خاطره ای مشترک و بسیار زیبا از سرداران شهید مهدی و حمید باکری و حاج محمد ابراهیم همت

haj morteza

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطره ای مشترک و بسیار زیبا از سرداران شهید مهدی و حمید باکری و حاج محمد ابراهیم همت



مهدي [مهدي باکري، فرمانده لشکر 31 عاشورا] به ساعتش نگاه کرد. سه ساعت از قرارش با حميد [حميد باکري، بردار مهدي باکري و معاون لشکر 31 عاشورا] مي‏گذشت؛ اما هنوز او نيامده بود. دلش شور مي‏زد. دعا مي‏کرد که حميد گير مأموران مرزي نيفتاده باشد. آخرين نامه‏اي را که حميد از طريق يکي از دوستانش فرستاده بود، در آورد و دوباره خواند: مهدي جان، سلام. حالت چطوره؟ از آخرين ديدارمان يک ماه مي‏گذرد. حال من خوبه و شرمنده تو هستم. تو با آنکه خدمت نظام وظيفه‏ات را انجام مي‏دهي، اما خرج تحصيل مرا مي‏دهي، آن هم در يک کشور خارجي! من در شهر «آخن» آلمان تحصيل مي‏کنم.
مهدي جان! حالا که شعله‏هاي انقلاب آتش به خرمن رژيم پوک شاهنشاهي زده، ديگر طاقت ماندن در اينجا را ندارم. اين بار که به سوريه مي‏آيم و با توشه‏اي مهم قاچاقي به ايران باز مي‏گردم. موعد ديدار ما، صبح روز هيجدهم آذر ماه در همان جايي که مي‏داني! قربانت برادرت حميد باکري!
مهدي سياهي کسي را ديد که از دور مي‏آمد. از تپه سرازير شد. دويد. حميد، عرق‏ريزان با دو کوله بزرگ بر دوش مي‏آمد. به هم رسيدند. حميد، کوله‏ها را بر زمين گذاشت و همان‌جا از خستگي بر زمين نشست. مهدي بغلش کرد، شانه‏هايش را ماليد و پرسيد: چي شده حميد، زهوارت در رفته؟!
حميد که نفس‌نفس مي‏زد به خنده افتاد و گفت: شانس آوردم، کم مانده بود گير ساواکي‏ها بيفتم.
ـ چي، ساواکي‏ها؟
ـ آره. بيا تا در راه برايت تعريف کنم.
حميد بلند شد. مهدي يکي از کوله‏ها را برداشت. از سنگيني کوله، بدنش تاب برداشت. به طرف قاطر کرايه‏اي که مهدي آورده بود رفتند و کوله‏ها را روي قاطر سوار کردند. بعد حميد گفت: از سوريه که سوار اتوبوس شدم، چشمم به يک مرد جوان لاغر و چشم درشت افتاد که بهم خيره شده بود. يک ريز مرا مي‏پاييد. اول توجهي بهش نکردم؛ اما نزديکي مرز ايران ديدم اين‌طور نمي‏شود. راستش کمي ترسيدم. فکري شدم که نکند ساواکي باشد. نزديک مرز اتوبوس جلوي يک رستوران ترمز کرد. منم آهسته بار و بنديلم را برداشتم و دور از چشم ديگران زدم به چاک و تا اينجا يک نفس آمدم.
ـ حالا ببينم بارت چي هست که اينقدر سنگينه؟
ـ سلاح و مهمات!
ـ خيلي خوب شد. با اينها مي‏توانيم حسابي جلوي ساواکي‏ها در بياييم. حميد روي قاطر پريد. مهدي افسار قاطر را کشيد و به سمت روستا راهي شدند.

... چند سال بعد ...

حميد گفت: آخر من بروم جلسه چه بگويم!؟
مهدي خنديد و گفت: باز شروع شد. گفتم که قراره فرماندهان لشکرهاي سپاه و ارتش دور هم جمع بشوند و براي عمليات آينده برنامه‏ريزي کنند. ناسلامتي تو معاون من هستي. بايد جور مرا بکشي. نگران نباش. رييس جلسه برادر همّت [محمد ابراهيم همت، فرمانده لشکر محمّدرسول اللّه(ص)] است. با او هم آشنا مي‏شوي.
حميد لبخندزنان گفت: باشد. بزرگ‌تري گفته‏اند و کوچک‌تري!
مهدي، حميد را هل داد بيرون. حميد سوار موتور تريل شد و به سوي قرارگاه رفت.
حميد بيشتر فرماندهان را مي‏شناخت. در گوشه‏اي پيش حسين خرازي [فرمانده لشکر 14 امام حسين(ع)] نشست و گفت: حاج حسين! پس اين حاج همّت کجاست!؟
ـ هر جا باشد الان سر و کلّه‏اش پيدا مي‏شود.
درِ اتاق به صدا در آمد و همّت وارد اتاق جلسه شد. همه بلند شدند. همّت با فرماندهان دست داد و احوالپرسي کرد. چشمان حميد با ديدن او از تعجب گرد شد. همّت به حميد رسيد. چشمش به حميد که افتاد، اول کمي نگاهش کرد، بعد او هم مات و مبهوت بر جا ماند. هر دو چند لحظه‏اي به هم خيره ماندند؛ بعد لبانشان کش آمد و همديگر را بغل کردند. خرازي پرسيد: چي شد آقا حميد، تو که حاج همّت را نمي‏شناختي!؟
حميد خنديد و جواب نداد. آخر جلسه بود که مهدي رسيد سلام کرد و کنار حميد نشست. اما ديد که حميد و همّت هر چند لحظه به هم نگاه مي‏کنند و زير بُلکي مي‏خندند. تعجب کرد. نمي‏دانست آن دو به چه مي‏خندند.
جلسه تمام شد. همت به سوي حميد و مهدي آمد. مهدي پرسيد: شما دو نفر به چي مي‏خنديد!؟
حميد خنده‏کنان گفت: آقامهدي، ماجراي آمدنم از ترکيه به ايران يادت هست!؟ همان موقع را که گفتم يک ساواکي تعقيبم مي‏کرد!؟
مهدي چيني به پيشاني انداخت و بعد از لحظه‏اي گفت: آهان، يادم آمد...خُب منظور!؟
حميد دست بر شانه همّت گذاشت و گفت: آن ساواکي، ايشان بودند!
مهدي جا خورد. همّت خنديد و گفت: اتفاقاً من هم خيال مي‏کردم شما ساواکي هستيد و داريد مرا تعقيب مي‏کنيد. به خاطر همين، از رستوران نزديک مرز، پياده به طرف مرز ايران فرار کردم!
مهدي خنديد و گفت: الله بنده‏لَري (بنده‏هاي خدا)، الکي الکي کلّي پياده راه رفتيد. اما خودمونيم، قيافه هر دويتان به ساواکي‏ها مي‏خورد!!!
خنده آنها فضاي قرارگاه کربلا را پر کرد.
 

Similar threads

بالا