Ned_Anathema
عضو جدید
فرمانروايي كه مي كوشيد تا مرزهاي جنوبي كشورش را گسترش دهد
با مقاومتهاي سردار محلي مواجه شد و مزاحمتهاي سردار به حدي رسيد كه خشم فرمانروا را بر انگيخت و بنابراين او تعداد زيادي سرباز را مامور دستگيري سردار كرد.
عاقبت سردار و همسرش به اسارت نيروهاي فرمانروا در امدند و براي محاكمه و مجازات به پايتخت فرستاده شدند.
فرمانروا با ديدن قيافه سردار جنگاور و ياد اوري كارهاي خوب گذشته او تحت تاثير قرار گرفت و از او پرسيد:اي سردار اگر من از گناهت بگذرم و ازادت كنم چه مي كني؟
سردار پاسخ داد:اي فرمانروا اگر بگذري من به وطنم باز خواهم گشت و تا اخر عمر فرمانبردارتو خواهم بود.
فرمانروا پزسيد:و اگر از جان همسرت در گذرم چه خواهي كرد؟
سردار گفت:انوقت جانم را فدايت خواهم كرد!
فرمانروا از پاسخي كه شنيد انچنان تكان خورد كه نه تنها سردار و همسرش را بخشيد بلكه او را به عنوان استاندار سرزمين جنوبي انتخاب كرد.
سردار در هنگام بازگشت از همسرش پرسيد:ايا ديدي سرسراي كاخ چقدر زيبا بود؟دقت كردي كه صندلي فرمانروا از طلاي ناب ساخته شده بود؟
همسرش گفت:راستش را بخواهي من به هيچ چيز توجه نكردم.
سردار با تعجب پرسيد:پس حواست كجا بود؟
همسرش در حالي كه به چشمان مردش نگاه مي كرد به او گفت:
تمام حواسم به تو بود.به چهره مردي نگاه مي كردم كه گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا كند!!!!!!!!!!!!!!
با مقاومتهاي سردار محلي مواجه شد و مزاحمتهاي سردار به حدي رسيد كه خشم فرمانروا را بر انگيخت و بنابراين او تعداد زيادي سرباز را مامور دستگيري سردار كرد.
عاقبت سردار و همسرش به اسارت نيروهاي فرمانروا در امدند و براي محاكمه و مجازات به پايتخت فرستاده شدند.
فرمانروا با ديدن قيافه سردار جنگاور و ياد اوري كارهاي خوب گذشته او تحت تاثير قرار گرفت و از او پرسيد:اي سردار اگر من از گناهت بگذرم و ازادت كنم چه مي كني؟
سردار پاسخ داد:اي فرمانروا اگر بگذري من به وطنم باز خواهم گشت و تا اخر عمر فرمانبردارتو خواهم بود.
فرمانروا پزسيد:و اگر از جان همسرت در گذرم چه خواهي كرد؟
سردار گفت:انوقت جانم را فدايت خواهم كرد!
فرمانروا از پاسخي كه شنيد انچنان تكان خورد كه نه تنها سردار و همسرش را بخشيد بلكه او را به عنوان استاندار سرزمين جنوبي انتخاب كرد.
سردار در هنگام بازگشت از همسرش پرسيد:ايا ديدي سرسراي كاخ چقدر زيبا بود؟دقت كردي كه صندلي فرمانروا از طلاي ناب ساخته شده بود؟
همسرش گفت:راستش را بخواهي من به هيچ چيز توجه نكردم.
سردار با تعجب پرسيد:پس حواست كجا بود؟
همسرش در حالي كه به چشمان مردش نگاه مي كرد به او گفت:
تمام حواسم به تو بود.به چهره مردي نگاه مي كردم كه گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا كند!!!!!!!!!!!!!!