بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چی دم دست بوده نگار آقا؟
همون!
بچه ها داستان دارم
هر وقت نوبتم شد بگید تا بگم
بگو داداشی
دیره
من صبح انتخاب واحدمه اید زود بیدار شم

سلام به همگی
ارام بر کنار
ااااااا...برو کنار دیگه:w00:
خببببب
کی حلا قراره قصه بگه
زود بگید می خوام برم:w16:
ارام من شنگول و منگول می خووام:lol:
سلام
سلام تنهایی جان.خوبی؟؟اون !:razz: آره اونم سلام!
کیی؟؟؟؟؟!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام آرامش جان من به همین اسم میخونمت ولی هرچند با آرامش بیگانه ام. براتون فال گرفتم اگه خوب بود یا بد ببخشید منو
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
مث اينكه حالا حالاها مي خواين چاق سلامتي كنين

آقا ول كن قصهه رو بچسب....
فتحی جان اصل همین چاق سلامتی هاست!آدم میفهمه کی حالش خوبه کی گرفته ست حالش!!که برحسب اونا قصه رو تعریف کنیم!!یه موقع شاد میگیم.یه موقع پند آموز!;)
سلام خوبی؟

از این حرفا نزن من قلبم ضعیفه


حمید اقا منم نیت کردم
:gol:
:biggrin::biggrin::biggrin:
حمید اول من بودم ها!این نگار آقا بعد از منه!
سلام به همگی
ارام بر کنار
ااااااا...برو کنار دیگه:w00:
خببببب
کی حلا قراره قصه بگه
زود بگید می خوام برم:w16:
ارام من شنگول و منگول می خووام:lol:
الهی قربون تو برم که با این معصوم گشتی چاق شدی!!خب بیا یه خرده رژیم بگیر خب!!اینجوری خوب نیست برای سلامتیت ها!!:biggrin::gol::gol::gol::gol:
چشم الان تنهایی برات میگه.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
هرزه گفت:«نخير، شما خيالتان راحت باشد. من حواسم جمع است، و هميشه مي فهمم که چه بايد کرد و چه نبايد کرد.»
نامه بر گفت:«بسيار خوب: پس آماده باش. بايد آب و دانه ات را در خانه بخوري و حالا که همراه من هستي در ميان راه با هيچ غريبه اي خوش و بش نکني.»
گفت:«قبول دارم». همراه شدند و از پشت بامها و کبوترخان ها و کبوترها گذشتند، از شهر گذشتند و از باغ گذشتند و از کشتزار گذشتند و به صحرا رسيدند و رفتند و رفتند تا يک جايي که در ميان زمين هاي پست و بلندي چندتا درخت خشک بود و هرزه گفت خوب است چند دقيقه روي اين درخت بنشينيم و خستگي در کنيم.
نامه بر گفت:«کارمان دير مي شود ولي اگر خيلي خسته شده اي مانعي ندارد.»
نشستند روي درخت و به هر طرف نگاه مي کردند. هرزه قدري دورتر را نشان داد و گفت:«آنجا را مي بيني؟ سبزه است و دانه است، بيا برويم بخوريم.»
نامه بر گفت:«مي بينم، سبزه هست و دانه هست ولي دام هم هست.»
هرزه گفت:«تو خيلي ترسو هستي، يک چيزي شنيده اي که در ميان سبزه دانه
مي پاشند و دام مي گذارند ولي اين دليل نمي شود که همه جا دام باشد.»
نامه بر گفت:«نه، من ترسو نيستم ولي عقل دارم و مي فهمم که توي اين بيابان کوير سوخته که هميشه باد گرم مي آيد سبزه نمي رويد و دانه پيدا نمي شود. اينها را يک صياد ريخته تا مرغهاي بلهوس را به دام بيندازد.»
هرزه گفت:«خوب، شايد خداوند قدرت نمايي کرده و در ميان کوير سبزه درآورده باشد.»
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چی دم دست بوده نگار آقا؟
همون!
بچه ها داستان دارم
هر وقت نوبتم شد بگید تا بگم
بگو داداشی
دیره
من صبح انتخاب واحدمه اید زود بیدار شم

سلام به همگی
ارام بر کنار
ااااااا...برو کنار دیگه:w00:
خببببب
کی حلا قراره قصه بگه
زود بگید می خوام برم:w16:
ارام من شنگول و منگول می خووام:lol:
سلام
سلام تنهایی جان.خوبی؟؟اون !:razz: آره اونم سلام!
کیی؟؟؟؟؟!
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
نامه بر گفت:«تو که سبزره و دانه را مي بيني درست نگاه کن، آن مرد را هم که با کلاه علفي در کنار تپه نشسته ببين. فکر نمي کني که اين ادم آنجا چکار دارد؟»
هرزه گفت:«خوب، شايد به سفر مي رفته و مثل ما خسته شده و کمي نشسته تا خستگي درکند.»
نامه بر گفت:«پس چرا گاهي کلاهش را با دست مي گيرد واين طرف و آن طرف در سبزه و در بيابان نگاه مي کند؟»
هرزه گفت:«خوب، شايد کلاهش را مي گيرد که باد نبرد و در بيابان نگاه مي کند تا بلکه کسي را پيدا کند و رفيق سفر داشته باشد.»
نامه بر گفت:«بر فرض که همه اينها آن طور باشد که تو مي گويي ولي آن نخها را نمي بيني که بالاي سبزه تکان مي خورد؟ حتماً اين نخ دام است.»
هرزه گفت:«شايد باد اين نخ ها را آورده و اينجا به سبزه ها گير کرده.»
نامه بر گفت:«بسيار خوب اگر همه اينها درست باشد فکر نمي کني در اين صحراي دور از آب و آباداني آن يک مشت دانه از کجا آمده؟»
هرزه گفت:«ممکن است دانه هاي پارسالي همين سبزه ها باشد يا شترداري از اينجا گذشته باشد و از بارش ريخته باشد. اصلا تو وسواس داري و همه چيز را بد معني مي کني. مرغ اگر اينقدر ترسو باشد که هيچ وقت دانه گيرش نمي آيد.»
نامه بر گفت:«به نظرم شيطان دارد تو را وسوسه مي کند که به هواي دانه خوردن بروي و به دام بيفتي. آخر عزيز من، جان من، کبوتر هوشيار بايد خودش اين اندازه بفهمد که همه اين چيزها بيخودي در اين بيابان با هم جمع نشده: آن آدم کلاه علفي، آن سبزه که ناگهان در ميان صحراي خشک پيدا شده، آن نخها، آن يک مشت دانه که زير آن ريخته. همه اينها نشان مي دهد که دام گذاشته اند تا پرنده شکار کنند. تو چرا اينقدر خيره سري که مي خواهي به هواي شکم چراني خودت را گرفتار کني.»
هرزه قدري ترسيد و با خود فکر کرد:«بله، ممکن است که دامي هم در کار باشد ولي چه بسيارند مرغهايي که مي روند د انه ها را از زير دام مي خوردند و در مي روند و به دام نمي افتند، چه بسيار است دام هايي که پوسيده است و مرغ آن را پاره مي کند، چه بسيارند صيادهايي که وقتي به آنها التماس کني دلشان بسوزد و آزادت کنند، و چه بسيار است اتفاقهاي ناگهاني که بلايي بر سر صياد بياورند. مثلاً ممکن است صياد ناگهان غش کند و بيفتد و من بتوانم فرار کنم.»
هرزه اين فکرها را کرد و گفت:«مي داني چيست؟ من گرسنه ام و مي خواهم بروم اين دانه ها را بخورم، هيچ هم معلوم نيست که خطري داشته باشد. مي روم ببينم اگر خطر داشت برمي گردم، تو همينجا صبر کن تا من بيايم.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
نامه بر گفت:«من از طمع کاري تو مي ترسم. تو آخر خودت را گرفتار مي کني. بيا و حرف مرا بشنو و از اين آزمايش صرف نظر کن.»
هرزه گفت:«تو چه کار داري، تو ضامن من نيستي، من هم وکيل و قيم لازم ندارم. من مي روم اگر آمدم که با هم مي رويم، اگر هم گير افتادم تو برو دنبال کارت، من خودم بلدم چگونه خودم را نجات بدهم.»
نامه بر گفت:«خيلي متأسفم که نصيحت مرا نمي شنوي.»
هرزه گفت:«بيخود متأسفي، نصيحت هم به خودت بکن که اينقدر دست و پا چلفتي و بي عرضه اي، مي روي براي مردم نامه مي بري و خودت از دانه اي که در صحراي خدا ريخته است استفاده نمي کني.»
هرزه اين را گفت و رفت به سراغ دانه ها. وقتي رسيد ديد، بله يک مشت نخ و ميخ و سيخ و اين چيزها هست و قدري سبزه و قدري دانه گندم.
از نخ پرسيد«تو چي هستي؟» نخ گفت:«من بنده اي از بندگان خدا هستم و از بس عبادت مي کنم اينطور لاغر شده ام.» پرسيد«اين ميخ و سيخ چيست؟» گفت:«هيچي خودم را به آن بسته ام که باد مرا نبرد.» پرسيد«اين سبزه ها از کجا آمده؟» گفت«آنها را کاشته ام تا دانه بياورد و مرغها بخورند و مرا دعا کنند.»
هرزه گفت:«بسيار خوب، من هم ترا دعا مي کنم.» رفت جلو و شروع کرد به دانه خوردن. اما هنوز چند دانه از حلقش پايين نرفته بود که دام بهم پيچيد و او را گرفتار کرد. صياد هم پيش آمد که او را بگيرد.
هرزه گفت:«اي صياد. من نفهميدم و نصيحت دوست خود را نشنيدم و به هواي دانه گرفتار شدم. حالا تو بيا و محض رضاي خدا به من رحم کن و آزادم کن.»
صياد گفت:«اين حرفها را همه مي زنند. کدام مرغي است که فهميده و دانه به دام بيفتد؟ اما من صيادم و کارم گرفتن مرغ است. تو که مي خواستي آزاد باشي خوب بود از اول خودت به خودت رحم مي کردي و وقتي سبزه و دانه را ديدي فکر عاقبتش را هم مي کردي. آن رفيقت را ببين که بالاي درخت نشسته است، او هم دانه ها را ديده بود ولي او مثل تو هرزه نبود...»
نامه بر وقتي از برگشتن هرزه نااميد شد پر زد و رفت که نامه اش را برساند.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
این فالم واسه آرامش مخصوص گرفتم.
باز آی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را را محرم اسرار نهان باش
زان باده که در میکده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
بعقیشو تا آخر خودت درک کن.
برو بهش آرامش بده
 

Fathy

متخصص مهندسی سازه و زلزله
آقا تنهايي دمت گرم سر كيسه رو شل كردي .... اين همه يه باركي از كجا آوردي بلا گرفته؟
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تنهایی صفحه های امضای منو دیدی؟
اون شب تو نبودی!
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
سلام واسه چی بدبخت حمید جان؟



نمیدونم منم میخوام از محمد حسین بپرسم دو ساعته فقط میگه بدبخت شدیم خوب بگو دیگه حتما باید فرش قرمز پهن کنم بگی د بگو پدرمو در اووردی بابا :confused:
 

jentleman_arch

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام محمد ..مرسی داداش نمی دونی از ساعت 1 امروز دارام با اتوکد کار می کنم داغون شدم:confused:
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
هيجش برنامه انتخاب واحدو ديدي
من الان دارم مي ببينم
مثل ترم قبله


آره من دیدم از چه نظر ؟

ینی میگی پر شدن یا باز همه ی روزا باید بریم ؟

آخه من که نگا کردمو نوشتم دیدم حداکثر باید 4 روز بریم ;)
 

cute

عضو جدید
کاربر ممتاز
این فالم واسه آرامش مخصوص گرفتم.
باز آی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را را محرم اسرار نهان باش
زان باده که در میکده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
بعقیشو تا آخر خودت درک کن.
برو بهش آرامش بده


منم فال می خوام:w16:
شرمنده بی ادبی نیست
وسط داستان شما اینهمه حرف می زنید
دمی سکوت کنید:w05:
 

Similar threads

بالا