بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]جوان غزلی را که ساخته بود خواند. و قاضی به حاکم گفت : «بر من ثابت است که این جوان هم مانند باقی دزدان دزد است و گناهش از دیگران بیشتر است که دانسته‌تر و فهمیده‌تر شریک و همکار ایشان بوده است. شعرش هم از بی‌دردی و بی‌خیالی حکایت می‌کند. به شعر و داستان و معانی بیانش فریفته نباید شد زیرا که از همنشینی با دزدان پشیمان نیست. اگر دزد نبود همنشین ایشان نبود و اگر پشیمان بود پیش از دستگیری به جای غزل، شکایت‌نامه می‌ساخت. درخت را از میوه‌اش می‌شناسند و آدم بی‌معنی را از کارش و کسی که با بدکاران همنشین است و از آن راضی است همراه و همدست و یار و مددکار ایشان است. اگر از کارشان راضی نبود حتی اگر در دست ایشان اسیر بود می‌توانست به وسیله‌ی چوپانی، دهقانی، آینده و رونده‌ای راز ایشان فاش کند. همنشینی هم دلیل خوبی است[/FONT][FONT=&quot].»

جوان گفت : «من جامه از تن کسی نکندم.»

قاضی گفت : «نمی‌توانستی، ولی از پوشیدن لباس دزدی پرهیز نکردی.»

جوان گفت : «با ایشان هم‌دل نبودم.»

گفت : «دروغ می‌گویی.»

گفت : «توبه می‌کنم.»

قاضی گفت : «حالا چاره‌ای ندارد. توبه پیش از رسوایی است، بعد از گرفتاری همه توبه‌کار می‌شوند»

گفت : « با من غرض داری و نمی‌خواهی از کیفر معاف شوم.»

گفت : «همان غرضی را دارم که با دیگر راهزنان دارم.»

حاکم گفت : «به‌نظر می‌رسد که این هم محکوم است. تنها چیزی که از دیگر دزدان بیشتر داد زبان‌آوری و هوشیاری است. دریغ از هوشیاری که در راه کج به‌کار می‌رود که اگر در راه راست بود به بزرگی و بزرگواری می‌رسید.»

برگرفته از قصه‌های گلستان و ملستان – نوشته‌ی مهدی آذر یزدی[/FONT]
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
ای دل غافل پس نمیدونی این ارامش
جندتا معتادی داره یکیش معتاد ارپی جی هنوز هم ندیده ولی معتاده
خدایشش باران یه فکری براش بکن ببین میتونی تخلیه روانیش بکنی خدا خیرت بده
:razz::mad: خودت که بد تری!!من نگفتم برای حفظ آبروی افراد!!ولی تو خودت کلی معتادی!از من هم بیشتر!!یه سین بگو!!:razz:
 

ne_sh67

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام محمد صادق خوبی؟؟!!!کسی به جز من تو تونل نمونده بوده!!!!؟؟
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
بچه ها چه خبرا
یه سوال بپرسم
البته جو کرسی خراب میشه
ولی بپرسم
بچه ها
شما با دلتنگیاتون چی کارا میکنید
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
سلام محمد صادق خوبی؟؟!!!کسی به جز من تو تونل نمونده بوده!!!!؟؟

بچه ها چه خبرا
یه سوال بپرسم
البته جو کرسی خراب میشه
ولی بپرسم
بچه ها
شما با دلتنگیاتون چی کارا میکنید
بستگی داره چقدر باشه؟اگه کم باشه به روم نمیارم.اگه اندکی زیاد باشه سر چیز دیگه خالی می کنم!!بداخلاقی میکنم سر یکی!!
اگه خیلی خیلی باشه جریه می تنم خوب میشم;):D
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بچه ها چه خبرا
یه سوال بپرسم
البته جو کرسی خراب میشه
ولی بپرسم
بچه ها
شما با دلتنگیاتون چی کارا میکنید
بستگي داره.بعضي موقع ها سر يه بنده خدايي خالي ميكنم.بعضي وقت ها هم رو ورق هرچي باشه مي نويسم بعدم ورقه رو پاره مي كنم!
وقتيم ديگه هيچي نتونه آرومم كنه ميرم تو يه اتاق خالي درو مي بندم با اون بالاسريه حرف ميزنم
درسم نمی یاد چی کار کنم ؟؟؟؟؟؟؟:(
دوباره اومدم ..
دوباره خوش اومدي
 
آخرین ویرایش:

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
محسن جون
خوبی
امشب دلم هوای شعر کرده
یه چندتا بیت از اون شعرای نابو میخونی واسم

من وقتی دلتنگ میشم به خدا نزدیک تر مشم
این و تجربه کردم
قرآن آرومم میکنه
و البته بهتر از همه درد دل با خداست
امتحان کنید جواب میده
مثل کسی که جلوتون نشسته باهاش حرف بزنید
خودمونی و صمیمی
شک نکنید که میشنوه
بینهایت آروم میشین

و گریه...
گریه خیلی چیز هارو میشوره
وسبکت میکنه
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
مأمور تازه‌وارد اداره پست، نگاهی به پاکت بدون نشانی گیرنده انداخت و آن را به همکار قدیمی‌اش نشان داد:
ـ ببخشید آقای جوادی! این پاکت، نشانی گیرنده نداره، چیکارش کنم؟
همکارش تا دستخط روی پاکت را دید، بی‌حوصله گفت: بندازش اون‌ جا!» و خودش مجدّداً مشغول کار شد.
مأمور تازه‌وارد، به طرف کمدی رفت که درش نیمه‌باز بود. درِ کمد را باز کرد و با تعداد زیادی نامه بدون نام گیرنده، مواجه شد که نشانی فرستنده همه آنها یکی بود. مأمور که کنجکاو شده بود، چند تا از نامه‌ها را زیر و رو کرد. بعضی از آنها باز شده بودند و بقیه، همین طور دست نخورده، همان جا بودند. مأمور، یکی از پاکت‌ها را برداشت و قسمتی از نوشته‌اش را خواند:
نمی‌دانی مادر! از وقتی تو رفته‌ای، چند بهار گذشته. چند بهار، بدون تو، میوه‌های تازه به بازار آمده و من برایت کنار گذاشته‌ام و بعد از مدّتی، برادرانت آنها را دور ریخته‌اند و مثل همیشه، مرا سرزنش کرده‌اند. نمی‌دانی چه قدر برایت لباس خریده‌ام. البته شاید تو سلیقه مرا نپسندی. هنوز هم فکر می‌کنم باید مثل بچّگی‌هایت، خودم برایت لباس انتخاب کنم. اشکالی ندارد؛ وقتی خودت آمدی، اگر لباس‌ها طبق میلت نبودند، برایت عوضشان می‌کنم».
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سیلام!!خوبی؟چه عجب؟تو چه جوری هستی؟فردا امتحان داری یا نداری؟:D
سلام
نه فردا ندارم خداروشکر، امروز دوتا داشتم، که اونم خدا بخیر بگذرونه اینقده سخت بود
حالت چطوره؟
چه خبرا؟
به به سلام گل پسر خوبی
ممنون ما خوبیم اگه این خانوما بذارن
سلام
ایشالا همیشه خوب و سلامت هم بمونی، چه بذارن، چه نذارن... :D

نه درست نشد
الان دارم با دوتا موس دست و پا شکسته کار میکنم
نه اتفاقا ملودی
دارم یه آهنگ غم گوش میکنم
اومدم یه کم آهنگ رو ام پی تری پلیرم بریزم
گفتم یه سری به شماها بزنم
محمد حسین جون
بارون آرامش
کاکا
شبتون بخیر و نیکی باشه
داداشی جونم چطوره
خوبه
خوبم داداشی
تو چطوری عزیز؟

سلام محمد صادق خوبی؟؟!!!کسی به جز من تو تونل نمونده بوده!!!!؟؟

خوبم، شکرخدا
شما چطوری عزیز؟
سلام
خوبي؟
چه دير
سلام
ببخشید دیگه
شما که خوبی؟
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
مأمور، نگاهی به دور و برِ خودش انداخت و چون دید بقیه مشغول کار خودشان هستند، یکی دیگر از پاکت‌ها را باز کرد و مشغول خواندن شد:
بگو ببینم مادر! کجایی؟ کدام خاکْ لیاقت این را دارد که فرش زیر پای پسر من باشد. عزیزم! همه می‌گویند که من دیوانه شده‌ام. همه‌ می‌گویند که تو دیگر بر نمی‌گردی. چند وقت پیش، خواهرت می‌خواست دفتر و کتاب‌های تو را دور بریزد؛ ولی من نگذاشتم. می‌دانم که برمی‌گردی! راستی! خواهرت ازدواج کرده و یک بچّه دارد. همان خواهر کوچولوی تو. همان که همیشه با هم دعوا می‌کردید. به هیچ کس اجازه ندادم که به وسایل شخصی‌ات دست بزند. می‌دانم دوست نداری!».
مأمور، نامه را بست و نامه دیگر را باز کرد:
یک روز شنیدم که خواهرت، در حالی که به من اشاره می‌کند، به پدرت می‌گوید: خودش هم می‌داند که او دیگر برنمی‌گردد. ببین! هر هفته جمعه‌ها برایش قرآن‌ می‌خوانَد و پنهانی از بقیه، سرِ قبری که برای او درست کردیم، می‌رود و ساعت‌ها گریه می‌کند. من چند بار تعقیبش کرده‌ام.
آنها فکر می‌کنند که به سَرم زده؛ ولی من می‌دانم که تو برمی‌گردی. آن قبر را هم بی‌خود ساخته‌اند و مطمئن هستم که کسی توی آن نیست.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
الآن سال‌هاست که منتظرت هستم، پس چرا نمی‌ایی؟ نمی‌خواهی از مادر پیرت خبری بگیری؟ از آن دختره، خوشم نمی‌اید؛ نامزدت را می‌گویم. ازدواج کرده. هر چه به او می‌گویم: پسرم برمی‌گردد، باور نمی‌کند. یعنی هیچ کس باور نمی‌کند؛ ولی من می‌دانم که تو روزی برمی‌گردی. سرت را روی زانوی من خواهی گذاشت و من از دل‌تنگی‌های این روزهای سیاهم برایت خواهم گفت. صورتت را نوازش خواهم کرد و موهای سیاهت را شانه خواهم زد».
یکی از همکارانش صدایش زد؛ ولی او آن قدر غرق نامه‌ها شده بود که صدایش را نشنید. بعد از باز کردن چند پاکت، آخرین نامه‌ای که رسیده بود و هنوز در دستش بود را باز کرد:
عزیزم! این نامه را دور از چشم پدر و برادرت نوشتم. دیروز موقع نوشتن نامه، نمی‌دانی پدرت چه غوغایی به پا کرد؛ می‌خواست قلم و کاغذ را از من بگیرد. می‌گفت: دیوانه‌ام کردی، بس است دیگر! او پسر من هم بود، من هم دلم برایش تنگ شده، ولی باور کن او دیگر برنمی‌گردد و او اگر زنده بود، باید حداقل جواب یکی از این نامه‌ها را می‌داد.
 

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
سلام بر و بچ!
من رو کم کنی این آرامش و ماسماسکش برگشتم!
نگاه کن من اینجا وایمیستم تو اگه تونستی بزنی!
اصلاً این بمونی همین آرامشه. :biggrin:
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
راستی سلام
آقا محمد صادق
وجناب تنهایی
خوبین ؟

اول از همه برا امتحان من دعا کنید
زود . تند سریع:gol:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
نمی‌خواست کاغذ را به من پس دهد. التماسش کردم و ناخواسته، او را به جان تو قسم دادم. دستانش سست شد و کاغذ را برگردانْد؛ ولی گفت: این باید آخرین باری باشد که برایش نامه می‌نویسی. اگر این بار هم جوابت را نداد، از این به بعد نباید دیگر نامه بنویسی. من هم به او قول دادم؛ چون می‌دانستم پسرم، روی مادرش را زمین نمی‌اندازد. اطمینان دارم که این بار، فقط همین یک بار، هر جا باشی، جواب نامه مرا خواهی داد و مرا پیش پدرت شرمنده نخواهی کرد. پسر عزیزم! منتظر جواب نامه‌ام هستم. به خدای مهربان می‌سپارمت!».
مأمور، بعد از خواندن تکّه‌هایی از هر نامه، سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت. همکارش همچنان صدایش می‌زد؛ ولی او غرق در افکارش شده بود. ناگهان چشمانش برقی زد. تمام نامه‌ها را به غیر از نامه آخر، درون کمد جا داد و به طرف میزش رفت. برگه سفیدی برداشت، خودکاری به دست گرفت و شروع به نوشتن کرد.
 

ne_sh67

عضو جدید
کاربر ممتاز
من میخوابم...خیلی جواب میده!!!!
اگه روز باشه احتمالا یخچالم میخورم!!!!خوراکی خفن روم جواب داره...
خیلی دیگگه دوزش بالا باشه زنگ میزنم با دوستم میحرفم...
اگه دیگه نتونم تحمل کنم شاکی میشم از زندگی!!!!
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
سلام بر و بچ!
من رو کم کنی این آرامش و ماسماسکش برگشتم!
نگاه کن من اینجا وایمیستم تو اگه تونستی بزنی!
اصلاً این بمونی همین آرامشه. :biggrin:
ترسی دی رفتی لباس ضد خمپاره پوشیدی اومدی نه؟چی کار کنم که صدقه سری برو بچ خانوما قول دادم جزء محیط زیستت نکنم تا اونا هم امتحاناشون تموم بشه
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام
محسن جون
خوبی
امشب دلم هوای شعر کرده
یه چندتا بیت از اون شعرای نابو میخونی واسم


می‌شه خدا رو حس کرد
تو لحظه‌های ساده
تو اضطراب ِ عشق‌و
گناه ِ بی‌اراده
بي عشق عمر ِ آدم
بي اعتقاد ميره
هفتاد سال عبادت
یک شب به باد میره
یک شب به باد میره
وقتی که عشق آخر
تصمیمش‌و بگیره
کاری نداره زوده
یا حتی خیلی دیره
ترسیده بودم از عشق
عاشق‌تر از همیشه
هر چی محال میشد
با عشق داره میشه
انگار داره میشه

عاشق نباشه آدم
حتی خدا غریبه‌س
از لحظه‌های حوا
هوا می‌مونه و بس
نترس اگه دل ِ تو
از خواب ِ کهنه پاشه
شاید خدا قصه تو
از نو نوشته باشه
از نو نوشته باشه
وقتی که عشق آخر
تصمیمش‌و بگیره
کاری نداره زوده
یا حتی خیلی دیره
ترسیده بودم از عشق
عاشق‌تر از همیشه
هر چی محال میشد
با عشق داره میشه
انگار داره میشه
 

Similar threads

بالا