بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
ارامش :cry:عزیز شایعه ...............من فقط در حظوره وکیلم میحرفم ..من تکذیب میکنم ....
هان ؟؟400 کیلو ؟؟؟:razz:منظورت 40 کیلو بود دیگهدکمرو دوبار زدی ....:D
حالا معصوم عکس کی رو گذاشتی اون بغل هان؟؟ناراحت نشه؟!اجازه گرفتی ازش؟
تو که تازه بعد از رژیم 400 تا شدی!!اون موقع که شیرجه رفتی رو دماغم فکر کنم جان خودم بیشتر بودی!!ولی دیگه من 400 تا رو که گفتی باور کردم!!:D
 

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
ای به قربون فریباخانم همیشه پایه برم!!دمت قیییییژژژژژژژژژژژژژژژژژ!!
پس بزن که رفتیم!!من میرم خمپاره ی اسپرو رو بیارم!!
اسپرو بهت گفته بودم خمپاره ت چه رنگیه؟؟
معصوم نذار در بره!!داره از اون در میره!!فریبا بگیر!!بارون پنجره رو پوششش بده!!
نگار..نگار...چیز...تو هیچی..بشین نگاه کن!!!برو کنار جلوی دست و پا نباشی|!!!:lol:

یا اخوات المسلم اتحدوا،اتحدوا! :thumbsup2:
این آرامش رو ول کنید،این خودش خودش رو نا کار میکنه، بقیه رو بچسبید! :thumbsup2::thumbsdown::smoke:
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
دارمش ارامش .. ببین بچه ها سر جاشون هستن یا نه ؟



 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
بابا!!!!!!فزیبا تو دیگه کی هستی؟دست شیطون رو بستی!!!:surprised::D;);)
ای ول!!من نمی دونستم ما تا این حد آماده ایم!!!:w15::w15:
افتخار پکوندن اسپرو با تو!!استحقاقش رو داری!!!;);)

جای ملودی ولی خالیه ها!!:gol:
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
بابا!!!!!!فزیبا تو دیگه کی هستی؟دست شیطون رو بستی!!!:surprised::D;);)
ای ول!!من نمی دونستم ما تا این حد آماده ایم!!!:w15::w15:
افتخار پکوندن اسپرو با تو!!استحقاقش رو داری!!!;);)

جای ملودی ولی خالیه ها!!:gol:
خواهش میشه عزیز ..بیخود که بهم نمیگن فریبا !!!!!!1
ممنونم .پودرش رو تحویل میدم..
بارون جونی چرا امشب ناراحنی ؟
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
احتمالا بچه داره درس می خونه.
ولی پاکر هست محمدحسین هست!!اینا نمی دونم چرا نمیان!!:question:
ژنرال برو گوششون رو بگیر بیا!!!میخوایم پودر کنیم همه رو
تنهایی بدو ببینم یه قصه بگو!!خیلی تنبل شدی ها!!
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
كك به تنور

روزي, روزگاري كك و مورچه اي با هم دوست بودند.

يك روز كك به مورچه گفت «دلم از گشنگي ضعف مي رود.»

مورچه گفت «من هم مثل تو.»

كك گفت «بريم چيزي بگيريم و شكم مان را وصله پينه كنيم.»

و نشستند به صحبت كه «چه بگيريم؟ چه نگيريم؟»

«گردو بگيريم پوست دارد.»

«كشمش بگيريم دم دارد.»

«سنجد بگيريم هسته دارد.»

«بهتر است گندم بگيريم ببريم آسياب آرد كنيم؛ بياريم خانه نان بپزيم و بخوريم.»

كك رفت گندم گرفت آورد داد به مورچه.
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
چه حلال زاده می باشی محمدحسین!!:D
سلام شبت بخیر.خوفی؟آماده ای برای پودر شدن؟
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینم برا آقایون :D
البته خانوما سکاندارشونن ...:cool::w08:
میخوایم بیایم سراغتون ...:thumbsup2:
آخ امشب پودر داریم آخجون......:biggrin::w01:

 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
مورچه گندم را برد آسياب آرد كرد و آورد خانه. آرد را الك كرد و تو لاوك خمير كرد و چونه درست كرد.

كك هم رفت تنور را آتش كرد كه نان بپزد. اما, همين كه خواست نان اول را بچسباند به تنور پاش سر خورد؛ افتاد تو تنور و سوخت.

مورچه شيون و زاري راه انداخت و از خانه رفت بيرون. بنا كرد به سر و سينه زدن و خاك به سر خودش ريختن.

كفتري از بالاي درخت پرسيد «مورچه خاك به سر! چرا خاك به سر؟»

مورچه جواب داد «كك به تنور؛ مورچه خاك به سر.»

كفتر هم پرهاي دمش را ريخت.

درخت پرسيد «كفتر دم بريز! چرا دم بريز؟»

كفتر جواب داد «كك به تنور؛ مورچه خاك به سر؛ كفتر دم بريز.»

درخت هم برگ هاش را ريخت.

آب آمد از پاي درخت رد شود, ديد درخت برگ ندارد. پرسيد «درخت برگ ريزان! چرا برگ ريزان؟»
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
درخت جواب داد «كك به تنور؛ مورچه خاك به سر؛ كفتر دم بريز؛ درخت برگ ريزان.»

آب هم گل آلود شد و رفت به طرف گندم زار.

گندم ها پرسيدند «آب گل آلود! چرا گل آلود؟»

آب جواب داد «كك به تنور؛ مورچه خاك به سر؛ كفتر دم بريز؛ درخت برگ ريزان؛ آب گل آلود.»

گندم ها هم سر و ته شدند.

در اين موقع دهقان به گندم زار رسيد و ديد گندم ها سر و ته شده اند.

دهقان پرسيد «گندم سر و ته! چرا سر و ته؟»

گندم ها جواب دادند «كك به تنور؛ مورچه خاك به سر؛ كفتر دم بريز؛ درخت برگ ريزان؛ آب گل آلود؛ گندم سر و ته.»

دهقان هم بيلي را كه دستش بود زد به پشتش و برگشت خانه.

دختر دهقان وقتي ديد باباش بيل زده به پشتش, پرسيد «بابا بيل به پشت! چرا بيل به پشت؟»
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
ایول فریبا جون :smile:
بابا گل کاشتیییییییییییییییییی :gol::gol::gol::gol:

اونا ماییم
منم جنگنده هارو اوردم
ببین میپسندی ;)
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
دهقان جواب داد «كك به تنور؛ مورچه خاك به سر؛ كفتر دم بريز؛ درخت برگ ريزان؛ آب گل آلود؛ گندم سر و ته؛ بابا بيل به پشت.»

دختر هم كاسة ماستي را كه دستش بود و آورده بود با نان بخورند ريخت به صورت خودش.

ننة دختر تا او را ديد, پرسيد «دختر ماست به رو! چرا ماست به رو؟»

دختر جواب داد «كك به تنور؛ مورچه خاك به سر؛ كفتر م بريز؛ درخت برگ ريزان؛ آب گل آلود؛ گندم سر و ته؛ بابا بيل به پشت؛ دختر ماست به رو.»

ننه هم همين طور كه دم تنور نشسته بود و نان مي پخت, پستانش را چسباند به تنور داغ.

در اين بين پسرش سر رسيد و پرسيد «ننه جز و وز! چرا جز و وز؟»

ننه جواب داد «كك به تنور؛ مورچه خاك به سر؛ كفتر دم بريز؛ درخت برگ ريزان؛ آب گل آلود؛ گندم سرو ته؛
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
ابا بيل به پشت؛ دختر ماست به رو؛ ننه جز و وز.»

پسر هم با نك قلم دوات زد يك چشم خودش را كور كرد.

وقتي رفت مكتب, ملا ديد يك چشم پسر كور شده. پرسيد «پسر يك چشمي! چرا يك چشمي؟»

پسر جواب داد «كك به تنور؛ مورچه خاك به سر؛ كفتر دم بريز؛ درخت برگ ريزان؛ آب گل آلود؛ گندم سر و ته؛ بابا بيل به پشت؛ دختر ماست به رو؛ ننه جز و وز؛ پسر يك چشمي.»

ملا هم يك لنگ سبيلش را كند.

وقتي ملا سوار خرش شد, خر پرسيد «ملا يك سبيل! چرا يك سبيل؟»

ملا جواب داد «كك به تنور؛ مورچه خاك به سر؛ كفتر دم بريز؛ درخت برگ ريزان؛ آب گل آلود؛ گندم سر و ته؛ بابا بيل به پشت؛ دختر ماست به رو؛ ننه جز و وز؛ پسر يك چشمي؛ ملا يك سبيل.»

خر رو دو پاش بلند شد و عرعر كرد «كك به تنور به من چه؛ مورچه خاك به سر به من چه؛ كفتر دم بريز به من چه؛ درخت برگ ريزان به من چه؛ آب گل آلود به من چه؛ گندم سر و ته به من چه؛ بابا بيل به پشت به من چه؛ دختر ماست به رو به من چه؛ ننه جز و وز به من چه؛ پسر يك چشمي به من چه؛ ملا يك سبيل به من چه؛ مي خندم و مي خندم. به ريش همه مي بندم.»

ملا گفت «بي خود كه خر نشدي. اين طور شد كه خر شدي.»



بالا رفتيم دوغ بود؛ پايين اوميدم ماست بود؛

قصة ما راست بود. بالا رفتيم ماست بود؛

پايين اومديم دوغ بود؛ قصة ما دروغ بود.
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود.موضوع درس درباره ی خدا بود.
استاد پرسید:«ایا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟»
کسی پاسخی نداد.
استاد دوباره پرسید:«ایا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟»
دوباره کسی پاسخی نداد.
استاد برای سومین بار پرسید:«ایا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟»
برای سومین بار هم کسی پاسخی نداد.
سپس استاد با قاطعیت گفت:
«
با این وصف خدا وجود ندارد
یک دانشجو که به هیچ وجه با استدالال استاد موافق نبود اجازه خواست تا صحبت کند.استاد پذیرفت.دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش سوال پرسید:
«
ایا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟»
همه سکوت کردند.
«
ایا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟»
همچنان کسی چیزی نگفت.
«
ایا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟»
باز هم کسی پاسخ نداد.
پس دانشجو چنین نتیجه گرفت:
«
استاد مغز ندارد
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
واااااااااااااای خدای من اینجا چه خبره من بیخوابی به سرم زده بود گفتم بیام در کنار ارامش و دوستان در محفل قصه ..
.قصه ای بشنوم و شاید خوابی مرا فرا گیرد ولی گویی راه را به اشتباه امدندی ..و اینجا کابوسی میباشد ....:D
اینجا چرا جنگه ....نکنه مسلح شدین برین جنگ کسی که مسبب این ارورهاست ..ها ؟؟؟
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
بابا فریبا چه کردی؟!!!!!!چه عکسی!!دمت گرم!!!

سلام پاکر!!کجایی دختر؟!کلی منتظریت بودیم!!:D;)
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
مادرم گفت : « امروز هم برو ؛ شايد آقاي مدير دلش بسوزد و اسمت را بنويسد.»
همانطور كه هندوانه را قاچ مي كردم ، گفتم : « بهت كه گفتم . قبول نمي كنه»
بعد ، يك قاچ گرفتم و كشيدم به دندان. گفتم : « مي گه قانون و مقررات اينه.»
مادرم از روي دار قالي آمد پائين و نشست كنار من . گفت : « پس چطور تا حالا اين قانون نبود ؟»
مادرم حق داشت . حق داشت اين را بگويد . چون تا امسال ، فقط خودم مي رفتم و ثبت نام كنم . فقط همان سال اول ابتدايي بود كه پدرم آمده بود باهام . بعد از آن سال ، هر وقت كارنامه ها را مي گرفتيم ، خود مدير به من مي گفت كه هفتة بعد مداركم را ببرم تا اسمم را بنويسد . همان سال اول ابتدايي از حال و روز پدرم با خبر شده بود و مي دانست كه پدرم وقت نمي كند بيايد مدرسه . لابد پدرم گفته بود . اما امسال وضعيت فرق كرده بود .
گفتم : « كاشكي همان مدير قبلي بود.»
مادرم پرسيد : « مگه همان نيست ؟»
آب بيني ام را بالا كشيدم و با غيظ گفتم : « نه ؛ اما كاشكي بود . هم ناظم عوض شده ، هم مدير.»
گفت : « نگفتي بابام سر كار مي ره و وقت نمي كنه بياد؟»
گفته بودم . حتي گفته بودم كه كارش طوري هست كه من حتي هفته ها نمي توانم ببينمش . بابام كارش طوري بود كه شب ها وقتي مي آمد خانه كه من مي خوابيدم و كلة صبح ، گرگ و ميش هوا بلند مي‌شد و مي رفت سر كار . همة اينها را به مدير جديد گفته بودم اما حرف ، هماني بود كه مي گفت .
گفتم : « مي گه توي قانون نوشته شده كه دانش آموز بايد با اولياء خودش براي ثبت نام بيايد . پدر ، مادر و يا …»
مادرم پريد توي حرفم : « مي گفتي كه من بچه كوچيك دارم .»
كلافه بودم . گفته بودم . حتي اين را هم گفته بودم كه مامانم حالا سالهاست يك كوچة بالاتر از خانة فاطمه خانم را هم نديده . گفته بودم كه بچه اي داره كه به قول مامان ، مثل كنه چسبيده بهش و ول نمي كنه . اما حرف مدير هماني بود كه اولين بار گفته بود . انگار از بين تمام حرف ها و كلمه ها ، فقط به «نه » و « نمي شه » علاقه داشت . هر حرفي كه مي شنيد ، مرتب سرش را بالا مي آورد و يكي از اين كلمه ها را مي زد . گاهي هم دهانش را غنچه مي كرد و يك « نچ » چاشني اين كلمات مي كرد كه يعني «اصلاً نمي شه » . اونوقت بايد حساب كارت را مي كردي و مي دانستي كه مدير سوار خر شيطان شده و به هيچ وجه حاضر نيست افسارش را رها كند . آنوقت بايد مي فهميدي كه اصرار بي فايده است و ايستادن در آنجا و اصرار كردن ، حتي به ضررت تمام مي شود .
نگاهي به پوشه كارنامه و مداركم كردم كه از بس توي اين چند ماه دستم گرفته بودم ، كبره بسته بود . گفتم : « امير كه چند تا تجديدي داشت ثبت نام كرده اما من…»
 

Similar threads

بالا