هرزه گفت:«نخير، شما خيالتان راحت باشد. من حواسم جمع است، و هميشه مي فهمم که چه بايد کرد و چه نبايد کرد.»
نامه بر گفت:«بسيار خوب: پس آماده باش. بايد آب و دانه ات را در خانه بخوري و حالا که همراه من هستي در ميان راه با هيچ غريبه اي خوش و بش نکني.»
گفت:«قبول دارم». همراه شدند و از پشت بامها و کبوترخان ها و کبوترها گذشتند، از شهر گذشتند و از باغ گذشتند و از کشتزار گذشتند و به صحرا رسيدند و رفتند و رفتند تا يک جايي که در ميان زمين هاي پست و بلندي چندتا درخت خشک بود و هرزه گفت خوب است چند دقيقه روي اين درخت بنشينيم و خستگي در کنيم.
نامه بر گفت:«کارمان دير مي شود ولي اگر خيلي خسته شده اي مانعي ندارد.»
نشستند روي درخت و به هر طرف نگاه مي کردند. هرزه قدري دورتر را نشان داد و گفت:«آنجا را مي بيني؟ سبزه است و دانه است، بيا برويم بخوريم.»
نامه بر گفت:«مي بينم، سبزه هست و دانه هست ولي دام هم هست.»
هرزه گفت:«تو خيلي ترسو هستي، يک چيزي شنيده اي که در ميان سبزه دانه
مي پاشند و دام مي گذارند ولي اين دليل نمي شود که همه جا دام باشد.»
نامه بر گفت:«نه، من ترسو نيستم ولي عقل دارم و مي فهمم که توي اين بيابان کوير سوخته که هميشه باد گرم مي آيد سبزه نمي رويد و دانه پيدا نمي شود. اينها را يک صياد ريخته تا مرغهاي بلهوس را به دام بيندازد.»
هرزه گفت:«خوب، شايد خداوند قدرت نمايي کرده و در ميان کوير سبزه درآورده باشد.»