"افسانه ی پر آبی"
در نخستین روزهای زندگی نوع بشر، زمانی که مردمدر حال کسب شناخت از حیات و تمام پیچیدگی و زرق و برق آن بودند، پسری کم رو به نام "کووکو" ( Kuko ) زندگی میکرد. او شدیدا در دام عشق دختر رئیس قبیله اش بود؛ امابرای گفتن چیزی به دختر، بسیار خجالتی بود. به جای گفتن، او هر روزصبح جلوی دربخانه دختر یک گل سپید قرار می داد و بعد از گذشت زمانی، به محل برمی گشت تا ببیندکه هدیه اش قبول شده است یا نه.
گل سفید رنگ، گلی کمیاب و زیبا بود که فقطدر بالاترین نقطه ی کوه های بلند پیدا می شد. کووکو هر بعد از ظهر، در جست و جوی گلکمیاب از کوه ها بالا می رفت و هرگز بدون گل به دهکده بر نمی گشت. آن گل برای او،نماد احساسی بود که در قلب خودش شکفته بود. هر روز وقتی می دید که دیگر گل سفیدشروی آستان در نیست، قلبش به تپش می افتاد. و او تصور می کرد که معشوقه اش می فهمدکه زیبایی او، در زیبایی بدیع گل سپید جلوه گر شده است.
روزی، نمایندگانیناشناس به دهکده آمدند. آنها یک پیشنهاد دادند: ازدواج دختر با پسر رئیس دهکده یهمسایه در ازای الاغهای بار گیری شده با طلا، صندوق هایی پر از جواهرات گرانبها وسبد هایی پر از حبوبات، سبزیجات و میوه جات...
بیچاره کووکو!!! قلب کووکو درحرکت تظاهری آنها و بانگ ستاینده ی روستائیان غرق شد. تمام آن چیزی که برای ارائهبه دختر داشت همان گل سفید بود. زمانی که هیئت نمایندگان به خانه ی رئیس قبیله واردشدند، با چکمه های سنگینشان هدیه ی کووکو را لگدمال کردند. کووکو نمی توانست تصورکند که دختر، او را بر فرزند رئیس ثروتمند قبیله ترجیح بدهد. او یک چوپان فقیر بودکه فقط یک جفت گوسفند و دو تا مرغ داشت که تا به حال حتی یک تخم طلا هم نگذاشتهبودند!
غروب آن روز، با نا امیدی بسیار، به سمت آبشار ِ الهه رفت تا درآرامش فکر کند. اینجا، وقتی زندگی اش تاریک می شد، یک مکان دلخواه برای او بود. برطبق افسانه ها الهه ی کشت و ذرعی که دریاچه محل زندگی اوست، آرزوهای افراد مستحقیرا که از او کمک بخواهند اجابت می کند. کووکو حدس می کرد که الهه - همان طور کهزیبا بود - غم خوار و مهربان هم بود. و در تاریک و روشن صبح، در تفکر الهه بود. ودر دل از آرزوها و امیدها، نبردها و نا امیدی هایش سخن می گفت. کووکوی نسبتا کم روو خجالتی، دریافت که می تواند آزادانه با الهه ای که نمی بیند صحبت کند. با کسی کهاحساس می کرد همواره در آبهای اخگر گونه ی آبشار بهاری حاضر است.
غروب آنروز بعد از اینکه بالاخره در سکوت فرو رفت، از سیمای پرنده ای بدیع و آبی رنگ که درسراسر آسمان پرواز می کرد، در شگفت شد. پرنده بالای سر او سه بار چرخ زد و یک پر بهدامن کووکو انداخت. پری بلند و رنگین کمانی... . کووکو تا به آن وقت چیزی به آنزیبایی ندیده بود. او در حیرت بود. اما بیشتر وحشت زده شد وقتی که پرنده با او سخنگفت.
"من پرنده ی نامیموتو هستم. کسی که آشیانش در دامان الهه کشت و ذرعاست. او به من امر کرده است تا تو را دل گرم کنم. این پر نیلی رنگ را به دختری کهدوستش داری هدیه کن. اگر قلب او برای تو بتپد، دختر از آن تو خواهدشد."
کووکو به پرنده ی مقدس تعظیم و از هدیه ی نایابش سپاسگزاری کرد. سپس بهدهکده بازگشت و آن پر را در پادری خانه ی معشوقه گذاشت. آن شب را نتوانست بخوابد وبه محض طلوع خورشید، آنجا حاضر بود تا ببیند آیا هنوز پر درمکانی که گذاشته بود هستیا نه...
چه لذت عظیمی!... پر آنجا نبود!
زمانی که آنجا ایستاد، رئیسدهکده ، دخترش و تمام نمایندگان غریبه از خانه بیرون آمدند و جارچی دهکد شروع بهنواختن ناقوس کرد تا مردم ده را به جلسه فرابخواند. آن ها در میدان اجتماع کردند ومنتظر شنیدن اخبار بودند. کووکوی بیچاره ناگهان هراسان شد. از اینکه شاید این جلسهخبر پذیرفتن پیشنهاد ازدواج با پسر رئیس قبیله ی همسایه باشد.
اما به جایآن، کووکو دید که معشوقه اش در حالی که پر آبی را به موهای طلایی اش بسته است، بهجلو آمده و با صدایی رسا اعلام کرد:
" من فقط با مردی ازدواج خواهم کرد کهبه من بگوید پرنده ای که این پر متعلق به اوست در کجا زندگی می کند. "
سپسپدرش گفت: "سه روز بعد، ما جلسه ای دیگر خواهیم داشت و در آن، جواب سوال دخترم راخواهیم شنید."
کووکو فهمید که رئیس قبیله قصد دارد به پسر رئیس قبیله یهمسایه فرصتی بدهد تا جواب سوال دختر را بدهد. آن سه روز برای کووکوی بینوا بسیارکند گذشت. او جواب را می دانست، اما در شک بود که آیا رقیبش توانایی دادن پاسخ درسترا دارد یا نه.
بعد از گذشت آن سه روز، ناقوص به صدا در آمد و مردم دوبارهدر میدان جمع شدند. هیئت نمایندگان بازگشتند و این بار پسر رئیس قبیله ی همسایه همبا آن ها بود. در بهت و حیرت کووکو، آن پسر بسیار زیبا رو بود، اما غرور و تکبر درخصایصش مهر شده بود. علاوه بر این رفتارش معنی رفتار کسی را می داد که در همه یشرایط راه خود را می رود. رقیب کووکو قدمی به جلو برداشت و سپس با صدای بلندگفت:
" این است جواب من به سوال شما: من مردانی را به گوشه گوشه ی سرزمینمانفرستادم، و هیچ کس پرنده ای با خصوصیاتی که شما نام بردید، ندید. من با اطمیناناعلام می کنم که آن پرنده در این سرزمین غریبه است و باید از سرزمینهای دور آمدهباشد."
رئیس با خوشحالی پذیرفت: "آری! ... همین باید جواب ما باشد."
دخترگفت: "هنوز نه. این جواب سوال من نبود. این جواب به من نگفت که کجا پرنده را پیداکنم."
سپس کووکو قدمی به جلو برداشت. برایش حیرت آور بود که وقتی سخن می گفتدیگر لکنت نداشت. صدایش راسخ و ملیح بود هنگامی که گفت: " من پرنده ای را که در جستو جویش هستید دیده ام. این پرنده را نه در سرزمین ما و نه هیچ کجای دیگر پیدا نمیکنید. چرا که در دامان الهه زندگی آشیان کرده است. او پرنده ی نامیموتو است، مقربالهه ی زندگی، بالاتر از هر کس دیگر."
روستاییان متعجب شدند، نه از کلماتکووکو بلکه از تبدیل او به یک مرد جوان و بی پروا که نه تردید دارد و نهترس.
رئیس با اخم گفت: " از کجا می دانی؟ "
-- پرنده خود این هدیه رابه من داده است. این پر سمبل عشق واقعی است. پسری که این پر را به دختری هدیه میدهد، در واقع به او می گوید: " قلب من به سوی تو می پرد، همان طور که پرنده ای بهسمت آشیانش پرواز می کند. من آرزو دارم برای همیشه در قلب تو آشیان کنم."
این پیام پر آبی رنگ است و برای همین ، من این پر را به دختر شما هدیه کردم. من رعیتشما هستم سرورم، اما قلب من بیشترین اشتیاق را در تعلق به دختر شما دارد.... برایهمیشه.
همه ی اهالی شیفته ی سخنان پسر شدند و حتی رئیس هم نتوانست بر عدمرضایت عبوسانه ی خود پافشاری کند. اگرچه فکر از دست دادن تمامی مزیت هایی که دروصلت با قبیله ی همسایه وجود داشت، آزارش می داد. اما به هرحال دخترش را دوست میداشت و شادی او برایش از ثروت مهمتر بود. دختر اول به پسر رئیس همسایه و سپس بهکووکو نگاهی انداخت.
" من همیشه دوستت داشته ام" . این را دختر به چوپانجوان گفت.... " هر روز صبح، من از پنجره می دیدم که تو آن گل زیبای سفید رنگ راجلوی در خانه می گذاشتی. من همیشه آرزو داشتم که تو روزی با من از عشقت حرفبزنی."
سپس دست پسر را گرفت و اعلام کرد: " من پر آبی رنگ ِ عاطفه ی تو راقبول می کنم. بگذارید از امروز به بعد، پر آبی نشانه ی عشق جاودانی هر مرد و زنیباشد ."
در نخستین روزهای زندگی نوع بشر، زمانی که مردمدر حال کسب شناخت از حیات و تمام پیچیدگی و زرق و برق آن بودند، پسری کم رو به نام "کووکو" ( Kuko ) زندگی میکرد. او شدیدا در دام عشق دختر رئیس قبیله اش بود؛ امابرای گفتن چیزی به دختر، بسیار خجالتی بود. به جای گفتن، او هر روزصبح جلوی دربخانه دختر یک گل سپید قرار می داد و بعد از گذشت زمانی، به محل برمی گشت تا ببیندکه هدیه اش قبول شده است یا نه.
گل سفید رنگ، گلی کمیاب و زیبا بود که فقطدر بالاترین نقطه ی کوه های بلند پیدا می شد. کووکو هر بعد از ظهر، در جست و جوی گلکمیاب از کوه ها بالا می رفت و هرگز بدون گل به دهکده بر نمی گشت. آن گل برای او،نماد احساسی بود که در قلب خودش شکفته بود. هر روز وقتی می دید که دیگر گل سفیدشروی آستان در نیست، قلبش به تپش می افتاد. و او تصور می کرد که معشوقه اش می فهمدکه زیبایی او، در زیبایی بدیع گل سپید جلوه گر شده است.
روزی، نمایندگانیناشناس به دهکده آمدند. آنها یک پیشنهاد دادند: ازدواج دختر با پسر رئیس دهکده یهمسایه در ازای الاغهای بار گیری شده با طلا، صندوق هایی پر از جواهرات گرانبها وسبد هایی پر از حبوبات، سبزیجات و میوه جات...
بیچاره کووکو!!! قلب کووکو درحرکت تظاهری آنها و بانگ ستاینده ی روستائیان غرق شد. تمام آن چیزی که برای ارائهبه دختر داشت همان گل سفید بود. زمانی که هیئت نمایندگان به خانه ی رئیس قبیله واردشدند، با چکمه های سنگینشان هدیه ی کووکو را لگدمال کردند. کووکو نمی توانست تصورکند که دختر، او را بر فرزند رئیس ثروتمند قبیله ترجیح بدهد. او یک چوپان فقیر بودکه فقط یک جفت گوسفند و دو تا مرغ داشت که تا به حال حتی یک تخم طلا هم نگذاشتهبودند!
غروب آن روز، با نا امیدی بسیار، به سمت آبشار ِ الهه رفت تا درآرامش فکر کند. اینجا، وقتی زندگی اش تاریک می شد، یک مکان دلخواه برای او بود. برطبق افسانه ها الهه ی کشت و ذرعی که دریاچه محل زندگی اوست، آرزوهای افراد مستحقیرا که از او کمک بخواهند اجابت می کند. کووکو حدس می کرد که الهه - همان طور کهزیبا بود - غم خوار و مهربان هم بود. و در تاریک و روشن صبح، در تفکر الهه بود. ودر دل از آرزوها و امیدها، نبردها و نا امیدی هایش سخن می گفت. کووکوی نسبتا کم روو خجالتی، دریافت که می تواند آزادانه با الهه ای که نمی بیند صحبت کند. با کسی کهاحساس می کرد همواره در آبهای اخگر گونه ی آبشار بهاری حاضر است.
غروب آنروز بعد از اینکه بالاخره در سکوت فرو رفت، از سیمای پرنده ای بدیع و آبی رنگ که درسراسر آسمان پرواز می کرد، در شگفت شد. پرنده بالای سر او سه بار چرخ زد و یک پر بهدامن کووکو انداخت. پری بلند و رنگین کمانی... . کووکو تا به آن وقت چیزی به آنزیبایی ندیده بود. او در حیرت بود. اما بیشتر وحشت زده شد وقتی که پرنده با او سخنگفت.
"من پرنده ی نامیموتو هستم. کسی که آشیانش در دامان الهه کشت و ذرعاست. او به من امر کرده است تا تو را دل گرم کنم. این پر نیلی رنگ را به دختری کهدوستش داری هدیه کن. اگر قلب او برای تو بتپد، دختر از آن تو خواهدشد."
کووکو به پرنده ی مقدس تعظیم و از هدیه ی نایابش سپاسگزاری کرد. سپس بهدهکده بازگشت و آن پر را در پادری خانه ی معشوقه گذاشت. آن شب را نتوانست بخوابد وبه محض طلوع خورشید، آنجا حاضر بود تا ببیند آیا هنوز پر درمکانی که گذاشته بود هستیا نه...
چه لذت عظیمی!... پر آنجا نبود!
زمانی که آنجا ایستاد، رئیسدهکده ، دخترش و تمام نمایندگان غریبه از خانه بیرون آمدند و جارچی دهکد شروع بهنواختن ناقوس کرد تا مردم ده را به جلسه فرابخواند. آن ها در میدان اجتماع کردند ومنتظر شنیدن اخبار بودند. کووکوی بیچاره ناگهان هراسان شد. از اینکه شاید این جلسهخبر پذیرفتن پیشنهاد ازدواج با پسر رئیس قبیله ی همسایه باشد.
اما به جایآن، کووکو دید که معشوقه اش در حالی که پر آبی را به موهای طلایی اش بسته است، بهجلو آمده و با صدایی رسا اعلام کرد:
" من فقط با مردی ازدواج خواهم کرد کهبه من بگوید پرنده ای که این پر متعلق به اوست در کجا زندگی می کند. "
سپسپدرش گفت: "سه روز بعد، ما جلسه ای دیگر خواهیم داشت و در آن، جواب سوال دخترم راخواهیم شنید."
کووکو فهمید که رئیس قبیله قصد دارد به پسر رئیس قبیله یهمسایه فرصتی بدهد تا جواب سوال دختر را بدهد. آن سه روز برای کووکوی بینوا بسیارکند گذشت. او جواب را می دانست، اما در شک بود که آیا رقیبش توانایی دادن پاسخ درسترا دارد یا نه.
بعد از گذشت آن سه روز، ناقوص به صدا در آمد و مردم دوبارهدر میدان جمع شدند. هیئت نمایندگان بازگشتند و این بار پسر رئیس قبیله ی همسایه همبا آن ها بود. در بهت و حیرت کووکو، آن پسر بسیار زیبا رو بود، اما غرور و تکبر درخصایصش مهر شده بود. علاوه بر این رفتارش معنی رفتار کسی را می داد که در همه یشرایط راه خود را می رود. رقیب کووکو قدمی به جلو برداشت و سپس با صدای بلندگفت:
" این است جواب من به سوال شما: من مردانی را به گوشه گوشه ی سرزمینمانفرستادم، و هیچ کس پرنده ای با خصوصیاتی که شما نام بردید، ندید. من با اطمیناناعلام می کنم که آن پرنده در این سرزمین غریبه است و باید از سرزمینهای دور آمدهباشد."
رئیس با خوشحالی پذیرفت: "آری! ... همین باید جواب ما باشد."
دخترگفت: "هنوز نه. این جواب سوال من نبود. این جواب به من نگفت که کجا پرنده را پیداکنم."
سپس کووکو قدمی به جلو برداشت. برایش حیرت آور بود که وقتی سخن می گفتدیگر لکنت نداشت. صدایش راسخ و ملیح بود هنگامی که گفت: " من پرنده ای را که در جستو جویش هستید دیده ام. این پرنده را نه در سرزمین ما و نه هیچ کجای دیگر پیدا نمیکنید. چرا که در دامان الهه زندگی آشیان کرده است. او پرنده ی نامیموتو است، مقربالهه ی زندگی، بالاتر از هر کس دیگر."
روستاییان متعجب شدند، نه از کلماتکووکو بلکه از تبدیل او به یک مرد جوان و بی پروا که نه تردید دارد و نهترس.
رئیس با اخم گفت: " از کجا می دانی؟ "
-- پرنده خود این هدیه رابه من داده است. این پر سمبل عشق واقعی است. پسری که این پر را به دختری هدیه میدهد، در واقع به او می گوید: " قلب من به سوی تو می پرد، همان طور که پرنده ای بهسمت آشیانش پرواز می کند. من آرزو دارم برای همیشه در قلب تو آشیان کنم."
این پیام پر آبی رنگ است و برای همین ، من این پر را به دختر شما هدیه کردم. من رعیتشما هستم سرورم، اما قلب من بیشترین اشتیاق را در تعلق به دختر شما دارد.... برایهمیشه.
همه ی اهالی شیفته ی سخنان پسر شدند و حتی رئیس هم نتوانست بر عدمرضایت عبوسانه ی خود پافشاری کند. اگرچه فکر از دست دادن تمامی مزیت هایی که دروصلت با قبیله ی همسایه وجود داشت، آزارش می داد. اما به هرحال دخترش را دوست میداشت و شادی او برایش از ثروت مهمتر بود. دختر اول به پسر رئیس همسایه و سپس بهکووکو نگاهی انداخت.
" من همیشه دوستت داشته ام" . این را دختر به چوپانجوان گفت.... " هر روز صبح، من از پنجره می دیدم که تو آن گل زیبای سفید رنگ راجلوی در خانه می گذاشتی. من همیشه آرزو داشتم که تو روزی با من از عشقت حرفبزنی."
سپس دست پسر را گرفت و اعلام کرد: " من پر آبی رنگ ِ عاطفه ی تو راقبول می کنم. بگذارید از امروز به بعد، پر آبی نشانه ی عشق جاودانی هر مرد و زنیباشد ."