| تاپیک جامع معرفی شهدا | شهید مهدی زین الدین

شاهده

عضو جدید
|*| زندگی نامه و خاطرات شهید آقا مهدی زین الدین |*

بسم الله الرحمن الرحیم

شهید مهدی زین الدین



زندگينامه

نام بلند مهدي زين‌الدين درسال 1338 در انبوه زمينيان درخشيد و هستي آسماني‌اش در خاك تجلي يافت. او در خانواده‌اي مذهبي و متدين متولد شد. با ورود به مدرسه و آغاز زندگي تازه، مهدي اوقا ت فراغتش را در كتاب‌فروشي پدر مي‌گذراند. مهدي در دوران تحصيلات متوسطه‌اش به لحاظ زمنيه‌هايي كه داشت با مسائل مذهبي و سياسي آشنا شد. در مسير مبارزات سياسي عليه رژيم پهلوي به دليل نپذيرفتن شركت اجباري در حزب رستاخيز از مدرسه اخرا ج شده بود، با تغيير رشته و عليرغم تنگنا و فشار سياسي تحصيل را ادامه داد و رتبه چهارم را درميان پذيرفته‌شدگان دانشگاه شيراز به دست آورد اما با تبعيد پدر به سقز از ادامه تحصيل منصرف شد و به شكل جدي‌تري فعاليت مبارزاتي را پي گرفت. پدر پس از زماني كوتاه به اقليد فارس تبعيد شد و دور از خانواده مدتي را در آنجا گذراند. با شروع مبارزات مردمي در سال 56 پدر مخفيانه به قم رفت و خانواده را نيز منتقل كرد. از آن پس مهدي به همراه پدر و جمعي ديگر در ساماندهي و پيشبردن انقلاب در شهر قم تلاشهاي بسياري كردند. با به ثمر رسيدن تلاشهاي جمعي و پيروزي انقلاب، مهدي ابتدا به جهاد سازندگي و سپس با تشكيل سپاه پا سداران به اين نهاد پيوست و پس از مدتي به عنوان مسؤول اطلاعات و عمليات سپاه پاسداران قم فعاليت‌هاي خود را ادامه داد. اين مسؤليت مقارن با توطئه‌هاي پيچيده و پي‌در‌پي ضد انقلاب بود كه او با توانايي، خلاقيت و مديريت بالايي كه داشت به بهترين شكل ممكن آنها را از سر گذراند و اين مر حله بحراني فعاليت سياسي را طي كرد. هنوز نخستين شعله‌هاي جنگ تحميلي بر افروخته نشده بود كه آقا مهدي با طي دوره آموزش كوتاه مدت نظامي همراه با يك گروه صد نفره عازم جبهه‌هاي نبرد شد و نخستين تجربه رويارويي مستقيم با دشمن را پشت سر گذاشت. او در طول دوران حضورش مسئوليت شناسايي يگانهاي رزمي، مسئوليت اطلاعات و عمليات قرارگاه نصر، فرماندهي تيپ علي بن ابيطالب (ع)،‌ فرماندهي لشگر خط شكن علي بن ابيطالب (ع) و فرماندهي لشگر 17 علي بن ابيطالب (ع) را بر عهده گرفت. سردار سرلشگر مهدي زين‌الدين در آبان ماه سال 1363 در حالي كه به همراه برادرش مجيد (مسئول اطلاعات و عمليات تيپ 2 لشگر علي بن ابيطالب) براي شناسايي منطقه عملياتي از باختران به سمت سردشت در حال حركت بود، با ضد انقلاب منطقه درگير و پس از سالهاي طولاني انتظار، كليد باغ شهادت را يافت و مشتاقانه به سرزمين‌هاي ملكوتي آسمان هفتم بال گشود. يادش گرامي و راهش پر رهرو باد.
 

شاهده

عضو جدید
برگرفته از کتاب نیمه پنهان ماه - نشر شاهد
شهید زین الدین به روایت همسر شهید


آغاز راه

من آخرين بچه از شش بچه ي يک خانواده معمولي بودم . تا راهنمايي هم بچه ماندم . هنوز که حياط خانه نه چندان بزرگمان را در محله ي باجک قم مي بينم ، ياد شيطنت هاي خودم و خواهرم مي افتم . يادم مي آيد که از انبار

دوچرخه – فروشي پدر دوچرخه بر مي داشتيم و در ساعت استراحت بين شيفت صبح و بعد از ظهر مدرسه مان بازي مي کرديم . پدرم که سرش به کار خودش بود . ما هم مثل خيلي ديگر از دخترها به مادر نزديک تر بوديم تا پدر . مادرم هواي بچه هايش ، مخصوصاً ما دخترها ، را زياد داشت . سعي کرد که ما تا ديپلم گرفتن راحت باشيم و به چيزي جز درسمان فکر نکنيم ، آن هم در قم آن زمان ، که تعداد کمي از دخترها ديپلم مي گرفتند . اين توجه مادرانه را بگذاريد کنار اين که من ته تغاري و عزيزکرده ي مادر هم بودم . هميشه بهترين لباسهايي را که مي شد برايم مي خريد يا مي دوخت . هرجا هم که مي رفت معمولاً مرا هم همراه خودش مي برد . جلسه ي قرآن را که خوب يادم هست ، با هم مي رفتيم . سوره هاي ريز و درشت قرآن که آن جا حفظ کردم از آن به بعد هميشه يادم بودند .


شروع به جواني من هم زمان با انقلاب شد . هفده ساله بودم . دوران تغييرات بزرگ ، اين تغيير براي من حزب جمهوري به وجود آمد . دبير زيستمان در حزب کار مي کرد . به تشويق او پاي من هم به آن جا باز شد . جذب فعاليتهاو کلاس هاي آن جا شدم . کلاس هاي احکام ، معارف ، اقتصاد اسلامي ، قبل از انقلاب تنها چيزي که در مدرسه ها از اسلام ياد بچه ها مي دادند مسئله ي ارث بودو اين چيزها ، براي اين که اسلام را دين کهنه اي نشان دهند . شروع انقلابي شدن من از آن وقت بود . يعني سعي مي کرديم چيزهايي را که سر کلاس هاي آن جا به مان مي گفتند در عمل پياده کنيم . سعي مي کرديم در کارهايمان ، همين کارهاي روزمره ، بيش تر توجه کنيم ، پيش تر دقت کنيم . در غذا خوردن ، راه رفتن ، برخورد با خانواده و دوستان . حتا مسواک زدن برايمان کاري شده بود . نوارهاي شهيد مطهري را آن جا شنيده بودم . يادم هست مي گفت « آدم کسي را که دوست دارد همه چيزش شبيه او مي شود.» ما هم همين را مي خواستيم ؟ که شبيه آدمهاي بزرگ دينمان بشويم که ساده گيري و ساده زيستن را به ما ياد مي دادند . مثلاً يک لباس را کلي وقت مي پوشيديم . آن هم من که مادرم تا قبل از آن سخت گيرتر يک روز که کلاسمان تمام شد گفتند « زود خودتان را برسانيد خانه . امشب خاموشي است . » جنگ شروع شده بود . عراق آمده بود و خرمشهر را گرفته بود .


جنگ که شروع شد نوع فعاليتهاي حزب هم عوض شد . کلاس هاي آموزش اسلحه و امداد گيري گذاشتند . اسلحه مي آوردند و باز و بسته کردنش را نشانمان مي دادند . فکر مي کرديم اگر جنگ بخواهد به شهرهاي ديگر هم بکشد بايد بلد باشيم تير اندازي کنيم . بعد از مدتي هم ، ساختمان حزب شد تدارکات پشت جهبه . آن کلاس هاي سابق کم رنگ تر شدند و جايش را خياطي و بافتني براي رزمندگان گرفت و حزب براي من تمام شد . آن روزها به خوابم هم نمي آمد که اين حزب ها رفتن ها آخرش به ازدواج و آشنايي با او بکشد . پيش از او يک خواستگار ديگر هم برايم آمده بود . آدم بدي نبود ، ولي خوشم نيامد ازش . لباس پوشيدنش به دلم ننشست . خدا وقتي بخواهد کاري انجام شود . کسي ديگر نمي تواند کاري کند .


خرداد سال شصت ويک ، يک هفته بعد از آن خواستگار اولي ، خانواده ي زين الدين ، مادر و يکي از اقوامشان ، به خانه ي ما آمدند . از يکي از معلم هاي سابقم در حزب خواسته بودند که دختر خوب به شان معرفي کند . او هم مرا گفته بود . آمدند شرايط پسرشان را گفتند ، گفتند پاسدار است . بعد هم گفتند به نظرشان يک زن چه چيزهايي بايد بلد باشد و چه کارهايي بايد بکند . با من و خانواده ام صحبت کردند و بعد به آقا مهدي گفته بودند که يک دختر مناسب برايت پيدا کرده ايم . قرار شد آن ها جواب بگيرند و اگر مزه ي دهان ما « بله » است جلسه ي بعد خود آقا مهدي بيايد . در اين مدت پدرم رفت سپاه قم پيش حاج آقا ايراني . گفته بود « يک همچين آدمي آمده خواستگاري دخترم . مي خواهم بدانم شما شناختي از ايشان داريد ؟ » او هم گفته بود « مگر در مورد بچه هاي سپاه هم کسي بايد تحقيق بکند ؟ » پدرم پيغام داد خود آقا مهدي بيايد و ما دو تايي با هم حرف بزنيم . قبل از آمدن آقا مهدي يک شب خواب ديدم : همه جا تاريک بود . بعد از يک گوشه انگار نوري بلند شد . درست زير منبع نور تابوتي بود روباز . جنازه اي آن جا بود ، با لباس سپاه . با آن که روي صورتش خون خشک شده بود ، بيش تر به نظر مي آمد خوابيده باشد تا مرده . جنازه تا کمر از توي تابوت بلند شد . نور هم با بلند شدن او جابه جا شد . حرکت کرد تا دوباره بالاي سرش ايستاد. مرد وقتي از پله ي اتوبوس پايش را پايين گذاشت ، فهميد که نيامده تا برگردد. بليتي که او براي جنگ گرفته بود يک طرفه بود . سپاه قم و شهر و پدر و مادرش رارها کرده بود و مثل يک نيروي معمولي آمده بود جهبه .


هواي داغ اهواز را به سينه کشيد .بوي باروت مي آمد . خوش حال شد . توي سرماي جبهه هاي غرب هيچ بويي واضح نبود . چند تا از بهترين رفيق هايش را در غرب جا گذاشته بود و الان برف سنگ قبرشان را سفيد کرده بود . در دنيا مالک هيچ چيز غير از لباس سبز سپاهش نبود که آن هم تنش بود . هنوز سال هاي اول جنگ بود . جنگ بيش تر مثل فيلم هاي آرتيستي بود تا جنگ واقعي . آدم هايي که آمده بودند هيچ کدام تا به حال يک جنگ درست و حسابي نديده بودند . همين بچه هاي معمولي کوچه و خيابان هاي شهرهاي مختلف بودند که عزيز ترين چيزشان را ، جانشان را سر دست گرفته بودند و به جبهه آمده بودند . حسن باقري زود فهميد که اين جوان تازه وارد قمي خيلي بيش تر از يک نيروي معمولي مي تواند به کار بيايد . جسور ، باهوش ، تيز بين و چه کاري براي چنين آدمي بهتر از شناسايي . مهدي زين الدين و يک موتور و دوربين و يک دشت پهن . همين که بفهمد عراقي ها از کدام طرف و با چه استعدادي مي خواهند حمله کنند و به فرمانده هايش گزارش بدهد کلي کار بود . ولي او شب ها که بي کار مي شد تا ديروقت مي نشست و طرح و کالک هاي منطقه را بررسي مي کرد . دوباره فردا . عراقي ها هنوز به فکر استتار و اين حرف ها نبودند . تانک هايشان را راحت مي شمرد . خودشان را ديد مي زد . توي خاک ما بودند و سر راهشان همه ي روستايي هاي اطراف فرار کرده بودند . هم شناسايي بود ، هم گردش . شناسايي ، حتا مي گويد نيروهايي که ديده شيعه بوده اند يا سني . و او همه ي اين ها را اما اين جوان خوش رو با خنده اي کم دائم در صورتش شکفته بود ، مي دانست که جنگ حالاحالا ادامه دارد . جنگ روي ديگر سکه ي زندگي او بود . آدم هاي ديگر مي توانستند در خانه هايشان بنشينند و راجع به دلايل شروع جنگ صحبت کنند ، ولي او مرد عمل بود و نمي توانست به خاطر کارش زندگيش را عقب بيندازد . کسي چه مي دانست فردا چه مي شود . او نمي خواست وقتي مي رود مثل الان مجرد باشد . چند روز بعد خودش آمد . ساعت شش بعد ازظهر آخرين روز آخرين ماه بهار . اسمش را دور را دور در همان کلاس هاي آموزش اسلحه شنيده بودم ، ولي نديده بودمش . آمد و رفت و تنها توي اتاق نشست .


خواهر زاده ام هنوز بچه بود . پنچ شش سالش بود . از سوراخ کليد نگاه مي کرد . گفت « خاله اين پاسداره کيه آمده اين جا ؟ » رفتم تو . از جايش بلند شد و سلام و احوال پرسي کرد . با چند متر فاصله کنارش نشستم . هر دو سرمان را از زير انداخته بوديم . بعد از سلام و عليک اول همان حرفي را گفت که خانواده اش قبلاً گفته بودند . گفت « برنامه اين نيست که از جبهه برگردم . حتا ممکن است بعد از اين جنگ بروم فلسطين . يا هرجاي ديگر که جنگ حق عليه باطل باشد . » بعد از هر دري حرفي زد . گفت « به نظر شما اصلاً لازم است خانم ها خياطي بلد باشند ؟ » حتا حرف به اين جا کشيد که بچه و خانواده براي زن مهم تر است ، يا بهتر است برود بيرون سر کار . اين را هم گفت که « من به دليل مجروحيت يکي از پاهايم مشکل دارد و اگر کسي دقت کند معلوم است که روي زمين کشيده مي شود . لازم بود که اين نکته را حتماً بگويم . » کم کم ترسم ريخت . بعد از اين که حرف هاي او تمام شد ، براي اين که حرفي زده باشم گفتم « شما مي دانيد که من فقط دو سال از شما کوچکترم ؟ مشکلي با اين قضيه نداريد ؟ » گفت « من همه چيز شما را از پسر عمه هايتان پرسيدم و مي دانم . نيازي نيست شما راجع به اين ها بگوييد . مشکلي هم با سن شما ندارم . حتا قيافه هم آن قدر مهم نيست که بتواند سرنوشتمان را رقم بزند . » حرف هايمان در يک جلسه تمام نشد .


قرار شد يک بار ديگر هم بيايد . از همان زمان کلاس هاي حزب ، پاسدارها براي ما موجوداتي از دنيايي ديگر بودند . سرمان را که در خيابان پايين انداخته بوديم فقط پوتين هاي گترکرده شان را مي ديديم . برايمان حکم قهرمان داشتند ، مجسمه ي تقوا و ايثار ، آدم هايي که همه چيز در وجودشان جمع است . حالا يکي از همان ها به خواستگاريم آمده بود . جلسه ي اول توانستم دزدکي نگاهش کنم . مخصوصاً که او هم سرش را زير انداخته بود . با همان لباس فرم سپاه آمده بود . خيلي مرتب و تميز . فهميدم که بايد در زندگيش آدم منظم و دقيقي باشد . از چهره ي گشاده اش هم مي شد حدس زد شوخ است . از سؤالاتي که مي پرسيد فهميدم آدم ريز بيني است و همه ي جنبه هاي زندگي را مي بيند . دو روز بعد هم با همان لباس سپاه آمد . صحبت هاي جلسه ي دوم کوتاه تر بود . نيم ساعت بيش تر نشد . اين که چه جوري بايد خانه بگيريم ، مدت عقد ، مهريه و اين چيزها . آقا مهدي اصلاً موافق مراسم نبود . مي گفت « من اصلاً وقت ندارم و الآن هم موقعيت جنگ اجازه نمي دهد . » گمانم عمليات رمضان بود . حالا که دلم گواهي مي داد اين آدم مي تواند مرد زندگيم باشد ، بقيه ي چيزها فرع قضيه بود . ديگر همه ي خانواده مان سر اصل قضيه ازدواج ما موافق بودند . مردها معمولاً در اين کارها آسان گير تر هستند . ايرادهاي مادرم را هم خوش رويي و تواضع آقا مهدي جبران مي کرد .


مادرم مي گفت « چه طور مي شود دو هفته منير را بگذاريد و برويد جبهه ؟» او مي گفت « حاج خانم ما سرباز امام زمانيم ، صلوات بفرستيد . » و همه چيز حل مي شد . مادرم مي خنديد و صلوات مي فرستاد . داماد به دلش نشسته بود . کارها سريع و آسان پيش مي رفت . من و آقا مهدي و خواهرشان با هم رفتيم براي من يک حلقه ي طلا خريديم ، نُه صد تومان ! تنها خريد ازدواجمان ، حلقه ي او هم انگشتر عقيقي بود که پدرم خريده بود . رفتيم به منزل آيت الله راستي و با مهريه يک جلد قرآن و چهارده سکه ي طلا عقد کرديم . مراسمي در کار نبود . لباس عقدم را هم خواهرم آورد . بعد از عقد رفتيم حرم . زيارت کرديم و رفتيم گل زار شهدا ، سر مزار دوستان شهيدش . يادم نمي آيد حرفي راجع به خودمان زده باشيم يا سرمان را بالا آورده باشيم تا هم ديگر را نگاه کنيم .


سر مزار آيت الله مدني گفت « من خيلي به ايشان مديونم . خرم آباد که بوديم خيلي از ايشان چيز ياد گرفتم . » خانواده شان در مخالفت با رژيم شاه سابقه اي داشت و دو سه بار هم به اين شهر و آن شهر تبعيد شده بودند . آن شب يک مهماني کوچک خانوادگي براي آشنايي دو فاميل بود . براي من آن روزها بهترين روزهاي زندگيم بود .




ادامه دارد ...
 

شاهده

عضو جدید
زندگی مشترک

فرداي همان روز که عقد کرديم او رفت جبهه . دو ماه و نيم عقد کرده در خانه ي پدرم ماندم . در اين مدت آقا مهدي بعضي وقتها زنگ مي زد و مي گفت مثلاً « من ساعت نُه جلسه دارم . مي آيم قم . بعد از ظهر هم يک سر به شما مي زنم . » يک بار بين خرم آباد و اراک تصادف کرده بود وقتي آمد از پنجره ي اتاق ديدم که دور گردنش پارچه اي سفيد شبيه باند بسته . توي اتاق که آمد بازش کرده بود . پرسيدم « خداي ناکرده مجروح شديد ؟ » گفت « نه چيزي نيست ، از اين چيزها توي کار ما زياده . » مادرم مي گفت « آقا مهدي حالا شما يکي مدتي بمانيد يک عده تازه نفس بروند . » او هم مي خنديد و مثل هميشه مي گفت « حاج خانم صلوات بفرستيد ، ما سرباز امام زمان هستيم ، » اين مدت براي آشنا شدن با آدمي مثل او فرصت زيادي نبود ، ولي با قيافه اش پيش تر آشنا شده بودم . از فهميدن يک چيز هول برم داشت . آن صورت نوراني اي که درخواب ديده بودم ، صورت خودش بود . آن موقع زياد خوابم را جدي نگرفتم . ولي تازه داشتم مي فهميدم . بايد با آمدي زندگي مي کردم که اصلاً نبايد روي بودن و ماندنش حساب مي کردم . احساس مي کردم دارم به شعار هايي که مي دادم عمل مي کنم . بايد با يک شهيده زنده زندگي مي کردم . يکي از دوستان بعد از مدتي که رفت و آمد ، گفت « اگر شما اهواز باشيد ، زودتر مي توانم بيايم پيشتان . منطقه ي کاريم الآن آن جاست . يکي از دوستانم که تازه ازدواج کرده . يک خانه مي گيريم . يک طبقه ما باشيم ، يک طبقه آن ها ، که تنهايي برايتان زياد مشکل نباشد . به يک محلي هم مي گوييم که بياييد و در خريد و اين کارها کمکتان کند . » اين حرف را من که عاشق ديدن مناطق جنگي بودم زود مي توانستم قبول کنم ، ولي اطرافيان به اين راحتي نمي توانستند . مي گفتند « هر کاري رسم و رسوم خودش را دارد . » براي خودشان ناراحت نبودند ، مي گفتند « جواب مردم را هم بايد داد . » همان حرف و حديث هاي هميشگي شهرهاي کوچک ، که بايد برايشان يک گوش را درکرد و يکي را دروازه . اما پدرم مي گفت من در مقابل تواضع اين جوان چيزي نمي توانم بگويم . تو هم دخترم ، اين نصيحت را از من داشته باش و با شوهرت هميشه صادق باشد . »


شهريور همان سالي که خردادش عقد کرده بوديم رفتيم اهواز . مادرم آن قدر از رفتن بدون تشريفات و عروسي من ناراحت بود که تا چند روز لب به غذا نزده بود . من هم دختري نبودم که از خدايم باشد از خانواده ام جدا شوم . دور شدن از پدر و مادر برايم سخت بود اهواز براي من جايي جديد و قشنگي بود . اثاثمان را ريخته بوديم توي يک تويوتاي لندکروز . همه ي اثاثمان نصف جايي بار وانت را هم نمي گرفت . خودمان هم نشستيم جلو . من و آقا مهدي و خواهرش . خيلي خوب شد که خواهرش هم راهمان آمد . من هنوز رويم نمي شد با آقا مهدي تنها بمانم . از اهواز تا قم خواهرش هر موقع احساس مي کرد که سکوت بين من و آقا مهدي ديگر زياد شده يک حرفي مي زد . مثلاً « شما خياطي هم بلدي ؟ » شب اول که رسيديم ، وارد خانه اي شديم که تقريباً هيچ چيز نداشت . توي آن گرمايي که بهش عادت نداشتم ، حتا کولري هم براي خنک کردن نبود . شب که خواستيم بخوابيم ديديم تشک نداريم . از همسايه ي طبقه ي پايين گرفتيم . با خواهر آقا مهدي مي گفتيم مگر توي اين گرما مي شود زندگي کرد . ولي بايد مي شد . چون اگرچه او مرا انتخاب کرده بود ، ولي اين يکي ديگر تصميم خودم بود که همراه او بيايم . چند روز اهواز ماندم . قبلاً با آقا مهدي در اين باره حرف زده بوديم که اگر دلم خواست ، براي اين که حوصله ام سر نرود آن جا در مدرسه اي درس بدهم . با خواهرش برگشتم قم تا مدارکم را بياورم . بعد از چند روز به اهواز برگشتم تا ديگر زندگي مشترکمان را شروع کنيم . يک سري وسايل کم و کسر داشتيم که با هم رفتيم و خريديم . گاز و يخچال . مغازه هاي آن جا به خاطر گرماي هوا صبح زود و بعد از ظهرها باز مي کردند . آمد و همه جاي شهر را که برايم نا آشنا بود نشانم داد . بازار ميوه و سبزي ، نمايشگاه فرهنگي سپاه ، زينبيه . گفت « اگر بي کار بودي و حوصله ات سر رفت ، اين جاها هست که بيايي . » آقا مهدي يک ماه اول تقريباً هر شب مي آمد خانه . اما من بي کار نبودم .


اوايل مهر بود که کارم در مدسه شروع کردم . درس دادن به آن بچه هاي خون گرم جنوبي زير سر وصداي موشک هايي که ممکن بود هدف بعديشان همين کلاسي باشد که در آن نشسته ايم ، کار سرگم کننده اي بود . احساس مي کردم مفيد هستم . به خاطر کارم تدريس ديني و قرآن بود ، بايد زياد مطالعه مي کردم . ولي باز وقت زياد مي آوردم . آقا مهدي هم صبح زود ، بعد از اذان ، بلند مي شد و مي رفت و شب بر مي گشت . کم کم با خانم توفيقي همسايه مان پيش تر آشنا شدم . آدم هم کلام مي خواهد . تنهايي داشت برايم قابل تحمل مي شد. با هم مي رفتيم پشت خانه مان . يک جايي بود ، زينبييه ، که پايگاه تقويت پشت جبهه بود . کار خياطي داشتند ، سري دوزي و سبزي پاک کردن . نمي شد آدم در اهواز باشد وبراي جبهه کاري نکند . اهواز تقريباً نزديک خط مقدم جنگ بود . هم براي پر کردن بي کاري و هم براي کار تدريسم عضو کتاب خانه ي مسجد شدم . کتاب مي گرفتم و مي بردم خانه . او هم اين طور نبود که از تنهايي من خبر نداشته باشند . فکر کند که خب ، حالا يک زني گرفته ام ، بايد همه چيز را حتا بر خلاف ميليش تحمل کند . مي دانست تنهايي آن هم براي دختري که تا بيست و چند سالگي پيش خانواده اش بوده بعضي وقت ها عذاب آور است . بعضي وقت ها دو هفته مي رفت شناسايي ، ولي تلفن مي زد و مي گفت که فعلاً نمي تواند بيايد . همين نفسش مي آمد براي من بس بود ، همين که بفهمم يک جايي روي زمين زنده است و دارد نفس مي کشد . وقتي مي رفت يک چيزهايي مثل حديث ، آيه جمله هايي از وصيت شهدا را با ماژيک مي نوشت و مي زد به ديوار اتاق . مي گفت « دفعه ي بعد که آمدم ، اين را حفظ ک اين را فهميده بودم که از ابراز مستقيم محبت خوشش نمي آيد . از اين که بگويد دوستت دارم و اين حرف ها . دوست هم نداشت اين حرف ها را بشنود . مثلاً من شماره ي تلفن پايگاه انرژي اتمي را داشتم . بعضي وقت ها هم دلم مي خواست که زنگ بزنم. ولي چه طور بگويم . يک کم مي ترسيدم شايد . يک بار هم گفت « دليلي نداره ، کلي آدم ديگر هم آن جا هستند که امکان استفاده از تلفن برايشان نيست . » درست است که ديگر با هم زن و شوهر شده بوديم ، ولي من ، هنوز رودربايستي داشتم . حتا روم نمي شد توي صورتش نگاه کنم . يک بار از مدرسه که برگشتم خانه ، ديدم لباسهايش را شسته ، آويزان کرده و چون لباس ديگري نداشته چادر من را پيچيده دورش ، دارد نماز مي خواند . اين قدر خجالت کشيدم و خود را سر زنش کردم که چرا خانه نبودم تا لباسهايش را بشويم . نمازش که تمام شد احساس من را فهميد . گفت « آدم بايد همه جورش را ببيند . » هيچ وقت واضح با هم حرف نمي زديم . راجع به هيچ چيز حتا خودمان . بهانه ي حرف هايمان جبهه و جنگ بود . حالا نه در اين مورد ، کلاً آدمي نبود که حرف زدنش از عمل کردنش بيش تر باشد . حتا راجع به جبهه هم اين جور نبود که مدام در خانه حرف جبهه و جنگ باشد . مسائل مربوط به کارش را اصلاً نمي گفت . از پشت تلفن ، هميشه اين حالت بود که نتوانم حرف هايم را بزنم حتا روم نمي شد بپرسم کي مي آيي . وقتي هم نبود همين طور .


يک بار به من گفت « روزها توي خانه حوصله ات سر مي رود راديو گوش کن . » آن موقع راديو نداشتيم . از روز بعد يک جعبه ي آهني روي طاقچه مي ديدم . ولي باز ش نمي کردم . مي گفتم حتماً بي سيمش داخل آن است . نمي خواستم بهش دست بزنم . چهار پنچ روز فقط نگاهش کردم . يک بار که آمد ، پرسيد « راديو را توانستي راه بيندازي ؟ » گفتم « کدام راديو ؟ » گفت « هماني که توي آن جعبه ، سر طاقچه بود . » نمي تواستم بگويم احساس مي کردم آن جعبه جزو حريم اوست و نبايد بهش دست بزنم . همه کارها و حرف هايش را دربست قبول مي کردم


ادامه دارد...
 

شاهده

عضو جدید
تشکیل تیپ علی بن ابی طالب


هنوز از جزئيات کارش چيزي نمي دانستم و از اين و آن شنيده بودم که نيروهاي قم و اراک و چند جاي ديگر با هم يک جا شده اند و تيپ علي ابي طالب را تشکيل داده اند . آقا مهدي هم فرمان ده تيپ شده بود . ديگر به پاييز اهواز خورده بوديم و گرماي هوا زياد اذيت نمي کرد . با اتوبوس که مي رفتم مدرسه و بر مي گشتم ، کنار خيابان رزمنده ها را با چفيه هايشان مي ديدم که جلوي باجه ي تلفن صف کشيده اند تا به خانواده شان زنگ بزنند . از همه جاي ايران آمده بودند . برگشتني براي اين که زود به خانه نرسم ، وسط هاي راه از اتوبوس پياده مي شدم و بقيه راه را پياده مي آمدم . از جلوي بيمارستان جندي شاپور رد مي شدم . آمبولانس آمبولانس مجروح مي آوردند ، من هم همين جوري مات و مبهوت مي ايستادم و نگاهشان مي کردم . حيران در برابر رازي که اين آدم ها با خود داشتند ، چيزي که مي توانستند برايش جان بدهند . ديدن جنگ از نزديک يعني همين ، يعني اين که ببيني آدمها واقعاً زخمي و شهيد مي شوند . شب که آقا مهدي بر مي گشت خانه مي خواستم همه ي چيزهايي را که آن روز ديده بودم برايش تعريف کنم . ولي فرصت نمي کرد تا آخرش را بشنود عمليات والفجر مقدماتي بود گمانم .


تلفن زد . تلفني حرف زدنمان جالب بود پيش تر تلگراف بود تا تلفن . کم و کوتاه . شايد فکر مي کرديم همه چيز بايد به مختصرترين شکلش انجام بگيرد ، گفت « يک کم مشکل پيدا کرديم . من فردا بر مي گردم ، مي آيم خانه . » حدس زدم عملياتشان موفق نبوده است . اين قدر نبودنش در خانه برايم طبيعي شده بود و جا افتاده بود که گفتم « نه لزومي ندارد برگردي . » از او اصرار «که دارم فردا مي آيم » و از من انکار که « نه ، چه کاري داري که بيايي .» يک چز ديگر هم مي خواستم بگويم . رويم نمي شد . خواست قطع کند . گفت « کاري نداري ؟ » گفتم « مي خواستم يک چيزي را بهت بگويم .» گفت « خودم مي دانم » فردا که از مدرسه آمدم خانه پوتينهايش را جلوي در ديدم . گوشه ي اتاق خوابيده بود ، يک پتو انداخته بود زيرش . نصفش شده بود تشکش ، نصف لحاف . سلام کردم . خواب نبود . گفتم « شکست خورديد ؟» گفت « سپاه اسلام هيچ وقت شکست نمي خورد ، ولي خب ، مي دوني ، مجبور شديم يک کم جمع و جور کنيم . » ذوق زده بودم . جواب آزمايشم توي کيفم بود . مي خواستم زودتر خبر پدرشدنش را بگويم . من ومن کردم . گفتم « يک چيزي هم مي خواستم بگويم » ذوقم را کور کرد . گفت « مي دونم چه مي خواهي بگويي . » کلاً بنا بر اين نبود که هميشه همديگر را ببينيم . اصلاً برا خودم حرام مي دانستم که او را ببينم ، چون مي دانستم بودنش در جبهه بيشتر به نفع اسلام است . براي خودم هم اين سؤال پيش نمي آمد که « خب اين که حالا شوهر من است ، چرا فقط دو روز در هفته مي بينمش ؟» من آدمي معمولي بودم . مهدي خودش اين را در من ديده بود .


حد واندازه ام را مي دانستم و او هم مي دانست . بعد از آن دوره ، روزها و شب هايي که او کمتر و دير تر به خانه مي آمد ، احساس مي کردم که با آدمي طرفم که توانم براي شناختنش کافي نيست . مرد در انتهاي راه بود . سال هاي شناسايي تمام شده بودند . ولي او هم مثل همه ي نيروهاي شناسايي ديگر بود که وقتي فرمانده مي شدند هم ، دوربين از دستشان نمي افتاد . از بس با همه ي آن هايي که از اين شهر و آن شهر اعزام شده بودند گرم مي گرفت ؛ اراکي ها فکر مي کردند اراکي است ، قمي ها فکر مي کردند قمي . تيپ علي بن ابي طالب شده بود زن و بچه اش . اولِ ازدواج به زنش گفته بود « من قبل از تو سه تا تعلق ديگر دارم ، سپاه ، جبهه ، شهادت .» من که آدم بي احساسي نبودم . فاصله ي بينمان اذيتم مي کرد ، ولي اين جوري برايم جا افتاده بود . فکرکردم زن خوب بايد آن چيزي باشد و آن کاري را بکند که شوهرش مي خواهد . وقتي او ابراز علاقه نمي کرد ، طبيعي بود که من هم ابراز علاقه نکنم . يا طبيعي است که تازه عروس دلش لباس بخواهد ، اين چيزو آن چيز بخواهد ، ولي من در ذهنم هم چنين چيزي نمي گذشت که به او بگويم « حالا که آمدي پاشو برويم فلان چيز را بخريم . » خودش که اهل چيز خريدن نبود ، نه براي من نه براي خودش . يک بار من و خواهرش پيراهن و شلوار برايش خريديم . توي خانه لباس ها را پوشيد رفت . وقتي برگشت دوباره همان لباس سپاه تنش بود . گفت « سليقه اش دستم آمده بود . اين که از چه لباس خوشش مي آيد يانمي آيد . به قول خودش لباس اج وجق دوست نداشت . لباس ساده و تميز ، کمي هم شيک ، رنگ هاي آبي آسماني و سبز . از قرمز بدش مي آمد . مي گفت « از جبهه اين قرمز براي من شده يک جور سمبل قساوت .» قرمزي رژ لب ناراحتش مي کرد . يک بار که زدم به شوخي گفت : « من تو را همان طوري که هستي مي خواهم . » زمستان که شد براي اين که داخل خانه گرم بماند آقا مهدي جلو ايوان را پلاستيک زد . شب ها کنار پنجره مي نشستم و گوشه ي پلاستيک را بالا مي زدم و خيابان را نگاه مي کردم تا ببينم چه وقت ماشين او پيدايش مي شود .


خانه مان سر چهارراه بيست و چهار متري بود و ازهر طرفي که مي آمد مي ديدمش . تويوتاي لندکروزش را که مي ديدم . بلند مي شدم و خودم را سرگرم کاري نشان ميدادم تا نفهمد اين همه منتظر او بوده ام . يک بار که حواسم نبود . همين جوري مات روبه پنجره مانده بودم . صدايش را از پشت سرم شنيدم . گفت « بابا اين در و پنجره ها هم شکل تو را ياد گرفتند ، از بس که آن جا نشستي . » خودش هم يک کارهايي مي کرد که فاصله ي بينمان کمتر شود . يک روز صبح خوابيده بودم . چشم هايم را باز کردم، ديدم يک آدم غريبه با سر ماشين شده بالاي سرم نشسته دارد نگاهم مي کند . اول ترسيدم ، بعد ديدم خود آقا مهدي است . موهايش را با نمره ي هشت زده بود . گفت « چه طور شدم ؟» و خنديد . خنده اش مخصوص خودش بود . لب زيرش اول کمي به يک طرف متمايل مي شد ، بعد لب بالا با هم باز مي شدند . خيلي قشنگ بود . نمي دانستم چه توقعي بايد از زندگي داشته باشم . يک روز گفت « مي خواهي برويم بيرون ؟ امروز را مي توانم خانه بمانم . » قرار شد يک گشتي توي شهرهاي اطراف بزنيم . من هم از خدا خواسته سالاد الويه درست کردم که ظهر بخوريم . از اهواز راه افتاديم طرف دزفول . دزفول را با موشک مي زدند . از کنار ساختماني رد شديم که ده دقيقه قبلش موشک خورده بود . گفتيم اين جا که نمي شود . جاي گشتن نبود ، همه جا سنگر و همه ي آدم ها نظامي . حداقل برويم مزار شهدا فاتحه اي بخوانيم . ظهر هم شده بود . همان جا ناهار را خورديم . حاشيه ي قبرستان . پيش خودم گفتم « اين جا درِ غذا را بردارم پر خاک مي شود . » هيچ خوشم نمي آمد آن جا غذا بخوريم اما چاره اي نبود . با اکراه چند لقمه خوردم . گفتم نکند فکر کند دارم لوس بازي در مي آورم . چند لقمه هم او خورد . زياد هم حرف نزديم . از قديم گفته اند آدم ها توي سفر بيش تر با هم آشنا مي شوند . سفر سوريه هم همين خوبي را براي ما داشت


ادامه دارد ...
 

شاهده

عضو جدید
سفر

گفتند از طرف سپاه يک مأموريتي به چند نفر داده اند ، گفته اند خانم هايتان را هم مي توانيد ببريد . يک هفته قبلش به من گفت از دکتر بپرسم با توجه به اينکه بچه اي در راه دارم آيا مي توانم سوار هواپيما شوم . مشکلي نبود . سوريه که رسيديم فهميدم آن ها برنامه شان اين است که ما را سوريه بگذارند و خودشان بروند لبنان . يک روز ونصفي قبل از رفتن به لبنان و دو روز بعدش با هم بوديم . خوش حال بودم ، خيلي . از دو چيز ؛ يکي زيارت حضرت زينب و رقيه . ديگر ، فرصتي که پيش آمده بود تا با هم باشيم . آن قدر ذوق کرده بودم که مي گفتم اصلاً همين جا در هتل بمانيم . لازم نيست مثلاً برويم خريد يا اين جور کارها . آن چند روز عالي بود . در اين مدت فهميدم پاسدارها هم آدم هاي معمولي مثل ما هستند . غذا مي خورند ، حرف مي زنند . آدم هايي که خوبي هايشان از بدي هايشان بيشتر است ، باهم خريد هم رفتيم . هيچ کداممان نمي دانستيم چه کار بايد کنيم . براي زندگي اي که خريد کردن و مصرف کردن هدفش باشد ساخته نشده بوديم . در بازارهاي سوريه خيلي دنبال سوغاتي مناسب بودم . آخرش ده تا سجاده خريدم . آقا مهدي هم يک ساعت خريد تا به مجيد سوغات بدهد ؛ تا هر وقت دستش را نگاه مي کند ياد او بيفتد . يک بار همين جور که ويترين مغازه ها را نگاه مي کرديم ، جلوي يک لوازم آرايشي ايستاديم . خانمي داشت رژ لب مي خريد . آقا مهدي هم رفت تو . همان جا ايستاد . از فروشنده پرسيد « اين ها چيه . » فروشنده هاي اطراف هتل اغلب فارسي بلد بودند گفت « روژ لبه بيست و چهارساعته است . » پرسيد « يعني چي ؟» آقايي که هم راه آن خانم بود گفت « يعني امروز بزني تا فردا معلوم مي شه .» خنده مان گرفت و زديم از مغازه بيرون . همين تا دو ساعت برايمان اسباب شوخي خنده بود . بعد خودم يک بار تنهايي رفتم و سرو سوغات براي فاميل هردويمان گرفتم .


لبنان که مي خواست برود نگران بودم . حاج احمد متوسليان هم که آن جا اسير شده بود . گفتم « او جايي که مي روي جنگه ؟ اگر هست بگو . من که تا اهوازش را با تو آمده ام . » گفت « نه ، بابا ، خبري نيست . من اينجا شهيد نمي شوم . قراره تو وطن خودمان شهيد شويم . » اولين بار در سوريه بود که حرف از شهادت زد . برگشتني از سوريه ديگر خودماني تر شده بوديم . ديگر صدايش نمي کردم آقا مهدي . راحت مي گفتم مهدي . دليلش شايد بچه اي بود که به زودي قرار بود به دنيابيايد . ديگر شرم و حياي تازه عروس و دامادها را نداشتيم . حرف هايمان را راحت تر به هم مي گفتيم . بعد از اين که از سوريه بر گشتيم . من قم ماندم و او رفت اهواز . ماه آخر بارداريم بود . خانه ي پدر و مادر منتظر به دنيا آمدن بچه ام بودم . ولي پدر و مادر که جاي شوهر آدم را نمي گيرند . او لابد خيالش راحت بود که من کنار پدر و مادر هستم و آن ها هوايم را دارند . درست است که نبودنش هميشه براي من طبيعي بود ، ولي انگار وقتي آدم بچه دارد نيازش به مهر و محبت بيش تر مي شود . خدا رحمت کند شهيد صادقي را . از دوستان نزديک آقا مهدي بود . حرف هايي را که به هيچکس نمي زد به او مي گفت . آدم نکته سنجي بود . آن روزها مجروح شده بود و بايد در قم مي ماند و استراحت مي کرد . اطرافيان از حال من بي خير بودند . سه چهار روز قبل از زايمانم شهيد صادقي يک پاکت پول آورد دم خانه ي ما . گفت « آقا مهدي پيغام داده اند و گفته اند من نمي توانم با شما تماس بگيرم ، اين پول را هم فرستاده اند که بدهم به شما . » خيلي تعجب کردم . هيچ موقع در زندگي مشترکمان حرفي از پول و خرج زندگي نمي شد .حالا اين که آقا مهدي از جاي دور برايم پول بفرستد باور نکردني بود . بعدها فهميدم که قضيه ي پيغام و پول را شهيد صادقي از خودش درآورده .


ادامه دارد ...
 

شاهده

عضو جدید
تولدی دیگر

بچه مان روز تاسوعا به دنيا آمد . قبلاً با هم صحبت کرده بوديم که اگر دختر بود اسمش را زهرا بگذاريم . اما به خاطر پدربزرگش اسمش را ليلا گذاشتيم . ليلا دختر شيريني بود ، من اما آن قدر که بايد خوش حال نبودم . در حقيقت خيلي هم ناراحت بودم . همه اش گريه مي کردم . مادرم مي گفت « آخر چرا گريه مي کني ؟ اين طوري به بچه ات شير نداره . » ولي نمي توانستم . دست خودم نبود . درست است که همه ي خانواده ام بالاي سرم بودند ، خواهرهايم قرار گذاشته بودند که به نوبت کنارم باشند ، ولي خُب من هم جوان بودم . دوست داشتم موقع مهم ترين واقعه ي زندگيمان شوهرم يا حداقل خانواده اش پيشم باشند . ده روز بعد از تولد ليلا تلفن زد . اين ده روز اندازه ي يک سال بر من گذشته بود . پرسيد « خُب چه طوري رفتي بيمارستان ؟ با کي رفتي ؟ ما را هم دعا کردي ؟ » حرف هايش که تمام شد ، گفتم « خب ! خيلي حرف زدي که زبان اعتراض من بسته شود . » گفت « نه ، ان شاءالله مي آيم . دوباره بهت زنگ مي زنم » بعد از ظهر همان روز دوباره تلفن زد . گفت « امشب مامانم اينها مي آيند ديدنت . » اين جا بود که عصانيت ده روز را يک جا خالي کردم . گفتم « نه هيچ لزومي ندارد که بيايند . » اولين بار بود که با او اين طوري حرف مي زدم . از کسي هم ناراحت نبودم . فقط ديگر طاقت تحمل آن وضعيت را نداشتم . بايد خالي مي شدم . بايد خودم را خالي مي کردم . گفت « نه ، تو بزرگ تر از اين حرف ها فکر مي کني . اگر تو اين طوري بگويي من از زن هاي بقيه چه توقعي مي توانم داشته باشم که اعتراض نکنند . تو با بقيه فرق مي کني . » گفتم « عيب ندارد ، هنداونه بذار زير بغلم » گفت « نه به خدا ، راستش را مي گويم . تازه ما در مکتبي بزرگ شده ايم که پيغمبرش بدون پدر و مادر بزرگ شد و به پيغمبري رسيد . مگر ما از پيغمبرمان بالاتر هستيم ؟ »


ليلا چهل روزه شده بود که تازه او آمد . نصفه شب آمده بود رفته بود خانه ي مادرش . فردا صبح پيش من آمد ، خيلي عادي ؛ نه گُلي ، نه کادويي . صدايش را از آن يکي اتاق مي شنيدم که داشت به پدرم مي گفت « حاج آقا ، اصلاً نمي دانم جواب زحمت هاي شما را چه طور بدهم . » پدرم گفت « حرفش را هم نزنيد برويد دخترتان را ببينيد . » وقتي وارد اتاق شد ، من بهت زده به او زل زده بودم . مدت ها از او خبري نداشتم ، فکر مي کردم شهيد شده ، مفقود يااسير شده . آمد و ليلا را بغل کرد . بغلش کرده بودو نگاهش مي کرد . از اين کارهايي هم که معمولاً پدرها احساساتي مي شوند و با بچه ي اولشان مي کنند ، گازش مي گيرند ، مي بوسند ، نکرد . فقط نگاهش مي کرد . من هم که قبل از آن اين همه عصباني بودم انگار همه عصبانيتم تمام شد . آرامشش مرا هم در بر گرفته بود ، فهميدم عصبانيتم بهانه بوده . بهانه اي براي ديدن او و حالا که ديده بودمش ديگر دليلي براي عصبانيت نداشتم . به قول مادربزگم مکه رفتن بهانه بود ، مکه در خانه بود . هنوز دوروز نشده بود دوباره رفت . وقتي داشت مي رفت گفتم « من با اين وضعيت که نمي توانم خانه ي پدرم باشم . شما من ببر توي منطقه ، آن جايي که همه خانم هايشان را آورده اند . » احساس مي کردم تولد ليلا ما را به هم نزديک تر کرده و من حق دارم از او بخواهم که با هم يک جا باشيم . فکر مي کردم ليلا ما را زن و شوهر تر کرده است . گفتم « تو خيلي کم حرفهايت را مي گويي . » خنديد و گفت « يک علت ابراز نکردن من اين است که نمي خواهم تو زياد به من وابسته شوي . » گفتم « چه تو بخواهي چه نخواهي ، اين وابستگي ايجاد مي شود . اين طبيعي است که دلم براي شما تنگ شود . » گفت « خودم هم اين احساس را دارم . ولي نمي خواهم قاطي اين بازي ها شوم . از اين گذشته مي خواهم بعدها اگر بدون من بودي بتواني مستقل زندگي کني و تصميم بگيري . » گفتم « قبلاً فرق مي کرد اشکالي نداشت که من خانه پدرم بودم ، ولي حالا با يک بچه » گفت « اتفاقاً من هم دنبال يک خانه ي مستقل هستم . » گفتم « مهدي گاهي حس مي کنم نمي توانم درونت نفوذ کنم » گفت « اشتباه مي کني . به ظواهر فکر نکن . »


بعد از اين که او رفت . رفتم حرم و يک دل سير گريه کردم . خيال مي کردم تحويلم نگرفته است . خيال مي کردم اصلاً مرا نمي خواهد . فکر مي کردم اگر دلش مي خواست مي توانست مرا هم با خودش ببرد . دلم هواي اهواز و جنگ را کرده بود . انگار گريه و دعاهايم در حرم نتيجه داد . چون فردايش تلفن زد . صدايم از گريه گرفته بود . گفت « صدات خيلي ناجوره . فکر کنم هنوز از دست من عصباني هستي ؟ » گفتم « نه .» هرچه گفت ، گفتم نه . آخرش گفتم « مگر خودتان چيزي بروز مي دهيد که حالا من بگويم ؟ » گفت « من براي کارم دليل دارم » داشتيم عادت مي کرديم که با هم حرف بزنيم . گفت « تنها وقتي که با خيال ناراحت از پيشت رفتم ، همان شب بود . فکر کردم که بايد يک فکري به حال اين وضعيت بکنم » احساساتي ترين جمله اي بود که تا به حال از دهان او شنيده بودم . ولي مي دانستم اين بار هم نشسته حساب و کتاب کرده . اين عادت هميشه اش بود . اين که يک کاغذ بردارد و جنبه هاي مثبت و منفي کاري را که مي خواهد انجام بدهد تويش بنويسد . حالا هم مثبت هايش از منفي هايش بيشتر شده بود . به او حق مي دادم . من دست و پايش را مي گرفتم . اسير خانه و زندگيش مي کردم و او اصلاً آدم ز بهمن ماه ، ليلا سه ماهه بود که دوباره برگشتيم اهواز . سپاه در محله ي کوروش اهواز يک ساختمان براي سکونت بچه هاي لشکر علي بن ابي طالب گرفته بود . هر طبقه يک راه روي طولاني داشت که دو طرفش سوييت هاي محل زندگي زن وبچه بود که شوهرانشان مثل شوهر من سپاهي بوند . اين جا نسبت به خانه ي قبلي مان اين خوبي را داشت که ديگر تنها نبودم . همه ي زن هاي آن جا کم و بيش وضعي شبيه من داشتند . همه چشم به راهِ آمدن مردشان بودند واين ما را به هم نزديک تر مي کرد . هر هفته چند بار جلسه ي قرآن و دعا داشتيم . بعد از جلسه ها از خودمان و اوضاع و هرکداممان مي گفتيم . وقتي مي ديديم جلوي در يک خانه يک جفت کفش اضافه شده مي فهميديم که مرد آن خانه آمده . بعضي وقت ها هم مي فهميديم خانمي دو اتاق آن طرف تر مي نشست ، شوهرش شهيد شده .


حول و حوش عمليات خيبر بود . خيلي وقت مي شد که از مهدي خبر نداشتم . از يکي از خانم ها که شوهرش آمده بود پرسيدم « چه خبره ؟ خيلي وقته که از آقا مهدي و بچه ها خبري نيست » گفت شوهرم مي گويد « همه سالم اند ، فقط نمي توانند بيايند خانه . بايد مواضعي را که گرفته اند حفظ کنند . » هر شب به يک بهانه شام نمي خوردم يا دير تر مي خوردم . مي گفتم صبر کنم شايد آقا مهدي بيايد . آن شب ديگر خيلي صبر کرده بودم . گفتم حتماً نمي آيد ديگر . تا آمدم سفره را بيندازم وغذا بخورم ، مهدي در زد و آمد تو . صورتش سياهِ سياه شده بود . توي موهايش ، گوشه چشم هايش و همه ي صورتش پر از شن بود . بعد از سلام و احوال پرسي گفتم « خيلي خسته اي انگار . » گفت « آره چند شبه نخوابيدم .» رفتم غذا گرم کنم و سفره بيندازم . پنج دقيقه بعد برگشتم ديدم همان جا ، دم در ، با پوتين خوابش برده . نشستم و بند پوتين هايش را باز کردم . مي خواستم جوراب هايش را در بياورم که بيدار شد . وقتي مرا در آن حالت ديد عصابني شد . گفت « من از اين کار خيلي بدم مي آيد . چه معني دارد که تو بخواهي جوراب من را دربياوري ؟ » بلند شد و دست و صورتش را شست دو سه لقمه غذا خورد و رفت سر اين چيزها خيلي حساس بود . دوست نداشت زن بَرده باشد . مي گفت « از زماني که خودم را شناختم به کسي اجازه ندادم که جوراب و زيرپوشم را بشويد . » خودش لباسهاي خودش را مي شست . يک جوري هم مي شست که معلوم بود اين کاره نيست بهش مي گفتم ، مي گفت « نه اين مدل جبهه اي است . » آن شب بعد از چند ساعت بيدار شد . نشستيم و حرف زديم . از عمليات خيبر مي گفت . مي گفت « جنازه ي خيلي از بچه ها آن جا مانده و نتوانستيم برشان گردانيم .» حميد باکري را گفت که شهيد شده .


حالا من وسط اين آشفته بازار پرسيدم « اصلاً شما ها ياد ما هستيد ؟ اصلاً يادت هست که منيري ، ليلايي وجود دارد ؟» چند ثانيه حرف نزد . بعد گفت « خوب قاعدتاً وقتي که مشغول کاري هستم ، نمي توانم بگويم که به فکر شما هستم . اما بقيه ي وقت ها شما از ذهنم بيرون نمي رويد . دوستانم را مي بينم که مي آيند به خانه هايشان تلفن مي زنند و مثلاً مي گويند بچه را فلان کار کن . ولي من نمي توانم از اين کارها بکنم . » آن شب خيلي با هم حرف زديم . فهميدم که اين آدم ها خيلي هم به خانواده شان علاقه مندند ، ولي در شرايط فعلي نمي توانند آن طور که بايد اين را بگويند . همان شب بود که گفت « من حالا تازه مي خواهم شهيد بشوم .» گفتم « مگر حرف شماست . شايد خدا اصلاً نخواهد که تو شهيد بشوي . شايد خدا بخواهد تو بعد از هفتاد سال شهيد شوي . » گفت « نه . اين را زورکي از خدا مي خواهم . شما هم بايد راضي شويد . توي قنوت برايم اللم ارزقني توفيق اشهاده في سبيلک بخوانيد . » اين دوره دوم با هم بودنمان در اهواز تقريباً يک سال طول کشيد . من داشتم بزرگ تر مي شدم . مادر شده بودم و ديگر آن جوان نازک دل سابق نبودم . ليلا جاي پدرش را خوب برايم پر کرده بود . خاطرات اين دومين سال بيش تر در ذهنم مانده . کربلا رفتنش را يادم هست . يک بار ديدم زير لباسهاي من ، روي بند رخت يک لباس عربي پهن شده پرسيدم « مهدي اين لباس مال شماست ؟ » گفت « آره .» گفتم « کجا بودي مگر؟» گفت « همين طوري ، هوس کرده بودم لباس عربي بپوشم .» گفتم « رفته بودي دبي ؟ مکه ؟» گفت « نه بابا ، ما هم دل داريم . » با موتور زده بود رفته بود کربلا . خودش آن موقع نگفت . بعدها که خاطرات سفرش را تعريف مي کرد ، يک چيز خنده دار هم گفت . وقتي تا آن رفته بود ، همين جوري عادي با لباس عربي زيارت کرده بود و داشته بر مي گشته که به يکي تنه مي زند ، به فارسي گفته بود « ببخشيد » يک باره مي فهمد که چه اشتباهي کرده .


ساختمانمان موش زياد داشت . شب ها از ترس موش ها نمي توانسم به آشپز خانه بروم . يک موکت زدم به آن جايي که فکر مي کردم محل آمد و رفت موش هاست . يک شب که مهدي آمد گفت « خيلي تشنمه . آب خنک خنک مي خواهم .» گفتم « پارچ بغله دستته . » گفت « نه ، بايد بري واسم درست کني . » رفتم با ترس و لرز آب يخ درست کردم . وقتي برگشتم ديدم دارد مي خندد . گفت « از همان اول که موکت را آن جا ديدم ، فهميدم قضيه از چه قرار است . مي خواستم سربه سرت بگذارم . » گفتم « آره تو رو خدا مهدي يک کاري بکن از شرّ اين راحت بشوم .» گفت « يک شرط داره .» من ساده هم منتظر بودم ببينم چه شرط مي گويد . گفت « شرطش اينه که اگر موش ها رو گرفتم کبابشان کني . » آن شب من ديگر اصلاً نتوانستم شام بخورم ! ما هم آدم هاي معمولي بوديم . جوان بوديم . مي دانستيم خوش گذراندن يعني چه . مي دانستيم که زندگيمان عادي و امن نيست . ولي وقتي مي ديدم آقا مهدي درست در ايام جواني که آدم ها وقت خوش گذشتنشان است ، دارد تير و گلوله مي خورد به خودم مي گفتم که از خيلي چيزها مي شود گذشت . جاي زخم هايش را من يک بار ديدم . تمام گوشت يک پايش سوخته بود . هر بار که ليلا را بغل مي کرد ليلا تمام جيب هايش را مي کشيد بيرون و هرچي توي جيب هايش بود بر مي داشت توي دهنش مي کرد . مي گفتم « اين ها کثيفه .» مي گفت « اشکالي ندارد . »


ادامه دارد ...
 

شاهده

عضو جدید
مجید زین الدین

زن با خودش منتظر آمدن مرد نشسته بود تا اين روزِ به نظر او مهم را در کنار هم باشند . سال گرد ازدواجشان بود . چيزي که مرد روحش هم از آن خبر نداشت . خسته چشم هايش را باز کرد و هم سر خوش حالش را ديد که توي خانه مخصوصاً سر وصدا راه انداخته که او بيدار شود . مرد دوباره چشم هايش را هم گذاشت . با زندگي معمولي آشتي کرده بود . حداقل تنش در خانه راحت بود . گلوله و جنگي در کار نبود . ولي پشت پلک هايش را هر بار روشني انفجاري پر مي کرد . خوابيدن آرزويي قديمي شده بود . جنگ امان همه را مي بريد . فکر کرد « توي اين يک که ديگر مي توانم کمکش کنم . » زن توي حمام داشت بچه را مي شست . گرماي تن بچه اش را حس کرد . زندگي همه ي لطفش را با دادن آن بچه به او نشان داده بود . دماغ و دهان بچه به خودش رفته بود . او نقش خود رادر دنياي زنده ها بازي کرده بود . بچه گريه اش بلند شد . حواسش نبود ، شامپو زياد زده بود .

تا دو ساعت بعد ليلا همين جور يک ريز گريه مي کرد . مجيد که آمد به شوخي گفت « مجيد ما اصلاً اين بچه را نمي خواهيم . باشه مال تو .» مجيد بغلش کرد و بردش بيرون . برگشتني ساکت شده بود . حالا که حرفي از مجيد زدم بايد از اين بردار بيش تر بگويم . مجيد پسر دوست داشتني فاميل زين الدين بود . کوچک ترين بچه ي خانواده بود . قيافه نوراني داشت . مهدي پاي مجيد را به منطقه باز کرده بود ، گردان تخريب . هر جا مي رفت مجيد را هم با خودش مي برد . همديگر را خوب مي فهميدند . بعضي وقت ها مي شد مهدي هنوز حرفي را نگفته مجيد مي گفت « مي دونم چي مي خواي بگي .» و مي رفت تا کار را انجام دهد . در يکي از عملياتها مجيد مجبور شده بود دو سه روز در ني زارها قايم شود . وقتي آقا مهدي او را به خانه آورد . از شدت مسمويمت همه ي بدنش تاول زده بود . يک هفته ازش پرستاري کردم آن قدر سردي بهش بستم که حالش خوب شد . همان جا او را خوب شناختم . با مهدي هم که ديگر حسابي صميمي شده بودم ، ولي باز هم به روش خودمان . وسط اتاقمان رخت خوابها را چيده بودم و اتاق را دو قسمت کرده بودم . پشت رختخوابها اتاق مهدي بود . بعضي شب ها که از منطقه بر مي گشت ، مي رفت مي نشست توي قسمت خودش و بيدار مي ماند . من هم سعي مي کردم وقتي او آن جا است زياد مزاحمش نشوم ، راحت باشد . زن خانه بودم و بايد به کارهايم مي رسيدم ، ولي گوشم پيش صداي دعا خواندن او بود .


بعد از چند روز آقا مهدي تلفن زد گفت « آماده شويد مي خواهيم برويم مشهد . » گفتم « چه طور ؟ مگر شما کار نداريد ؟ » گفت « فعلاً عمليات نيست . دارند بچه ها را آموزش مي دهند . » برايم خيلي عجيب بود . هميشه فکر مي کردم اين ها آن قدر کار دارند که سفر کردن خوش گذارني ِ زيادي برايشان حساب مي شود . آن قدر سؤال پيچش کردم که « حالا چه شده مي خواهي بري مسافرت ؟» گفت « مدت ها دنبال فرصت بودم که يک جايي ببرمت . فکر کردم چه جايي بهتر از امام رضا ، که زيارت هم رفته باشيم . » با راننده اش ، آقاي يزدي ، آمديم قم و دو خانواده همراه يکديگر رفتيم مشهد . مشهد خيلي خوش گذشت . رفت و برگشتنمان چهار روز طول کشيد . بعد از مشهد رفتن ، و بر گشتنمان به اهواز مهدي تغيير کرده بود . ديگر حرف زدنهايمان فقط در صحبت هاي پنج دقيقه اي پشت تلفن خلاصه نمي شد . راحت تر شده بود . شايد مي دانست وقت چنداني نمانده ، ولي من نمي دانستم . بعد از مدتي آقا مهدي گفت « منطقه ي عملياتي من ديگر جنوب نيست . ديگر نمي توانم بيايم اهواز . » گفت « دارم مي روم غرب آنجا ها نا امن است ونمي توانم تو را با خودم ببرم . وسايلتان را جمع کنيد تا برويم و من شما را بگذارم قم . » وسايل زيادي که نداشتيم . آقا مهدي باکري با مهدي صحبت کرده بودکه همسر بردارش ، حميد حالا که حميد شهيد شده ، نمي خواهد اروميه بماند . خانم شهيد همت هم بعد از سه چهار ماه تصميم گرفته بود بيايد قم . با آقا مهدي صحبت کرده بودند که شما که با قم آشناييد يک جايي براي ما پيدا کنيد که مستقل باشيم . بعد آقا مهدي به من گفت « اگر موافقي يک جا بگيريم ، شما هم وسايلت را يک گوشه آن جا بگذاري . » بعد از دو سال دوره کردن شب هاي تنهايي در گرما و غربت اهواز ، دوباره به قم برگشتم . دقيقاً روز عاشورا بود که آمديم قم . مهدي فردا همان روز برگشت .


ادامه دارد ...
 

شاهده

عضو جدید
انتهای سفر

آدم بعدها مي گويد که به دلم امده بود که آخرين باري است که مي بينمش . ولي من نمي دانستم . نمي دانستم که ديگر نمي بينمش . آن روز خانه ي پدرشان يک مهماني خانوادگي بود . من هم آن جا بودم . مهمان ها که رفتند ، من آن جا ماندم . يک ساعت بعد مهدي آمد . من رفتم و در را برايش باز کردم . محرّم بودو لباس مشکي پوشيده بودم . آمدم داخل و تا مهدي با خواهر و مادر و پدرش از هر دري حرف مي زد ، از پيروزي ها ؛ از شکست ها . من تند تند انار دانه کردم . ظرف انار را بردو توي اتاق و کنارش نشتم و ليلا را گذاشتم بينمان . دم غروب بود . چند دقيقه همه ساکت شدند . حرف نزدن او هم مرا اذيت کننده نبود . لبخند هميشگي اش را بر لب داشت . دوتايي ليلا را نگاه مي کرديم . بلاخره مادرش سکوت بينمان را شکست . به مهدي گفت « باز هم بگو ! تعريف کن .» مهدي با لحني بغض آلود گفت « مادر ديگه خسته شده ام . مي خواهم شهيد شوم .» بعد رو کرد به من و لبخند زد . يعني که اين هم مي داند . همه فکر کرديم خوب دلش گرفته خوب مي شود . فردا صبح دوتايي قبل از اذان بيدار شديم و رفتيم زيارت . خنکي هواي دم سحر خانه اي که برايمان گرفته بود کنار سپاه بود . يک خانه ي دو اتاقه که مهدي هيچ وقت فرصت نکرد شب آن جا بخوابد . به من گفت که « خودت برو آن جا . مجيد را مي فرستم بيايد سر اسباب کشي کمکت کند . » مجيد آمد ووسايلمان را جابه جا کرد . موقع رفتن گفت « من دارم مي روم منطقه . با آقا مهدي کاري نداريد ؟ » گفتم « سلام برسان .» گفت « سلام ليلا را هم برسانم ؟» گفتم « سلام ليلا را هم برسان . » مجيد موقع رفتن واقعاً قيافه اش نوراني شده بود .


اول که به آن خانه رفتم ، خانم باکري قرار بود دو – سه ساعت بعدش برود اروميه ، خانم همت ، ژيلا را از قبل ، از اردوي تحکيم مي شناختم . ولي ژيلايي که الآن مي ديم با آن دختر پر و شر و شور سابق خيلي فرق داشت . شکسته شده بود . با خانم باکري همه کم کم آشنا شدم . سعي مي کردم جلوي آن ها جوري رفتار کنم انگار که من هم شوهر ندارم . فکر مي کردم زندگي آن ها بعد از رفتن آدم هايي که دوستشان داشته اند چه قدر سخت است . فکر کردم خُب ، اگر براي من هم پيش بيايد چه ؟ اگر ديگر مهدي را نبينم …. فکر مي کردم حالا من پدرو مادرم توي قم هستند آن چه ؟ ولي روحيه ي سرزنده و شوخشان را که مي ديدم ، مي فهميدم توانسته اند خودشان را نگه دارند . بعضي وقت ها هم آن قدر به سر نوشت خانم همت و باکري فکر مي کردم که يادم مي رفت من هم شايد روزي مثل آن ها بشوم . يک شب گفتند « حالا ببينيم قمي ها چطور غذا درست مي کنند . » من هم خواستم که برايشان نرگسي درست کنم . داشتم غذا درست مي کردم که يک خانمي آمد در زد و يک چيزي به آن گفت . به خودم گفتم « خب ، به من چه ؟ » شام که آماده شد هيچ کدام لب به غذا نزدند . گفتند « اشتها نداريم » سيم تلويزيون را هم درآورند . فردا خواهرم آمد دنبالم . گفت « لباس بپوش بايد برويم جايي . » شکي که از ديشب به دلم افتاده بود و خواب هاي پريشاني که ديده بودم ، همه داشت درست از آب در مي آمد . عکس مهدي و مجيد هردو را سر خيابانشان ديدم . آقاي صادقي که چند ماه بعد از ايشان شهيد شد جريان شهادتش را برايم تعريف کرد . آقا مهدي راه مي افتد از بانه برود پيرانشهر در يک جلسه اي شرکت کند . طبق معمول با راننده بوده ، ولي همان لحظه که مي خواسته اند راه بيفتند ، مجيد مي رسد و آقا مهدي هم به راننده مي گويد « ديگري نيازي نيست شما بياييد . با برادرم مي روم .» بين راه هوا باراني بوده و ديدشان محدود . مجبور بودند يواش يواش بروند . که به کمين ضدّ انقلاب بر مي خورند .


آن ها آرپي جي مي زنند که مي خورد به در ماشين و مجيد همان جا پشت فرمان شهيد مي شود . آقا مهدي از ماشين پايين مي آيد تا از خوش دفاع کند و تير مي خورد . تازه فردا صبح جنازه هايشان را پيدا کرده بودند که با فاصله از هم افتاده بود . خواب زمان را کوتاه تر مي کند . دو سال پيش او را همين جوري خواب ديده بودم . مي خواستم همان جوري باشم که او خواسته . قرص و محکم . سعي مي کردم گريه و زاري راه نيندازم . تمام مدت هم بالاي سرش بودم . وقتي تو خاک مي گذاشتند ، وقتي تلقين مي خواندند ، وقتي رويش خاک مي ريختند . بعضي مواقع خدا آدم را پوست کلفت مي کند . بچه هاي سپاه و لشکرش توي سر و صورت خود مي زدند . نمي دانستم اين همه آدم دوستش داشته اند . حرم پر از جمعيتي بود که سينه مي زدند و نوحه مي خواندند . بهت زده بودم . مدام با خود مي گفتم چرا نفهميدم که شهيد مي شود . خيلي ها گفتند « چرا گريه نمي کند . چرا به سر و صورتش نمي زند ؟» وقتي قرار است مرگ گردن بندي زيبا بر گردن دختر زندگي باشد ، در بر گرفتن آن هم مثل نوشيدن شير از سينه ي مادر است ؛ همان قدر گرم ، همان قدر گشوده به دنيايي ديگر ، پر از شگفتي موعود . مدتي در خانه ي آقا مهدي ماندم . بعد از برگشتم پيش خانم همت و باکري . حالا من هم مثل آن ها شده بودم . ديگر منتظر کسي و چيزي نبودم . حادثه اي که نبايد پيش آمده بود . آن ها خيلي هوايم را داشتند . تجربه هاي خودشان را به من مي گفتند . صبر بعد از مدتي آمد ومن آرام تر شدم . مي نشستم و از خاطرات شهدايمان حرف مي زديم . آن روزها آن قدر مصيبت ريخته بود که گريه کردن کار خنده داري به نظر مي رسيد . يادگاري هاي زندگي با او همين خاطرات ريز و درشتي است که بعضي وقت ها يادم مي آيد و آن مرجان بزرگي هم که آن جاست ، او يک بار برايم آورد . يک قرآن و تسبيح هم به من داد . از دوستش گرفته بود که شهيد شده . باز هم انگار اتاق ذهنم دو قسمت شده و او پشت آن ديوار کميل مي خواند . صداي کميل خواندش را مي شنوم . باورتان مي شود ؟
 

شاهده

عضو جدید
این خاطره رو خودم خیلییییییی دوست دارم :heart:

خاطره : کربلا ! ( به نقل از خود آقا مهدی )

یک بار به طور ناشناس به کربلا رفتم. از قبل با خود عهد بسته بودم که به هيچ وجه با کسي حرف نزنم تا نفهمند که من يک ايراني‌ام. وارد حرم امام حسين (ع) شدم و حسابي با آقا خلوت کردم و از طرف همه بچه‌ها پيش آقا عقده‌گشايي نمودم. ديگر هوش و حواسي برايم نمانده بود. دل و عقل و هوشم را پيش آقا جا گذاشته بودم. از حرم که بيرون آمدم، همانطور که با بي‌ميلي قدم برمي‌داشتم، خوردم به يک مرد عرب. از دهانم پريد و گفتم: «آقا ببخشيد ... معذرت مي‌خواهم ...» وقتي با نگاه عجيب و چهره حيرت‌زده مرد عرب مواجه شدم تازه فهميدم که چه دسته گلي به آب دادم. تا آن مرد عرب آمد چيزي بگويد، من خودم را در ميان ازدحام جمعيت گم کردم و از تيررس نگاهش دور شدم. پي‌‌نوشت: ايشان در طول جنگ ايران و عراق چند بار به طور ناشناس به زيارت حرم مطهر آقا ابا عبدالله نائل شدند و اين خاطره هم از همان روزهاست.
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
| تاپیک جامع معرفی شهدا | شهید مهدی زین الدین

در سال 1338 ه.ش در كانون گرم خانواده‌اي مذهبي، متدين و از پيروان مكتب سرخ تشيع، در تهران ديده به جهان گشود. مادرش كه بانويي مانوس با قرآن و آشناي با دين و مذهب بود براي تربيت فرزندش كوشش فراواني نمود. داشتن وضو، مخصوصاً هنگام شيردان فرزندانش برايش فريضه بود و با مهر و محبت مادري، مسائل اسلامي را به آنها تعليم مي‌داد. نبوغ و استعداد مهدي باعث شد كه او دراوان كودكي قرآن را بدون معلم و استاد ياد بگيرد و بر قرائت مستمر آن تلاش نمايد. پس از ورود به دبستان در اوقات بيكاري به پدرش كه كتابفروشي داشت، كمك مي‌كرد و به عنوان يك فروند، پدر و مادر را در امور زندگي ياري مي‌داد.
فعاليتهاي سياسي – مذهبي
مهدي در دوران تحصيلات متوسطه‌اش به لحاظ زمينه‌هايي كه داشت با مسائل سياسي و مذهبي آشنا و در اين مدت (كه با شهيد محرب آيت‌الله مدني (ره) مانوس بود)، روح تشنه خود را با نصايح ارزنده و هدايتگر آن شهيد بزرگوار سيراب مي‌نمود و در واقع در حساسترين دوران جواني به هدايت ويژه‌اي دست يافته بود. به همين دليل از حضرت آيت‌الله مدني بسيار ياد مي‌كرد و رشد مذهبي خود را مديون ايشان مي‌دانست.
در مسير مبارزات سياسي عليه رژيم پهلوي، پدر شهيدان – مهدي و مجيد زين‌الدين – براي بار دوم از خرم‌آباد به سقز تبعيد گرديد. اين امر باعث شد تا مهدي كه خود در مبارزات نقش فعالي داشت دوري پدر را تحمل كند و سهم پدر را نيز در مبارزات خرم‌آباد بردوش كشد.
در ادامه مبارزات سياسي دوران دبيرستان، كينه عميقي نسبت به رژيم پهلوي پيدا كرد و زماني كه حزب رستاخيز شروع به عضوگيري اجباري مي‌نمود. شهيد زين‌الدين به عضويت اين حزب در نيامد و با سوابقي كه از او داشتند از دبيرستان اخراجش كردند. به ناچار براي ادامه تحصيل، با تغيير رشته از رياضي به طبيعي موفق به اخذ ديپلم گرديد و در كنكور سال 1356 شركت كرد و ضمن موفقيت، توانست رتبه چهارم را در بين پذيرفته‌شدگان دانشگاه شيراز بدست آورد. اين امر مصادف با تبعيد پدرش به جرم حمايت از امام خميني(ره) از خرم‌آباد به سقز و موجب انصراف از ادامه تحصيل و ورود جدي‌تر ايشان در سنگر مبارزه پدرش شد.
پس از مدتي پدر شهيد زين‌الدين از سقز به اقليد فارس تبعيد شد. اين ايام كه مصادف با جريانات انقلاب اسلامي بود، پدر با استفاده از فرصت پيش‌آمده، مخفيانه محل زندگي را به قم انتقال داد. مهدي نيز همراه سايراعضاي خانواده، از خرم آباد به قم آمد و در هدايت مبارزات مردمي نقش موثرتري را عهده‌دار شد.

پس از پيروزي انقلاب اسلامي
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي جزو اولين كساني بود كه جذب نهاد مقدس جهادسازندگي شد و با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي قم، براي انجام وظيفه شرعي و اجتماعي خود و حفظ و حراست از دست‌آوردهاي خونين انقلاب، به اين نهاد مقدس پيوست. ابتدا در قسمت پذيرش و پس از آن به عنوان مسئول واحد اطلاعات سپاه قم انجام وظيفه كرد.
شهيد زين‌الدين در زمان مسئوليت خود در واحد اطلاعات (كه همزمان با غائله خلق مسلمان و توطئه‌هاي پيچيده ضدانقلاب در شهر خونين و قيام قم بود) با ابراز نقش فعال خود و با برخورداري از بينش عميق سياسي، در خنثي كردن حركتهاي انحرافي و ضدانقلابي گروهكهاي آمريكايي نقش به سزايي داشت.

شهيد و دفاع مقدس
با آغاز تهاجم دشمن بعثي به مرزهاي ميهن اسلامي، شهيد زين‌الدين بي‌درنگ پس از گذراندن آموزش كوتاه مدت نظامي، به همراه يك گروه صدنفره خود را به جبهه رساند و به نبرد بي‌امان عليه كفار بعثي پرداخت.
پس از مدتي مسئول شناسايي يگانهاي رزمي شد. و بعد از آن نيز مسئول اطلاعات – عمليات سپاه دزفول و سوسنگرد گرديد. در اين مسئوليتها با شجاعت، ايمان و قوت قلب،‌تا عمق مواضع دشمن نفوذ مي‌كرد و با شناسايي دقيق و هدايت رزمندگان اسلام، ضربات كوبنده‌اي بر پيكر لشكريان صدام وارد مي‌آورد. بخشي از موفقيتهاي بدست آمده توسط رزمندگان اسلام در عمليات فتح‌المبين، مرهون تلاش و زحمات ايشان و همكارانش در زمان تصدي مسئوليت اطلاعات – عمليات سپاه دزفول و محورهاي عملياتي بود.
شهيد زين‌الدين در عمليات بيت‌المقدس مسئوليت اطلاعات – عمليات قرارگاه نصر را برعهده داشت و بخاطر لياقت، ايمان، خلوص، استعداد رزمي و شجاعت فراوان، در عمليات رمضان به عنوان فرمانده تيپ علي‌بن ابيطالب(ع) - كه بعدها به لشكر تبديل شد – انتخاب گرديد.
در عمليات رمضان، تيپ علي‌بن ابيطالب(ع) جزو يگانهاي مانوري و خط‌شكن بود و به حول و قوه الهي و با قدرت فرماندهي و هدايت ايشان – در بكارگيري صحيح نيروها و موفقيت آن يگان در اين عمليات – بعدها اين تيپ، به لشكر تبديل شد.
لشكر مقدس علي‌بن ابيطالب(ع) در تمام صحنه‌هاي نبرد سپاهيان اسلام (عمليات محرم، والفجرمقدماتي، والفجر3 و والفجر4) خط شكن و به عنوان يكي از يگانهاي هميشه موفق، نقش حساس و تعيين كننده‌اي را برعهده داشت.
صبر، استقامت، مقاومت جانانه و به يادماندني اين يگان، همگام با ساير يگانها در عمليات پيروزمندانه خيبر بسيار مشهور است. هنگامي كه دشمن از هوا و زمين و با انواع جنگ‌افزارها و هواپيماهاي توپولوف و ميگ و بمبهاي شيميايي و پرتاب يك ميليون و دويست هزار گلوله توپ و خمپاره، جزاير مجنون را آماج حملات خويش قرار داده بود، او و يگان تحت امرش مردانه و تا آخرين نفس جنگيدند و دشمن زبون را به عقب راندند و جزاير و حفظ كردند.

ويژگيهاي اخلاقي
از خصوصيات بارز او شجاعت و شهامت بود. خط شكني شبهاي عمليات و جنگيدن با دشمن در روز و مقاومت در برابر سخت‌ترين پاتكها به خاطر اين روحيه بود. روحيه‌اي كه اساس و بنيان آن بر ايمان و اعتقاد به خدا استوار بود.
مجاهدت دائمي او براي خدا بود و هيچگاه اثر خستگي روحي در وجودش ديده نمي‌شد.
شهيد زين‌الدين در كنار تلاش بي‌وقفه‌اش، از مستحبات غافل نبود. اعقتاد داشت كه جبهه‌هاي نبرد، مكاني مقدس است و انسان دراين مكان، به خدا تقرب پيدا مي‌كند. هميشه به رزمندگان سفارش مي‌كرد كه به تزكيه نفس و جهاد اكبر بپردازند.
او همواره سعي مي‌كرد كه با وضو باشد. به ديگران نيز تاكيد مي‌نمود كه هميشه با وضو باشند. به نماز اول وقت توجه بسيار داشت و با قرآن مجيد مانوس بود و به حفظ آيات آن مي‌پرداخت.
به دليل اهميتي كه براي مسائل معنوي قايل بود نماز را به تاني و خلوص مخصوصي به پا مي‌داشت. فردي سراپا تسليم بود و توجه به دعا، نماز و جلسات مذهبي از همان دوران كودكي در زندگي مهدي متجلي بود.
با علاقه خاصي به بسيجي‌ها توجه مي‌كرد. محبت اين عناصر مخلص در دل او جايگاه ويژه‌اي داشت. براي رسيدگي به وضعيت نيروها و مطلع شدن از احوال برادران رزمنده خود به واحدها، يگانها و مقرهاي لشكر سركشي مي‌نمود و مشكلات آنان را رسيدگي و پيگيري مي‌كرد. همواره به برادران سفارش مي‌كرد كه نسبت به رزمندگان احترام قائل شوند و هميشه خودشان را نسبت به آنها بدهكار بدانند و يقين داشته باشند كه آنها حق بزرگي بر گردن ما دارند.
شيفتگي و محبت ويژه‌اي به اهل بيت عصمت و طهارت(ع) داشت. با شناختي كه از ولايت فقيه داشت از صميم قلب به امام خميني(ره) عشق مي‌ورزيد. با قبلي مملو از اخلاص، ايمان و علاقه از دستورات و فرامين آن حضرت تبعيت مي‌نمود. به دقت پيامها و سخنرانيهاي ايشان را گوش مي‌داد و سعي مي‌كرد كه همان را ملاك عمل خود قرار دهد و از حدود تعيين شده به هيچ وجه تجاوز نكند. مي‌گفت:
ما چشم و گوشمان به رهبر است، تا ببينيم از آن كانون و مركز فرماندهي چه دستوري مي‌رسد، يك جان كه سهل است، اي كال صدها جان مي‌داشتيم و در راه امام فدا مي‌كرديم.
او در سخت‌ترين مراحل جنگ با عمل به گفته‌هاي حضرت امام خميني(ره) خدمات بزرگي به جبهه‌ها كرد.
حفظ اموال بيت‌المال براي شهيد زين‌الدين از اهميت خاصي برخوردار بود. همواره در مسئوليت و جايگاهي كه قرار داشت نهايت دقت خود را به كار مي‌برد تا اسراف و تبذير نشود. بارها مي‌گفت:
در مقابل بيت‌المال مسئول هستيم.
در استفاده از نعمتهاي الهي و حتي غذاي روزمره ميانه‌روي مي‌كرد.
او خود را آماده رفتن كرده بود و همواره براي كم كردن تعلقات مادي تلاش مي‌كرد. ايثار و فداكاري او در تمام زمينه‌ها، بيانگر اين ويژگي و خصوصيتش بود.
براي اخلاص و تعهد آن شهيد كمتر مشابهي مي‌توان يافت.
او جز به اسلام و انجام تكليف الهي خود نمي‌انديشيد. در مناجات و راز و نيازهايش اين جمله را بارها تكرار مي‌كرد:
اي خدا! اين جان ناقابل را از ما قبول بفرما و در عوض آن، فقط اسلام را پيروز كن.
از آنجا كه برادران، ايشان را به عنوان الگويي براي خود قرار داده بودند، سعي مي‌كردند اخلاق و رفتارشان مثل ايشان باشد.
او شخصيتي چند بعدي داشت: شخصيتي پرورش يافته در مكتب انسان ساز اسلام. خيلي‌ها شيفته اخلاق، رفتار، مديريت و فرماندهي او بودند و او را يك برادر بزرگتر و معلم اخلاق مي‌دانستند. زيرا او قبل از آنكه لشكر را بسازد، خود را ساخته بود.
اخلاق و رفتار او باتوجه به اقتضاي مسئوليتهاي نظامي‌اش كه داراي صلابت و قدرت خاصي بود، زماني كه با بسيجيان مواجه مي‌شد برادري صميمي و دلسوز براي آنها بود.
شهيد مهدي زين‌الدين در زمينه تربيت كادرهاي پرتوان براي مسئوليتهاي مختلف لشكر به گونه‌اي برنامه‌ريزي كرده بود كه در واحدهاي مختلف، حداقل سه نفر در راس امور و در جريان كارها باشند. مي‌گفت:
من خيالم از لشك راحت است. اگر چند ماه هم در لشكر نباشم مطمئنم كه هيچ مسئله‌اي به وجود نخواهد آمد.
در كنار اين بزرگوار صدها انسان ساخته شدند، زيرا رفتار و صحبتهايش در عمق جان نيروهاي رزمنده مي‌نشست. بارها پس از سخنراني، او را در آغوش خويش مي‌كشيدند و بر بالاي دستهايشان بلند مي‌كردند.
او يكي از فرماندهان محبوب جبهه‌ها به شمار مي‌آمد. فرماندهي كه نور معرفت، تقوا، صبر و استقامت سراسر وجودش را فراگرفته بود و اين نورانيت به اطرافيان نيز سرايت كرده بود. چنانچه گفته مي‌شود: 70% نيروهاي پاسدار و بسيجي آن لشكر، نماز شب مي‌خواندند.
سردار رحيم صفوي جانشين محترم فرماندهي كل سپاه درباره او مي‌گويد:
شهيد مهدي زين‌الدين فرماندهي بود كه هم از علم جنگي و هم از علم اخلاق اسلامي برخوردار بود. در ميدان اسلام و اخلاق، توانا و در عرصه‌هاي جنگ شجاع، رشيد، مقاوم و پرصلابت بود.

نحوه شهادت
در آبان سال 1363 شهيد زين‌الدين به همراه برادرش مجيد (كه مسئول اطلاعات و عمليات تيپ 2 لشكر علي‌بن ابيطالب(ع) بود) جهت شناسايي منطقه عملياتي از باختران به سمت سردشت حركت مي‌كنند. در آنجا به برادران مي‌گويد: من چند ساعت پيش خواب ديدم كه خودم و برادرم شهيد شديم!
موقعي كه عازم منطقه مي‌شوند، راننده‌شان را پياده كرده و مي‌گويند: خودمان مي‌رويم. حتي در مقابل درخواست يكي از برادران، مبني بر همراه شدن با آنها، برادر مهدي به او مي‌گويد: تو اگر شهيد بشوي، جواب عمويت را نمي‌توانيم بدهيم، اما ما دو برادر اگر شهيد بشويم جواب پدرمان را مي‌توانيم بدهيم.
فرمانده محبوب بسيجيها، سرانجام پس از ساليان طولاني دفاع در جبهه‌ها و شركت در عمليات و صحنه‌هاي افتخارآفرين، در درگيري با ضدانقلاب شربت شهادت نوشيد و روح بلندش را از اين جسم خاكي به پرواز درآمد تا در نزد پروردگارش ماوي گزيند.
همان طور كه برادران را توصيه مي‌كرد:
ما بايد حسين‌وار بجنگيم؛
حسين‌وار جنگيدن يعني مقاومت تا آخرين لحظه؛
حسين‌وار جنگيدن يعني دست از همه چيز كشيدن در زندگي؛
اي كاش جانها مي‌داشتيم و در راه امام حسين(ع) فدا مي‌كرديم؛
از همرزمانش سبقت گرفت و صادقانه به آنچه معتقد بود و مي‌گفت عمل كرد و عاشقانه به ديدار حق شتافت.
 

*Afash*

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
ممنون آرش خان

وای خدا،
چه عکسای قشنگی..
این عکسا انگار با آدم حرف میزنن...
من که خجالت میکشم تو چشمای شهید نیگا کنم...
خجالت کشیدن هم داره
بااین پرونده ای که برا خودم درست کردم
برا این کارایی که کردم..
برا کارایی که باید میکردم و نکردم..
برا همه چی...

شهدا شرمنده ام بخدا... حلالم کنین....
 

Sky Shield

عضو جدید
کاربر ممتاز
دادا آرش گل دستت درد نکنه...........مثل همیشه عالی..........
ان شالله زیر سایه آقا علی ابن ابی طالب همیشه در زندگیت موفق باشی و به همه آرزوهای خوشگل زندگیت برسی.........:gol::gol:
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
«یادگاران »

عنوان كتابهایی است كه بنادارد تصویرهای از سالهای جنگ را در قالب خاطره‌های باز نویسی شده ، برای آنها كه آن سالها را ندیده‌اند نشان بدهند. این مجموعه راهی است به سرزمینی نسبتاً بكر میان تاریخ و ادبیات، میان واقعه‌ها و بازگفته‌ها خواندشان تنها یادآوری است ، یادآوری این نكته كه آن روزها بوده‌اند.
آن مردها بوده‌اند و آن واقعه‌ها رخ داده‌اند؛ نه در سالها و جاهای دور ، در همین نزدیكی . این كتاب نتیجه‌ی نگاه به یك زندگی است. و پلك زدنهایی كه انگار، لحظات را ثبت كرده‌اند مثل فیلم عكاسی . زین‌الدین بیست و پنج سال زندگی كرده است. جاهای مختلفی بوده، روی پله‌ی خانه،‌در حالی كه مادرش می‌خواهد بند كفشش را ببنددتا او برود مدرسه. توی كتاب فروشی وقتی پاس‌بانها آمده‌اند پدرش را ببرند ، در خانه‌ی كوچك اجاره‌ایش ، در اهواز، كنار همسرش و در خیبر ، هور، سوسنگرد،‌محرم و بالاخره كردستان همراه برادرش كنار جیپ لنكروز با بدن سوراخ سوراخ .
و در همه‌ی این لحظه‌ها ، اگر خوب نگاه كنی یك آدم عادی را می‌بینی. كه سعی می‌كند در لحضه بهترین كار را بكند ، بهترین تصمیم را بگیرد ، بهترین باشد.و این سعی مدام و طاقت فرسا ، دلی برایش ساخته مثل قلب كوه؛‌آرام اما جوشان.
پسرك كیفش را انداخته روی دودشش . كفش‌ها را هم پایش كرده . مادر دولا می‌شود كه بند كفش را ببندد.
پاهای كوچك ، یك قدم عقب می‌روند. انگشتهای كوچك گره شلی به بندها می‌زنند و پسرك می‌دود از در بیرون.
توی ظلّ گرمای تابستان ، بچه‌های محل 3 تا تیم شده‌اند، توی كوچه‌ی هجده متری تیم مهدی یك گل عقب است . عرق از سر و صورت بچه‌ها می‌ریزد. چیزی نمانده ببازند. اوت آخر است . مادر می‌آید روی تراس « مهدی ! آقا مهدی! برای ناهار نون نداریم آها. برو از سر كوچه نون بگیر .» توپ زیر پایش است. می‌ایستد. بچه‌ها منتظرند. توپ را می‌اندازد طرفشان و می‌دود سر كوچه . نماینده حزب رستاخیز می‌آید توی دبیرستان . با یك دفتر بزرگ سیاه. همه‌ی بچه‌ها باید اسم بنویسند. چون و چرا هم ندارد . لیست را هم ندارد. لیست را كه می‌گذارند جلوی مدیر ، جای یك نفر خالی است؛ شاگرد اول مدرسه .
اخراجش كه می‌كنند ، مجبور می‌شود رشته‌اش را عوض كند.
در خرم‌آباد ، فقط همان دبیرستان رشته‌سی ریاضی داشت. رفت تجربی.
قبل انقلاب ، دم مغازه‌ی كتاب فروشیمان، یك پاس‌بان ثابت گذاشته بودند كه نكند كتابهای ممنوعه بفروشیم.
عصرها، گاهی برای چای خوردن می‌آمد توی مغازه و كم كم با مهدی رفیق شده بود. سبیل كلفت و از بناگوش دررفته‌ای هم داشت.
یك شب، حدود ساعت ده ، داشتیم مغاره را می‌بستیم كه سرو‌كله‌اش پیدا شد رو كرد به مهدی و گفت «ببینم، اگر تو ولی عهد بودی،‌به من چه دستوری می‌دادی؟»
مهدی كمی نگاهش كرد و گفت «حالت خوبه؟ این وقت شب سوال پیدا كرده‌ای بپرسی؟» بازهم پاسبان اصرار كرد كه بگو«چه دستوری می‌دادی؟»
آخر سرمهدی گفت: «دستور می دادم سیبلتو بزنی. »
همان شب در خانه را زدند وقتی رفتیم دم در، دیدیم همان پاسبان خودمان است. به مهدی گفت«خوب شد قربان؟»
نصف شبی رفته بود سلمانی محل را بیدار كرده بود تا سبیلش را بزند . مهدی گفت : «اگر می‌دانستم این قدر مطیعی، دستور مهمتری می‌دادم.»
قبل از دستگیری من ، برای چند دانشگاه فرانسه، تقاضای پذیرش فرستاده بود. همه جوابشان مثبت بود.
خبردادند یكی از دوستانش كه آنجا درس می‌خواند . آمده ایران. رفته خانه‌شان . دوستش گفته بود«یك بار رفتم خدمت امام، گفتند به وجود تو در ایران بیش تر نیازه، منم برگشتم ، حالا تو كجا می‌خواهی بری؟»
منصرف شد.
مرا كه تبعید كردند تفرش ، بار خانواده افتاده گردن مهدی . تازه دیپلمش را گرفته بود و منتظر نتیجه‌ی كنكور بود . گفت :‌« بابا ، من هر جور شده كتاب فروشی رو باز نگه می‌دارم. اینجا سنگره . نباید بسته بشه.»
جواب كنكور آمد. دانشگاه شیراز قبول شده بود. پیغام داد. «نگران مغازه نباش. به دانشگاهت برس»
نرفت . ماند مغازه را بگرداند.
مهدی بیست ساله،‌دست خالی، توی خط خرمشهر، گیرداده به سرهنگ فرمانده كه «چرا هیچ كاری نمی‌كنین؟‌یه اسلحه به من بدید برم حساب این عراقی‌ها رو برسم.»
سرهنگ ، دست می‌گذارد روی شانه‌ی مهدی و می‌گوید «صبركن آقاجون . نوبت شما هم می‌رسه.»
مهدی می‌گوید«پس كی؟ عراقی‌ها دارن می‌رن طرف آبادان»
سرهنگ لبخندی می‌زند و می‌رود سراغ بی‌سیم.
گلوله های فسفری كه بالای سرعراقی‌ها می‌تركد، فكر می‌كنند ایران شیمیایی زده، از تانكهایشان می‌پرند پایین و پا می‌گذارند به فرار.
حالا اگه می‌خوای ، برو یه اسلحه بردار و حسابشونو برس.
وقتی فرمانده شد، تاكتیك جنگی آنقدر برایش مهم بود كه آموزش لشكر 17، بین همه‌ی لشكرها زبان زد شده بود.
زمستان پنجاه ونه بود . با حسن باقری، توی یك خانه می‌نشستیم. خیلی رفیق بودیم.
یك روز ، دیدم دست جوانی را گرفته و آورده، می‌گوید‌«این آقا مهدی ،‌از بچه‌های قمه، میری شناسایی، خودت ببرش،‌راه و چاه رونشونش بده.»
من زن داشتم. شبها می‌آمدم خانه. ولی مهدی كسی را توی اهواز نداشت. تمام وقتش را گذاشته بود روی كار شبها تا صبح. روی نقشه‌ی شناسایی‌ها كار می‌كرد. زرنگ هم بود. زود سوار كار شد. از من هم زد جلو.
كنار جاده یك پوكه پیدا كردیم. پوكه‌ی گلوله‌ی تانك
گفتم«مهدی!‌اینو با خودمئن ببریم؟»
گفت «بذارش توی صندوق عقب.»
سوسنگرد كه رسیدیم. دژبان جلومان را گرفت. پوكه را كه دید گفت
«این چیه؟نمی‌شه ببرینش»
مهدی آن موقع هنوز فرمانده و این حرفها هم نبود كه بگویی طرف ازش حساب می‌برد. پیاده شد و شروع كرد با دژبان حرف زدن.
خلاصه ! آوردیم پوكه را . هنوز دارمش .
این دو سه روز بود می‌دیدم توی خودش است. پرسیدم.«چته تو؟ چرا این قدر تو همی ؟»
گفت «دلم گرفته . از خودم دل خورم . اصلاَ حالم خوش نیست.»
گفتم «همین جوری؟»
گفت: «نه با حسن باقری بحثم شد. داغ كردم. چه می‌دونم؟ شاید باش بلند حرف زدم. نمی‌دونم. عصبانی بودم. حرف كه تموم شد فقط بهم گفت مهدی من با فرمانده‌هام این جوری حرف نمی‌زنم كه تو با من حرف می‌زنی. دیدم راست می‌گه الان دو سه روزه . كلافه‌ام . یادم نمی‌ره.»
شاگرد مغازه‌ی كتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت: « می‌خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه‌مون بخواب.»
بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم . ساعت حدود دو بود. در زدند. فكر كردم. خیالاتی شده‌ام كه را كه بازكردم. دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده‌اند. آنقدر خسته بودند كه نرسیده خوابشان برد.
هواهنوز تاریك بود كه باز صدایی شنیدیم . انگار كسی ناله می‌كرد. از پنجره كه نگاه كردم. دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دم صبح. سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.
چند روزی بود مریض شده بودم. تب داشتم. حاج آقا خانه نبود. از بچه‌ها هم كه خبری نداشتم. یكدفعه دیدم در باز شد و مهدی با لباس خاكی و عرق كرده آمد تو، تا دید رخت خواب پهن است و خوابیده‌ام. یك راست رفت توی آشپزخانه .
صدای ظرف و ظروف و بازشدن در یخچال می‌آمد.
برایم آش بازگذاشت . ظرفهای مانده را شست . سینی غذا را آورد، گذاشت كنارم .
گفتم «مادر! چه طور بی‌خبر؟»
گفت: « به دلم افتاد كه باید بیام.»
وقتی رسیدیم دزفول وسایلمان را جابجا كردیم، گفت:«می‌روم سوسنگرد»
گفتم «مادر منو نمی‌بردی او جلو رو ببینم؟»
گفت :‌«اگه دلتون خواست ، با ماشین‌های راه بیایید. این ماشین مال بیت الماله..»
به سرمان زد زنش بدهیم . عیالم یكی از دوستانش را كه دو تا كوچه آن طرفتر می‌نشستند. پیش نهاد كرد. به مهدی گفتم. دختررا دید خیلی پسندیده بود.
گفت:«باید مادرم هم ببیندش.»
مادر و خواهرش آمدند اهواز. زیاد چشمشان را نگرفت. مادرش گفت. «توی قم، دخترا از خداشونه زن مهدی بشن. چرا از این جا زن بگیره؟»
مهدی چیزی نگفت. بهش گفتم:«مگه نپسندیده بودی؟»
گفت:«آقا رحمان . من رفتنیم. زنم باید كسی باشه كه خانواده‌ام قبولش داشته باشن. تا بعد از من مواظبش باشن. »
خرید عقدمان ، یك حلقه نه صدتومانی بود برای من، همین و بس .
بعد از عقد رفتیم حرم ، بعدش گلزار شهدا، شب هم شام خانه‌ی ما. صبح زود مهدی برگشت جبهه.
می‌گفت قیافه برایم مهم نیست . قبل از عقد همیشه سرش پایین بود. نگاهم نمی‌كرد. هیچ وقت نفهمید برای مراسم درستی توی صورتم برده بود.
مادر گفت: «آقا مهدی! این كه نمی‌شه هر دو هفته یك بار به منیر سربزنین . اگه شما نرین جبهه ، جنگ تعطیل می‌شه؟»
مهدی لبخندی می‌زد و می‌گفت «حاج خانم! ما سرباز امام زمانیم. صلوات بفرستین.»
خانواده‌ام می‌خواستند مراسمی بگیرند كه فامیلمان هم باشند، برای معرفی دامادشان، نشد. موقع عملیات بود و مهدی نمی‌توانست زیاد بماند.
مراسم در حد یك بله‌برون ساده بود. بعضی به شان برخورد و نیامدند. ولی من خوشحال بودم.
همه دورتادور سفره نشسته بودیم؛ پدر و مادر مهدی، خواهر و برادرش.
من رفتم توی آشپزخانه ، چیزی بیاورم. وقتی آمدم. دیدم همه نصف غذایشان را خورده‌اند. ولی مهدی دست به غذایش نزده تا من بیایم.
اولین عملیات لشگر بود كه بعد از فرمانده شدن حاج مهدی انجام می‌دادیم. دستور رسید كنار زییدات مستقر شویم. وقتی رسیدیم ،‌رفتم روی تپه‌ی كنار جاده قراربود.لشكر كربلا، سمت راست ما را پر كند. عقب مانده بودند و جایشان عراقی ها ،‌راحت برای خودشان می‌رفتند و می‌آمدند . رفتم پیش حاج مهدی . خم شده بود روی كالك عملیاتی . بی‌سیم كنارش خش خش‌می‌كرد. موضوع را گفتم . نگاهم كرد . چهر‌ه‌اش هیچ فرقی نكرد. لبخند می‌زد.
گفت: «خیالت راحت، برو. توكل كن به خدا. كربلا امشب راستمونو پرمی‌كنه.»
از چادر بیرون آمدم بیرون. آرام شده بودم.
عملیات محرم بود . توی نفربر بی‌سیم نشسته بودیم. آقا مهدی، دو سه شب بود نخوابیده بود.
داشتیم حرف می‌زدیم. یك مرتبه دیدم جواب نمی‌دهد. همانطور نشسته. خوابش برده بود. چیزی نگفتم. پنج شش دقیقه بعد، از خواب پرید. كلافه شده بود. بدجوری . جعفری پرسید «چی شده؟» جواب نداد. سرش را برگردانده بود طرف پنجره و بیرون را نگاه می‌كرد.
زیر لب گفت.« اون بیرون بسیجی‌ها دارن می‌جنگن، زخمی می‌شن. شهید می‌شن،‌شهید می‌شن ، گرفته‌م خوابیده‌م.»
یك ساعتی ، كسی حرف نزد.
نزدیك صبح بود كه تانكهایشان ، از خاكریز ما رد شدند. ده پانزده تانك رفتند سمت گردان راوندی . دیدم اسیر می‌گیرند . دیدم از روی بچه ها رد می‌شوند. مهمات نیروها تمام شده بود.
بی‌سیم زدن عقب، حاج مهدی خودش آمده بود پشت سرما . گفت «به خدا من هم اینجام . همه این جان . باید مقاومت كنین. از نیروهای كمكی خبری نیس. باید حسین وار بجنگیم. یا من می‌‌میرم. یا دشمنو عقب می‌زنیم. »
موقع انتخابات ، مسئول صندوق بودم. سركه بلند كردم، آقا مهدی را توی صف دیدم. تازه فرمان ده لشكر شده بود. به احترامش بلند شدم. گفتن بیاید جلوی صف. نیامد . ایستاد تا نوبتش شد. موقع رفتن، تا دم در دنبالش رفتم. پرسیدم« وسیله دارین؟»
گفت «آره».
هرچه نگاه كردم. ماشینی آن دور و برندیدم. رفت طرف یك موتور گازی موقع سوارشدن . با لبخند گفت.«مال خودم نیس. از برادرم قرض گرفته‌م.»
داشت سخنرانی می‌كرد ، رسید به نظم.
گفت: «ما اگر تكنولوژی جنگی عراق را نداریم. اگر آن هواپیماهای بلند پرواز شناسایی را نداریم. لااقل می‌توانیم در جنگمان نظم داشته باشیم. امروز كسی كه سپاهی ست و شلوار فرم را با پیراهن شخصی می‌پوشد، یا با لباس سپاه كفش عادی می‌پوشد، به نظم جنگ اهانت كرده. از این چیزای جزئی بگیر یبا تا مهمترین مسائل»
تهران جلسه داشت. سرراه آمده بود اردوگاه ، بازدید نیروهای در حال آموزش موقع رفتن گفت «نصف اینها . به درد جبهه و سپاه نمی‌خورن .» حرف عجیبی بود.
آموزش دوره‌ی سی ویك كه تمام شد.‌قبل از اعزام . تصمیمشان تسویه گرفتند و برگشتند.
سال شصت و دو بود ؛ پاسگاه زید. كادر لشگر را جمع كرد تا برایشان صحبت كند. حرف كشید به مقایسه‌ی بسیجی‌ها و ارتشی‌های خودمان با نظامی‌های بقیه‌ی كشورها. مهدی گفت: «درسته كه بچه‌های ما در وفاداری و اطاعت امر با نظامی‌های بقیه‌ی جاهها قابل مقایسه كنیم. اونهایی كه وقت نماز ، دور حضرت رو می‌گرفتند تا نیزه‌ی دشمن به سینه‌ی خودشون بخوره و حضرت آسیب نبینه.»
توی خط مقدم، داشتم سنگر می‌كندم. چند ماهی بود مرخصی نرفته بودم.
ریش و مویم حسابی بلند شده بود . یكدفعه دیدم دل‌آذر فرمانده لشكر، می‌آیند طرفم. آمدند داخل سنگر. اولین باری بود كه حاج مهدی را از نزدیك می‌دیدم. با خنده گفت: «چند وقته نرفته‌ای مرخصی؟ لابد با این قیافه توی خونه رات نمی‌دن..» بعد قیچی دل آذر را گرفت و همان جا شروع كرد به كوتاه كردن موهام.
وقتی تمام شد. در گوش دل آذر یك چیزی گفت و رفت.
بعد دل آذر گفت: «وسایلتو جمع كن . باید بری مرخصی.»
گفتم «آخه...»
گفت : «دستور فرمانده لشگره.»
او فرمانده بود و من مسئول آموزش لشكر. قبلش ، سه چهارسالی با هم رفیق بودیم. همه‌ی بچه‌ها هم خبر داشتند. با این حال، وقتی قرار شد چند روز قبل از عملیات خیبر ، حسن پور و جواد دل آذر برای شناسایی بروند جلو، مرا هم باآنها فرستاد: سیزده كیلومتر مسیر بود روی آب. دستورش قاطع بود. جای چون و چرا باقی نمی‌گذاشت .و از پله پایین رفتیم و سوار قایق شدیم. چشمش بهش افتاد. بغض كرده بود. از همان بغض‌های غریبش.
شناسایی عملیات خیبر بود. مسئول محور بودم. و باید خودم برای توجیه منطقه ، می‌رفتم جلو.
با چند نفر از فرمانده‌گردانها ، سوار قایق شدیم و رفتیم . موقع برگشتن ، هوا طوفانی شد. بارانی می‌آمد كه نگو. توی قایق پر از آب شده بود. با كلی مكافات موتورهایش را باز كردیم. و پاروزنان برگشتیم.
وقتی رسیدیم قرارگاه، از سر تا پا خیس شده بودیم. زین الدین آمد. ماجرا را برایش تعریف كردیم. خندید و گفت:«عیبی نداره . عوضش حالا می‌دونین نیروهاتون . توی چه شرایطی باید عمل كنند.»
پنجاه روز بود نیروها مرخصی نرفته بودند . یازده گردان توی اردوگاه سد دز داشتیم كه آموزش دیده‌بودند، تجدید آموزش هم شده بودند، اما از عملیات خبری نبود. نیروها می‌گفتند «برمی‌گردیم عقب . هروقت عملیات شد، خبرمون كنید. »
عصبانی بودم. رفتم پیش آقا مهدی و گفتم« تمامش كنید. نیروها خسته‌ن . پنجاه روز می‌شه كه مرخصی نرفته‌ن ، گرفتارند . »
گفت «شما نگران نباشید. من براشون صحبت می‌كنم.»
گفتم «با صحبت چیزی درست نمی‌شه. شما فقط تصمیم بگیرید.»
توی میدان صبحگاه جمعشان كرد. بیست دقیقه برایشان حرف زد. یكماه ماندند . عملیات كردند. هنوز هم روحیه داشتند.
ادامه
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه‌ها ، بعد از سخنرانی آن روز، توی اردوگاه ، آنقدر روی دوش‌گردانده بودند كه گرمازده شده بود.
تاحالا روی آب عمل نكرده بودیم. برایمان ناآشنا بود. توی جلسه‌ی توجیهی ، با آقا مهدی بحثم شد كه از اینجا عملیات نكنیم.
روز هفتم عملیات ، مجروح شدم آوردندم عقب . توی پست امداد ، احساس كردم كسی بالای سرم هست.
خود مهدی بود یك دستش را گذاشته بود روی شانه‌ام و یك دستش را روی پیشانی‌ام .
با صدایی كه به سختی می‌شنیدم گفت، یادته قبل از عملیات مخالف بودی ؟ عمل به تكلیف بود. كاریش نمی‌شد كرد. حالا دعا كن كه منهم سركشته نشم. »
توی خشكی ، با هر وسیله‌ای بود ، شهدا را می‌آورد عقب ولی تجربه‌ی كار روی آب را نداشتیم.
رفتم پیش آقا مهدی. گفت «سعی می‌كنیم یك جاده خاكی براتون بزنیم . ولی اگر نشد ،‌هرجوری هست. باید شهدا رو برگردونین عقب ...»
چند قدم رفت و رو كرد به من «حاجی! چه جوری شهدامونو بداریم و بیایم؟»
عملیات كه شروع می‌شد . زین العابدین بود و موتور تریلش.
می‌رفت تاوسط عراقی‌ها و برمی‌گشت. می‌گفتم« آقا مهدی ! می‌ری اسیر می‌شی‌ها»
می‌خندید و می‌گفت «نترس ،اینها از تریل خوششمون می‌آد. كاریم ندارن.»
هور وضعیت عجیبی دارد. بعضی وقتها . ساقه‌های نی جدا می‌شوند. و سرراه را می‌گیرند.انگار كه اصلاً راهی نبوده . ساعت ده شب بود كه از سنگرهای كمین گذشتیم. دسته‌ی اول وارد خشكی شده بود. ولی بقیه‌ی نیروها مانده بودند روی آب. وضع هور عوض شده بود؛ معبر را پیدا نمی‌كردیم. بی‌سیم زدیم عقب كه «نمی‌شود جلو رفت ،‌برگردیم؟»
آقا مهدی ، پشت بی‌سیم گفته بود« حبینتون چشم انتظاره ،‌گفته سرنوشت جنگ به آن عملیات بسته‌س. انجام وظیفه كنید. »
بچه‌ها، تا معبر دسته‌ی اول را پیدا نكردندو وارد جزیره نشدند. آرام نگرفتند.
عراقی‌ها، نصف خاكریز را بازكرده بودند و آب بسته بودند توی نیروهای ما . از گردان . نیرو خواستیم كه با الوار و كیسه شن، جلوی آب را بگیریم وقتی كه آمدند راه افتادیم سمت خاكریز.
دیدم زین الدین و یكی دو نفر دیگر ، الوارهای به چه بلندی را به پشت گرفته بودند وتوی آب به سمت ورودی خاكریز می‌رفتند.
گفتم: «چرا شما ؟ از گردان نیرو آمده.»
گفت : «نمی‌خواست خودمون بندش می‌آوریم.»
عراق پانك سنگینی كرده بود. آقا مهدی. طبق معمول، سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می‌رفت و به بچه‌ها سرمی‌زد.
یك مرتبه دیدم پیدایش نیست. از بچه‌ها پرسیدم. گفتند «رفته عقب»
یك ساعت نشد كه برگشت و دوباره با موتور. از این طرف به آن طرف . بعد از عملیات ، بچه‌ها توی سنگرش یك شلوار خونی پیدا گردند.
مجروح شده بود، رفته بود عقب. زخمش را بسته بود. شلوارش را عوض كرده بود. انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط .
سرتاسر جزیره را دود انفجار گرفته بود. چشم چشم را نمی‌دید.
به یك سنگر رسیدیم . جلوش پربود از آذوقه . پرسیدیم «اینا چیه؟»
گفتند «هیچ كس نمی‌دونه . آذوقه ببره جلو . به ده متری نرسیده . می‌زنش»
زین الدین پشت موتور. جعفری هر تركش ،‌رسیدند.
چند تا بسته آذوقه برداشتند و رفتند جلو.
شب نشده ، دیگر چیزی باقی نمانده بود.
شب دهم عملیات بود. توی چادر دور هم نشسته بودیم. شمع روشن كرده بودم . صدای موتور آمد. چند لحظه بعد، كسی وارد شد. تاریك بود. صورتش را ندیدیم.
گفت :‌«توی چادرتون یه لقمه نون و پنیر پیدا می‌شه؟»
از صدایش معلوم بود كه خسته است. بچه‌ها گفتند «نه ، نداریم.»
رفت
از عقب بیسیم زدند كه «حاج مهدی نیامده آنجا؟»
گفتیم «نه»
گفتند «یعنی هیچ كس با موتور اون طرف ها نیامده؟»
جزیره را گرفته بودیم. اما تیراندازی عراقی‌ها بدجوری اذیت می‌كرد. اصلاً احساس تثبیت و آرامش نمی‌كردیم.
سرظهر بود كه آمد . یك كلاشینكف توی دستش بود. نشست توی شنگر ، جلوی دید مستقیم عراقی‌ها.
نشانه می‌گرفت و می‌زد.
یكدفعه برگشت طرفمان ، گفت« هریك تیری كه زدن، دوتا جوابشونو می‌دین.»
همان شد.
اول من دیدمش . با آن كلاه خود روی سرش . و آرپی جی روی شانه‌اش ، مثل نیروهایی شده بود كه می‌خواستند بروند جلو.
به فرمانده گردانمان گفتم.
صدایش كرد «حاج مهدی!»
برگشت . گفت «شما كجا می‌رین؟»
گفت: «چه فرقی می‌كنه؟ فرمانده كه همش نباید بشینه تو سنگر. منم با این دسته می‌رم جلو. »
بعد خیبر ،‌دیگر كسی از فرمانده گردانها و معاونهاشان باقی نمانده بود؛ یا شهید شده بودند یا مجروح .
با خودم گفتم «بند‌ه‌ی خدا حاج مهدی . هیچ كس رو نداره . دست تنها مونده . »
رفتم دیدنش . فكر می‌كردم وقتی ببینمش . حسابی تولبه .
از در سنگر فرماندهی رفتم تو،‌بلند شد. روی سر و صورتش خاك نشسته بود. روی لبش هم خنده، همان خنده‌ی همیشگی.
زبانم نگشت بپرسم «باگردانهای بی‌فرماندهت می‌خواهی چه كنی؟»
ماشین، جلوی سنگر فرماندهی ایستاد . آقا مهدی در ماشین را باز كرد. ته ایفا یك افسر عراقی نشسته بود . پیاده‌اش كردند. ترسیده بود تا تكان می‌خوردیم،‌سرش را با دستهایش می‌گرفت.
آقا مهدی باهاش دست داد و دستش را ول نكرد. رفتند پنج شش متر آن طرف تر. گفت برایش كمپوت ببریم. چهار زانو نشسته بودند روی زمین و عربی حرف می‌زدند.
تمام كه شد گفت :«ببرید تحویلش بدید.»
بی‌چاره گیج شده بود . باورش نمی‌شد این فرمانده لشكر باشد. تاایفا از مقر برود بیرون، یكسره به مهدی نگاه می‌كرد.
چند تاسرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده‌اند. دو ساعت گذشته و هنوز یك سوم تریلی هم خالی نشده . عرق از سرو صورتش می‌ریزد. یك بسیجی لاغر و كم سن وسال می‌آید طرفشان . خسته نباشیدی می‌گوید. و مشغول می‌شود .
ظهر است كه كار تمام می‌شود. سربازها پی فرمانده می‌گردند تا رسید را امضاء كند. همان بنده‌ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاك می‌كند،‌رسید را می‌گیرد و امضا می‌كند.
توی تداركات لشكر،‌یكی دو شب،‌می‌دیدیم ظرفهای شام رایكی شسته . نمی‌‌دانستیم كار كی است. یكشب ، مچش را گرفتیم. آقا مهدی بود.
گفت «من روز را نمی‌رسم كمكتون كنم . ولی ظرفهای شب، با من»
عملیات كه تمام می‌شد ، نوبت مرخصی‌ها بود. بچه‌ها برمی‌گشتند پیش خانواده‌هایشان . اما تازه اول كار زین‌الدین بود. برای تعاون شهرها تعاون شهرها پیغام می‌فرستاد كه خانواده‌های شهدا را جمع كنند. می‌رفت برایشان صحبت می‌كرد:‌از عملیات از كارهایی كه بچه‌هایشان كرده بودند. از شهید شدنشان.
تازه زنش را آورده بود اهواز:‌طبقه‌ی بالای خانه‌ی ما می‌نشستند. آفتاب نزده از خانه می‌رفت بیرون. یك روز،‌صدای پایین آمدنش را از پله‌ها كه شنیدم . رفتم جلویش را گرفتم. گفتم «مهدی جان! تو دیگه عیال واری. یك كم بیشتر مواظب خودت باش.»
گفت: «چی كاركنم؟ مسئولیت بچه‌های مردم گردنمه »
گفتم :‌«لااقل توی سنگر فرمان دهیت بمون. »
گفت : «اگه فرمانده نیم خیز راه بره، نیروها سینه خیز می‌رن. اگه بمونه توسنگرش كه بقیه می‌رن خونه‌هاشون. »
خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود. من هم یك شلوار خریدم. تا وقتی از منطقه آمد، با هم بپوشد.
لباس‌ها را كه دید، گفت «تو این شرایط جنگی، وابسته‌م می‌كنین به دنیا.»
گفتم : «آخه یه وقتایی نباید به دنیای ماهام سربزنی؟»
بالاخره پوشید.
وقتی آمد، دوباره همان لباسهای كهنه تنش بود.
چیزی نپرسیدم . خودش گفت «یكی از بچه‌های سپاه عقدش بود. لباس درست وحسابی نداشت.»
گاهی یك حدیث ،‌یا جمله‌ی قشنگ كه پیدا می‌كرد، با ماژیك می‌نوشت روی كاغذ و می‌زد به دیوار. بعد راجع بهش با هم حرف می‌زدیم. هركدام، هرچه فهمیده بودیم می‌گفتیم و جمله می‌ماند روی دیوار و توی ذهنمان.
وضع غذا پختنم دیدنی بود.
برایش فسنجان درست كردم. چه فسنجانی! گردوها را درسته انداخته بودم توی خورش . آن قدر رب زده بودم. كه سیاه شده بود. برنج هم شور شور.
نشست سرسفره. دل تو دلم نبود، غذایش را تا آخر خورد . بعد شروع كرد به شوخی كردن كه «چون تو قره‌قروت دوست داری . به جای رب قره‌قروت ریخته ای توی غذا.» چند تا اسم هم برایم غذایم ساخت؛ ترشكی، فسنجون سیاه، آخرش گفت:«خدا رو شكر، دستت درد نكنه.»
ظرفهای شام. دو تا بشقاب و لیوان بود و یك قابلمه . رفتم سر ظرفشویی . گفت«انتخاب كن . یا تو بشور من آب بكشم، یا من می‌شورم تو آب بكش»
گفتم«مگه چه قدر ظرف هست؟»
گفت «هرچی كه هس . انتخاب كن.»
سال شصت و سه بود . توی انرژی اتمی، آموزش می‌دیدم.
بعد از یك مدت ، بعضی از بچه‌ها ، كم كم شل شده بودند. یك روز آقا مهدی . بی خبر آمدسر صبحگاه. هركس را كه دیر آمد، از صف جدا كرد و بعد از مراسم ، دور اردوگاه كلاغ پر داد.
وقتی از عملیات خبری نبود ، می خواستی پیدایش كنی، باید جاهای دنج را می‌گشتی . پیدایش كه می‌كردی، می‌دیدی كتاب به دست نشسته ، انگار توی این دنیا نیست.
ده دقیقه وقت كه پیدا می كرد، می رفت سروقت كتابهایش.
گاهی كه كار فوری پیش می‌آمد، كتاب همانطور باز می‌ماند تا برگردد.
جلسه كه تمام شد ،دیدیم، تا وضو بگیریم و برویم حسینیه ، نماز تمام شده است، اما مهدی از قبل فكرش را كرده بود.
سپرده بود . یك روحانی . از روحانی‌های لشكر، آمده بود همان جا؛ اذان كه تمام شد، در همان اتاق جنگ تكبیر نماز را گفتیم.
حوصله ‌ام سررفته بود . اول به ساعتم نگاه كردم. بعد به سرعت ماشین . گفتم «آقا مهدی! شما كه می‌گفتین قم تا خرم آباد رو سه ساعته می‌رین. »
گفت «اون مال روز. شب، نباید از هفتاد تا بیشتر رفت. قانونه. اطاعتش ، اطاعت از ولی فقیه است»
تازه وارد بودم .
عراقی‌ها از بالای سر تپه دید خوبی داشتند . دستور رسیده بود كه بچه‌ها آفتابی نشوند.
توی منطقه می‌گشتم ، دیدم یك جوان بیست و یكی و دوساله ، با كلاه سبز بافتنی روی سرش ، رفته بالای درخت، دیده بانی می‌كند.
صدایش كردم. « خجالت نمی‌كشی اینهمه آدم را به خطر می‌اندازی؟»
آمد پایین و گفت «بچه‌تهرونی ؟»
گفتم «آره ،چه ربطی داره؟»
گفت « هیچی .خسته نباشی تو برو استراحت كن من اینجا هستم . »
هاج و واج ماندم كفریم كرده بود. برگشتم جوابش را بدهم كه یكی از بچه‌های لشگر سررسید . همدیگر را بغل كردند. خوش و بش كردند و رفتند .
بعدها كه پرسیدم این كی بود « مهدی زین الدین .»

چندتا از بچه‌ها ، كنار آب جمع شده بودند. یكیشان برای تفریح ، تیراندازی می‌كرد توی آب . زین‌الدین سررسید و گفت « این تیرها، بیت الماله . حرومش نكنین .»
جواب داد« به شما چه؟» و با دست هلش داد.
زین الدین كه می‌رفت ، صادقی آمد و پرسید « چی شده؟‌» بعد گفت « می‌دونی كی رو هل دادی اخوی؟»
دویده بود دنبالش برای عذرخواهی كه جوابش را داده بود «‌مهم نیس .من فقط امر به معروف كردم. گوش كردم . گوش كردن و نكردنش دیگه با خودته.»
رفته بودیم بیرون اردوگاه، آب تنی .
دیدیم دو نفر دارند یكی را آب می‌دهند . به دوستانم گفتم« بریم كمكش ؟‌»
گفتند«ول كن ، با هم رفیقن.»
پرسیدم « مگه كی‌اند؟»
گفتند « دل آذر و جعفری دارند زین‌الدین را آبش می‌دن. معاونهای خودشن . »
زن و بچه‌ها را آورده بودند اهواز ، نزدیكم باشند. آنجا كسی را نداشتیم . یكبار كه رفته بودم مرخصی ، دیدم پسرم خوابیده . بالای سرش هم شیشه‌ی دواست .
از زنم پرسیدم «كی مریض شده؟»
گفت : « سه چهار روزی می‌شه»
گفتم«دكتر بردیش ؟»
گفت: « اون دوست لاغره ،‌قدبلنده‌ت هست، اومد بردشس دكتر، دواهاش رو هم گرفت. چند بار هم سر زده بهش»
بچه‌های زنجان فكر می‌كردند. با آنها از همه صمیمی‌تر است. سمنانی‌ها هم، اراكی‌ها هم . قزوینی‌ها هم.
مدتی بود ، حساس شده بود . زود عصبانی می‌شد، دو سه بار حرفمان شده بود. رفتن پیش رئیس ستاد، گله كردم.
دیدم حاج مهدی را صدا كرد و برود توی سنگر . یك ساعت آنجا بودند . وقت بیرون آمدن، چشمهای مهدی پف كرده بوده.
برگشتم پیش رئیس ستاد. گفت: «دلش پربود. فرمانده‌هاش، نیروهاش، جلوی چشمش پرپر می‌شن. چه انتظاری داری؟‌آدمه سنگ كه نیس.»
بعد از آن، انگار كه خالی شده باشد. ، دوباره مثل قبل شده بود؛ آرام،‌خنده رو.
یكی زین الدین با هفت هشت نفر از بچه‌ها ، می‌آمدند خط صدای هلی‌كوپتر می‌آید . بعد هم صدای سوت راكتش.
بچه‌ها، به جای این كه خیز بروند ایستاده بودند جلوی زین الدین اكثرشان تركش خورده بودند.
قبل از عملیات مشورهایش بیرون سنگر فرماندهی بیشتر بود تا توی سنگر .
جلسه می‌گذاشت تا تیربارچی‌ها، امدادگرها را جمع می‌كرد ازشان نظر می‌خواست . می‌فرستاد دنبال مسئول دسته‌ها كه بیایند پیش نهاد بدهند.
امكان نداشت امروز تو را ببیند، و فردا دوباره دیدت، برای روبوسی، نیاید جلو.
اگر می‌خواستی زودتر سلام كنی، باید از ددو ر،‌قبل از ای كه ببیندت. برایش دست بلند می‌كردی.
روی بچه‌های متاهل یك جور دیگر حساب می‌كرد.
می‌گفت «كسی كه ازدواج كرده ، اجتماعی تر فكر می‌كند تا آدم مجرد.»
بعد از عقد كه برگشتم جبهه ،‌چنان بغلم كرد و بوسید كه تا آن موقع اینطور تحویلم نگرفته بود. گفت «مباركه، جهاداكبر كردی.»
نزدیك عملیات بودمی‌دانستم دختر دار شده . یك روز دیدم سرپاكت نامه از جیبش زده بیرون.
گفتم : «این چیه؟»
گفت :, «عكس دخترمه»
گفتن «بده ببینمش»
گفت :‌«خودم هنوزه ندیدهمش »
گفتم «چرا؟»
گفت :‌« الان موقع عملیاته می‌ترسم مهر پدر و فرزندی كار دستم بده باشه بعد»
ساعت ده یازده بود كه آمد،‌حتا لای موهایش پر از شن بود سفره را انداختم . گفتم ، «تا تو شوع كنی،‌من لیلا رو بخوابونم.»
گفت «نه صبر می‌كنم با هم بخوریم.»
وقتی برگشتم، دیدم كنار سفره خوابش برده، داشتم پوتین‌هایش را درمی‌آوردن كه بیدار شد . گفت «می‌خوای شرمنده‌ام كنی؟»
گفتم «آخه خسته‌ای»
گفت : «نه تازه می‌خوایم با هم شام بخوریم.»
عروسم كه حامله بود به دلم افتاده بود . اگر بچه پسر باشد ، معنیش ایت است كه خدا می‌خواهد یكی از پسرهایم را عوضش بگیرد.
خدا خدا می‌كردم دختر باشد.
وقتی بچه دختر شد. یك نفس راحت كشیدم. مهدی كه شنید بچه دختر است گفت«خدا رو شكر دررحمت به روم باز شد. رحمت هم كه برای من یعنی شهادت.»
رفته بود شمالغرب ، ماموریت فرستاده بودندش. بعد از یكماه كه برگشته بود اهواز، دیده بود لیلا مریض شده، افتاده روی دست مادرش. یك زن تنها با یك بچه‌ی مریض.
بازهم نمی‌توانست بماند وكاری كند. باید برمی‌گشت. رفت توی اتاق ، دررا بست . نشست و یك شكم سیر گریه كرد.
وقتی برای خرید می‌رفتیم . بیشتر دنبال لباسهای ساده بودبا رنگهای آبی یا سبز كم رنگ . از رنگهایی كه توی چشم می‌زد، بدش می‌آمد. یك بار لباس سرخ آبی پوشیدم . چیزی نگفت، ولی از قیافه‌اش فهمیدم خوشش نیامده.
می‌گفت «لباس باید ساده باشه و تمیز» از بوی تمیزی لباس خوشش می‌آمد.
ادامه
 

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
از آرایش هم خوشش نمی‌آمد،‌می‌گفت «این مربا ها چیه زنها به سر و صورتشون می‌مالن.؟»
ازش گله كردم كه چرا دیربه دیر سرمی‌زند.
گفت «پیش زنهای دیگه‌ام.»
گفتم «چی؟»
گفت : «نمی‌دونستی چهار تا زن دارم؟»
دیدم شوخی می‌كند چیزی نگفتم.
گفت «جدی می‌گم، من اول با سپاه ازدواج كردم. بعد با جبهه ،بعد با شهادت ، آخرش هم با تو.»
یكی دو بار كه رفت دیدار امام ، تا چند روز حال عجیبی داشت. ساكت بود. می‌نشست و خیره می‌شد به یك نقطه.
می‌گفت «آدم وقتی امام رو می‌بینه ، تازه می‌فهمه اسلام یعنی چه. چقدر مسلمون بودن راحته، چه قدر شیرینه.»
می‌گفت «دلش مثل دریاست و هیچ چیز نمی‌تونه آرامششو به هم بزنه . كاش نصف اون صبر و آرامش ،‌توی دل مابود. »
شب ،‌ساعت ده ونیم از اهواز راه افتادیم. من و آقا مهدی و اسماعیل صادقی . قرار بود برویم خدمت امام. حرف ادغام گردانهای ارتش و سپاه بود . تاصبح نخوابیدیم، صادقی تو پوست خودش نمی‌گنجید ، دائم حرف می‌زد. مهدی هم پایش را گذاشته بود روی گاز و می‌آمد. همان آدمی كه شب با ماشین سپاه هشتاد تا تندتر نمی‌رفت ، حالا رسانده بود به صد و شصت و پنج.
جماران كه رسیدیم ، ساعت ده بود . آقای توسلی گفت :‌«دیرآمدید قرار ملاقاتتون ساعت هشت بود. امام رفته‌اند.»
اهل ریا و تعارف این حرفها نبود. گاهی كه بچه‌ها می‌گفتند «حاج آقا !‌التماس دعا» می‌گفت«باشه تو زیارت عاشورا ، جای نفر دهم میارمت.»
حالا طرف ،یا به فكرش می‌رسید كه زیارت عاشورا تا شمر، نه تا لعنت دارد یا نه.
وقتی منطقه آرام بود. بساط فوتبال راه می‌افتاد و همه خودشان را می‌كشتند كه توی تیم مهدی باشند. می‌دانستند كه تیم مهدی ، تا آخر بازی ،‌توی زمین است.
رسیدم سرپل شناور. یك تویوتا راه را بسته بود . پیاده شدم. درهای ماشین قفل بود . خبری از راننده‌اش نبود.
زین الدین پشتم رسید . گفت «چرا هنوز نرفته‌ین؟»
تویوتا را نشانش دادم.
گشت آن دور و برها و یك متر سیم پیدا كرد . سرش را گرد كرد و از لای پنجره انداخت تو قفل كه باز شد ، ‌خندید و گفت «بعضی وقتا از این كارام باید كرد دیگه.»
جاده را آب برده بود. ماشینها مانده بودند این طرف . بی‌سیم زدیم جلوكه «ماشین ها نمی‌توانند بیایند.»
آقا مهدی دستور داد ،‌بلدوزرها چند تا تانك سوخته‌ی عراقی انداختند كنارجاده . آب بند آمد. ماشین ها رفتند خط.
وقتی رسیدیم دستشویی ، دیدم آفتابه‌ها خالی‌‌اند. باید تا هور می‌رفتیم. زورم آمد.
یك بسیجی آن اطراف بود . گفتم «دستت درد نكنه، این آفتابه‌رو آب می‌كنی؟»
رفت و آمد . آبش كثیف بود . گفتم «برادر جان ! اگه از صدمتر بالاتر آب می‌كردی، تمیزتر بود.»
دوباره آفتابه را برداشت و رفت.
بعدها شناختمش . طفلكی زین الدین بود.
از رئیس بازی بعضی بالادستی‌ها دل خور بود.
می‌گفت «می‌گن تهران جلسه س . ده پانزده نفر كارهامونو تعطیل می‌كنیم می‌آییم . سیزده چهارده ساعت راه . برای یك جلسه‌ی دوساعته ؛‌آخرشم هیچی . شما یكی دونفرید . به خودتون زحمت بدین. بیاین منطقه جلسه بگذارین.»
زنش رفته بود قم، شب بود كه آمد، با چهار پنج نفر از بچه‌های لشكر بود همینطور كه از پله‌ها می‌رفت بالا، گفت«جلسه داریم»
یك ساعت بعد آمد پایین. گفت «می‌خوایم شام بخوریم . تو هم بیا.»
گفتم «من شام خورده‌ام » اصرار كرد. رفتم بالا.
زنش یك قابلمه عدس پلو، نمی‌دانم كی پخته بود. گذاشته بودتو یخچال . همان را آورد سرسفره . سرد بود. سفت بود . قاشق توش نمی‌رفت . گفتم«گرمش كنم؟»
گفت «بی‌خیال ،‌همین جوری می‌خوریم.»
قاشق برداشتم كه شروع كنم. هرچه كردم قاشق توی غذا فرو نمی‌رفت . زود زدم تا بالاخره یك تكه از غذا را با قاشق كندم و گذاشتم دهنم. همه داد زدند «الله الكبر!»


توی پله ها دیدمش . دمغ بود. گفتم «چی شده؟»
گفت «بیسیم زدند زود بیا اهواز، كارت داریم. هوا تاریك بود. سرعتم هم زیاد . یه دفعه دیدم یه دفعه دیدم یه بچه الاغ جلومه . نتونستم كاریش كنم. زدم بهش . بی‌چاره دست و پا می‌زد».
توی پله ها دیمش . دمغ بود. گفتم «چی شده؟»
گفت «بی سیم زدند زود بیا اهواز، كارت داریم. هوا تاریك بیا اهواز ، كارت داریم . هوا تاریك بود، سرعتم هم زیاد. یه دفعه دیدم یه بچه الاغ جلومه . نتونستم كاریش كنم. زدم به‌ش . بی‌چاره دست و پا می‌زد.»
شاید هیچ چیز به اندازه‌ی سیگار كشیدن بچه‌ها ناراحتش نمی‌كرد.
اگر می‌دید كسی دارد سیگار می‌كشد ، حالش عوض می‌شد. رگ‌های گردنش بیرون می‌زد.
جرات می‌كردی توی لشكر فكر سیگار كشیدن بكنی؟.
ندیدم كسی چیزی بپرسد و او بگوید «بعداً‌.» یا بگوید «‌از معونم بپرسید.» جواب سر بالا تو كارش نبود.
گفتند فرمانده لشكر ، قرار است بیاید صبحگاهمان بازدید.
ده دقیقه دیر كرد، نیم ساعت داشت به خاطر آن ده دقیقه عذرخواهی می‌كرد.
اگر از كسی می‌پرسیدی چه جور آدمی است، لابد می‌گفتند «خنده روست.» وقت كار اما ، برعكس جدی بود. نه لب‌خندی ، نه خنده‌ای انگار نه انگار كه این ، همان آدم است.
توی بحث ، نه كه فكر كنی حرفش را نمی‌زد، می‌زد . ولی توی حرف كسی نمی‌پذیرد . هیچ وقت . من كه ندیدم .
می‌دانستم پایش تازه مجروح شده و درد می‌كند. اما تمام جلسه را، دو زانو نشست . تكان نخورد.
بالای تپه‌ای كه مستقر شده بودیم.آب نبود. باید چند تا از بچه‌ها ، می‌رفتند پایین ، آب می‌آوردند. دفعه‌ی اول، وقتی برگشتند، دیدم آقا مهدی هم هم راهشان آمده .
از فردا هر روز صبح زود می‌آمد. با یك دبه‌ی بیست لیتری آب.
اگر با مهدی نشسته بودیم و كسی قرآن لازم داشت، نمی‌رفت این طرف و آن طرف را بگردد . می‌گفت «آقامهدی !‌بی‌زحمت اون قرآن جیبیت را بده . »
رك بود. اگر می‌دید كسی می‌ترسد و احتیاج به تشر دارد. صاف توی چشمهایش نگاه می‌كرد و می‌گفت «توترسویی.»
اگر جلوی سنگرش یك جفت پوتین كهنه و رنگ و رورفته بود، می‌فهیمدیم هست. والا می‌رفتیم جای دیگر دنبالش می‌گشتیم.
جاده‌های كردستان آن قدر ناامن بود كه وقتی می‌خواستی از شهری به شهر دیگر بروی، مخصوصاً توی تاریكی ، باید گاز ماشین را می‌گرفتی ، پشت سرش را هم نگاه نمی‌كردی.
اما زین الدین كه هم راهت بود . موقع اذان باید می‌ایستادی كنار جاده تا نمازش را بخواند اصلاً راه نداشت.
بعد از شهادتش یكی از بچه‌ها خوابش را دیده بود. توی مكه داشته زیارت می‌كرده. یك عده هم همراهش بوده‌اند. گفته بود «تو اینجا چی كار می‌كنی؟»
جواب داده بوده« به خاطر نمازهای اول وقتم ، اینجا هم فرمانده‌ام.»
شبهای جمعه ، دعای كمیل به راه بود. زین الدین می‌آمد. می‌نشستو. یكی از بچه‌های خوش صدا هم می‌خواند؛
آخرین شب جمعه ،‌یادم هست،‌توی سنگر بچه‌های اطلاعات سردشت بودیم. همه جمع شده بودند برای دعا، این بارخود زین الدین خواند. پرسوز هم خواند.
این بار مثل همیشه ،‌یك ساعت پیش تر توی خانه بند نشده، گفت «باید بروم شهرستان »
تامیدان شهدا هم راهش آمدم. یك دفعه نگاهم به نیم رخش افتاد، یك جور غریبی بود نمی‌دانم چی شد كه دلم رفت پیش پسر كوچیكه .
پرسیدم «كجاست؟ خوبه؟‌»
گفت «پریروز دیمش»
گفتم« بابا به من راستشوبگو، آمادگیشو دارم.»
لبخند زد . گفت «استغفرالله»
دیدم انگار كنایه زده‌ام كه اتفاقی افتاده و او را می خواهد دروغی دلم را خوش كند.
خودم هم لبخند زدم . دلم آرام شده بود.
چند روز قبل از شهادتش . از سردشت می‌رفتیم باختران. بین حرفهایش گفت «گفت ! من دویست روز روزه بده‌كارم.» تعجب كردیم . گقت «شش ساله هیچ جاده روز نموده‌ام كه قصد روزه كنم.»
وقتی خبر رسید شهید شده. توی حسینه انگار زلزله شد. كسی نمی‌توانست جلوی بچه ها را بگیرد. توی سروسینه‌شان می‌زدند.
چند نفر بی‌حال شدندو روی دست بردندشان.
آخر مراسم عزاداری ،‌آقا صادقی گفت «شهید ،‌به من سپرده بود كه دویست روز روزه‌ی قضا داره. كی حاضره براش این روزه‌ها رو بگیره؟»
همه بلند شدند. نفری یك روز هم روزه می‌گرفتند. می شد ده هزار روز.
من توی مقر ماندم . بچه‌ها رفتند غرب ، عملیات . مجبور بودم بمانم به یك عهده آموزش بدهم.
قبل از رفتن . مهدی قول داد كه موقع عملیات زنگ بزند كه بروم . یك شب زنگ زد و گفت «به بچه‌هایی كه آموزششون می دی . بگو اگه جبهه مشكل دارن . برگردن فقط اونهایی بمونن كه عاشقن . »
شب بعدش بازهم زنگ زد و گفت «زنگ زدم برای قولی كه داده بودم . ولی با خودم نمی‌برمت.»
اسم خیلی از بچه‌ها را گفت كه یا برگردانده یا توی كرمانشاه جا گذاشته.
گفت: «شناسایی این عملیات رو باید تنها برم. به خاطر تكلیف و مسئولیتم . شما بمونین . »
فردا غروب بود كه خبر دادن مهدی و برادرش تو كمین، شهید شده‌اند. نفهمیدم چرا هیچ كس را نبرد جز برادرش.
نزدیك ظهر ، مجید و مهدی با بانه ، هرچه اصرار می‌كند كه «جاده امن نیست و نروید»
از پسشان برنمی‌آید.
آقا مهدی می‌گوید «اگر ماندنی بودیم ، می‌ماندیم. »
وقتی می‌روند، مسئول سپاه زنگ میزند به دژبانی ، كه «نگذارید بروند جلو.»
به دژبانهای گفته بودند «همین روستای بغلی كارداریم . زود برمی‌گردیم. »
بچه‌های سپاه، جسدهایشان را ، كنار هم، لب شیار پیدا كردند . وقتی گروهكی ها، ماشین را به گلوله می‌بندند. مجید در دم شهید می‌شود ،‌و مهدی را كه می‌پرد بیرون. با آرپی جی میزنند.
هفت صبح ، بیسیم زدند دو نفر تو جاده‌ای بانه سردشت ، به كمین گروهكها خورده‌اند. بروید. ببینید كی هستند و بیاوریدشان عقب.
رسیدیم . دیدیم پشت ماشین افتاده‌اند به هردوشان تیرخلاص زده بودند . اول نشناختم . توی ماشین را كه گشتم كالك عملیاتی و یك سررسید پیدا كردیم. اسم فرمانده گردانها وجزئیات عملیات را تویش نوشته بودند.
بی‌سیم زدیم عقب قضیه را گفتیم . دستور دادند بازهم برگردیم . وقتی قبض خمسش را توی داشبرد پیدا كردیم. فهمیدیم خود زین الدین است.
سركار بودم . از سپاه آمدند . سراغ پسر كوچیكه را گرفتند دلم لرزید. گفتم: «یك هفته پیش اینجا بود . یك روز ماند. بعد می‌گفت می‌خوام برم اصفهان یه سر به خواهرم بزنم.»
این پا آن پا كردند .بالاخره گفتند «كوچیكه مجروح شده تومی‌خواهند بروند بیمارستان ، عیادتش » هم‌راهشان رفتم. وسط راه گفتند «اگر شهید شده باشد چی؟»
گفتم «انا لله و انا الیه راجعون»
گفتند عكسش را می‌خواهند پیاده شدم و راه افتادم طرف خانه.
حال خانم خوب نبود.گفت «چرا اینقدر زود آمدی؟»
گفتم «یكی از هم كارا زنگ زد.امشب از شهرستان می‌رسند ، میان اینجا.»
گله كرد گفت : «چرا مهمان سرزده می‌آوری؟»
گفتم «اینها یه دختر دارن كه من چند وقته می‌خوام برای پسر كوچیكه ببینیدش . دیدم فرصت مناسبیه.»
رفت دنبال مرتب كردن خانه. در كمد را بازكردم و پی عكس گشتم كه یك دفعه دیدم پشت سرمه، گفتم «می‌خوام یه عكسشو پیدا كنم بذارم روی طاقچه تا ببینند.»
پیدا نشد . سرآخر مجبور شدم عكس دیپلمش را بكنم دو در،‌خانه گفت «تلفنمون چند روز قطعه ،‌ولی مال همسایه‌ها وصله.» وقتی رسیدیم پیش بچه‌های سپاه گفتم «تلفنمو وصل كنین . دیگه خودمون خبرداریم.
گفتند «چشم » یكی دو تا كوچه نرفته بودیم كه گفتند «حالا اگر پسر بزرگه شهید شده باشد؟»
گفتم «لابد خدا می‌خواسته ببینه تحملشو دارم.»
خیالشان جمع شد كه فهمیده‌ام هم بزرگه رفته، هم كوچیكه.
خیلی وقتها كه گیر می‌كنم . نمی‌دانم چه كار كنم. می‌روم جلوی عكسش و می‌نشینم و باهاش حرف میزنم . انگار كه زنده باشد . بعد جوابم را می‌گیرم. گاهی به خوابم می‌آید. یا به خواب كسی دیگر. بعضی وقتها هم راه حلی به سرم می‌زند كه قبلش اصلاً به فكرم نمی‌رسید. به نظرم می‌آید انگار مهدی جوابم را داده.
اولین بار كه لیلا پرسید «مامان!‌چند سال با هم زندگی كردید؟» توی دلم گذشت «سی سال . چهل سال.»
ولی وقتی جمع و تفریق می‌كنم ، می‌بینم دوسال و چند ماهی بیشتر نیست.
باورم نمی‌شود.
- در كتاب قطور تاریخ فصل جدیدی به نام انقلاب اسلامی و به نام انسان نوشته شده است . این فصل از جنس بهار است ولی به رنگ سرخ نوشته شده است و خزانی به دنبال ندارد . این فصل داستان تجدید عهد انسان در روزهای پایانی تاریخ است و برای همین با خون و اشك نوشته شده است ؛ خونی كه یك روز در این سرزمین بر خاك ریخته شد و اشكی كه روزی در وداع ، گوشه ی چادری پنهان شد و روزی دیگر بر سرمزاری به خاك فرو شد ؛ و امروز با زهم جاری می شود تا یك بار دیگر گرد و غبار ناگریز زمان را از چهره ی سرداران روزهای انتظار بشوید .
در كتاب قطور تاریخ فصل جدیدی نوشته شده است كه سخت عاشقانه است .
زندگی با مهدی برای من یك خواب بود ؛ خوابی كوتاه و شیرین در بعد از ظهرِ بلند تابستان جنگ . دو سال و چند ماهی كه می توانم تعداد دفعه هایی را كه با هم غذا خوردیم بشمرم . از خواب كه پریدم او رفته بود . فقط خاطره هایش ، آن چیزها یی كه آدم ها بعداً یادش می افتند و حسرتش را می خورند باقی مانده بود . می گویند آدم ها خوابند ، وقتی می میرند بیدار می شوند . شاید او بیدار شده و من هنوز خوابم . شاید هم همه ی این مدت خواب او را می دیده ام . از آن خواب هایی كه وقتی آدم می بیند توی خواب هم می خندد . خوابی غیر منتظره . خواب زندگی با یك فرشته .
مهدی زین الدین
تولد : 18 مهر 1338
ورود به دانشگاه : 1365
ازداوج با منیره ارمغان : 31 خرداد 1361
شهادت : 27 آبان 1363
یادگاران،نوشته ی احمد جبل عاملی ، نشر روایت فتح ،تهران
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
دوست عزيزم مرسي از اينكه اين ها را به ما يادآور مي شوي.
(توي پرانتز شهادت امام جواد، جوان ترين اماممان را تسليت عرض مي كنم.)
من يك كتاب از زندگينامه ايشون خواندم كه نقل از همسرشان بود. او از شهدايي است كه رابطه خوبي با ايشون دارم، خيلي سعي كردم حرفهايشان را به گوش بگيرم و سعي كنم مثل ايشان باشم.
باز هم ممنونم.


 

Eshragh-Archi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قسمتی از وصیت نامه شهید مهدی زین الدین..

خداوند امروز از ما همت، اراده و شهادت‌طلبي مي‌خواهد


«اولين شرط لازم براي پاسداري از اسلام، اعتقاد داشتن به امام حسين(ع) است؛ هيچ كس نمي‌تواند پاسداري از اسلام كند در حالي كه ايمان و يقين به اباعبدالله‌الحسين(ع) نداشته باشد.

اگر امروز ما در صحنه‌هاي پيكار مي‌رزميم و اگر امروز ما پاسدار انقلابمان هستيم و اگر امروز پاسدار خون شهدا هستيم و اگر مشيت الهي بر اين قرار گرفته كه به دست شما رزمندگان و ملت ايران، اسلام در جهان پياده شود و زمينه ظهور حضرت امام زمان (عج) فراهم شود به واسطه عشق، علاقه و محبت به امام حسين (ع) است.

من تكليف مي‌كنم شما «رزمندگان» را به وظيفه عمل كردن و حسين‌وار زندگي كردن؛ در زمان غيبت كبري به كسي «منتظر» گفته مي‌شود و كسي مي‌تواند زندگي كند كه منتظر باشد، منتظر شهادت، منتظر ظهور امام زمان(عج). خداوند امروز از ما همت، اراده و شهادت‌طلبي مي‌خواهد.»

.
 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
ز مثل........شهيد زين الدين

ز مثل........شهيد زين الدين


لقبش " خیبر شکن" بود.
در كنكور سال ۱۳۵۶ شركت و ضمن موفقیت توانست رتبه چهارم را در بین پذیرفته‌شدگان دانشگاه شیراز به دست آورد.
موقع شهادت فقط ۲۵ سال داشت.
یكی از طراحان اصلی عملیات خیبر بود.
در عملیات رمضان به عنوان فرمانده تیپ علی‌بن ابیطالب(ع) كه بعدها به لشكر تبدیل شد، انتخاب گردید.به همراه برادرش جهت شناسایی منطقه عملیاتی از كرمانشاه به سمت سردشت حركت می‌كنند. غروب در راه به كمین ضدانقلاب می‌خورند.
موشك آر.پی.جی به سقف ماشین اصابت می‌كند و برادرش مجید به شهادت می‌رسد و خودش پیاده شده تا در پناهگاهی قرار بگیرد كه از پشت مورد اصابت رگبار گلوله قرار می‌گیرد.
فردا وقتی نیروهای خودی می‌رسند دو نفر را می‌بینند كه به آنها تیر خلاص زده‌اند. چندان قابل شناسایی نبودند وقتی قبض پرداخت خمس در داشبورد ماشین پیدا می‌شود مطمئن می‌شوند كه خود شهید مهدی زین‌الدین است.



شهید زین الدین: در زمان غیبت به کسی منتظر می گویند که منتظر شهادت باشد
 

JavadMessi

مدیر بازنشسته
ده خاطره از شهید مهدی زین الدین

ده خاطره از شهید مهدی زین الدین

1) عراقی ها، نصف خاکریز را باز کرده بوند و آب بسته بودند توی نیروهای ما. از گردان، نیرو خواستیم که با الوار و کیسه ی شن، جلوی آب را بگیریم. وقتی که آمدند، راه افتادیم سمت خاک ریز. دیدیم زین الدین و یکی دونفر دیگر، الوار های به چه بلندی را به پشت گرفته بودند و توی آب به سمت ورود ی خاکریز می رفتند. گفتم:«چرا شما؟ از گردان نیرو آمده» گفت:«نمی خواست. خودمون بندش می اوریم.»

2) عراق پاتک سنگینی کرده بود. آقا مهدی، طبق معمول، سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد. یک مرتبه دیدم پیدایش نیست. از بچه ها پرسیدم، گفتند«رفته عقب.» یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور، از این طرف به آن طرف. بعد از عملیات، بچه ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند. مجروح شده بود، رفته بود عقب، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود، انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط.

3) سرتاسرِ جزیره را دودِ انفجار گرفته بود. چشم چشم را نمی دید. به یک سنگر رسیدیم. جلوش پر بود از آذوقه. پرسیدیم «اینا چیه؟»گفتند«هیچ کس نمی تونه آذوقه ببره جلو. به ده متری نرسیده، می زننش.» زین الدین پشت موتور، جعفری هم ترکش، رسیدند. چند تا بسته آذوقه برداشتند و رفتند جلو. شب نشده، دیگر چیزی باقی نمانده بود.

4) شب دهم عملیات بود. توی چادر دور هم نشسته بودیم. شمع روشن کرده بودیم.صدای موتور آمد. چند لحظه بعد، کسی وارد شد. تاریک بود. صورتش را ندیدیم. گفت «توی چادرتون یه لقمه نون و پنیر پیدا می شه؟» از صدایش معلوم بود که خسته است. بچه ها گفتند «نه، نداریم.» رفت. از عقب بی سیم زدند که «حاج مهدی نیامده آن جا؟» گفتیم «نه.» گفتند «یعنی هیچ کس با موتور اون طرف ها نیامده؟»

5) جزیره را گرفته بودیم. اما تیر اندازی عراقی ها بد جوری اذیت می کرد. اصلا احساس امنیت و آرامش نمی کردیم. سرِ ظهر بود که آمد. یک کلاشینکف توی دستش بود نشست توی سنگر، جلوی دید مستقیم عراقی ها. نشانه می گرفت و می زد. یک دفعه برگشت طرفمان، گفت«هر یک تیری که زدن، دو تا جوابشونو می دین.» همان شد.

6) اول من دیدمش. با آن کلاه خود روی سرش، و آرپی جی روی شانه اش مثل نیروهایی شده بود که می خواستند بروند جلو. به فرمانده گردانمان گفتم. صدایش کرد «حاج مهدی!» برگشت. گفت«شما کجا می رین؟» گفت«چه فرقی می کنه؟ فرمان ده که همه ش نباید بشینه تو سنگر. منم با این دسته می رم جلو.»

7) بعد خیبر، دیگر کسی از فرمانده گردان ها و معاون ها شان باقی نماند بود؛ یا شهید شده بودند، یا مجروح. با خودم گفتم«بنده ی خدا حاج مهدی. هیچ کس رو نداره. دست تنها مونده.» رفتم دیدنش. فکرمی کردم وقتی ببینمش، حسابی تو غمه. از در سنگر فرمان دهی رفتم تو. بلند شد. روی سرو صورتش خاک نشسته بود، روی لبش هم خنده ؛ همان خنده ی همیشگی. زبانم نگشت بپرسم«با گردان های بی فرمان دهت می خواهی چه کنی؟»

8) ماشین، جلوی سنگر فرماندهی ایستاد. آقا مهدی در ماشین را باز کرد. ته آیفا یک افسر عراقی نشسته بود. پیاده اش کردند. ترسیده بود. تا تکان می خوردیم.، سرش را با دست هایش می گرفت. آقا مهدی باهاش دست داد و دستش را ول نکرد. رفتند پنج شش متر آن طرف تر. گفت برایش کمپوت ببریم. چهار زانو نشسته بوند روی زمین و عربی حرف می زند. تمام که شد گفت «ببرید تحویلش بدید.» بی چاره گیج شده بود باورش نمی شد این فرمان ده لشکر باشد. تا آیفا از مقر برود بیرون، یک سره به مهدی نگاه می کرد.

9) چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشان می ریزد. یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان. خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود. ظهر است که کار تمام می شود.سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند. همان بنده ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاک می کند، رسید را می گیرد و امضا می کند.

10) توی تدارکات لشکر، یکی دو شب، می دیدم ظرف ها ی شام را یکی شسته. نمی دانستیم کار کیه. یک شب، مچش را گرفتیم. آقا مهدی بود. گفت «من روزها نمی رسم کمکتون کنم. ولی ظرف های شب با من»
 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
سردار زین الدین ...

سردار زین الدین ...



.
.
.

او خود را آماده رفتن كرده بود و همواره براي كم كردن تعلقات مادي تلاش مي‌كرد!!

ايثار و فداكاري او در تمام زمينه‌ها ، بيانگر اين ويژگي و خصوصيتش بود ...

براي اخلاص و تعهد آن شهيد كمتر مشابهي مي‌توان يافت!!

او جز به اسلام و انجام تكليف الهي خود نمي‌انديشيد ...

در مناجات و راز و نيازهايش اين جمله را بارها تكرار مي‌كرد:

اي خدا!

اين جان ناقابل را از ما قبول بفرما و در عوض آن، فقط اسلام را پيروز كن ...



،


یاد و نامش گرامی ...


.
.
.




 

مهدی یاور

عضو جدید
نان نداریم[خاطره ای از شهید مهدی زین الدین]

نان نداریم[خاطره ای از شهید مهدی زین الدین]

یک روز گرم تابستان،با مهدی و چند تا از بچه های محل،سه تا تیم شده بودیم و فوتبال بازی می کردیم.تیم مهدی یک گل عقب بود.عرق از سر و روی بچه ها می ریخت.بچه ها به مهدی پاس دادند.او هم فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد؛تو همین لحظه ی حساس،به یکباره مادر مهدی آمد روی تراس خانه شان که داخل کوچه بود و گفت:مهدی،آقا مهدی،برای ناهار نون نداریم؛برو از سر کوچه نون بگیر مادر.مهدی که توپ را نگه داشته بود،دیگه ادامه نداد.توپ را به هم تیمی اش پاس داد و دوید سمت نانوایی​
!
خاطره ای بود از شهید مهدی زین الدین​
شما چطور جوونای عزیز ؟ آیا تا به حال برای شما هم یه همچین موقعیتی یش اومده؟؟؟شما در اون لحظه چی کار کردین؟؟؟
 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
یک روز گرم تابستان،با مهدی و چند تا از بچه های محل،سه تا تیم شده بودیم و فوتبال بازی می کردیم.تیم مهدی یک گل عقب بود.عرق از سر و روی بچه ها می ریخت.بچه ها به مهدی پاس دادند.او هم فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد؛تو همین لحظه ی حساس،به یکباره مادر مهدی آمد روی تراس خانه شان که داخل کوچه بود و گفت:مهدی،آقا مهدی،برای ناهار نون نداریم؛برو از سر کوچه نون بگیر مادر.مهدی که توپ را نگه داشته بود،دیگه ادامه نداد.توپ را به هم تیمی اش پاس داد و دوید سمت نانوایی​




!




خاطره ای بود از شهید مهدی زین الدین​








شما چطور جوونای عزیز ؟ آیا تا به حال برای شما هم یه همچین موقعیتی یش اومده؟؟؟شما در اون لحظه چی کار کردین؟؟؟





سلام!!

ممنون از مطلبتون ...

دوستان باید توجه داشته باشند که شاید این خاطره خیلی ساده باشه ، اما دنیایی از حکمت درونشه ...

از شهدا این چنین اتفاقات و خاطرات بارها و بارها نقل شده!

مهم اینه که توجه داشته باشیم که شهدا و رزمنده های اون موقع به جز هدف اصلیشون به خیلی چیزاهای دیگه اهمییت میدادن و باورش داشتند ...

بی شک تمام شهدا و حتی رزمنده های اون موقع احترام به پدر و مادر رو سر لوحه ی تمام امورش قرار میدادن و خیلی بهش تأکید داشتند ...

وصیت نامه ی شهیدی رو پیدا نمیکنید که حتی اشاره ای هرچند کم به احترام پدر و مادر نداشته باشه!!


.
.
.


و اما وظیفه ی ما چیه و آیا ما به فرموده های شهدا در این مورد توجه داشتیم یا نه!!

باید سری به خودممون بزنیم ...
 
آخرین ویرایش:

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
سردار سرلشكر مهدي زين الدين

سردار سرلشكر مهدي زين الدين





:gol:ولادت:gol:


شهید زین‏ الدین در ۱۸ مهر سال ۱۳۳۸ ش، در خانواده‏ای مذهبی در شهر تهران، در خیابان ری دیده به جهان گشود. پدر و مادرش که از معارف اهل‏بیت برخوردار بودند، اسمش را «مهدی» نهادند. پدر شهید زین‏ الدین از فعّالان مذهبی و سیاسی زمان خود بود که بارها به خاطر فعالیت سیاسی، تبعید و در شهرهای مختلف کشور، طعم تلخ زندان رژیم طاغوت را چشیده بود. مادر آن شهید نیز از مربیان قرآن و اشاعه دهندگان معارف اهل‏بیت علیهم‏السلام به شمار می‏رود.
.
.
.
کلیپ صوتی زیبا از شهید مهدی زین الدین ( دانلود مستقیم / حجم 1.15 مگابایت)


.
.

:gol::gol::gol:


:gol:در خدمت والدین:gol:

شهید مهدی زین ‏الدین، از همان کودکی و نوجوانی در خدمت خانواده بود. مادر شهید زین‏ الدین در این‏ باره می‏گوید: «هر کاری که به عهده‏اش می‏گذاشتیم، به نحو احسن انجام می‏داد. خرید خانه از کوچکی برعهده‏اش بود و به پدرش هم که در کتاب‏فروشی، کتاب‏های درسی و مذهبی را در دسترس مردم می‏گذاشت، کمک می‏کرد».

.
.






___________________________________

|*| زندگی نامه و خاطرات شهید آقا مهدی زین الدین |*|


ده خاطره از شهید مهدی زین الدین


____________________________________

آگاهدخت 94/1/12
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
....

....






رتبه چهارم رشته پزشکی دانشگاه شیراز را به دست آورد،

ولی از وارد شدن به دانشگاه انصراف داده و در مغازه پدرش مشغول به کار شد.

درباره علت انصراف از دانشگاه گفته بود:

«مغازه پدرم سنگر است

و رژیم پهلوی با تبعید پدرم می‏خواهد سنگر محکم او خالی بماند،

ولی من نمی‏گذارم این سنگر مبارزه خالی بماند»


:gol::gol::gol:

یه هدیه بسیار زیبا:

دعای کمیل با صدای (شهید زین الدین)





 

پیوست ها

  • doaye komeil shahid zeinoddin.rar
    496.7 کیلوبایت · بازدیدها: 0
آخرین ویرایش:

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
مسئولیت‏های شهید زین‏ الدین

مسئولیت‏های شهید زین‏ الدین











:gol:مسئولیت‏های شهید زین‏ الدین:gol:



به عنوان مسئول شناسایی یگان‏ها انتخاب شد

و پس از آن به عنوان مسئول اطلاعات عملیات سپاه دزفول

و سپس مسئول اطلاعات عملیات محورهای سوسنگرد انتخاب شد.

او در عملیات بیت‏ المقدس و آزادسازی خرمشهر، مسئولیت اطلاعات عملیات قرارگاه نصر را پذیرفت

و در عملیات رمضان، به سرپرستی تیپ ۱۷ علی‏ ابن ابی‏طالب قم و سرانجام به فرماندهی لشگر ۱۷ علی‏ ابن‏ ابی‏طالب قم منصوب شد

و در همین سِمَتْ به مقام والای شهادت رسید.


:gol::gol::gol:


سخنرانی شهید زین الدین




 

پیوست ها

  • dadash.rar
    1.6 مگایابت · بازدیدها: 0
آخرین ویرایش:

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
هم نوا با شهید زین الدین

هم نوا با شهید زین الدین

...مناجات شهید...



"ان‏شاءاللّه‏ که خداوند ما را دمی به خودمان وامگذارد تا بتوانیم این راه خون‏بار حسین(ع) را به پایان برسانیم. خدایا، سعادت ابدی را نصیب ما بگردان. بارالها، چه در پیروزی و چه در شکست، قلب‏های ما متوجه توست، خدایا، این قلب‏های شیفته خودت را از بلایا و خبائث دنیایی پاک بگردان. خدایا، این جانِ ناقابل را از ما قبول فرما و در عوضِ آن، اسلام را پیروز کن و به آبروی فاطمه زهرا علیهاالسلام از گناهان ما درگذر.

.

.


 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ستاره‏ای در آسمان شهادت

نويسنده: محمد جواد آهنگر

اشاره

با اینکه روزگار، گرد کهنگی بر گذشته پاشیده و تاریخ، فاصله‏ای چندین سالهمیان ما انداخته است، نداهایی می‏توانند دست وجدانمان را بگیرند و میانخاکریزهای جنگ ببرند؛ گرچه احتمالاً بسیاری از این حرف‏ها با گذشت زمانرنگ باخته یا فراموش شده‏اند. این مقاله، بخشی کوتاه از زندگی پرنورستاره‏ای در آسمان شهادت را قلم زده است. در آن آسمان الهی، اخترانیدرخشان‏ترند و چشم‏ها را بیشتر به خود خیره می‏سازند. زین‏الدین، از ایندسته است. فرمانده سرافراز لشکر هفده علی بن ابن طالب علیه‏السلام .زندگی‏اش آرام است؛ بی‏تجمل، بی‏غرور و خاکی. همیشه خندان و با همهمهربان. قصد داریم لحظاتی را با او نفس بکشیم.

زین‏الدین در یک نگاه

مهدی زین‏الدین در هجدهمین روز مهر سال 1338 به دنیا آمده و 25 سال زندگیکرده است. جاهای مختلفی هم بوده؛ در مدرسه که تا کلاس پنجم یا شاگرد اولبود یا دوم، توی کتاب‏فروشی وقتی پاسبان‏ها آمدند تا پدرش را ببرند، باهمسرش در خانه کوچک اجاره‏ای در اهواز، در خیبر، هور، سوسنگرد و کردستان،در جاده‏ای که گروهک منافقین کمین زده بودند، همراه برادرش کنار جیپلندکروز با بدن سوراخ سوراخ و سرانجام گلزار شهدای شهر قم، کنار هم‏رزمانشهیدش و البته برای همیشه در دل مردم.
در همه این لحظه‏ها ـ اگر خوب نگاه کنی ـ آدمی عادی را می‏بینی که سعیمی‏کند در هر لحظه بهترین کار را بکند، بهترین تصمیم را بگیرد و بهترینباشد. این سعی مدام و طاقت‏فرسا بود که این آدم عادی را آدمی کرد شگفت، بهشگفتی مهدی زین‏الدین.

توجه مادر

مادر شهید زین‏الدین از زمان بارداری، کودک خود را مورد توجه دقیق قرارداده بود؛ هر غذایی را نمی‏خورد، در هر مهمانی‏ای شرکت نمی‏کرد، مرتب قرآنتلاوت می‏کرد و ذکر بر لب داشت. پس از آنکه مهدی به دنیا آمد، هرگز بدونوضو به او شیر نداد و همواره در راه تربیت اسلامی کودک، قدم برمی‏داشت.حاصل تربیت دقیق مادر، کودکی بود باهوش، زرنگ و مهربان که مسیر کمال را بهسرعت می‏پیمود.

پیاده رو

پیش از انقلاب بود و بگیر و ببند ساواک. از هر کس که عکسی، اعلامیه‏ای یارساله‏ای از امام خمینی رحمه‏الله پیدا می‏کردند، بازداشت بود و ***جه وزندان و هزار جور اذیت و آزار دیگر. ساواک خیلی سخت‏گیری می‏کرد. با اینهمه فشار، هنوز هم بودند کسانی که اعلامیه پخش کنند، روی دیوارها شعاربنویسند و عکس و رساله امام را داشته باشند.
یک روز بیست تا پاسبان ریخته بودند دور و بر خانه پدری شهید زین‏الدین.مهدی که دید وضعیت خراب است، سریع رفت مغازه و هر چی کتاب و رساله امامبود، جمع کرد توی یک کارتن. کارتن را هم خیلی عادی گذاشت وسط پیاده‏رو جلوچشم همه. مأمورها که رسیدند به مغازه، همه جا را زیر و رو کردند، ولی چیزیگیرشان نیامد. خسته و کوفته رفتند دنبال کارشان. مهدی هم رفت و کارتن راآورد توی مغازه؛ روز از نو و روزی از نو.

پاریس، نه!

در هر عصری، انسان‏هایی انگشت‏شمار وجود دارند که روح بلند و عظمتوجودشان، همگان را حیران خویش می‏سازد. مردان غیرتمندی که برای انجامتکلیف، از تمام وابستگی‏های دنیا دل می‏کنند و تا رسیدن به کمال خویش،آرام نمی‏گیرند.
از چهار دانشگاه فرانسه برای مهدی زین‏الدین که یکی از بهترین رتبه‏هایکنکور سراسری را به دست آورده بود، دعوت‏نامه فرستاده بودند. با اینکه اوبه درس خواندن بسیار علاقه داشت و با چند تن از دوستانش هم صحبت کرده بود،دعوت هیچ‏کدام را نپذیرفت. یکی از دوستانِ از پاریس برگشته به او گفتهبود: در پاریس خدمت حضرت امام خمینی رحمه‏الله رسیدم. فرمودند که شمابرگردید ایران، آنجا بیشتر به وجودتان نیاز است. با چند نفر از علما هممشورت کرد و از رفتن منصرف شد. پاریس نرفت تا در تظاهرات خیابانی،شعارنویسی‏های در و دیوار و پخش اعلامیه شرکت کند.

اوج ایمان

قلب مؤمن، سرشار از آرامش است و دلهره هرگز در آن راه ندارد. زمانی کهدشواری‏ها فرامی‏رسند و انسان در برابر سختی‏ها قرار می‏گیرد، این قلبروشن شده به نور ایمان است که به آسودگی و آرامش فرا می‏خواند.
جنگ با تمام رعب و وحشتش، برای عده‏ای، تنها صحنه کوچکی از آزمایش خداوندبود تا مؤمنان را محک بزند. شهید زین‏الدین، نمونه برجسته‏ای از این‏گونهانسان‏هاست. دشمن با همه توان‏مندی‏های خویش، در برابر قدرت ایمان چنینمردانی به زانو درآمده بود. ازاین‏رو، زین‏الدین با خیالی آسوده واردمنطقه دشمن می‏شد. آنجا را شناسایی می‏کرد و اطلاعات را به دست می‏آورد.میدان‏های مین، کانال‏ها، سیستم‏های هشدار دهنده، سلاح‏های پیشرفته وسنگرهای مستحکم دشمن، هیچ‏کدام کوچک‏ترین تشویشی در او ایجاد نمی‏کرد.صلابت و آرامش او، همه را متعجب کرده بود.

مرد بی‏غرور

غرور، خطرناک‏ترین آفت در زندگی مردان موفق است. یاد خداوند، توجه بهزیردستان و رعایت ادب و احترام برای اطرافیان، غرور را در دل می‏میراند وانسان را تا قلّه‏های کمال بالا می‏برد.
زین‏الدین، مردی خاکی و بی‏غرور بود. همیشه لباس بسیجی به تن داشت،پوتین‏هایش رنگ و رو رفته بودند و موهای سرش را مانند سربازان عادیمی‏تراشید. متواضع بود. چیزی که محبت زین‏الدین را در دل‏ها جا می‏کرد،سادگی‏اش بود. دنبال تشریفات و در بند پست و مقام نبود. راحت بود وبی‏تکلّف. در جمع رزمندگان بود؛ با آنها غذا می‏خورد، درد دل‏هایشان رامی‏شنید و از همه مهم‏تر، به آنان بسیار احترام می‏گذاشت. این بود کهخواسته یا ناخواسته، همه را دنبال خود می‏کشید!

فرمانده، سر پُست

خیلی خوابم گرفته بود. چند ساعتی بود که نگهبانی می‏دادم. از خستگی کلافهشده بودم. نوبت پستم تمام شد، ولی هر چه منتظر ماندم، نفر بعدی نیامد.مجبور شدم خودم برگردم به سنگر و بیدارش کنم. با عصبانیت صدایش زدم: بلندشو برو سر پست. راحت گرفتی خوابیدی؟ بلند شد و رفت سر پست. صبح بود که باسر و صدای بچه‏ها از خواب بیدار شدم. سرم داد می‏زدند که این چه کاری بودکردی؟ گفتم: مگه چه کار کردم؟ گفتند: دیشب فرمانده لشکر را فرستادی براینگهبانی. مو بر تنم سیخ شد، اما آقا مهدی هیچ‏وقت به رویم نیاورد.
بعدها فهمیدم که آن شب، آقا مهدی دیر برگشته بود. توی سنگر جا نبود و اوهم جلو در یکی از سنگرها خوابیده بود. من هم توی تاریکی، آن هم با آن وضعیکه او به خواب رفته بود، به فکرم نرسید که او نگهبان نیست. بنده خدا همحرفی نزد و تا صبح نگهبانی داد.

جادوی محبت

شهید زین‏الدین با همه عظمت و بزرگی روح، قلبی سرشار از عطوفت داشت. صمیمیبود و مهربان. محبتش چنان در دل اطرافیان جا باز کرده بود که دلشاننمی‏خواست از او جدا شوند. حتی فرماندهان هم دنبال بهانه‏ای بودند تا اورا ببینند و هم‏صحبتش شوند. بارها پیش می‏آمد که بسیجی‏ها به مرخصینمی‏رفتند تا بیشتر در کنار زین‏الدین باشند. چهره خندانش، دل‏ها را بهسوی خود می‏کشید و سحر سخنانش، خستگی‏ها را از تن بیرون می‏ریخت.

مهر پدر

زین‏الدین داشت پدر می‏شد. مادرش هم دل توی دلش نبود. می‏گفت: اگر پسرباشد، خدا می‏خواهد به جای او، یکی از پسرانم را از من بگیرد. یا مهدیشهید می‏شود یا مجید. خدا خدا می‏کرد که بچه دختر باشد. بچه که به دنیاآمد، نفس راحتی کشید. از کودک عکس گرفتند و برای مهدی فرستادند. مهدیمی‏دانست که نوزاد، دختر است. می‏گفت: خدا را شکر! درِ رحمت به رویم بازشد. قرار است شهید شوم.
نزدیک عملیات بود. یک روز دیدم گوشه پاکت‏نامه از جیبش زده بیرون. گفتم:این چیه؟ گفت: عکس دخترم. گفتم: بده ببینمش. گفت: هنوز خودم ندیدم. عملیاتنزدیکه، می‏ترسم مهر پدری کار دستم بده. باشه برای بعد.

آرزوی دیرین

نخستین و ارزشمندترین نعمت الهی، نعمت زندگی است و این آرزوهای انسانهستند که زندگی را برای او ارزشمند می‏کنند. خواسته‏های کوچک و بزرگی کههر کس برای رسیدن به آنها تلاش می‏کند. زندگی برای به دست آوردن ثروت،رسیدن به قدرت، کسب شهرت و....
زین‏الدین هدف خویش را از زندگی، چیز دیگری می‏دانست. آرزوی همیشگی اوشهادت بود؛ چیزی که بارها و بارها از خدا خواسته بود. از زندگی، چیزیبزرگ‏تر از زندگی می‏خواست؛ کشته شدن در راه خدا و برای او. آرزویی کهتنها با گذشت از دنیا و چشم‏پوشی از لذت‏های آن برآورده می‏شد. تنها لذتیکه از دنیا می‏طلبید، چشیدن طعم خوش شهادت بود و سرانجام به آرزویش همرسید.

مغز طراح عملیات

نبوغ و هوش فراوان، از ویژگی‏های افراد برجسته است. موفق‏ترین انسان‏ها،همواره کسانی نبوده‏اند که امکانات و موقعیت مناسب داشته‏اند. مردان بزرگتاریخ، کسانی بوده‏اند که از کمترین امکانات، بیشترین بهره را برده‏اند.
جنگ تحمیلی با تمام دشواری‏ها و کمبود امکاناتی که داشت، استعدادهایفراوانی را شکوفا کرد. یکی از این استعدادها، سرلشکر شهید مهدی زین‏الدیناست. از مهم‏ترین ویژگی‏های او، ابتکار عمل و تیزهوشی بود. هرگاهزین‏الدین به طرح‏ریزی عملیات در میان فرماندهان می‏پرداخت، همه را انگشتبه دهان می‏گذاشت. کار دقیق اطلاعاتی، سرعت فهم تاکتیک و تکنیک‏های نظامیو به کارگیری هوشمندانه آنها در هدایت نیروها، او را به مغز طراح عملیاتمشهور کرده بود.

گوسفند قربانی

چند وقتی می‏شد که مهدی نیامده بود مرخصی. دلمان برایش خیلی تنگ شده بود.وقتی برگشت، گوسفندی خریدیم و برایش قربانی کردیم. خیلی ناراحت شد و به منگفت: حالا می‏فهمم با اینکه این همه از خدا می‏خواهم شهید شوم، چرا شهیدنمی‏شوم، تقصیر شماست! شما نذر می‏کنید که من سالم برگردم؟ گفتم: نهعزیزم! ما بارها تو را تقدیم خدا کرده‏ایم. وقتی خداحافظی می‏کنی، برایبدرقه هم دنبالت نمی‏آییم. می‏دانیم که تو نزد ما امانت هستی. ما نذرنکرده‏ایم که تو سالم بمانی. این گوسفند را هم به شکرانه دیدنت قربانیکرده‏ایم. اینها را که شنید، خوشحال شد و لبخند زد.

خطابه مادر

مکتبی که مردانش راه امام حسین علیه‏السلام را ادامه می‏دهند و زنانشحماسه‏های حضرت زینب علیهاالسلام را تکرار می‏کنند، طعم شکست را نخواهدچشید. حضرت زینب علیهاالسلام به زنان آموخت تا پیام‏رسانان حماسه خونباشند. هیچ ملتی در تمامی تاریخ، چنین پیوندی با مرگ نداشته است؛ ملتی کهمرگ را خود برمی‏گزیند.
لحظه‏ای که پیکر شهید مهدی زین‏الدین به همراه برادرش، مجید روی دستانمردم تشییع می‏شد، صدای آتشین مادر، خطابه‏ای سر داد تا نشان دهد مادران وزنان این سرزمین، راه حضرت زینب علیهاالسلام را برای خود برگزیده‏اند:«خوف، شما را نگیرد. هرگز محزون نشوید. حرکت کنید؛ حرکتی حسینی.حماسه‏سرایی کنید. هدف مقدس را دنبال کنید. ... من آرزو می‏کنم کاش بهتعداد رگ‏های بدنم پسر داشتم و در راه اسلام می‏دادم و با خون آنها، درختاسلام را آبیاری می‏کردم».
منبع: ماهنامه گلبرگ
 

Similar threads

بالا