بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

ARASH AZ

عضو جدید
کاربر ممتاز
عجب منظومه ی شعری کوتاهی :surprised:

سلام خوبی؟:D من 1 ماهی می شه نیومده بودم زیر کرسی:surprised: آخه هوا گرم بود , می رفتم تو بالکون می خوابیدم :redface:
 
  • Like
واکنش ها: floe

Eshragh-Archi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آسمان ابی است ؟

خانه ام ابری است ,اما
ابر, بارانش گرفته است....


عجب منظومه ی شعری کوتاهی :surprised:

سلام خوبی؟:D من 1 ماهی می شه نیومده بودم زیر کرسی:surprised: آخه هوا گرم بود , می رفتم تو بالکون می خوابیدم :redface:

سلام..

بالکن چرا..؟
تا چند روز دیگه قرار بریم زیر اسمون باشگاه..

درسته فانوس جان..؟



 

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وووووووووووو چه خبره امشب اینجا !!:surprised::surprised:
همه بزرگان جمع اند !
شمع و گل و پروانه همه جوع اند جایه بلبلش خالی بود که اونم از غیب رسید :D
همه سروزان و بزرگواران چطورن ؟
به همه خوش می گذره ؟
دماغ همه چاغه ؟
 

ARASH AZ

عضو جدید
کاربر ممتاز
خانه ام ابری است ,اما
ابر, بارانش گرفته است....




سلام..

بالکن چرا..؟
تا چند روز دیگه قرار بریم زیر اسمون باشگاه..

درسته فانوس جان..؟

سلام ,چطوری؟

بالکونمون گندس , ویوشم عالیه :smile: اندازه ی قبره (3متر در 4 متر ):D
 

ARASH AZ

عضو جدید
کاربر ممتاز
وووووووووووو چه خبره امشب اینجا !!:surprised::surprised:
همه بزرگان جمع اند !
شمع و گل و پروانه همه جوع اند جایه بلبلش خالی بود که اونم از غیب رسید :D
همه سروزان و بزرگواران چطورن ؟
به همه خوش می گذره ؟
دماغ همه چاغه ؟

به به سلام مدیر جدید:D چطور مطوری؟:razz: بینم تا حالا چند تا تاپیک قفل کردی؟:surprised:
خال می ده نه :D ای کاش من جای تو بودمو از این کار لذت می بردم :smile:
همینطوری تاپیک قفل می کردم :D

دماغم خیلی چاغه , باش می شه کله باشگاه رو آب گوشت مهمون کرد:D
 

Eshragh-Archi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام ,چطوری؟

بالکونمون گندس , ویوشم عالیه :smile: اندازه ی قبره (3متر در 4 متر ):D

جدا..بالکن (3متر در 4 متر ):D
عجب بالکن بزرگیه ها..خودش اتاقیه

بچه ها موافقید یه امشبه رو کرسی رو جمع کنیم بریم خونه ارش اینا..؟؟
 

kaghaz rangi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در روزگاري كه هنوز بانك خون تشكيل نشده بود، دختر كوچكي بيمار شد و به طور اضطراري به انتقال خون نياز پيدا كرد.پزشك معالج آن دختر به برادر دوازده ساله او گفت كه اگر خون بدهد ممكن است بتواند جان خواهرش را نجات دهدپسرك لحظه اي ترديد كرد، چشمانش لبريز اشك شد و سپس تصميم خود را گرفت : "بله ، دكتر من آماده ام!"وقتي كه انتقال خون صورت گرفت ، پسر بچه از دكتر پرسيد :"به من بگوئيد كه كي مي ميرم ؟"فقط آن زمان بود كه دكتر متوجه شد ،‌چرا پسرك پس از شنيدن پيشنهاد او لحظه اي ترديد كرده است .براي آن پسر بچه فقط آن يك لحظه كافي بود كه تصميم بگيرد جان خود را فداي خواهرش كند.كسي كه در فدا كردن خود براي ديگري ترديد نمي كند همان كسي است كه بي گمان قدم هايش او را به پيش ، به سوي آينده اي روشن و به سوي خدا رهنمون مي شوند.....
 

kaghaz rangi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزي مردي عقربي را ديد که درون آب دست و پا مي زند، تصميم گرفت عقرب را نجات دهد اما عقرب انگشت او را نيش زد. مرد باز هم سعي کرد عقرب را از آب بيرون بياورد اما عقرب بار ديگر او را نيش زد. رهگذري او را ديد و پرسيد : چرا عقربي را که نيش مي زند نجات ميدهي؟ مرد پاسخ داد: اين طبيعت عقرب است که نيش بزند ولي طبيعت من اينست که عشق بورزم. چرا بايد مانع عشق ورزيدن شوم فقط به اين دليل که عقرب طبيعتاً نيش ميزند؟
 

ARASH AZ

عضو جدید
کاربر ممتاز
جدا..بالکن (3متر در 4 متر ):D
عجب بالکن بزرگیه ها..خودش اتاقیه هااا

بچه ها موافقید یه امشبه رو کرسی رو جمع کنیم بریم خونه ارش اینا..؟؟

من حالا که فکرشو می کنم اصلا رو کره ی زمین نیستم:D (از خوشحالی رفتم فضا :redface:)

فقط شب چره یادتون نره :razz:
 

kaghaz rangi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ما چقدر فقير هستيم!...
روزي يك مرد ثروتمند، پسر بچه‌ي كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در انجا زندگي مي كنند، چقدر فقير هستندـ آن دو يك شبانه روز در خانه‌ي محقر يك روستايي مهمان بودندـ
در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالي بود پدر!
پدر پرسيد: آيا به زندگي انها توجه كدي؟
پسر پاسخ داد: بله پدر!
و پدر پرسيد: چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟
پسر كمي انديشيد و بعد به آرامي گفت:
فهميدم ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تاـ
ما در حياطمان يك فواره داريم و آنها رودخانه‌اي دارند كه نهايت نداردـ
ما در حياطمان فانوس‌هاي تزييني داريم و انها ستارگان را دارندـ
حياط ما به ديوارهايش محدود مي‌شود، اما باغ آنها بي‌انتهاست!
با شنيدن حرفهاي پسر، زبان مرد بند آمده بودـ بعد پسر بچه اضافه كرد:
متشكرم پدر، تو به من نشان دادي كه ما چقدر فقير هستيم!
 

kaghaz rangi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزي
باران يكريز مي‌باريد توي حوض . زن ايستاد روي بالكن . صداي شليك در هوا پيچيد. باران كه مي‌باريد وقت شكار غازها بود. بوي چوب سوخته پيچيد توي دماغش. دلش غش كرد براي گوشت كباب شده. شوهرش مي‌گفت:" خدا روزي رسان است." پسرس در خواب ناليد، چيزي تا ظهر نمانده بود.
صداي عجيبي پيچيد توي گوشش، برگشت. يك غاز وحشي خون‌آلود توي حوض افتاده بود.
 

Eshragh-Archi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


سلام باران جان..:redface:

راستی ارامش آنه هاااااا...میخواین برم بهش بگم بیاد..؟


من حالا که فکرشو می کنم اصلا رو کره ی زمین نیستم:D (از خوشحالی رفتم فضا :redface:)
فقط شب چره یادتون نره :razz:

از خوشحالی باشه که مشکلی نداره..همگی میایم..
شب چره هم هر کی دونگ خودشو میاره ..چطوره..؟ها..؟
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام باران جان..:redface:

راستی ارامش آنه هاااااا...میخواین برم بهش بگم بیاد..؟




از خوشحالی باشه که مشکلی نداره..همگی میایم..
شب چره هم هر کی دونگ خودشو میاره ..چطوره..؟ها..؟

سلام به همگی ببخشید اسم نمیبرم تک تک که خدای نکرده کسی از قلم نیفته ...:gol:

سلام اشراق جون ...:gol:
کی آنه ؟!!
قدمش سر چشم بگو بیاد ...
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام ...
 

kaghaz rangi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این داستان رو دبیر ادبیاتمون واسمون تعریف کرد ....خیلی واسم جالب بود.... میگم شاید واسه شما هم جالب باشه....

خواجوي كرماني كه براي ديدن سعدي به شيراز می اد. وقتی به خانه‌ي سعدي میرسه و در میزنه. از قضا دختر سعدي در را باز میکنه و خواجو به او میگه :" از كرمان براي ديدن پدرت آمدم و مي‌خواهم او را ملاقات كنم. "
دختر سعدي كه ميخواد به پدر خودش خبر بده كه مهمان دارن میگه:
بابا بيا! بابا بيا! خواجو ز كرمان آمده از بهر طلب شعر تو زين شهر به اينجا آمده
خواجو بسيار تعجب میکنه (البته كمي همراه ياس و خودباختگی)، تو دلش میگه: شهرتش را كاملا ميشه متوجه شد ، دخترش وقتي به اين راحتي و به اين خوبي شعر ميگه باباش كه دیگه معلومه....
 

Similar threads

بالا