داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

m_sh_eng

عضو جدید
ملاصدرا می گوید:
خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان
اما به قدر فهم تو کوچک می شود
وبه قدر نیاز تو فرود می آید
وبه قدر آرزوی تو گسترده می شود
وبه قدر ایمان تو کارگشا می شود.
و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک
و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار
وبپرهیزید از ناجوانمردی ها،ناراستی ها،نامردمی ها......
چنین کنید تا ببینید خداوند چگونه
بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند
ودر دکان شما کفه های ترازویتان را میزان می کند
ودر کوچه های خلوت با شما آواز می خواند...
مگر از زندگی چه می خواهید که در خدائی خدا یافت نمی شود؟؟؟
 

Modernist

عضو جدید
ايستگاه متروي واشينگتن

ايستگاه متروي واشينگتن

در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد.
این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهای‌شان به سمت مترو هجوم آورده بودند.
سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم‌هایش کاست و چند ثانیه‌ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد.
یک دقیقه بعد، ویلون‌زن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی بی‌آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه‌اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد.
چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت‌ سر تکیه داد، ولی ناگاهان نگاهی به ساعت خود انداخت وبا عجله از صحنه دور شد،
کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله‌ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان بهمراه می ‌برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلون‌زن پرداخت، مادر محکم تر کشید وکودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویلون‌زن بود، بهمراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک به همان ترتیب تکرار شد، و والدین‌شان بلا استثنا برای بردن‌شان به زور متوسل شدند.
در طول مدت ۴۵ دقیقه‌ای که ویلون‌زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. بیست نفر انعام دادند، بی‌آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون‌زن شد. وقتیکه ویلون‌زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد. نه کسی تشویق کرد، ونه کسی او را شناخت.
هیچکس نمی‌دانست که این ویلون‌زن همان (جاشوا بل ) یکی از بهترین موسیقیدانان جهان است، و نوازنده‌ی یکی از پیچیده‌ترین فطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه ونیم میلیون دلار، می‌باشد.
جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تاتر های شهر بوستون، برنامه‌ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش‌فروش شده بود، وقیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود.
این یک داستان حقیقی است،نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن‌پست ترتیب داده شده بود، وبخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و الوویت ‌های مردم بود.
نتیجه: آیا ما در شرایط معمولی وساعات نا‌مناسب، قادر به مشاهده ودرک زیبایی هستیم؟ لحظه‌ای برای قدر‌دانی از آن توقف می‌کنیم؟ آیا نبوغ وشگرد ها را در یک شرایط غیر منتظره می‌توانیم شناسایی کنیم؟
یکی از نتایج ممکن این آزمایش میتواند این باشد، اگر ما لحظه‌ای فارغ نیستیم که توقف کنیم و به یکی از بهترین موسیقیدانان جهان که در حال نواختن یکی از بهترین قطعات نوشته شده برای ویلون، است، گوش فرا دهیم ،چه چیز های دیگری را داریم از دست میدهیم؟
 

بارانی

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک توپ بیسبال در دستهای من حدود 6 دلار می ارزد.
یک توپ بیسبال در دستهای مارک مک گویرز حدود 19 میلیون می ارزد.
این بستگی دارد که آن در دستهای چه کسی باشد...
یک تیرکمان در دستهای من یک اسباب بازی است.
یک تیرکمان در دستهای داود پیامبر یک اسلحه قدرتمند است.
این بستگی دارد که آن در دستهای چه کسی باشد...
دو ماهی و پنج تکه نان در دستهای من چند ساندویچ ماهی است.
دو ماهی و پنج تکه نان در دستهای خداوند هزاران نفر را غذا خواهد داد.
این بستگی دارد که آن در دستهای چه کسی باشد...

همانطور که الان می بینید این بستگی دارد که در دستهای چه کسی باشد. بنابراین اولویتهایتان، نگرانی هایتان، ترس هایتان، امید هایتان، رویاهایتان، خانواده هایتان و رابطه هایتان را در دستهای خداوند بگذارید چون....
این بستگی دارد که آن در دستهای چه کسی باشد...
 

بارانی

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرمردی در ساحل دریا در حال قدم زدن بود. به قسمتی از ساحل رسید که هزاران ستاره دریایی به خاطر جزر و مد در آنجا گرفتار بودند و دخترکی را دید که ستاره های دریایی را می گرفت و یکی یکی آنها را به دریا می انداخت.
پیرمرد به دخترک گفت: "دختر کوچولوی نادان، تو که نمی توانی همه ستاره های دریایی را نجات بدهی، آنها خیلی زیاد هستند."
دخترک لبخندی زد و گفت: "می دانم، ولی این یکی را که می توانم نجات بدهم."
و یک ستاره دریایی را به دریا انداخت: "و این یکی!!" و به دریا انداخت: "و این یکی...
"
 

بارانی

عضو جدید
کاربر ممتاز
آنجا که خدا هست...

آنجا که خدا هست...

یکی از دوستان ملا نصر الدین به کنایه از او پرسید: "اگر بگویی خدا کجاست، یک سکه به تو می دهم."
ملا نصرالدین پاسخ داد: "اگر بگویی خدا کجا نیست، دو سکه به تو می دهم!"
 

بارانی

عضو جدید
کاربر ممتاز
شمارش

شمارش

گويند روزي ملا نصرالدين ده تا خر داشت. روزي بر يكي از آن ها سوار شد و بقيه خرها را شمرد، چون خري را كه خود سوار بر آن بود نمي شمرد، ديد تعداد آنها نه تا است.
سپس پياده شد و شمارش كرد، ديد ده تا درست است.
چندين بار سواره و پياده آنها را شمرد، همان نتيجه اول به دست مي آمد. كاملا گيج شده بود و علت را نمي فهميد.
عاقبت پياده شده و گفت: اين خرسواري به گم شدن يك خر نمي ارزد!!
 

kc1590

عضو جدید
اگر تاکنون از آسيب‌هاى جنگ،

تنهايى در سلول زندان، عذاب شکنجه،

يا گرسنگى در امان بوده‌ايد،


وضعيت شما از وضعيت ٥٠٠ ميليون نفر در دنيا بهتر است.

اگر می‌توانيد بدون ترس از زندانى شدن يا مرگ، وارد مسجد (يا کليسا) شويد، وضع شما از ٣ ميليون نفر در دنيا بهتر است.

اگر در يخچال شما خوراکى و غذا وجود دارد،

اگر کفش و لباس داريد،
اگر تختخواب و سرپناهى داريد،

در اين صورت شما از ٧٥٪ مردم جهان ثروتمندتر هستيد.

اگر در بانکى حساب داريد، و اگر در جيب‌تان پول داريد،

شما به ٨٪ مردم دنيا که چنين شرايطى دارند تعلّق داريد.

اگر شما اين نوشته را می‌خوانيد، از سه خوشبختى بهره‌مند هستيد:
1- يک کسى به فکر شما بوده است.

2- شما به ٢٠٠ ميليون نفرى که قادر به خواندن نيستند تعلّق نداريد.

3- و ... شما جزو ١٪ از مردم دنيا هستيد که کامپيوتر دارند.

به قول يکنفر:
طورى کار کنيد که انگار نيازى به پول نداريد،

طورى عشق بورزيد که انگار هرگز آزرده خاطر نشده‌ايد،

[FONT=times new roman, times, serif]طورى برقصيد که انگار هيچکس شما را نمی‌بيند، [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]طورى آواز بخوانيد که انگار هيچکس صداى شما را نمی‌شنود، [/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و بالاخره طورى زندگى کنيد که انگار زمين، بهشت است[/FONT]
 

kc1590

عضو جدید
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی، تمام دنیا رو گرفته بود .
یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است، از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .
مافوق به سرباز گفت :
اگر بخواهی می توانی بروی، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟
دوستت احتمالا ديگه مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی !
حرف های مافوق، اثری نداشت، سرباز اينطور تشخيص داد كه بايد به نجات دوستش برود .
اون سرباز به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند .
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :
من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، خوب ببين اين دوستت مرده !
خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی !
سرباز در جواب گفت : قربان البته كه ارزشش را داشت .
افسر گفت : منظورت چیه که ارزشش را داشت !؟ می شه بگی ؟
سرباز جواب داد : بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم، هنوز زنده بود، نفس مي كشيد، اون حتي با من حرف زد !
من از شنیدن چیزی که او بهم گفت الان احساس رضایت قلبی می کنم .
اون گفت : جیم ... من می دونستم که تو هر طور شده به کمک من می آیی !!!
ازت متشكرم دوست هميشگي من !!!
 

kc1590

عضو جدید
می گویند کشاورزی افریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت. یک روز شنید که در بخشی از افریقا معادن الماسی کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته اند ، با کشف الماس به ثروتی افسانه ای دست یافته اند .
او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود ، تصمیم گرفت برای کشف معدنی الماس به آنجا برود. بنابر این زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد .
او به مدت ده سال افریقا را زیر پا می گذارد و عاقبت به دنبال بی پولی ، تنهایی و یاس و نومیدی خود را در اقیانوس غرق می کند .
اما زارع جدیدی که مزرعه را خریده بود ، روزی در کنار رودخانه ای که از وسط مزرعه میگذشت ، چشمش به تکه سنگی افتاد که درخشش عجیبی داشت . او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازی برد . مرد جواهر ساز با دیدن سنگ گفت که آن سنگ الماسی است که نمی توان قیمتی بر آن نهاد.
مرد زارع به محلی که سنگ را پیدا کرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهای الماسی است که برای درخشیدن نیاز به تراش و صیقل داشتند.
مرد زارع پیشین بدون آنکه زیر پای خود را نگاه کند ، برای کشف الماس تمام افریقا را زیر پا گذاشته بود ، حال آنکه در معدنی از الماس زندگی می کرد !


در وجود هر یک از ما معدنی از الماس وجود دارد که نیاز به صیقل دارد ؛ معمولا آنچه که می خواهیم ، هر آنچه آرزوی رسیدن به آن را داریم و بالاخره تحقق همه ی آرزوهایمان در اطرافمان قرار دارد ، اما افسوس که متوجه ی آن نمی شویم .
در حالی که می بایست آستین ها را بالا زد و با برنامه ریزی و تلاش و کوشش صحیح الماس وجودی مان را جلا ببخشیم.
 

kc1590

عضو جدید
عليرغم تكراري بودن به خواندش مي ارزه !
ارزشمندترين چيزهای زندگي معمولا ديده نميشوند و يا لمس نميگردند، بلکه در دل حس ميشوند .پس از 21 سال زندگي مشترک، همسرم از من خواست که با زن ديگري براي شام و سينما بيرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد ولي مطمئن است که اين زن هم مرا دوست دارد و از بيرون رفتن با من لذت خواهد برد . آن زن مادرم بود که 19 سال پيش از اين بيوه شده بود ولي مشغله هاي زندگي و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقي و نامنظم به او سر بزنم . آن شب طبق توصيه همسرم به او زنگ زدم تا براي سينما و شام بيرون برويم .
مادرم با نگراني پرسيد که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادي بود که يک تماس تلفني شبانه و يا يک دعوت غيرمنتظره را نشانه يک خبر بد ميدانست ! به او گفتم: بنظرم رسيد بسيار دلپذير خواهد بود که اگر ما دوتايي امشب را با هم باشيم. او پس از کمي تامل گفت که او نيز از اين ايده لذت خواهد برد .آن جمعه پس از کار وقتي براي بردنش ميرفتم کمي عصبي بودم.
وقتي رسيدم ديدم که او هم کمي نگران بود ولي آماده بود و جلوي درب ايستاده بود، موهايش را جمع کرده بود و لباسي را پوشيده بود که در آخرين جشن سالگرد ازدواجش پوشيده بود. با چهره اي روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد . وقتي سوار ماشين ميشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم براي گردش بيرون ميروم و آنها خيلي تحت تاثير قرار گرفته اند و نميتوانند براي شنيدن ما وقع امشب منتظر بمانند .
ما به رستوراني رفتيم که هر چند لوکس نبود ولي بسيار راحت و دنج بود .دستم را چنان گرفته بود که گوئي همسر رئيس جمهور بود. پس از اينکه نشستيم به خواندن منوي رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالاي منو نگاهي به چهره مادرم انداختم و ديدم با لبخندي حاکي از ياد آوري خاطرات گذشته به من مي نگرد ! و به من گفت يادش مي آيد که وقتي من کوچک بودم و با هم به رستوران ميرفتيم او بود که منوي رستوران را ميخواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسيده که تو استراحت کني و بگذاري که من اين لطف را در حق تو بکنم .هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولي داشتيم، هيچ چيز غير عادي بين ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پيرامون وقايع جاري بود و آنقدرحرف زديم که سينما را از دست داديم .وقتي او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بيرون خواهد رفت به شرط اينکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم .
وقتي به خانه برگشتم همسرم از من پرسيد که آيا شام بيرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خيلي بيشتر از آنچه که ميتوانستم تصور کنم .
چند روز بعد مادرم در اثر يک حمله قلبي شديد درگذشت و همه چيز بسيار سريعتر از آن واقع شد که بتوانم کاري کنم .چندي بعد پاکتي حاوي کپي رسيدي از رستوراني که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خورديم بدستم رسيد ! يادداشتي هم بدين مضمون بدان الصاق شده بود :
نميدانم که آيا در آنجا خواهم بود يا نه ولي هزينه را براي 2 نفر پرداخت کرده ام يکي براي تو و يکي براي همسرت. و تو هرگز نخواهي فهميد که آنشب براي من چه مفهومي داشته است، دوستت دارم پسرم . در آن هنگام بود که دريافتم چقدر اهميت دارد که بموقع به عزيزانمان بگوئيم که دوستشان داريم و زماني که شايسته آنهاست به آنها اختصاص دهيم.
هيچ چيز در زندگي مهمتر از خدا و خانواده نيست .زماني که شايسته عزيزانتان است به آنها اختصاص دهيد زيرا هرگز نميتوان اين امور را به وقت ديگري واگذار نمود .
 

kc1590

عضو جدید
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد.
یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند ، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.
پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود.
برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد.
صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.
در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتر و تمام مهارتی که در کار داشت را برای ساخت آن بکار می برد.
یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.

این داستان ماست.
ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد.
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم.
اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم. فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم، ممکن نیست.
آري ، درست است .
شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود.
یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود.
 

سماته

عضو جدید
در افسانه ها آمده است ، روزی که خداوند جهان را آفرید ، فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند و از آنها خواست تابرای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند.
یکی از فرشتگان به پروردگار گفت : خداوندا آن را در زیدزمین مدفون کن.
فرشته دیگری گفت: آن را در زیر دریاها قرار بده.
و سومی گفت : راز زندگی را در کوهها قرار بده.
ولی خداوند فرمود:اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم ، فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آن را بیابند ، در حالی که من می خواهم راز زندگی در دسترس همه بندگانم باشد.
در این هنگام یکی از فرشتگان گفت: فهمیدم کجا، راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده ، زیرا هیچکس به این فکر نمی افتد که برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند.
و خداوند این فکر را پسندید.
 

!...

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمی دونم این و تو سخن بزرگان بذارم یا...! ولی دوس دارم اینجا بذارمش! :whistle:



دکتر شریعتی :
کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ،آن هم به سه دلیل ؛اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم - که از همه تهوع آور بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت....!
چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم ،آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه خودم زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم...!
 

PATRIOT

عضو جدید
کاربر ممتاز
طلبه و دختر جوان

طلبه و دختر جوان

نيمه شب طلبه جوانی به نام محمد باقردر اتاق خود درحوزه علمیه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشتبه طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باش.
دختر گفت : شام چه داری ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کردهبود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق نشست و محمد به مطالعه خود ادامه داد.
از آن طرف چون این دختر شاهزاده بود و بخاطر اختلاف بازنان دیگر از حرمسرا خارج شده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردندولی هر چه گشتند پیدایش نکردند .
صبح که دختر از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم راهمراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ....
محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبردهم مرا به دست جلاد خواهد داد شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائیکرده یا نه ؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... لذا علت را پرسید طلبه گفت : هنگامی که آن دختر وارد حجره من شد با خودنمایی وافسونگریهای پی در پی خود می کوشید تا توجه مرا به سوی خویش معطوف سازد. نفس امارهنیز مرا مدام وسوسه می نمود اما هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان خود رابر روی شعله سوزان شمع می گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تاصبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه راستمنحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند.
شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستورداد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد وامروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی میدارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدار اشاره نمود .
نفس اماره یکی از عواملی است که انسان را به ارتکابگناه وسوسه می کند .
قران کریم می فرماید : نفس اماره به سوی بدیها امر میکند مگر در مواردی که پروردگار رحم کند ( سوره یوسف آیه 53) انسانهایی که در چنینمواردی به خدا پناه می برند خداوند متعال آنها را از گزند نفس اماره حفظ می کند وبه جایگاه ارزشمندی می رساند
 

pinion

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ادم برفی

ادم برفی

آدم برفی
دخترك دست به شكم آدم برفی كشید:میدونم تو هم مثل من
خیلی وقته كه یه سیب قرمز گنده نخوردی.
نگاهی به اطرافش كرد.هویج را از توی صورت آدم برفی در آورد.
به آن گاز كوچكی زد و آن را در جیبش گذاشت.
سرش را پایین انداخت:این جوری نگام نكن.خجالت می كشم.
لب ور چید:خوب یه كم زشت شدی.
لبخند زد:به ات قول می دم من كه برم یه آدم خوب پیدا می شه
كه یه دونه هویج تو صورتت بذاره.
به دور و برش نگاه كرد.كسی را ندید. شانه بالا انداخت.
دست در جیب كرد و هویج را فشار داد:حتمن یكی می آد.
دختر كه دور شد،یكی از گردو ها كه جای چشم آدم برفی بود
از جایش بیرون آمد و روی زمین افتاد

 

انديشه

عضو جدید
آبدارچي مايکروسافت

آبدارچي مايکروسافت

مرد بيکاري براي سمت آبدارچي در مايکروسافت تقاضا داد. رئيس هيئت مديرهمصاحبه‌ش کرد و تميز کردن زمين رو -به عنوان نمونه کار- ديد و گفت: «شما استخدامشدين، آدرس ايميل‌تون رو بدين تا فرم‌هاي مربوطه رو واسه‌تون بفرستم تا پر کنين وهمين‌طور تاريخي که بايد کار رو شروع کنين..»
مرد جواب داد: «اما من کامپيوترندارم، ايميل هم ندارم
رئيس هيئت مديره گفت: «متأسفم. اگه ايميل ندارين، يعنيشما وجود خارجي ندارين. و کسي که وجود خارجي نداره، شغل هم نمي‌تونه داشتهباشه
مرد در کمال نوميدي اونجا رو ترک کرد. نمي‌دونست با تنها 10 دلاري که درجيب‌ش داشت چه کار کنه. تصميم گرفت به سوپرمارکتي بره و يک صندوق 10 کيلوييگوجه‌فرنگي بخره. يعد خونه به خونه گشت و گوجه‌فرنگي‌ها رو فروخت. در کمتر از دوساعت، تونست سرمايه‌ش رو دو برابر کنه. اين عمل رو سه بار تکرار کرد و با 40 دلاربه خونه برگشت. مرد فهميد مي‌تونه به اين طريق زندگي‌ش رو بگذرونه، و شروع کرد بهاين که هر روز زودتر بره و ديرتر برگرده خونه. در نتيجه پول‌ش هر روز دو يا سهبرابر مي‌شد. به زودي يه گاري خريد، بعد يه کاميون، و به زودي ناوگان خودش رو در خطترانزيت (پخش محصولات) داشت.
5 سال بعد، مرد ديگه يکي از بزرگترين ‌فروشندگان تره بار در امريکا بود . شروع کرد تا براي آينده‌ي خانواده‌ش برنامه‌ربزي کنه، و تصميم گرفتبيمه‌ي عمر بگيره. به يه نمايندگي بيمه زنگ زد و سرويسي رو انتخاب کرد. وقتيصحبت‌شون به نتيجه رسيد، نماينده‌ي بيمه از آدرس ايميل مرد پرسيد. مرد جواب داد: «من ايميل ندارم
نماينده‌ي بيمه با کنجکاوي پرسيد: «شما ايميل ندارين، ولي بااين حال تونستين يک امپراتوري در شغل خودتون به وجود بيارين. مي‌تونين فکر کنين به کجاها مي‌رسيدين اگه يه ايميل هم داشتين؟» مرد براي مدتي فکر کرد و گفت: « آره! احتمالاً مي‌شدم يه آبدارچي در شرکت مايکروسافت.
 

rezamrna

عضو جدید
جالب بود

جالب بود

راه پول در آوردن خیلی وقتها ساده تر از اونی هست که همه فکرشو میکنن ولی معمولا تمام افراد فکر میکنن که نمیشه از یه راه ساده پول بدست آورد و دنبال راه های سخت میگردن و عموما اون راه سخت رو یا پیدا نمیکنن یا قبلا یکی دیگه اون راه رو رفته
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
از چارلي چاپلين مي پرسند : خوشبختي چيه ؟
ميگه خوشبختي فاصله اين بدبختي تا بدبختي بعديه
 

pinion

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شخصی را به جهنم می بردند .
در راه بر می گشت و به عقب خیره می شد . ناگهان خدا فرمود :
او را به بهشت ببرید .
فرشتگان پرسیدند
چرا ؟
پروردگار فرمود :
او چند بار به عقب نگاه کرد ...
او امید به بخشش داشت....



 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند.
اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است.
بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند وعلت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند.
آنها به استاد گفتند: ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.».....
استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.
چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند.....
آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند.....
سپس ورقه را برگرداندند تا به سوالی که 95 نمره داشت پاسخ بدهند که سوال این بود:

دقیقا کدام لاستیک پنچر شده بود.... ؟!!!
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید:
- غمگینی؟
- نه.
- مطمئنی؟
- نه.
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه.
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...
 

Similar threads

بالا