بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
بغض كرده بودم . بقية حرفهام توي گلو خفه شد . احتياجي به اين نداشتم كه به مادرم بگويم من شاگرد اول كلاس هستم. مادرم مي دانست . مي دانست كه همة نمراتم 20 است . اگر هم نمي دانست لااقل مي توانست تشخيص بدهد كه من مشكلي از اين بابت ندارم . چون شنيده بود كه فاطمه خانم هر ماه مجبور است به مدرسه برود و هر بار هم كه مي رفت ، با دل شكسته بر مي گشت و به قول مامان ، از دست امير و نمراتش خون دل مي خورد . مادرم لااقل مي دانست كه مدرسه و معلمم از من و درس هايم رضايت دارند . همانطور كه داشتم با غيظ ، قاشق را به پوست سفيد هندوانه مي كشيدم ، نگاهي به تقويم رنگ و رفتة روي ديوار اتاق انداختم . از همانجا كه نشسته بودم ، مي توانستم تشخيص بدهم كه كدام يك از آن دوازده مربع ، شهريور و يا مهر است . چون از همان روزي كه كارنامة قبولي ام را گرفته بودم ، با اينكه هيچ نمره اي كمتر از بيست نداشتم ، نتوانسته بودن نام نويسي كنم . از همان تير ماه ، هر بار كه پيش مدير جديد مي رفتم ، مي گفت « نچ ؛ نمي شه . بايد پدرت بيايد . »
از همان تير ماه ، هرروز كه نه ؛ اما هر هفته چندين بار مي رفتم و تقويم را نگاه مي كردم و هر روز كه به ماه مهر نزديكتر مي شديم ، دلشوره ام بيشتر مي شد . حالا هم كه يك هفته از باز شدن مدرسه ها مي گذشت ، كار از دلشوره و نگراني گذشته بود . صبح كه مي شد ، همة بچه هاي محل مي رفتند مدرسه و من مي ماندم با پوشة مداركم كه مثل آينة دق ، هميشه بالاي سرم روي طاقچه بود و به من دهن كجي مي‌كرد.
عقلم به جايي قد نمي داد . مانده بودم چه بكنم و چه نكنم . گفتم : « چكار بكنم حالا؟»
مادم داشت با قاشق ، آب هندوانه را مي داد به بچه . گفت : « نمي دانم چي بگم . »
نگاه به من كرد . لزومي نداشت مثل بعضي وقت ها كه دلم چيزي را مي خواست يا نمي خواست اما نمي توانستم بگويم ، خودم را نگران نشان بدهم تا دلش به رحم بيايد و كمكم كند . اين بار واقعاً دلشوره داشتم . گفتم : « آخه مامان يك هفته از آغاز مدرسه گذشته اما من هنوز … »
ته حرفهايم را خوردم . حتي خودم هم دوست نداشتم بشنوم كه چي شده و چي نشده . احتياجي نداشت بگويم .
شنيدم كه گفت : « حالا پاشو برو بخواب . بابات كه اومد ، بهش مي گم . مي دونم كه قبول مي‌كنه . بهش مي گم فردا ديرتر بره سر كار . »
هر چند كه هيچ اميدي به اين وعده ها نداشتم اما چاره اي هم نداشتم . بايد منتظر فردا مي شدم . فردايي كه شايد امروز يا ديروز نبود .
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه جالب وقتی پست قبلیمو دادم یهو 20 تا داستان باهم اومد ......بسی خوشحالیدیم ...
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
واااااااااااااای خدای من اینجا چه خبره من بیخوابی به سرم زده بود گفتم بیام در کنار ارامش و دوستان در محفل قصه ..
.قصه ای بشنوم و شاید خوابی مرا فرا گیرد ولی گویی راه را به اشتباه امدندی ..و اینجا کابوسی میباشد ....:D
اینجا چرا جنگه ....نکنه مسلح شدین برین جنگ کسی که مسبب این ارورهاست ..ها ؟؟؟
معصومه اینجا هر شب کشت و کشتاره
ههههههههه
الان گروه خودتو مشخص کن
ماها بعد از قصه دو گروه میشیم و به کشت و کشتار راه میندازیم
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
صبحانه را نصفه ـ نيمه خوردم و پا شدم و جلدي پريدم توي اتاقم و لباس پوشيدم . بالاخره پدرم رضايت داده بود كه ديرتر برود سر كار . سوار ترك دوچرخة بابام شدم و با هم رسيديم به مدرسه . حياط مدرسه گوش تا گوش ، پر از بچه هاي قد و نيم قد بود . ناظم مدرسه با همان هيكل درشت و خط كشي كه به دست داشت و مرتب تكانش مي داد ، وسط حياط مي گشت و اوضاع را مي پائيد . از بين بچه ها راه باز كرديم و رسيديم دفتر مدير .
مدير تا من را ديد كه با بابام آمده بودم ، اول جا خورد . بعد از احوالپرسي ، تعارف كرد كه بنشينيم . اما هنوز بابام ننشسته بود كه گفت : « چرا زودتر نيامديد براي ثبت نام ؟ الان يك هفته از آغاز سال تحصيلي گذشته و ما متأسفانه جا نداريم . »
بابام شروع كرد به توضيح دادن اين موضوع كه كارش طوري است كه نمي توانسته بيايد . مدير گوشش به حرفهاي بابام بود اما قيافه اش داد مي زد كه نمي خواهد قبول كند كه از من ثبت نام كند . حس كردم دنبال راهي مي گشت تا همان كلمة « نچ » را بگويد .
بابام داشت حرف مي زد كه زنگ گوشخراش مدرسه زده شد و تا حرفهايش را تمام كند ، مراسم صبحگاهي هم به پايان رسيد .
مدير بالاخره حرفش را زد و گفت : « كسي كه شهريور تجديد داشته باشه ، معلومه كه تابحال ثبت نامش طول مي كشه . اين مدرسه كه نه ، هيچ مدرسه اي تو اين وقت سال ، از پسر شما ثبت نام نمي كنه.»
بعد هم سرش را چند بار بالا داد و همان جملاتي رابكار برد كه من انتظارش را داشتم . گفت : « نچ ؛ نمي شه . نمي شه ثبت نام كرد . »
بابام يك نگاه به من كرد و يك مگاه به مدير . نمي دانست چه بگويد . سوادي نداشت كه بداند تجديدي يعني چه و من آيا تجديدي داشته ام و يا نداشته ام . تا حالا فكر مي كردم كه مدير مي داند من تجديدي نداشته ام . چون از همان تير ماه ، مدام آمده بودم پيشش و خواسته بودم كه ثيت نام كند . اما حالا پي برده بودم كه يادش رفته و من را به ياد ندارد . بايد به مدير مي گفتم . پوشه ام را بالا آوردم و گفتم : «آقا اجازه ! من تمام نمره هام بيسته . آقا ما تجديدي نداشتيم . يكضرب قبول شدم . اينم كارنامة قبولي من !»
مدير جا خورد . انتظار اين حرف را نداشت . انتظار نداشت كه بشنود يكي از دانش آموزان ممتاز مدرسه من باشم كه تا به امروز ثبت نام هم نكرده ام . عينكش را كمي جابجا كرد و با دست اشاره به من كرد كه پوشه را بدهم . گفت : « مداركتو بده ببينم ! »
تا نگاهي به نمرات كارنامه ام انداخت ، چهره اش گل انداخت . سرخ شد . حتم كردم كه از حرفش و از اينكه قضاوت بي جا كرده ، اين جوري شده است . گفت : « خوبه ؛ اما بايد همان موقع با پدرت مي‌اومدي.»
ديدم ورق برگشت . ديدم لحن صداش عوض شد . سريع يكي از دفتر هاي بزرگ روي ميز را برداشت و ورق زد و شروع كرد به نوشتن مشخصات من .
با سر و صدايي كه در سالن و راهروي داخل مدرسه شنيده مي شد ، معلوم بود كه بچه ها با صف‌هاي منظم و نا منظم ، به كلاس هايشان مي رفتند .
كار ثبت نام من ، خيلي سريع تمام شد . بابام دست دست مي كرد كه برود و به كارهايش برسد . مدير تا اين وضعيت را ديد ، به بابام گفت كه مي تواند برود .
بابام كه رفت ، من ماندم و مدير . منتظر بودم كه چيزي بگويد . گفت : « كلاس سوم راهنمايي را كه بلدي كجاست . انتهاي همين راهرو …»
پريدم توي حرفهاش و گفتم : « آقا بلديم . انتهاي همين راهرو ، سمت چپ ، در اول »
گفت : « مي توني همين حالا بري كلاس .»
همه چيز تمام شده بود . با خوشحالي گفتم : « آقا اجازه ! خيلي ممنون !»
بعد جنگي پريدم و پا كشيدم سمت كلاس سوم راهنمايي .
كسي توي سالن و راهرو نبود . تا برسم انتهاي راهرو ، صداي ناظم مثل بمب پيچيد توي راهرو .
ـ آهاي ! كجا با اين عجله ؟ دير اومدي زودم مي خواي بري ؟
پاهام سست شد . ايستادم . ناظم كه رسيد ، خواست توضيح بدهم كه چي شده . گفتم : « آقا اجازه ! ما …»
پريد تو حرفهام و گفت : « لازم نكرده چيزي بگي . همة اينها كه اينجا هستن همين حرفها رو مي‌زنن . »
مسير دستش را كه نگاه كردم ، ديدم چند نفري گوشة سالن ايستاده اند و آبغوره مي گيرند .
ناظم داشت حرف مي زد . گفت : « يكي مي گه مادرم مريض بود ، يكي مي گه راهم دور بود . خسته شدم از بس اينها رو شنيدم . دانش آموز بايد سر موقع بياد . همه بايد قبل از مراسم صبحگاهي مدرسه باشند . اينجا كه خانة خاله نيست كه هر وقت دلتون خواست بيائين !»
با ديدن خط كشي كه توي دستهاي ناظم بود و مرتب تكان مي خورد و با ديدن آنها كه ته سالن ايستاده بودند و دستهايشان را به هم مي ماليدند و آرام آرام آبغوره مي گرفتند ، شصتم خبر دار شد كه چه خبر است. خواستم توضيح بدهم كه چه شده و چه نشده . گفتم : «آقا اجازه ! ما امروز … »
نگذاشت حرفهايم را تمام كنم . ديدم با دست اشاره به ته سالن كرد و گفت : « آقا بي آقا ! برو بايست اونجا !»
بعد هم خط كش را طوري تكان داد كه صداي وز وزش توي گوشم پيچيد .
آرام رفتم و ايستادم كنار همان بچه ها . ناظم لخ و لخ كنان ، آمد كنارم . گفت : «بهتون نشون مي‌دم كه با من يكي نمي تونين سروكله بزنين . مدرسه بايد نظم داشته باشه . همه چي حساب ـ كتاب داره.»
بعد با خط كش اشاره به من كرد كه يعني دستهايم را ببرم بالا و كف دستم را باز كنم . آرام همين كار را هم كردم اما گفتم : « آقا اجازه ! ما …»
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
ضربه اي كه به كف دستم خورد ، نگذاشت بقية حرفم را بزنم . سوزي كه داشت ، بد جوري بود . برق از كله ام پراند . ناخواسته يك متر پريدم بالا . انگار كه برق سه فاز وصل كرده باشند به دستم .
تا به آن روز ، ديده بودم خيلي از بچه ها را كه خط كش خورده بودند . اما هيچ وقت نمي توانستم حس كنم كه اين همه درد دارد .
داشتم از درد به خورم مي پيچيدم كه اشاره به دست ديگرم كرد و گفت : « ديگه نبينم بعد از خوردن زنگ به مدرسه بيايي . بگير بالا اون دستت رو !»
با ناله گفتم : « آقا اجازه ! ما … »
دوباره پريد تو حرفم و توپيد : « اجازه بي اجازه ! بگير بالا اون دستت رو !»
چاره اي نداشتم . همانطور كه مچاله شده بودم ، دست چپم را هم نصفه ـ نيمه گرفتم بالا .
يك چشمم به خط كش بود و چشم ديگرم به در كلاس سوم راهنمايي كه ديدم مدير از اتاقش آمد بيرون . داشت مي آمد به سمت ما كه خط كش دومي هم خورد به كف دستهام و من براي بار دوم ، دو متر پريدم بالا و مچاله شدم . از بس درد داشت ، دستهايم را گرفتم زير بغلم و آخ زدم . صداي مدير را شنيدم كه داشت ناظم را به اسم صدا مي زد .
داشتم دستهايم را با « ها » كردن گرمشان مي كردم تا شايد دردشان كمتر شود كه ديدم مدير ـ كه با فاصلة چند متري ايستاده بود و نگاهمان مي كرد ـ اشاره به من كرد و چيزي به ناظم گفت .
مي توانستم حدس بزنم كه چي مي گفت ، اما دير شده بود . مدير چيزهايي تو گوش ناظم گفت و برگشت و رفت . من با چشم پر از اشك ، منتظر ايستادم تا ناظم برسد . تا آمد ، با خط كش اشاره به من كرد و گفت : « تو مي توني بروي سر كلاس ! »
از لحن صداش فهميدم كه كمي هم ناراحت است كه چرا به حرفهام گوش نداده . چشمي گفتم و آرام رفتم به سمت كلاس .
خودم را مرتب كردم . در زدم و رفتم تو . بچه ها همه نشسته بودند . معلم هم نشسته بود سر ميزش و صحبت مي كرد . من را كه ديد ، اخم هاش رفت تو هم . همانجا دم در ايستادم و انگشانم را آوردم بالا و گفتم : « آقا اجازه !»
معلم سري به علامت تأسف تكان داد و گفت : « دانش آموزي كه اين موقع بياد تو كلاس ، معلومه چه وضعي داره !»
چند خوان از هفت خوان رستم را گذرانده بودم و رسيده بودم به خوان آخري . بايد توضيح مي دادم كه دير نكرده ام و تازه امروز ثبت نام كرده ام و دانش آموزي نيستم كه فكر مي كند .
گفتم : « آقا اجازه ! ما …»
اين هم پريد تو حرفم و گفت : « اجازه بي اجازه ! اين چه وقته اومدن به كلاسه ؟»
گفتم : « آقا ما پيش ناظم بوديم . آقا اجازه ما …»
گفت : « خط كش ناظم جاي خودش . من با امثال شما كه دير مي آين سر كلاس روش ديگري دارم . همونجا بايست و يك پايت را ببر بالا !»
ديدم نمي شود . نمي شود توضيح داد ماجرا از چه قرار است . چاره اي نداشتم . به حرفهاي من هيچ توجهي نمي كرد . با بي ميلي همان كاري را كردم كه معلم از من خواسته بود. ايستادم تا شايد اين خوان هم بگذرد . اميدم فقط به آمدن ناظم يا مدير سر كلاس بود تا مرا از آن وضعيت نجات بدهد اما انتظار بي فايده بود و هيچكدام تا آخر زنگ پيدايشان نشد كه نشد .
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
واااااااااااااای خدای من اینجا چه خبره من بیخوابی به سرم زده بود گفتم بیام در کنار ارامش و دوستان در محفل قصه ..
.قصه ای بشنوم و شاید خوابی مرا فرا گیرد ولی گویی راه را به اشتباه امدندی ..و اینجا کابوسی میباشد ....:D
اینجا چرا جنگه ....نکنه مسلح شدین برین جنگ کسی که مسبب این ارورهاست ..ها ؟؟؟
نه معصوم جون ..قرار شده این اقایون رو پودر کنیم ..پودرش رو بزنیم سر در باشگاه تا بشه عبرت سایرین ;)
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام به همگي مثل اينكه پست قبليم الان 3 صفحه عقب تره
بچه ها يكم اروم تر داستان بگيد
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
معصومه اینجا هر شب کشت و کشتاره
ههههههههه
الان گروه خودتو مشخص کن
ماها بعد از قصه دو گروه میشیم و به کشت و کشتار راه میندازیم

:eek::eek:نگو ....واقعا ...به به چه هیجانی داره پس ...من تو گروه ..خوب ...تنهایی ..دخملی یا پسر ؟؟ بعدشم ارامش جان داستانهای به این طولانی میزاری اخه قربونه اون دماخه خوفشلت کی حوصله میکنه بخونه ...مختصر مفیدشو تو گوشم بگو ...:D
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
:eek::eek:نگو ....واقعا ...به به چه هیجانی داره پس ...من تو گروه ..خوب ...تنهایی ..دخملی یا پسر ؟؟ بعدشم ارامش جان داستانهای به این طولانی میزاری اخه قربونه اون دماخه خوفشلت کی حوصله میکنه بخونه ...مختصر مفیدشو تو گوشم بگو ...:D
خب معصوم جان شما که دخملی یقینا باید توی گروه دخترا باشی مگر این که آرزوی شهادت داری که میری توی گروه پسرا!!
می دونم طولانی بود ولی هرکاری کردم دلم نیومد نذارم!!من از این سبک ها خیلی دوست دارم.بعدا که بی کار بودی بخون.;)
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
:eek::eek:نگو ....واقعا ...به به چه هیجانی داره پس ...من تو گروه ..خوب ...تنهایی ..دخملی یا پسر ؟؟ بعدشم ارامش جان داستانهای به این طولانی میزاری اخه قربونه اون دماخه خوفشلت کی حوصله میکنه بخونه ...مختصر مفیدشو تو گوشم بگو ...:D
ما ژنرال تنهایی هستم
گروه پسرا
و
سرباز آرامش خانوم عزیز
گروه دخترا
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد .
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند.ا
مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد . پسرسرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود ....ا
تمساح با یک چرخش پاهای کودک راگرفت تا زیر آب بکشد . مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت .ا
تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند . کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود , صدای فریاد مادر راشنید , به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت .ا
پسر راسریع به بیمارستان رساندند . دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد . پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش ماندهبود .ا
خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از و خواست تا جای زخمهایش را به اونشان دهد .
پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد , سپس باغرور بازوهایش را نشان داد و گفت : این زخم ها را دوست دارم اینها خراش های عشق مادرم هستن
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
:eek::eek:نگو ....واقعا ...به به چه هیجانی داره پس ...من تو گروه ..خوب ...تنهایی ..دخملی یا پسر ؟؟ بعدشم ارامش جان داستانهای به این طولانی میزاری اخه قربونه اون دماخه خوفشلت کی حوصله میکنه بخونه ...مختصر مفیدشو تو گوشم بگو ...:D

سلام معصومه خانوم:gol:
خوش اومدی
بدو بیا اینور که اونر خطرناکه :smile:
البته بی خطرنا;) چون در برابر ما قدرتی ندارن :smile:
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه معصوم جون ..قرار شده این اقایون رو پودر کنیم ..پودرش رو بزنیم سر در باشگاه تا بشه عبرت سایرین ;)

وا راستی ..مگه این اقایون چیکار کردن بندگان خدا ...:D
دهنم کف کرد.تنهایی چاییت به راه باشه!!
تنهایی اینجا میزبانه ...پس بیزحمت منم یکدونه میخوام :redface:
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار

وای!!چه مادری!!!!
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
عجب خانومایی
معصومه شمام رفتی تو گروه آرامش
من امشب واسه معصومه چایی میارم
فقطم واسه معصومه و باران آرامش و فریبا و محمد حسین


 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
وا راستی ..مگه این اقایون چیکار کردن بندگان خدا ...:D

تنهایی اینجا میزبانه ...پس بیزحمت منم یکدونه میخوام :redface:
الکی که نیست!!من کلی قصه گفتم دهنم کف کرد!!تازه این رو هم تنهایی نمیده!!خسیسه!!!!
اینا همین که آقایون هستن خودش گناهه دیگه!!!وا!!معصوم!!تو عامل نفوذی هستی؟؟چند خریدنت؟:razz::surprised::question:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
شما خانوما به خودتونم رحم نمیکنید
معصوم بیا گروه ما
ما همه چی داریم
بعد از جنگ یه سفر به دور کرسی داریم در 8 ثانیه
به اون کسی میدیم که بیشترین تعداد خانوما رو پودر کرده باشه
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وا راستی ..مگه این اقایون چیکار کردن بندگان خدا ...:D

:redface:
ميدوني چرا ميخواد اقايونو پودر كنه
به خاطر اينكه يه داستان گفتن تو داستان طرف چندتا زن ميگيره
يدونه از همين داستانا آماده كردم اگه ژنرال اجازه بده بخونم
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
عجب خانومایی
معصومه شمام رفتی تو گروه آرامش
من امشب واسه معصومه چایی میارم
فقطم واسه معصومه و باران آرامش و فریبا و محمد حسین


به به دستتون درد نکنه
عجب چایی هایی ......
ولی این باعث نمیشه پودر نشینا ...:D

پس ارام چی ؟؟؟/
خودم براش میریزم
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
عجب خانومایی
معصومه شمام رفتی تو گروه آرامش
من امشب واسه معصومه چایی میارم
فقطم واسه معصومه و باران آرامش و فریبا و محمد حسین


دیدی !!!دیگه خونت مباح شد!!چاییت رو بخور که نانوت کنم!!!
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
ميدوني چرا ميخواد اقايونو پودر كنه
به خاطر اينكه يه داستان گفتن تو داستان طرف چندتا زن ميگيره
يدونه از همين داستانا آماده كردم اگه ژنرال اجازه بده بخونم
تو که می خوای شهید بشی!!بوگو و شهید شو توی دلت نمونه!!:D
 

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
بچه ها،ببخشین.رفتیم تو تونل دیگه گم شدم توش! :biggrin:
من یه قصه خوشگل دارم،بیارم رو دایره که همه با هم استفاده اش رو ببریم؟
 

Similar threads

بالا