داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز
قدرت کلمات
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا ار آنها در گودال عمیقی افتادند. بقیه قور باغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال عمیق است به دو قورباغه گفتند که دیگر شما خواهید مرد.
دو قورباغه این حرف ها را نادیده گرفتند و به تلاش خو ادامه دادند تا از گودال بیرون بیایند. اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید چون نمی توانید از گودال خارج شوید و به زودی خواهید مرد.
بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قور باغه ها شد و دست از تلاش بر داشت و داخل گودال افتاد و مرد.
اما قورباغه ی دیگر با حد اکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد.بقیه دی قور باغه ها فریاد می زدند که دست از تلاش بردار اما او با توان بیشتری تلاش می کرد و بالاخره از گودال خارج شد.
وقتی از گودال بیرو ن آمد بقیه ی قورباغه ها از او پرسیدند مگر تو حرف های ما را نشنیدی؟ معلوم شد که قورباغه نا شنواست.
در واقع او تمام مدت فکر می کرده که بقیه او را تشویق می کنند.
 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز

قشنگ کوچک
گفت کسی دوستم ندارد . میدانی که چه سخت است که کسی دوستم نداشته باشد؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی. حتی تو هم بدون دوست داشتن...!
خدا هیچ نگفت.
گفت به پاهایم نگاه کن ببین چقر چندش آور است! چشم ها را آزار می دهم . دنیا را کثیف می کنم. آدم ها از من می ترسند.مرا می کشند برای اینکه زشتم. زشتی جرم من است.
خدا هیچ نگفت.
گفت: این دنیا فقط مال قشنگ هاست.مال گلها و پروانه ها مال قاصدک ها, مال من نیست.
خدا گفت چرا مال تو هم هست.
دوست داشتن یک گل، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندان سختی نیست. اما دوست داشتن یک سوسک ، دوست داشتن تو کار دشواریست.
دوست داشتن کاریست آموختنی و همه رنج آموختن را نمی برند.
ببخش کسی که تو را دوست ندارد.زیرا که هنوز مومن نیست.زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته.او ابتدای راه است.
مومن دوست دارد. همه را دوست دارد.زیرا همه از من است و من زیبایم. من زیبائیم. چشم های مومن جز زیبایی نمی بیند.زشتی در چشم هاست. در این دایره هر چه که هست نیکوست.آن که بین آفریده های من خط کشید شیطان بود. شیطان مسئو فاصله هاست.
حالا قشنگ کوچکم نزدیک بیا و غمگین مباش!
قشنگ کوچک حر فی نزد و دیگر هیچ گاه نیندیشید که نا زیباست.

 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز

پیامبر اکرم می فرمایند:
1)سرکشی آفت شجاعت،تفاخر آفت شرافت،منت آفت سماحت،خودپسندی آفت جمال،دروغ آفت سخن،اسراف آفت بخشش و هوس آفت دین است.
2)نیک کردار باش و از کار بد بپر هیز،ببین میل داری دیگران در باره ی تو چه بگویند همانطور رفتار کن و از آنچه نمی خواهی در باره ی تو بگویند بر کنار باش.
3)آفت دین سه چیز است:دانای بد کار،پیشوای ستم کارو مجتهد نادان.
4)آفت دانش فراموشیست و دانش که به نا اهل سپاری تلف می شود.
5)نشان منافق سه چیز است:سخن به دروغ گوید،از وعده تخلف کندو در امانت خیانت کند.
6)اگر می خواهید که پیش خدا منزلتی بلند یابید خشونت را با بردباری و محرومیت را با عطا تلافی کنید.
7)آنکه با تو در دوستی می زند با وی ره دوستی گیر که اینگونه دوستی پایدار تر است.
8)صدقه را از آنچه که خدا آغاز کرده است آغاز کنید.
9)هر که دوست دارد از همه ی مردم نیرو مند تر باشد به خدا توکل کند.
10)از سخنان بیهوده چشم بپوش.سخنی که رفع حاجت کند تو را کفایت می کند.
11)در سختی و سستی از خدا بترس.
12)از فراست مومن بترسید که چیز ها را با نور خدا می نگرد.
13)از چیزهای حرام بپرهیز تا از همه کس عابد تر باشی و به قسمت خویش راضی باش تا از همه ثروتمند تر باشی.
14)هر کجا هستی از خدا بترس و به دنبال گناه کار نیک انجام بده تا آن را محو کندو با مردم خوش اخلاق و نیکو رفتار باش.
15)از نفرین مظلوم بترسید که چون شعله آتش بر آسمان می رود.
16)از لغزش دانا بترسید و منتظر بازگشت وی باشید.
17)دو کس را خداوند در روز قیامت به رحمت نمی نگرد:آنکه با خویشان ببرد و آنکه با همسایه بدی کند.
18)دو چیز را خداوند در این جهان کیفر می دهد: تعدی و ناسپاسی پدر و مادر.
19)حکایت هم نشین خوب مثل عطار است که اگر عطر خویش به تو ندهد بوی خوش آن در تو آویزد و حکایت هم نشین بد مثل آهنگر است که اگر شرار آتش آن تو را نسوزد بوی بد آن در تو آویزد.
20)خدا را ستایش کنید تا شما را آمرزد.
21)در طلب دنیا معتدل باشید زیرا به هر کس هر چه قسمت اوست می رسد.
22)از همه ی مردم گرسنه تر آن کس است که در پی دانش می رود و از همه ی مردم سیر تر آن است که در پی آن نیست.
23)بهترین کارها نزد خداوند نماز به وقت است آنگاه نیکی با پدر مادر و آنگاه جنگ در راه خدا.
24)محبوب ترین جای شهر ها در پیش خدا مسجد هاست. و منفورترین جای شهر ها پیش خدا بازار هاست.
25)بهترین غذا هادر پیش خدا آن است که گروه زیادی برآن بنشینند.
26)وضو پیش از غذا فقر را ببردو بعد از غذا وسواس را زایل کندو چشم را نیرو دهد.
27)محبوب ترین خانه های شما در نزد خدا خانه ای است که در آن یتیمی محترم باشد.
28)مبادا آثار نیکان در تو نمودار باشد و نیک نباشی که در این صورت با ریا کاران محشور خواهی شد.
29)پروردگار تو جوانی را که جوانی نکند دوست دارد.
30)میت در قبر از ناله و فریادی که بر مرگ او کنند معذب می شود.
31)مردم را از معاشرانشان بشناسید زیرا کند هم جنس با هم جنس پرواز.
32)خواب با علم بهتر از نماز با جهل است.
33)وقتی خدا بنده ای را دوست دارد او را مبتلا سازد تا تضرع شنود.
34)وقتی خدا نعمتی را به بنده ای دهد دوست دارد که آن را بر او آشکار ببیند.
35)خدا بهشت را سفید آفریده و سفیدی از همه ی رنگ ها پیش خدا محبوب تر است.
36)صبح دمان چراغ روشن کنید که پاداش شما بیشتر شود.
37)خدا به خاطر مسلمان پارسا بلا را از صد خانه ی همسایه دور می کند.
38)استغفار وسیله ی محو گناهان است.
39)سه دعا بدون شک مستجاب می شود: دعای ستم دیده و مسافر و نفرین پدر در حق فرزند.
40)بهترین زنان آن است که وقتی مرد به او می نگرد مسرور شود و وقتی به او فرمان دهد اطاعت کند و با تن و مال خود بر خلاف رضای شوهر کاری نکند.


 

masoudica

عضو جدید
در مطب دکتر به شدت به صدا درامد . دکتر گفت در را شکستي ! بيا تو .ا
در باز شد و دختر کوچولوي نه ساله اي که خيلي پريشان بود ، به طرف دکتر دويد : آقاي دکتر ! مادرم ! ا
و در حالي که نفس نفس ميزد ادامه داد : التماس ميکنم با من بياييد ! مادرم خيلي مريض است .ا
دکتر گفت : بايد مادرت را اينجا بياوري ، من براي ويزيت به خانه کسي نميروم .ا
دختر گفت : ولي دکتر ، من نميتوانم.اگر شما نياييد او ميميرد ! و اشک از چشمانش سرازير شد .ا
دل دکتر به رحم آمد و تصميم گرفت همراه او برود . دختر دکتر را به طرف خانه راهنمايي کرد ، جايي که مادر بيمارش در رختخواب افتاده بود .ا
دکتر شروع کرد به معاينه و توانست با آمپول و قرص تب او را پايين بياورد و نجاتش دهد . او تمام شب را بر بالين زن ماند ، تا صبح که علايم بهبودي در او ديده شد .ا
زن به سختي چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاري که کرده بود تشکر کرد .ا
دکتر به او گفت : بايد از دخترت تشکر کني . اگر او نبود حتما ميمردي ! ا
مادر با تعجب گفت : ولي دکتر ، دختر من سه سال است که از دنيا رفته ! و به عکس بالاي تختش اشاره کرد .ا

پاهاي دکتر از ديدن عکس روي ديوار سست شد . اين همان دختر بود ! يک فرشته کوچک و زيبا ..... ! ا
 

masoudica

عضو جدید
گروه 99
پادشاهي که يک کشور بزرگ را حکومت مي کرد، باز هم از زندگي خود راضي نبود؛
اما خود نيز علت را نمي دانست.

روزي پادشاه در کاخ امپراتوري قدم مي زد. هنگامي که از آشپزخانه عبور مي کرد، صداي ترانه اي را شنيد.
به دنبال صدا، پادشاه متوجه يک آشپز شد که روي صورتش برق سعادت و شادي ديده مي شد.
پادشاه بسيار تعجب کرد و از آشپز پرسيد: ‘چرا اينقدر شاد هستي؟’

آشپز جواب داد: ‘قربان، من فقط يک آشپز هستم، اما تلاش مي کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم.

ما خانه اي حصيري تهيه کرده ايم و به اندازه کافي خوراک و پوشاک داريم.
بدين سبب من راضي و خوشحال هستم…’

پس از شنيدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزير در اين مورد صحبت کرد.

نخست وزير به پادشاه گفت : ‘قربان، اين آشپز هنوز عضو گروه 99 نيست!!!
اگر او به اين گروه نپيوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبيني است.’

پادشاه با تعجب پرسيد: ‘گروه 99 چيست؟؟؟’
نخست وزير جواب داد: ‘اگر مي خواهيد بدانيد که گروه 99 چيست،
بايد اين کار را انجام دهيد: يک کيسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذاريد.

به زودي خواهيد فهميد که گروه 99 چيست!!!
پادشاه بر اساس حرف هاي نخست وزير فرمان داد يک کيسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند..

آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کيسه را ديد. با تعجب کيسه را به اتاق برد و باز کرد.
با ديدن سکه هاي طلايي ابتدا متعجب شد و سپس از شادي آشفته و شوريده گشت.
آشپز سکه هاي طلايي را روي ميز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟
آشپز فکر کرد اشتباهي رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولي واقعاً 99 سکه بود!!!
او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نيست!!!

فکر کرد که يک سکه ديگر کجاست و شروع به جستجوي سکه صدم کرد. اتاق ها و حتي حياط را زير و رو کرد؛
اما خسته و کوفته و نااميد به اين کار خاتمه داد!!!

آشپز بسيار دل شکسته شد و تصميم گرفت از فردا بسيار تلاش کند تا يک سکه طلايي ديگر بدست آورد

و ثروت خود را هر چه زودتر به يکصد سکه طلا برساند.
تا ديروقت کار کرد. به همين دليل صبح روز بعد ديرتر از خواب بيدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد
که چرا وي را بيدار نکرده اند!!! آشپز ديگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمي خواند؛
او فقط تا حد توان کار مي کرد!!!

پادشاه نمي دانست که چرا اين کيسه چنين بلايي برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزير پرسيد.
نخست وزير جواب داد: ‘قربان، حالا اين آشپز رسماً به عضويت گروه 99 درآمد!!!
اعضاي گروه 99 چنين افرادي هستند: آنان زياد دارند اما راضي نيستند.

 

masoudica

عضو جدید
یک مطلب زیبا و تامل برانگیز-حتما بخوانید.

یک مطلب زیبا و تامل برانگیز-حتما بخوانید.

اگــر عـمـر دوبـــاره داشــتـم !



دان هرالد (
Don Herold) كاريكاتوريست و طنزنويس آمريكايى در سال 1889 در اينديانا متولد شد و در سال 1966 از جهان رفت. دان هرالد داراى تاليفات زيادى است اما قطعه كوتاهش «اگر عمر دوباره داشتم...» او را در جهان معروف كرد. بخوانيد:

«البته آب ريخته را نتوان به كوزه باز گرداند، اما قانونى هم تدوين نشده كه فكرش را منع كرده باشد.

اگر عمر دوباره داشتم مى كوشيدم اشتباهات بيشترى مرتكب شوم. همه چيز را آسان مى گرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر مى شدم. فقط شمارى اندك از رويدادهاى جهان را جدى مى گرفتم. اهميت كمترى به بهداشت مى دادم. به مسافرت بيشتر مى رفتم. از كوههاى بيشترى بالا مى رفتم و در رودخانه هاى بيشترى شنا مى كردم. بستنى بيشتر مى خوردم و اسفناج كمتر. مشكلات واقعى بيشترى مى داشتم و مشكلات واهى كمترى. آخر، ببينيد، من از آن آدمهايى بوده ام كه بسيار مُحتاطانه و خيلى عاقلانه زندگى كرده ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته منهم لحظاتِ سرخوشى داشته ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از اين لحظاتِ خوشى بيشتر مى داشتم. من هرگز جايى بدون يك دَماسنج، يك شيشه داروى قرقره، يك پالتوى بارانى و يك چتر نجات نمى روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبك تر سفر مى كردم.

اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى رفتم و وقتِ خزان ديرتر به اين لذت خاتمه مى دادم. از مدرسه بيشتر جيم مى شدم. گلوله هاى كاغذى بيشترى به معلم هايم پرتاب مى كردم. سگ هاى بيشترى به خانه مى آوردم. ديرتر به رختخواب مى رفتم و مى خوابيدم. بيشتر عاشق مى شدم. به ماهيگيرى بيشتر مى رفتم. پايكوبى و دست افشانى بيشتر مى كردم. سوار چرخ و فلك بيشتر مى شدم. به سيرك بيشتر مى رفتم.

در روزگارى كه تقريباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى كنند، من بر پا مى شدم و به ستايش سهل و آسان تر گرفتن اوضاع مى پرداختم. زيرا من با ويل دورانت موافقم كه مى گويد: "شادى از خرد عاقل تر است".

اگر عمر دوباره داشتم، گْلِ مينا از چمنزارها بيشتر مى چيدم:smile::gol::gol:

 

تاریک وتنها

عضو جدید
کاربر ممتاز
http://www.www.www.iran-eng.ir/icons/vcard_edit.png گل سرخي براي محبوبم...
####################
جان بلانکارد " از روي نيمکت برخاست لباس ارتشي اش را مرتب کرد و به تماشاي انبوه مردم که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود اما قلبش را مي شناخت دختري با يک گل سرخ .

از سيزده ماه پيش دلبستگي‌اش به او آغاز شده بود. از يک کتابخانه مرکزي در فلوريدا, با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود, اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشتهايي با مداد, که در حاشيه صفحات آن به چشم مي‌خورد . دست خطي لطيف که بازتابي از ذهني هوشيار و درون بين و باطني ژرف داشت در صفحه اول " جان" توانست نام صاحب کتاب را بيابد: "دوشيزه هاليس مي نل" . با اندکي جست و جو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند.

" جان " براي او نامه اي نوشت و ضمن معرفي خود از او درخواست کرد که به نامه نگاري با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم عازم شود .در طول يکسال و يک ماه پس از آن , آن دو به تدريج با مکاتبه و نامه نگاري به شناخت يکديگر پرداختند . هر نامه همچون دانه اي بود که بر خاک قلبي حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد .

" جان " درخواست عکس کرد ولي با مخالفت " ميس هاليس " روبه رو شد . به نظر هاليس اگر " جان " قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت باشد . ولي سرانجام روز بازگشت " جان " فرارسيد آن ها قرار نخستين ملاقات خود را گذاشتند : 7 بعد الظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک . هاليس نوشته بود : تو مرا خواهي شناخت از روي گل سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت .

بنابراين راس ساعت 7 بعدالظهر " جان " به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما چهره اش را هرگز نديده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنويد :

" زن جواني داشت به سمت من مي‌آمد, بلند قامت و خوش اندام, موهاي طلايي‌اش در حلقه‌هاي زيبا کنار گوش‌هاي ظريفش جمع شده بود , چشمان آبي رنگش به رنگ آبي گل ها بود , و در لباس سبز روشنش به بهاري مي مانست که جان گرفته باشد . من بي اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد . اندکي به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پرشوري از هم گشوده شد , اما به آهستگي گفت " ممکن است اجازه دهيد عبور کنم ؟ " بي‌اختيار يک قدم ديگر به او نزديک شدم ودر اين حال ميس هاليس را ديدم . تقريبا پشت سر آن دختر ايستاده بود زني حدودا 40 ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود . اندکي چاق بود و مچ پايش نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند

دختر سبز پوش از من دور مي شد , من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرارگرفته ام . از طرفي شوق وتمنايي عجيب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا ميخواند و از سويي علاقه اي عميق به زني که روحش مرا به معناي واقعي کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم مي کرد .

او آن جا ايستاده بود با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام و موقر به نظر مي رسيد وچشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد . ديگر به خود ترديد راه ندادم . کتاب جلد چرمي آبي رنگي در دست داشتم که در واقع نشان معرفي من به حساب مي آمد , از همان لحظه فهميدم که ديگر عشقي در کار نخواهد بود , اما چيزي به دست آورده بودم که ارزشش حتي از عشق بيشتر بود , دوستي گرانبهايي که مي توانستم هميشه به آن افتخار کنم .

به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را براي معرفي خود به سوي او دراز کردم . با اين .وجود وقتي شروع به صحبت کردم از تلخي ناشي از تاثري که در کلامم بود متحير شدم .

من " جان بلانکارد" هستم و شما هم بايد دوشيزه مي نل باشيد . از ملاقات شما بسيار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟ چهره آن زن با تبسمي شکيبا از هم گشوده شد و به آرامي گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمي‌شوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کرديد بايد به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان منتظر شماست . او گفت که اين فقط يک امتحان است !
تحسين هوش و ذکاوت ميس مي نل زياد سخت نيست !
##################
طبيعت حقيقي يک قلب تنها زماني مشخص مي شود که به
چيزي به ظاهر بدون جذابيت پاسخ بدهد .

ممنون خیلی زیبا بود

منو یاد دوران خیلی زیبای زندگیم انداخت
 

masoudica

عضو جدید
پرسيدم ... چطور ، بهتر زندگي کنم ؟
با كمي مكث جواب داد :
گذشته ات را بدون هيچ تأسفي بپذير ،
با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،
و بدون ترس براي آينده آماده شو .
ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه اي انداز .
شک هايت را باور نکن ،
وهيچگاه به باورهايت شک نکن .
زندگي شگفت انگيز است ، در صورتيكه بداني چطور زندگي کني .
پرسيدم ،
آخر .... ،
و او بدون اينكه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :
مهم اين نيست که قشنگ باشي ... ،
قشنگ اين است که مهم باشي ! حتي براي يک نفر .
كوچك باش و عاشق ... كه عشق ، خود ميداند آئين بزرگ كردنت را ..
بگذارعشق خاصيت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسي .
موفقيت پيش رفتن است نه به نقطه ي پايان رسيدن ..
داشتم به سخنانش فكر ميكردم كه نفسي تازه كرد وادامه داد ... :
هر روز صبح در آفريقا ، آهويي از خواب بيدار ميشود و براي زندگي كردن و امرار معاش در صحرا ميچرايد ،
آهو ميداند كه بايد از شير سريعتر بدود ، در غير اينصورت طعمه شير خواهد شد ،
شير نيز براي زندگي و امرار معاش در صحرا ميگردد ، كه ميداند بايد از آهو سريعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..
مهم اين نيست كه تو شير باشي يا آهو ... ،
مهم اينست كه با طلوع آفتاب از خواب بر خيزي و براي زندگيت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دويدن كني ..
به خوبي پرسشم را پاسخ گفته بود ولي ميخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،
كه چين از چروك پيشانيش باز كرد و با نگاهي به من اضافه كرد :
زلال باش .... ،‌ زلال باش .... ،
فرقي نميكند كه گودال كوچك آبي باشي ، يا درياي بيكران ،
 

masoudica

عضو جدید
موفقيت و سقراط!
مرد جواني از سقراط رمز موفقيت را پرسيد که چيست.
سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزديکي رودخانه بيايد.
هر دو حاضر شدند.
سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود.
وقتي وارد رودخانه شدند و آب به زير گردنشان رسيد سقراط با زير آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد.

مرد تلاش مي کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوي تر بود و او را تا زماني که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت.
سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولين کاري که مرد جوان انجام داد کشيدن يک نفس عميق بود.

سقراط از او پرسيد، " در آن وضعيت تنها چيزي که مي خواستي چه بود؟"
پسر جواب داد: "هوا"
سقراط گفت:" اين راز موفقيت است! اگر همانطور که هوا را مي خواستي در جستجوي موفقيت هم باشي بدستش خواهي آورد" رمز ديگري وجود ندارد.
 

ricardo

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عالم فروتن.....

عالم فروتن.....

گويند که زماني در شهري دو عالم مي زيستند . روزي يکي از دو عالم که بسيار پرمدعا بود ? کاسه گندمي بدست گرفت و بر جمعي وارد شد و گفت :

اين کاسه گندم من هستم ! ( از نظر علم و ... ) و سپس دانه گندمي از آن برداشت و گفت :


و اين دانه گندم هم فلان عالم است !


و شروع کرد به تعريف از خود .


خبر به گوش آن عالم فرزانه رسيد . فرمود به او بگوئيد :


آن يک دانه گندم هم خودش است ? من هيچ نيستم...:gol::gol::gol:
 

ricardo

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ایمان واقعی...

ایمان واقعی...



روزي بازرگان موفقي از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غياب او آتش گرفته و کالا هاي گرانبهايش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتي به او وارد امده است .


فکر مي کنيد آن مرد چه کرد؟!


خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و يا اشک ريخت ؟


او با لبخندي بر لبان و نوري بر ديدگان سر به سوي آسمان بلند کرد و گفت : "خدايا ! مي خواهي که اکنون چه کنم؟


مرد تاجر پس از نابودي کسب پر رونق خود ، تابلويي بر ويرانه هاي خانه و مغازه اش آويخت که روي آن نوشته بود :


مغازه ام سوخت ! اما ايمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد:gol::gol:!
 

narjes

کاربر فعال
این است مردانگی ! ...

او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند.
روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند.
در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟!
بیائید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.

البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها ...
تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند.
خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و ... بود.
آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلاجات و عتیقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند.
در این هنگام چشم سر کرده باند به شى ء درخشنده و سفیدى افتاد، گمان کرد گوهر شب چراغ است، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمک است!
بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد بطورى که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند.
خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟
او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت : افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم، من ندانسته نمکش را چشیدم، دیگر نمى شود مال و دارایى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم و ...

آنها در آن دل سکوت سهمگین شب، بدون این که کسى بویى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند.
صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایى بوده است، سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانیدند، دیدند سر جایشان نیستند، اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در میان بسته ها مى باشد، بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد و ...

بالاخره خبر به گوش سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! این چگونه دزدى است؟ براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى چیزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور که شده باید ریشه یابى کنم و ته و توى قضیه را در آورم ...

در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم.

این اعلامیه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسید، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید.
آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسید: این کار تو بوده ؟ گفت : آرى.

سلطان پرسید: چرا آمدى دزدى و با این که مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى؟
گفت : چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت ...

سلطان به قدرى عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت : حیف است جاى انسان نمک شناسى مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده بگیرى، و حکم خزانه دارى را براى او صادر کرد.

آرى او یعقوب لیث صفاری بود و پس از چند سالى حکمرانى در مسند خود سلسله صفاریان را تاسیس نمود.
یعقوب لیث صفاری سردار بزرگ و نخستین شهریار ایرانی (پس از اسلام) قرون متوالی است که در آرامگاهش واقع در روستای شاه‌آباد واقع در 10 کیلومتری دزفول بطرف شوشتر آرمیده است.
گفتنی است در کنار این آرامگاه بازمانده‌های شهر گندی شاپور نیز دیده می‌شود.
گاهی به نگاهت نگاه کن !!!! ...
انیشتین می‌گفت : « آنچه در مغزتان می‌گذرد، جهانتان را می‌آفریند. »

استفان كاوی (از سرشناسترین چهره‌های علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است كه می‌گوید:« اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه كنید؛ اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های كوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد كنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض كنید .»

او حرفهایش را با یك مثال خوب و واقعی، ملموس‌تر می‌كند : « صبح یك روز تعطیل در نیویورك سوار اتوبوس شدم. تقریباً یك سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سكوتی دلپذیر برقرار بود تا اینكه مرد میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر كرد. بچه‌هایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می‌كردند. یكی از بچه‌ها با صدای بلند گریه می‌كرد و یكی دیگر روزنامه را از دست این و آن می‌كشید و خلاصه اعصاب همه‌مان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه‌ها كه دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افكار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازكردم كه: «آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شما نمی‌خواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد كه انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد، كمی خودش را روی صندلی جابجا كرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمی‌گردیم كه همسرم، مادر همین بچه‌ها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است. من واقعاً گیجم و نمی‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم. نمی‌دانم كه خودم باید چه كار كنم و ... و بغضش تركید و اشكش سرازیر شد.»

استفان كاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره می‌پرسد:« صادقانه بگویید آیا اكنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمی‌بینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد كه نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ » و خودش ادامه می‌دهد كه:« راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم : واقعاً مرا ببخشید . نمی‌دانستم. آیا كمكی از دست من ساخته است؟ و....

اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم كه این مرد چطور می‌تواند تا این اندازه بی‌ملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب می‌خواستم كه هر كمكی از دستم ساخته است انجام بدهم .»

حقیقت این است كه به محض تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض می‌شود.
كلید یا راه حل هر مسئله‌ای این است كه به شیشه‌های عینكی كه به چشم داریم بنگریم؛ شاید هرازگاه لازم باشد كه رنگ آنها را عوض كنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازه‌ای ببینیم و تفسیر كنیم.
آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلكه تعبیر و تفسیر ما از آن است.
 

narjes

کاربر فعال
ملاقات امیلی با خداوند
ظهر یک روز سرد زمستانی وقتی امیلی به خانه برگشت پشت در ، پاکت نامه ای رادید که نه تمبری داشت و نه مُهر اداره پست روی آن بود؛ فقط نام و آدرس خودش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه داخل آن را خواند:

امیلی عزیز!

عصر امروز به دیدن تو می آیم، تا تو را ملاقات کنم.

با عشق خدا


امیلی همان طور که بادست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟

او که آدم مهمی نبود.

در همین فکرها بود که کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت:

من که چیزی برای پذیرایی ندارم.

پس نگاهی به کیف پولش انداخت او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه بیرون آمد برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زودتر به خانه برگردد و عصرانه را برای خداوند حاضر کند!

در راه برگشت زن و مرد فقیری به امیلی گفتتند:

"خانم! ما خانه و پولی نداریم بسیار سردمان است و گرسنه هستیم، آیا امکان دارد به ما کمکی بکنید؟"

امیلی جواب داد:

"متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها و غذا را هم برای مهمانم خریده ام."

مرد گفت:

"بسیار خوب خانم، متشکرم" و بعد دستش را روی شانه ی همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند امیلی ناراحتی شدیدی را در درونش احساس کرد به سرعت دنبال آنها دوید:

"آقا! ، خانم! خواهش می کنم صبر کنید."

وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را هم در آورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد.

وقتی امیلی به خانه رسید، ناراحت بود. چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز می کرد پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:


امیلی عزیز!

از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم .

با عشق خدا
 

narjes

کاربر فعال
مثلث بحران

مردان قبلیه سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به
سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»
پاسخ: «اینطور به نظر میاد»، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای
اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می
کنید؟»
پاسخ: «صد در صد»، رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم
بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان
سردی در پیشه؟»
پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!
رییس: «از کجا می دونید؟»
پاسخ: « چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن »
 

narjes

کاربر فعال
شیوانا از مقابل مدرسه‌ای عبور می‌کرد.
پسر جوانی را دید که غمگین و افسرده بیرون مدرسه به درختی تکیه کرده و به افق خیره شده است.
شیوانا کنار او رفت و جویای حالش شد.
پسر جوان گفت: حضور در این مدرسه نیاز به پول زیادی دارد ولی پدرم فقیر است و نمی‌تواند از پس مخارج تحصیل من بر آید. با مدیر مدرسه صحبت کردیم و او گفته است به شرطی می‌توانم رایگان در این مدرسه تحصیل کنم که بتوانم در امتحانات درسی در تمام دروس بالاترین نمره را به دست آورم. اما این درس‌ها سخت است و با خودم می‌گویم که این اتفاق هرگز نمی‌تواند رخ دهد. برای همین به ناچار باید تحصیل را ترک کنم ...
شیوانا نفسی عمیق کشید و گفت: یعنی تو قبل از انجام آزمون شکست را پذیرفته‌ای و از پذیرفتن آن غمگین هم شده‌ای؟ دلیل این تسلیم و واگذاری مبارزه هم تنها این است که این اتفاق یعنی پیروز شدن افتادنی نیست! خوب این که کاری ندارد! راهی پیدا کن و اگر پیدا نمی‌شود راهی بساز که این اتفاق بیفتد.
کاری کن که این چیزی که می‌خواهی رخ دهد. به جای دست روی دست گذاشتن و قبل از آزمون از تلاش دست کشیدن سعی کن با چنگ و دندان از چیزی که به آن علاقه داری دفاع کنی و اتفاقی را که دوست داری رخ دادنی سازی!
اگر سرنوشت تو به رخ دادن این اتفاق بستگی دارد خوب کاری بکن که رخ بدهد!
سپس شیوانا دست بر شانه‌های پسر جوان کوبید و گفت: انسان قوی وقتی به مانعی بر می‌خورد تسلیم نمی‌شود. یا راهی پیدا می‌کند که از آن مانع عبور کند و اگر این راه پیدا نشد آن راه را می‌سازد!
برخیز و راه پیروزی خود را بساز و اتفاقی را که بقیه محال می‌دانند، رخ دادنی کن...
 

masoudica

عضو جدید
چند قانون کاربردي

چند قانون کاربردي

چند قانون کاربردي
قانون گاو
گاو سرشو مي‌اندازه پايين و کار خودشو انجام ميده، کاري نداره کسي چي ميگه! از شاخش هم استفاده نمي‌کنه، چون بهترين شاخ زن‌ها رفتن توي ميدان گاو بازي و نابود شدند.
براي مثال شما قصد داري به عيادت کسي در بيمارستان بري، بهترين راه اينه که راه خودت را بگيري و مستقيم وارد بخش بشي و به کسي هم توجه نکني، حالا مثلا اگر از نگهبان بپرسي که "الان ساعت ملاقات هست؟" يا اين که "مي‌تونم برم تو؟" اگر هيچ مشکلي هم وجود نداشته باشه، نگهبانه براي اينکه قدرت خودشو بهت نشون بده جلوت را مي‌گيره. اين قانون در جاهايي که قوانين مسخره و دست و پا گير داره هم کاربرد داره، يعني خيلي موانع قانوني (يا بهتر بگم سنگ اندازي‌ها) در مرحله آغازين کارها بيشتر جلوه مي‌کنند، وقتي شما بي‌توجه به همه‌ آنها کارت را آغاز کردي، اکثر آنها خود به خود کنار مي‌روند يا افراد مجبور ميشن خودشونو با شما وقف بدن. در کل اين قانون (قضيه) در جوامعي مثل جامعه ايران که فضولي در کار ديگران امري پسنديده‌اي محسوب مي‌شود بسيار کاربرد دارد.

قانون سگ
سگي شما رو دنبال کرده و شما فقط يه قرص نان داريد، اگر کل نان را جلوش بندازيد، زود مي‌خوردش و بعدش به شما حمله مي‌کنه، پس بهترين کار اينه که نان را تکه تکه بهش بدين تا زماني که به جاي امني برسيد.
مثلا مي‌دانيد که طرح يک پروژه يک ماه طول مي‌کشه، اما اگر به کارفرما بگوييد يک ماه، شاکي ميشه و فحش ميده، شايدم رفت و کار را داد به يکي ديگه، پس کار را در چند مرحله بهش تحويل مي‌دهيد. مثلا هفته اول سايت پلان، به همراه پلان اوليه، هفته دوم پلان نهايي و الا آخر! اينطوري طرف شاکي نميشه که هيچ، کلي هم ذوق مي‌کنه که تو جريان پيشرفت کار قرار داشته!

قوانين خر
قانون اول:
هرگاه خري در يک کنج مثلث و منبع غذا در کنج ديگري باشد، خر مورد نظر هميشه مسيري را طي ميکند که از يک ضلع مثلث مي‌گذرد.
نتيجه گيري: در دبيرستان مي‌گفتند که اين يعني خر هم مي‌فهمه که اون راه نزديکتره، اما در اصل اينه که هميشه کوتاه‌ترين راه، بهترين راه نيست و فقط خر کوتاه‌ترين راه را انتخاب مي کنه!
قانون دوم:
هرگاه خري در فاصله مساوي بين دو منبع غذايي قرار گرفته باشد. آنقدر بين انتخاب نزديکترين منبع ترديد مي‌کند و به سمت هيچکدام نمي رود تا از گرسنگي بميرد!
نتيجه گيري: خيلي وقت‌ها تصميم گيري بين دو يا چند گزينه در نتيجه عمل تاثير چنداني نمي‌گذارد، پس تا فرصت نگذشته سريعتر تصميم‌گيري کنيم.
قانون سوم:
هرگاه در مسيري دو خر از روبرو (شاخ به شاخ) به يکديگر برسند، و مسير به قدري تنگ باشد که اين دو بايد کمي از وسط جاده کنار رفته، به ديگري راه بدهند تا بتوانند رد شوند، هيچکدام از خرها از جاي خود تکان نمي‌خورند.
نتيجه گيري: خيلي وقت‌ها براي رسيدن به نتيجه مطلوب بايستي به طرف مقابل امتياز بدهيد، به بازي "بُرد ـ بُرد" بيانديشيم، سياستمدار باشيم، دور از جون و بلا نسبت شما، خر نباشيم! :smile:
 

mosi159

عضو جدید
تلفن همراه پیرمردی که توی اتوبوس کنارم نشسته بود زنگ خورد.
به زحمت، تلفن را با دستهای لرزان از جیبش در آورد.
هرچه تلفن را در مقابل صورتش، عقب و جلو برد، نتوانست اسم تماس گیرنده را بخواند.
رو به من کرد و گفت: ببخشید آقا، چی نوشته؟
گفتم: همه چیزم.
پیرمرد: الو سلام عزیزم ...
دستش را جلوی تلفن گرفت و با صدای آرام و لبخند به من گفت: همسرم است.

 

ricardo

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
دست همه حاضرین بالا رفت.

سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.
این بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان ، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.
و ادامه داد:
در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.
 

ricardo

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
احترام به نفس ...

احترام به نفس ...

اولیور وندل هولمز در جلسه ای حضور داشت. او كوتاهترین مرد حاضر در جلسه بود. دوستی به مزاح رو به او گفت:

"آقای هولمز، تصور می كنم در میان ما بزرگان شما قدری احساس كوچكی می كنید. "

هولمز پاسخ داد: "احساس نیم سكه طلائی را دارم كه مابین پول خرد قرار گرفته باشد. ":gol:
 

sara01

عضو جدید
حکمت خدا

حکمت خدا

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحلی در جزیره دور افتاده، افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست. تا اینکه پس از مدتی سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها كلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید كه كلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. بدترین اتفاق ممكن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشك اش زد. فریاد زد: « خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین كاری بكنی؟ » صبح روز بعد با صدای بوق كشتی ای كه به ساحل نزدیك می شد از خواب پرید. كشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بودنجات دهندگان می گفتند: "خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم"
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

فقط دو چيز وجود داره كه نگرانش باشی:
اينكه سالمی يا مريض. اگر سالم هستی، ديگه چيزی نمونده كه نگرانش باشی؛ اما اگه مريضی، فقط دو
چيز وجود داره كه نگرانش باشی: اينكه دست آخر خوب می شی يا میميری. اگه خوب شدی كه ديگه
چيزی برای نگرانی باقی نمی مونه؛ اما اگه بميری، دو چيز وجود داره كه نگرانش باشی:
اينكه به بهشت بری يا به جهنم. اگر به بهشت بری، چيزی برای نگرانی وجود نداره؛
ولی اگه به جهنم بری، اون قدر مشغول احوالپرسی با دوستان قديمی می شی كه وقتی برای نگرانی
نداری پس در واقع هيچ وقت هيچ چيز برای نگرانی وجود نداره.
 

masoudica

عضو جدید
هفت اصل طلايي بيل گيتس!


بيل گيتس، رئيس مايکروسافت، در يک سخنراني در يکي از دبيرستان‌هاي آمريکا، خطاب به دانش‌آموزان
گفت: در دبيرستان خيلي چيزها را به دانش‌آموزان نمي‌آموزند.
او هفت اصل مهم را که دانش‌آموزان در دبيرستان فرا نمي‌گيرند، بيان كرد.
اصول بيل گيتس به اين شرح است:

اصل اول: در زندگي، همه چيز عادلانه نيست، بهتر است با اين حقيقت کنار بياييد.

اصل دوم: دنيا براي عزت نفس شما اهميتي قايل نيست.
در اين دنيا از شما انتظار مي‌رود که قبل از آن‌که نسبت به خودتان احساس خوبي داشته باشيد، کار مثبتي انجام دهيد.

اصل سوم: پس از فارغ‌التحصيل شدن از دبيرستان و استخدام، کسي به شما رقم فوق‌العاده زيادي پرداخت نخواهد کرد.
به همين ترتيب قبل از آن‌که بتوانيد به مقام معاون ارشد، با خودرو مجهز و تلفن همراه برسيد، بايد براي مقام و مزايايش زحمت بکشيد.

اصل چهارم: اگر فکر مي‌کنيد، آموزگارتان سختگير است، سخت در اشتباه هستيد.
پس از استخدام شدن متوجه خواهيد شد که رئيس شما خيلي سختگيرتر از آموزگارتان است، چون امنيت شغلي آموزگارتان را ندارد.

اصل پنجم:
آشپزي در رستوران‌ها با غرور و شأن شما تضاد ندارد.
پدربزرگ‌هاي ما براي اين کار اصطلاح ديگري داشتند، از نظر آنها اين کار يک فرصت بود.

اصل ششم: اگر در کارتان موفق نيستيد، والدين خود را ملامت نکنيد، از ناليدن دست بکشيد و از اشتباهات خود درس بگيريد.

اصل هفتم: قبل از آن‌که شما متولد بشويد، والدين شما هم جوانان پرشوري بودند و به قدري که اکنون به نظر شما مي‌رسد، ملال‌آور نبودند
.

 

mehdipesse

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تعدادي توصيه مفيد

تعدادي توصيه مفيد


لشکر گوسفندان که توسط یک شیر اداره می‌شود، می‌تواند لشکر شیران را که توسط یک​
گوسفند اداره می‌شود، شکست دهد. ((نارسیس))​
*​

------------------------------​

برای کشتن یک پرنده یک قیچی کافی ست.لازم نیست آن را در قلبش فرو کنی یا گلویش​
را با آن بشکافی .پرهایش رابزن...خاطره پریدن با او کاری می کند که خودش را به​
اعماق دره ها پرت کند .​
------------------------------​
هنگامی که دری از خوشبختی به روی ما بسته میشود ، دری دیگر باز می شود ولی ما​
اغلب چنان به دربسته چشم می دوزیم که درهای باز را نمی بینیم. ((هلن کلر ))​
----------------------------------​
برای پخته شدن کافیست که هنگام عصبانیت از کوره درنروید .​
------------------------------​
همیشه بهترین راه را برای پیمودن می بینیم اما فقط راهی را می پیماییم که به آن​
عادت کرده ایم. ((پائولو کوئلیو))​
----------------------------------​
اندیشیدن به پایان هر چیز، شیرینی حضورش را تلخ می کند. بگذار پایان تو را​
غافلگیر کند، درست مانند آغاز.​
-------------------------------​
هیچ کس آنقدر فقیر نیست که نتواند لبخندی به کسی ببخشد و هیچ کس آنقدر ثروتمند​
نیست که به لبخندی نیاز نداشته باشد.​
--------------------------​
بمان تا کاری کنی نه کاری کنیم تا بمانیم. دکتر شریعتی​
------------------------------​
از حضرت عیسی(ع)پرسیدند که سخت ترین چیز در هستی چیست؟ گفت: خشم خدا. گفتند: از این خشم چگونه امان یابیم. گفت: ترک خشم خویش کنید تا ایمن از خشم خدا شوید.​
---------------------------------​
آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد به زودی موفق می گردد، ولی او می خواهد خوشبخت تر از دیگران باشد و این مشکل است. زیرا او دیگران را خوشبخت تر از آنچه هستند تصور می کند.​

-------------------------------​
لحظات شادی خدا را ستایش کن، لحظات سختی خدا را جستجو کن، لحظات آرامش خدا را​
مناجات کن، لحظات دردآور به خدا اعتماد کن، و در تمام لحظات خداوند را شکر کن.​
---------------------------------​


شاد بودن بزرگترین انتقامی است که می توان از زندگی گرفت.​
---------------------------------------​
تاریخ یک ماشین خودکار و بی راننده نیست و به تنهایی استقلال ندارد، بلکه تاریخ​
همان خواهد شد که ما می خواهیم. ((ژان پل سارتر))​
------------------------​
بهترین اشخاص، کسانى هستند که اگر از آن ها تعریف کردید، خجل شوند و اگر بد​
گفتید، سکوت کنند.((جبران خلیل جبران))​

---------------------------------​
مشکلی که با پول حل شود، مشکل نیست ,هزینه است!!!!​
-----------------------------​
در زندگی از تصور مصیبت های بیشماری رنج بردم که هرگز اتفاق نیفتادند .​
-------------------------​
ساده ترین کار جهان این است که خود باشی و دشوارترین کارجهان این است که کسی​
باشی که دیگران می خواهند.​
----------------------------------​
 

masoudica

عضو جدید
چرچيل و راننده تاکسي


چرچيل (نخست وزير سابق بريتانيا) روزي سوار تاکسي شده بود و به دفتر BBC براي مصاحبه

مي‌رفت.

هنگامي که به آن جا رسيد به راننده تاکسي گفت آقا لطفاً نيم ساعت صبر کنيد تا من برگردم.

راننده گفت: "نه آقا! من مي خواهم سريعاً به خانه بروم تا سخنراني چرچيل را از راديو گوش دهم"

چرچيل از علاقه‌ي اين فرد به خودش خوشحال و ذوق‌زده شد و يک اسکناس ده پوندي به او داد.

راننده تاکسي با ديدن اسکناس گفت: "گور باباي چرچيل! اگربخواهيد، تا فردا هم اين‌جا منتظر

مي‌مانم"
 

masoudica

عضو جدید
قـصـاب


قصاب با ديدن سگي که به طرف مغازه اش نزديک مي شد حرکتي کرد که دورش کند اما کاغذي را در دهان سگ ديد.
کاغذ را گرفت.
روي کاغذ نوشته بود "لطفا ۱۲
سوسيس و يک ران گوشت بدين"
۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسيس و گوشت را در کيسه و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کيسه را گرفت و رفت.

قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفي وقت بستن مغازه بود تعطيل کرد و بدنبال سگ راه افتاد
.
سگ در خيابان حرکت کرد تا به محل خط کشي رسيد.
با حوصله ايستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خيابان رد شد.
قصاب به دنبالش راه افتاد.
سگ رفت تا به ايستگاه اتوبوس رسيد نگاهي به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ايستاد.
قصاب متحير از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس
آمد، سگ جلوي اتوبوس آمد و شماره آ
نرا نگاه کرد و به ايستگاه برگشت.
صبر کرد تا اتوبوس بعدي
آمد دوباره شماره آ
نرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.
قصاب هم در حالي که دهانش از حيرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و
سگ منظره بيرون را تماشا مي کرد. پس از چند خيابان سگ روي پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ايستاد و سگ با کيسه پياده شد.
قصاب هم به دنبالش.
سگ در خيابان حرکت کرد تا به خانه اي رسيد.
گوشت را روي پله گذاشت و کمي عقب رفت و خودش را به در کوبيد.
اينکار را بازم تکرار کرد اما کسي در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روي ديواري باريک پريد و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پايين پريد و به پشت در برگشت.
مردي در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبيه سگ کرد.
قصاب با عجله به مرد نزديک شد و داد زد :چه کار مي کني ديوانه؟
اين سگ يه نابغه است.
اين باهوش ترين سگي هست که من تا بحال ديدم.

مرد نگاهي
عاقل اندر صفي به قصاب کرد و گفت: تو به اين ميگي باهوش؟

اين دومين بار تو اين هفته است که اين احمق کليدش را فراموش مي کنه !!!


نتيجه اخلاقي :
اول اينکه مردم هرگز از چيزهايي که دارند راضي نخواهند بود.
دوم اينکه چيزي که شما انرا بي ارزش مي دانيد بطور قطع براي کساني ديگر ارزشمند و غنيمت است.
سوم اينکه بدانيم دنيا پر از اين تناقضات است.
پس سعي کنيم ارزش واقعي هر چيزي را درک کنيم و مهمتر اينکه قدر داشته هاي مان را بداني
م
 

masoudica

عضو جدید
فرق ديوانه و احمق


مردي در هنگام رانندگي، درست جلوي حياط يک تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعويض لاستيک بپردازد.
هنگامي که سرگرم اين کار بود،
ماشين ديگري به سرعت ازروي پيچ هاي چرخ که در کنار ماشين بودند
گذشت و
آنها را به درون جوي آب انداخت و آب
پيچ
ها را برد.

مرد حيران مانده بود که چکار کند.
تصميم گرفت که ماشينش را
همانجارها کند و براي خريد پيچ
چرخ برود.
در اين حين، يکي از ديوانه ها که
از پشت نرده هاي حياط تيمارستان نظاره گر اين ماجرا بود، او را صدا
زد و گفت:
از
3 چرخ ديگر ماشين، از هر کدام يک پيچ بازکن و اين لاستيک را با 3 پيچ ببند و برو تا به تعميرگاه
برسي.

آن مرد اول توجهي به اين حرف نکرد
ولي بعد که با خودش فکر کرد ديد راست مي گويد و بهتر است همين کار
را بکند.

پس به راهنمايي او عمل کرد و
لاستيک زاپاس را بست.
هنگامي که خواست حرکت کند رو به آن
ديوانه کرد و گفت: «خيلي فکر جالب و هوشمندانه اي داشتي، پس چرا توي تيمارستان انداختنت؟

ديوانه لبخندي زد و گفت: من اينجام چون ديوانه ام، ولي احمق که نيستم
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر ميخواهيد دشمنان خود را
تنبيه کنيد به دوستان خود محبت
کنيد. (کورش کبير)
 

mammad.mechanic

عضو جدید
داستان خنده دار:جوان عاشق و دختر شاه پریان

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود، جوانی به درختی تکیه داده بود و مثل ابر بهاری گریه می کرد. گاهی که از گریه کردن خسته می شد، به نقطه ای خیره می ماند، بعد آهی می کشید و شروع به اشک ریختن می کرد.
همان جور که جوان مشغول آه کشیدن و اشک ریختن بود، ناگهان آسمان ابری شد و صدای رعد و برق شدیدی از ابرها برخاست و روی زمین گرد و خاک شد. جوان به خیال این که می خواهد طوفان بشود، برخاست برود پی کارش که ناگهان دختری را در مقابل خود دید.

دختر گفت: ای جوان، بدان و آگاه باش که من دختر شاه پریان هستم که به شکل انسان درآمده و آمده ام که از این به بعد تا آخر عمر در خدمت تو باشم. حالا بگو چه آرزویی داری؟
جوان در حالی که نمی دانست خواب است یا بیدار، گفت: یعنی تو واقعاً دختر شاه پریان هستی و آمده ای که آرزوهای مرا برآورده کنی؟
دختر گفت: بله… مگر خود تو همین را نمی خواستی؟
پری که به عمرش چنین جوان خانواده دوستی ندیده بود، گفت: چیز دیگری نمی خواهی؟
پسر گفت: معلوم است که می خواهم، یعنی انتظار داری من و همسر آینده ام با اتوبوس به ویلا برویم؟ این که نمی شود. ما باید یک اتومبیل آخرین مدل هم داشته باشیم تا آن وقت من بتوانم همسر آینده ام را خوشبخت کنم.
پری که قند توی دلش آب می شد، پرسید: اگر من همه این چیزها را برای تو فراهم کنم، آن وقت تو چکار می کنی؟
پسر گفت: معلوم است دیگر، ازدواج می کنم.
پری در حالی که سرخ شده بود، گفت: نه، منظورم این است که با کی ازدواج می کنی؟
پسر گفت: خب معلوم است، با دختر خاله ام صغری…
قصه که به اینجا رسید، دختر شاه پریان لنگه کفشش را درآورد و افتاد به جان پسر. ما از این داستان نتیجه می گیریم که پری هم پری های قدیم
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
روی آن شیشه ی تب دار تو را (ها) کردم ،رسم زیبای تو را با نفسم جا کردم ،شیشه بدجور دلش ابری و بارانی شد،شیشه را یک شبه تبدیل به دریا کردم ،با سرانگشت کشیدم به دلش عکس تو را،عکس زیبای تو را سیر تماشا کردم
 

Similar threads

بالا