در کشور ما شاهی بود که برای سرگرمی خود بازی می ساخت که دو نفر روبروی هم برسرترازو بروند وهرکدام سبک تربود کشته شود. از بخت بدم من و یارم روبروی هم افتادیم من برای اینکه یارم کشته نشود10 شبانه روز غذا نخوردم غافل از آنکه یارم در روز مسابقه وزنه به پای خود بسته بود.
تاریکی اتاقم شکسته می شود با نوری ضعیف ...
لرزشی روی میز کنار تختم میفتد ..
از این صدا متنفر بودم اما ...
چشم هایم را میمالم ..
new message
تا لود شود آرزو می کنم ... کاش تو باشی ...
...
سکوت می کنم ، آرزوی بی جایی بود !!