بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام شب خیر
سلام محمد صادق خوبی
دوستان دیگه هم قبلا زیارت کردیم دیدم یه بستنی زیاده اومدم منم بستنی بخونم
راستی دوستان با اشعار نظامی اشنا هستید واقعا داستانهای زیبایی داره
نظامی عشق و افسانه و تاریخ را به هم پیوند زده است
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
سلام شب خیر
سلام محمد صادق خوبی
دوستان دیگه هم قبلا زیارت کردیم دیدم یه بستنی زیاده اومدم منم بستنی بخونم
راستی دوستان با اشعار نظامی اشنا هستید واقعا داستانهای زیبایی داره
نظامی عشق و افسانه و تاریخ را به هم پیوند زده است

ایوالله آقا محسن
من عاشق داستانای افسانه ای ایران و نظامی هستم
زود باش تعریف کن
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گلاب جان من توی تایپ ضعیف هستم
فقط اینو بگم که بهرام گور هفت گنبد از هفت رنگ ساخته بود و هفت دختر هفت اقلیم رو به زنی گرفته بود و در این هفت گنبد زندگی می کردند و هر شب از هفته مهمان یکی از این زنها بود واون زنها براش یه قصه تعریف می کردند مثل قصه خیر و شر یا شهر سیاه پوشان که همشون خیلی زیبا هستن
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
گلاب جان من توی تایپ ضعیف هستم
فقط اینو بگم که بهرام گور هفت گنبد از هفت رنگ ساخته بود و هفت دختر هفت اقلیم رو به زنی گرفته بود و در این هفت گنبد زندگی می کردند و هر شب از هفته مهمان یکی از این زنها بود واون زنها براش یه قصه تعریف می کردند مثل قصه خیر و شر یا شهر سیاه پوشان که همشون خیلی زیبا هستن

وای محسن جان... اینجوری که بیشتر مشتاق شنیدن شدم...
توروخدا فرصت کردی توی وورد تایپش کن بعد برامون بزار ... میخوای سرچ کن شاید تایپ شده اش رو هم پیدا کردی...

آخخخ.. من که دیگه طاقت ندارم ..باید بقیه اش رو هم بشنوم.:w42:
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زود باش!!زودباش!!
بگو باید برم.زودباش زودباش

وای محسن جان... اینجوری که بیشتر مشتاق شنیدن شدم...
توروخدا فرصت کردی توی وورد تایپش کن بعد برامون بزار ... میخوای سرچ کن شاید تایپ شده اش رو هم پیدا کردی...

آخخخ.. من که دیگه طاقت ندارم ..باید بقیه اش رو هم بشنوم.:w42:
باشه حتما فردا شب قصه شهر سیاه پوشان رو می گم ا
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
اینجا کرامت آدما حفظ نمی شه!!:razz:هی باید قصه گدایی کنی!!خب ای که دستت می رسد کاری بکن!!!!!!!اگه بلدید بگید دیگه!!!من همون یه دونه رو بلد بودم که گفتم!!!
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یعنی امشب هیچی تعریف نمیکنی
باشه امشب شروع میکنم اگه حوصله دارید
اینجا کرامت آدما حفظ نمی شه!!:razz:هی باید قصه گدایی کنی!!خب ای که دستت می رسد کاری بکن!!!!!!!اگه بلدید بگید دیگه!!!من همون یه دونه رو بلد بودم که گفتم!!!
ارامش چرا اینقدر گله داری گر صبر کنی زغوره حلوا سازیم اگه حضور ذهن یاری کنه میگم اگه هم اشتباه نوشتم به بزرگواری خودتون ببخشید
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
بچه ها ببخشید این قصه رو برای امشبتون در نظر گرفته بودم...یه قصه ترکمنی هست...ببخشید دیگه برگ سبزی تحفه گلاب....

ایشالا فردا شب محسن جان برامون یه قصه خوشگل تعریف میکنه...


پیر مرد نگاهشو به آسمون دوخته بود و کودک هم به چشمان او . کودک چنان به پیرمرد نگاه می کرد که از بازی خرگوشها غافل مانده بود و آنچه را که در نگاه پیرمرد می یافت براش عجیبتر از جست و خیز خرگوشها بود کودک توی چشمان پیرمرد حالتی رو می دید که خیلی شبیه حالت چشمای خودش بود وقتی که می خواست از باباش پول تو جیبی بگیره و باباش هم نداشت تا بهش پول تو جیبی بده و اون همانطور که پیرمرد به آسمون نگاه می کنه به باباش نگاه می کرد و آخرش هم یک سکّه ای از باباش می گرفت که می ترسید باهاش بره مغازه و شکلات بگیره آخه مغازه داره بهش می گفت” برو با این چیزی نمیشه خرید”
پیرمرد چشماشو از آسمون کند و به زمین دوخت و کودک همچنان مات نگاه پیرمرد بود و این بار نگاهش یه جور دیگه واسه اش آشنا بود این بار مثل نگاه خودش بود وقتی از مغازه می اومد بیرون و به سکه ای که نمی تونست چیزی باهاش بخره زل می زد.
پیرمرد بی آنکه نگاهشو از خاک زیر پاش بکنه با پاهایش زیر و روش می کرد و اینبار کودک نگاهشو از چشمان پیرمرد کند و به پاهاش خیره شد باز براش عجیب بود و آشنا پیرمرد با پاهاش همونجور خاک رو زیرورو می کنه که وقتی خودش از مغازه ناامیدانه بر می گشت خونه،توی راه خاکارو زیر و رو می کرد تا شااااااید سکه ای پیدا کنه
پیرمرد نگاهی به کودک کرد کودک سرشو زیر انداخت. ساقهای کوتاه گندم چون چوب خشکی بی حرکت بودند گندم هایی که سال پیش با فوت کوچولوی کودک بازیگوش خم می شدند و دوباره می ایستادند و کودک شاد می شد از این که تونسته گندمها رو برقصونه و بعدش با دیدن یه دنیا ساق سبز و بلند گندم که با موسیقی ملایم نسیم می رقصیدند دستاشو مثل بال شاهینهای در حال پرواز باز می کرد و مثل خرگوشهایی که گهگاه سرشو نو بلند می کرد شروع می کرد به ورجه وورجه کردن
کودک سرشو بلند کرد و به اطراف نگاه کرد دنبال چیزی می گشت که باهاش بازی کنه نگاهی به آسمون کرد خبری از شاهینها نبود که اداشونو در بیاره خرگوشها که نتونسته بودند واسه خوردن چیزی پیدا کنند هم رفته بوند و باد گرم هم اذیتش می کرد خواست یه ملخ بگیره اما ازشون می ترسید کودک حوصله اش سر رفت خواست به پیرمرد بگه می خواد بره خونه اما دید که پیرمرد زانوهشاو رو خاک گذاشته و تو یه دستش ساقهای خشک گندم بود و تو اون یکی دستش یه مشت خاک.
پیرمرد چشماشو به آسمون دوخته بود و دستی که پر از خاک بود رو رو به آسمون کرد و گفت: ای خدا این خاکو ببین تشنهء تشنه هست می بینی چقدر خشکه!چشم انتظار ابریه که خودش رو تیکه تیکه کن و با ذرات پیکرش سیرابش کنه (دستی که پر از ساقهای خشک گندم بود را بالا برد) این گندمو می بینی منتظره که این خاک گل بشه تا بتونه ریشه هاشو مثل خنجری بزنه توی دلش تا با خونِ دلِ خاک بزرگ بشه و بار بده (هر دو دستشو پائین آورد و قدری سرش رو به سوی خدا کشید)ای خدا منو می بینی منتظرم تا این گندما بار بدن تا خودشونو بسپارند به داس من تا من تا دستام پر بشه (با چشمان و سرش به کودک اشاره کرد) ای خدا این بچه رو می بینی منتظره تا دستام پر بشه تا بتونم اشک حسرت رو از چشاش پاک کنم تا بی آنکه سکه ای باشد درس ایثار رو یاد بگیره. می بینی ما همه منتظر ایثاریم تا ایثار کنیم. باران را که نعمت بزرگ توست بر ما عطا کن تا نعمت بزرگتر از اون که ایثاره توی دستای ما جا بگیره “
کودک مات لبهای پیرمرد بود. همه جا سرخ شد پیرمرد بلند شد جای زانوهاش بر خاک پیدا بود. کودک دوست داشت حرف بزنه دوست داشته بگه چرا اینجا اینجوری شده؟ چرا شما اینجوری شدید ؟چرا منو هر روز پیاده میاری اینجا؟ چرا که امروز عروسیه منو نبردی عروسی؟و هزار سوال دیگه اما نمی تونست هیچ کدومو بپرسه
پیرمرد دستای کودک را که توی دستاش بود رو حس نمی کرد و شاید وجود کودک را هم حس نمی کرد . ذهنش انباشته شده بود از اگرها
اگر بارون نباره اگر گندم بار نده اگر نتونم بدهی هامو بدم اگه کسی هوامو نداشته باشه اگه کسی به دادم نرسه اگه نتونم شکم خونواده رو سیر کنم اگه مجبور بشم زمین رو بفروشم…
پیرمرد با اگرهای خود پیش می رفت که به ناگه صدای کودک او را از ازدحام اگرها بیرون آورد” بابابزرگ اونجا رو بابام داره میاد”
پیرمرد نگاهش رو به سمتی که کودک اشاره می کرد دوخت مرد جوان به سویشان آمد و رو به پیرمرد کرد و سلامی داد کودک را به آغوش گرفت پیرمرد سوالی نکرد و مرد جوان که گویی سوالی ازش کرده باشند گفت: دکترا گفتن نیاز به عمل داره مادر باید برد تهران امّا با کدوم پول
و اگرهای دیگری ذهن آشفته پیرمرد را آشفته تر ساخت.
بادِ گرم گام هایش را سیریعتر بر می داشت و آهنگی را که از زبان باغشی گرفته بود به گوش پیرمرد می رساند:
سنينگ‌ دك‌ قادردان‌ ديلگ‌ ديلارين‌
رحم‌ ايله‌ييپ‌، ياغمير ياغدير، سلط‌انيم‌
غريبام‌، غمگينام‌، ناليش‌ ايلارين‌
رحم‌ ايله‌ييپ‌، ياغمير ياغدير، سلط‌انيم‌
قدر الله‌ دوكگين‌ نصرت‌ باراني‌
اكينينگ‌ همدمي‌، يرينگ‌ ياراني‌
يرينگ‌، گوگينگ‌، عرشينگ‌، كرسينگ‌ سبحاني‌
رحم‌ ايله‌ييپ‌، ياغمير ياغدير، سلط‌انيم‌
بلبل‌لر مست‌ بولسون‌، عالم‌ آييلسين‌
قايغي‌لار دپ‌ بولسون‌، غملار ساويلسين‌
نوشيروان‌ وقتي‌ دك‌ جهان‌ ياييلسين‌
رحم‌ ايله‌ييپ‌، ياغمير ياغدير، سلط‌انيم‌
رحمتينگ‌ ايشيگي‌ عرشدان‌ آچيلسين‌
نورينگ‌ اينيپ‌، ير يوزونده‌ ساچيلسين‌
غبار گوچسين‌، عالم‌ گردي‌ آچيلسين‌
رحم‌ ايله‌ييپ‌، ياغمير ياغدير، سلط‌انيم‌
عالم‌ تقدير گوزلار ـ حقينگ‌ فرماني‌
جهاني‌ بسط‌ ايله‌، چيقسين‌ آرماني‌
سندن‌ بيتر دردلي‌لرينگ‌ درماني‌
رحم‌ ايله‌ييپ‌، ياغمير ياغدير، سلط‌انيم‌
بنده‌ بيچاره‌يم‌، نه‌ باردير منده‌
رحيم‌ سن‌، رحمان‌ سن‌، كرم‌ كان‌ سنده‌
كرمينگ‌ بولماسا، قالديق‌ درمنده‌
رحم‌ ايله‌ييپ‌، ياغمير ياغدير، سلط‌انيم‌
درگاه‌دان‌ ديلنر ناليش‌لي‌ قوللار
مناجات‌ ايله‌ييپ‌، آچيلار ديل‌لر
يامانليق‌ گوترليپ‌، ياييلسين‌ ايل‌لر
رحم‌ ايله‌ييپ‌، ياغمير ياغدير، سلط‌انيم‌
مختومقلي‌، عشقينگ‌ ايلار اراده‌
عشقينگ‌ني‌ كمال‌ ات‌، قويما آرادا
يتيرگين‌ مقصده‌، محشر - مرادا
رحم‌ ايله‌ييپ‌، ياغمير ياغدير، سلط‌انيم‌
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
سینگل جان بقیه اش رو با همون باد گرمی که میوزید میشه حدس زد... :cry:

بچه ها ببخشید من امشب از همه زودتر ازتون خداحافظی میکنم... شبتون خوش و خرم..:gol:
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه ها این سیستم سایت چش شده؟ واسه همه اینجوریه یا فقط واسه منه؟
هر کاری میکنم و هرچی رو میزنم، مثلا تشکرا رو میزنم، منو از آی دیم خارج میکنه، اگه بیهوا قطع شدم از همین الان خداحافظی میکنم دیگه.
شبتون بخیر :gol:
به امید دیدار تا فردا شب :gol:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
منم با اجازه به سمت تختم حرکت کنم!!:D
.مرسی از پذیرایی
محمدصادق نفهمیدیم کجا رفت؟:question:
سینگل جان مرسی
محسن جان فردا منتظریم;)
شبتون خوش
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
قصه دختر شاه چین این جوری شروع میشه که میگه ما در قصر خود یه خدمت کار داشتیم که همیشه سیاه پوش بود وهر وقت از او می پرسیدیم جوابی نمیداد تا اینکه به اصرار راز خود رو اینجوری میگه که من خودم حاکم یه ولایت بودم و یه روز یه مرد سیاه پوش وارد شهر ما میشه ومن از او قصه سیاه پوش بودنش رو پرسیدم وبالا خره با اصرار زیاد من گفت که یه شهر هست در فلان ولایت که همه مردمش سیاه پوش هستند اگه می خواهی بدونی خودت برو جستجو کن واون حاکم رخت سفر میبنده وراهی شهر سیاه پوشان میشه واونجا شروع به زندگی کردن میکنه وتوی اون شهر با یک قصاب دوست میشه و همیشه به اون هدیه و پول میداده تا اینکه یه شب قصاب مرد رو دعوت می کنه به خونه اش وآخر شب همه اون چیزای رو که اون حاکم بهش داده بوده برمیداره و میاره وبعد رو میکنه به حاکم میگه تو از دادن این هدیه ها منظوری داری یا اینکه قصد خود رو بگو یا اینکه هدیه ها رو پس بگیر مرد هم از او ماجرای سیاه پوش شدن مردم شهر رو میپرسه و قصاب ناراحت میشه و میگه هرچه رو بخواهی برات میگم ولی این یکی رو نه خلاصه مرد زیاد اصرار میکنه که قصاب نا گزیر میگه نصف شب بیا تا من برات بگم که ماجرا چیه
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
قصه دختر شاه چین این جوری شروع میشه که میگه ما در قصر خود یه خدمت کار داشتیم که همیشه سیاه پوش بود وهر وقت از او می پرسیدیم جوابی نمیداد تا اینکه به اصرار راز خود رو اینجوری میگه که من خودم حاکم یه ولایت بودم و یه روز یه مرد سیاه پوش وارد شهر ما میشه ومن از او قصه سیاه پوش بودنش رو پرسیدم وبالا خره با اصرار زیاد من گفت که یه شهر هست در فلان ولایت که همه مردمش سیاه پوش هستند اگه می خواهی بدونی خودت برو جستجو کن واون حاکم رخت سفر میبنده وراهی شهر سیاه پوشان میشه واونجا شروع به زندگی کردن میکنه وتوی اون شهر با یک قصاب دوست میشه و همیشه به اون هدیه و پول میداده تا اینکه یه شب قصاب مرد رو دعوت می کنه به خونه اش وآخر شب همه اون چیزای رو که اون حاکم بهش داده بوده برمیداره و میاره وبعد رو میکنه به حاکم میگه تو از دادن این هدیه ها منظوری داری یا اینکه قصد خود رو بگو یا اینکه هدیه ها رو پس بگیر مرد هم از او ماجرای سیاه پوش شدن مردم شهر رو میپرسه و قصاب ناراحت میشه و میگه هرچه رو بخواهی برات میگم ولی این یکی رو نه خلاصه مرد زیاد اصرار میکنه که قصاب نا گزیر میگه نصف شب بیا تا من برات بگم که ماجرا چیه

منظور از نصفه شب فردا شبه ها
بزار باشه واسه فردا شب که همه هستن
آخه خیلی هیجانیه
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
من کجام استاد ضرب المثله؟؟هی میخوای بگی من پیرم ها!!
خب اگه داستان نمی گی دیگه منم برم.شب خوش:gol:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
آدم میترسه سلام کنه!!الان میگی من میرم ذغال بیارم تو برو چایی بریز!!چه می دونم آجیل بیار!آجیل جمع کن!!:D


اآه آآه!!من نشستم!!!دیگه هم تا آخر شب بلند نمی شم!!
به من کار نگید تنبلم!

خوبی سینگل جان؟؟شب شما هم بخیر.:gol:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
آدم میترسه سلام کنه!!الان میگی من میرم ذغال بیارم تو برو چایی بریز!!چه می دونم آجیل بیار!آجیل جمع کن!!:D


اآه آآه!!من نشستم!!!دیگه هم تا آخر شب بلند نمی شم!!
به من کار نگید تنبلم!

خوبی سینگل جان؟؟شب شما هم بخیر.:gol:

سلام ارامش جان
تو آروم بشین
همین که تو جمع ما هستی ارامشی بهمون میدی
خب بچه ها آجیل و چایی آروم واسه آرامش بیارد
که آروم آروم بخوره
فکر کنم یه استکان چایی تا آخر شب بسش باشه
چون آروم آروم میخوره
خلاصه آروم آروم بچه ها دارن میان
دارم یه آهنگ قشنگ گوش میدم
واست بنویسم آرامش
محتصب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت این پیراهن است افسار نیست
گفت مستی زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست
گفت می باید تو را تا خانه قاضی برم
گفت رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست
گفت تا داروغه را گوییم در مسجد بخواب
گفت مسجد خوابگاه مردم بد کار نیست
گفت دیناری بده پنهان و خود را وا نهان
گفت کار شرع کار درهم و دینار نیست
گفت انقدر مستی زهی از سر بیافتادت کلاه
گفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست
......
 

Similar threads

بالا