من شعر نمیدونم جمله ومطلب اونقدر به ذهنم نمی رسه اما الهه فقط اومدم یه چیز بنویسم که دیگه اومده باشم نگی بی معرفتیم
همين كه قدم رنجه كردين اومدين ازتون ممنونم................مرسي
من شعر نمیدونم جمله ومطلب اونقدر به ذهنم نمی رسه اما الهه فقط اومدم یه چیز بنویسم که دیگه اومده باشم نگی بی معرفتیم
خیلی قشنگ بود دوباره غمگین شدم.چشمانم را در برابر چشمانت، می بندم
گوشهایم را در برابر صدایت، می گیرم
راهم را از راهت ،جدا میسازم
اما
با قلبم چه کنم... ...
.
.
.
.
تکه های قلبم را با تو قسمت می کنم
شاید هیچ اثری براین سرمای زمستانی نداشته باشد؛
اما...
برای لحظه ای می توانی گرمای عشق واقعی را
در دستانت حس کنی
.
.
.
.
تــو میگذری .. زمان ، میــگـذرد !.. چه كنم با دلـی .. كه از تو .. "توان" گذشتن اش .. نیست !!
.
.
.
.
در غروب تنهایی تو را به انتظار نشسته ام
به افق دور دست چشمانت پرواز می کنم
و نام تو را زیر لب زمزمه می کنم
و سر مست از لحظه های با تو بودن
ترانه زندگی را می سرایم
چشمانم را می بندم و با قلبم صدایت می کنم
و قلبم از عطر نگاهت لبریز می شود
می خواهم حضورت را بربوم دلم جاودانه کنم
به رقص موزون موهایت نگاه می کنم
به سویت می آیم تا خستگی هایم را
در زلال قلبت مرهم گذارم
بناگاه چون گلبرگهای گل سرخ در تند باد ابدیت
محو می شود و
من دلتنگ حضورت با گریه آسمان همنوا می شوم
.
.
.
.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیهخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد
«داستان از این قرار است که یک روز جناب کافکا ، در حال قدم زدن در پارک ،چشمش به دختربچهای می افتد که داشت گریه می کرد. کافکا جلو میرود و علتگریه ی دخترک را جویا می شود. دخترک همانطور که گریه می کرد پاسخ میدهد :«عروسکم گم شده !» کافکا با حالتی کلافه پاسخ میدهد : «امان ازاین حواسپرت! گم نشده ! رفته مسافرت.» دخترک دست از گریه میکشد و بهت زده میپرسد: «از کجا میدونی؟» کافکا هم می گوید : «برات نامه نوشته و اون نامه پیشمنه.» دخترک ذوق زده از او می پرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یانه که کافکا میگوید : «نه . تو خونهست. فردا همینجا باش تا برات بیارمش». کافکا سریعاً به خانهاش بازمیگردد و مشغول نوشتن ِ نامه میشود. چنانبا دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است ! و این نامه نویسی از زبانعروسک را به مدت سه هفته ادامه میدهد ؛ و دخترک در تمام این مدت فکرمیکرده آن نامه ها به راستی نوشتهی عروسکش هستند. و در نهایت کافکاداستان نامهها را با این بهانهی عروسک که «دارم عروسی می کنم» به پایانمیرساند.» * این؛ داستان همین کتاب “کافکا و عروسک مسافر” است. اینکهمردی مانند کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شاد کردن دل کودکیکند و نامهها را – به گفتهی همسرش دورا – با دقتی حتی بیشتر از کتابها وداستانهایش بنویسد؛ واقعا تأثیرگذار است. «او واقعا باورش شده بود. اماباورپذیری بزرگترین دروغ هم, بستگی به صداقتی دارد که به آن بیان میشود.-امّا چرا عروسکم برای شما نامه نوشته؟این دوّمین سوال کلیدی بود. واو(کافکا) خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود.پس بی هیچ تردیدیگفت:- چون من نامهرسان عروسکها هستم.»
عالی بود ممنونمماجرای لحظاتی تا مرگ ................
حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر
داشت میرفت
گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم،
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد
مردی، دیر وقت، خسته و عصبانی، از سر کار به خانه باز گشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
- بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
- بله، حتماً. چه سوالی؟
- بابا، شما برای هر ساعت کار، چقدر پول میگیرید؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد: «این به تو ربطی ندارد. چرا چنین سوالی میکنی؟»
فقط میخواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول میگیرید؟
- اگر باید بدانی خوب میگویم، ۲۰ دلار.
پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود، آه کشید. سپس به مرد نگاه کرد و گفت: « میشود ۱۰ دلار به من قرض بدهید؟»
مرد بیشتر عصبانی شد و گفت: « اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بودکه پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری، سریع به اتاقت برو،فکر کن و ببین که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز، سخت کار میکنم وبرای چنین رفتارهای کودکانهای وقت ندارم.»
پسر کوچک، آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و بازهم عصبانیتر شد: «چطور به خودش اجازه میدهد برای گرفتنپول از من چنین سوالی بپرسد؟» بعد از حدود یک ساعت، مرد آرامتر شد و فکرکرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است. شاید واقعاًچیزی بوده که او برای خریدش به ۱۰ دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکهخیلی کم پیش میآمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
- خواب هستی پسرم؟
- نه پدر، بیدارم.
- فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کردهام، امروز کارم سخت و طولانی بود وهمه ناراحتیهایم را سر تو خالی کردم. بیا این ۱۰ دلاری که خواسته بودی.
پسر کوچولو نشست، خندید و فریاد زد: «متشکرم بابا!» بعد را زیر بالشش برد و چند اسکناس مچاله در آورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته است، دوباره عصبانی شد و بافریاد گفت: « با اینکه خودت پول داشتی، چرا باز هم پول خواستی؟»
پسر کوچولو پاسخ داد: « برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من۲۰ دلار دارم. میتوانم یک ساعت از کار شمار را بخرم تا فردا زودتر بهخانه بیایید؟ دوست دارم با شما شام بخورم……
دقیقا احساسی که همیشه من داشتم ..................................