يكي بود، يكي نبود، غير از خدا هيچ كسنبود.
اي برادر، يك پسر پادشاهي بود در ولايت غربت. يك روز كه داشت از كنگرهءقصر بيرون را تماشا مي كرد، كنار يك جوي آب، دختري را ديد مثل پنجهء آفتاب كه داشترخت مي شست. پسر پادشاه يك دل نه، صد دل عاشق او شد. با خود گفت چه بكنم، چه نكنم. آخر سر يك لباس كهنه پيدا كرد و پوشيد و آمد بيرون لب جوي آب. دختر هم كه پسر راديد، يك دل نه، صد دل عاشق او شد.
پسر پادشاه گفت: (اي دختر، بدان كه من يك آدمرهگذري هستم و پدرم يك گدايي است در ولايت جابلقا و حالا من بر تو عاشق شده ام. بيابرويم عروسي كنيم.) دختر گفت: (شرط دارد و آن اين كه مرا ببري در خيابان ولي عصر وهفت دست لباس و هفت دست چاقچور و هفت دست دامن و هفت سرويس لوازم آرايش و هفت رقمادوكلن برايم بخري، با مرغ سوخاري و پيتزا و سيب زميني سرخ كرده با سالاد و نوشابهو شيريني ونان خامه اي!)
پسر پادشاه گفت: (باشد. پس قرار ما فردا همين ساعت،همين جا!)
صبح فردا پسر پادشاه، دزدانه هرچه طلا و نقره خزانه ء پدرش بود،برداشت و بار شتر كرد و آمد بيرون لب جوي آب. دختر را هم نشاند ترك شتر و رفتند درخيابان ولي عصر.
آنجا كه رفتند، هر چه كه دختر خواسته بود، خريدند. دست آخر همشتر را فروختند و پولش را برداشتند و رفتند در پيتزا فروشي.
اما بشنويد ازپادشاه كه وقتي پا شد و ديد پسرش گم شده و طلا و جواهرات خزانه هم به سرقت رفته، اززور ناراحتي ديوانه شد و سر به كوه و بيابان گذاشت و رفت در ولايت جابقا و گدا شد. پادشاه را همين جا داشته باشيد تا ببينيم قضيهء پسر پادشاه و دختر به كجارسيد.
پسر پادشاه و دختر كه غذا و شيريني شان را خوردند و آمدند بيرون، يكمأموري آمد و گفت : (برادر، اين خواهر، خانم شماست؟) گفت: (نه) گفت خواهر شماست؟) گفت: (نه) گفت: (دختر خاله اي، دختر عمه اي؟) گفت: (نه.) گفت: (پس بي خود در خيابانچرا با هم مي رويد؟) پسر گفت: (اي برادر، بدان كه اين خواهر، همكلاس بنده است دردانشگاه و ما با هم شيريني خورده ايم.) آن مرد عذر خواست و رفت.
دختر گفت: ( ايپسر، اين ولايت جاي ماندن نيست .بيا تا برويم در همان ولايت جابلقا.)
اين دو تارفتند و رفتند تا رسيدند در ولايت جابلقا. آنجا رفتند به محضر و صيغهء عقد جاريكردند و آمدند بيرون. دم در محضر يك گدايي آمد و گفت به شكرانهء عروسي، به منبدبخت درمانده كمك كنيد.) پسر، خوب كه دقت كرد، فهميد اين گدا همان پدر خودش است. پادشاه هم پسر را شناخت. دست در گردن هم انداختند و بنا كردند به هاي هاي گريهكردن. گريه شان كه به تمام شد، پادشاه چشمش افتاد به دختر. كمي چشمهايش را ماليد وبعد با فرياد و هيجان دست انداخت در گردن دختر و گفت : (سلام مادربزرگ ! شما كجا ،ولايت جابلقا كجا.) دختر هم بنا كرد به گريه كردن و اشك شوق ريختن. پسر گفتايپدر! مادربزرگ كدام است؟ اين دختر خانم ، عيال من است.) پادشاه گفت خجالت بكش،دختر خانم كجا بود؟ اين مادر بزرگ من است كه ما او رادر سال وبايي گم كرده بوديم .) بعد دست برده كلاه گيس و دندان مصنوعي دختر را بيرون آورد. آرايش صورتش را هم پاككرد.
پسر كه چشمش به مادر بزرگ پدرش افتاد، آهي كشيد و نمي دانم از ناراحتييا خوشحالي دق كرد ومرد.
پادشاه هم كه مادربزرگش را پيدا كرده بود، گدايي را ولكرد و دست مادربزرگش را گرفت و رفت به همان ولايت غربت و مشغول پادشاهي شد.
مااز اين داستان نتيجه مي گيريم كه ازدواج فاميلي خيلي بد است!
قصه ء ما به سررسيد، غلاغه به خونه ش نرسيد
چرا من اینقدر قصه میگم امشب ؟
اي برادر، يك پسر پادشاهي بود در ولايت غربت. يك روز كه داشت از كنگرهءقصر بيرون را تماشا مي كرد، كنار يك جوي آب، دختري را ديد مثل پنجهء آفتاب كه داشترخت مي شست. پسر پادشاه يك دل نه، صد دل عاشق او شد. با خود گفت چه بكنم، چه نكنم. آخر سر يك لباس كهنه پيدا كرد و پوشيد و آمد بيرون لب جوي آب. دختر هم كه پسر راديد، يك دل نه، صد دل عاشق او شد.
پسر پادشاه گفت: (اي دختر، بدان كه من يك آدمرهگذري هستم و پدرم يك گدايي است در ولايت جابلقا و حالا من بر تو عاشق شده ام. بيابرويم عروسي كنيم.) دختر گفت: (شرط دارد و آن اين كه مرا ببري در خيابان ولي عصر وهفت دست لباس و هفت دست چاقچور و هفت دست دامن و هفت سرويس لوازم آرايش و هفت رقمادوكلن برايم بخري، با مرغ سوخاري و پيتزا و سيب زميني سرخ كرده با سالاد و نوشابهو شيريني ونان خامه اي!)
پسر پادشاه گفت: (باشد. پس قرار ما فردا همين ساعت،همين جا!)
صبح فردا پسر پادشاه، دزدانه هرچه طلا و نقره خزانه ء پدرش بود،برداشت و بار شتر كرد و آمد بيرون لب جوي آب. دختر را هم نشاند ترك شتر و رفتند درخيابان ولي عصر.
آنجا كه رفتند، هر چه كه دختر خواسته بود، خريدند. دست آخر همشتر را فروختند و پولش را برداشتند و رفتند در پيتزا فروشي.
اما بشنويد ازپادشاه كه وقتي پا شد و ديد پسرش گم شده و طلا و جواهرات خزانه هم به سرقت رفته، اززور ناراحتي ديوانه شد و سر به كوه و بيابان گذاشت و رفت در ولايت جابقا و گدا شد. پادشاه را همين جا داشته باشيد تا ببينيم قضيهء پسر پادشاه و دختر به كجارسيد.
پسر پادشاه و دختر كه غذا و شيريني شان را خوردند و آمدند بيرون، يكمأموري آمد و گفت : (برادر، اين خواهر، خانم شماست؟) گفت: (نه) گفت خواهر شماست؟) گفت: (نه) گفت: (دختر خاله اي، دختر عمه اي؟) گفت: (نه.) گفت: (پس بي خود در خيابانچرا با هم مي رويد؟) پسر گفت: (اي برادر، بدان كه اين خواهر، همكلاس بنده است دردانشگاه و ما با هم شيريني خورده ايم.) آن مرد عذر خواست و رفت.
دختر گفت: ( ايپسر، اين ولايت جاي ماندن نيست .بيا تا برويم در همان ولايت جابلقا.)
اين دو تارفتند و رفتند تا رسيدند در ولايت جابلقا. آنجا رفتند به محضر و صيغهء عقد جاريكردند و آمدند بيرون. دم در محضر يك گدايي آمد و گفت به شكرانهء عروسي، به منبدبخت درمانده كمك كنيد.) پسر، خوب كه دقت كرد، فهميد اين گدا همان پدر خودش است. پادشاه هم پسر را شناخت. دست در گردن هم انداختند و بنا كردند به هاي هاي گريهكردن. گريه شان كه به تمام شد، پادشاه چشمش افتاد به دختر. كمي چشمهايش را ماليد وبعد با فرياد و هيجان دست انداخت در گردن دختر و گفت : (سلام مادربزرگ ! شما كجا ،ولايت جابلقا كجا.) دختر هم بنا كرد به گريه كردن و اشك شوق ريختن. پسر گفتايپدر! مادربزرگ كدام است؟ اين دختر خانم ، عيال من است.) پادشاه گفت خجالت بكش،دختر خانم كجا بود؟ اين مادر بزرگ من است كه ما او رادر سال وبايي گم كرده بوديم .) بعد دست برده كلاه گيس و دندان مصنوعي دختر را بيرون آورد. آرايش صورتش را هم پاككرد.
پسر كه چشمش به مادر بزرگ پدرش افتاد، آهي كشيد و نمي دانم از ناراحتييا خوشحالي دق كرد ومرد.
پادشاه هم كه مادربزرگش را پيدا كرده بود، گدايي را ولكرد و دست مادربزرگش را گرفت و رفت به همان ولايت غربت و مشغول پادشاهي شد.
مااز اين داستان نتيجه مي گيريم كه ازدواج فاميلي خيلي بد است!
قصه ء ما به سررسيد، غلاغه به خونه ش نرسيد
چرا من اینقدر قصه میگم امشب ؟