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]دوست من ، يادت باشد که[/FONT]



[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]ليوان آب را همين امروز زمين بگذاری .[/FONT]



[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]زندگی همين است! [/FONT]​
 

djalix

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه داستان خوشگل...

یه داستان خوشگل...

و اما عشق...
روز اول با اولین برف سال همدیگر رو دیدن یه حسی گفت واسه هم درست شدن
چند روز بعد احساس می کردن بدون هم زندگی قابل تحمل نیست قلبشون اونقده گرم بود که
آتیش عشق سرمای زمستون رو واسشون هیچ کرده بود در واقع همه سختی ها واسشون
مثل آب خوردن بود......
شعرهای عاشقونه نوشته های شبونه بی قراری از دوری هم شده بود زندگی این دو نفر
به هر کسی میرسیدن همه میگفتن چرا زندگی واستون اینقده شیرین شده؟؟
روزای اول خیلی لفظ قلم با هم حرف می زدن یه خورده که گذشت اون اوایل جمله عزیزم
رو خیلی آروم و سریع به هم میگفتن تا مبادا طرف مقابل ناراحت بشه
یا اینکه نکنه اون برداشت بد داشته باشه. یه خورده که گذشت حرفایی به هم میزدن که
تاحالا هیچ عاشقی به معشوقش نمی گفت وقتی بهش میگفت عزیزم دوست دارم انگار
میخواست همه دنیا رو فداش کنه. وقتی می گفت سلام با چشماش میخواست بوسه بارونش
کنه.این وسط یه نفر خیلی ناراحت بود اونم کسی بود که از حسودی به آدم از پیش معشوق
هستی رانده شده بود.شیطان خیلی به اینا حسودی می کرد.
یه روز از اون روزایی که غیر از خداش هیچ کس نبود یه پسر سر راه دختر قرار گرفت
این پسر اولین جمله ای که به دختر گفت این بود:
- سلام عزیزم
دختر:(فقط نگاه میکنه)
- شما چقدر زیبا هستین
دختر: (یعنی چی ؟ چرا از این حرفا میزنه؟)
- چی شده خانوم خوشگله؟ نکنه شما حرف نمیزنید و فقط با چشماتون دل می برید؟
دختر: (چرا اینجوری میگه؟)
- ای بابا حداقل جواب سلام من رو بده مگه جواب سلام واجب نیست؟
دختر: سلام
- به به چه صدای نازی دارید. نکنه شما همون فرشته خدا هستی که میگن گم شده؟
چقدر میدی نگم کجا مخفی شدی؟
دختر: یه لبخند کوچیک میزنه
شیطان کم کم دل دختر رو میبره. حرف های عشق اولش کم کم رنگش رو از دست میده و
به جایی میرسه که میگه نه بابا اصلا اون پسره دوستم نداشت
این وسط یه دل شکسته میمونه با یه عشق پوشالی
پسر رفت ..... دختر هم رفت .....
دختر به دنبال شیطان
پسر به دنبال یه سر پناه
پسر قصه ما به یه دختر دیگه رسید که اونم همون شیطان بود
دختر با شیرین زبونی و قیافه نازش دل پسر رو برد ولی پسر دلش رو از دست شیطان
گرفت و رفت جایی که خودش باشه و خدای خودش.
- خدایا من توی این دنیا اول تو رو دارم و بعد از تو کسی رو داشتم که ازم گرفتن. من با
یه قلب شکسته ولی پر امید اومدم. منو ناامید بر نگردون ای خدااااااااااااا ..........
یه صدا اومد که میگفت من تو رو به چیزی که میخوای میرسونم چونکه توی امتحان
عشق پیروز شدی تو با اینکه عشقت قراموشت کرد ولی دل به شیطان ندادی و از دست اون
پیش من اومدی. ولی اگه همون دفعه اول بالای سرت رو نگاه میکردی میتونستی من رو
ببینی و همونجا از من بخوای که اون رو واست نگه دارم
در هر صورت تو پیروز شدی چونکه خدا رو گذاشتی به جای تمام چیزایی که نداری منم
به تو چیزی رو میدهم که میدونم دلت واسش اونقده تنگ شده که گریه هم کم میاره.
یکی بود یکی نبود اون که همیشه بود خدا بود اونایی که از این به بعد بودن دوتا عاشق
بودن اونی هم که پیش اینا نبود شیطان بود.
 

kastin

عضو جدید
"روش مثبت"

پدر:دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی.
پسر:نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم.
پدر:اما دختر مورد نظر من،دختر بیل گیتس است.
پسر:اهان اگر این طور است،قبول است.

پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید؛

پدر:برای دخترت شوهری سراغ دارم.
گیتس:اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند.
پدر:اما این مرد جوان قائم مقام مدیر عامل بانک جهانی است.
بیل گیتس:اوه،که اینطور!در این صورت قبول است.

بالاخره پدر به دیدار مدیر عامل بانک جهانی می رود.

پدر:مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیر عامل سراغ دارم.
مدیر عامل:اما من به اندازه ی کافی معاون دارم!
پدر:اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است.
مدیر عامل:اوه،اگر اینطور است،باشد.

و معامله به این ترتیب انجام می شود.

نتیجه ی اخلاقی:حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید چیزهایی بدست اورید.اما باید روش مثبتی برگزینید.
 

سـعید

مدیر بازنشسته
فرد سرباز جواني در يك پادگان بزرگ بود. آن‌ها هميشه در طول هفته خيلي سخت كار مي‌كردند، اما آن روز شنبه بود، و همه‌ي سربازان آزاد بودند، بنابراين افسرشان به آن‌ها گفت: امروز بعدازظهر شما مي‌توانيد به داخل شهر برويد، اما اول مي‌خواهم از شما بازديد كنم.

فرد به سوي افسر رفت، و افسر به او گفت: موهاي شما بسيار بلند است، به آرايش‌گاه برو و دوباره پيش من برگرد.

فرد به آرايش‌گاه رفت، ولي بسته بود چون آن روز شنبه بود. فرد براي چند دقيقه ناراحت شد، اما بعد خنديد، و به سوي افسر برگشت.

او (فرد) پرسيد: قربان، اكنون پوتين‌هايم تميز شدند.

افسر به مو‌هاي فرد نگاه نكرد. او به پوتين‌‌هاي فرد نگاه كرد و گفت: بله، خيلي بهتر شدند. شما مي‌تواني بروي. و هفته‌ي بعد اول پوتين‌هاي خود را تميز كن و بعد از آن پيش من بيا!.
 

سـعید

مدیر بازنشسته
ماهيگير مکزيکی

صبح زود بود. توریست آمریکایی به ماهیگیر نگاه می کرد که تازه از صید برگشته بود. یک ماهی بزرگ در قایقش بود. به او گفت: با این سرعتی که داری چرا ماهی های بیشتری نمی گیری؟.
ماهیگیر گفت: همین هم خرج زن و بچه هایم را در می آورد.
توریست گفت: بقیه ی روز را چه کار می کنی؟.
گفت: با بچه هایم بازی می کنم، کتاب می خوانم، از مناظر اینجا لذت می برم، گیتار می زنم و با دوست هایم در دهکده نوشیدنی می نوشم.
توریست گفت: اگر بیشتر ماهی بگیری، با پول اضافه اش می توانی چند قایق دیگر بخری. بعد از آن می توان بدون واسطه جنس هایت را بفروشی. بعد می توانی با پول اضافه ات یک کارخانه ی کنسرو سازی همین اطراف بزنی.
ماهیگیر گفت: بعد چی؟.
- بعد می توانی به نیویورک بروی در بورس سرمایه گذاری کنی.
ماهیگیر گفت: بعد چی؟.
- بعد دیگر وقت خوشگذرانی است، سهام ات را در موقع مناسب می فروشی.
ماهیگیر پرسید: بعد چی؟.
- بعد با میلیون ها دلار پول ات می توانی یک کلبه همین اطراف بخری.
ماهیگیر پرسید: بعد چی؟.
- بعد می توانی با بچه هایت بازی کنی، کتاب بخوانی، از مناظر اینجا لذت ببری، گیتار بزنی و با دوست هایت در دهکده نوشیدنی بنوشی.
 

Similar threads

بالا