داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

sina1415

عضو جدید
قدرت باور

شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مسئله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و با این «باور» که استاد آنرا به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آنروز و آن شب برای حل کردن آنها فکر کرد. هیچیک را نتوانست حل کند. اما طی هفته دست از کوشش برنداشت. سرانجام یکی از آنها را حل و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد زیرا آندو را به عنوان دو نمونه ازمسایل غیر قابل حل ریاضی داده بود
 

sina1415

عضو جدید
هديه فارغ التحصيلي
مرد جواني ، از دانشكده فارغ التحصيل شد . ماهها بود كه ماشين اسپرت زيبايي ،پشت شيشه هاي يك نمايشگاه به سختي توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو مي كرد كه روزي صاحب آن ماشين شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود كه براي هديه فارغالتحصيلي ، آن ماشين را برايش بخرد . او مي دانست كه پدر توانايي خريد آن را دارد .
بلأخره روز فارغ التحصيلي فرارسيد و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصي اش فراخواند و به او گفت :
من از داشتن پسر خوبي مثل تو بي نهايت مغرور و شاد هستم و تو را بيش از هر كس ديگري در دنيا دوست دارم . سپس يك جعبه به دست او داد . پسر ،كنجكاو ولي نااميد ، جعبه را گشود و در آن يك انجيل زيبا ، كه روي آن نام او طلاكوب شده بود ، يافت .
با عصبانيت فريادي بر سر پدر كشيد و گفت : با تمام مال ودارايي كه داري ، يك انجيل به من ميدهي؟
كتاب مقدس را روي ميز گذاشت و پدر را ترك كرد .
سالها گذشت و مرد جوان در كار و تجارت موفق شد . خانه زيبايي داشت و خانواده اي فوق العاده . يك روز به اين فكر افتاد كه پدرش ، حتماً خيلي پير شده و بايد سري به او بزند . از روز فارغ التحصيلي ديگر او را نديده بود . اما قبل از اينكه اقدامي بكند ، تلگرامي به دستش رسيد كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكي از اين بود كه پدر ، تمام اموال خود را به او بخشيده است . بنابراين لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسيدگي نمايد .
هنگامي كه به خانه پدر رسيد ، در قلبش احساس غم و پشيماني كرد . اوراق و كاغذهاي مهم پدر را گشت و آنها را بررسي نمود و در آنجا، همان انجيل قديمي را باز يافت . در حاليكه اشك مي ريخت انجيل را باز كرد وصفحات آن را ورق زد و كليد يك ماشين را پشت جلد آن پيدا كرد . در كنار آن ، يك برچسب با نام همان نمايشگاه كه ماشين مورد نظر او را داشت ، وجود داشت . روي برچسب تاريخ روز فارغ التحصيلي اش بود و روي آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است .
چند بار در زندگي دعاي خير فرشتگان و جواب مناجاتهايمان را از دست داده ايم فقط براي اينكه به آن صورتي كه انتظار داريم رخ نداده اند ... ؟؟؟!!
 

sina1415

عضو جدید
صورت حساب
روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد.از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد.روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد.تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. بطور اتفاقي درب خانه اي را زد.دختر جوان و زيبائي در را باز كرد.پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و بجاي غذا ، فقط يك ليوان آب درخواست كرد.
دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود بجاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد.پسر با تمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت : «چقدر بايد به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چيزي نبايد بپردازي.مادر به ما آموخته كه نيكي ما به ازائي ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صميم قلب از شما سپاسگذاري مي كنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد.پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند.
دكتر هوارد كلي ، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگاميكه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بيمار حركت كرد.لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد.در اولين نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دكتر كلي گرديد.
آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود.به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چيزي نوشت.آنرا درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.
زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد.سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد.چيزي توجه اش را جلب كرد.چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
«بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است
 

sina1415

عضو جدید
مردي کالسکه يک بچه شير خوار را در پياده رو حرکت مي داد. بچه مرتب گريه مي کرد و مرد مرتب مي گفت:
-ارام باش آلبر... الان به منزل مي رسيم آلبر...
زني که از کنار آنها مي گذشت رو به آنها کرد و گفت:
- ببخشيد آقا اما اين بچه شيرخوار حرف سرش نمي شود که با او صحبت مي کنيد و مي گوييد آرام باشد.
مرد جواب داد:
-بله خانم . اما من اين حرف ها را به او نمي گويم. آلبر خود من هستم.....
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر کسي بدي مي‌کند،در آن لحظه بيمار است ؟
از دست هيچ‌کس دلخور مشو و کينه به دل مگير و آرامش خود را هرگز از دست نده و بدان که هروقت کسي بدي مي‌کند، در آن لحظه بيمار است.
روزي سقراط، حکيم معروف يوناني مردي را ديد که خيلي ناراحت و متاثر
است. علت ناراحتيش را پرسيد، پاسخ داد: در راه که مي‌آمدم يکي از آشنايان
را ديدم. سلام کردم جواب نداد و با بي‌اعتنايي و خودخواهي گذشت و رفت و من
از اين طرز رفتار او خيلي رنجيدم.
سقراط گفت: چرا رنجيدي؟
مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است، چنين رفتاري ناراحت‌کننده است.
سقراط پرسيد: اگر در راه کسي را مي‌ديدي که به زمين افتاده و از درد و بيماري به خود مي‌پيچد، آيا از دست او دلخور و رنجيده مي‌شدي؟
مرد گفت: مسلم است که هرگز دلخور نمي‌شدم. آدم که از بيمار بودن کسي دلخور نمي‌شود.
سقراط پرسيد: به جاي دلخوري چه احساسي مي‌يافتي و چه مي‌کردي؟
مرد جواب داد: احساس دلسوزي و شفقت و سعي مي‌کردم طبيب يا دارويي به او برسانم.
سقراط گفت: همه‌ي اين کارها را به خاطر آن مي‌کردي که او را بيمار
مي‌دانستي، آيا انسان تنها جسمش بيمار مي‌شود؟ و آيا کسي که رفتارش نادرست
است، روانش بيمار نيست؟ اگر کسي فکر و روانش سالم باشد، هرگز رفتار بدي
ازاو ديده نمي‌شود؟
بيماري فکر و روان نامش "غفلت" است. بايد به جاي دلخوري و رنجش، نسبت
به کسي که بدي مي‌کند و غافل است، دل سوزاند و کمک کرد و به او طبيب روح و
داروي جان رساند. پس از دست هيچ‌کس دلخور مشو و کينه به دل مگير و آرامش
خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسي بدي مي‌کند، در آن لحظه
بيمار است
 
مدیریت و موفقیت ...

مدیریت و موفقیت ...

بخش پونتیاک شرکت خودروسازی جنرال موتورز شکایتی را از یک مشتری با این مضمون دریافت کرد:

این دومین بار است که برایتان می نویسم برای اینکه بار قبل پاسخی نداده اید، گلایه ای ندارم ؛ چراکه موضوع از نظر من نیز احمقانه است! به هر حال موضوع این است که طبق یک رسم قدیمی ، خانواده ما عادت دارد هر شب پس از شام به عنوان دسر بستنی بخورد. سالهاست که ما پس از شام رای گیری می کنیم و بر اساس اکثریت آراء نوع بستنی ، انتخاب و خریداری می شود. این را هم باید بگویم که من بتازگی یک خودروی پونتیاک جدید خریده ام و با خرید این خودرو، رفت و آمدم به فروشگاه برای تهیه بستنی دچار مشکل شده است!

لطفاً دقت بفرمایید! هر دفعه که برای خرید بستنی وانیلی به مغازه می روم و به خودرو باز می گردم، ماشین روشن نمی شود؛ اما هر بستنی دیگری که بخرم، چنین مشکلی نخواهم داشت. خواهش می کنم درک کنید که این مساله برای من بسیار جدی و دردسرآفرین است و من هرگز قصد شوخی با شما را ندارم ...

می خواهم بپرسم چطور می شود پونتیاک من وقتی بستنی وانیلی می خرم روشن نمی شود؛ اما با هر بستنی دیگری راحت استارت می خورد؟

مدیر شرکت به نامه دریافتی از این مشتری عجیب ، با شک و تردید برخورد کرد؛ اما از روی وظیفه و تعهد، یک مهندس را مامور بررسی مساله کرد.

مهندس خبره شرکت ، شب هنگام پس از شام با مشتری قرار گذاشت. آن دو به اتفاق به بستنی فروشی رفتند. آن شب نوبت بستنی وانیلی بود. پس از خرید بستنی همان طور که در نامه شرح داده شده بود ماشین روشن نشد!

مهندس جوان و جویای راه حل ، 3 شب پیاپی دیگر نیز با صاحب خودرو وعده کرد. یک شب نوبت بستنی شکلاتی بود، ماشین روشن شد. شب بعد بستنی توت فرنگی و خودرو براحتی استارت خورد.

شب سوم دوباره نوبت بستنی وانیلی شد و باز ماشین روشن نشد!

نماینده شرکت به جای این که به فکر یافتن دلیل حساسیت داشتن خودرو به بستنی وانیلی باشد، تلاش کرد با موضوع منطقی و متفکرانه برخورد کند. او مشاهداتی را از لحظه ترک منزل مشتری تا خریدن بستنی و بازگشت به ماشین و استارت زدن برای انواع بستنی ثبت کرد.

این مشاهده و ثبت اتفاق ها و مدت زمان آنها، نکته جالبی را به او نشان داد: بستنی وانیلی پرطرفدار و پر فروش است و نزدیک در مغازه در قفسه ها چیده می شود؛ اما دیگر بستنی ها داخل مغازه و دورتر از در قرار می گیرند. پس مدت زمان خروج از خودرو تا خرید بستنی و برگشتن و استارت زدن برای بستنی وانیلی کمتر از دیگر بستنی هاست. این مدت زمان مهندس را به تحلیل علمی موضوع راهنمایی کرد و او دریافت پدیده ای به نام قفل بخار(Vapor Lock) باعث بروز این مشکل می شود.

روشن شدن خیلی زود خودرو پس از خاموش شدن به دلیل تراکم بخار در موتور و پیستون ها مسأله اصلی شرکت پونتیاک و مشتری بود.
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
خانه‌های ژاپن با دیوار‌هایی ساخته شده است که دارای فضای خالی هستند و آن را با چوب می‌پوشانند. در یکی از شهر‌های ژاپن، مردی دیوار خانه‌اش را برای نو سازی خراب می‌کرد که مارمولکی دید.

میخ از قسمت بیرونی دیوار به پایین کوبیده شده و به اصطلاح مارمولک را میخکوب کرده بود. مرد چشم بادامی، دلش سوخت و کنجکاو شد.
وقتی موقعیت میخ را با دقت بررسی کرد حیرتزده شد و فهمید این میخ 10 سال پیش هنگام ساخت خانه به دیوار کوبیده شده اما در این مدت طولانی چه اتفاقی افتاده است؟ چگونه مارمولک در این 10 سال و در چنین موقعیتی زنده مانده؛ آن هم در یک فضای تاریک و بدون حرکت؟ چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است!

شهروند ژاپنی متحیر این صحنه، دست از کار کشید و به تماشای مارمولک نشست. این جانور در 10 سال گذشته چه کار می‌کرده؟ چگونه و چی می‌خورده؟
محو نگاه به جانور اسرارآمیز شده بود که سر و کله مارمولک دیگری پیدا شد. این مارمولک، تکه غذایی به دهان گرفته و برای جفتش برده بود.

مرد ژاپنی، ناخواسته انگشت به لب گذاشت و به خود گفت: 10 سال مراقبت بی‌منت؛ چه عشق قشنگ و بی‌کلکی. چطور موجودی به این کوچکی می‌تواند عشقی به این بزرگی داشته باشد اما خیلی وقت‌ها ما انسان‌ها از هم گریزانیم؟
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
حسابرسي اداري
Smart boss + smart employee = profit
رییس باهوش + کارمند باهوش = سود
Smart boss + dumb employee = production
رییس باهوش + کارمند خنگ = تولید
Dumb boss + smart employee = promotion
رییس خنگ + کارمند باهوش = ترفیع
Dumb boss + dumb employee = overtime
رییس خنگ + کارمند خنگ = اضافه کاری
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
آموخته ام که


با پول مي شود خانه خريد ولي آشيانه نه،
رختخواب خريد ولي خواب نه،
ساعت خريد ولي زمان نه،
مي توان مقام خريدولي احترام نه،
مي توان کتاب خريد ولي دانش نه،
دارو خريد ولي سلامتي نه،
خانه خريد ولي زندگي نه
و بالاخره ، مي توان قلبخريد، ولي عشق را نه.

آموخته ام ... که تنها کسي که مرا در زندگي شاد مي کند کسي است که به من مي گويد: تو مرا شاد کردي
آموخته ام ... که مهربان بودن، بسيار مهم تر از درست بودن است
آموخته ام ... که هرگز نبايد به هديه اي از طرف کودکي، نه گفت
آموخته ام ... که هميشه براي کسي که به هيچ عنوان قادر به کمک کردنش نيستم دعا کنم
آموخته ام ... که مهم نيست که زندگي تا چه حد از شما جدي بودن را انتظار دارد، همه ما احتياج به دوستي داريم که لحظه اي با ويبه دور از جدي بودن باشيم
آموخته ام ... که گاهي تمام چيزهايي که يک نفر مي خواهد، فقط دستي است براي گرفتن دست او، و قلبي است براي فهميدن وي
آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در يک شب تابستاني در کودکي، شگفت انگيزترين چيز در بزرگسالي است
آموخته ام ... که زندگي مثل يک دستمال لوله اي است، هر چه به انتهايش نزديکتر مي شويم سريعتر حرکت مي کند
آموخته ام ... که پول شخصيت نمي خرد
آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگي را تماشايي مي کند
آموخته ام ... که خداوند همه چيز را در يک روز نيافريد. پس چه چيز باعث شد که من بينديشم مي توانم همه چيز را در يک روز بهدست بياورم
آموخته ام ... که چشم پوشي از حقايق، آنها را تغيير نمي دهد
آموخته ام ... که اين عشق است که زخمها را شفا مي دهد نه زمان
آموخته ام ... که وقتي با کسي روبرو مي شويم انتظار لبخندي جدي از سوي ما را دارد
آموخته ام ... که هيچ کس در نظر ما کامل نيست تا زماني که عاشق بشويم
آموخته ام ... که زندگي دشوار است، اما من از او سخت ترم
آموخته ام ... که فرصتها هيچ گاه از بين نمي روند، بلکه شخص ديگري فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد
آموخته ام ... که آرزويم اين است که قبل از مرگ مادرم يکبار به او بيشتر بگويم دوستش دارم
آموخته ام ... که لبخند ارزانترين راهي است که مي شود با آن، نگاه را وسعت داد



چارلی چاپلین
 

pooran.mehr

عضو جدید
کاربر ممتاز
از خدا ميخواهم آنچه را که شايسته توست به تو هديه بدهد، نه آنچه را که آرزو داري، زيرا گاهي آرزوهاي تو کوچک است و شايستگي تو بسيار!
 

pooran.mehr

عضو جدید
کاربر ممتاز
هيچ وقت از مشکلات زندگي ناراحت نشو، کارگردان هميشه سخت ترين نقش ها را به بهترين بازيگر مي دهد.
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

داستان جالب و بسیار آموزنده ” بخت بیدار “ ... :gol::cap::gol:



روزی روزگاری نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد “بخت با من یار نیست” و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد.
پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: “ای مرد کجا می روی؟”
مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”
گرگ گفت : “میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می شوم؟”
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.


او رفت و رفت تا به مزرعه ای وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند.
یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : “ای مرد کجا می روی ؟”
مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”
کشاورز گفت : “می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است ؟”
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظامیان بودند و گویا همیشه آماده برای جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسید : “ای مرد به کجا می روی ؟”
مرد جواب داد: “می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست!”
شاه گفت : ” آیا می شود از او بپرسی که چرا من همیشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟”
مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد.
پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت : “از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر!”
و مرد با بختی بیدار باز گشت…
به شاه شهر نظامیان گفت : “تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگی شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو یک زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد.
و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد.”
شاه اندیشید و سپس گفت : “حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم.”
مرد خنده ای کرد و گفت : “بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!”
و رفت…
به دهقان گفت : “وصیت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست.”
کشاورز گفت: “پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد.”
مرد خنده ای کرد و گفت : “بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است!”
و رفت…
سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: “سردردهای تو از یکنواختی خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت!”
شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟
بله. درست است! گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد.
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
توماس هيلر ، مدير اجرايي شركت بيمه عمر ماساچوست ، ميو چوال و همسرش در بزرگراهي بين ايالتي در حال رانندگي بودند كه او متوجه شد بنزين اتومبيلش كم است.
هيلر به خروجي بعدي پيچيد و از بزرگراه خارج شد و خيلي زود يك پمپ بنزين مخروبه كه فقط يك پمپ داشت پيدا كرد.او از تنها مسئول آن خواست باك بنزين را پر و روغن اتومبيل را بازرسي كند.سپس براي رفع خستگي پاهايش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزين پرداخت.
او هنگامي كه به سوي اتومبيل خود باز مي گشت ، ديد كه متصدي پمپ بنزين و همسرش گرم گفتگو هستند. وقتي او به داخل اتومبيل برگشت ، ديد كه متصدي پمپ بنزين دست تكان مي دهد و شنيد كه مي گويد :” گفتگوي خيلي خوبي بود.
پس از خروج از جايگاه ، هيلر از زنش پرسيد كه آيا آن مرد را مي شناسد.او بي درنگ پاسخ داد كه مي شناسد.آنان در دوران تحصيل به يك دبيرستان مي رفتند و يك سال هم با هم نامزد بوده اند.
هيلر با لحني آكنده از غرور گفت :” هي خانم ، شانس آوردي كه من پيدا شدم . اگر با اون ازدواج مي كردي به جاي زن مدير كل، همسر يك كارگر پمپ بنزين شده بودي.
”زنش پاسخ داد :” عزيزم ، اگر من با او ازدواج مي كردم ، اون مدير كل بود و تو كارگر پمپ بنزين”
 

ofakur

عضو جدید
کاربر ممتاز
به هر دری که زدم٬
سری شکسته شد!!!!!!!
به هر جا که سر زدم٬
دری بسته شد!!!!!!!!!
نه دگر٬در زنم به سری
نه دگر سر زنم به دری
که روح در به درم٬....
از سر و در زدن ٬خسته شد..!
 
چه وقت می توان ازدواج پایدار کرد؟!

چه وقت می توان ازدواج پایدار کرد؟!

دانایی را پرسیدند : چه وقت برای ازدواج پایدار مناسب است؟
دانا گفت : زمانی که شخص توانا شود!
پرسیدند : توانا از لحاظ مالی؟
جواب داد : نی!
گفتند : توانا از لحاظ جسمی؟
گفت : نی! پرسیدند:
توانا از لحاظ فکری؟ ... جواب داد : نی!
پرسیدند : خود بگو که ما را در این امر دیگر چیزی نیست!

دانا گفت : زمانی یک شخص می تواند ازدواج پایدار نماید که اگر تا دیروز نانی را به تنهایی می خورد امروز بتواند آن را با دیگری نصف نماید بدون آنکه اندکی از این مسئله ناراحت گردد!
 

pooran.mehr

عضو جدید
کاربر ممتاز

انسان ها به شیوه هندیان بر سطح زمین راهمی روند.


با یک سبد در جلو ویک سبد در پشت.
در سبد جلو، صفات نیک خود را می گذاریم و در سبد پشتی، عیب های خود را نگه می داریم.



به همین دلیل در طول روزهای زندگی خود، چشمان خود را برصفات نیک خود می دوزیم وفشارها را درسینه مان حبس می کنیم.


در همین زمان بی رحمانه، در پشت سر همسفرمان که پیش روی ما حرکت می کند، تمامی عیوب او را می بینیم .
بدین گونه است که در باره خود بهتر از او داوری می کنیم، بی آن که بدانیم کسی که پشت سر ما راه می رود به ما با همین شیوه می اندیشد.
پائولو کوئیلو
 

m@hn@z.d

عضو جدید
کاربر ممتاز
زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب
نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه
نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود
و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد ...

در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید:چی‌ شده عزیزم این
موقع شب اینجا نشستی؟!

شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت:هیچی‌ فقط اون
وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو
ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟!

زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر
از اشک شد و گفت : آره یادمه...

شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته
ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!

زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می نشست گفت :
آره یادمه، انگار دیروز بود!

مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو
به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج
میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری ؟!

زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که
رفتیم محضر و...!

مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته
بودم زندان امروز آزاد می شدم...


 

chelsea6

عضو جدید
ما که مشاوره نخواستیم ؟

ما که مشاوره نخواستیم ؟

[FONT=&quot]جاني ساعت 2 از محل كارش بيرون آمد و چون نيم ساعت وقت داشت تا به محل كار دوستش برود، تصميم گرفت با همان يك دلاري كه در جيب داشت ناهار ارزان قيمتي بخورد و راهي شركت شود[/FONT].

[FONT=&quot]چند رستوران گرانقيمت را رد كرد تا به رستوراني رسيد كه روي در آن نوشته شده بود :" ناهار همراه نوشيدني فقط يك دلار"، جاني معطل نكرد و داخل رستوران شد و يك پرس اسپاگتي و يك نوشابه برداشت و سر ميز نشست[/FONT].
[FONT=&quot]گارسون برايش دو نوع سوپ، سالاد، سيب زميني سرخ كرده، نوشابه اضافه، بستني و دو نوع دسر آورد و به اعتراض جاني توجهي نكرد كه گفت:" ولي من اين غذاها رو سفارش ندادم[/FONT]."
[FONT=&quot]گارسون كه رفت جاني شانه اي بالا انداخت و گفت:" خودشان مي فهمند كه من نخوردم[/FONT]!"
[FONT=&quot]اما جاني موقعي فهميد كه اين شيوه آن رستوران براي كلاهبرداري است كه رفت جلو صندوق و متصدي رستوران پول همه غذاها رو حساب كرد و گفت 15 دلار و 10 سنت[/FONT].
[FONT=&quot]جاني معترض شد " ولي من هيچكدومو نخوردم!" و مرد پاسخ داد " ما آورديم مي خواستين بخورين[/FONT]!"
[FONT=&quot]جاني كه خودش ختم زرنگهاي روزگار بود، سري تكان داد و يك سكه 10 سنتي روي پيشخوان گذاشت و وقتي متصدي اعتراض كرد گفت:" من مشاوري هستم كه بابت يك ساعت مشاوره 15 دلار مي گيرم[/FONT]."
[FONT=&quot]متصدي گفت :" ولي ما كه مشاوره نخواستيم؟!" و جاني پاسخ داد :"من كه اينجا بودم مي خواستين مشاوره بگيرين[/FONT]!"
[FONT=&quot]و سپس به آرامي از آنجا خارج شد[/FONT]
 

chelsea6

عضو جدید
چرچيل و راننده تاکسی

چرچيل و راننده تاکسی

[FONT=&quot]چرچيل(نخست وزير اسبق بريتانيا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر [FONT=&quot]برای مصاحبه باbbc می‌رفت[/FONT].
هنگامی که به آن جا رسيد به راننده گفت آقا لطفاً نيم ساعت صبر کنيد تا من برگردم.
راننده گفت: "نه آقا! من می خواهم سريعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچيل را از راديو گوش دهم" .
چرچيل از علاقه‌ی اين فرد به خودش خوشحال و ذوق‌زده شد و يک اسکناس ده پوندی به او داد.
راننده با ديدن اسکناس گفت: "گور بابای چرچيل! اگر بخواهيد، تا فردا هم اين‌جا منتظر می‌مانم!"[/FONT]
 

chelsea6

عضو جدید
روزی اسب كشاورزی داخل چاه افتاد . حیوان بیچاره ساعت ها به طور ترحم انگیزی ناله می كرد
بالاخره كشاورز فكری به ذهنش رسید . او پیش خود فكر كرد كه اسب خیلی پیر شده و چاه هم در هر صورت باید پر شود . او همسایه ها را صدا زد و از آنها درخواست كمك كرد . آن ها با بیل در چاه سنگ و گل ریختند
اسب ابتدا كمی ناله كرد ، اما پس از مدتی ساكت شد و این سكوت او به شدت همه را متعجب كرد . آنها باز هم روی او گل ریختند . كشاورز نگاهی به داخل چاه انداخت و ناگهان صحنه ای دید كه او را به شدت متحیر كردبا هر تكه گل كه روی سر اسب ریخته می شد اسب تكانی به خود می داد ، گل را پا یین می ریخت و یك قدم بالا می آمد همین طور كه روی او گل می ریختند ناگهان اسب به لبه چاه رسید و بیرون آمد
زندگی در حال ریختن گل و لای برروی شماست . تنها راه رهایی این است كه آنها را كنار بزنید و یك قدم بالا بیایید. هریك از مشكلات ما به منزله سنگی است كه می توانیم از آن به عنوان پله ای برای بالا آمدن استفاده كنیم با این روش می توانیم از درون عمیقترین چاه ها بیرون بیاییم
 

chelsea6

عضو جدید
شکست وجود ندارد

شکست وجود ندارد

[FONT=&quot]جك از يک مزرعه‌دار در تکزاس يک الاغ خريد به قيمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحويل[/FONT]
[FONT=&quot]بدهد. اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ جك[/FONT]
[FONT=&quot]آمد و گفت: «متأسفم جوون. خبر بدي برات دارم. الاغه مرد.»[/FONT]



[FONT=&quot]جك جواب داد: «ايرادي نداره. همون پولم رو پس بده.»[/FONT]
[FONT=&quot]مزرعه‌دار گفت: «نمي‌شه. آخه همه پول رو خرج کردم..»[/FONT]
[FONT=&quot]جك گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.»[/FONT]
[FONT=&quot]مزرعه‌دار گفت: «مي‌خواي باهاش چي کار کني؟»[/FONT]
[FONT=&quot]جك گفت: «مي‌خوام باهاش قرعه‌کشي برگزار کنم.»[/FONT]
[FONT=&quot]مزرعه‌دار گفت: «نمي‌شه که يه الاغ مرده رو به قرعه‌کشي گذاشت!»[/FONT]
[FONT=&quot]جك گفت: «معلومه که مي‌تونم. حالا ببين. فقط به کسي نمي‌گم که الاغ مرده است.»[/FONT]
[FONT=&quot]يک ماه بعد مزرعه‌دار جك رو ديد و پرسيد: «از اون الاغ مرده چه خبر؟»[/FONT]
[FONT=&quot]جك گفت: «به قرعه‌کشي گذاشتمش. ۵۰۰ تا بليت ۲ دلاري فروختم و[/FONT]998[FONT=&quot]دلار سود کردم.»[/FONT]
[FONT=&quot]مزرعه‌دار پرسيد: «هيچ کس هم شکايتي نکرد؟»[/FONT]
[FONT=&quot]جك گفت: «فقط هموني که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم.»[/FONT]
[FONT=&quot]هميشه در هر شكستي يك فرصت جهت بهره‌برداري هست.[/FONT]
 

niaz**

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاگرد دانا

شاگرد دانا

يكي از علماء شاگردان زيادي داشت.عده اي از آن ها،مدتي طولاني سمت شاگردي او را داشتند و بيشتر عمر خود را در مكتب او به سر بُرده بودند.در ميان آنان،جوان كم سن و سالي بود كه استاد،بيش از مردان كهنسال به او احترام مي گذاشت.اين موضوع باعث رنجش كساني شده بود كه از لحاظ مدت تحصيل بر او برتري داشتند.
روزي شاگردان نزد استاد رفته و از او به خاطر احترام گذاردن بيش از حد به جوان، انتقاد كردند.استاد در جواب آنها گفت:"با اينكه او مدت كمي است به كلاس درس من مي ايد،اما او چيزي دارد كه وي را از شما ممتاز مي كند،و من بزودي اين موضوع را به شما ثابت مي كنم."
چند روز بعد،استاد به شاگردان دستور داد، مرغي را گرفته و در جايي كه هيچكس وجود ندارد،آن را بكشند.
هر كدام از شاگردان،بنا به سليقه خود،محلي را انتخاب نمودندو مرغ ها را كشتند.روز بعد همگي با مرغ هاي سر بريده در كلاس حاضر شدند،مگر آن جوان كه ديرتر از همه وارد كلاس شد،در حالي كه مرغ زنده اي در دست داشت.با ديدن او شاگردان به خنده افتاده و وي را مسخره كردند.
استاد از او پرسيد:"چرا مرغ را در جايي كه كسي ناظر نبود،نكشتي؟"
شاگرد جوان پاسخ داد:"هركجا را جستجو كردم،خالي از وجود خدا و توجه و نظارت خداوند نديدم.بنابراين از به دست آوردن چنين محلي عاجز شدم."
استاد او را تحسين كرد و به ديگران گفت:"اين چيزي است كه سبب احترام من به اين جوان مي شود.او معرفتي به خداوند دارد كه هيچ كدام از شما نداريد."

:gol:
!!!:w12:

مرجع:قلب سليم_جلد اول_صفحه ي 259
 
دانه ...

دانه ...

دانه‌ كوچك‌ بود و كسي‌ او را نمي‌ديد... سال‌هاي‌ سال‌ گذشته‌ بود و او هنوز همان‌ دانه‌ كوچك‌ بود. دلش‌ مي‌خواست‌ به‌ چشم‌ بيايد، اما نمي‌دانست‌ چگونه. گاهي‌ سوار باد مي‌شد و از جلوي‌ چشم‌ها مي‌گذشت... و گاهي‌ فرياد مي‌زد و مي‌گفت: من‌ هستم،تماشايم‌ كنيد. اما هيچ‌كس‌ به‌ او توجه‌ نمي‌كرد. دانه‌ از اين‌ همه‌ گم‌ بودن‌ و كوچكي‌ خسته‌ بود، يك‌ روز رو به‌ خدا كرد و گفت: من‌ به‌ چشم‌ هيچ‌ كس‌ نمي‌آيم. كاش‌ كمي‌ بزرگتر، مرا مي‌آفريدي. خدا گفت: تو بزرگي، بزرگتر از آنچه‌ فكر مي‌كني. حيف‌ كه‌ هيچ‌ وقت‌ به‌ خودت‌ فرصت‌ بزرگ‌ شدن‌ ندادي. رشد، ماجرايي‌ است‌ كه‌ تو از خودت‌ دريغ‌ كرده‌اي. راستي‌ يادت‌ باشد تا وقتي‌ كه‌ مي‌خواهي‌ به‌ چشم‌ بيايي، ديده‌ نمي‌شوي. دانه‌ كوچك‌ رفت‌ تا به‌ حرف‌هاي‌ خدا بيشتر فكر كند. سال‌ها بعد دانه‌ كوچك‌ سپيداري‌ بلند و باشكوه‌ بود كه‌ هيچ‌ كس‌ نمي‌توانست‌ نديده‌اش‌ بگيرد؛ سپيداري‌ كه‌ به‌ چشم‌ همه‌ مي‌آمد ...

تا زماني كه ضمير ناخودآگاهت را متقاعد نكني كه انسان موفقي هستي، شكست خواهي خورد.
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
طرح هدفمند منصور خلیفه دوم عباسي



داستان از این قراره که منصور دوانیقی خلیفه دوم عباسی بعداز انتقال پایتخت به بغداد تصمیم گرفت برای دفاع ازاین شهر دور اونو دیوار بکشه . اما دلش نمی خواست پول ساختن دیوارو از جیب خودش بده . بنابر این تصمیم خاصی اتخاذ کرد
. اون در شهر اعلام کرد که قراره سرشماری بشه و هر کس به تعداد اعضای خانواده یک سکه نقره دریافت خواهد کرد . مردم که هم طمع کار شده بودند و هم از بس به عوامل خلیفه مالیات داده بودند خسته شده بودند وقتی مامور ثبت میومد ، اعضای خانواده رو زیادمیگفتند. مثلا اونی که اعضای خانوادش 4 نفربودند تعداد رو 8 نفر میگفت و 8 سکه نقره میگرفت . و مامور ثبت بعد از دادن 8 سکه نقره، یه پلاک رو سر درخونه نصب میکرد و تعداد اعضای خانواده روروی اون حک میکردند .
خلاصه بعد از اتمام سرشماری مردم سخت خوشحال بودند که سر منصوروکلاه گذاشتن . اما بلافاصله بعد از اتمام سرشماری خلیفه حکمی صادر کرد که : به منظور حفظ مملکت و دفاع از کیان کشور و ایجاد امنیت ماخلیفه مسلمین تصمیم گرفتیم که بر گرداگردشهر دیوار بکشیم . بنابر این هر یک از سکنه شهر میبایست برای تامین امنیت یک سکه طلاپرداخت نماید . بیچاره مردم شهرتازه فهمیدند چه خبره. حالا اونی که تعداداعضای خانواده رو زیاد گفته بود و یک سکه نقره گرفته بود بایستی به ازای اون یه نفریه سکه طلا که قیمتش بیشتر از سکه نقره بودمی پرداختند .

این بود ماجرای طرح هدف مند کردن یارانه ها توسط منصور خلیفه دوم عباس
 

Similar threads

بالا