بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
"افسانه ی پر آبی"

در نخستین روزهای زندگی نوع بشر، زمانی که مردمدر حال کسب شناخت از حیات و تمام پیچیدگی و زرق و برق آن بودند، پسری کم رو به نام "کووکو" ( Kuko ) زندگی میکرد. او شدیدا در دام عشق دختر رئیس قبیله اش بود؛ امابرای گفتن چیزی به دختر، بسیار خجالتی بود. به جای گفتن، او هر روزصبح جلوی دربخانه دختر یک گل سپید قرار می داد و بعد از گذشت زمانی، به محل برمی گشت تا ببیندکه هدیه اش قبول شده است یا نه.
گل سفید رنگ، گلی کمیاب و زیبا بود که فقطدر بالاترین نقطه ی کوه های بلند پیدا می شد. کووکو هر بعد از ظهر، در جست و جوی گلکمیاب از کوه ها بالا می رفت و هرگز بدون گل به دهکده بر نمی گشت. آن گل برای او،نماد احساسی بود که در قلب خودش شکفته بود. هر روز وقتی می دید که دیگر گل سفیدشروی آستان در نیست، قلبش به تپش می افتاد. و او تصور می کرد که معشوقه اش می فهمدکه زیبایی او، در زیبایی بدیع گل سپید جلوه گر شده است.
روزی، نمایندگانیناشناس به دهکده آمدند. آنها یک پیشنهاد دادند: ازدواج دختر با پسر رئیس دهکده یهمسایه در ازای الاغهای بار گیری شده با طلا، صندوق هایی پر از جواهرات گرانبها وسبد هایی پر از حبوبات، سبزیجات و میوه جات...
بیچاره کووکو!!! قلب کووکو درحرکت تظاهری آنها و بانگ ستاینده ی روستائیان غرق شد. تمام آن چیزی که برای ارائهبه دختر داشت همان گل سفید بود. زمانی که هیئت نمایندگان به خانه ی رئیس قبیله واردشدند، با چکمه های سنگینشان هدیه ی کووکو را لگدمال کردند. کووکو نمی توانست تصورکند که دختر، او را بر فرزند رئیس ثروتمند قبیله ترجیح بدهد. او یک چوپان فقیر بودکه فقط یک جفت گوسفند و دو تا مرغ داشت که تا به حال حتی یک تخم طلا هم نگذاشتهبودند!
غروب آن روز، با نا امیدی بسیار، به سمت آبشار ِ الهه رفت تا درآرامش فکر کند. اینجا، وقتی زندگی اش تاریک می شد، یک مکان دلخواه برای او بود. برطبق افسانه ها الهه ی کشت و ذرعی که دریاچه محل زندگی اوست، آرزوهای افراد مستحقیرا که از او کمک بخواهند اجابت می کند. کووکو حدس می کرد که الهه - همان طور کهزیبا بود - غم خوار و مهربان هم بود. و در تاریک و روشن صبح، در تفکر الهه بود. ودر دل از آرزوها و امیدها، نبردها و نا امیدی هایش سخن می گفت. کووکوی نسبتا کم روو خجالتی، دریافت که می تواند آزادانه با الهه ای که نمی بیند صحبت کند. با کسی کهاحساس می کرد همواره در آبهای اخگر گونه ی آبشار بهاری حاضر است.
غروب آنروز بعد از اینکه بالاخره در سکوت فرو رفت، از سیمای پرنده ای بدیع و آبی رنگ که درسراسر آسمان پرواز می کرد، در شگفت شد. پرنده بالای سر او سه بار چرخ زد و یک پر بهدامن کووکو انداخت. پری بلند و رنگین کمانی... . کووکو تا به آن وقت چیزی به آنزیبایی ندیده بود. او در حیرت بود. اما بیشتر وحشت زده شد وقتی که پرنده با او سخنگفت.
"من پرنده ی نامیموتو هستم. کسی که آشیانش در دامان الهه کشت و ذرعاست. او به من امر کرده است تا تو را دل گرم کنم. این پر نیلی رنگ را به دختری کهدوستش داری هدیه کن. اگر قلب او برای تو بتپد، دختر از آن تو خواهدشد."
کووکو به پرنده ی مقدس تعظیم و از هدیه ی نایابش سپاسگزاری کرد. سپس بهدهکده بازگشت و آن پر را در پادری خانه ی معشوقه گذاشت. آن شب را نتوانست بخوابد وبه محض طلوع خورشید، آنجا حاضر بود تا ببیند آیا هنوز پر درمکانی که گذاشته بود هستیا نه...
چه لذت عظیمی!... پر آنجا نبود!
زمانی که آنجا ایستاد، رئیسدهکده ، دخترش و تمام نمایندگان غریبه از خانه بیرون آمدند و جارچی دهکد شروع بهنواختن ناقوس کرد تا مردم ده را به جلسه فرابخواند. آن ها در میدان اجتماع کردند ومنتظر شنیدن اخبار بودند. کووکوی بیچاره ناگهان هراسان شد. از اینکه شاید این جلسهخبر پذیرفتن پیشنهاد ازدواج با پسر رئیس قبیله ی همسایه باشد.
اما به جایآن، کووکو دید که معشوقه اش در حالی که پر آبی را به موهای طلایی اش بسته است، بهجلو آمده و با صدایی رسا اعلام کرد:
" من فقط با مردی ازدواج خواهم کرد کهبه من بگوید پرنده ای که این پر متعلق به اوست در کجا زندگی می کند. "
سپسپدرش گفت: "سه روز بعد، ما جلسه ای دیگر خواهیم داشت و در آن، جواب سوال دخترم راخواهیم شنید."
کووکو فهمید که رئیس قبیله قصد دارد به پسر رئیس قبیله یهمسایه فرصتی بدهد تا جواب سوال دختر را بدهد. آن سه روز برای کووکوی بینوا بسیارکند گذشت. او جواب را می دانست، اما در شک بود که آیا رقیبش توانایی دادن پاسخ درسترا دارد یا نه.
بعد از گذشت آن سه روز، ناقوص به صدا در آمد و مردم دوبارهدر میدان جمع شدند. هیئت نمایندگان بازگشتند و این بار پسر رئیس قبیله ی همسایه همبا آن ها بود. در بهت و حیرت کووکو، آن پسر بسیار زیبا رو بود، اما غرور و تکبر درخصایصش مهر شده بود. علاوه بر این رفتارش معنی رفتار کسی را می داد که در همه یشرایط راه خود را می رود. رقیب کووکو قدمی به جلو برداشت و سپس با صدای بلندگفت:
" این است جواب من به سوال شما: من مردانی را به گوشه گوشه ی سرزمینمانفرستادم، و هیچ کس پرنده ای با خصوصیاتی که شما نام بردید، ندید. من با اطمیناناعلام می کنم که آن پرنده در این سرزمین غریبه است و باید از سرزمینهای دور آمدهباشد."
رئیس با خوشحالی پذیرفت: "آری! ... همین باید جواب ما باشد."
دخترگفت: "هنوز نه. این جواب سوال من نبود. این جواب به من نگفت که کجا پرنده را پیداکنم."
سپس کووکو قدمی به جلو برداشت. برایش حیرت آور بود که وقتی سخن می گفتدیگر لکنت نداشت. صدایش راسخ و ملیح بود هنگامی که گفت: " من پرنده ای را که در جستو جویش هستید دیده ام. این پرنده را نه در سرزمین ما و نه هیچ کجای دیگر پیدا نمیکنید. چرا که در دامان الهه زندگی آشیان کرده است. او پرنده ی نامیموتو است، مقربالهه ی زندگی، بالاتر از هر کس دیگر."
روستاییان متعجب شدند، نه از کلماتکووکو بلکه از تبدیل او به یک مرد جوان و بی پروا که نه تردید دارد و نهترس.
رئیس با اخم گفت: " از کجا می دانی؟ "
-- پرنده خود این هدیه رابه من داده است. این پر سمبل عشق واقعی است. پسری که این پر را به دختری هدیه میدهد، در واقع به او می گوید: " قلب من به سوی تو می پرد، همان طور که پرنده ای بهسمت آشیانش پرواز می کند. من آرزو دارم برای همیشه در قلب تو آشیان کنم."
این پیام پر آبی رنگ است و برای همین ، من این پر را به دختر شما هدیه کردم. من رعیتشما هستم سرورم، اما قلب من بیشترین اشتیاق را در تعلق به دختر شما دارد.... برایهمیشه.
همه ی اهالی شیفته ی سخنان پسر شدند و حتی رئیس هم نتوانست بر عدمرضایت عبوسانه ی خود پافشاری کند. اگرچه فکر از دست دادن تمامی مزیت هایی که دروصلت با قبیله ی همسایه وجود داشت، آزارش می داد. اما به هرحال دخترش را دوست میداشت و شادی او برایش از ثروت مهمتر بود. دختر اول به پسر رئیس همسایه و سپس بهکووکو نگاهی انداخت.
" من همیشه دوستت داشته ام" . این را دختر به چوپانجوان گفت.... " هر روز صبح، من از پنجره می دیدم که تو آن گل زیبای سفید رنگ راجلوی در خانه می گذاشتی. من همیشه آرزو داشتم که تو روزی با من از عشقت حرفبزنی."
سپس دست پسر را گرفت و اعلام کرد: " من پر آبی رنگ ِ عاطفه ی تو راقبول می کنم. بگذارید از امروز به بعد، پر آبی نشانه ی عشق جاودانی هر مرد و زنیباشد ."
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
aliment=غذا دادن -غذا
alimentation=غذا -تغذیه
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
:w27:
it isn,t your alimentation :w00:
be careful:w02:
because you are speaking about my hen:w02:
نخواستیم مرغت هم مرغ باشه ادم نمیسوزه یه استخون که روش فقط پر چسبوندن
گنجشک گوشتش از گوشت مرغت بیشتره .
:w08:
:w21:
 
  • Like
واکنش ها: pme

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
سلام کوچولو:child:
منتظر بودیم یکی بیاد کلاس رو تعطیل کنیم .:w21:
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
نخواستیم مرغت هم مرغ باشه ادم نمیسوزه یه استخون که روش فقط پر چسبوندن
گنجشک گوشتش از گوشت مرغت بیشتره .
:w08:
:w21:
برو همون گنجشكتو شكار كن:w02:

سلام
دوباره كه كرسي رو انگليش كردين
hi
نه ببخشيد سلام:d
گفت كه شايد يه انگليسي بخواد باد زير كرسي بايد بتونيم باهاش صحبت كنيم ديگه:thumbsup2:
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
سلام کچل
حالت خوبه
داستانت خیلی طولانی بود اما نتیجه شم تابلو بود .اما خوب دستت درد نکنه
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
توضيح دهيد که چگونه مي توان با استفاده از يک فشارسنج ارتفاعيک آسمان خراش اندازه گرفت؟سوال بالا يکي از سوالات امتحان فيزيک در دانشگاه کپنهاگ بوديکي از دانشجويان چنين پاسخ داد: "به فشار سنج يك نخ بلند مي بنديم. سپس فشارسنج را از بالاي آسمان خراش طوري آويزان مي کنيم که سرش به زمين بخورد. ارتفاع ساختمان مورد نظر برابر با طول طناب به اضافه طول فشارسنج خواهد بود."





پاسخ بالا چنان مسخره به نظر مي آمد که مصحح بدون تامل دانشجو را مردود اعلام کرد. ولي دانشجو اصرار داشت که پاسخ او کاملا درست است و درخواست تجديد نظر در نمره ي خود کرد. يکي از اساتيد دانشگاه به عنوان قاضي تعيين شد و قرار شد که تصميم نهايي را او بگيرد.






نظر قاضي اين بود که پاسخ دانشجو در واقع درست است، ولي نشانگر هيچ گونه دانشي نسبت به اصول علم فيزيک نيست. سپس تصميم گرفته شد که دانشجو احضار شود و در طي فرصتي شش دقيقه اي پاسخي شفاهي ارائه دهد که نشانگر حداقل آشنايي او با اصول علم فيزيک باشد.





دانشجو در پنج دقيقه ي اول ساکت نشسته بود و فکر مي کرد. قاضي به او يادآوري کرد که زمان تعيين شده در حال اتمام است. دانشجو گفت که چندين روش به ذهنش رسيده است ولي نمي تواند تصميم گيري کند که کدام يک بهترين مي باشد.


قاضي به او گفت که عجله کند، و دانشجو پاسخ داد: "روش اول اين است که فشارسنج را از بالاي آسمان خراش رها کنيم و مدت زماني که طول مي کشد به زمين برسد را اندازه گيري کنيم. ارتفاع ساختمان را مي توان با استفاده از اين مدت زمان و فرمولي که روي کاغذ نوشته ام محاسبه کرد."


دانشجو بلافاصله افزود: "ولي من اين روش را پيشنهاد نمي کنم، چون ممکن است فشارسنج خراب شود!"





"
روش ديگر اين است که اگر خورشيد مي تابد، طول فشارسنج را اندازه بگيريم، سپس طول سايه ي فشارسنج را اندازه بگيريم، و آنگاه طول سايه ي ساختمان را اندازه بگيريم. با استفاده از نتايج و يک نسبت هندسي ساده مي توان ارتفاع ساختمان را اندازه گيري کرد. رابطه ي اين روش را نيز روي کاغذ نوشته ام."




"
ولي اگر بخواهيم با روشي علمي تر ارتفاع ساختمان را اندازه بگيريم، مي توانيم يک ريسمان کوتاه را به انتهاي فشارسنج ببنديم و آن را مانند آونگ ابتدا در سطح زمين و سپس در پشت بام آسمان خراش به نوسان درآوريم. سپس ارتفاع ساختمان را با استفاده از تفاضل نيروي گرانش دو سطح بدست آوريم. من رابطه هاي مربوط به اين روش را که بسيار طولاني و پيچيده مي باشند در اين کاغذ نوشته ام."



"
آها! يک روش ديگر که چندان هم بد نيست: اگر آسمان خراش پله ي اضطراري داشته باشد، مي توانيم با استفاده از فشارسنج سطح بيروني آن را علامت گذاري کرده و بالا برويم و سپس با استفاده از تعداد نشان ها و طول فشارسنج ارتفاع ساختمان را بدست بياوريم."



"
ولي اگر شما خيلي سرسختانه دوست داشته باشيد که از خواص مخصوص فشارسنج براي اندازه گيري ارتفاع استفاده کنيد، مي توانيد فشار هوا در بالاي ساختمان را اندازه گيري کنيد، و سپس فشار هوا در سطح زمين را اندازه گيري کنيد، سپس با استفاده از تفاضل فشارهاي حاصل ارتفاع ساختمان را بدست بياوريد."



"
ولي بدون شک بهترين راه اين مي باشد که در خانه ي سرايدار آسمان خراش را بزنيم و به او بگوييم که اگر دوست دارد صاحب اين فشارسنج خوشگل بشود، مي تواند ارتفاع آسمان خراش را به ما بگويد تا فشارسنج را به او بدهيم!"



دانشجويي که داستان او را خوانديد، نيلز بور، فيزيکدان بزرگ دانمارکي بود!!!
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
سلام آقا حمید. خوبی شما؟

سلام معصومه جان خودت خوبی
منم بهترم مرسی


سلام بر حمید خان






پس بهتره نخونی که وقت تلف کردنه
این داستانی هم که الان گفتی به خوندنش می ارزید اما هنوز اون کمال مطلوب نبود .:w21:

سلام مقصود جان تو چطوری خوش میگذره !؟


سلام بچ:d
ما خوبيم خودت خوبي؟

خسته نباشي چرا نخونديش؟:w02:
ازين به بعد اول داستانو مي خوني بعد ميذاريش :w02:
شايد بايد سانسور بشه:thumbsup2:

سلام یاسمن چطوری ؟!
 

magsod

كاربر فعال مهندسی كامپیوتر
کاربر ممتاز
سلام مقصود جان تو چطوری خوش میگذره !؟




!
اره عزیز افتضاح خوش میگذره فردا هم که اند خوش گذرونی هستیم .
حمید جان من مسواکم خراب شده امشب نمیتونم مسواک بزنم عزیز چیکار کنم؟:child:
 

mansoore72

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام ديشب اخرش كي پذيرايي كرد؟
ياسمن؟
مقصود؟
امشب نوبت كيه؟
 

Similar threads

بالا