من آموختهام
به خود گوش فرا دهم؛
و صدایی بشنوم
كه با من میگوید:
(این لحظه) مرا چه هدیه خواهد داد؟
نیاموختهام
گوش فرا دادن به صدایی را
كه با من در سخن است،
و بیوقفه میپرسد:
من (بدین لحظه) چه هدیه خواهم داد؟
* * *
شبنم و برگها یخزده است و
آرزوهای من نیز.
ابرهای برفزا برآسمان درهم میپیچد.
باد میوزد؛
و توفان در میرسد.
زخمهای من
میفسرد.
* * *
یخ آب میشود در روح من،
در اندیشههایم.
بهار،
حضور توست.
بودنِ توست .
* * *
كسی میگوید: «آری!»
به تولد من،
به زندگیام،
به بودنم،
ضعفم،
ناتوانیام،
مرگم.
كسی میگوید: «آری!»
به من،
به تو،
و از انتظار طولانی شنیدن پاسخ من،
شنیدن پاسخ تو،
خسته نمیشود.
* * *
پرواز اعتماد را
با یكدیگر
تجربه كنیم.
وگرنه میشكنیم
بالهای دوستیمان را.
* * *
با در افكندن خود
به دره،
شاید سرانجام
به شناسایی خود
توفیق یابی.
* * *
زیر پایم
زمین از سُمضربۀ اسبان میلرزد.
چهار نعل میگذرند اسبان.
وحشی، گسیخته افسار؛
وحشتزده به پیش میگریزند.
در یالهاشان گره میخورد
آرزوهایم.
دوشادوششان میگریزد
خواستهایم.
هوا سرشار از بوی اسب است و
غم و
اندكی غبطه.
در افق،
نقطههای سیاه كوچكی میرقصند
و زمینی كه بر آن ایستادهام
دیگر باره آرام یافته است.
پنداری رویایی بود آن همه.
رویای آزادی، یا، احساس حبس و بند.
* * *
به خود گوش فرا دهم؛
و صدایی بشنوم
كه با من میگوید:
(این لحظه) مرا چه هدیه خواهد داد؟
نیاموختهام
گوش فرا دادن به صدایی را
كه با من در سخن است،
و بیوقفه میپرسد:
من (بدین لحظه) چه هدیه خواهم داد؟
* * *
شبنم و برگها یخزده است و
آرزوهای من نیز.
ابرهای برفزا برآسمان درهم میپیچد.
باد میوزد؛
و توفان در میرسد.
زخمهای من
میفسرد.
* * *
یخ آب میشود در روح من،
در اندیشههایم.
بهار،
حضور توست.
بودنِ توست .
* * *
كسی میگوید: «آری!»
به تولد من،
به زندگیام،
به بودنم،
ضعفم،
ناتوانیام،
مرگم.
كسی میگوید: «آری!»
به من،
به تو،
و از انتظار طولانی شنیدن پاسخ من،
شنیدن پاسخ تو،
خسته نمیشود.
* * *
پرواز اعتماد را
با یكدیگر
تجربه كنیم.
وگرنه میشكنیم
بالهای دوستیمان را.
* * *
با در افكندن خود
به دره،
شاید سرانجام
به شناسایی خود
توفیق یابی.
* * *
زیر پایم
زمین از سُمضربۀ اسبان میلرزد.
چهار نعل میگذرند اسبان.
وحشی، گسیخته افسار؛
وحشتزده به پیش میگریزند.
در یالهاشان گره میخورد
آرزوهایم.
دوشادوششان میگریزد
خواستهایم.
هوا سرشار از بوی اسب است و
غم و
اندكی غبطه.
در افق،
نقطههای سیاه كوچكی میرقصند
و زمینی كه بر آن ایستادهام
دیگر باره آرام یافته است.
پنداری رویایی بود آن همه.
رویای آزادی، یا، احساس حبس و بند.
* * *